میان مشت بسته
مشتش را کنار در به دیوار کوبید و لبهایش را روی هم فشار داد. به سمت در رفت یک لحظه ایستاد. پشت به دیوار کرد و همان جا روی زمین نشست. چه خدمتها که کردم این هم دستمزدم. اصلا حقم همین است. چرا که نه؟ خوب مزدم را دادند
همین طور که دو زانویش را بغل کرده بود شروع به تکان دادن پای راستش کرد. این کار را اغلب میکرد. همسرش همیشه میگفت: «یونس به جای این که پایت را این قدر تکان بدهی بلند شو راه برو اگر الان بود برایش آب می آورد. کاش الان این جا بود باید با یکی حرف میزد باید بود و می دید، زحمت های چند ساله اش چطور در چند دقیقه به باد هوا رفت. حداقل زنش می دانست او چطور آدمی است.
دست راستش را سمت چپ سینه اش گذاشت و نفس عمیقی کشید بلند شد. طول اتاق را برای دهمین بار یا شاید بیشتر رفت و برگشت سرش را کنار پنجره اتاق گذاشت و بیرون را نگاه کرد
ابوالحسن طبق معمول روی دوپا نشسته بود. برخلاف همیشه سرش پایین بود کاش سرش را بلند میکرد و چشم در چشم این جماعت بی آبرو می انداخت همین برای یونس کافی بود همین قدر که او نگاهشان کند. یقین داشت از شرم سرخ می شوند. همان دوستش که آن روز روی شانه اش زده بود و گفته بود: «یونس اگر کمک تو نبود از پا درآمده بودم.» او هم در میان همین جماعت بود حرفی نمیزد باید چیزی میگفت. چرا لال شده بود؟ نمی توانست دهان باز کند و بگوید آخر یونس چه بدی در حق شما کرده که درباره اش این طور حرف میزنید؟ او که فقط
از دین خدا برایتان میگوید.
دستش را مشت کرد باید چند ضربه آرام به پنجره میزد تا یکی از دوستانش متوجه او شود و جلو بیاید. باز مشتش را کف دست دیگر کوبید. همین طور که ایستاده بود پایش را تکان داد. نمی دانست به سمت راست برود یا چپ. اصلاً چه فرقی میکرد؟ مگر این اتاق چند قدم بود؟ سه قدم این طرف برود یا دو قدم آن طرف .
صدایی از حیاط بلند شد. خودش بود. همان مرد بصری که یک بار درباره قیامت از او سوال کرده بود. صدای کلفت و خراشیده اش را تا آخر عمر هم نمیتوانست از یاد ببرد. آن روز میخواست دست یونس را ببوسد. حالا باز صدایش دارد حیاط را می لرزاند.
ابوالحسن هر چه از یونس بگویم کم گفته ام در تعجبم که او به خانه شما رفت و آمد میکند
این دیگر پررویی و وقاحت است
پرده جلوی در را کنار زد. آستین لباسش را ورمالید. چشمش را بست و گفت: «خدایا توکل بر تو بعد بلند نفس کشید، یک بار، دوبار.
آرام باش یونس، آرام صبر کن ابوالحسن کم به تو خوبی کرده؟ هیچ وقت چیزی گفته که به ضرر تو باشد؟ صبر کن مرد لازم باشد خودش خبرت میکند خودش گفت: «ساکت باش اگر لازم شد صدایت میزنم اما نمیزنی اما نمی زنی صدایم بزن دیگر این حق من است. نیست؟
انگشت ها را لای هم گره کرد و دو مشتی چند بار پشت سر هم کوتاه و تند به پیشانی کوبید. این انصاف است؟ این نتیجه خوبی است؟ چرا نباید از خودم دفاع کنم؟ چرا؟
همهمه ای در حیاط پیچید یونس خودش را سمت دیوار کشید و کنار پنجره ایستاد نور از راست می تابید و میشد چهره ابوالحسن را دید. سرش را بلند کرده بود، اما نگاهش به طرف مهمانهایی که از بصره آمده بودند نبود. آرام بود اما چشمانش میان مشت بسته برقی نداشت.
در امان خدا
این آخرین جمله ابوالحسن بود. صدای بسته شدن در خانه هنوز نیامده بود که یونس از آن اتاق بیرون پرید.
ابا الحسن! ابا الحسن باورتان میشود؟ چرا صدایم نزدید؟ خدای من چرا از من خواستید این مدت، داخل آن اتاق بمانم و لال شوم؟ ناسزاهایشان به کنار شما فکر میکنید من چنین آدمی هستم که آنها میگفتند بد و نابکار؟ مرا بگو چقدر باید احمق باشم که با این آدمها بده و بستان و نشست و برخاست دارم
از چه ناراحتی؟ این حرف ها چه اهمیتی دارند
ندیدید چطور درباره من قضاوت میکردند؟
- سعی کن همیشه با مردم به اندازه ی کمال و معرفت شان حرف بزنی
من همیشه خوبی این مردم را خواسته ام
تو نباید به اینها مطالبی را میگفتی که درک نمیکنند.
من سعی کردم مطالبی را که از شما یاد گرفته ام بی کم و کاست به اینها بگویم.
پس چرا ناراحتی؟
حالا شما در مورد من چه فکری میکنید؟
- یونس، نگاه کن!
ابوالحسن دستش را مشت کرد و جلوی یونس گرفت.
توی دست من سنگ است یا مروارید؟
من چه بگویم؟ خودتان بهتر میدانید
وقتی مرواریدی در دست داری و مردم بگویند که سنگ است یا این که سنگ باشد و مردم بگویند، در است، این حرف چه تاثیری دارد وقتی تو دقیقاً میدانی که در دستت چیست؟ یونس که حالا دیگر آرامش خود را باز یافته بود به شوخی پرسید حالا در دستتان چیست؟
ابوالحسن دست روی دست یونس گذاشت و گفت: دیگر پایت را تکان نمی دهی من یونس را بهتر از خودش و همسرش می شناسم
ص73