ناسخ التواریخ زندگانی حضرت علی بن موسی الرضا علیه السلام (جلد چهاردهم)  ( صص 112-96 ) شماره‌ی 3420

موضوعات

سيره امام رضا (عليه السلام) > سيره سياسی > دوران مأمون > شخصيت و زندگی فضل بن سهل

خلاصه

بیان رفتن فضل بن سهل ذوالریاستین به حمام و کشته شدن او

متن

بیان حرکت کردن مأمون در خدمت امام رضا به جانب عراق

چون فضل بن سهل نزد مأمون آمد و رأی او را در حرکت کردن به جانب عراق پسندیده نداشت و او را بر آن آهنگ به نکوهش گرفت و خاموش ساخت یقین دانست که به مقصود خود نائل شد چه می دانست اگر مأمون به جانب عراق و بغداد شود استیلای او و برادرش و آن نفوذ نامی که در امور مملکت دارند نقصان پذیرد وقوت مأمون را از حاجت به فضل و برادرش مستغنی گرداند پس به محض اینکه از خدمت مأمون بیرون شد فرمان داد  تا پیش خانه مأمون را که به فرمان مأمون بیرون برده بودند بازگردانیدند و اطمینان داشت که چون با مداد شود و علی بن عمران و ابویونس و جلودی را برای مشورت از زندان به حضور مأمون در آورند ایشان نیز در تأیید اقوال و تصویب رأى فضل و توهين امام رضا الله سخنها گویند و برهانها اقامت نمایند و یکباره مأمون را از قصد سفر عراق منزجر و پشیمان دارند اما چون کردار مأمون نسبت به خیال وی باژگون گردید و آن سه نفر را چنانکه مذکور شد به قتل رسانید فضل بن سهل بدانست که این امر را سهل نمی توان شمرد و نمایش چنگ و ناب شیر دلیر را بازیچه نمیتوان انگاشت و مأمون را از عزیمت خود نمی توان بازداشت لاجرم نزد پدرش سهل بن عبدالله سرخسی باز گردید و در سرای او زیستن گرفت و از آن طرف امام رضا الله با مأمون فرمود:

ای امیر المؤمنين ماذا صنعت بتقديم النوائب در فرستادن پیشخانه چه کردی مأمون عرض کرد ای سید من تو خود به این کار فرمان کن چه مأمون می دانست مردمان اطاعت امر فضل را بیشتر از وی می کنند و به فرمان او چندان اعتنائی ندارند و چون پیشخانه را بحکم فضل باز گردانیده بودند اگر مأمون به اعاده آن حکم نماید شاید پذیرفتار نشوند لاجرم این کار را به خود آن حضرت بازگشت نمود تا اگر اطاعت امر شد چنان است که امر مأمون جاری شده باشد والا توهینی در حکم آن حضرت خواهد شد و زبان فضل و معاونان او بر مأمون دراز نخواهد شد

بالجمله امام رضا كه به يك اشاره اش در تمام کابنات اثر حاصل میشد مردمان را فریادی بر کشید قده وا النوائب ، پیشخانه را روان دارید یاسر خادم گوید گویا از این فرمان ولی یزدان نیرانی در جان ایشان افتاد و پیشخانه روان شد و سوگند بخدای چنان شتابان شدند که دست از پای نشناختند و بیرون تاختند و از آنطرف ذوالریاستین در سراي پدرش سهل بماند و بیرون نیامد مأمون کسی را بدو فرستاد که ترا چیست که ملازمت سرای نمودی و بیرون نمی آئی در جواب گفت ای امیرالمؤمنین همانا گناه من در پیشگاه تو عظیم افتاده است و اهل بیت تو و عامه مردمان مرا گناهکار میشمارند و خلق جهان در قتل برادر مخلوع توامین و بیعت رضا بر من ملامت مینمایند و اینک از اقدامات ساعیان و حسودان واهل بغی و طغیان ایمن نیستم که از من به تو سعایتی بکنند و به آزار تو دچار سازند یا خودشان مرا ضایع نمایند مرا در خراسان بجای بگذار در اینجا نیز به خدمت گذاری تو مشغول خواهم بود .

مأمون گفت حاشا و کلا ما از تو ورأی و رویت تو ووزارت و اشارت تو بی نیاز نمیباشیم و حضور تو در امور مملکت و خدمات ما ضرورت دارد و اما اینکه می گوئی نزد ما از توسعایت مینمایند و غوائل در کار تو غائله می افکنند و با تو مخالفت مینمایند نه چنانست که پندار میکنی در کار تو به سخن هیچکس گوش نمی سپاریم و تو محل وثوق و اعتماد مائي ومأمون و ناصح و مشفق می باشی هم اکنون درباره خودت آنچه دلخواه تو است امان نامه نگارده و آنچه به آن وثوق داری متضمن ضمان و امان در قلم آر و هر تأکیدی که خواهی و موجب اطمینان بر نفس تو است بجای آور و دل خود را از هر گونه اندیشه و دغدغه فراغت بخش چون فضل بر این جمله واقف شد برفت و از بهر خویشتن چنانکه خود میخواست و دایر بر هر گونه امان و اطمینان و مقصود بود امان نامه ای بر نگاشت و به مهر وسجل علمای عصر برسانید آنگاه نزد مأمون بیاورد مأمون بخواند و آنچه محبوب و مطلوب فضل بود عطا کرد .

