۱ - حسین بن موسی بن جعفر روایت کرده است: من با گروهی از جوانان بنی هاشم اطراف ابو الحسن علی بن موسی الرضا بودیم که در همین هنگام جعفر بن عمر بن حسين بن على بن الحسين سيد الشهداء (ع) از شدت تنگدستی در حالی که ژولیده پوش بود از کنار ما گذشت. از بس وضع ژولیده و زننده ای داشت ، ما بر او خنده کردیم .علی بن موسی الرضا که خنده ما را مشاهده کرد ، به ما فرمود :
لا تَضْحَكُوا ، لَتَرَونَهُ عَن قَرِيبٍ كَثِيرَ المَالِ وَ التَّبع » بر وضع او نخندید زیرا او به همین زودی دارای مال و پیروان فراوانی خواهد شد.
چند ماهی نگذشت که والی مدینه شد و از آن حال بیرون آمد ، پس از آن هر گاه او را میدیدیم همیشه گروه بسیاری از خدم و حشم و غلامان و نوکران همراهش بودند.(عيون أخبار الرضاج ۲ باب ۴۷ دلالت ۱۱ ص ۲۰۸.)
۲ - وقتی که ریان بن صلت (ریان بن صلت اصالتاً بغدادی و در زمان امام هشتم (ع) ساکن خراسان بود. درباره اش گفته اند از اصحاب امام هشتم و ثقه و صدوق بوده است. امام هشتم (ع) درباره اش فرموده است : « إن المؤمنَ مُوَفِّقٌ » وقتی که درخواست تشرف به حضور امام کرد بدون اینکه بر زبان بیاورد حضرت حدود سی دینار سکه و مقداری از جامه های خود را به او بخشید.) تصمیم گرفت به عراق برگردد نزد امام رضا (ع) آمد تا با او وداع نماید. در نظر داشت از آن حضرت درخواست کند پارچه ای را به او ببخشد تا کفن خود قرار دهد و مبلغی پول درخواست نماید تا بوسیله آن چند انگشتر برای دخترانش تهیه کند، لکن در اثر اندوه و غم فراق امام گریه بر او چیره شد و نتیجتاً خواسته هایش را فراموش کرد و از حضور امام بیرون رفت . همین که بیرون رفت امام (ع) او را برگرداند و به او فرمود :
أتُحِبُّ أن أُعطيك قميصاً مِن ثِيابِ جَدي تُكفَنُ فِيهِ إِذَا فَنِي أَجِلُكَ ؟ وَ دَرَاهِمَ تَصُوغُ بِهَا خَوَاتِيمَ لِبَنَاتِكَ ) ؟!
دوست داری من پیراهنی از لباسهایم به تو بدهم تا پس از وفات ، کفن خود قرار دهی و دراهمی چند به تو ببخشم تا انگشترهایی برای دخترانت تهیه نمایی ؟!
آنگاه حضرت یک پیراهن از لباسهای خود و مبلغ سی درهم به او عطا فرمود. (اثبات الوصية طبع حيدریه نجف ص ۱۷۹ و چاپ بصیرتی قم ص ۲۰۶)
3- حسن بن على بن زياد وشای بجلی کوفی که شغلش خز فروشی و از واقفیه بود مقداری کالا و حله برداشت و برای فروش بسوی خراسان حرکت کرد، وقتی که به شهر مرو رسید غلام حضرت رضا (ع) نزد او آمد و از وی درخواست خرید حبره ای کرد تا یکی از دوستان امام را با آن کفن کند ، فروشنده تمام کالاها و امتعه ای که داشت به او نشان داد ولی آن « حبره ای که امام (ع) فرموده بود در میان آنها نبود، غلام نزد امام (ع) رفت و قضیه را به عرض رساند ، سپس برگشت و به فروشنده تأکید کرد یک قطعه حبره ای دارد همان را می خواهد.
