دارالشفاء امام رضا علیه السلام  ( صص 152-138 ) شماره‌ی 3291

موضوعات

معارف دينی در کلام امام رضا (عليه السلام) > اعتقادات > امامت > امامان معصوم > امام رضا (عليه السلام) > کرامات و معجزات امام رضا (عليه السلام) > معجزات حرم امام

خلاصه

شبی سرش را بر عتبه ی مقدسه گذاشته بود که ناگاه صدای باز شدن در ضریح مطهر به گوشش میرسد ناگهان میبیند درب حرم مطهر باز شد و بزرگواری از حرم بیرون آمد و دری که از دارالحفاظ به دارالسیاده است باز شد و آن جناب به دارالسیاده رفت.دیدم دو نفر با کمال ادب آمدند و با حال خضوع در برابر آن حضرت ایستادند.آن حضرت علیه السلام به آن دو نفر فرمود بشکافید این قبر را و این خبیث را از جوار من بیرون ببرید و اشاره به قبری که در صحن مقدس پشت پنجره بود کرد و من مشاهده می کردم.دیدم آن دو نفر با کلنگها قبر را شکافتند و شخصی را در حالی که زنجیر آتشین به گردنش بود بیرون آوردند و کشان کشان از صحن مقدس به طرف بالا خیابان میبردند. ناگاه آن شخص روی خود را به جانب آن بزرگوار کرد و عرض کرد: یابن رسول الله من خود را مقصر و گنهکار می دانستم و به خاطر همین هم وصیت کردم مرا از راه دور بیاورند و در جوار شما دفن کنند زیرا در جوار شما بزرگوار امنیت و آرامش است و به شما پناهنده شدم.تا این سخن را گفت آن حضرت علیه السلام به آن دو نفر فرمود: برگردانید او را.

متن

 فصل ششم 

شفا یافتگان امام رضا علیه السلام

او را به من ببخشید

صاحب منتخب التواریخ در باب دهم از والد خود محمد علی خراسانی مشهدی که قریب هفتاد سال به خدمت فراش در آستان قدس رضوی مفتخر بوده است نقل میکند:

در اوایل که من به خدمت فراشی آستان رضوی مشرف شده بودم، یکی از خدام هم کشیکم که مردی زاهد و عابد بود، چون شبهای خدمتش در آستان قدس درب حرم مطهر را می بستند آن مرد صالح مانند سایر خدام به آسایشگاه نمی رفت که بخوابد بلکه در همان رواقی که در بسته می شد و آن جا را دارالحفاظ میگویند مشغول تهجد و عبادت می شد و هرگاه خسته میشد و کسالت پیدا میکرد سر خود را به عتبه ی در میگذاشت تا في الجمله كسالتش برطرف شود.

شبی سرش را بر عتبه ی مقدسه گذاشته بود که ناگاه صدای باز شدن

۱۴۰

در ضریح مطهر به گوشش میرسد پدرم برایم نقل کرد، ولی در خاطرم نیست که در خواب یا بیداری بوده تا صدای باز شدن در ضریح را میشنود به خیال این که شاید وقت در بستن حرم کسی در حرم مانده و در را بسته اند، فوراً بر می خیزد که برود و سر کشیک یعنی بزرگ خدام را خبر کند. ناگهان میبیند درب حرم مطهر باز شد و بزرگواری از حرم بیرون آمد و دری که از دارالحفاظ به دارالسیاده است باز شد و آن جناب به دارالسیاده رفت.

میگوید من هم پشت سرش رفتم تا از دارالسیاده بیرون رفت و رسید به ایوان طلا و لب ایوان ایستاد. من هم با کمال ادب نزدیک محراب ایستادم. سپس دیدم دو نفر با کمال ادب آمدند و با حال خضوع در برابر آن حضرت ایستادند.

آن حضرت به آن دو نفر فرمود بشکافید این قبر را و این خبیث را از جوار من بیرون ببرید و اشاره به قبری که در صحن مقدس پشت پنجره بود کرد و من مشاهده می کردم.