و كتاب حيوة و بخشش که مشتمل بر انعامات و ادرارات در حق فضل و برادرش و سلسله اش بخط مأمون مرقوم شد و نوشت که من فلان و فلان از اموال و ضیاع را به تو بخشیدم و دست اقتدار و سلطنت و آمال ترا در دنیا منبسط گردانیدم و خاطر فضل را از هر جهت آسوده گردانید فضل گفت ای امير المؤمنين واجب است که خط ابی الحسن در این امان نامه باشد و آنچه تو به ما عطا فرمودی عطا نماید چه او ولی عهد تو است مأمون گفت تو خود میدانی که ابوالحسن بر ما شرط نمود که در این امور توجهی نفرماید و احداث حادثه نکند لاجرم ما را نمی شاید که از وی چیزی بخواهیم که او را ناگوار باشد اما تو خود از حضرتش مسئلت کن همانا آن حضرت در این امر در حق تو ابا نمی فرماید فضل برفت و از حضرت ابی الحسن الدستورى تشرف خواست امام رضا به ما امر فرمود برخیزید و دور شوید و ما اطاعت کردیم پس فضل اندر آمد و يك ساعت طولانی در حضور مبارکش ایستاد و آن حضرت سر به زیر داشت بعد از آن سر مبارک را به جانب او بر کشید و فرمود : حاجت تو چیست ای فضل ؟

عرض کرد ای سید من این امان نامه ای است که امیر المؤمنین برای من نوشته است و تو سزاوار تری که آنچه امیرالمؤمنین بما عطا کرده است عطا فرمائی چه توئی ولی عهد مسلمانان . امام رضا الله فرمود قرائت کن و آن امان نامه کتابی در جلد بزرگ بود و فضل همان طور که به پای ایستاده بود بخواند تا به پایان رسانید و چون فارغ شد حضرت ابی الحسن سلام الله عليه فرمود «يا فضل لك علينا هذا ما اتقيت الله عز وجل ، ای فضل ما نیز همین را با تو گذاریم مادامی که از خدای عزوجل بترسی . یاسر میگوید امر فضل را در يك كلمه منتقض فرمود و فضل بیرون شد .

بیان بیرون شدن مأمون و حضرت امام رضا (ع) از مرو و رسیدن نامه حسن بن سهل

یاسر میگوید فضل از خدمت امام رضا الله بیرون شد و مأمون از شهر مرو بیرون رفت و ما در خدمت حضرت رضا سلام الله علیه بیرون رفتیم و چون روزی چند بر گذشت و ما در یکی از منازل عرض راه فرود آمدیم نامه ای از حسن بن سهل برای برادرش فضل آوردند در آن نامه نوشته بود من در تحویل این در حساب نجوم نظر کرده ام و از قواعد نجومی یافته ام که تو در فلان ماه روز چهارشنبه چندم ماه از حرارت آهن و حرارت آتش خواهی چشید پس چنان می بینم که تو وامام رضا الله و امیر المؤمنین در آن روز به گرما به شوید و در گرما به حجامت کنید تا خون تو بر بدنت ریخته شود تا این نحوست آن روز از تو بگذرد. چون فضل بخواند آن نوشته را برای مأمون بفرستاد و خواستار شد که به صوابدید حسن رفتار نماید و با او به حمام اندر شود و از حضرت ابی الحسن نیز آن مسئلت را بنمود .

مأمون رقعه ای در این باب به حضرت رضا معروض داشت و ملتمس گردید امام در جواب نوشت است بداخل غداً الحمام ولا أرى لك يا امير المؤمنين ان تدخل الحمام غداً ولا ارى للفضل ان يدخل الحمام غداء من فردا به حمام اندر نمی شوم و برای تو ای امیر المؤمنين صلاح نمیبینم که فردا داخل حمام شوی و برای فضل نیز روا نمیدارم که فردا داخل حمام شود . مأمون چون بخواند دیگر باره رقعه ای در آن التماس بعرض رسانید .

و حضرت ابوالحسن در جواب مرقوم فرمود من فردا داخل شونده به حمام نیستم فانی رأیت رسول الله الله في النوم في هذه الليلة يقول لي يا علي لا تدخل الحمام غدا ، همانا رسول خدای را در خواب دیدم در این شب که با من فرمود اى علي داخل حمام مشو فردا فلا ارى لك يا امير المؤمنين ولا للفضل ان تدخل الحمام غدا ، نه برای تو ای امیر المؤمنين و نه برای فضل روا می دانم که فردا به حمام شوید .

این هنگام مأمون در جواب آن حضرت نوشت به صداقت فرمودی ای سید من و به صدق فرمود رسول خداى الا الله ومن فردا داخل حمام نمی شوم اما فضل به کار و کردار خودش اعلم است .

