فخر نفروش
خادم صدایم کرد و گفت که کسی جلوی در با شما کار دارد. بیرون آمدم. غلام امام بود مرکبی را برایم آورده بود. او گفت امام این مرکب را فرستاده است و می خواهد تو را ببیند. محل سکونت امام بیرون شهر بود. بی درنگ سوار شدم و حرکت کردم. آن شب میهمان امام بودم و تا پاسی از شب نزد ایشان ماندم. دیر وقت بود. هنگامی که امام میخواست برخیزد و برای استراحت برود رو به من کرد و فرمود: فکر نمیکنم اکنون بتوانی به مدینه بازگردی
آری، فدایت شوم.
امشب را نزد ما بمان و صبح به یاری خدای - عز وجل - حرکت کن.»
مانعی ندارد همین کار را میکنم فدایت شوم.
امام خادم خود را صدا زد و به او گفت: بستر خواب مرا برای وی بگستران و ملحفه مرا که زیر آن میخوابم بر آن بستر بیفکن، و بالش مرا زیر سر او بگذار خیلی به خود میبالیدم سالها نزد امام کاظم و امام رضا شاگردی کرده بودم و همواره آنها به من عنایت داشتند؛ ولی هیچ گاه چنین وضعیتی برایم پیش نیامده بود.
با خود گفتم:
چه کسی این اندازه مقام و منزلت که اکنون نصیب من شده، نصیبش شده است؟ خداوند از نزد خود مقامی به من عطا کرد که به کسی از اصحاب ما نداده است. امام مرکب خود را فرستاد تا سوار شوم، تشک لحاف و بالش خود را گستراند تا شب را روز کنم و کسی از اصحاب ما چنین توفیقی نصیبش نشده است.
نشسته بودم و در حالی این خیالات را از سر می گذراندم که آن بزرگوار کنار من بود. ایشان ناگهان رو به من کرد و فرمود: ای احمد امیر مؤمنان علی بن ابی طالب به دیدار صعصعه رفت و به او گوشزد کرد که این عیادت سبب فخر و مباهات او بر خویشانش نشود و تواضع پیشه کند تا خداوند او را به مقام بلند برساند.»(عيون أخبار الرضا، ج ۲، ص ۲۲۹، ج ۱۹)