دارالشفاء امام رضا علیه السلام  ( صص 30-23 ) شماره‌ی 3286

موضوعات

معارف دينی در کلام امام رضا (عليه السلام) > اعتقادات > امامت > امامان معصوم > امام رضا (عليه السلام) > شهادت امام رضا (عليه السلام)

خلاصه

مأمون گفت: از این انگور تناول نما حضرت علیه السلام فرمود: مرا از خوردن این انگور معاف دار.مأمون اصرار بسیار کرد و گفت: البته باید تناول نمایی؛ مگر مرا متهم میکنی؟ با این همه اخلاصی که به شما دارم این چه گمانی است که به من داری؟سپس آن خوشه ی انگور را گرفته دانه هایی چند از آن خورد و باز به دست آن جناب داد و اصرار به خوردن آن کرد آن امام مظلوم علیه السلام چون سه دانه از آن انگور زهر آلود را تناول کرد حالش دگرگون گردید و باقی خوشه را بر زمین افکند و متغیر الأحوال از آن مجلس برخاست.مأمون گفت: ای پسر عمو به کجا می روی؟فرمود به آن جا که مرا فرستادی آن حضرت علیه السلام حزین و غمگین و نالان سر مبارکش را پوشاند و از خانه ی مأمون بیرون آمد.

متن

کیفیت شهادت امام رضا

کیفیت شهادت آن حضرت را ابو الصلت - خادم آن بزرگوار - این چنین  بیان میدارد:

روزی در خدمت حضرت امام رضا ایستاده بودم که به من فرمود: داخل قبه ی هارون الرشید شو و از چهار گوشه ی قبر او از هر گوشه یک کف خاک بیاور.

چون آن را آوردم آن خاک را که از جلو و پشت قبر هارون برداشته بودم، بویید و ریخت و فرمود مأمون میخواهد که قبر پدر خود را قبله ی قبر من قرار دهد و مرا در این مکان مدفون سازد؛ چون آن جا را بکنند، سنگ سخت بزرگی ظاهر میشود که هر چه کلنگ در خراسان برای کندن آن بیاورند نمی توانند آن را بکنند. آنگاه خاک بالای سر و پایین پا را بویید و آن را نیز دور ریخت و همان سخنان قبلی را فرمود. سپس چون خاک طرف قبله را بویید به من فرمود زود باشد که قبر مرا در این موضع حفر نمایند. به آنها بگو که هفت درجه به زمین فرو روند و لحد آن را دو ذراع قرار دهند که خداوند متعال آن چنان که خواهد آن را وسیع می سازد و باغی از باغستانهای بهشت میگرداند. آنگاه از جانب سر رطوبتی ظاهر شود، پس آن دعایی که به تو تعلیم مینمایم همان را بگو تا به قدرت خدا آب جاری گردد و لحد از آن آب پر شود و ماهی ریزه ی چند در آن آب ظاهر شود. چون ماهیان آشکار شدند این نان را که به تو می سپارم، در آن آب ریز کن تا ماهیان از آن بخورند. آنگاه ماهی بزرگی ظاهر میشود و آن ماهیان ریز را می بلعد و غایب می گردد؛ پس در آن هنگام دستت را بر آب بگذار و دعایی که تو را تعلیم می نمایم بخوان تا آن آب به زمین فرو رود و قبر خشک شود. این اعمال را در حضور مأمون انجام بده.

سپس فرمود: فردا به مجلس این فاجر میروم؛ اگر از خانه سر نپوشیده بیرون آمدم، با من حرف بزن و اگر چیزی بر سر پوشیده بودم، با من سخن مگو.

ابو الصلت می گوید:

چون روز دیگر حضرت امام رضا نماز صبح را ادا نمود، لباس های خویش را پوشید و در محراب نشست و منتظر ماند تا غلامان مأمون به طلب وی آمدند؛ آن گاه کفش خود را پوشید و ردای مبارک خود را بر دوش افکند و به مجلس مأمون رفت. من در خدمت آن حضرت بودم. در آن وقت چند طبق از میوه های گوناگون نزد وی قرار داشت و او خوشه ی انگوری را که زهر را با رشته در بعضی از دانه های آن ریخته بودند، در دست داشت و بعضی از دانه ها را که به زهر آغشته نبود برای رفع تهمت می خورد. چون نظرش بر آن حضرت افتاد مشتاقانه از جای خود برخاست و دست در گردن مبارک امام انداخت و میان دو دیده ی آن نور چشم مصطفی را بوسید و آن چه از لوازم اکرام و احترام ظاهری بود دقیقه ای فرو نگذاشت. سپس آن جناب را بر جایگاه خود نشانید و آن خوشه ی انگور را به وی داد و گفت: یا بن رسول الله! از این نکوتر انگور ندیده ام.

حضرت فرمود شاید انگور بهشت از این نکوتر باشد.

