نگاه پنجم
معجزات و کرامات امام رضا
شخصیت الهی و درخشان آن جناب از منش و سیرت وی به روشنی دیده می شود از این رو وقتی حوادث زندگی و کارنامه فعالیتهای آن حضرت را مطالعه کنید، خواهید دید که این شخصیت بی نظیر مورد توجه خاص خداوند متعال بوده است از این رو کلامش نافذ دعایش مستجاب نگرشش توحیدی اندیشه و نظراتش، صائب و بلند نگر و عمیق است.
اکنون میخواهیم گوشه هایی از کرامات این شخصیت عالی را بازگو کنیم
۱ امام عسگری از پدر گرامی اش امام هادی و آن حضرت نیز از پدر گرامی اش امام جواد روایت میکند وقتی مأمون علی بن موسی الرضا ل را ولیعهد خود قرار داد، مدتی باران نبارید از این رو برخی اطرافیان مأمون و کسانی که با ولیعهدی آن حضرت مخالف بودند و نسبت به او تعصب شدیدی میورزیدند می گفتند ببینید از زمانی که علی بن موسی به نزد ما آمده و ولیعهد شده خداوند باران را از ما دریغ کرده است.
خبر این شایعه ها به مأمون رسید و این مسأله بر او سنگین آمد لذا به حضرت رضا گفت: مدتی است باران نباریده ای کاش دعا میکردید تا خداوند بر مردم باران فرستد.
حضرت فرمود بسیار خوب از خدا باران خواهم خواست.
مأمون گفت چه وقت این کار را انجام خواهید داد؟ و آن روز جمعه بود.
فرمود: روز دوشنبه، زیرا جدم رسول خدا را در خواب دیدم که جدم امیر مؤمنان على نیز با او بود به من فرمود: فرزندم تا روز دوشنبه منتظر بمان آنگاه به صحرا برو و از خداوند باران بخواه خداوند متعال به زودی مردم را سیراب خواهد کرد و به آنها آنچه را خداوند به تو نشان داده آگاه سازی و خبر دهی که مردم از منزلت تو آگاه نیستند، خداوند با این کار فضل و اعتبار تو نزد خداوند عزیز را به آنها بیشتر می شناساند.
وقتی روز دوشنبه فرا رسید، حضرت امام رضا به صحرا رفت و مردم نیز همگی بیرون آمدند و میگریستند حضرت بر منبر رفته و حمد و ثنای خداوند را به جا آورد و گفت: پروردگارا بار الها تو حق ما اهل بیت را بزرگ داشتی تا همانگونه که فرمان داده بودی مردم به ما توسل جویند و فضل و رحمت تو را از ما بخواهند و احسان و نعمتت را از ما انتظار داشته باشند خداوند به بارانی سودمند فراگیر بی وقفه بی ضرر و زیان آنها را سیراب گردان و آغاز باران رحمتت پس از بازگشتن آنها به خانه ها و جایگاه هایشان باشد.
روای گوید سوگند به آن خدایی که محمد را به راستی به نبوت برانگیخت پس از دعای آن حضرت ناگاه بادها وزیدن گرفت ابرها پدیدار شده و به حرکت درآمدند و آسمان به رعد و برق افتاد مردم نیز وقتی این صحنه ها را دیدند به تکاپو افتادند گویا می خواستند از باران بگریزند حضرت به آنها فرمود: ای مردم آرام باشید بر جای خود بایستید این ابرها برای فلان سرزمین است تا آنکه ابرها به سوی آن سرزمین حرکت کرده و عبور کردند همین طور ابرها می آمدند و گذر میکردند و تا ده بار ابرها آمدند و رفتند و حضرت در هر بار همان جملات را می گفتند.
تا آنکه ابر یازدهم فرا رسید حضرت فرمود: «ای مردم، این ابر برای شماست و خداوند عزیز و جلیل آن را برای شما فرستاده است پس خدا را بر تفضل و رحمتش بر شما شکر گذارید، اکنون برخیزید و به خانه هایتان بروید این ابر بالای سر شماست نمی بارد تا آنکه شما به خانه ها و منازلتان برسید آنگاه خواهد بارید و آن مقدار بر شما خیر می بارد که شایسته ی کرم و جلال خداوند متعال است.
