ماز باران
مدتی است باران نیامده وقت آب خوردن کشتزارهاست اما خبری از باران نیست چاه ها هم کم آب شده اند و نزدیک است خشک شوند. همین وضع بماند امسال گندم و جو کمیاب می شود. قحطی میآید آن هم در خراسان که مرکز امپراطوری عظیم عباسیان است. آن هم در زمانی که با انتقال علی بن موسی به مرو به حکومت مان اعتبار و مشروعیت داده ایم. چقدر سخت بود مجاب کردن وزیران و مشاورانی که تا نوک دماغشان را می بینند به این کار و از آن سخت تر راضی کردن او بود به آمدن
با بوسهل زوزنی که با باقی مشاوران فرق دارد داشتیم برای آینده حکومت حساب و کتاب میکردیم. گفت: می دانی که فرزندان علی برای بنی عباس مساوی اند با دردسر برای پدرت هارون هم همین بساط بود.
درست می گفت. بالاخره آنها مدعی هستند و حکومت را حق غصب شده خود میدانند اهل معامله هم نیستند. دو نوازنده داشتند عود و دف میزدند و کنیز مغنیه ای آواز می خواند. بوسهل اشاره کرد که بیرون روند تنها که شدیم گفت: علی بن موسی بزرگ علویان است. او را که مهار کنی انگار همه شان را مهار کرده ای
گفتم توضیح واضحات میدهی بوسهل ما این جا در خراسانیم و او در مدینه مرکز حکومت خراسان است، اما مدینه بی رونق نیست. شهر پیامبر است و محل مراجعه مردم از همه اطراف و اکناف نمیشود از این جا مراقب مردی باشی که در مدینه از حاکم منصوب ما قدرت مندتر است.
بوسهل خیره شد به پرده پرنقش و نگار روبه رو ابروهایش به هم نزدیک و چینهای پیشانیش عمیق شد. داشت طرح و نقشه ای می ریخت.
میگویند دشمنت را نزدیک خودت نگه دار
یعنی به خاطر علی بن موسی بروم مدینه ؟
ابروهایش را بالا انداخت و گفت خیر امیر او را به خراسان بیاور.
روزهای زیادی درباره ی این طرح اندیشیدیم و شور کردیم و امر خطیری بود که اگر به نحو احسن انجام نمی شد، بهتر بود اصلاً انجام نشود. بنا شد علی بن موسی بشود ولیعهد ما نقشه ی خوبی
بود شریک جرم کردن منتقد در خوب و بد حکومت نشد اما. شرط گذاشت که در امور حکومت مداخله نکند. زیرک است این مرد. آنچه می خواستیم و آن طور که میخواستیم نشد اما حالا که این جاست خیلی کارها می شود کرد.
درباریان از بودنش در این سمت خوشنود نیستند. مثل عجوزه ها در گوش هم پچ پچ میکنند. شایعه کرده اند که این خشک سالی از شومی قدم علی بن موسی است. تا به حال با هر کدام شان که در حضورم از او بد گفته برخورد تندی کرده ام. گمانشان این است که من مرید اویم شاید هم باشم. از وقتی به مرو آمده، بیشتر در چشمم بزرگ شده است، در چشم همه بزرگ شده حتی اهل و عیال خودم هر چه هم بزرگ تر می شود نفرتم از او بیشتر میشود بوسهل گاهی به کنایه میگوید « حضرت امیر گویا شیفته ی دشمنش است. جای مهره ها را در صفحه ی شطرنج سیاست، خوب بلدم اما بعضی وقت ها دستم می لرزد شک میکنم شده ام امیر خواستن ها و نخواستن ها امیر عشق و نفرت ...
قدم على بن موسی شوم است
یکی از وزیران میگفت پیرمردها و پیرزن ها میگویند تا جایی که یادمان می آید در خراسان خشک سالی نبوده بارش کم و زیاد
می شده اما مثل امسال آسمان بخیل نمی شده که از یک قطره هم دریغ کند. این بلا اگر پا و قدم علی بن موسی نیست، پس چیست؟
با این حرف های عوامانه چه کنم؟ بوسهل میگوید: استفاده کن جهل عوام بهترین وسیله برای حاکم است.
