نمی دانم... من که این چیزها را باور نمیکنم.
دیگر سکوت میکنیم تا جلودی برای استراحت و ناهار دستور می دهد توقف کنیم. نزدیک دهی هستیم ابوالحسن از کجاوه اش بیرون می آید و اولین حرفی که می زند این است برایم آبی بیاورید تا وضو بگیرم.»
ابو الصلت میگوید: ای پسر رسول خدا دیگر آبی برایمان نمانده
ابو الحسن بی هیچ حرفی از قافله دور میشود یاران و غلامانش به دنبالش می روند. جلودی به سربازها اشاره میکند که حواسشان را جمع کنند و آماده باشند. در فکر جلودی چه میگذرد؟ آیا فکر میکند ابوالحسن همان طور راهش را می گیرد و میرود و می رود.
من هم دنبال یاران ابوالحسن به راه می افتم. همه ساکتند. انگار همه منتظر چیزی هستند؛ منتظر اتفاقی معجزه ای شاید.
ابوالحسن می ایستد. همه نزدیک تر میروند و می ایستند ابوالحسن روی زمین می نشیند. غلامی میخواهد برود و زیراندازی بیاورد ابو الصلت جلوی او را می گیرد. ابوالحسن دستانش را روی خاک میکشد؛ گویی طفلی را نوازش میکند. دستان سفیدش را روی خاک تیره میگرداند چشمانش را می بندد؛ چیزی زیر لب می گوید. دستانش را در خاک فرو میبرد؛ خاک تا مچ دستش را می پوشاند. جلودی کنارم میآید و میپرسد: «اینجا چه خبر است؟»
صدایش به قدری کلفت است که حتی وقتی میخواهد آرام حرف بزند، همه می شنوند. این بار هم مطمئنا همه شنیدند او چه پرسید. من به او می گویم: «فقط نگاه کن!»
امام دستانش را از توی خاک بیرون میکشد و ما می بینیم که نوک انگشتانش خیس است لحظه ای بعد آب مثل موشی لرزان از زیر خاک سرک می کشد. بعد آب بیشتر میشود بیشتر چشمه ای جلوی پای ما جاری می شود؛ چشمه ای که ابتدا آبی گل آلود دارد؛ اما چیزی نمیگذرد که شفاف و زلال می شود. صدای شادی یاران ابوالحسن بلند میشود جلودی پایش را کنار میکشد تا خیس نشود؛ اما آب به دنبال او جاری است. یاران امام میخندند. من هم می خندم. جلودی می رود و دیگر پشت سرش را هم نگاه نمیکند. وقتی نگاهم را از جلودی می گیرم
50
اهواز
آسمان صاف و آفتابی است؛ اما هنوز سوز زمستان دارد. گرمای آفتاب آن قدر دلچسب است که دوست دارم برهنه شوم و ساعتها در آفتاب بخوابم.
سوار اسبم هستم و به گرما و سمانه و دخترانم فکر میکنم. فکر خانواده هم به اندازه آفتاب تنم را گرم میکند. در همین افکار هستم که سلیمان جعفری با اسبش به طرفم میآید و میگوید با جلودی نمیشود حرف زد تو که زبان او را می دانی بگو دستور بدهد کاروان متوقف شود و چادرها را برپا کنند، چون به زودی باران خواهد بارید.»
می خندم اما خیلی زود خنده ام را جمع میکنم سلیمان شوخی نمی کند. می گویم: «اما در آسمان حتی یک تکه ابر هم نیست باران چگونه و از کجا خواهد بارید؟!»
سلیمان جعفری میگوید امام ما میگوید به زودی باران میبارد و ما باور می کنیم. حالا اگر تو به جلودی نگویی که کاروان را متوقف کند، من خودم به او می گویم.»
به او می گویم: «گفتن به جلودی که کاری ندارد من می گویم. اما اگر باور نکرد، اگر قبول نکرد، اگر ...»
67
می گوید: «حالا بگو تا بعد.»
من پیش جلودی می روم میدانم که از همه افراد کاروان خسته تر است. نگرانی دارد او را از پا در می آورد. به او میگویم «آسمان آبی آبی است؛ حتی یک تکه ابر هم ندارد.»
بی آنکه به من و یا آسمان نگاه میکند همان طور سوار بر اسب جلوی رویش را نگاه میکند و میگوید بعد از سرمای زمستان این گرما می چسبد. بوی بهار می آید.»
می گویم: «ابوالحسن رضا پیش بینی کرده است که به زودی باران میبارد و خواسته است که کاروان متوقف شود و اتراق کنیم.»
نگاهم میکند. میخندد. از همان خنده هایی که مسخره میکند و طعنه میزند و دل را میسوزاند به آسمان نگاه میکند و خنده اش را روانه آسمان میکند. می گوید: «کو ابر؟ کو باد؟ کو باران؟ »
می گویم نمیدانم من هم این سؤالها را از سلیمان جعفری کرده ام؛ اما او جواب داد وقتی امام ما چیزی می گوید ما باور میکنیم.»
