فصل سوم نیازمندان
بخشش اموال
امام در خراسان بود. ایشان در روز عرفه به برکت این روز همه اموال خود را بین فقرا تقسیم کرد. فضل بن سهل، وزیر مأمون از این کار امام شگفت زده شد، به امام گفت این کار موجب ضرر و زیان است
امام فرمود: «نه، موجب سود است هرگز کاری را که اجر و پاداش دارد نباید زیان به حساب آوری.(بحار الانوار، ج ۴۹، ص ۱۰۰، ح ۱۶)
رفتار با فقیر
برخی مسلمانان در رفتار با یکدیگر تبعیض روا می داشتند. بارها دیده بودم که افرادی به مخاطبشان نگاه میکنند اگر مخاطب ثروتمند بود، بسیار به او احترام میگذاشتند چنانچه ندار بود به او توجه نمی کردند. تحمل این وضع برای فقرا بسیار دشوار بود نمیدانم شاید فقرا پیش امام رفته و شکایت کرده بودند. هر چه بود امام از این رفتار آگاه شد و فرمود: «کسی که به مسلمان فقیری سلام کند برخلاف آنگونه که به ثروتمندان سلام می کند، در حالی خداوند را در قیامت ملاقات خواهد کرد که بر او خشم گرفته است.»
این سخن امام خیلی تکان دهنده بود؛ زیرا خشم الهی، یعنی همان عذاب دردناکی که همه از آن میترسند را وعده می داد.(عيون أخبار الرضا، ج ۲، ص ۵۷، ج ۲۰۲)
بخشش جوانمردانه
مردی از پیش امام میگذشت و در حالی که چشم به چشم امام دوخته بود گفت: «آقا میشود به اندازه جوانمردی خودتان به من بخشش کنید!
امام فرمود: «آن مقدار برایم مقدور نیست!»
مرد زیرک بود درخواستش را تغییر داد و گفت: «پس به اندازه جوانمردی من بخشش کنید.
امام فرمود: «اشکالی ندارد. آنگاه حضرت غلامش را صدا زد و فرمود: به این مرد دویست دینار بده!(مناقب آل ابی طالب، ج ۴، ص ۳۶۰)
نیت پاک
امام رضا میفرمود: به کودک دستور بده که با دست خودش صدقه بدهد، اگرچه تکه نانی یا یک مشت چیز اندک باشد؛ زیرا هر چیزی که در راه خدا داده می شود، هر چند کم اگر با نیت پاک باشد، بسیار است.»(الکافی، ج ۴، ص ۴، ج ۱۰)
شرم نیاز
مراسم روح بخش حج پایان یافته بود و مردم گروه گروه حجاز را ترک می کردند. شیعیان، معمولاً پس از حج برای دیدن امام به مدینه می آمدند. آن روزها خانه امام در مدینه محل گردهمایی جمعی از شیعیان بود. روزی در منزل امام نشسته بودیم جمعیت فراوانی در منزل ایشان آمده بودند و از حضرت درباره حلال و حرام میپرسیدند مردی بلند قامت و گندمگون وارد منزل شد. از سخنانش فهمیده میشد که از اهالی خراسان است. به ظاهر وضع خوبی داشت نزدیک رفت و به امام سلام کرد و مشکلش را با امام در میان گذاشت. صدایش بلند بود. او مشکلش را این گونه بیان کرد:
ای فرزند رسول خدا من مردی از دوستدارانم و پدران و نیاکان شما هستم از حج باز میگردم خرجی خود را گم کرده ام و چیزی ندارم تا با آن خود را به جایی برسانم اگر میتوانی مرا به شهرم برسان به فضل خدا ثروتمندم و هرگاه به شهر خود رسیدم آن مقدار که به من دادی به جای شما صدقه میدهم؛ زیرا خودم شایسته صدقه نیستم و صدقه بر من روا نیست.
امام فرمود: «بنشین رحمت خدا بر تو باد. او فهمید که باید بماند تا امام پاسخ مردم را بدهد. امام به همه پرسشها پاسخ داد مردم هم پراکنده شدند. آن مرد و سلیمان جعفری و خیثمه و من ماندیم.