می خواهم از علی بن موسی بخواهم نماز باران بخواند برد برد است این بازی برای ما یا باران میبارد که خشک سالی رفع می شود و معلوم میشود حرفهای بدخواهان یاوه بوده. آن وقت این حرف می پیچد که وقتی ولیعهد چنین کسی است خود امیر کیست؟ یا باران نمیبارد که این موسی در چشم مردم خوار می شود و آن ها میفهمند آنچه هوادارانش از ایمان و فضل و تقوا درباره اش می گویند نسبتی با حقیقت ندارد. از منجم های خبره خبر گرفته ام میگویند امسال در تقدیر خراسان بارانی نیست روز جمعه به دیدار علی بن موسی میروم و میخواهم دعایی کند تا خداوند بارانی برای این رعیت بیچاره که همه چیزش همین یکی دو جریب زمینش است بفرستد جماعتی را هم با خود همراه می کنم تا حضورشان او را در تنگنا قرار دهد و نتواند خواسته ام را رد کند. مقابل آن جمع رد هم کند، غرض حاصل می شود.
چرا قطع نمیشود صدای شرشر این باران که هر قطره اش مثل سوزنی در مغز من فرو میرود؟ این دو ساعت به قدر یک سال باران باریده و همچنان آسمان چنان دست و دل بازانه، زمین را با باران نوازش میکند که گویا میخواهد هر چه دارد بی کم و کاست نثار کند. اهل حرم ما چند ظرف را زیر باران پر کرده اند تا بنوشند. جامی هم برای من آورده اند میگویند آب گوارایی است. ترجیح میدهم از تشنگی بمیرم تا این که از آبی سیراب شوم که از دعای علی بن موسی است.
جمعه، قبل از طلوع آفتاب قاصدی را فرستادم تا به او خبر دهد خلیفه قصد دارد به ملاقاتش برود. قاصد دیر بازگشت. ظاهراً علی بن موسی در سجده بعد از نماز صبح بوده قاصد صبر میکند تا آفتاب طلوع کند و او سر از سجده بردارد. وقتی رسیدیم آمد جلوی در به استقبال مان جماعتی از فرماندهان سپاه و کارگزاران گرفته تا زنان حرم دنبالم بودند زنان را به اندرونی راهنمایی کرد. مردان در حیاط ماندند و من و خودش وارد اتاقی کوچک شدیم بدون مقدمه و تعارف گفتم پسر عمو مردم از کم آبی در فشارند. کاش دعایی میکردید تا خداوند از آسمان باران فرو فرستد
لبانش به ذکر می جنبید چند لحظه تامل کرد. بعد آرام و با طمانینه گفت: ان شا الله !
ملازمی جلوی در ایستاده بود و آنچه را بین ما میگذشت برای باقی نقل میکرد پرسیدم همین امروز این کار را انجام می دهید؟
گفت: تا دوشنبه صبر کنیم.
ملازم بلند تکرار کرد علی بن موسی تا دوشنبه صبر میکنند. میخواست وقت بخرد تا چاره ای بیندیشد و من نباید می گذاشتم گفتم تأخیر برای چیست؟ امروز جمعه است و بهترین وقت برای دعا
فرش کف اتاق زبر و خشن بود نوع نشستنم را تغییر میدادم تا راحت تر تحمل کنم به غلامی اشاره کرد تا پوستینی زیر پایم بیندازد. روی پوستین که نشستم گفت جدم رسول خدا را در خواب دیدم که جدم امیر مؤمنان علی با او بود. به من فرمود فرزندم تا روز دوشنبه صبر کن آنگاه به صحرا رو و از خداوند طلب باران کن خداوند متعال برای مردم باران خواهد فرستاد به آنان خبرده آنچه را خداوند عزیز به تو بنمایاند که مردم بدان آگاه نیستند از موقعیت تو در میانشان تا تو را بشناسند و علم شان درباره ی تو زیاد شود و به فضل و مقام و اعتبار تو در نزد خداوند عز و جل، آگاه گردند.