دیدم آن دو نفر با کلنگها قبر را شکافتند و شخصی را در حالی که زنجیر آتشین به گردنش بود بیرون آوردند و کشان کشان از صحن مقدس به طرف بالا خیابان میبردند. ناگاه آن شخص روی خود را به جانب آن بزرگوار کرد و عرض کرد: یابن رسول الله من خود را مقصر و گنهکار می دانستم و به خاطر همین هم وصیت کردم مرا از راه دور بیاورند و در جوار شما دفن کنند زیرا در جوار شما بزرگوار امنیت و آرامش است و به شما پناهنده شدم.

تا این سخن را گفت آن حضرت به آن دو نفر فرمود: برگردانید او را.

۱۴۱

ناقل حکایت بیهوش میشود. سحر چون سرکشیک و خدام برای باز کردن در می آیند میبینند آن مرد کشیکچی بیهوش بر روی زمین افتاده است. پس او را به هوش می آورند و او قضیه را نقل میکند. مرحوم پدرم گفت من با او و جمعی از خدام به آن محلی که دیده بود، رفتیم و به ما نشان داد و ما آثار نبش قبر را به چشم خود دیدیم.(منتخب التواريخ، ص ۶۱۰)

مرحمت حضرت

مرحوم سید نعمت الله جزائری - صاحب کتاب انوار نعمانیه و مقامات النجاة - در كتاب زهر الربیع خود فرموده است:

زمانی که من مشرف به زیارت حضرت علی بن موسی الرضاء شدم هنگام مراجعت در سال هزار و یکصد و هفت، از راه استرآباد عبور کردم. در استرآباد یکی از افاضل سادات و صلحا برای من نقل کرد که چند سال قبل در حدود سال هزار و هشتاد طایفه ی ترکمن به استرآباد هجوم آوردند اموال مردم را بردند و زنها را اسیر کردند.

از جمله دختری را بردند که مادر بیچاره اش به غیر از او فرزندی نداشت و چون آن پیرزن به چنین بلیه ای گرفتار شد روز و شب در فراق دختر خود گریه می کرد و آرام و قرار نداشت.

تا این که با خود گفت حضرت رضا ضامن بهشت شده است برای کسی که او را زیارت کند پس چگونه میشود که ضامن برگشتن دختر من به من نشود پس خوب است که من به زیارت آن بزرگوار بروم و دختر خود را از آن حضرت بخواهم این بود که حرکت کرد و به زیارت آن حضرت رسید

۱۴۲

و دعا میکرد و دختر خود را طلب مینمود. 

اما از آن طرف دختر را که اسیر کرده بودند به عنوان کنیزی به تاجر بخارایی فروختند و آن تاجر دختر را به شهر بخارا برد تا بفروشد و در بخارا شخص مؤمن و صالحی از تجار در عالم خواب دید که در دریای عظیمی دارد غرق میشود و دست و پا میزند تا این که خسته شد و نزدیک بود هلاک شود؛ ناگاه دید دختری پیدا شد و دست دراز کرد و او را از آب بیرون کشید و از دریا نجات یافت. 

تاجر از آن دختر اظهار تشکر کرد و از خواب بیدار شد. آن روز از آن خواب متفکر و حیران بود تا این که جلوی حجره ی تجارتی خود بود که ناگاه شخصی نزد وی آمد و گفت من کنیزی دارم و می خواهم او را بفروشم و اگر تو میخواهی او را خریداری کن؛ سپس دختر را بر او عرضه داشت. تا چشم آن مؤمن به دختر افتاد دید همان دختری است که دیشب در خواب دیده بود. با خوشحالی و تعجب تمام او را خرید و به خانه آورد و از حال او و حسب و نسب او پرسید.

دختر شرح حال خود را مفصلاً بیان کرد مرد مؤمن و تاجر از شنیدن قصه ی دختر غمگین شد و فهمید که دختر مؤمنه و شیعه است. پس به آن دختر گفت باکی بر تو نیست و ناراحت و غمگین مباش، زیرا من چهار پسر دارم و تو هر کدام از آنها را میخواهی برای خود به عنوان شوهر اختیار كن.

دختر گفت: به یک شرط و آن این که مرا با خود به مشهد مقدس و زیارت حضرت رضا ببرد.

پس یکی از آن چهار پسر این شرط را قبول کرد و دختر را به حباله ی

۱۴۳

نکاح خود درآورد. آنگاه زوجه ی خود را برداشت و به عزم عتبه بوسی حضرت ثامن الائمه حرکت نمود.