راقم حروف گوید غریب این است که در اغلب تواریخ می نویسند فضل ابن سهل به مذهب تشیع بود اگر بحقیقت شیعگی میداشت چگونه نسبت به آنحضرت به این گونه اطوار رفتار می نمود و چگونه بر خلاف امر آن حضرت به حمام می رفت و به قول برادرش حسن که در علم نجوم مهارت داشت رفتار می کردوسزای خود را می دید

يدير بالنجوم وليس يدرى                                                      و رب النجم يفعل ما يريد

از این پیش در ذیل حال جعفر برمکی به این شعر و تفصيل منجم واسطرلاب اشارت رفت چه بسیار ستاره شماران از اقتران کو کبی با کوکبی استنباطی کردند و حکمی راندند و غیر از آن بود که حکم کردند چه از دیگر اقترانات و تأثیرات بی خبر بودند لکن امام بر همه چیز عالم است .

بیان رفتن فضل بن سهل ذوالریاستین به حمام و کشته شدن او

یاسر خادم گوید چون آنروز را به شب آوردیم و آفتاب عالم تاب بر چهره نقاب افکند امام رضا الله با ما فرمود بگوئيد نعوذ بالله من شر ما ينزل في هذه الليلة ، پناه به خدای از شر آنچه در این شب نازل میشود پس ما همواره این استعاذه را می نمودیم و چون امام رضا صلوات الله علیه نماز صبح را بگذاشت با ما فرمود بگوئید پناه می بریم به خدای از شر آنچه در این روز نازل می شود و ما یکسره میگفتیم و چون نزديك به طلوع آفتاب رسید آن حضرت فرمود بر این بام بر آی و گوش بسپار آیا چیزی میشنوی چون صعود دادم صدای ضجه و نحيب وغوغا و فریاد و ناله و نفیر بشنیدم و همی آن بانگ و ضجه فزونی می گرفت .

 در این اثنا دیدیم مأمون از همان در که از سرای او به سرای حضرت ابی الحسن راه داشت اندر آمد و همی گفت ای سید من خداوند ترا در مصیبت فضل اجر بدهد همانا به حمام در آمد در آنحال گروهی با شمشیرهای آخته بروی تاخته او را بکشتند و از آن کسان که داخل حمام شده بودند و بر وی بتاختند و سه نفر بودند و یکتن از ایشان پسر خاله فضل بود و او را ذو القلمين و بقولی ذوالعلمین می خواندند مأخوذ داشتند .

و از آن طرف چون خبر قتل فضل منتشر شد سرهنگان و لشگریان و کسانیکه از جمله رجال فضل بودند بر آشفتند و غوغا بر آوردند و گفتند مأمون بروی حيلت ورزيد وغفلة وخيلة او را بكشت و ما البته خون فضل را از مأمون میجوئیم مأمون چون این حال انقلاب را بدید به حضرت رضا الله عرض کردیا سیدی روا میداری به سوی این جماعت بیرون شوی و ایشان را متفرق فرمائی فرمود آری . یاسر میگوید آن حضرت بر نشست و مرا فرمود تا سوار شدم و چون از در سرا بیرون شدیم امام رضا به آن جماعت نظر کرد که فراهم شده بودند و آتشی بیاورده تا در سراي مأمون را بسوزانند و بر وی بتازند آن حضرت صیحه بر آنان برزد و با دست مبارک به ایشان اشارت فرمود پراکنده شوید پس متفرق شدند .

یاسر میگوید سوگند با خدای مردمان چنان روی به بازگشتن نهادند که از کثرت شتاب پاره ای بر روی پاره ای می افتادند و آنحضرت به هیچکس اشارت نمی فرمود مگر اینکه می شتافت و میگذشت و هیچکس در آنجا بر جای نایستاد.

 راقم حروف گوید چون کسی تأمل نماید میداند اراده و احکام امام باحکم خداوند قهار یکسان است هر وقت حکمی و اشارتی از روی حکومت بفرماید هیچکس را نیروی تخلف نماند یعنی ارواح را تاب مخالفت نیست و اگر اندیشه مخالفت نمایند تباه میشوند و قدرت وقوت تخلف از ایشان مسلوب گردد چنانکه بر مردمان هوشیار و ناقدین آثار پوشیده نیست و شرح آن در مقامات خود مذکور است.

 در عیون اخبار و بحار الانوار از محمد بن ابی عباد مروی است چون کار فضل بن سهل بدانجا که باید رسید و مقتول گردید مأمون به حضرت امام رضا (ع) در آمد و همی بگریست و به آنحضرت عرض کرد یا ابا الحسن این زمان وقت حاجتمندی من است به حضرت توپس در کار مملکت و تدبير ملك نظری فرمای و مرا اعانت کن امام رضا در جواب مأمون فرمود ( عليك التدبير يا امير المؤمنين و علينا الدعاء ، ای امیرالمؤمنین بر تو است تدبیر کردن و بر ما می باشد دعا نمودن .

 محمد می گوید چون مأمون بیرون رفت به حضرت رضا (ع) عرض کردم خداوندت عزت دهد از چه روی آنچه امیر المؤمنین در حضرت تو عرض و درخواست نمود بنا خير افکندی و ابا فرمودی یعنی استدعای او را در قبول امور مملکت و رعایت رعیت مقبول نداشتی فرمود ، ويحك يا ابا الحسن لست في هذا الا في مرشیء» خوشا به حال تو من در این کار اندر نیستم یعنی تقدیر نشده است که در هیچ چیزی از این امور دخالت نمایم و نوبت آن نرسیده است .