امام رو به ما سه نفر کرد و فرمود: آیا به من اجازه می دهید چند لحظه به اندرونی بروم؟
سلیمان که از یاران خوب امام بود عرض کرد: خواهش میکنم. خداوند همیشه شما را مقدم داشته است.»
امام برخاست وارد اتاق دیگری شد و در را بست. پس از اندکی آن حضرت دستش را از بالای در بیرون آورد و فرمود: «آن خراسانی کجاست؟»
مرد خراسانی برخاست و گفت: «من اینجا هستم.»
امام همان طور که از بالای در کیسه ای را به خراسانی می داد، فرمود: «این دویست دینار را بگیر و آن را کمک خرج خود کن و با آن برکت بجوی و نیازی نیست که از سوی من صدقه بدهی بردار و برو تا نه من تو را ببینم و نه تو مرا ببینی.
مرد بسیار تشکر کرد و در حالی که بسیار خوشحال بود، منزل امام را ترک کرد دقایقی بعد امام دوباره نزد ما بازگشت سلیمان به امام عرض کرد: قربانت شوم با نظر بلندی بخشیدی و رحم کردی؛ اما چرا چهره ات را از او پوشاندی؟»
امام فرمود: نگران این بودم که خواری خواهش را به سبب برآوردن حاجتش، در چهره اش ببینم.» آنگاه حضرت فرمود:
آیا این سخن پیامبر را نشنیده ای که نیکویی کردن پنهانی برابر هفتاد حج است و آن که پرده از بدی بردارد بی یار وانهاده میشود و آنکه بدی را بپوشاند خدا او را می آمرزد؟ و آیا این ضرب المثل پیشینیان را نشنیده ای که میگویند هرگاه من برای طلب و نیازی نزد کسی بروم در حالی به سوی خانواده ام باز میگردم که آبرویم را جا گذاشته ام؟(همان، ص ۲۳، ج ۳.)
نداری
مرد فقیری نزد امام رفته بود و از مشکلات زندگی شکایت می کرد. امام فرمود: «هرگاه صدای اذان را شنیدی همان گونه که مؤذن اذان می گوید، تو هم اذان بگو ان شاء الله مشکلاتت بر طرف خواهد شد.
به گمانم منظور امام این بود که کلمات اذان را همراه مؤذن آهسته آهسته بگوید. این را از قول جدش میفرمود، یعنی امام صادق(مكارم الأخلاق، ج ۲، ص ۱۵۰، ح ۲۳۶۷ )
ترس از حقوق الهی
چیزی به امام گفتم و تقاضایی کردم خواسته ام مادی بود. خوش ندارم دقیق تر آن را بگویم. امام فرمود: صبر کن من امیدوارم خداوند برای تو درست کند. آنگاه ادامه داد: آنچه خداوند در آخرت برای مؤمنان ذخیره کرده بسیار بهتر است از آنچه در این دنیا به آنها می دهد.» سپس حضرت دنیا را کوچک شمرده فرمود: دنیا چیست؟ کسی که ثروتمند است، پیوسته خطر او را تهدید میکند و حقوق خدا بر او واجب است. به خدا سوگند که پیوسته از نعمتهایی که خدا به من داده است بیمناکم تا وقتی حقوقی را که خدا واجب کرده است، ادا کنم.
پرسیدم: فدایت شوم! شما با این مقامی که دارید، یعنی همچنان احتیاط میکنید و از حساب آخرت می ترسید؟
حضرت فرمود: «آری! البته خدا را ستایش میکنم بر این نعمتی که به من ارزانی داشته است.»(الکافی، ج ۳، ص ۵۰۲، ج ۱۹)
جواد جانم انفاق کن
امام در مرو، پیوسته پیگیر اخبار مدینه بود. گاه با نگاشتن نامه اوضاع مدینه را سامان میداد من به یکی از این نامه ها دست یافتم نامه از امام به فرزندشان ابو جعفر، یعنی امام جواد بود.
