دو سفر آسمانی ( از مدینة النبی تا ایران اسلامی و بین الحرمین رضوی و فاطمی )  ( صص 133، 144 ) شماره‌ی 3388

موضوعات

سيره امام رضا (عليه السلام) > سيره علمی و فرهنگی امام > اصحاب و راويان امام > اصحاب راستين > اباصلت

خلاصه

ابو الصلت می گوید:بعد از شهادت امام رضا علیه السلام به دستور مأمون مرا به زندان بردند و یکسال در حبس ماندم. یکی از شبها که از ناراحتی و دلتنگی بیدار بودم و به عبادت و دعا مشغول شدم و انوار مقدسه پیامبر صلوات الله علیه و اهل بیتش را شفیع خود نمودم و از خدا خواستم که مرا نجات بخشد. هنوز دعای من تمام نشده بود که دیدم امام جواد علیه السلام در کنار من و در زندان حاضر شده و فرمود: ای ابو الصلت سینه ات تنگ شده است؟گفتم: آری به خدا.گفت: برخیز ! سپس دست زد و زنجیرهایی که بر من بسته بودند جدا نمود. و دست مرا گرفت و از زندان بیرون آورد نگهباهان و مأموران و غلامان مرا می دیدند و به اعجاز امام قدرت سخن گفتن و تکلم نداشتند. وقتی امام علیه السلام مرا از آنجا بیرون آوردند فرمود: دیگر تو در امان خدایی تو هرگز مأمون را نخواهی دید و او نیز تو را نخواهد دید و چنان شد که او فرمود.

متن

اباصلت و سفارش امام

اباصلت می گوید(۳):(عيون اخبار الرضا (با ترجمه) ج ۲، ص ۵۹۵ جلاء العیون، ص ۹۴۲)

بعد از مدتی که امام در مجلس مأمون بود ناگهان دیدم آن حضرت با حالت محزون و غمگین و با حالت ناخوشی در حالی که عبا را بر سر مبارکش انداخته بود. از در خانه خارج شد. من هم با توجه به سفارش امام که فرمود در چنان حالتی با ایشان سخن نگویم، با او سخن نگفتم تا اینکه امام به منزل و سرای خویش وارد شدند و به من فرمود در خانه را ببندم. من هم در را از پشت بستم(4).(همان)

133

عاقبت اباصلت شاهد و راوی شهادت امام(4)(عيون اخبار الرضا (با ترجمه)، ج ۲، ص ۵۹۹: جلاء العیون، ص ۹۴۴)

ابو الصلت می گوید:

بعد از شهادت امام رضا به دستور مأمون مرا به زندان بردند و یکسال در حبس ماندم. یکی از شبها که از ناراحتی و دلتنگی بیدار بودم و به عبادت و دعا مشغول شدم و انوار مقدسه پیامبر ه و اهل بیتش را شفیع خود نمودم و از خدا خواستم که مرا نجات بخشد. 

هنوز دعای من تمام نشده بود که دیدم امام جواد در کنار من و در زندان حاضر شده و فرمود: ای ابو الصلت سینه ات تنگ شده است؟

گفتم: آری به خدا.

گفت: برخیز ! سپس دست زد و زنجیرهایی که بر من بسته بودند جدا نمود. و دست مرا گرفت و از زندان بیرون آورد نگهباهان و مأموران و غلامان مرا می دیدند و به اعجاز امام قدرت سخن گفتن و تکلم نداشتند. وقتی امام مرا از آنجا بیرون آوردند فرمود: دیگر تو در امان خدایی تو هرگز مأمون را نخواهی دید و او نیز تو را نخواهد دید و چنان شد که او فرمود.

144

مخاطب

جوان ، میانسال ، کارشناسان و صاحبنظران

قالب

سخنرانی ، کتاب داستان كوتاه ، کتاب داستان بلند و رمان ، کتاب معارفی