حسن بن على وشاء (فروشنده) به گفته غلام اعتنایی نکرد، چون یقین داشت چنین حبره ای که او میگوید نداشته و ندارد، از این رو غلام مجدداً نزد امام برگشت و ماجرا را به عرض امام رساند. سپس به دستور امام برای سومین بار نزد فروشنده آمد و از قول سید خود حضرت رضا به او خبر داد : حبره مزبور که مورد درخواست ما قرار گرفته است در میان فلان زنبیل می باشد ! فروشنده پس از شنیدن این خبر در آن زنبیل را باز کرد ، حبره مزبور را در میان لباسهای خود مشاهده نمود و بدون اینکه در قبال آن وجهی دریافت نماید آن را به غلام تقدیم کرد و گفت من آن را به آقا اهداء میکنم. پس از آنکه غلام داستان هدیه را خدمت امام تعریف کرد ، حضرت ، او را نزد فروشنده فرستاد تا به او بگوید :
تُهدِى ما لَيسَ لَكَ ، فَإِنَّهَا لِابْنَتِكَ فُلانَةُ سألتك بَيْعَها و أن تَبْتَاعَ لَهَا بِثَمَنِها فيروزجاً و سَبْحاً . .
چیزی را به ما هدیه میکنی که مال خودت نیست ، برای اینکه حبره مزبور مال فلان دخترت میباشد که به تو داد تا آن را بفروشی و از پول آن برایش یک فیروزه و یک تسبیح خریداری نمایی » .
آنگاه مبلغی را که برابر با قیمت آن حبره بود به غلام داد تا به حسن بن علی وشاء که فروشنده بود، بپردازد.
حسن که این خبر غیبی را به واسطه غلام از آن حضرت شنید بسیار تعجب کرد و برای اینکه مطمئن شود آیا او امام معصوم بعد از امام هفتم است یا نه تصمیم گرفت به عنوان امتحان چند مسئله را که قبلاً هم از امام هفتم (ع) پرسیده بود ، از او بپرسد .
سؤالهای مورد نظر خود را در ضمن نامه مفصلی نوشت و راهی منزل امام هشتم (ع) شد تا از او سؤال کند، وقتی که نزدیک منزل رسید دید عده بسیاری از اعراب ، و مأمورین دولتی و جاسوسان در اطراف خانه آن حضرت میگردند !! از این رو در گوشه ای نشست تا ازدحام کمتر شود آنگاه به حضور حضرت مشرف گردد. و چون نشستنش به طول انجامید تصمیم گرفت به حضور نرفته برگردد ، وی می گوید : در همین حال که تصمیم گرفتم برگردم خادم آن حضرت از خانه بیرون آمد و با دقت کامل در چهره ها نگاه می کرد، مثل اینکه دنبال گمشده ای میگشت ، وی در ضمن جستجوهای خود سراغ از فرزند دختر «الیاس» میگرفت ، همین که دیدم دنبال پسر دختر الیاس است خودم را معرفی کردم که آن شخص منم !!
همین که خادم مرا شناخت نامه ای را از آستین خود بیرون آورد و گفت : جواب سؤالهای تو در این نامه نوشته شده است .
حسن بن علی وشاء نامه را باز کرد دید امام (ع) یکایک سوالهای او را نوشته و کاملاً جواب داده است !! لذا تحت تأثیر قرار گرفت و بی درنگ به امامت آن حضرت ایمان آورد و قلبش سرشار از فیض الهی گشت و پیوسته از گذشته خود تو به میکرد و از عقیده سوئی که قبلاً برگزیده و مرتکب اشتباه شده بود، طلب آمرزش می نمود . ( اثبات الوصية مسعودى طبع بصيرتي قم ص ۲۰۷ و غیبت شیخ طوسى طبع تهران مكتبة نینوا ص ۴۷.)
۴ - روزی فرزند امام جعفر صادق (ع) بیمار شده بود که حضرت رضا (ع) به عیادتش رفت . در آنجا دید برادرش اسحاق گریه میکند و فرزندش یحیی هم در گوشه دیگری نشسته سر به گریبان فرو برده است . امام (ع) خطاب به یحیی کرد و فرمود :
لا تَبْكِ إِنَّ أَباكَ يَبْرَءُ وَ يَمُوتُ إسحاق قَبْلَهُ ، ناراحتى نکن ، و این را بدان که پدرت از این بیماری خوب خواهد شد و عمویت اسحاق زودتر از او خواهد مرد! همانطور که امام (ع) خبر داده بود محمد از آن بیماری شفا یافت و برادرش اسحاق که در غم او گریه میکرد زودتر از وی از دنیا رفت !!! (اعلام الوری ص ۳۱۰ چاپ دار المعرفة بيروت.)
