روی کار آمدن مأمون
پس از در گذشت هارون طبق عهدنامه و قراردادی که خود او بسته بود محمد امین، فرزند زبیده جانشین پدر شد و مردم هم به محض اطلاع از مرگ هارون در نهم ربیع الاول شب شنبه سال ۱۹۳ هـ ق با امین بیعت کردند.
امین روز جمعه نامه ای به برادرش که استاندار مرو بود نوشت که با او بیعت کند. مأمون آورنده نامه را زندانی کرد و به صلاحدید فضل بن سهل از اطاعت برادر سرباز زد.
آخر الامر در شب بیست و پنجم محرم در سال ۱۹۸ هـ ق محمد امین کشته شد و خلافت در اختیار مأمون قرار گرفت؛ از همین تاریخ تا سال ۲۰۴ هـق مقر خلافتش خراسان بود و در سال بعد به صلاحدید حضرت رضا به سوی بغداد حرکت کرد.
مأمون پس از کشتن محمد امین برادر خود در یک بحران عجیب سیاسی قرار گرفت زیرا عده ای از بنی عباس که طرفدار محمد امین بودند به مخالفت برخاستند علویان نیز پس از شکنجه های سخت و ناراحتیهای زمان هارون نفس تازه ای کشیده از این آشفتگی استفاده کردند و هر کدام در گوشه ای علم مخالفت برافراشتند.
صاحب روضة الصفا در ص ۱۵۳ جلد سوم می نویسد!
فضل بن سهل وزير مأمون با اینکه از جزئیات این وقایع آگاه بود نمی گذاشت. مأمون از جریان امور آگاه شود و فقط به او گوشزد می کرد که در هر گوشه ای علویان خروج کرده اند و مردم از آنان متابعت مینمایند؛ هرج و مرج غریبی در کشور عرب پدید آمده است و باید فکری اساسی درباره اینها کرد.
بالأخره مأمون برای رفع این آشوب و گرفتاری، ابتکازی به خرج داد که هنوز پس از گذشت دوازده قرن بعضی دانشمندان خیال میکنند مأمون واقعاً به واسطة تقرب و انجام وظیفه مذهبی این کار را انجام داده است، گرچه بعضی از تواریخ شاهد این مدعاست؛ ولی قرائن آشفتگی اوضاع و دلایل مستند و محکمی از تاریخ گواهی میدهد که فقط به منظوری سیاسی و برای تحکیم مبانی سلطنت خود به ولایتعهدی حضرت رضا عال اقدام نموده است؛ ما در ضمن این بخش به قسمتی از این شواهد اشاره خواهیم کرد.
صاحب الفخری می نویسد: مأمون بزرگان خاندان عباسی و علوی را دعوت نمود و آنها را آزمایش کرد؛ فردی افضل و اصلح و دیندارتر از علی بن موسی الرضاء ال پیدا نکرد. از نوشته الفخری که نزدیک به همان زمان بود چنین بر می آید که مأمون شخصی وجیه المله که مورد اعتماد و مورد خوشحالی هر دو فرقه بود انتخاب نمود.
دکتر احمد رفاعی از نویسندگان اخیر و طرفداران اهل سنت مینویسد: این انتخاب و تفویض ولایتعهدی از روی اغراض سیاسی بود.
عاقبت مأمون پس از اطلاع از آشوب و انقلاب عمومی در سراسر کشور اسلام مجلس مشورتی تشکیل داد و در آن مجلس رأی بر آن قرار گرفت که از جهت استرضای بنی عباس و علویان و هم از لحاظ کنترل اوضاع و تحت نظر گرفتن حضرت رضا که شخصیتی برجسته و انگشت نمای مسلمانان بود. ایشان را از مدینه به مرو دعوت و ولیعهد خود کند به همین جهت سی و سه هزار نفر از اولاد عباس بن عبدالمطلب را در قصر خلافت خود جمع نمود.
در میان انبوه جمعیت نظر خود را مبنی بر انتخاب حضرت رضا به ولا یتعهدی ابراز کرد (۱ - ص ۱۵۳، ج ۳، روضة الصفا.) به رجاء بن ابی ضحاک دائی خود که والی مدینه بود. مأموریت داد که حضرت رضا را با احترامی زیاد از مدینه به مرو روانه کند.
