تکلیف مالی نیاز مردم نه امام
وضع مالی ام خیلی خوب بود پول بسیاری گرد آورده بودم و با خود گفتم که حتماً امام از این همه پول خوشحال میشوند نمی دانم، شاید هم از خاطرم گذشت که به هر حال ما ثروتمندان هستیم که مشکلات مادی امام را بر طرف می کنیم و ایشان گرفتن این همه پول خوشحال می شوند.
به منزل امام رفتم و همه پولها را تقدیم ایشان کردم. در کمال ناباوری هیچ آثاری از شادی در چهره حضرت ندیدم و ایشان خیلی معمولی رفتار کردند.
من خیلی اندوهگین شدم و با خود گفتم چنین پولی برایش می آورند و او خوشحال نمیشود!! لحظه ای بعد امام برای شستن دست هایش روی تختی نشست. خدمتکار آفتابه و تشت را آورد. امام همان طور که دستش را جلو آورده بود، فرمود: آب بریز و مشغول شستن دست هایش شد.
من نیز نگاه میکردم چیز عجیبی دیدم اول گمان کردم که خیالاتی شده ام بیشتر دقت کردم از جایم بلند شدم و جلوتر رفتم. باور کردنی نبود. آب پس از تماس با دست امام به طلا تبدیل میشد. همین طور طلا بود که از میان انگشتان ایشان در تشت می ریخت.
امام متوجه من شد، رو به من کرد و فرمود: کسی که چنین است، به پولی که تو برایش آورده ای اعتنایی ندارد. این گونه بود که بی نهایت از اندیشه ام شرمسار شدم.(همان، ص ۴۹۱، ح ۱۰)
فخر نفروش
خادم صدایم کرد و گفت که کسی جلوی در با شما کار دارد. بیرون آمدم. غلام امام بود مرکبی را برایم آورده بود. او گفت امام این مرکب را فرستاده است و می خواهد تو را ببیند. محل سکونت امام بیرون شهر بود. بی درنگ سوار شدم و حرکت کردم. آن شب میهمان امام بودم و تا پاسی از شب نزد ایشان ماندم. دیر وقت بود. هنگامی که امام میخواست برخیزد و برای استراحت برود رو به من کرد و فرمود: فکر نمیکنم اکنون بتوانی به مدینه بازگردی
آری، فدایت شوم.
امشب را نزد ما بمان و صبح به یاری خدای - عز وجل - حرکت کن.»
مانعی ندارد همین کار را میکنم فدایت شوم
امام خادم خود را صدا زد و به او گفت: بستر خواب مرا برای وی بگستران و ملحفه مرا که زیر آن میخوابم بر آن بستر بیفکن، و بالش مرا زیر سر او بگذار خیلی به خود میبالیدم سالها نزد امام کاظم و امام رضا شاگردی کرده بودم و همواره آنها به من عنایت داشتند؛ ولی هیچ گاه چنین وضعیتی برایم پیش نیامده بود.
با خود گفتم:
چه کسی این اندازه مقام و منزلت که اکنون نصیب من شده، نصیبش شده است؟ خداوند از نزد خود مقامی به من عطا کرد که به کسی از اصحاب ما نداده است. امام مرکب خود را فرستاد تا سوار شوم، تشک لحاف و بالش خود را گستراند تا شب را روز کنم و کسی از اصحاب ما چنین توفیقی نصیبش نشده است.
نشسته بودم و در حالی این خیالات را از سر می گذراندم که آن بزرگوار کنار من بود. ایشان ناگهان رو به من کرد و فرمود: ای احمد امیر مؤمنان علی بن ابی طالب به دیدار صعصعه رفت و به او گوشزد کرد که این عیادت سبب فخر و مباهات او بر خویشانش نشود و تواضع پیشه کند تا خداوند او را به مقام بلند برساند.»(عيون أخبار الرضا، ج ۲، ص ۲۲۹، ج ۱۹.)