محمد می گوید آنحضرت مرا در حال اندوه نگریست یعنی اندوهناك بودم تا چرا آن حضرت از دخالت در امور ملك و خلافت امتناغ ورزيد با من فرمود دو مالك في هذا لو آل الامر الى ما تقول وانت منى كما انت ما كانت نفقتك الا في كمك وكنت كواحد من الناس ، ترا با این امور چکار است اگر امر خلافت و امارت به آنطور که تو خواهانی برسد یعنی من متكفل امر خلافت شوم و تو در خدمت من چنانکه هستی باشی یعنی همین تقرب و محرمیت را که اکنون داری داشته باشی نفقه و مخارج توجز در آستین تو نخواهد بود و تو نیز مانند یکتن از مردمان میباشی .

مجلسی میفرماید کلام آنحضرت ( ما كانت نفقتك الافي كمك ، كنايت از قلت مبلغ است به آن اندازه که بتوان در آستین حمل کرد یا از حاضر بودن نفقه است که در تحصیل آن رنج و تعبی نخواهد بود و معنی اول اظهر است .

 راقم حروف گوید شاید معنی این باشد که تو را این اندوه برای آن است که گمان میبری اگر من در امر خلافت دخیل گردم ترا و امثال ترا که از محارم و اصحاب مقرب من هستید وسعت و بضاعت كثير ومشاغل خطير نصیب میشود و حال اینکه به خطا رفته اید چه اگر من داخل این امر شوم ذره ای از مراتب عدل و انصاف و اقتصاد تجاوز نخواهد شد و حق هیچکس باطل و هیچکس را از اندازه حق و مزدش افزون نخواهد رسید و در میان بندگان یزدان جز به مناسبت مراتب معنویه ایشان رفتار نخواهد شد و ملاحظه شخص و قرابت و تقرب در میان نخواهد بود و تو به اندازه حق خودت بهره و اجرت خواهی داشت و چنانکه کارکنان را چون کار به انجام رسد و روز به پایان رود مزد در آستین است و تعطیلی در آن روا نیست تو را و امثال تو را حال بر این منوال خواهد بود و در پرداخت حقوق تأملی وحیف و میلی نخواهد رفت و به وصول چنان اطمینان خواهد بود که کوئی در آستین اندر داری و البته چنین روزگار بر شماها خوشگوار نیست شاید حالا برای شما بهتر و وسیع تر باشد و چون نمیدانی خواهانی و شاید اگر دریابی پشیمانی .

ابن بابویه در عیون اخبار میفرماید چون خبر خليفتي ابراهيم بن مهدی به مأمون پیوست بدانست که فضل بن سهل او را به خطا افکنده و آن امر را بر وی مكتوم داشته و بیرون از صواب بدو اشارت کرده است و در ولایت عهد امام رضا (ع) نیز که از نخست اشارت کرد با مأمون حیلت ورزیده است و بنی عباس را بر وی بشورانیده لاجرم از مرو به آهنگ عراق بیرون شد و با فضل بن سهل به حیلت و خدیعت بگذرانید ناگاهی که غالب خالوی مأمون در حمام سرخس در شهر شعبان سال دویست وسيم مغافصة او را بکشت و از آن پس در کار شهادت امام رضا (ع) به چاره جوئی و حیلت در آمد .

طبری و ابن اثیر در تاریخ خود مینویسند از آن پس مأمون از مرو بکوچید وراه بگذرانید تا به سرخس رسید در آنجا جماعتی در حمام بر فضل بتاختند و اورا بکشتند و قتل دو شب از شهر شعبان سال دویست و دوم روی داد پس قاتلین را بگرفتند و بجمله از حشم مأمون و چهارتن بودند یکی غالب مسعودی و بقولی سعودی سیاه و دیگر قسطنطین رومی و دیگر فرج دیلمی و دیگر موفق صقلبی و در این روز شصت سال از عمر فضل بن سهل بر گذشته بود و از نخست جماعت قتله را فرا کرده بودند مأمون مقرر داشت که هر کسی ایشان را بگیرد و بیاورد ده هزار دینار عطا یا بد عباس بن میثم دینوری بکوشید تا ایشان را گرفتار کرده به حضور مأمون در آورد ایشان با مأمون گفتند تو خود ما را به قتل فضل بفرمودی مأمون گفت من خود میدانستم در جواب من به این بهانه متمسک میشوید هر چند گفتند از خدای بترس و بی گناه خون ما را مریز بجائی نرسید و بفرمود کردن هر چهار تن را بزدند .