دختر در بین راه بیمار شد و شوهر به هر قسمی بود، او را به حال مرض به مشهد مقدس رسانید و جایی برای سکونت اجاره نمود و خود مشغول پرستاری گردید، ولی از عهده ی پرستاری او بر نمی آمد. در حرم مطهر حضرت رضا از خدای تعالی درخواست کرد که زنی پیدا شود تا توجه و پرستاری از زوجه ی بیمارش نماید. 

چون این حاجت را از درگاه خدا طلبید و از حرم شریف بیرون آمد، در دارالسیاده که یکی از رواقهای حرم شریف رضوی است - پیرزنی را دید که رو به جانب مسجد می رود.

به آن پیرزن گفت: ای مادر من شخصی غریبم و زنی دارم که بیمار شده؛ من خودم از پرستاری او عاجزم خواهش دارم اگر بتوانی چند روزی نزد من بیایی و برای خدا پرستاری از مریضه ی من بنمایی.

آن زن هم در جواب گفت من هم اهل این شهر نیستم و به زیارت آمده ام و کسی را هم ندارم و حال محض خشنودی این امام مفترض الطاعه می آیم. سپس با هم به منزل رفتند؛ در حالی که مریضه در بستر افتاده بود و ناله میکرد و روی خود را پوشیده بود.

پیرزن نزدیک بستر رفت و روی او را باز کرد؛ دید آن مریضه دختر خود اوست که از فراقش میسوخت پیرزن تا دختر را دید، از شوق فریاد زد که به خدا قسم این دختر من است.

دختر تا چشم باز کرد مادر خود را در بالین خود دید، به گریه در آمد که این مادر من است. آنگاه مادر و دختر یکدیگر را در آغوش گرفتند و از

۱۴۴

مرحمتهای امام هشتم اظهار مسرت و خوشحالی نمودند.(۱. رياض الابرار.)

دختر درمانده

شهید هاشمی نژاد در کتاب پربهای خود مناظره ی دکتر و پیر قضیه ای نقل فرموده که این است:

در یکی از روستاهای مازندران در خانواده ای ثروتمند و محترم دختری تقریباً در سن هشت سالگی دچار مرض سختی میگردد که اثر محسوس آن عارضه تب و ضعف مفرط و فوق العاده و زردی صورت بود. 

خانواده ی مریض او را در شهر نزد دکترهای معروف میبرند و معالجات زیادی هم انجام میدهند ولی کمترین نتیجه ای از آن همه معالجات گرفته نمی شود لذا از آن جا مریض را به ساری و بابل که دو شهر از شهرستانهای مرکزی شمال است برده و به اطبای مشهور آن جا مراجعه میکنند ولی باز فایده و اثری نمی بینند.

بدین جهت مریض مزبور را از آن جا به تهران میبرند و برای اولین بار در معاینات دقیق دستورات لازم را به خانواده ی مریض داده، آنها با گرفتن تهران شورای پزشکی برای تشخیص مرض تشکیل میشود و پس از دستور به ده خود بر می گردند. 

ولی متأسفانه تفاوت محسوسی در حال مریض مشاهده نمی کنند. بدین لحاظ بار دیگر او را به تهران برده پس از عکس برداری او را در بیمارستان نجمیه که از بیمارستانهای مشهور تهران است - بستری کرده بنا به دستور دومین کمیسیون پزشکی مریض مزبور را

۱۴۵

تحت عمل جراحی قرار میدهند. 

اما در این بار نیز پس از عمل و مراجعت به مسکن خود، حال مریض خود را مانند گذشته میبینند ناچار برای بار سوم مریض را به تهران برده دوباره عکس برداری میشود و برای بار دوم عمل جراحی انجام میگردد اما با کمال تعجب باز پس از مراجعت به محل خود تفاوتی در حال مریض محسوس نمی شود!!

خلاصه برای چهارمین بار که خانواده ی مریض به تهران مراجعت میکنند پس از دو مرتبه عمل کردن و به بیشتر اطبای معروف تهران مراجعه نمودن و آن همه شورای طبی و کمیسیون پزشکی تشکیل شدن جواب یأس شنیده تنها نتیجه ی قطعی که خانواده ی مریض پس از این همه زحمات و خسارت ها به دست می آورند این که باید به انتظار مرگ دختر خود باشند و از معالجه اش قطع امید بنمایند!!