جلودی ساکت میشود. دیگر نمیخندد میگویم اگر باران غافلگیرمان کند معلوم نیست بتوانیم شترها و اسبها را مهار کنیم که رم نکنند و گم نشوند. بد نیست آماده باشیم.
جلودی باز هم ساکت است. از سکوتش استفاده میکنم و می گویم: «در باد و باران دشمنان و یا یاران ابوالحسن بهتر و راحت تر میتوانند به هدفشان برسند.» جلودی فریاد میزند: «اتراق میکنیم. »
ساربان کاروان اعتراض میکند :«چرا؟... ما تازه حرکت کرده ایم. چقدر استراحت کنیم؟ گویی جلودی صدای اعتراض او را نمیشنود و دوباره تکرار
می کند:« اتراق میکنیم »
از تصمیم جلودی خوشحال میشوم چون من هم مطمئنم که پیش بینی ابوالحسن رضا درست خواهد بود. آن سکه ها گنجشک چشمه ای که از دل خاک رویید مطمئنم میکند که این حرف ابوالحسن هم درست است و به زودی....
و به زودی قطره های ریز باران را روی دست و صورت خاک آلودمان حس
68
کردیم. چه اتفاقی افتاده بود؟ جلودی در حالی که از نوک ریش و سبیلش آب می چکید، به من نگاه کرد؛ نگاهی پرسشگر نگاهی که می پرسید: «این همه ابر یک دفعه از کجا پیدا شد؟ »
و به راستی اسمان یکباره پر از ابرهای سیاه و تیره شد. گویی از همه سو ابرها به آسمان بالای سر ما هجوم آوردند؛ در دل هم فرو رفتند و چنان صدای رعدی برخاست که اسبها و شترها - اگر مهارشان نمیکردیم از ترس در دل صحرا گم می شدند. باران، ابتدا قطره قطره و کند بارید؛ سپس سیل آسا شروع به باریدن کرد. ما در چادرهایمان پناه گرفتیم و با خیال راحت و آسوده به صدای ریزش باران گوش کردیم.
حالا من و جلودی در چادر مشترکی جلوی در ایستاده ایم و به آسمان تیره و باران نگاه میکنیم چادر ابوالحسن رضا کنار چادر ماست. همه یاران ابوالحسن در این چادر هستند به ناگاه ما صدایی میشنویم زمزمه ای، نجوایی، آوایی یکدست نرم و گوش نواز جلودی به طرف صدا بر می گردد. از چادر ابوالحسن است. و ... و این صدای خود ابوالحسن است که برای ریزش باران دعا میکند و می گوید: «بار خدایا ابر و رعد دو نشانه از نشانه های تو و دو کارگزار از کارگزاران تو هستند که به فرمان تو به هر سو که بخواهی می شتابند. پس به وسیله این دو باران عذاب بر ما مبار و جامه محنت و بلا بر ما مپوشان.»
بعد، صدای آمین یاران ابوالحسن را میشنویم من هم آمین می گویم و جلودی با تعجب نگاهم میکند.
باران تا شب یکریز میبارد جلودی پوشش بر سر می اندازد، از چادر بیرون میرود تا مراقب اوضاع باشد. صدای خیس و نمدارش که دائم به سربازها دستور و یا ناسزا می گوید یک لحظه هم قطع نمی شود.
من گوشم را به صدای جلودی میبندم و پنجره هر دو گوشم را به سوی آوایی که از چادر ابوالحسن رضا می آید باز میکنم دعای باران تمام شده است و حالا مشغول خواندن نماز شکر هستند باران میبارد و من به مردی فکر میکنم که از زمان ریزش قطره ها بر خاک خبر دارد خبر دارد؟ از کجا خبر دارد؟ خدا چگونه به او خبر می دهد؟ علم این مرد چه فرقی با علم بقیه مردم دارد و.....
69
اصفهان
کم کم دلم برای جلودی میسوزد بیشتر از دو ماه از حرکتمان از مدینه می گذرد؛ دو ماه و یازده روز میگذرد؛ و بیچاره جلودی دو ماه و یازده روز است که خواب و آسایش ندارد. این روزها که در راه رسیدن به اصفهان هستیم، باز هم جلودی نگران حمله یاران و دوستداران و حتی دشمنان ابوالحسن رضاست. می گوید: حالا کاری به یاران ابوالحسن ندارم؛ اگر دشمنان ابوالحسن بخواهند بلایی به سر او بیاورند چه؟ ابوالحسن دشمنان زیادی دارد ندارد؟ واقفی ها تعدادی از پسر عموهای ابوالحسن که ادعای امامت کرده اند دشمنان دیرینه خانواده رسول خدا...» میگویم: «درست است. باید مراقب باشیم.»