 و بعضی گفته اند چون فضل که خود نیز از علم نجوم با مهارت بود در حمام سرخس برفت و در حجامت بنشست و خون بر بدنش بریخت و نحوست وقت را از خود مرتفع شمرد و بناگاه آن چهار تن با شمشیرهای کشیده به حمام بتاختند و او را بکشتند و بگریختند

و مأمون بشنید و مضطرب گردید و در طلب آنها بفرستاد و جمله را بگرفتند و به خدمت وی در آوردند و مأمون ایشان را در مقام پرسش در آورد بعضی از ایشان گفتند علی بن ابی سعید پسر خواهر فضل محرك ایشان شد و به قتل فضل بر انگیخت و برخی منکر این معنی شدند و مأمون همه را بکشت و از آن پس عبدالعزیز بن عمران و علی و موسی و خلف را فرمان کرد تا برفتند و بیاوردند و از قتل فضل از ایشان بپرسید جملگی منکر شدند که بهیچوجه در این قضیه عالم به عملی باشند مأمون از ایشان نپذیرفت و هر چهار تن را بکشت و سرهای ایشان را برای حسن بن سهل بفرستاد و او را از آن مصیبت و اندوهی که در قتل فضل بر وی وارد شده آگاهی داد و باز نمود که بعد از فضل تمام مشاغل و مناصب ومراتب واختيارات تامه او را به عهده وی بر قرار داشته است و این خبر در شهر رمضان به حسن رسید.

ابن خلکان در وفیات الاعیان نوشته است چون کار فضل بر مأمون سنگین گردید خالوی خود غالب سعودی اسود برادر مراجل را پوشیده به قتل فضل امر کرد غالب با جماعتی در حمام سرخس بروی بتاختند و او را مغافصة به قتل رسانیدند و این حکایت روز پنجشنبه دوم شهر شعبان سال دویست و دوم و به قولی دویست و سوم اتفاق افتاد و در این وقت چهل و هشت سال و به قولی چهل و يك سال و پنجاه از عمر او سپری گشته بود و به قولی در روز جمعه دو شب از شهر شعبان سال دویست و دوم بر گذشته به قتل رسید و پدرش سهل نیز در همین سال بعد از قتل پسرش به اندك مدتى وفات کرد اما مادرش تا هنگام عروسی دخترش بوران با مأمون زنده بماندو در این وقت حسن بن سهل در واسط جای داشت و با اصحاب خود در واسط بماند تا گاهی که غله برسید و مقداری از خراج بگرفتند .

در بعضی تواریخ نوشته اند چون فضل بن سهل کشته شد مأمون یکی را به نزد مادرش فرستاده پیغام داد که ما را از متروکات بهره لازم است آنچه مناسب است برای ما بفرست ما در فضل صندوقي مقفل و مختوم بدو تقدیم کرد چون مأمون سر صندوق را باز کرد در میان آن صندوقچه ای بدید که آن نیز در بسته و مهر کرده بود چون درش را باز کرد درجی دید از آن درج حریر پاره ای بیرون آمد که فضل بر آن نوشته بود « بسم الله الرحمن الرحيم هذا ما قضى الفضل بن سهل علي نفسه قضى انه يعيش ثماني واربعين سنة ثم قتل بين الماء والنار این طالعی است که فضل بن سهل از راه علم نجوم بر وجود خودش حکم می ی کند و آن حکم و خبر این است که فضل چهل و هشت سال در جهان زندگانی میکند و از آن پس در میان آب و آتش کشته میشود . مأمون و حضار مجلس از این حکم در عجب شدند و بر کمال دانش وی آفرین گفتند .

ابن خلکان میگوید چون فضل به قتل رسید مأمون نزد مادرش برفت تا او را تعزیت و تسلیت گوید و با مادرش گفت اندوه و افسوس بسیار بر فضل مدار و از فقدانش زياده غمناك و افسرده مشو چه خداوند برای تو چون من فرزندی برجای نهاده است که قائم مقام او است فمهما تنبسطين اليه فيه فلا تنقبضی علی منه هر چه از وی خواستی از من بخواه و هر وقت دل بد و خوش داشتی و به دیدارش شاد خاطر میشدی همان معاملت را با من مرعی دار مادرش سخت بگریست و از آن پس گفت ای امير المؤمنین چگونه نالان نشوم بر پسری که مانند تو پسری برای من تحصیل کرده است یعنی از فرط علم و دانش و صدق خدمت چنانش برگزیده و شایسته و بزرگ ساختی که اینک خود را برادر او خوانی و به جای او فرزند من دانی .

از این پیش در ذیل مجلدات مشکوة الادب به پاره ای حالات فضل بن سهل و برادرش حسن اشارت رفت و از این بعد نیز در مقام خود به پاره ای گذارشهای ایشان نگارش میرود .

مسعودي در مروج الذهب گوید فضل بن سهل در امورات مملکتی چنان مستولی و بر مأمون غلبه کرده بود که مأمون خواست تا جاریه ای را که بدو دل باختگی داشت از وی خریداری نماید مضایقه نمود و کار را بروی تنگ ساخت از اين روي او را به قتل رسانید