البته پیداست که یک خانواده ی محترم پس از آن همه رنج و مشقت و صرف آن مبالغ گزاف با شنیدن این جواب تا چه درجه ناراحت شده و با یک دنیا تأثر مریض را به مسکن همیشگی خود بر می گردانند و هر آن در انتظار مرگ دختر به سر می برند. 

همان مریضی که از همه جا دست رد بر سینه ی او زده شد و به انتظار مرگ خود به سر میبرد در همان ضعف فوق العاده و عجیب، گویا از عالم غیب مدد گرفته و میگوید مرا به مشهد ببرید؛ طبیب حقیقی امام رضا است.

ولی این سخن با کمال بی اعتنایی تلقی میشود زیرا مریض که حداکثر فعالیت طبی برای معالجه ی او انجام گردیده و پس از مراجعه به ده ها دکتر

۱۴۶

معروف و جراح و متخصص و تشکیل چند شورای طبی و کمیسیون پزشکی و عمل جراحی به نظر بیشتر مردم قطعاً غیر قابل قبول است، لذا این سخن جز از طرف مادر دل سوخته اش مورد استقبال واقع نگردید، ولی موافقت یک مادر در برابر مخالفتهای شدید عموم افراد چه اثری خواهد داشت؟!

اما خوشبختانه با آن که تمام کسانی که از حال مریض اطلاعی داشتند بالاتفاق معتقد بودند که مریض را تا به مشهد هم زنده نمی توان برد و با کمال تعجب این نظریه از طرف دکترها و اطبای مشهد هم مورد تأیید واقع گردیده بود، ولی باز پافشاری و اصرار مادرش کار خود را کرده، در حالی که تمام افراد آن خانواده دست از مریض شسته بودند و دیدار او را آخرین ملاقات می پنداشتند مادر بلیط قطار خرید به قصد مشهد مقدس بهشهر را ترک گفت.

اما فراموش نشود که در بهشهر کارمندان ایستگاه به علت آن که مرگ مریض را حداکثر برای چند ساعت بعد قطعی میدانستند، ابتدا از دادن بلیط خودداری نمودند ولی به لحاظ شخصیت و احترام آن خانواده بالاخره بلیط داده شد و در یک کوپه ی دربست دختر مریض را در حالتی که مادرش و سه زن دیگر برای پرستاری او به همراه بودند قرار دادند. در بین راه رییس قطار هنگام کنترل بلیط با دیدن حال مریض به مادرش پرخاش کرد و اعتراض مینمود و میخواست آنها را در یکی از ایستگاه های بین راه پیاده نماید زیرا میگفت این مریض قبل از رسیدن به مقصد در بین راه قطعاً خواهد مرد. اما با دیدن گریه ی مادر و ناله ی او از پیاده کردن آنها صرف نظر نمود.

خلاصه دختر را زنده به مشهد مقدس رساندند و به مجرد پیاده شدن از

۱۴۷

قطار، دختر را به صحن بزرگ حمل کرده او را در پشت پنجره ی فولادی که پشت سر مطهر امام هشتم واقع شده است قرار می دهند؛ در حالتی که مریض به حال عادی نیست ولی مادرش بنای گریه و ناله را میگذارد و با سوز دل و اشک ریزان شفای کامل دختر خود را از طبیب واقعی یعنی پروردگار توانا به وسیله و شفاعت ثامن الائمه خواستار است. 

شب فرا می رسد. مردم برای استراحت از خستگی روزانه به منازل خود می روند. درهای حرم و صحن هم بسته میشود و پاسبانان و خدمت گزاران آستان قدس رضوی هم آن جا را ترک میگویند؛ تنها عده ای از آنان در بین حرم و داخل صحن مشغول نگهبانی بودند و گاهگاهی از حال آن مادر و دختر مریضش که در پشت پنجره ی فولادی قرار داشتند، جویا می شدند. 

ساعت، اواخر شب را نشان میداد مادر رنج دیده ی آن مریض در اثر رنج سفر و خستگی فوق العاده ای که ناشی از گریه های شدید او بود، به خواب عمیقی فرو رفته بود ولی با کمال تعجب آن مادر در این هنگام دستی را روی شانه ی خود حس میکند که تکانی به او می دهد. با صدایی که آمیخته با یک دنیا عاطفه و محبت است میگوید: «مادر! مادر! برخیز؛ من شفا یافته ام، حالم خوب شده؛ امام رضا به من شفا عنایت فرموده است!!». 