این حرفها را صدها بار است که از جلودی شنیده ام و چاره ای ندارم جز اینکه تأییدش کرده و وانمود کنم که با او همراه و هم نظر هستم.
سکوت و آرامش خاصی میان یاران و همراهان ابوالحسن برقرار است. آنها در آرامش عبادت میکنند به حرفهای ابوالحسن گوش می دهند غذا می خورند می خوابند سفر میکنند درباره رسیدن بهار حرف می زنند و تنها دغدغه بزرگ زندگیشان سلامتی ابوالحسن و نیت مأمون از بردن ابوالحسن به مرو است. ساربان کاروان خسته و کسل به نظر میرسد جلودی به او میگوید: «مبادا بیمار شده ای!
71
با یک لا قبا هیچ کس سالم نمی ماند.»
ساربان می گوید: «بیمار؟ فقط ... حوصله ندارم.... بی حالم.... راستش را بگویم چندین روز است که دل درد امانم را بریده است. »
جلودی می پرسد چه خورده ای؟ چیز ناجوری خورده ای شاید. پرخوری کرده ای حتما علاجش این است که چیزی نخوری .»
خبر دل درد ساربان را من به احمد بن عمر میگویم احمد هم به ابوالحسن رضا می گوید. آن وقت ما ابوالحسن را دیدیم که به ساربان نزدیک شد و گفت: «علاج درد شکم، شربت عسل است با آب گرم.»
ساربان میگوید :«قربانت شوم در این بیابان عسل کجا پیدا می شود؟» و چهره اش از درد در هم میرود. ابوالحسن رضا حرف او را تأیید میکند و می گوید: «پس فعلا همان آب گرم کافی است.»
یاران ابوالحسن فوری آتشی روشن و آبی گرم میکنند و به خورد ساربان می دهند. ابوالحسن رضا دستش را روی شکم ساربان می گذارد و می گوید: «أعوذُ بعزة الله و جلاله من شَرِّ ما أجد. و این دعا را هفت بار تکرار میکند.
{. پناه می برم به عزت خدا و جلال او از شر آنچه می یابم. }
چشم از صورت ساربان بر نمیدارم صورتی با خطهایی عمیق از درد. ابوالحسن رضا میگوید: «خوب است کمی استراحت کنی. »
ساربان را روی زیراندازی میخوابانند و رواندازی هم رویش می اندازند. ساربان چشمانش را میبندد و فوری به خواب میرود دیگر اثری از خطهای عمیق نیست. آرامش روی صورتش نشسته است. با خودم میگویم: حتما دردش ساکت شده است و گرنه نمی توانست بخوابد.
اطراف ساربان را به آهستگی خلوت میکنیم هر کس پی کاری است؛ همان کارهای تکراری جلودی با نگاهش مراقب دور دست ترین نقاط است. سربازها از او می ترسند و با دیدنش خودشان را کنار میکشند تا مشت و لگد و دست کم فحش و ناسزایی نصیبشان نشود. ابوالحسن و یارانش به دنبال چشمه ای می گردند که وضو بگیرند. هر چند موقع نماز خواندن نیست؛ اما آنها ترجیح می دهند که همیشه وضو داشته باشند.
72
یکی دو ساعت بعد ساربان بیدار میشود شاد و سرحال و چیزی برای خوردن می خواهد؛ اما جلودی نمی گذارد چیز بخورد به او می گوید: «دست از پرخوری بردار مرد!» ساربان میخندد و از خوردن منصرف میشود. بعد نگاهش به ابوالحسن می افتد که برای قدم زدن کمی از کاروان دور شده است. به سلیمان جعفری می گوید: «چه دستان شفابخشی دارد امام شما! »
جلودی فریاد میزند: «راه می افتیم.»
ابوالحسن رضا به کاروان بر می گردد. ساربان برای تشکر پیش او می رود. می گوید: «حالم خوب است یا علی بن موسی الرّضا و این را مدیون شما هستم.»
ابوالحسن رضا می گوید: خوب است که در اولین فرصت شربت عسل با آب گرم بنوشی برای معده خوب است.»
ساربان میگوید به اصفهان که رسیدیم همین کار را میکنم. بعد، نگاهش می درخشد با محبت به ابوالحسن نگاه میکند و میگوید: «ای پسر رسول خدا.... خواسته ای دارم.»
ابوالحسن رضا سرش را تکان میدهد یعنی بگو.... چه میخواهی؟
ساربان میگوید: «آرزو دارم که با دست خودتان حدیثی برایم بنویسید تا به عنوان یادگاری همراه داشته باشم.»
ابوالحسن رضا میگوید گویا فرصت نیست و عیسی جلودی عجله دارد که کاروان حرکت کند. بله فرصت نیست و جلودی با خشم و غضب به تک تک کسانی که دور ابوالحسن ایستاده اند و گفت و گوی او و ساربان را گوش می دهند نگاه میکند. نگاهش به من غضبناک تر از بقیه است. همه به راه می افتیم.