متن قسمتی از نامه چنین بود:
ای ابو جعفر شنیده ام هنگامی که سوار مرکبت می شوی، غلامان تو را از در کوچک بیرون میبرند و این از بخل ایشان است که نمی خواهند خیر تو به کسی برسد و تو به کسی چیزی بدهی به حقی که من بر گردن تو دارم از تو می خواهم که رفت و آمدت فقط از در بزرگ باشد و هنگامی که بیرون می روی زروسیم با خود داشته باشی و هرکس چیزی از تو خواست باید به او بدهی .... من میخواهم بدین وسیله خدا تو را بزرگ کند و توفیق دهد. انفاق کن و نترس از اینکه روزی ات کم شود.»(همان، ج ۴، ص ۴۳، ح ۵)
انفاق روزانه
امام نشسته بود که یکی از شیعیان وارد شد. امام از او پرسید: «آیا امروز چیزی انفاق کرده ای؟
او گفت: «نه!»
امام فرمود: پس چگونه امید داری که خدا دوباره به تو نعمت دهد؟ انفاق کن ولو آنکه یک در هم باشد.
خود امام نیز بسیار صدقه میدادند؛ البته بیشتر در نهان و معمولاً در شبهای تاریک( همان، ص ۴۴، ح ۹ عيون أخبار الرضا، ج ۲، ص ۱۹۷، ج ۷ )
گرامی داشتن فقرا
برخی دوستانم که شاگرد امام هم بودند بارها به میهمانی ایشان دعوت شده بودند من هم بسیار دوست داشتم که چنین فرصتی برایم فراهم شود. یک بار که از بغداد به مدینه رفته بودم بخت یارم شد. اتفاقاً نه یک روز بلکه چند روز توفیق میهمانی و هم سفره شدن با امام را یافتم. همه رفتارهای امام الگو بود هیچگاه از خاطرم نمی رود که وقتی سفره غذا را می انداختند بی درنگ خادمان یک کاسه بزرگ می آوردند و نزدیک ایشان میگذاشتند بار اول برایم سؤال شد که این ظرف خالی برای چیست؟ اما چند لحظه نگذشت که پاسخم را دریافت کردم.
دیدم که امام از هر غذا مقداری بر میداشت و در ظرف می ریخت. غذاهای داخل کاسه میتوانست چند نفر را سیر کند. سپس حضرت به غلامان دستور میداد که خوراکیهای کاسه را به فقرا بدهند، و در همان حال این آیه را تلاوت میکرد فَلَا اقْتَحَمَ الْعَقَبَة ؛ این انسان ناسپاس از آن گردنه بزرگ بالا نرفت». (سوره بلند، آیه ۱۱ «عقبه یعنی گردنه صعب العبور در این سوره به دنبال ذکر نعمت های بزرگی که در آیات قبل آمده بود در اینجا بندگان ناسپاس را مورد ملامت و سرزنش قرار می دهد که چگونه با داشتن آن همه امکانات راه نجات را پیموده اند. )
یک بار وقتی حضرت این آیه را خواند فرمود: «خدا می دانست که همه مردم، قدرت بنده آزاد کردن را ندارند برای همین با غذا دادن به فقرا برای آنها راهی به سوی بهشت گشوده است. (المحاسن، ج ۲، ص ۳۹۲، ح ۳۹)
آبروداری آبرومندان
چند بار از او قرض گرفته بودم دقیق نمیدانستم چقدر؛ اما نزدیک سی دینار می شد. مدت ها گذشت. او پیوسته سراغ پولش را می گرفت و من هم مدام می گفتم که ندارم مهلتم داد باز هم نداشتم که بدهی ام را بپردازم ..... خیلی سخت گیری میکرد و من از دست او حسابی خسته شده بودم. روزی به او گفتم اجدادت به برکت پیامبر خدا اینجا ماندگار شدند. خودت هم که غلام علی بن موسی هستی دست کم از این خانواده چیزی یاد بگیر.» ولی
او پیوسته حرف خودش را میزد و کم و بیش آبروریزی می کرد. فردای آن روز نماز صبح را در حرم نبوی خواندم و راهی روستای عریض شدم. امام رضا آنجا زندگی میکرد ماه رمضان بود. کاری نداشتم. پیاده به طرف روستا حرکت کردم وارد روستا شدم و نزدیک کوچه ای رسیدم که خانه حضرت در آن بود امام را دیدم که پیراهنی بر تن و ردایی بر دوش داشت و از خانه بیرون آمد. سوار بر الاغ بود و گویا به دنبال کاری می رفت. ایستادم تا به من برسد. همین که چشمم به ایشان افتاد، قدری خجالت کشیدم بارها هم نشین ایشان شده بودم؛ ولی هیچ گاه از ایشان درخواست مالی نکرده بودم با خود گفتم ماجرا را سربسته به حضرت می گویم و حتماً امام غلام خود را توبیخ میکند و برایم مهلتی جدید می گیرد و تا مدتی بعد خدا بزرگ است.