مادر رنج دیده ی آن مریض با شنیدن این صدا چشم های خود را باز کرده، دخترش را سالم و بدون هیچ گونه احساس ناراحتی بالای سر خود نشسته دید ولی این منظره برای ما در آن قدر غیره منتظره بود که با دیدن آن بلافاصله فریادی زد و غش کرد و روی زمین قرار گرفت!!

خدامی که در داخل صحن مشغول پاسبانی بودند، با شنیدن فریاد آن زن به دورش جمع میشوند و پس از گذشتن چند دقیقه و به هوش آمدن آن زن

۱۴۸

او را به اتفاق دختر شفا یافته اش به مسافرخانه ای می رسانند. 

مادر آن دختر در اولین فرصت شفا یافتن مریض و حرکت فوری خود را تلگرافی به خانواده اش اطلاع میدهد ولی این تلگراف به عنوان خبر مرگ تفسیر شده و کنایه از مردن تلقی میشود به دنبال این تفسیر بی جا و خلاف واقع عده ای از زنان نزدیک و خویشاوندان آن خانواده در منزلشان جمع آمده و بنای گریه و ناله را به عنوان عزاداری میگذارند. از آن طرف دختر شفا یافته به اتفاق مادر و سه زن دیگر از همراهان به تهران حرکت کرده، بار دیگر حرکت خود را از تهران به وسیله ی تلگراف اطلاع می دهند.

اما مرگ آن دختر مریض به قدری برای آنها قطعی و مسلم بود که با رسیدن تلگراف دوم هم یقین به حیات و زنده بودن دختر پیدا نمی کنند، تا بالاخره یک خبر قطعی دایر بر سلامت دختر و حرکت آنها به آن خانواده می رسد.

پس از دریافت این خبر قطعی افراد آن خانواده در ایستگاه بهشهر از کاروان کوچک خود که با یک دنیا افتخار و سربلندی از سفر پر میمنت مشهد مراجعت میکردند استقبال مینمایند. این خبر عجیب به سرعت در بهشهر منتشر گردید. 

اطبای معالج آن دختر حاضر شده از او معاینه ی دقیق به عمل آوردند و سپس به اتفاق صحت کامل مزاج وی را تصدیق می نمایند. 

از وقوع این حادثه تا حال چندین سال میگذرد و آن دختر هنوز در کمال صحت و سلامت و بدون هیچ گونه عارضه ای - حتی عوارض کسالت های جزئی - به سر میبرد اطبای معالج آن دختر در بهشهر و ساری و بابل و تهران و جراحانی که دو بار او را تحت معاینه و عمل جراحی قرار

۱۴۹

داده اند، هنوز زنده و در حال حیاتند؛ عکسهایی هم که از آن دختر برای تشخیص مرض برداشته شده، موجود است.(۱. مناظره ی دکتر و پیر، ص ۱۴۱)

درخواست شفا

شهید محراب آیت الله سید عبدالحسین دستغیب شیرازی از جانب فاضل و محقق آقای حاج میرزا محمود مجتهد شیرازی نزیل سامرا نقل فرمود از جناب شیخ محمد حسین قمشه ای که ایشان فرمود:

ایشان به قصد تشرف به مشهد حضرت رضا از عراق مسافرت میکند و پس از ورود به مشهد مقدس دانه ای در انگشت دستش آشکار میشود و سخت او را ناراحت میکند. چند نفر از اهل علم او را به مریض خانه می برند؛ جراح نصرانی میگوید باید فوراً انگشتش بریده شود و گرنه به بالا سرایت میکند.

جناب شیخ قبول نمیکند انگشتش را ببرند. طبیب میگوید: اگر فردا آمدی باید از بند (مج) دست بریده شود شیخ بر میگردد و درد شدت می یابد و او شب تا صبح ناله میکند. فردای آن روز به بریدن انگشت راضی می شود.

چون او را مریض خانه میبرند جراح دست را می بیند و میگوید باید از بند دست بریده شود؛ قبول نمیکند و میگوید من حاضرم فقط انگشتم بریده شود. جراح میگوید فایده ندارد و اگر الآن از بند دست بریده نشود، به بالاتر سرایت کرده باید از کتف بریده شود. 