۵ - احمد بن عبيد الله از غفاری نقل میکند که غفاری گفت :
مردی از آل ابی رافع غلام رسول خدا (ص) طلبی از من داشت روزی آمد و با اصرار تمام آن را مطالبه مینمود و چون چیزی نداشتم به او بدهم و او نیز در مطالبه خود اصرار می ورزید بناچار بعد از نماز صبح که در حرم حضرت رسول برگزار کردم تصمیم گرفتم نزد حضرت رضا (ع) که آن روز در « عریض » "( عریض مانند زبیر محلی است در نزدیکیهای مدینه که علی بن جعفر برادر امام هفتم نیز در آنجا زندگی میکرده است و به همین مناسبت او و دودمانش را عریضی می گفتند .) بود بروم تا شاید با مساعدت او بتوانم دینم را بپردازم.
همین که نزدیک منزل او رسیدم دیدم پیراهن و ردایی پوشیده و سوار بر الاغی شده از جایی می آید نگاهم که به او افتاد شرمم شد چیزی درخواست نمایم . ولی خود آن حضرت همین که به من رسید ایستاد و مرا مورد تفقد قرار داد ، پس از سلام به عرض رساندم فلان آقا که از دوستان و ارادتمندان شما است بخاطر طلبی که از من دارد آبروی مرا بر باد داد و رسوایی به بار آورده است ) غیر از این دیگر چیزی به او نگفتم ) . پس از استماع سخنان من دستور داد در منزل استراحت کنم ، در آنجا نشستم تا اینکه وقت مغرب فرا رسید ، نماز مغرب را نیز خواندم و چون ماه مبارک رمضان بود و هنوز افطار نکرده بودم داشت حوصله ام سر می رفت ، تصمیم گرفتم دست خالی برگردم در همین حال که فکر میکردم دیدم آن حضرت با عده ای که اطرافش را گرفته و برخی هم از سائلین بودند وارد شد و میخواست به خواسته های سائلین و ارباب رجوع رسیدگی کند ، پس از آن که وارد اطاق مخصوص شد ، بیدرنگ بیرون آمد و مرا به اندرون خواند. وقتی که وارد شدم فقط مطالبی را درباره این مسیب امیر مدینه به عرض رساندم و دیگر چیزی نگفتم چون سخنم به پایان رسید حضرت فرمود :
و ما أظُنُّكَ أفطرتَ بَعدُ ) ؟ گمان میکنم هنوز افطار نکرده ای ؟
عرض کردم : خیر.
دستور داد سفره ای گستردند و همه غلامان و کارگزاران بر آن نشستند و همه با
هم افطار کردیم ، همین که از صرف افطاری فارغ شدیم فرمود:
ارفعِ الوَسَادَةَ وَ خُذ ما تحتها ، آن زیر سری را بلند کن و پولهای زیر آن را بردار زیر سری را بلند کردم مقداری دینار زیر آن گذاشته بود آنها را برداشتم و در آستین خود گذاشتم همین که خواستم خدا حافظی کنم دستور داد چهار نفر از پیشخدمتانشان مرا تا منزل همراهی کنند.
عرض کردم: مأمورین گشتی ابن مسیب در حال گشت هستند و من دوست ندارم مرا با این حال ببینند.
حضرت فرمود : ( أصبت أصاب الله بك الرشاد درست میگویی خداوند همیشه تو را به راه صواب هدایت کند .
آنگاه دستور داد غلامان و پیشخدمتان برگردند و مرا تنها بگذارند ، وقتی که آنها را رد کردم و به منزل رسیدم شب بود و همین که خانه را خالی از اغیار یافتم چراغی را طلبیدم و در پرتو آن دینارهایی را که گرفته بودم شمردم دیدم چهل و هشت دینار است و در میان آنها یکی که از همه بیشتر میدرخشید و جلب توجه . می کرد آن را برگرفته نزدیک چراغ بردم بر آن نوشته بود:
حقُّ الرَّجُلِ عَلَيْكَ ثمان وعشرون ديناراً وَ ما بَقِيَ فَهُوَ لَكَ » . يعني طلب آن مرد از تو بیست و هشت دینار است و مابقی آن بیست دینار میماند مال خودت باشد !!
