نفرین امام
هر روز بر رونق جلسات امام رضا در مرو افزوده می شد. مردم حتی از شهرها و روستاهای اطراف برای شرکت در این جلسات می آمدند. شیفتگی مردم خراسان به امام بسیار دیدنی بود خبرچینان حکومت هر از چند گاهی حضور پر رنگ مردم را به مأمون گزارش میکردند، تا اینکه یک روز یکی از مأموران حکومتی نزد خلیفه رفت و گفت:
على بن موسی پیوسته مجالس علمی برگزار میکند. او در این جلسات اصول دین و مذهب تشیع را بیان میکند و بسیاری از مردم فریفته مقام علمی او شده اند. بیم آن می رود که هر روز بر شمار علاقه مندان وی افزوده شود.
خلیفه، حاجب خود محمد بن عمر و طوسی را فراخواند و از او خواست تا مانع شرکت مردم در این مجالس شود. مأموران، آشکارا مردم را پراکنده می کردند. یکی از مأموران پیش آمد و از امام خواست تا به دربار خلیفه برود.
امام وارد دربار شد. خلیفه با رویی در هم کشیده به حضرت پرخاش کرد. بی احترامی های خلیفه امام را آزرد؛ به گونه ای که با حالتی ناراحت از کاخ بیرون آمد.
لبهای مبارکش حرکت میکرد نزدیک رفتم و گوش کردم. امام می گفت: «سوگند به حق مصطفى و مرتضى و سيدة النساء که او را نفرین می کنم .....
به منزل رسیدیم. حضرت آب خواست غلامان، سریع آب آوردند، امام دو رکعت نماز خواند و در قنوت این گونه خدا را خواند:
بارالها! ای خدایی که قدرتت کامل و فراگیر است و ای دارای دریای رحمت بیکران و ای صاحب نعمتهای بی پایان و نیکویی های پیوسته وپی در پی و دارنده کرم های بیشمار ای آنکه وصفت را مثال نشاید و تشبیهت به مانند و نظیر نیاید... انتقام گیر از آن کس که بر من ستم روا داشته و مرا سبک کرده و پیروان مرا از در خانه من رانده است. تلخی خواری و خفت را بدو بچشان؛ چونان که او به من چشانیده است و وی را از درگاه رحمت و گرمت دور کن آن چنان که چرک و پلیدی و آلودگی دور ریخته و زدوده میشود.
قنوت طولانی امام هنوز تمام نشده بود که ناگهان زلزله شدیدی، مرو را لرزاند گرد و غبار برخاست صدای آه و ناله و گاه فریاد از خانه های مجاور و بیرون خانه به گوش میرسید فریاد و فغان اوج گرفت. غوغای شدیدی در شهر افتاده بود.... ولی من از جای خود حرکت نکردم تا وقتی که مولایم سلام نماز خود را گفت. آنگاه ایشان رو به من فرمود: «ای اباصلت به پشت بام برو و از آنجا بیرون و جاده را بنگر و ....
به پشت بام رفتم غوغایی رخ داده بود برخی از مردم چوب به دستشان بود و برای کمک این سو و آن سو می رفتند گروهی سرهایشان شکسته بود. ناگهان مأمون را دیدم که زره پوشیده است و به گونه ای ناشناس از قصر شاهجان به سرعت می گریخت.
شاگرد حجامت گر را دیدم که از بالای بام خشتی پرتاب کرد و به سر مأمون زد. کلاه خود خلیفه افتاد سرش هم شکست و از سر او خون بسیاری جاری شد. شاگرد حجامت چی که نمی دانست زره پوش همان مأمون است خیلی ترسیده بود...
زلزله سبب شد که بسیاری از کارهای حکومت دچار مشکل شود و چیزی نگذشت که مأمون با خفت تمام همراه با لشکریانش شهر را ترک کردند. این ها همه از نفرین امام بود.(عيون أخبار الرضا، ج ۲، ص ۱۸۴، ح ۱)