مأمون گفت: از این انگور تناول نما

حضرت فرمود: مرا از خوردن این انگور معاف دار.

مأمون اصرار بسیار کرد و گفت: البته باید تناول نمایی؛ مگر مرا متهم میکنی؟ با این همه اخلاصی که به شما دارم این چه گمانی است که به من داری؟

سپس آن خوشه ی انگور را گرفته دانه هایی چند از آن خورد و باز به دست آن جناب داد و اصرار به خوردن آن کرد آن امام مظلوم چون سه دانه از آن انگور زهر آلود را تناول کرد حالش دگرگون گردید و باقی خوشه را بر زمین افکند و متغیر الأحوال از آن مجلس برخاست.

مأمون گفت: ای پسر عمو به کجا می روی؟

فرمود به آن جا که مرا فرستادی

آن حضرت حزین و غمگین و نالان سر مبارکش را پوشاند و از خانه ی مأمون بیرون آمد.

ابو الصلت می گوید:

به مقتضای فرموده ی آن حضرت با وی سخن نگفتم، تا به سرای خود وارد شد و فرمود: در را ببند. آنگاه رنجور و نالان بر فراش خویش تکیه فرمود. چون آن امام معصوم بر بستر قرار گرفت، در را بسته در میان خانه محزون و غمگین ایستاده بودم؛ ناگاه جوان خوشبوی مشکین مویی را در میان سرا دیدم که سیمای ولایت و امامت از جبین فائز الانوارش ظاهر بود و شبیه ترین مردمان به امام رضا بود. پس به سوی وی رفته، سؤال کردم از کدام راه داخل شدی که من درها را محکم بسته ام؟

فرمود: آن قادری که مرا از مدینه به یک لحظه به طوس آورد، از درهای بسته نیز مرا داخل ساخت.

پرسیدم: تو کیستی؟

فرمود: منم حجت خدا بر تو ای ابو الصلت منم محمد بن علی؛ آمده ام که پدر غریب مظلوم و والد معصوم و مسموم خود را ببینم و با او وداع کنم. آنگاه در حجره ای که حضرت امام رضا در آن جا بود، رفت. چون چشم آن امام مسموم بر فرزند معصوم خود افتاد از جای جست و یعقوب وار یوسف گمگشته ی خود را در آغوش کشید و دست در گردن وی در آورد و او را به سینه ی خود فشرد و میان دو چشم او را بوسید و آن فرزند معصوم را در فراش خود داخل کرد و بوسه بر روی او میزد و با وی از اسرار ملک و ملکوت و خزائن علوم حی لا یموت رازی چند می گفت که من نفهمیدم، و ابواب علوم اولین و آخرین و ودایع حضرت سیدالمرسلین را به وی تسلیم کرد.

آن گاه بر لبهای مبارک حضرت امام رضا کفی از برف سفیدتر دیدم. حضرت امام محمد تقی آن را لیسید و دست در میان سینه ی پدر بزرگوار خود برد و چیزی مانند گنجشک بیرون آورد و فرو برد و آن طایر قدسی به بال ارتحال گرد تعلقات جسمانی از دامان مطهر خود افشانده، به جانب ریاض رضوان قدس پرواز کرد.

پس حضرت امام محمد تقی فرمود: ای ابو الصلت به اندرون این خانه رو و آب و تخته بیاور.

گفتم: یابن رسول الله در آن جا نه آب است و نه تخته.

فرمود: آن چه امر میکنم چنان کن و تو را به اینها کاری نباشد.

چون به خانه رفتم آب و تخته را حاضر دیدم؛ آنها را به حضور آن حضرت بردم و آماده شدم که آن جناب را در غسل دادن یاری نمایم. فرمود: کس دیگری هست که مرا یاری نماید؛ ملائکه ی مقربین مرا یاری می نمایند؛ به تو احتیاجی ندارم.

از غسل که فارغ گردید، فرمود: به خانه برو و کفن و حنوط بیاور.

چون داخل شدم سبدی دیدم که کفن و حنوط را بر روی آن گذاشته بودند و هرگز آن را در آن خانه ندیده بودم؛ آن را برداشتم و به خدمت حضرت آوردم. پس پدر بزرگوار خود را کفن پوشانید و بر مساجد شریفش حنوط پاشید و با ملائکه ی کروبین و ارواح انبیا و مرسلین بر آن فرزند خیرالبشر نماز گزاردند.

آنگاه فرمود تابوت را به نزد من آور

گفتم: یابن رسول الله! به نزد نجار میروم و تابوت می آورم؟

فرمود: از خانه بیاور.