ابوالفرج اصفهانی در جلد نهم اغانی در ذیل ابراهیم بن عباس صولی می گوید صولی از محمد بن صالح بن نطاح با من خبر داد چون مأمون خواست فضل بن سهل را از پای در آورد و عبدالعزیز بن عمران طائى و مونس بصری و خلف مصرى وعلي بن ابي سعد ذى القلمين و سراج خادم را برای انجام این مقصود مشخص گردانید این خبر به فضل رسید و با مأمون آشکار ساخت و مأمون را به عتاب و نکوهش سپرد و چون فضلکشته شد و مأمون قتله او را به قتل رسانید پرسید این خبر از کجا به فضل پیوست گفتند ابراهیم بن عباس بدو خبر فرستاد مأمون در طلب ابراهیم بر آمد و ابراهیم پنهان شد و این خبر را ابراهیم از جانب عبدالعزيز بن مروان شنیده و به فضل رسانیده بود . و از آن طرف ابراهیم مردمان را به شفاعت خود به خدمت مأمون بر انگیخت اما هشام خطیب معروف به عباس را که از دیگران در خدمت جری و جسور بود و مأمون را تربیت کرده و چون فتنه ابراهیم بن مهدی در بغداد روی نمود از بغداد راه بر گرفت و به خراسان برفت و خدمت مأمون را برگزید در این شفاعت اختصاص داد و هشام با این حال تقرب هر چند شفاعت نمود پذیرفتار نشد و ابراهیم پوشیده او را بدید و بپرسید هشام گفت مأمون با من و عده نهاده است که امر تو را به طوری که دلپذیر تو باشد انجام دهد ابراهیم گفت کمانم چنان است که این امر نه چنان است گفت گمان تو چیست گفت محل و مقام تو در خدمت امیر المؤمنین اجل از آن است که ترا به چیزی و عده دهد و تو به تأخیر آن رضادهی و امیر المؤمنین از آن اکرم است که به مانند تو وعده دهد و به تأخیر افکند لکن تو در حق من چیزی ازوی شنیده ای که دوستدار آن نیستی لاجرم مکروه میداری که به من بازگوئی و مرا

اندوهناك فرمائي و بدینگونه به من پاسخ دادی و احسن الله على كل الاحوال جزائك .

می گوید هشام به خدمت مأمون رفت و حکایت ابراهیم را تا به پایان به عرض رسانید. مأمون از فطانت او در تعجب شد و از جریرتش در گذشت . می گوید این شعر را ابراهیم صولی در حق هشام گوید :

من كانت الاموال ذخراً له                             فان ذخرى املى في هشام

 

فتى يقي اللامة في عرضه                              و انهب المال قضاء الانام

بیان حرکت کردن مأمون در خدمت امام رضا از سرخس به جانب عراق

چون مأمون از کار فضل و ترتیب مهام مملکتی فراعت یافت ماه شعبان و رمضان المبارك را در شهر سرخس به پای برد سرخس به فتح سین مهمله وسکون راء مهمله وفتح خاء معجمه و سین مهمله ثانیه و بعضی سرخس به تحريك نيز گفته اند شهری قدیمی است از نواحی خراسان و بزرگ بلدی از بلدان آن سامان و در میانه نیشابور و مرواست و در وسط طریق واقع است و بسیار کم آب و در آن جا جز نهری که در پاره ای اوقات سال جاری میشود آبی نیست و هر وقت آب نهر انقطاع می گیرد از آب چاه های خوشگوار مینوشند و در میان هر يك از این شهر هاشش منزل فاصله است و این شهر در زمان کیکاوس بنا شده و اسکندر بر استحکام آن بیفزوده و جمعی از اعیان و علما و فضلا از این زمین بیرون و در شکم آن اندرون شده اند .

بالجمله مأمون شهر رمضان را در سرخس به پای آورد و روز عید فطر از سرخس کوس کوچ بکوفت و در رکاب حضرت ولایت نصاب امام رضا صلوات الله عليه و ملتزمین رکاب راه بر نوشت و در این اوقات ابراهیم بن مهدی در مداین جای داشت و عیسی و ابواشبط وسعید در ایل که اسم شهر کی است در سواد کوفه وطرنایا منزل داشتند و روز و شب به قتال میگذرانیدند و چنان بود که مطلب بن عبد الله بن مالك بن عبدالله از مداین بیامد و بعنوان مرض تعلل میکرد و در پنهان مردمان را به خلافت مأمون میخواند بنا بر این که منصور بن مهدی خلیفه مأمون باشد و ابراهیم ابن مهدی را خلع نمایند منصور وخزيمة بن خازم و جمعی کثیر از سرهنگان جانب شرقی دعوتش را اجابت کردند .

و نیز مطلب بن عبدالله نامه به حمید و علی بن هشام نوشت که هر دو تن بیایند پس حمید بیامد و در کنار نهر صرصر فرود شد و علی در نهروان منزل گزید. و چون اخبار مخالفت ایشان در خدمت ابراهیم بن مهدی محقق شد از مداین به طرف بغداد روی نهاد و در زندورد که اسم نهری است در بغداد و شهری نزديك واسط از طرف بصره روز شنبه چهارده روز از شهر صفر بگذشته نزول نمود و به سوی مطلب و منصور و خزيمة رسول فرستاد و ایشان را بخواند چون فرستاده او را بدیدند از اطاعت فرمان تعلل ورزیدند و چون ابراهیم مخالفت ایشان را نگران شد عیسی بن محمد بن ابی خالد راو برادرانش را به ایشان فرستاد .