وقتی به اصفهان می رسیم ابوالحسن با دست خط خود حدیثی می نویسد و به ساربان میدهد ساربان از شادی نمیداند چه بگوید دست خط را از او میگیرم و می خوانم. ابوالحسن برای او نوشته است:
«دوستدار آل محمد و خاندان پیامبر باش؛ اگر چه گناهکار باشی؛ و دوست بدار دوستداران آنها را هر چند گناهکار باشند.
73
همه دوست دارند بیشتر از شهرهای دیگر در اصفهان بمانیم. عید است. زمستان تمام شده است و هوا دلپذیر و خوشبوست ابوالحسن رضا دعای تحویل سال را برای دوستدارانش که در مسجد اصفهان جمع شده اند، می خواند: «یا مقلب القلوب و الابصار ... » شادی دیدن ابوالحسن و شادی آمدن عید و شنیدن دعای تحویل سال از زبان ابوالحسن دل یاران و دوستداران ابوالحسن را پر کرده است :«یا محول الحول و الاحوال... »
همه با هم میخوانند؛ یک صدا ... یک دل همه خوشحالند. زمستان رفت و بهاری دیگر آغاز شد. کسی چه میداند تا زمستان بعد چه پیش می آید؟ زمستان با سرما و بیماریهایی که همراه می آورد رفته است و این شادی ای بزرگ است. شکر دارد. شکرانه دارد.
***
با بدرقه مردم اصفهان از این شهر میرویم شهر بعدی کجاست؟ ساربان که در این چند روز اقامت در اصفهان تا میتوانسته شربت عسل خورده و کوزه ای عسل هم با خود آورده است، می گوید بعد از این دیگر شهری نیست. کوه است و کوهستان سنگلاخ است و تپه و سر بالایی و سر پایینی! بعد از این، سختی است. مواظب باشید از کوه نیفتید سنگی زیر پایتان نلغزد مواظب اسبها باشید. به شترها که عادت به کوهنوردی ندارند کمک کنید آهسته می رویم. ده روز دیرتر یا زودتر؟ چه فرقی میکند؟ سالم برسیم، بهتر است.
74
ساربان هشدار میدهد نصیحت میکند هر چه میداند درباره خطرات راه می گوید جلودی به من میگوید: «بله کوهستان خطرناک تر است. دشمن راحت تر می تواند غافلگیرمان کند. مخصوصاً دشمنی که با کوه و کوهستان آشناست.»
به او می گویم: «بله... حق با شماست.»
با اینکه واقعا حق با اوست اما دیگر حوصله شنیدن نگرانیها و تشویشهایش را ندارم دلم برای خانواده ام تنگ شده از سفر خسته شده ام و از چشم اندازی که ساربان برای بقیه سفر جلوی چشمانمان گشوده است، بیزار شده ام. احتیاج به استراحت دارم.
76
نیشابور
نرسیده به نیشابور همه جا پر از گلهای یاسمن است. بوی گلهای سفید یاسمن زمین و زمان را پر کرده است. اسبها از بوی گلها آرام و قرار ندارند. سربازها مهربان تر شده اند. حتی جلودی هم آرام تر و سرحال تر است و کمتر بهانه گیری میکند. استر ابوالحسن در میان انبوهی از گلها می ایستد. من ابوالحسن را می بینم که از کجاوه بیرون می آید و مثل همه سربازها و یارانش محو گلها می شود. ابوالحسن در میان گلها قدم میزند و چنان در فکر است که حتی نزدیک ترین یارانش هم جرئت نمیکنند به او نزدیک شوند جلودی به سربازانش اشاره میکند که دنبال ابوالحسن بروند جلودی مثل همیشه نگران است که ناگهان ابوالحسن پشت دیوار و تپه و بوته ای ناپدید شود به نگرانی او میخندم و می گویم: «سفر تقریباً به پایان رسیده هر چه میخواست بشود، تا حالا شده بود.»
اما خودش میگوید تو این خاندان را نمیشناسی کارهای عجیب و غریب زیادی میکنند. »
جوابش را نمی دهم. اما جلودی اشتباه میکند. در این سفر ابوالحسن را شناخته ام. به سبدهای آویزان از اسبم نگاه میکنم و فکر میکنم چقدر خوب بود می توانستم این سبدها را پر از عطر گل کنم و برای همسر و دخترانم سوغات ببرم. میان گلها
77
می روم و گل میچینم یک گل دو گل سه گل چه گلهای زیبایی دخترانم را م تصور میکنم که هر کدام گل سفید یاسمنی به موهایشان زده اند. گلها را بو میکنم. خوش تر از بوی گل چیست؟ در میان گلها یاران امام را می بینم که مشغول گل چینی هستند از ابو الصلت می پرسم این همه گل را برای چه می چینند. ابو الصلت چشمک بامزه ای میزند و می گوید: «خواهی دید.»