بخدا قسم من هرگز به او نگفته بودم که آن مرد چه مقدار از من طلبکار است . ( روضة الواعظین چاپ مطبعه حکمت قم ص ۲۶۶)
۶ - در روایت محمد بن فضل هاشمی آمده است :
عمرو بن هداب بصری از نواصب بود. روزی به حضرت رضا عرض کرد محمد بن فضل هاشمی مطالبی از قول شما نقل میکند که دلچسب نیست و آدم نمیتواند آنها را قبول کند و علاوه بر آن میگوید: شما تمام ما أنزل الله ، و همه زبانهای دنیا را می دانی ؟!
حضرت فرمود: صَدَقَ محمدٌ ، فَأَنَا أَخبَرتُه بذلك فَهَلموا و اسألوا ، محمد راست گفته است من خودم این مطالب را به او گفته ام اگر میخواهید بیائید و از هر چه دلتان می خواهد بپرسید تا برایتان روشن شود.
عمرو گفت : خوب است نخست شما را در مورد زبانها و لغات آزمایش کنیم . لذا تعدادی از مردم روم و هند و فارس و ترک را جمع آوری کرد و هر کدام با زبان مخصوص خود مسئله ای را سؤال میکردند و امام علیه السلام نیز با زبان خود آنها جوابشان میداد !! از زبان دانی و لغت شناسی حضرت همه به شگفتی فرو رفتند و همه اقرار کردند که : حضرت رضا بهتر از خود آنها با زبان آنها سخن میگوید !!!
پس از آن ، امام (ع) رو به « عمرو بن هداب » کرد و فرمود :
اگر بگویم به همین زودیها خون یکی از خویشاوندان خودت را خواهی ریخت باور میکنی ؟
عمرو هرگز باور نخواهم کرد زیرا غیر از خدای عالم دیگر کسی غیب نمی داند ، تو از کجا می دانی که من دستم به خون کسی آلوده خواهد شد ؟!
امام (ع) : مگر نه این است که خداوند فرموده است : « خداوند عالم به غیوب است و کسی را بر اسرار و غیوب خود آگاهی نمی دهد مگر کسی را که خودش از او راضی باشد مانند پیغمبر و چون رسول خدا از کسانی است که خدا از او راضی است بنا بر این او را از غیبهای خود آگاه میکند و چون ما وارث علم پیغمبریم پس ما هم از علم ماکان و ما يكون اطلاع داریم.(هیچ جای شگفتی نیست که امامان معصوم (ع) در اثر قوه قدسیه ای که خداوند به آنها داده است چیزهایی را از گذشته و یا آینده استعلام نمایند و بر اسرار آفرینش و خواص بعض از اشیاء اطلاع پیدا کنند چنانکه در حدیث آمده است: «إذا ولد المولُودُ مِنَّا رُفِعَ لَهُ عَمُودُ نورٍ يرى بِهِ أَعْمَالَ العِبَادِ » . « هر گاه امام معصومی متولد شود خداوند نوری برای او قرار می دهد که بوسیله آن تمام اعمال بندگان را میبیند. هیچ اشکالی ندارد که خداوند چنین قدرتی را در اختیار آنان بگذارد، زیرا این نوع علم غیب از علوم مختصه باری تعالی نیست تا در اختیار گذاشتن آن به دیگری مستلزم محال بشود زیرا علم باری تعالی ذاتی است و در دیگران اکتسابی که به واسطه افاضه و لطف خودش حاصل میشود بنا بر این علم بر دو قسم است: یکی داتی است که عین ذات واجب الوجود است مانند همه صفات دیگر که معلول هیچ علتی نبوده و نیستند. و دیگری علمی است که جعل شده و عنوان جعلی دارند یعنی معلول علتی است که متوقف بر لطف خدا و افاضه حضرت باری است و این نوع از علم غیب در ائمه (ع) و در پیغمبر (ص) وجود دارد که در تمام آنات برای کسب آن محتاج فیض الهی بوده و می باشند ، به قسمی که اگر جعل ربوبی نباشد و استمرار فیض قطع شود هیچ چیز نخواهند داشت .