پس آن حضرت از منبر پایین آمد و مردم به خانه هایشان رفتند و ابر همچنان نمی بارید تا آنکه همه به خانه هایشان رفتند آنگاه باران به شدت و تند بارید، همه رودها، استخرها گودالها و صحراها را پر ساخت وقتی مردم این صحنه های الهی را دیدند پیوسته میگفتند گوارا باد این کرامت خداوند عزیز بر فرزند رسول خدا ﷺ پس از آنکه همه سیراب شدند حضرت به میان جمعیت انبوه مردم آمد و فرمود: «ای مردم از خدا بترسید و قدر نعمتهای خداوند را بدانید و با نافرمانی او، نعمت ها را از خود نرانید، بلکه با اطاعت و بندگی او نعمتهایش را مستدام و پیوسته برای خود نگه دارید و خدا را بر بخششهایش شکر کنید بدانید که تنها با ایمان به خدا و اعتراف به حقوق اولیاء او از آل محمد ﷺ که نزد او محبوب تر است با یاری رساندن به برادران و خواهران با ایمان در کارهای دنیایشان که محل عبور به سوی بهشت پروردگارشان است می توانید خدا را سپاس گویید و نعمت هایش را شکر گزارید.
آری، آن کس که مؤمنان را در کارهای دنیوی و زندگی یاری کند، بی تردید از دوستان خاص خداوند متعال شده است(1).(عيون اخبار الرضا ، ج ۱، ص ۱۷۸، باب ۴۱، ج ۱ - الثاقب في المناقب، ص ۴۶۷ - مدينة المعاجز، ج ۷، ص ۱۳۷)
وقتی آن جناب به ولیعهدی برگزیده شد در اطرافیان مأمون، افرادی بودند که از این موضوع ناخرسند بوده و از بیرون رفتن خلافت از بنی عباس و رسیدن خلافت به اولاد حضرت زهرا میترسیدند از این رو نسبت به حضرت رضا به شدت کراهت داشتند.
حضرت امام رضا عادت داشت وقتی میخواست نزد مأمون برود از دالانی که بود می رفت تا به خانه مأمون برسد در ورودی این دالان نگهبانانی بودند که پرده ی دالان را بالا میزند و حضرت وارد میشد وقتی حضرت ولیعهد شد این نگهبانان نیز ناخرسند شدند با خودشان اتفاق نظر کردند و گفتند هر وقت آن جناب می آید تا نزد خلیفه رود از او روی گردانند و پرده را برای او بالا نبرند.
روزی آنها نشسته بودند که حضرت امام رضا طبق عادتشان از دالان آمدند، آنها نتوانستند خود را نگه دارند بر حضرت سلام کردند و پرده را طبق عادتشان بالا بردند وقتی حضرت وارد دالان شد آنها با تعجب به یکدیگر نگاه کردند و همدیگر را سرزنش کردند که چرا بر آنچه اتفاق نظر داشتند رفتار نکردند و با خودشان گفتند نوبت بعد که او بیاید پرده را بالا نمی برند.
تا آن که روز بعد حضرت آمدند آنها ایستادند و به آن جناب سلام کردند اما پرده را بالا نزدند که ناگاه خداوند باد سختی فرستاد و پرده را بیشتر از دفعات قبل بالا برد و وقتی حضرت عبور کرد باد آرام گرفت و پرده به حال خود بازگشت پس از رفتن آن جناب، نگهبانان نزد هم آمدند و گفتند: آیا دیدید چه شد؟
گفتند: آری آنگاه برخی به دیگران گفتند این مرد نزد خداوند منزلت خاصی دارد و خداوند به او توجه و عنایتی ویژه دارد آیا ندیدید که وقتی پرده را برای او بالا نبرید چگونه خداوند باد را فرمانبر او ساخت تا پرده را بالا ببرد همانطور که باد در تسخیر و فرمانبر سلیمان بود؟! اکنون شایسته است به خدمتگزاری او بازگردید.