78
گلهای چیده شده را در لباس میریزم و به دنبال ابو الصلت و بقیه یاران ابوالحسن به راه می افتم مشت همه یاران ابوالحسن پر از گل است. آنها به کجاوه ابوالحسن می رسند و یکی یکی گلها را به کجاوه میزنند سلیمان عصایش را زیر بغلش زده و بیش از بقیه برای تزیین کجاوه با گل یاسمن شور و اشتیاق نشان می دهد و می گوید: «کم است، باز هم گل بیاورید!»
باز هم گل می آورند؛ یکی دو تا ده تا صد تا کجاوه حالا کیه ای گل شده است. زیباتر از کجاوه ای که از گل یاسمن پوشیده شده چیست؟ من هم مثل یاران ابو الحسن ایستاده ام و کجاوه را نگاه میکنم که صدای ابوالحسن را می شنوم. او کمی دورتر از ما ایستاده به کجاوه و به یک یک یارانش نگاه میکند. با نگاهش به آنها میگوید که چه کار خوبی کرده اند می گوید: «خداوند زیباست و زیبایی را دوست دارد.»
وقتی جلودی نگاهش به کجاوه می افتد می گوید: در شهرها و روستاها کم جلب توجه میکنیم حالا با این کجاوه حتی مرغان آسمان هم به دنبالمان راه می افتند.»
آرام به جلودی می گویم خبر نداری که یک گنجشک از مدینه تا اینجا تعقیبمان کرده است؟»
جلودی به چشمانم نگاه میکند تا ببیند شوخی کرده ام یا جدی گفته ام. می گویم باور کن گنجشکی همه جا دنبال ابوالحسن است. فکر میکنم یکی از گنجشکهایی باشد که ابوالحسن زندگی شان را نجات داد. »
بعد، ماجرای کمک خواهی گنجشک از ابوالحسن و نجات آنها به وسیله سلیمان را برای جلودی تعریف میکنم میگویم نمیبینی سلیمان آن عصا را از خودش جدا نمی کند؟ آن هم عصای ابوالحسن است و هم برای سلیمان حکم یادآوری آن کمک رسانی را دارد. »
79
جلودی به سلیمان و عصایش نگاه میکند میخواهد حرفی بزند؛ اما پشیمان می شود؛ دستش را جلوی دهانش تکان میدهد و حرفش را دور میکند. کمی بعد می گوید: «آه.... حوصله این حرفها را ندارم هر جا که باشی و در هر موقعیتی که باشی - یعنی جلودی باشی یا رجاء سلیمان باشی یا سربازی ساده - باز هم حکایتهایی از این خاندان به گوشت میرسد؛ عجایب و معجزات و کارهای غیر عادی.»
بعد، نگاه هر دویمان به ابوالحسن می افتد که میان گلها ایستاده و نماز می خواند. یارانش پشت سرش هستند همه جا ساکت است. حتی صدای نفس کشیدن اسبها هم به گوش نمیرسد میگویم انگار دشت و گل و گیاه هم در حال نماز خواندن است.»
جلودی با تعجب نگاهم میکند و میگوید نمیخواهی بگویی که گلها هم به ابوالحسن اقتدا کرده اند و نماز میخوانند هان؟ اگر بگویی، آن وقت من می گویم خلیفه به جای یک سفرنامه نویس یک دیوانه همراه من فرستاده است. »
جلودی با اوقات تلخی میرود من به حرفش فکر میکنم و خنده ام می گیرد. اگر این همه گل یاسمن اطرافم نبود اگر نگاهم به نماز ابوالحسن و یارانش نبود و اگر عطر گلها بینی ام را نوازش نمیکرد مطمئنا از جلودی و طرز حرف زدنش می رنجیدم. اما در چنین جایی آن قدر قلبم نوازش می شود که جلودی را هم دوست دارم.
نماز که تمام میشود جلودی دستور حرکت میدهد. ابوالحسن در کجاوه گلپوش می نشیند استرش حرکت میکند همه حرکت میکنند و دشت پر گل را پشت سر می گذارند.
***
قبل از تاریک شدن هوا به نیشابور میرسیم مردم منتظر آمدن ما هستند. همه از خانه هایشان بیرون ریخته اند همه جلوی دروازه شهر ایستاده اند و با دیدن ما شادی میکنند یکی اسفند دود میکند؛ چند نفری گوسفند جلوی پای ابوالحسن قربانی میکنند و یکی گلاب میباشد یکی نقل و نبات میباشد. جلودی دستپاچه
80
می شود و به سربازان دستور میدهد که دور استر ابوالحسن حلقه بزنند و مراقبش باشند. به مردم که میرسیم می ایستیم و جلودی سراغ امیر شهر را می گیرد. پیرمردی قوزی که چهره ای خندان و مهربان دارد جلو می آید سلام میکند و خسته نباشید میگوید میگوید خانه اش در اختیار فرستادگان خلیفه است. وارد شهر میشویم ابو الصلت به جلودی میگوید: «ابوالحسن خودش محل اقامتش را انتخاب میکند.»
