مینوی نگاه تو - مجموعه داستانهای کوتاه بر اساس زندگی امام رضا (ع)  ( صص 93-87 ) شماره‌ی 3264

موضوعات

معارف دينی در کلام امام رضا (عليه السلام) > اعتقادات > امامت > امامان معصوم > امام رضا (عليه السلام) > شهادت امام رضا (عليه السلام)

خلاصه

یاسر روی سنگ سیاه بزرگی که کنار دروازه بود ایستاد و بی مقدمه شروع به صحبت کرد.بعد از آخرین بار که امام علیه السلام در کاخ مأمون بودند، حال شان بد شد.مأمون روزی دو بار به عیادت آن حضرت می آمد.چهره امام علیه السلام چنان زرد و پژمرده شده بود که هر آن انتظار می رفت باز از هوش برود. سرانجام گوشه چشم باز کرد و به مأمون گفت با ابوجعفر فرزندم به نیکی رفتار کن، زیرا عمر تو و عمر او چنین است و دو انگشت سبابه خود را کنار هم قرار داد. چون شب شد و پاسی از آن گذشت، کار آن حضرت تمام شد و دیده از دنیا بربست.

متن

 

پیک مصیبت

مردم مدینه مدتها بود خبری از علی بن موسی (ع) نداشتند.

می دانستند در طوس است و به ناچار ولیعهدی مأمون را پذیرفته. حتی گاه گاهی فرستاده ای از امام میآمد و پاسخ سؤالات مردم را می داد و آن ها را از حال امام آگاه میکرد ولی این بار اوضاع فرق داشت. ماه ها بود خبری از امام نشده بود و حالا قرار بود پیکی از طوس بیاید ولی چرا یاسر چرا مثل همیشه یک فرستاده عادی نیامده بود چرا یاسر خادم و نزدیک ترین فرد به امام در قصر مأمون به مدینه می آمد. قرار بود عصر، قبل از غروب برسد هر چند گروهی پس از اذان صبح به نزدیک دروازه ی شهر آمدند. شاید چون شایعه شده بود یا سر همراه امام می آید. این غم در

چهره ی محمد بن علی (ع) برای چه بود. مگر نه این که خبر از پدرش میرسید همه چیز برای مردم مدینه عجیب شده بود. آمدن پیک ناراحتی چند هفته ای امام و حتی بی خبری چند ماهه از ایشان رفت و آمدهای بی سر و صدای علی بن عبدالرحمن و یحیی بزنطی به خانه محمد بن علی (ع) در این چند هفته، آن قدر زیاد شده بود که حتی کودکانی که نزدیک خانه فرزند امام رضا بازی میکردند فهمیده بودند در طوس خبرهایی است که حال فرزندش این قدر منقلب شده و رفت و آمدها این چنین مشکوک

 نزدیک ظهر که شد بازار دیگر خلوت شده بود. صدای اذان از بالای مسجد نیمی از مدینه را در نوردیده بود. انگار در صدای مؤذن هم انتظار نشسته بود محمد بن علی (ع) که وارد مسجد شد همه منتظر بودند چیزی بگوید از پدرش یا حتی از یاسر حرفی بزند ولی فرزند امام به سمت محراب رفت و به نماز ایستاد. مسجد شلوغ تر از هر روز شده بود. آنها که دیر رسیده بودند بیرون مسجد نماز را به جماعت بستند صف نماز تا انتهای حیاط مسجد کشیده شده بود. نماز که تمام شد زن و مرد به سرعت از مسجد خارج شدند و به سمت دروازه های شهر رفتند، انگار بخواهند به استقبال امام بروند نزدیک عصر که شد مدام خبر می رسید یا سر به نزدیک شهر رسیده تقریباً در بازار و کوچه ها کسی نبود نه کودکی بازی میکرد و نه فروشنده ای جنس میفروخت