چون به خانه رفتم تابوتی دیدم که هرگز در آن جا ندیده بودم که دست قدرت حق تعالی آن را از چوب سدرة المنتهی ترتیب داده بود. پس آن حضرت را در تابوت گذاشت و دو رکعت نماز به جا آورد و هنوز از نماز فارغ نشده بود که تابوت به قدرت حق تعالی از زمین جدا گردید؛ سقف خانه شکافته شد و به جانب آسمان بالا رفت و از نظر غایب گشت. چون از نماز فارغ گردید، عرض کردم یا بن رسول الله! اگر مأمون بیاید و آن حضرت را از من طلب نماید، در جواب او چه بگویم؟

فرمود: خاموش شو که به زودی بر خواهد گشت. ای ابو الصلت اگر پیامبری در مشرق رحلت نماید و وصی او در مغرب وفات کند، البته حق تعالی اجساد مطهر و ارواح منور ایشان را در اعلا علیین با یکدیگر جمع نماید.

حضرت در این سخن بود که باز سقف شکافته شد و آن تابوت محفوف به رحمت حی لا یموت فرود آمد و آن حضرت پدر رفیع قدر خویش را از تابوت برگرفت و در فراش به نحوی خوابانید که گویا او را غسل نداده و کفن نکرده اند. پس فرمود برو در سرا را بگشا تا مأمون داخل شود.

چون در خانه را باز کردم مأمون را دیدم که با غلامان خود بر در خانه ایستاده بودند. پس مأمون داخل خانه شد و آغاز نوحه و زاری و گریه و بی قراری نمود؛ گریبان خود را چاک زد و دست بر سر زد و فریاد برآورد که ای سید و سرورا در مصیبت خود دل مرا به درد آوردی سپس داخل آن حجره شد و نزدیک سر آن حضرت نشست و گفت: در تجهیز آن حضرت شروع کنید. و امر کرد قبر شریف آن حضرت را حفر نمایند. چون شروع به حفر کردند، آن چه آن سرور اوصیا فرموده بود به ظهور آمد. چون در پشت سر هارون خواستند که قبر منور آن حضرت را حفر نمایند، زمین اطاعت نکرد. یکی از اهل آن مجلس به مأمون گفت تو اقرار به امامت او می نمایی؟

گفت: بلی!

آن مرد گفت: امام می باید در حیات و ممات بر همه کس مقدم باشد.

پس امر کرد قبر را در جانب قبله حفر نمایند چون آب و ماهیان پیدا شدند، مأمون گفت پیوسته امام رضا در حال حیات غرایب و معجزات به ما نشان میداد؛ بعد از وفات نیز غرایب و کرامات خود را بر ما ظاهر گردانید.

چون ماهی بزرگ ماهیان کوچک را خورد یکی از وزرای مأمون به او گفت میدانی که آن حضرت در ضمن آن ،کرامات، تو را به چه چیز خبر داده است؟

گفت: نمی دانم.

گفت آن جناب اشاره فرموده است به آن که مثل ملک و پادشاهی شما بنی عباس مثل این ماهیان است؛ کثرت و دولتی که دارید به زودی ملک شما منقضی میشود و دولت شما به سر می آید و سلطنت به آخر می رسد و خداوند متعال شخصی را بر شما مسلط میسازد؛ همچنان که این ماهی بزرگ ماهیان کوچک را از بین برد شما را از روی زمین براندازد و انتقام اهل بیت رسالت را از شما بکشد.

مأمون گفت: راست میگویی.

آن جناب را مدفون ساخت و برگشت.

ابو الصلت می گوید:

بعد از آن مأمون مرا طلبید و گفت به من تعلیم نما آن دعا را که خواندی و آب فرو رفت.

گفتم به خدا سوگند که آن را فراموش کرده ام.

سخنم را باور نکرد؛ با آن که راست میگفتم. دستور داد مرا به زندان بردند و یک سال در حبس او ماندم چون دلتنگ شدم، شبی بیدار مانده، به عبادت و دعا مشغول شدم و انوار مقدسه ی محمد و آل محمد را شفیع گردانیدم و به حق ایشان از خداوند منان درخواست کردم که مرا نجات بخشد. هنوز دعای من تمام نشده بود که دیدم حضرت امام محمد تقی در زندان نزد من حاضر شد و فرمود: ای ابو الصلت سینه ات تنگ شده است؟

عرض کردم: بلی والله

فرمود: برخیز و زنجیر از پای من جدا شد و دست مرا گرفت و از زندان بیرون آورد و نگهبانان و غلامان مرا میدیدند و با اعجاز آن حضرت یارای سخن گفتن نداشتند. چون مرا از خانه بیرون آورد، فرمود: تو در امان خدایی؛ دیگر تو هرگز مأمون را نخواهی دید و او هم تو را نخواهد دید. و چنان شد که فرمود. (1. عيون اخبار الرضا، ج ۲، ص ۲۴۲)

مخاطب

جوان ، میانسال

قالب

سخنرانی ، کتاب داستان كوتاه ، کتاب داستان بلند و رمان ، کتاب معارفی