دیگر نمی شد حرفی زد چه میشود گفت. به مردی که فرزند پیامبر است وقتی سخنی را منتسب میکند به جدش گفتم پس حتماً باید تا دوشنبه صبر کرد.
نگران شدم . ما قُصِدَ لم يقع و ما وقع لم يُقصد. جمعی را با خود آورده بودم تا شاهد عجز علی بن موسی باشند و حال شاهد بیان روایتی از پیامبر از طریق او بودند بیشتر نگران شدم وقتی کلامش را یک بار دیگر در ذهن مرور کردم
خداوند باران را خواهد فرستاد
نکند او دعا کند و باران بیاید از روزی که به مرو آمده، توجه مردم بیشتر به او است تا به من حال اگر کرامتی هم از او ببینند که دیگر هیچ
به قصر بازگشتم و فی الفور بوسهل را احضار کردم. وقتی رسید و از سبب پریشانی ام پرسید با خشم گفتم وای بر تو اگر بعد از دعای علی بن موسی قطره ای باران از آسمان ببارد
کلامی را که از پیامبر نقل کرده بود برایش گفتم گفت امیر جسارت است، اما این ترفند این خانواده است. هر جا در می مانند سخنی را به نقل از پدرانشان از پیامبر روایت میکنند تا دوشنبه صبر کنید رسوا شدن کذاب را میبینید.
حرف های بوسهل آب بر آتش نبود هیزم بود. بیشتر عصبانی شدم. خوش ندارم کسی به علی بن موسی اهانت کند. با تندی مرخصش کردم وقتی داشت می رفت روی برگرداند و مقابل کنیزانی که داشتند بساط آرامش اعصابم را فراهم میکردند گفت: قبلا هم گفته ام که گویا امیر شیفته ی دشمنشان هستند. عاقبت نفهمیدیم چه رفتاری باید با پسر عموتان داشته باشیم
شنبه و یک شنبه را با همین حال پریشان گذراندم تا بالاخره امروز رسید. علی بن موسی قصد داشت روز که بالا آمد، راهی صحرا شود. چند قاصد گماردم تا اخبار را دقیقه به دقیقه و موبه مو به من برسانند. از اول صبح مدام به آسمان نگاه میکردم تا ببینم اثری از باران هست یا خیر دریغ از یک لکه ابر آسمان مثل روزهای قبل با دستان بسته فقط زمین را نگاه میکرد. خورشید که به نیمی از نصف آسمان رسید قاصدان خبر آوردند علی بن موسی عازم صحراست و مردم جمله در پی او روان شده اند.
خدایا این چه داستانی است من علی بن موسی را از مدینه به مرو آوردم و در حضور مردم از او تمجید کردم. من او را ولیعهد خود قرار دادم تا طفیلی من باشد اما زود از من پیشی گرفت و مرا در ذیل خود قرار داد. اگر باران نبارد من و او هر دو با هم در معرض شماتت مردم قرار میگیریم و اگر باران ببارد من بیشتر زیر سایه او محو می شوم.
خبر آوردند علی بن موسی عمامه از سر برداشته و پابرهنه بر خاک داغ صحرا پیاده میرود بیرون شهر منبر کوچکی درست کردند و او رفت روی آن و حمد و ثنای الهی را به جای آورد. می گفتند حالتش چنان بوده که مردم همه متأثر از او به حال خشوع دستها را بر آسمان بلند کرده و از خداوند طلب باران میکرده اند. این خبر را که از قاصد شنیدم باز به آسمان نگاه کردم نزدیک ظهر بود و خورشید همچنان یکه فرمانروای
آسمان بود. از چنین آسمانی باران بعید بود. ته دلم شاد شد. چه می دانستم آسمان دارد فریبم میدهد و چند لحظه بعد، آن روی
دیگرش را نشان میدهد.