 گروهی برای حاجت شان آماده ی ادای نذرشان شده بودند و گروهی منتظر بودند تا شاید علی بن موسی (ع) را ببینند و به فرزند خردسالش نشان دهند چند مرد هم منتظر بودند تا اگر امام هم با یا سر می آمد، گوسفند و گاوشان را جلوی پایش قربانی کنند. از ظهر تا به عصر برایشان به اندازه چند سال گذشته بود انگار

نزدیک غروب که شد چند جوان مشعل ها را روشن کردند. اکثر مردها بیرون دروازه و زنها و کودکان، داخل شهر پشت دروازه منتظر یا سر یا شاید امام ایستاده بوند. همه چشم ها یک آن دوخته شد به غباری که از پشت تپه یصعا، نزدیک مدینه بلند شده بود. پچ پچ زن ها و گفت وگوی مردها بیشتر شد. مردان روی انگشتان پا بلند شدند تا چیز بیشتری ببینند.

غبار نزدیک و نزدیک تر شد و پس از آن مردی سوار بر اسبی مشکین موی دیده شد جمعیت کوچه باز کرد تا سوار به میان جمع بیاید. مردها چند قدمی به نزدیک تر شدند و زن ها گردن کشیدند تا بشناسندش

یا سر است؟

چرا تنها؟

به نزدیک دروازه که رسید افسار اسب را کشید تا سرعتش کم شود. اسب آرام به جلو دروازه رسید مرد جوانی افسار اسب را گرفت تا سوارش بتواند پیاده شود مرد پیاده شد. نقاب از چهره برداشت. یا سر بود.

مردم با دیدن چشمهای یاسر فهمیدند خبری شده. از آن خبرهایی که چند ماه بود منتظرش بودند. مرد میان سالی از میان جمعیت، الله اکبر بلندی سرداد و به دنبالش مردان و زنان چند بار تکبیر گفتند. اما چهره یا سر شکسته تر از آن بود که خبر خوبی داشته باشد. آن قدر غمگین و ماتم زده بود که هیچ کس جرأت نکرد بپرسد چه خبر از ابوالحسن (ع)؟ یا بگوید چرا تنها آمده و امام با او نیست؟

 یا سر روی سنگ سیاه بزرگی که کنار دروازه بود ایستاد و بی مقدمه شروع به صحبت کرد.

بعد از آخرین بار که امام در کاخ مأمون بودند، حال شان بد شد. در راه در جایی که میان ما و طوس هفت منزل باقی مانده

بود

لرزش در صدایش آن قدر زیاد بود که زنان و کودکان هم متوجه شدند لرزشی مخلوط با ترسی مبهم

و تا ما به طوس رسیدیم بیماری ابوالحسن، علی بن موسی (ع) شدت یافت. ناچار چندین روز در طوس اقامت کردیم

تا این را گفت مردان چین به پیشانی انداختند و زن ها لب گزیدند. دیگر خبری از سر و صدای بازی کودکان نبود. حتی آن ها هم چشم به لبهای یاسر دوخته بودند که چه میخواهد بگوید.

مأمون روزی دو بار به عیادت آن حضرت می آمد.

تا نام مأمون را شنیدند صورت هاشان گرفته شد. اخم در نگاه و چشم هاشان نشست.

در یکی از روزها که حال ابوالحسن (ع) بسیار خراب شده بود بعد از این که نماز ظهرش را خواند به من گفت ای یاسر چرا این مردم همراهان و غلامان چیزی نمی خورند؟

 مردم مبهوت مانده بودند مانند چوب خشکی ایستاده بودند و میخ حرف های یاسر شده بودند تا از خوب شدن امام بگوید تا از سلامتی ابوالحسن خبر دهد.