او على بن موسى الرضاء الله را از راه بصره و فارس و اصفهان و دشت آهوان و کوه میامی به طرف نیشابور آورد همین که به نیشابور رسیدند؛ در محله بلاش آباد در منزل پسنده نامی وارد شدند از آنجا به قریه حمراء که به قدمگاه معروف است رسیدند؛ سپس به توس و سناباد رهسپار شدند و از آنجا به مرو حرکت کردند؛ در خلال همین مسافرت وقایعی بسیار ارزنده اتفاق افتاد که به مناسبت مقداری از آن را برای خوانندگان توضیح میدهیم.
صص 24-22
بالأخره مرگ مأمون هم فرا رسید
مأمون به آرزوی فتح روم لشکر به آن ناحیه کشید. فتوحات بسیاری هم نمود. در بازگشت از کنار چشمه ای به نام بدیدون که معروف به قشیره بود. گذشت آب و هوای آن محل و منظره دلگشای سبزه زار اطراف چشمه، چنان دل انگیز بود که دستور داد؛ سپاه همانجا توقف نمایند تا از هوای آن سرزمین استفاده کنند.
برای مأمون در روی چشمه جایگاه زیبایی از چوب آماده کردند در آنجا می ایستاد و صفای آب را تماشا میکرد. روزی سکه ای در آب انداخت که نوشته آن از بالا آشکارا خوانده میشد و آب آن به قدری سرد بود که کسی نمی توانست دست خود را در میان آن نگه دارد وقتی که مأمون در تماشای آب غرق بود، یک ماهی بسیار زیبا به اندازه نصف طول دست مانند شمشی نقره ای آشکار شد.
مأمون گفت هر کس این را بگیرد یک شمشیر جایزه دارد.
یکی از سربازان خود را در آب انداخت و ماهی را گرفت و بیرون آورد. همین که بالای تخت به جایگاه مأمون رسید ماهی بشدت خود را تکان داد و از دست او خارج شد و در آب افتاد بر اثر افتادن ماهی، مقداری آب بر سر و صورت و زیر گلوی مأمون ریخته شد.
ناگهان لرزشی بیسابقه او را فرا گرفت.
سرباز برای مرحله دوم در آب رفته ماهی را گرفت؛ دستور داد: آن را بریان کنند ولی لرزش به اندازه ای شدت یافت که هر چه لباس زمستانی بر او می پوشاندند و لحاف بر او می انداختند آرام نمیشد و فریاد می کشید (البرد، البرد) سرما، سرما پس از آن در اطرافش آتش زیادی افروختند؛ باز گرم نشد؛ ماهی بریان را برایش آوردند آن قدر ناراحتی به او فشار آورده بود که نتوانست ذره ای از آن بخورد.
معتصم، برادر مأمون پزشکان سلطنتی ابن ماسویه و بختیشوع را حاضر کرد و از آنان درخواست کرد تا مأمون را معالجه نمایند آنها نبض او را گرفته، گفتند: ما از معالجه او عاجزیم. این بحران حال و حرکات نبض مرگ او را مسلم می کند و تاکنون در طب چنین مرضی پیش بینی نشده است.
حال مأمون، بسیار آشفته شد و از بدنش عرقی مانند روغن زیتون خارج شد. در این هنگام گفت مرا بر بلندی ببرید تا مرتبه ای دیگر سپاه و سربازانم را ببینم.
شب بود. مأمون را به جای بلندی بردند.
چون چشمش به سپاه بی کران در خلال شعاع آتشهایی که در کنار خیمه ها افروخته بودند و به رفت و آمد سربازان افتاد دست بلند کرد و گفت: «یا من لا يزول ملكه ارْحَم مَنْ قَدْ زَالَ مُلْكَهُ
ای کسی که پادشاهی او را زوالی نیست بر کسی که پادشاهی اش به پایان رسیده رحم کن!
او را به جایگاهش بر گرداندند.
معتصم مردی را گماشت تا شهادت تلقینش کند.
آن مرد در حالی که با صدایی بلند کلمه شهادت می گفت، ابن ماسویه گفت: فریاد مکش مأمون الآن - با این حالی که دارد - بین پروردگار خود و مانی (نقاش معروف فرق نمی گذارد.
در این موقع چشمانش که بسیار درشت و قرمز شده بود - و انسان از نگاه کردنش وحشت داشت - باز شد و میخواست این ماسویه را با دستهای خود در هم فشارد؛ ولی قدرت نداشت.
در این حال، ماهی را نخورده از دنیا رفت و در محلی به نام طرطوس (۱- طرطوس یکی از شهرهای سوریه (ف. عمید)) دفن شد.( ٢ - سفينة البحار، ج ١. لفظ «امن»)
صص64-63