خبر رسید که علی بن موسی روی منبر میگوید ای پروردگار من تویی که حق ما اهل بیت را عظیم قرار دادی تا مردم به امر تو دست به دامن ما شوند و از ما یاری طلبند و امیدوار کرم تو باشند و رحمتت را بجویند و به احسان تو چشم دوزند و بخششت را طلبند. پس سیراب کن ایشان را به بارانی پرسود فراگیر بی وقفه و بی درنگ و بی ضرر و زیان ابتدایش پس از بازگشتن ایشان از این صحرا به منازلشان و قرارگاه هایشان باشد
و تا این جملات تمام میشود باد وزیدن میگیرد باد شدیدی بود که عمامه از سرم انداخت. ابتدا فقط باد بود. بعد آرام آرام ابرها هم پدیدار شدند. سر و صدای مردم را از خارج قصر میشنیدم همه حیرت زده بودند اهل حرم هم آمدند به حیاط قصر تا شاهد سحر علی بن موسی باشند زیر لب الله اکبر می گفتند و از عظمت ولیعهد ما دم میزدند. صدای رعد و برق هم به صدای باد اضافه شد. آسمان ظهر مثل دم غروب تاریک روشن شده بود. همه منتظر باران بودند اما ابرها با همان سرعتی که آمده بودند رفتند بی قطره ای که ببارند خوشنود شدم و ناخودآگاه دست ها را بلند کردم و گفتم: الحمد لله !
زنها از این عمل متعجب شدند اما تا خواستند حرفی بزنند نهیب شان زدم که بروند داخل خودم هم پی آنها رفتم داخل قصر و گفتتم چیزی برای نوشیدن بیاورند. پریشانی و ترس عجیب آدم را تشنه میکند.
جرعه ای از گلویم پایین نرفته بود که قاصدی از صحرا خبر آورد. گفت: ابرها که آمدند مردم به جنبش افتادند. گویا قصد گریز از باران داشتند اما علی بن موسی به آنها گفت:« ای مردم! آرام باشید. صفوف را به هم نزنید این ابرها از آن شما نیستند. به سوی فلان بلد می روند و مردم آرام شدند.
خندیدم بلند و طولانی گفتم غیب گویی میکند پسر عموی ما ؟
قاصد را مرخص کردم خاطرم اندکی آسوده تر شده بود. چشم هایم را بستم و سرم را به عقب تکیه دادم خیالم مشغول کنیزی شد که بوسهل وصفش کرده بود گفته بودم میخواهمش و او با چرب زبانی همیشگی گفته بود حتما شایسته تر است زنان زیبا در حرم امیر باشند.
نفهمیدم کی خوابم برد اما با صدای رعد و برق از جا پریدم خودم را به ایوان قصر رساندم ابرهای سیاه دوباره آسمان را پوشانده بودند. چه خبر است؟ خدا هم بازی اش گرفته انگار هاج و واج ابرها را که با سرعت از بالای سرم میگذشتند نگاه میکردم. یکی از زنان سرش را از لای در آورده بود بیرون و آنچه را می دید برای باقی روایت میکرد آسمان برق پرنوری زد و پشت بندش صدای رعد غرانی آمد. زن جیغی کشید و سرش را مثل لاک پشتی از لای در جمع کرد پوزخندی زدم که در واقع زهرخند بود. روز عجیبی بود به فاصله چند دقیقه چرت باز ابرها آمدند و این بار هم به همان سرعت دفعه قبل رفتند. آسمان بالای سر ما آبی شد و ابرها در سمت چپ آسمان همچنان سریع دور می شدند.
زن بازداشت از لای در بیرون را می پایید. گفتم بیا بیرون و نترس! اشکالی ندارد امروز کنیزی همراه امیر مأمون در ایوان حاضر باشد چه باک این هم به عجایب امروز اضافه شود.
زن آمد داخل ایوان شرمنده بود و گونه بزک کرده اش سرخ تر می نمود تا سرش را بلند کرد که عشوه گری ای کند با دهان باز به سمت راست آسمان اشاره کرد توده ای ابر سیاه تر و غلیظ تر از دفعه های قبل سمت ما می آمد به گمانم علی بن موسی ما را مسخره کرده بود و داشت از آزارمان لذت میبرد. به ابر اشاره کردم و به زن گفتم این اگر سحر نیست پس چیست؟
زن هنوز دهانش باز بود زیر لب گفت: کرامت
با غیظ نگاهش کردم ترسید آن قدر که بدنش لرزید.