 عرض کردم ای سرور من با این وضعی که شما دارید، آنها چطور می توانند چیزی بخورند ابوالحسن تا این را که شنیدند کمر خمیده را راست کردند با سختی بسیار از جا برخاستند و فرمودند: غذا را بیاورید و همه کارکنان خود را خواندند. کسی نماند مگر آن که بر سر سفره نشست امام از هر یک جدا جدا احوال پرسید و از وضع شان جستجو کرد. یادم است که حتی سراغ نگهبان ها را گرفتند. همه که غذا خوردند، فرمود: برای زنان هم ببرید. برای آنها غذا بردند تا مطمئن نشدند همه غذا خورده و سیر شده اند دست به سفره نبردند. وقتی این کار تمام شد ضعف شدیدی به ایشان دست داد و بیهوش افتادند. صدای شیون از حاضران برخاست کنیزان مأمون و همسرانش سر و پا برهنه به آن جا ریختند و فغان و شیون، سراسر طوس را گرفت.

 صدای گریه چند زن از میان جمعیت بلند شد. باقی مردم انگار هنوز منتظر شنیدن شفا یافتن ابوالحسن بودند که خود را کنترل میکردند. با این حال اشک بود که از صورت مات و غم بار زن و مرد سرازیر شده بود.

مأمون خود مضطرب بود و سر و پا برهنه به دور امام می چرخید. با اظهار تأسف میگریست و اشک بر صورتش سرازیر بود.

صدای گریه جمعیت تبدیل به شیون شده بود. زنها بدون خجالت، ناله میکردند و مردها گریه شان را پنهان نمیکردند.

 در این موقع حضرت به هوش آمد. مأمون گفت:« ای آقای من نمی دانم کدام یک از این دو مصیبت سخت و مشکل تر است این که تو را از دست میدهم یا سخن این مردم که مرا به قتل تو متهم میکنند و میگویند مسمومت کرده ام؟

چشم های یاسر هم نمناک شده بود ولی سعی می کرد بغض صدایش را مخفی کند.

چهره امام چنان زرد و پژمرده شده بود که هر آن انتظار می رفت باز از هوش برود. سرانجام گوشه چشم باز کرد و به مأمون گفت با ابوجعفر (فرزندم به نیکی رفتار کن، زیرا عمر تو و عمر او چنین است و دو انگشت سبابه خود را کنار هم قرار داد.

ناله های مردم بیشتر شد گویی فهمیده باشند چرا محمد بن علی (ع) این چند هفته اندوهگین بوده است.

 چون شب شد و پاسی از آن گذشت، کار آن حضرت تمام شد و دیده از دنیا بربست.

تا این را گفت شیون زنها به یک باره چنان فزونی گرفت که انگار خبر مرگ فرزندشان را شنیده اند. دست ها بالا می رفت و روی سر و صورت پایین می آمد مردان مدینه نیز دیگر بلند بلند گریه میکردند و با دست بر پیشانی میزدند حتی کودکان خردسال هم بی آن که بدانند چه کسی را از دست داده اند، همچون پدر مرده ها گریه میکردند. دیگر مدینه را غم گرفته بود. گویی ساکنانش بر تمام غم ها و مصیبتهایی که بر این شهر گذشته بود میگریستند. یا سر هم دیگر سعی نکرد خودش را کنترل کند. بغضش رها شد و اشک هاش سرازیر اما باز بریده بریده ادامه داد.

صبح روز بعد مردم جمع شدند می گفتند: این مرد او را با حیله به قتل رسانده و مرادشان مأمون بود. با صداهای به هم پیچیده مرتب شعار میدادند که فرزند رسول خدا (صلى الله عليه و آله) کشته شد.

تا این را گفت زنان و مردان با شدت بیشتری بر سر و صورت زدند و با یاسر، لا اله الا الله گویان به طرف خانه ابوجعفر، جواد (ع)

راه افتادند. (ر.ک: شهادت نامه - عيون أخبار الرضا الله ، باب ۶۲ ، حدیث ۱)

ص93

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

مخاطب

جوان ، میانسال

قالب

سخنرانی ، کتاب داستان كوتاه ، کتاب داستان بلند و رمان ، کتاب معارفی