از این رو آنها به آن جناب ارادت خاصی پیدا کرده و نسبت به آن حضرت اعتقاد بیشتری یافتند(1).(بحار الأنوار، ج ۲۹، ص ۶۰، ج ۷۹ - كشف الغمة، ج ۳، ص ۵۳ - مطالب المسؤول، ص ۸۵، به نقل از: المحجة البيضاء، ج ۴، ص ۲۸۴)
شیخ مفید می نویسد در سالی که هارون برای حج رفته بود حضرت رضا نیز از مدینه برای حج بیرون رفت وقتی به کوهی که در سمت . چپ راه است به نام «فارع» رسید، نگاهی به کوه کرد و فرمود: «آن کسی که در فارع ساختمان می سازد و آن را ویران کند، قطعه قطعه خواهد شد.
راوی گوید: ما که همراه آن حضرت بودیم معنای این سخن را نفهمیدیم.
وقتي هارون الرشید به آن کوه رسید در آنجا فرود آمد و جعفر بن یحیی (برمکی) بالای آن کوه رفت و دستور داد برایش اطاق و مجلسی بسازند و وقتی جعفر از مکه برگشت بالای آن کوه رفت و دستور داد آن را ویران کنند و وقتی به عراق بازگشت به دستور هارون جعفر برمکی تکه تکه شد(1).(الإرشاد، ج ۲، ص ۲۷۵ - مناقب آل ابی طالب، ج ۳، ص ۴۵۲- کشف الغمة، ج ۳، ص ۶۸)
۴. ابراهیم بن موسی گوید من درباره ی چیزی که از حضرت رضا خواسته بودم اصرار کردم تا زودتر نیازم برآورد و آن حضرت نیز به من وعده می داد تا آنکه روزی آن حضرت برای استقبال حکمران مدینه بیرون آمد و من نیز همراه آن حضرت بودم تا آنکه نزدیک فلان قصر رسید و در زیر درختان آنجا ایستاد و جز من کسی همراه حضرت نبود.
به حضرت رضا عرض کردم این عید رسید و خدا به من یک درهم و بلکه کمتر از آن را هم ندارم پس حضرت با تازیانه اش زمین را سخت خراش داد سپس با دستش بر زمین زد و شمش طلایی از آن بیرون آورد سپس به من فرمود از این طلا استفاده کن و آنچه دیدی را پنهان نما(2).( الإرشاد، ج ۲، ص ۲۸۱ - الثاقب في المناقب، ص ۱۸۳ - إعلام الوری، ج ۲، ص ۶۱- مناقب آل ابی طالب، ج ۳، ص ۲۵۶ برخی از کرامات امام رضا را در این کتاب مطالعه کنید.)
۵. معلی بن محمد از مسافر نقل میکند که گفت در منی خدمت حضرت امام رضا بودم که یحیی بن خالد (برمکی از آنجا گذشت در حالی که سر و صورت خود را برای گرد و غبار پوشانده بود. حضرت فرمود این بیچاره ها نمی دانند امسال چه بر سرشان خواهد آمد؟! سپس فرمود: از آن شگفت تر من و هارون هستیم که مانند این دو انگشت هستیم و حضرت دو انگشت خود را به هم چسباند.
مسافر گوید من متوجه معنای این سخن حضرت نشدم تا آنکه آن حضرت را در کنار قبر هارون دفن کردیم(3).(الإرشاد، ج ۲، ص ۲۸۵ - الثاقب في المناقب، ص ۴۸۲- إعلام الورى، ج ۲، ص ۶۰)
شیخ صدوق به اسناد خود از یحیی بن محمد بن جعفر روایت کند که گفت: پدرم به بیماری سختی مبتلا شد و حضرت رضا ه به عیادت او آمد و عمویم اسحاق بر بالین پدرم نشسته بود و گریه می کرد.
حضرت رو به من کرد و فرمود چرا عمویت گریه میکند؟
عرض کردم از مرگ پدرم بیمناک است و می ترسد.
فرمود: غصه مخور به زودی عمویت اسحاق پیش از پدرت میمیرد.
یحیی گوید چیزی نگذشت که پدرم بهبود یافت و اسحاق مرد(1).(إعلام الورى، ج ۲، ص ۵۵)
حسین بن موسی بن جعفر گوید ما گروهی از چوپانان بنی هاشم، گرد امام رضا حلقه زده بودیم که جعفر بن عمر علوی از مقابل ما عبور کرد در حالی که چهره و هیئت بدی داشت وقتی او را دیدیم برخی از ما به دیگری نگاه کردند و از هیئت بد او خندیدیم.
