شب شوم
گویی باید می رفتم هر تدبیری اندیشیدم سودی نبخشید. انگار دستی مرا به این معامله فراخوانده بود. پسرم عمران مریض شده بود و هیچ کس نبود که جای خودم به این سفر بفرستم به ناچار از شهر بیرون زدم به قصد معامله با حمید بن قحطبه طوسی
به محض این که وارد شهر شدم به در خانه اش رفتم. در زدم غلامش در را باز کرد وقتی فهمید من آمده ام از حجره اش بیرون آمد و مرا در آغوش کشید وارد اتاق که شدم جوی آبی دیدم که از وسط اتاقش میگذرد در کنار جوی آب، فرشی ایرانی انداخته و کنارش چند نوع طعام و میوه جمع شده بود. تعجب کردم نشنیده بودم حمید بن قحطبه طوسی با آن همه مدحی که از او شنیده بودم رمضان را این گونه بگذراند. باور چنین منظره ای برایم سخت بود گرد از لباس گرفتم و کنارش نشستم و به متکایی تکیه دادم طشت و تنگی آوردند و حمید دست هایش را شست. پس از او دستهایم را شستم. در حین صحبت از معاملات و تجارت پارچه و حریر فراموش کردم که ماه رمضان است. دست به ظرف میوه بردم و سیبی سرخ برداشتم. سپس یادم آمد روزه هستم و سیب را داخل ظرف برگرداندم.
حمید همان طور که دانه های درشت انگور را از خوشه جدا می کرد و در دهان میگذاشت به من گفت: چرا نمی خوری؟
گفتم ای امیر رمضان است و خود میدانی که نه مریض هستم و نه مشکلی دارم شما هم لابد عذر و ناراحتی دارید که بدان افطار میکنید.
ناگهان خوشه انگور از دستانش رها شد و به داخل جوی افتاد دانه های سرخ انگور از خوشه جدا شدند و یک به یک در آب جاری
شدند. با صدای بغض آلود گفت:
مریض نیستم و ناراحتی که باعث روزه خوردن شود نیز ندارم چشمانش به آنی چون کاسه ای خون سرخ شدند. به سان دانه های انگور در جوی انگار که آب جوی در چشمانش نشسته باشد نمناک شده و اشک بر روی گونه و محاسنش سرازیر شد.
با آن که متعجب شدم ولی چیزی نگفتم. پیش خودم گفتم اگر بخواهد خودش میگوید چه شده غلامش را خواند تا بساط طعام و میوه را جمع کنند.
هر چه صبر کردم و در پرسش امساک کردم سودی نبخشید حمید همان طور متأثر سر به زیر افکنده بود و بی صدا می گریست. حمید بن قحطبه از آنها نبود که به این سادگی ناراحت شود و به سان زنان و بچه ها بگرید طاقت نیاوردم قدری مکث کردم و با تأنی گفتم
چه چیز باعث شد گریه کنید؟
لحظه ای ساکت ماند و به جریان آب نگاه کرد. هنوز محاسنش از اشک نم داشت بی آن که سرش را بالا بیاورد گفت:
زمانی که هارون در طوس بود ،شبی غلامی را نزد من فرستاد تا پیش او بروم به پیش امیر که رسیدم در مقابلش شمعی روشن و شمشیری سبز که از غلاف در آمده بود دیدم. سوی دیگرش نیز خادمی دست به شمشیر قرار داشت. در مقابلش ایستادم همان طور که روی صندلی اش نشسته بود سرش را بالا آورد و رو به من گفت: تا چه حدی از امیر المؤمنین اطاعت میکنی؟ اصلا حدس هم نمی زدم چه چیزی ممکن است از من بخواهد. پیش خودم گفتم حکماً به مانند دفعات قبل دخترکی از میان کنیزانم را طلب کرده یا میخواهد برای گرفتن رضایت و همراهی گروه و قبیله ای واسطه شوم. گفتم با جان و مال در خدمتم. سرش را پایین انداخت و اجازه خروج داد.