شیخ بر می گردد و درد شدت میگیرد؛ به طوری که صبح به بریدن دست

۱۵۰

راضی می شود. چون او را نزد جراح می آورند دستش را می بیند و می گوید به بالا سرایت کرده و باید از کتف بریده شود و از بند دست فایده ندارد و اگر امروز از کتف بریده نشود فردا به سایر اعضا سرایت میکند و بالاخره به قلب می رسد و هلاک میشود. 

شیخ به بریدن دست از کتف راضی نمیشود و بر می گردد و درد شدیدتر شده تا صبح ناله میکند و حاضر میشود که از کتف بریده شود. رفقایش او را برای مریض خانه حرکت میدهند تا دستش را از کتف ببرند.

در وسط راه شیخ گفت: ای رفقا ممکن است در مریض خانه بمیرم. اول مرا به حرم مطهر ببرید. پس ایشان را در گوشه ای از حرم جای دادند. شیخ گریه و زاری زیادی کرده و به حضرت شکایت میکند. می گوید: آیا سزاوار است زائر شما به چنین بلایی مبتلا شود و شما به فریادش نرسید و انت امام الرؤوف خصوصاً درباره ی زوار پس حالت غشوه ای عارض می شود؛ در آن جا حضرت رضا را ملاقات میکند. 

آن حضرت دست مبارک را بر کتف او تا انگشتانش کشیده می فرماید:

شما شفا یافتی!

شیخ به خود می آید و میبیند دستش هیچ دردی ندارد. رفقا می آیند او را به مریض خانه ببرند؛ جریان شفای خود را به دست آن حضرت به آنها نمی گوید.

چون او را نزد جراح نصرانی میبرند. جراح دستش را نگاه می کند؛ اثری از آن دانه نمیبیند. به احتمال آن که شاید دست دیگرش باشد، آن دست را هم نظر میکند؛ می بیند سالم است میگوید: ای شیخ! آیا مسیح را ملاقات کردی؟!

۱۵۱

شیخ فرمود کسی را که از مسیح بالاتر است دیدم و مرا شفا داد. پس جریان شفا دادن امام را نقل می کند.(۱. داستانهای شگفت.)

شفای چشم سید

حاج شیخ عباس قمی در کتاب فوائد الرضویه ذکر نموده که از سید جلیل سید حسین خلف سید محمد رضا نجل سید مهدی بحر العلوم طباطبائی فرموده که آن جناب در اواسط عمر به ضعف چشم مبتلا شد و کم کم ضعف چشم شدت گرفت تا از دو چشم نابینا شد.

پس از نجف به قصد زیارت و عتبه بوسی حضرت ثامن الحجج حرکت نمود و پس از مشرف شدن و طلب شفا از ساحت قدس حضرت رضا، فوراً هر دو چشمش بینا و با دیده های روشن از حرم بیرون آمد و تا آخر عمر که به سن نود سالگی بود، محتاج به عینک نبود.

همچنین در فوائد الرضویه از شیخ عبدالرحیم بروجردی که از مشاهیر علمای بزرگ مشهد مقدس به شمار می آمد - نقل کرده است که شیخ فرموده زمانی که سید مذکور به مشهد مشرف گردید در منزل ما فرود آمد و نزد ما بود و چون وارد شد، چشمانش نابینا بود پس به حرم شریف مشرف گردید و خدمت امام هشتم عرض کرد که من برای شفای دیده های خود به جدت حضرت امیرالمؤمنین و جد دیگرت سیدالشهدا و به پدرت حضرت موسی بن جعفر و به پسرت امام جواد و به پسر دیگرت حضرت هادی و امام عسگری و حضرت بقیة الله امام عصر (روحی و ارواح العالمين له الفداه) متوسل شده ام و هیچ یک ایشان مرحمتی نفرموده

۱۵۲

و چشمان مرا شفا نداده اند. اکنون به حضرتت پناهنده شده ام و شفای خود را می خواهم؛ اگر شفا ندهی قهر میکنم.

پس متوسل گردید و خداوند عالمیان به توجه صاحب قبر او را شفا داد و با دیده های روشن از حرم بیرون آمد.(1. فوائد الرضويه.)

مخاطب

نوجوان ، جوان ، میانسال

قالب

سخنرانی ، کتاب داستان بلند و رمان ، کتاب معارفی