وقتی امام رضا ما را دید فرمود: به زودی او را ثروتمند و با خدمتکاران بسیار خواهید دید. ما از سخن حضرت تعجب کردیم چند ماهی نگذشت تا آنکه او از سوی حکومت والی مدینه شد و روزگارش نیکو گردید بارها از مقابل ما عبور میکرد در حالی که غلامان و خدمتکاران همراهش بودند(2).(إعلام الورى، ج ۲، ص ۵۶ الثاقب في المناقب، ص ۴۸۶ کشف الغمة، ج ۳، ص ۱۰۷)
حسین بن بشار گوید امام رضا به من فرمود: عبد الله (مأمون)، محمد (امین) را می کشد.
من با تعجب پرسیدم: آیا عبدالله فرزند هارون محمد فرزند هارون را می کشد؟!
حضرت فرمود: «آری، عبدالله که در خراسان است فرزند زبیده را که در بغداد است خواهد کشت.» و همین طور هم شد(3).(إعلام الوری، ج ۲، ص ۵۶ - مناقب آل ابی طالب، ج ۳، ص ۲۴۷ - کشف الغمه، ج ۳، ص ۱۰۸)
چیزی نگذشت که میان دو برادر جنگ شد و مأمون امین را کشت.
۹ پیشگویی شهادت خویش و بازنگشتن به مدینه و زادگاهش نیز از کرامات امام رضا است(1).(إعلام الورى، ج ۲، ص ۵۹ - الخرائج و الجرائح، ج ۱، ص ۳۶۳ - مناقب آل ابی طالب، ج ۳، ص ۴۵۲ - مدينة المعاجز، ج ۷، ص ۱۸۰ و ۱۸۱ خبر از شهادت خویش)
پیشگویی آن حضرت درباره کشته شدن هر ثمه فرمانده سپاه مأمون به دست مأمون نیز از همین قبیل است(2).(إعلام الورى، ج ۲، ص ۵۷ - كشف الغمة، ج ۳، ص ۹۶)
۱۰. حسن بن منصور از برادرش نقل میکند در دل تاریکی شب نزد حضرت رضا رفتم و با ایشان به اطاقی رفتیم که تاریک بود حضرت دستش را بلند کرد، گویی در اطاق ده چراغ روشن شد که ناگاه مردی درب خانه را زد و اجازه خواست وارد شود. حضرت دست خود را پایین آوردند سپس به او اجازه دادند وارد شود(3).(الثاقب في المناقب، ص ۱۵۳ مناقب آل ابی طالب، ج ۳، ص ۴۵۹ کشف الغمة، ج ۳، ص ۹۶)
۱۱. ابو اسماعیل سندی گوید در سند(4)(در لغتنامه دهخدا آمده است سند؛ یکی از ایالات غربی پاکستان است و شهر مهم و پایتخت سابق پاکستان کراچی در این ایالت است . سند؛ ناحیه ای در اندلس است.) شنیدم که خداوند، حجتی را در میان عرب دارد، از آنجا برای یافتن او بیرون آمدم و دریافتم که او علی بن موسی الرضا است از این رو برای دیدار او به نزدش رفتم در حالی که یک کلمه از عربی نمی دانستم پس با همان زبان سندی بر او سلام کردم و آن حضرت نیز به زبان سندی پاسخ سلام مرا داد
من نیز به زبان سندی با او سخن گفتم و او نیز پاسخ مرا داد. به حضرت عرض کردم من در سند شنیده ام که خداوند در عرب، حجتی دارد، لذا در جستجوی آن مسافرت کردم.
فرمود این را به من گفته اند بله من همان حجت خدا هستم.
سپس فرمود: هر چه میخواهی سؤال کن.
من نیز پرسشهای خود را بازگو کردم وقتی خواستم از نزد ایشان برخیزم، عرض کردم من از زبان عربی چیزی نمیدانم از خدا بخواهید تا زبان عربی را به من بیاموزد و با اعراب به عربی سخن بگویم.
پس حضرت دست خود را بر لبهای من کشید و از آن پس به زبان عربی سخن می گویم(1).(الثاقب في المناقب، ص ۴۹۸ - الخرائج و الجرائح، ج ۱، ص ۳۴۰ - كشف الغمة، ج ۳، ص ۹۷)