اما منصور وخزيمة دست بيعت و اطاعت بدادند و اما مطلب به دستیاری موالی و اصحابش به جنگ و قتال پدیدار آمدند و به حفظ و حراست منزل خود پرداختند تا گاهی جمعی کثیر برایشان بتاختند و ابراهیم فرمان داد تا منادی ندا بر کشید که هر کسی خواهان نهب و غارت است به سرای مطلب بتازد پس هنگام ظهر گاهان به سرای او رسیدند و هر چه در سرایش یافتند غارت نمودند و نیز خانه های کسان او را به تاراج سپردند و هر چند در طلب مطلب بر آمدند او را نیافتند و این قضیه روز سه شنبه سیزده شب از شهر صفر باقی مانده اتفاق افتاد و چون این خبر به حمید و علی ابن هشام رسید حمید غنیمت شمرده سرهنگی را با گروهی بفرستاد تا شهر مداین را به تصرف آورد و جسر را قطع نموده در مد این منزل گزید و علي بن هشام سرهنگی را روانه کرد و در مداین فرود شد و خود به نهر دیالی بیامد و نهر را در سپرده جملگی در مد این جای کردند .

و ابراهيم بن مهدی سخت پشیمانی گرفت تا چرا بعد از آن رفتارها که با مطلب در میان گذاشت بروی دست نیافت تاریشه فساد و خصومتش را از زمین برافکند و دچار کین و کید او نشود .

یاقوت حموی گوید دیالی به فتح دال مهمله و یا حطى ولام مماله عبارت از سامراء و مصب آن در دجله است .

در کتاب بحار الانوار از شیخ مفید مروی است که فرمود روایت کرده اند که چون مأمون به سوی خراسان راه مینوشت و حضرت رضا علي بن موسى عليهما السلام با او مسافرت میفرمود در آن اثنا که راه میسپردند مأمون به آنحضرت عرض کرد یا ابا الحسن من در چیزی متفکر هستم و آخر الأمر فكرى بصواب دریافتم و نتیجه مطلوب حاصل نمودم همانا در کار شما و کار خودمان و نسب ما و اسب شما اندیشه همی نمودم یعنی همیخواستم بدانم فضیلت با کدام است بعد از تفکر بسیار با من معلوم شد که فضیلت هر دو یکی است و مرا مکشوف افتاد که این اختلاف شیعیان ما در این امر بر میل نفس خودشان و عصبیت این دو طایفه محمول است

 حضرت ابو الحسن رضا الله فرمود برای این مسئله جوابی است اگر میخواهی برای تو باز گویم و الا امساك نمايم مأمون عرض کرد این مطلب را عنوان نکردم مگر برای اینکه بدانم در حضرت تو در این باب چه سخن است فرمود:

  انشدك الله يا امير المؤمنين او ان الله تعالى بعث نبيه عبد الله فخرج علينا من وراء اكمة من هذه الاكام يخطب اليك ابنتك كنت مزوجه اياها فقال يا سبحان الله و هل احد يرغب عن رسول الله الله فقال له الرضا الافتراء كان يحل له ان يخطب الى قال فسكت المأمون ثم قال انتم والله امر برسول الله

سو کند میدهم ترا به خدای ای امیرالمؤمنین اگر خدای تعالی پیغمبرش حمد لله را مبعوث فرماید و از پشت پشته ای از این پشته ها برما بیرون آید و دختر ترا از بهر خودش خطبه فرماید تزویج میکنی دختر خود را با پیغمبر مأمون از کمال استعجاب گفت ای چه بزرگ است خدای آیا هیچکس هست که از وصلت با رسول خدای را روی بر تابد و بی رغبت باشد امام رضا فرمود آیا چنان می بینی که برای رسول خدای روا باشد که دختر مرا برای خودش تزویج فرماید

راوی می گوید مأمون چون این جواب را بشنید اندکی خاموش گردید و از آن پس گفت سوگند با خدای رحم شما به رسول خدای (ص) از ما نزدیکتر و پیوسته تر است .

راقم حروف گوید چون مأمون در میان خلفاي بنى عباس به هوش و فطانت و علم و فضیلت و تعصب و حمیت و عمق باطن وجودت خاطر امتیاز داشت و به واسطه علو طبعی که او را بود باطناً میخواست به شرف قرابت با رسول خدای (ص) نیز از سایر قرابات و ذراری آنحضرت در انظار جهانیان کمتر نیاید تا از همه جهات لیاقت خلافت را دارا باشد و دیگران را که در علم و فضل و زهد و تقوی بروی برتری دارند در این جلالت حسب و فخامت نسب بروی مزیتی نگذارند و جامع انواع شرف باشد و به همان اندازه که از اولاد عباس هم پیغمبر هستند در نظر مردمان از ذراری رسول خدای کمتر نباشند و می دانست که بر حسب باطن دارای این مزایا و این شرف عالی نیست و همی خواست بر دیگران مشتبه نماید و حق وراثت رسول خدای را برای خود ثابت گرداند از این روی گاه به گاه به این تمويهات و تدلیسات میپرداخت.

 و پاره ای شعراء و خطبای روزگار نیز برای خوش آمد او و جذب منافع دنيويه وتقرب به او چشم از حق و سخن به حق و راه حق پوشیده بعضی کلمات بی مایه و تدارکات بی پایه پیشنهاد کرده خاطرش را شاد میساختند لاجرم به طمع افتاد و همی خواست به تدبیر و حیلت و نیرنگ کاری کند تا مگر از لفظ مبارك امام رضا (ع) تصدیقی بشنود و رأی محکم گرداند .