آن ابرها هم رفتند و شبیه همین اتفاق، یک بار دیگر تکرار شد و یک بار دیگر هم تکرار شد. قاصدی خبر آورد که هر کدام از ابرهای که می آیند علی بن موسی میگوید «مردم آرام باشید! این مربوط به شما نیست و به فلان بلد میرود» مردم به هم میگویند خداوند به برکت دعای او میخواهد به همه شهرها و روستاهای اطراف، باران بفرستد.
گفتم بوسهل را احضار کنند بدتر از این نمی شد. باید چاره ای می اندیشیدیم به این دل خوش بودم که هنوز بارانی نباریده اما این دل خوشی هم چند دقیقه ی بعد با صدای شرشر باران بر باد رفت.
ساعتی از شروع باران گذشته و شدت آن بیشتر شده که کمتر نشده بوسهل نرسیده مردک میداند خشمگینم. خودش را پنهان کرده است. یکی از کارگزاران قصر که همراه مردم فرستاده بودمش گزارش داد که ابرها همین طور میگذشتند و مردم با دیدن هرابر به جنب و جوش می افتادند و علی بن موسی آنها را آرام می کرد. تا این که ابری آمد و او آن را به مردم نشان داد و گفت:« این ابر را خداوند عزّ و جلّ به سوی شما برانگیخته. پس او را به جهت تفضلی که بر شما کرده است سپاس گویید. اکنون برخیزید و بقرارگاه ها و منزلهای خود بروید. این ابر بالای سر شماست و نمی بارد تا به خانه ها و منازل خود برسید. آنگاه باریدن میگیرد و آن مقدار بر شما خیر میبارد که شایسته ی کرم خداوندی است و سزاوار شأن و جلال او این جملات را که گفت از منبر پایین آمد و همراه مردم به سمت شهر حرکت کرد. ابر آسمان را پوشانده بود اما نمیبارید مردم وارد شهر شدند و به خانه هایشان رسیدند. آن گاه باران شروع شد مردم زیادی زیر باران جلوی خانه علی بن موسی جمع شدند تا به سبب کرامتی که خداوند به ایشان مرحمت کرده بود به او تبریک بگویند. او از خانه خارج شد و به مردم گفت: « ایها الناس! از خدا بترسید و نعمت های او را قدر بدانید و به نافرمانی کردن نعمتها را از خود گریزان نکنید بلکه نعم الهی را به طاعت و بندگی و شکرگزاری بر آنها و بر عطایای پی در پی خداوندی دائمی و همیشگی کنید و بدانید که شما نتوانید به هیچ چیز او را شکر کنید.
گفتم کافی ست
و مرد ساکت شد از او پرسیدم به نظرت این سحر نیست؟
گفت هر چه امیر بگوید همان است.
دروغ می گفت. معلوم بود درونش چیز دیگری میگوید. یقه اش را گرفتم و گفتم دروغ میگویی
زبانش بند آمد هلش دادم سمت در و گفتم از قصر بیرونش کنند.
کجایی بوسهل؟ دارم دیوانه میشوم چه کنم با علی بن موسی که بودنش آزارم میدهد اما انگار این آزار را دوست دارم کابوسی است که میخواهم تکرار شود تا به حال فقط شایعه ی صاحب کرامت و مستجاب الدعوه بودن درباره ی او بود. حال این چیزی است که همه با چشم خود دیده اند بیش از پیش در سایه ی او دیده نمیشوم دارم دیوانه میشوم این صدای باران دارد دیوانه ام میکند باید بگویم نوازنده ها بنوازند و کنیزان بخوانند تا صدای این باران زیر صدای موسیقی دفن شود... (1.ر.ک: عيون أخبار الرضا الله ، باب ۴۱ ، حدیث ۱ )
ص57