آن روزها، ابوالحسن رضا خوشحال به نظر می رسید و ما دلیل خوشحالی اش را می دانستیم. خواهرش - فاطمه معصومه - با کاروانی از مدینه حرکت کرده بود تا همان طور که ابوالحسن دعوتش نموده بود به خراسان بیاید. همه نزدیکان ابوالحسن خوشحال بودند خوشحال از آمدن فاطمه معصومه که میتوانست تنهایی ابوالحسن و درد غربت و درد همنشینی او با مأمون را از بین ببرد. آن روزها، ابوالحسن رضا خوشحال به نظر می رسید و ما دلیل خوشحالی اش را می دانستیم. خواهرش - فاطمه معصومه - با کاروانی از مدینه حرکت کرده بود تا همان طور که ابوالحسن دعوتش نموده بود به خراسان بیاید. سرانجام اتاقی را انتخاب کردم که به اتاق ابوالحسن نزدیک بود و پنجره اش رو به حیاط باز میشد. حیاطی که پر از درخت انار سبز و پر برگ بود. ابوالحسن انتخاب مرا پسندید و لبخند رضایت آمیزی زد.
حالا دیگر همه چیز برای آمدن خواهر محبوب امام آماده بود؛ اتاق آماده بود دل امام آماده بود... اما در اوج انتظار شیرینی که اقامتگاه ابوالحسن را پر کرده بود، پیکی آمد؛ پیکی با خبری ناگوار ناگوارترین خبری که تا آن روز شنیده بودیم. پیک آمد و گفت که عده ای از دشمنان اهل بیت به کاروان فاطمه معصومه در شهر ساوه حمله کرده اند و تعدادی از افراد کاروان را کشته اند. هارون - برادر و تعدادی از برادرزاده های ابوالحسن هم جزء کشته شده ها بوده اند. از پیک پرسیدیم: «حالا فاطمه معصومه کجاست؟»
پیک جواب داد: «گروهی از عربهای مهمان نواز قم که آل سعد نام دارند، فاطمه معصومه و بقیه بازمانده ها را به قم میبرند فاطمه معصومه در خانه یکی از افراد آل سعد اقامت میکند اما بعد از بیست روز از دنیا میرود.» آه از نهاد ما بلند شد و ابوالحسن رضا گفت: «انالله و انا اليه راجعون»
آن وقت ما او را دیدیم که با قدی خمیده و شانه هایی که از شدت گریه تکان میخورد به طرف اتاقش به راه افتاد تا این لحظه این سفر جز غم و اندوه و گریه چیزی برای ابوالحسن رضا نداشته است.