این بود که در طی راه خراسان و مصاحبت با آنحضرت تدبیری بساخت و آن گونه عنوان را باريك نموده و به طوری که آنحضرت را نیز ناپسند نگردد عرض کرد بعد از تفکر بسیار نتیجه به صواب حاصل شد و دانستم ما و شما را در امر خودمان و نسب خودمان فضیلت مساوی است و هيچيك را بر آن يك فزونی نباشد .

 و با خود اندیشه همی کرد که چون من که امروز خلیفه روزگار و نتیجه خلفای عظمت شعار هستم و امام رضا (ع) را بر خلاف میل بنی عباس به ولایت عهد ممتاز و بر اقارب خود سرافراز داشته ام و چنین خدمتی به این دودمان کرده ام البته چون چنین گویم و این انصاف را ظاهر سازم امام رضا سلام الله عليه نيز تصديق و مساعدت ومعاضدت فرماید و چون چنین شد و آنحضرت مصدق و معین گردید کوس فخر و نقاره مباهات را از اوج سموات بگذرانم و به آنچه مقصود و مطلوب چندین ساله من و آباء و اجداد من است نایل شوم .

و چون این مطلب را به شهادت خود امام عصر و ولی روزگار ثابت شد دیگر برای احدی از بنی هاشم و آل ابی طالب جای هیچگونه سخن و دیگران را تردید نماند و خلافت بنی عباس را از راه حق و استحقاق شمارند و هیچکس از علویان را راه خلاف نماند و با کمال قدرت و مطاعیت بر مسنه خلافت بنشینم سهل است دعاوی ایشان و گذشتگان ایشان نیز سبك و نا تندرست شمرده شود .

اما از آن غافل بود که تمام این خیالات او با کمال خامی پخته نخواهد شد و امام در چنین موارد که راجع به حفظ دین و رفع اشتباه است جز ملاحظه اعلاء کلمه حق نمیفرماید و تقویت باطل را جایز نمی داند لاجرم با آن بیان معجزه تبیان عنوانی فرموده که راه مفر و بهانه برای مأمون و اشتباه برای دیگران نماند و بعلاوه مأمون را از آن گفتار و کردار غبن و پشیمانی افتاد و اگر حالی مشتبه داشت مکشوف گردید.

و به روایت یاسر خادم چون با مأمون در خدمت حضرت امام رضا طي راه نمودیم و در میان ما و شهر طوس هفت منزل راه فاصله ماند مزاج مبارك امام عليه السلام را انحرافی پدید شد و رنجور گردید و چون وارد طوس شدیم علت مزاجش شدت گرفت چنانکه از این بعد در مقام خود مذکور میشود.

بيان قتل علی بن حسین همدانی و برادرش احمد با جماعتی از اهل بیت او

در تاریخ الکامل ابن اثیر مسطور است که در این سال علی بن حسین همدانی و برادرش احمد و جماعتی از اهل بیت او به قتل رسیدند و این علی بن الحسين بر شهر موصل چیرگی یافته و غلبه کرده بود و سبب قتل او این بود که خروج نمود و جماعتی از قوم و عشیرت او و گروهی از قبیله از د باوی خروج کرده بودند و چون بیرون شد و راه بر گرفت و به روستا و دهات نینوی و مرج نظر افکند و آن بها و خرمی و فضا را بدید گفت شهرهایی نیکو است اما برای يك تن یکی از مردم ازد گفت اگر چنین است و این جمله برای یکتن افزون نمی شاید پس ما چه سازیم گفت شما به عمان ملحق شوید و این خبر منتشر شد

و از آن پس چنان شد که علی بن حسین مردی از قبیله از د را به تقصیری بگرفت و بفرمود تا او را فروخوابانیده دیواری بر روی او بنیان کردند و آنمرد در زیر آن دیوار بمردوخیر مرگ او آشکار شد مردم ازد آشفته شدند و گروهی بر مرکبها بر آمدند و سیدبن انس را به سرداری و امارت خود برگرفتند و به جنگ و قتال در آمدند علی بن الحسین چون شدت سطوت ایشان را بدید به مردی خارجی که او را مهدی بن علوان میگفتند پناهنده شد و نصرت طلبید مهدی بدو بیامد و در شهر موصل داخل شد و مردمان را نماز بگذاشت و به نام خویشتن دعوت نمود و محاربت شدت گرفت و در آخر کار علی بن الحسين و اصحابش مغلوب و از شهر موصل به جانب حديثه بیرون شدند مردم از د قصور نکردند و از دنبال ایشان بتاختند و علی و برادرش احمد را با جماعتی از کسان ایشان را بکشتند و برادر دیگر ایشان محمد چون این روز پر سوز را بدید به جانب بغداد برفت و نجات یافت و مردم ازد به موصل بازگشتند وسيد بن انس خارجی یکباره بر موصل غلبه کرد و خطبه بنام مأمون بخواند و به اطاعت وی اندر شد همدان به سکون میم و دال مهمله نام قبیله ای است از یمن .

ص112

مخاطب

جوان ، میانسال ، کارشناسان و صاحبنظران

قالب

سخنرانی ، کتاب معارفی