به خانه که بر میگشتم مدام با خود میگفتم دلش اسیر کدام یک از کنیزان شده؟ نکند عطیه را طلب کند یا همراهی کدام قبیله را می خواهد برای چه هدفی؟ در خانه تا خواستم وارد بستر شوم باز درب خانه به صدا درآمد نمیدانم چرا ولی ترس تمام وجودم را گرفته بود. میفهمی عبید الله من حمید بن قحطبه طوسی فاتح تمام جنگهای تن به تن منی که مردم از سایه ام نیز فرار میکنند ترس به جانم افتاده بود از شنیدن صدای کوبیدن در تمام بدنم شروع به لرزیدن کرد میدانم نمی فهمی این که کسی چون من از شنیدن صدای درب هراس به دلش بیفتد. در را که باز کردم همان فرستاده مأمون بود تنها آمده بود. مانند دفعه قبل سربازی همراهش نبود گفت امیر تو را فرا خوانده است، با خود گفتم دیگر کارم تمام است و میترسیدم که مبادا قصد کشتنم را داشته باشد و احتمالاً دفعه گذشته از من خجالت کشیده است. گفتم لابد فهمیده عطیه را به او نمیدهم. اسب را زین کردم و همراهش رفتم افسار اسب در دستم میلرزید. در راه نسیم خنکی میوزید ولی تمام لباسهام از عرق خیس شده بود. تا به کاخش برسم نیمی از عمرم تمام شد به حضورش رفتم باز هم با همان لبخند گفت: تا چه حد از امیر المؤمنین اطاعت میکنی؟
با مکث گفتم با جان و مال و زن و فرزند
فرزند را که میگفتم دل از سالم و حمیده بریده بودم توی چشم هایم نگاه کرد و خندید از ترس نتوانستم به چشم هاش نگاه کنم. هیچ وقت این گونه نبودم این قدر مضطرب و هراسناک با همان لحن سرد و خونسرد گفت به خانه برگردم به خانه که رسیدم دیگر زین اسب را در نیاوردم حتی به بستر هم نرفتم. داخل حیاط کنار حوض نشستم دستی به آب زدم. میخواستم کسی کنارم بود تا آرامم میکرد کسی که مرا از این واهمه رها سازد. چیزی نگذشته بود که باز صدای در بلند شد. این بار با ضرباتی محکم تر و سریع تر به در میزد. انگار که منتظرش بوده باشم سریع برخاستم و در را باز کردم همان فرستاده قبلی بود. این بار بدون آن که از اسب پیاده شود گفت: امیر تو را فرا خوانده است. به حضور امیر رفتم آن ترس و اضطراب بیش از پیش به جانم هجوم آورده بود میفهمی چه میگویم عبید الله؟ دوست داشتم آن شب، روح از تنم میرفت و به نزد هارون نمی رفتم. حتی به فکرم آمد فرستاده را با ضربه ای بکشم و فرار کنم ولی دیگر نا و توانی در تن نداشتم به نزد امیر رفتم با جسمی که سست و بی جان شده بود گویی روحم را در خانه گذاشته بودم. امیر انگار از دفعه قبل همان جا نشسته بود. حتی خنده و چشم هاش هم همان گونه بودند. این با لحن خونسرد و هم انگیزتری گفت:
تا چه حد از امیر المؤمنین اطاعت میکنی؟
کمی عقب رفتم به زور روی پا بند بودم با صدایی که اضطرابش را حتی فرستاده هم فهمیده بود گفتم با جان و مال و زن و فرزند و دین
«دین» را آرام تر و با لکنت گفتم زبانم پیچیده بود به هم. هارون این بار با اطمینان بیشتری خندید. وقتی میخندید دهانش تا جایی که جا داشت باز شده بود. صدای قهقه اش در فضا پیچید حس کردم تمام شهر صدای خنده اش را شنیده اند. رعب و وحشتم چند برابر شده بود خودم را لعنت کردم که چرا آمده بودم چرا از شهر نگریخته بودم چرا شهامتش را نداشتم که بگویم نه امیر من طاقت این همه سؤال را ندارم. من نمی توانم از شما اطاعت کنم.