جلودی میگوید کاری ندارم ابوالحسن رضا کجا اقامت میکند. هر جا که باشد، سربازان جلو و اطراف خانه نگهبانی می دهند.»
کجاوه گلپوش ابوالحسن از میان مردم میگذرد مردم جلوی استر می دوند و میگویند: ای پسر رسول خدا منت بگذارید و در خانه من اقامت کنید!
اما ابوالحسن دعوت هیچ کدام را قبول نمیکند و استر همچنان می رود و بوی گلهای یاسمن از کجاوه بر می خیزد گلها انگار که هنوز به شاخه اند، تازه و خوشبو و سرحال.
در محله ای که معلوم است مردمی فقیر دارد استر ابوالحسن می ایستد. پیرزنی جلوی خانه اش نشسته که با آمدن ابوالحسن بلند میشود. ابوالحسن اشاره میکند که می خواهد پایین بیاید. استر می نشیند. سلیمان کمک میکند تا ابوالحسن از کجاوه بیرون بیاید. چشم من به پیرزن هاج و واج است و نگاه پیرزن به ابوالحسن که با لباس سفید سرتاسری اش مثل یکی از همان گلهای یاسمن است. ابوالحسن رضا لبخند بر لب به پیرزن سلام میکند و میگوید: «مهمان حبیب خداست. مهمان نمی خواهید؟»
پیرزن دستپاچه میشود. در چوبی و کهنه خانه اش را باز میکند و می گوید: «جز مهمان چیزی از خدا نمی خواهم .»
و من ابوالحسن را میبینم که به خانه کوچک پیرزن می رود و ابو الصلت هم به دنبال او میرود و در پشت سرشان بسته میشود.
جلودی به من میگوید چشم از خانه بردار او رفت.»
در لحن جلودی طعنه و دلخوری هست. مردم اطراف یاران ابوالحسن را می گیرند و از آنها دعوت میکنند که مهمانشان باشند. دست هر یک از یاران امام
81
در دست کسی است جلودی برای حفاظت از ابوالحسن پانزده سرباز را جلوی خانه پیرزن میگذارد و به من میگوید برویم کسی دست ما را نمی گیرد تا به خانه اش ببرد.»
به دنبال جلودی به راه می افتم و همراه پانزده سرباز به طرف خانه امیر نیشابور حرکت میکنیم.
به جلودی میگویم حسودی ات نمیشود؟ به این احترام و علاقه به این شور و اشتیاق حسودی ات نمی شود؟
جلودی با نفرت نگاهم میکند و میگوید: «حسودی؟! آن هم به دوستی این مردم مگر ماجرای حسین بن علی را نشنیده ای که چطور صدها نامه پرشور از مردم کوفه دریافت کرد؛ اما در آخرین لحظه او بود و هفتاد و دو تن.»
بعد از این حرف طوری نگاهم میکند انگار که من نادان ترین مردی هستم که او دیده است.
به خانه امیر نیشابور میرویم خانه ای بزرگ اما ساده است. اینجا خانه یک امیر ایرانی است. درهای کنده کاری شده پرده هایی با نقش و نگار گل و بلبل فرشهای ظریف رنگارنگ ظروف نقره و.... برای مدتی محو تزئینات خانه می شوم؛ اما خیلی زود پرنده فکرم به آن خانه کوچک پر میکشد در آن خانه چه می گذرد؟ پیرزن چطور از ابوالحسن پذیرایی میکند؟ چه اتفاقاتی می افتد؟ چه حرفهایی؟ چه نگاههایی؟ چه؟... چه؟... چطور میتوانم بفهمم که در خانه پیرزن چه اتفاقاتی افتاده است؟!
خدمتکار امیر سینی شربت را جلوی جلودی و بعد جلوی من می گیرد و می گوید: «بفرمایید.»
