دعوای خانوادگی
دادگاه تشکیل شده بود مدینه دادگاههای بیشماری را به خود دیده بود؛ اما این بار فرق میکرد افرادی از برادرشان شکایت کرده بودند. جالب اینکه همگی آنها امامزاده بودند. قاضی مدینه ابو عمران طلحی بود که روبه روی در یعنی در جایگاه همیشگی اش نشسته بود یک سمت شاکیان نشسته بودند که پیشاپیش آنها عباس بن موسی بود. او سبب شده بود که چند تن از برادران دیگرش نیز در مقام شاکی در جلسه حاضر شوند. امام رضا رو به روی شاکیان نشسته بود چهار نفر نیز برای شهادت دادن درباره وصیت نامه موسی بن جعفر به جلسه احضار شده بودند اسحاق بن جعفر عموی امام ابراهیم بن محمد جعفر بن صالح و سعيد بن عمران.
مسئله روشن بود اختلاف سر ارث و میراث و وصیت نامه موسی بن جعفر بود زیاده خواهی عباس سبب برگزاری این دادگاه شده بود. شخصیت عباس بن موسی در مدینه شناخته شده بود. قاضی هم خوب می دانست که حق با او نیست؛ اما مصلحت داوری اقتضا می کرد که دو طرف به دادگاه خوانده شوند.
قاضی رو به شاکی کرد و گفت شکایتت را بگو.» عباس که منتظر این لحظه بود، گفت: ای قاضی خدا تو را خیر دهد و خیر را بر زبانت جاری کند. سپس در حالی که به وصیت نامه مهر شده پدرش که در برابر قاضی بود اشاره میکرد با همه عصبانیت و با لحنی ناشایست گفت: «پایین این وصیت نامه گنجی است؛ یعنی من یقین دارم که حتماً مطلبی هست که برای ما بسیار سود دارد.
سپس عباس رو به امام گفت اما این برادر میخواهد که وصیت نامه را از ما پنهان کند و فقط خودش از آن بهره ببرد و متأسفانه پدر ما هم - خدایش رحمت کند - مسئولیت همه امور را به او واگذار و ما را محروم کرده است. پس از این حرف ها گویی او میخواست مطلبی سری را که به ضرر امام و شاید حتی به ضرر شیعه و دستگاه امامت بود بازگو کند و البته تهدید هم کرد و گفت: «البته من حرفهای دیگری هم دارم که اگر بخواهم می توانم بازگو کنم؛ هر چند به مسئله ارث مربوط نیست.»
کار که به اینجا رسید ابراهیم بن محمد که یکی از شاهدان بود، به عباس حمله کرد و گفت:
اگر سخنی در آن باره بگویی ما از تو نمیپذیریم و تو را تائید نمیکنیم تو از دیرباز نزد ما سرزنش شده و منفور بوده ای ما تو را در کودکی و بزرگی ات به دروغ گویی شناخته ایم و پدرت تو را بهتر از هر کس دیگر می شناخت ای کاش تو خیری میداشتی همانا پدرت به ظاهر و باطن تو آشناتر بود. موسی بن جعفر الله حتی تو را برای نگهداری دو دانه خرما هم امین نمی دانست.
اسحاق بن جعفر - پسر بزرگوار امام صادق و عموی عباس - که مردی سالخورده بود از یاوه گویی های عباس به اندازه ای خشمگین شد که برای دعوا با او برخاست و در حالی که دو طرف لباس وی را گرفته بود به او گفت:
تو هم کم عقلی و هم ناتوان و هم نادان هر روز از تو کار ناشایسته ای سر می زند. این کار تو نیز نظیر همان کار زشتی است که دیروز انجام دادی اسحاق بیش از این نگفت شاید میخواست که برادرزاده اش را بیش از این نزد دیگران رسوا نکند؛ ولی معلوم شد که روز قبل نیز عباس کار سخیفی انجام داده بود اسحاق سر جای خود نشست ناراحتی در چهره و رگهای برافروخته اش موج میزد چند نفر از حاضران نیز با اسحاق همراه شدند و عليه عباس سخن گفتند.
قاضی با دقت به سخنان حاضران گوش میداد و هنگامی که دید همه شواهد عليه عباس بن موسی است و بنا بر شناختی که از او داشت ادعایش را نپذیرفت و داوری را تمام شده دانست. آنگاه قاضی به امام رو کرد و گفت: برخیز ای ابوالحسن شکایت برادرت بی مورد بود من دیگر بیش از این وقت شما را نمیگیرم همان لعنتی که امروز از جانب پدرت به من رسید مرا بس است.»
قاضی در حالی که از جای خود برخاسته بود و میخواست دادگاه را ترک کند رو به امام کرد و گفت: پدرت اختیارات وسیعی به تو داده است، به خدا سوگند پسر را هیچ کس بهتر از پدر نمی شناسد. پدرت موسی بن جعفر مردی دانا و دانشمند بود و ما به خوبی او را می شناختیم. خدایش رحمت کند.
عباس که خود را شکست خورده میدید جلو رفت و مقابل قاضی ایستاد و گفت ای قاضی خدا خیرت دهد خواهش میکنم، مهر وصیت نامه را باز کنید نوشته زیرش را بخوانید. من مطمئنم که پدرم، وصیت ویژه ای برای من داشته .....
قاضی ابو عمران گفت: نه، من این کار را نمیکنم همان لعنتی که امروز از پدرت به من رسید برای من بس است. عباس گفت: «من خودم این کار را میکنم.» آنگاه وی به سوی وصیت نامه رفت و مقابل دیدگان حاضران آن را با ناراحتی تمام برداشت و مهر و مومش را باز کرد و متن آن را بلند بلند خواند.
روشن شد که امام موسی بن جعفر فرزندش علی بن موسی را وصی خود قرار داده و سرپرستی همه اموال، اعم از موقوفات و غیر موقوفات را به ایشان واگذارده است. در وصیت نامه، اسامی شاهدان هم آمده بود که همان شاهدان حاضر در دادگاه بودند.
خوانده شدن وصیت نامه باعث سرافکندگی عباس و برادرانش شد که از امام شکایت کرده بودند. فضیلت امام نیز بیش از پیش برای همگان آشکار شد.