خنده اش که فروکش کرد گفت:
این شمشیر را بگیر و آن چه را که این خادم به تو دستور می دهد، اجرا کن
خادم همان شمشیر تراش خورده سبز رنگ را از سکوی کنار هارون برداشت و به دست من داد شمشیر هنوز توی دستم جاگیر نشده بود که روی زمین افتاد و صدایش به در و دیوار نقاشی شده کاخ خورد و در سالن پیچید گویی صدها شمشیر روی زمین افتاده بودند و با هم می جنگیدند.
خادم هارون مرا به بیرون شهر برد تاریکی شب به سان پارچه ای تمام جاده را پوشانده بود. آن قدر راه پیچ و خم دار بود که بعدها هر چه جستجو کردم نتوانستم دوباره آن مسیر را پیدا کنم. در بیابان به خانه ای رسید با دری کهنه و دیوارهایی پوسیده درب خانه قفل بود. بازش کرد گوشه حیاط چاهی قرار داشت با چرخی چوبی بالای سرش و دلوی زهوار در رفته در کنارش در سه گوش حیاط سه اتاق بود که بر درب آنها قفلی زنگ زده قرار داشت. خادم لحظه ای ایستاد و به درها نگاه کرد. بعد که نگاهی به هر سه انداخت با قدم هایی سریع و محکم به طرف دری که طرف راست در خانه بود رفت. دسته کلیدی از گوشه کمرش بیرون کشید و پس از امتحان کردن چندین کلید قفل را باز کرد. هنوز مبهوت آن خانه و فضای غریب آن جا بودم که با فریاد خادم به خود آمدم. پی اش وارد اتاق شدم و صحنه ای را دیدم که هنوز در خاطرم است. بیست پیرمرد و جوان در گوشه و تکیه به دیوار اتاق نشسته بودند. چند نفرشان مشغول نماز بودند و چند نفرشان هم در وسط اتاق خوابیده بودند که با صدای ما بیدار شدند. صورت بهت زده آنها کم از واهمه من نداشت. انگار آنها هم منتظر بودند ببیند چه می خواهد بشود. چرا این موقع شب به سراغ شان رفته ایم. اصلاً آنها که بودند که این جا و این گونه نگه داری می شدند. از گیسوان و ریشهای بلندشان پیدا بود که لااقل چند ماه است این جا در بند هستند. خط و خراش کهنه و تازه روی بدن هاشان نشان از شلاق هایی بود که هر روز بر دست و پا و صورت شان می نشست. غلام نگاهی به شمشیر در دستم کرد و گفت:
امیرالمؤمنین تو را مأمور قتل اینها کرده است.
دستان حمید وقتی از آن خانه میگفت چنان می لرزید که ترسیدم در لحظه ای جان از بدنش خارج شود.
دستانم را میبینی؟ نترس عبید الله من ماه هاست با این لرزش زندگی میکنم زجر میکشم. نمی دانی چه رعشه ای به جانم انداخته این لرزشها ترسیدم حمید در آنی بمیرد. انگار بالای سر محتضری رسیده باشم. ابن قحطبه بگذار برای بعد الان زمان مناسبی برای سخن گفتن نیست بهتر است.
نگذاشت سخنم تمام شود. همان طور که لرزش تن و بدنش بیشتر میشد حرفم را قطع کرد.