***
جلودی به کسی جز یاران نزدیک ابوالحسن اجازه نمیدهد که به خانه پیرزن رفت و آمد کنند جلوی خانه پیرزن همیشه شلوغ و پر سر و صداست. مردم از دهات و روستاهای دور خبر آمدن ابوالحسن را شنیده اند و آمده اند تا امامشان را ببینند. یکی کوزه عسل در دست دارد یکی کیسه کره؛ یکی چند نان شیرمال در
82
بقچه پیچیده و یکی هم دسته ای گل یاسمن در دست دارد. همه اعتراض میکنند که چرا امام را پنهان کرده اند؛ چرا بیرون نمی آید تا با خورشید رخسارش دل طرفدارانش را گرما بخشد؟ چرا بیرون نمی آید تا به سؤالات شرعی شان جواب بدهد؟ چرا بیرون نمی آید تا ... تا ... تا ...؟ سر و صداها بالا می گیرد... جلودی تمام سربازانش را جلوی خانه پیرزن گذاشته است از خانه ای کوچک، سی سرباز نگهبانی میکنند تا حتی پرنده ای هم نتواند خودش را به ابوالحسن برساند. شاید جلودی به فکر همان گنجشکی است که گفتم از مدینه تعقیبمان کرده است. آیا از این پرنده هم میترسد؟ جلودی از مردم این شهر بیشتر از مردم بقیه شهرها می ترسد. نیشابوریان طرفدار خاندان رسول خدا هستند. همه این را می دانند. ابو الصلت از خانه پیرزن بیرون می آید دستانش را بالا می برد و مردم را به سکوت دعوت میکند میگوید «آرام باشید، آرام..... ابوالحسن مشغول عبادتند. اگر او را دوست دارید، آرام باشید.»
همه ساکت میشوند. ابو الصلت از میان مردم میگذرد. کجا می رود؟ دنبالش می روم. مردم از او درباره ابوالحسن رضا سؤال میکنند. می پرسند: «حالشان خوب است؟ از سفر خسته نیستند؟ از دوری خانواده غمگینند؟ ناهار چی می خورند؟ عبادتهایشان چگونه است؟»
ابو الصلت همان طور که با عجله راهش را از میان مردم باز میکند جوابشان را می دهد: «بله. البته که از سفر خسته شده اند. فکر پسرش ابو جعفر لحظه ای تنهایش نمی گذارد. ناهار؟ همان چیزی که همه میخورند؛ غذایی ساده ... همراه غلامان و خدمتکاران؛ سر یک سفره بیشتر وقتشان به عبادت و ذکر و دعا میگذرد. حالا راه را باز کنید. حالا من سؤالی دارم چطور و از کجا می توانم نهال بادام پیدا کنم؟»
پیرمردی می گوید: «من دارم من کشاورزم و کلی نهال بادام و انار و گردو و ..... دارم.»
ابو الصلت دنبال پیرمرد به راه می افتد. مردم دوباره رو به سوی خانه پیرزن میکنند و به سربازان اعتراض میکنند که چرا جلوی در را گرفته اند. من دنبال ابو الصلت و پیرمرد کشاورز راه میافتم کمی که میرویم، تازه ابو الصلت متوجه
83
من میشود و می پرسد: «تو کجا می آیی؟»
می گویم: «عیبی دارد من هم بیایم؟»
ابو الصلت کمی نگاهم میکند. پیرمرد هم به من نگاه میکند. ابو الصلت می گوید: برای نوشتن سفرنامه ات میخواهی همه جا باشی؟ بیا مأمور مأمون!»
به راه می افتد. پیرمرد کشاورز برای رسیدن به قدمهای بلند و شتابان ابو الصلت مجبور است که بدود.... من هم دست کمی از پیرمرد ندارم. خودم را به ابو الصلت می رسانم و میپرسم نهال بادام را برای چه میخواهید؟ »
ابو الصلت جواب میدهد ابوالحسن میخواهند در حیاط خانه پیرزن بکارند!»
می پرسم: «چرا؟ منظورشان چیست؟ »
ابو الصلت جواب میدهد درخت کاشتن منظور می خواهد؟ فکر کن ابوالحسن میخواهند یادگاری ای به جا بگذارند. چرا درخت بادام؟ خب فکر میکنم در این شهر درخت بادام بهتر رشد می کند.»
رو به پیر مرد میکند و میپرسد: «درست می گویم برادر!؟»
پیر مرد میگوید: «بله.... برای کشت و کار در این شهر، بادام خوب است. زود ریشه می گیرد و بار میدهد.»
84
از ابو الصلت می پرسم: «ابوالحسن چه میکنند؟ چطور ...»
ابو الصلت نگاهم میکند و میگوید تو هم آن سؤالهایی را می پرسی که مردم می پرسند. پس بگذار برایت بگویم تا در سفرنامه ات بنویسی و مأمون بخواند که ابوالحسن رضا به هیچ وجه تمایل به این سفر نداشتند؛ ولی مجبور شده اند. خودت که بهتر میدانی ابوالحسن غمگین است و من هرگز ایشان را این همه غمگین ندیده ام بیشتر وقتش به عبادت و نمازهایی طولانی و پر راز و نیاز می گذرد. زیاد قرآن میخوانند و سجده هایشان طولانی است... »
به جالیزی پر از بوته های خربزه و هندوانه میرسیم از کنار ردیف این بوته ها که میگذریم به باغی میرسیم؛ باغی پر از درخت بادام و نهالهایی که آماده کشت هستند. ابو الصلت یکی از نهالها را انتخاب میکند میخواهد پولش را بدهد کشاورز با دلخوری دست او را کنار میزند و میگوید این کار شما یعنی اینکه دوستی اهل بیت در دل من نیست. اما من و تمام شش پسر و دو دختر و چهارده نوه ام همگی شیعه هستیم این نهال که هیچ؟ این باغ و جالیز پیشکش ایشان!»