امام ایستاد و با یکدیگر سلام و احوال پرسی کردیم. سپس به حضرت گفتم: «آقا فدایت شوم فلان غلام شما از من طلبکار است، آبرویم را برده و مدام طلبش را میخواهد خجالت کشیدم که مقدار طلبش را بگویم. فقط به همین مقدار بسنده کردم.
امام فرمود: «همین جا باش تا من برگردم احتمال دادم که بازگشت امام دیرهنگام باشد؛ ولی نه اینکه چندین ساعت طول بکشد. تا عصر منتظر ماندم خبری نشد. غروب شد نماز مغرب را خواندم. امام نیامد. دلم گرفت. هوای گرم مدینه از سویی روزه دار بودنم از سوی دیگر و نیامدن امام هم حسابی مرا کلافه کرده بود تصمیم گرفتم که به شهر برگردم.
همین موقع بود که دیدم تعدادی فقیر آمدند گروهی از مردم نیز در کوچه حاضر شدند. احتمال دادم که وقت بازگشت امام است .... حدسم درست بود. امام آمد. مردم اطرافش را گرفته و گداها سر راهش نشسته بودند. امام به تک تک آنها کمک می کرد.
سپس حضرت به خانه اش رفت و لحظاتی بعد بیرون آمد و مرا به خانه دعوت کرد. خجالت کشیدم که از ایشان بپرسم چه کاری پیش آمده بود که این قدر دیر آمدند با خودم گفتم که شاید همان صبح، حضرت فرموده است که دیر می آید، ولی من متوجه نشدم ......
درباره مسائل روز و مباحث سیاسی گفت و گو کردیم. از پسر مسیب فرماندار مدینه گفتم. خیلی وقتها من درباره او با امام صحبت می کردم.
حرفم که تمام شد حضرت به من فرمود: گمان نمی کنم که افطار کرده باشی.»
عرض کردم: «نه.»
حضرت دستور داد تا سریع غذا برایم بیاورند خود امام، غذا را در برابر من گذاشت و به غلام خود فرمود تا با من غذا بخورد. من نیز به بالش تکیه دادم و مشغول خوردن شدم .... غذا که تمام شد حضرت به من فرمود: «بالش را بلند کن هر چه زیر آن هست بردار زیر بالش مقداری دینار طلا بود برداشتم و در جیب گذاشتم و خجالت کشیدم پولها را بشمارم آنگاه برخاستم که به مدینه برگردم. امام چهار نفر از غلامانش را همراه من فرستاد که تنها نباشم عرض کردم: فدایت شوم! مأموران و شبگردان امیر مدینه در حال گشت زنی هستند، دلم نمی خواهد مرا با غلامان شما ببینند.
حضرت فرمود: «درست است خدا تو را هدایت کند.
آنگاه به غلامان فرمود: هر وقت او گفت برگردید.» نزدیکی های خانه که رسیدم به آنها گفتم که برگردند.
وارد منزل که شدم به همسرم گفتم سریع چراغ را بیاورد. نگاهی به
پول ها کردم. در میان آنها یک دینار میدرخشید از زیبایی آن خوشم آمد. آن را برداشتم و دیدم به خطی خوانا نوشته است: «حق آن مرد بر تو بیست و هشت دینار است. با قیمانده پولها برای خود تو است.» به خدا قسم من دقیقاً نمی دانستم که قرض او چه مقدار است.(الارشاد، ج ۲، ص ۲۵۵)