نه عبید الله . بگذار بگویم بگذار بگویم و بعد بمیرم. سینه ام تنگ شده عبید الله نمیدانی پس از آن واقعه، هر شب چه کابوس هایی میبینم نمیدانی این لرزش دست ها وقتی شروع میشود چه با تن و بدنم میکند. میبینی شان؟
مثل من به دستهایش نگاه کرد. انگار برای خودش هم عجیب باشد و برای اولین بار میبیندشان
این دست ها نیستند که می لرزند اینها فرار قطره های خون در بدنم است. میدانم هر کدامشان از سر این رسوایی میخواهند فرار کند. گوشه ای بخزند که هم را نبینند. مثل من که این جا داخل این خانه خود را حبس کرده ام به خدا قسم آن موقع نمی دانستم تمام شان از سادات هستند یعنی نه این که ندانم خادم امیر چیزی گفت ولی آن موقع نفهمیدم نمیدانم به خدا. شاید هم می دانستم سادات علوی هستند. آن لحظه اصلا از خودم بی خود شده بودم یک تن بی روح بی اراده سست. خادم یکی یکی آنها را جلو می آورد و من گردن میزدم عبید الله تو خودت در چندین جنگ هم رکابم بودی دیدی وقتی به قلب سپاه میزنم چگونه سر مردان جنگی پشتم روی زمین می افتند دیده ای چگونه شنهای صحرا از خون شمشیرم سرخگون میشود. اما نمی دانم گردن زدن آن چند پیرمرد و جوان لاغر و نحیف با من چه کرد. عبیدالله من آن شب مردم نفسم قطع شد شدم اینی که میبینی کالبدی است از یک مرد جنگی که شجاعتش شهره پیرها و جوانهای هر قبیله ای بوده و الان از سایه خود هم میترسد از شنیدن صدای در لرزه تمام بدنم را میگیرد بدنم عرق میکند مثل الان که میبینی صورتم سرخ میشود. خون میدود به تمام رگ هام . اما عبیدالله اینها تمام واقعه نیست وقتی سر آن بیست نفر را زدم خادم مرا به اتاق دوم برد و قفل آن جا را باز کرد باز هم حدود بیست نفرمانند اتاق قبلی و باز فرمان خادم و گردن زدن آنها با شمشیری که خون تمامش را گرفته بود یقین دارم شمشیر به عمرش آن همه خون جاری نکرده و جان نستانده بود و سپس اتاق سوم و باز هم گروه دیگری به مانند دو اتاق قبل و من هر چه که خادم گفت انجام دادم ولی هیچ کدام شان نه التماس کردند و نه ترسیدند. عبید الله من به جای آنها ترسیده بودم. چشم هاشان آن قدر مطمئن و محکم بود که میترسیدم به صورت و چشم هاشان نگاه کنم. انگار با روحشان به جنگ شمشیر من آمده بودند یا من به جنگ آنها همه را گردن زدم تا این که دو نفر ماندند. یکی پسرکی که مو به صورت در نیاورده بود و با حالتی که روح خادم را هم خراش میداد مادرش را صدا میکرد و دیگر پیرمردی که تازه نمازش را تمام کرده بود. ماندم از کدام شروع کنم. فکر کردم پیرمرد را اول خلاص کنم به سمتش رفتم شمشیر را بالا بردم. با آرامش و بی هیچ ترسی گفت خداوند مرگت دهد! فردا که به حضور جد ما برسی برای کشتن فرزندان رسول الله چه عذری داری؟
در آن موقع شمشیر خودش روی گردن پیرمرد پایین آمد و بدن خونینش روی زمینی که بر آن سجده میکرد آرام گرفت. تنها پسرک مانده بود گوشه ای نشسته بود و سرش را در زانوهاش فرو کرده بود و مدام مادرش را صدا میزد. ناله حزین و خش دار یوما یش در و دیوار اتاق را به گریه می انداخت. من هم منقلب شده بودم لرزش دست و پایم بیشتر شده بود. مدام شمشیر را محکم توی دستانم میگرفتم تا با رعشه دستم زمین نیفتد. خواستم از کشتن آن پسرک صرف نظر کنم که خادم با دست محکم به پشتم زد و نگاه غضب ناکی کرد که شمشیر را روی آن پسرک بلند کردم شمشیر را پایین نیاورده بودم که پسرک نگاهم کرد. هنوز چشم هاش را یادم هست هر روز در خواب میبینمش با همان چشم هاش نگاهم میکند انگار می خواهد جانم را بگیرد. و من که مسخ شده بودم شمشیر را پایین آوردم. عبیدالله ! دیگر از آن روز نه در بیداری راحتم و نه در خواب مدام چشم هاشان توی ذهنم می آید. از من سؤال میکنند و من می مانم تنها نگاه شان میکنم و رعشه به جانم می افتد. عبیدالله این دستم را می بینی؟
همین که پا رویش گذاشته ام تا بیش از این نلرزد. این همان دستی است که شمشیر را به دست گرفته بود. همان دستی که اجساد و سرهای آنها را داخل چاه انداخت.