ابو الصلت نهال را میگیرد برای کشاورز دعای خیر و برکت میکند و به راه می افتد راه آمده موقع برگشت چه کوتاه است حالا فقط من هستم و ابو الصلت. ابو الصلت بی مقدمه میگوید: «هدف» مأمون از این سفر چیست؟ همه ما ـ یعنی همه شیعیان امام - منتظرند که منظور و هدف مأمون را از آوردن ابوالحسن به مرو بفهمند. هر وقت خلیفه ای یکی از امامان را به مرکز حکومت احضار میکند باید منتظر زندان و تهدید و شکنجه و یا تبعید آن امام باشیم. پدر ابوالحسن را هارون الرشید آن قدر در زندان نگه داشت که .... »
ابو الصلت نهال به دست نگاهم میکند و میگوید «تو» که این خبرها را بهتر از من میدانی هر چه باشد از ایادی خلیفه هستی و خوب راه و رسم خلفا را می شناسی.»
سرم را تکان میدهم و میگویم بله؛ خلفا را میشناسم و حالا دلم می خواهد امامان را بشناسم. ابو الصلت تو از یاران نزدیک ابوالحسن هستی. او چطور آدمی است؟ یعنی چگونه آدمی است که طرفدارانی دارد که حاضرند جانشان را برایش بدهند؟»
86
ابو الصلت میگوید: «شاید به همان اندازه هم دشمن داشته باشند، که حاضرند ایشان را به قتل برسانند. به نظر من تعداد یاران و پیروان ایشان مهم نیست. مهم این است که از خاندان رسول خداست ابوالحسن تمام صفات و ویژگیهای اخلاقی پیامبر را به ارث برده است. من سالهاست که کنار ابوالحسن هستم، اما هیچ وقت ندیده ام که آن حضرت با حرفهای خود کسی را برنجاند و یا کلام کسی را قبل از آن که سخنش به پایان برسد قطع کند. او نیاز نیازمندان را برآورده میکند. هرگز در حضور دیگران به چیزی تکیه نمیدهد پای خود را پیش کسی دراز نمی کند. با خدمتکارانش به نرمی حرف میزند در جمع با صدای بلند نمی خندد و در حضور دیگران آب دهان نمی اندازد باز هم بگویم رجاء ابن ابی الضحاک!؟»
چند قدم بیشتر با خانه ای که ابوالحسن در آن است، فاصله نداریم. صدای اعتراض مردم هنوز به گوشم میرسد میترسم فرصت از دست برود. برای همین تند و سریع می گویم: «بله؛ باز هم بگو.... بگو...»
ابو الصلت میگوید: «ابوالحسن در تابستان روی حصیر می نشیند و در زمستان روی پلاس دور از چشم مردم لباس زبر و خشن می پوشد؛ اما هنگام رویارویی با مردم لباس معمولی میپوشد تا خودنمایی به زهد تلقی نشود.»
ابو الصلت از من جدا میشود. ردیف سربازها را میشکافد و به خانه پیرزن می رود.
***
دو روز بعد سفر دوباره شروع میشود دلم میخواهد بدانم پسنده و ابوالحسن چطور از هم خداحافظی کرده اند. یادم باشد بعدا از ابو الصلت بپرسم. ابوالحسن از خانه پیرزن بیرون آمد استر سیاه و سفید ابوالحسن جلوی در منتظرش بود. کجاوه اش هنوز یاسمن پوش بود. یاسمنها هنوز تر و تازه و عطر آلود بودند. عجیب نیست؟! گلهای من که همه پژمردند و از بین رفتند شیعیان ابوالحسن از زمان حرکت بی خبرند اما ناگهان در خانه ها باز میشود و مردم بیرون می ریزند. از هر سو مردم به سوی ابوالحسن حرکت میکنند و دور کجاوه را می گیرند و اشک می ریزند جلودی فریاد میزند: مگر نگفته بودم کسی نفهمد. چه کسی مردم را خبر کرده است؟»
87
جواب میدهم هیچ کس هیچ کس حرفی از زمان حرکت ابوالحسن نزده است.»
بوی گلهای یاسمن فضا را معطر کرده است. همان گنجشک بالای سر کجاوه پرواز میکند گاه به حدی پایین می آید که گویی بر گلهای یاسمن بوسه می زند و گاه به حدی بالا می رود که در نور صبحگاهی گم میشود. مردم گریه میکنند و از ابوالحسن میخواهند بیشتر بماند؛ برای همیشه بماند؛ بماند و به مرو نرود؛ پیش خلیفه ای که برای رسیدن به خلافت برادرش را هم کشته است نرود.
88