سپس فرمود: ای اباصلت فردا من به نزد این فاجر میروم اگر با سر برهنه بیرون آمدم با من سخن بگو که پاسخ میدهم ولی اگر با سر پوشیده بیرون آمدم با من سخن مگو.
اباصلت :گوید فردا حضرت لباسهای خویش را پوشید و در محراب به انتظار نشست تا آن که غلام مأمون آمد و حضرت را خواست؛ حضرت حرکت کرد من نیز رفتم مقابل مأمون سبدی انگور و دیگر میوه ها بود، در دست او نیز خوشه انگوری بود که مقداری از آن را خورده بود، همین که حضرت رضا را دید از جا برجست و حضرت را در آغوش گرفت میان دو چشم حضرت را بوسید و در جای خود نشاند، سپس آن خوشه انگور را به حضرت تعارف کرد و گفت:
ای پسر رسول الله من انگوری بهتر از این ندیدم. حضرت فرمود: چه بسا که انگور خوبی باشد از بهشت مأمون گفت از آن بخور فرمود مرا معذور دار گفت چاره ای نیست چرا نمیخوری مگر مرا متهم میکنی و به من شک داری؟ حضرت آن خوشه را گرفت و سه دانه از آن میل نمود و بر زمین انداخت و برخاست.
مأمون گفت به کجا می روی؟ فرمود: آن جا که مرا فرستادی
...