همان طور که با پایش دستش را لگدمال میکرد خواستم از کنارش بلند شدم و خانه اش را ترک کنم که رو به من کرد و گفت: حال چطور میتوانم با این حال روزه بگیرم و نماز بخوانم. من یک مرده ام. من سالهاست مرده ام.
چشم هاش زرد رنگ شده بودند و می لرزیدند. انگار که با چشم هایش حرف میزد سرش را به زیر افکند و با خودش حرف می زد. هر چه خواستم بشنوم چه میگوید نشد. از غفلتش استفاده کردم و آنجا را ترک کردم بعد از آن سفر خواستم جریان آن شب و حالات حمید بن قحطبه را به ابوالحسن برسانم تا بگویم سرنوشت ظلم به خاندانت با حمید چه کرده است. ابتدا خواستم نامه بنویسم و شرح ماجرا دهم ولی صبر کردم دوست داشتم چهره و چشمان علی بن موسی (ع) را هنگام شنیدن این جریان ببینم دلم برای خنده های حضرت تنگ شده بود. بعد از آمدن
به طوس شنیده بودم دیگر خنده بر لبان مبارکش نیامده تا این که تجارت را بهانه کردم و برای دیدارش راهی خراسان شدم موقع اذان ظهر وارد طوس شدم قبل از رفتن به بازار و حتی تحویل اجناس و شتران با پرس وجو به سمت مسجد روانه شدم. تصور خنده های رضایت آمیز ابوالحسن بیش از هر چیزی خوشحالم میکرد. وقتی رسیدم نماز تمام شده بود و عده ای دور امام حلقه زده بودند تا به خدمت ایشان رسیدم با بزرگواری برخواست و در آغوشم گرفت و از احوالم جویا شد. طوری با من برخورد کرد گویی من امام او هستم و او یک انسان ساده پس از ادب به ایشان داستان حمید را گفتم تا جریانش را شنید، اخم به پیشانی انداخت. دیگر خبری از خنده و شوخیهای موقع دیدارم نبودم انگار غم به دل ابوالحسن (ع) نشسته و خبر مرگ عزیزی را شنیده باشد. چهره شان گرفته و در هم کشیده شد. عرض کردم
مولای من از شنیدن کشته شدن سادات این گونه شدید؟
با تأنی فرمودند آنها به دیدار جدشان رسول الله (ص) رفته اند و ما نیز مشتاق ملاقات جدمان هستیم. ناراحتی ام برای خود حمید بن قحطبه و نا امیدی اش است نه کشتن سادات . حتی ظلمی شدید تر از این هم نباید کسی را از رحمت خدا نا امید کند. رحمت و مهربانی خدا بسیار عظیم تر از آن است که گناه حمید مانع آن باشد.
سر به پایین گرفتم و انگار که چون موسی (ع) دریایی برایم باز شده باشد متعجب شدم و به این فکر کردم که حمید نه در کشتن سادات که در ناامیدی از لطف خدا خود را به کشتن داده است. (عيون أخبار الرضا الله ، باب نهم ، حديث1)
ص86