با توجه به این مقدمه چه اشکالی دارد که آنها دارای علم غیب باشند؟ جز این که گفته شود ( نعوذ بالله ) آنها قابلیت و استعداد دریافت چنین افاضه ای را از طرف خداوند نداشته باشند!!! و کیست چنین ادعایی داشته باشد؟ و کیست که بتواند آنرا با برهان و دلیل ثابت نماید؟ با اینکه در روایات آمده است که امام صادق (ع) فرمود: « وَ اللَّهِ لَو كُنتُ بَينَ مُوسَى وَ الخِصْرِ لَأَنْبَأْتُهُمَا بِمَا لَا يَعْلَمَانِهِ إِنَّمَا أُعْطِيَا عِلمَ مَا كَانَ وَ أُعطِينَا . علمَ مَا كَانَ وَ مَا هُوَ كَائن و يكون ... . . بخدا قسم اگر من در داستان موسی و خضر بودم هر آینه مطالبی به آنها می گفتم که هیچکدامشان آنها را نمی دانستند زیرا به آنها تنها علم ماکان داده شده در صوتی که به ما علم ماكان و ما يكون و ما هو کائن داده شده است. و ما وارث علم رسول خدائیم هیچ فرقی میان ما و رسول خدا نیست مگر در دو چیز الف : نبوت که او پیغمبر است و ما پیغمبر نیستیم ، ب ازدواج که او حق داشت بیش از چهار همسر داشته باشد و ما چنین حقی نداریم و در سایر موارد با پیغمبر فرقی نداریم.) پس از آن امام (ع) افزود :
ای پسر هداب اگر به تو خبر دهم که این قضیه تا پنج روز دیگر اتفاق خواهد افتاد ، اگر در همان وقت واقع شود و تو همچنان بر انکار خود باقی بمانی میدانی در آن صورت رد بر خدا و پیغمبر کرده ای ؟ یکی دیگر از نشانه های این امر این است که پس از چند روز دیگر چشمهای خود را از دست خواهی داد و آنچنان نابینا میشوی که دیگر هیچ چیز را نخواهی دید !!! نشانه سوم این است که به همین زودی قسم دروغی خواهی خورد که در اثر آن به بیماری برص یعنی پیسی دچار خواهی شد!
محمد بن فضل هاشمی راوی این خبر گفت: بخدا سوگند تمام آنچه را که حضرت رضا (ع) فرموده بود بدون کمترین تغییری همه آنها صورت گرفتند . آنگاه کسی به این هداب گفت : آیا حضرت رضا (ع) راست گفت یا دروغ ؟
ابن هداب من هماندم که او خبر میداد میدانستم هر چه را که میگوید واقع خواهد شد ولی من نفهمی و غدگری کردم .(جرائح و خرائج راوندی ج ۱ طبع مؤسسة المهدى قم ص ۲۴۳ .
۷ - در حدیث محمد بن عبد الله افطس آمده است: مأمون خلیفه عباسی یکی از نشانه های امامت حضرت رضا (ع) را که از خود آن حضرت شنیده بود و آن را از دیگران پنهان میداشت برایم نقل کرد و آن ، این بود که گفت :
دارای کنیزی بودم بنام « زهریه ( در متن کتاب غیبت شیخ طوسی زاهریه مانند فاعلیه نوشته است ولی در متن بدون الف آمده است .) هر وقت باردار می شد ، پس از مدتی بچه ساقط می کرد و جنینش به ثمر نمی رسید در حالی که او از برگزیده ترین و عزیزترین زنانش بود، در یک بار که حامله شده بود، دوست میداشت سرنوشت آن حمل را بداند، از اینرو به حضرت رضا (ع) عرض کرد
إِنَّ آبائك كُلُّهُم يَعْلَمُونَ حَالَ الحَملِ وَ أَنتَ وَصِيُّهُم وَوَارِثُهُم وَ عِندَكَ عِلْمُهُم و هَذِهِ زَهْرِيَّةٌ حامِلَةٌ وَ إِنَّهَا حَظَيَّةٌ عِندِي وَ قَد حَمَلَتْ غَيْرَ مَرَّةٍ كُلُّ ذلكَ يَسْقُطُ فَهَل عِندَكَ فِي ذَلِكَ شَيْءٌ نَنْتَفِعُ بِهِ » ؟
آباء و اجداد تو همه از مسائل غیبی آگاهی داشتند ، و از موقعیت جنین در شکم مادر خبر میدادند ، تو هم جانشین و وارث علوم آنها می باشی ، بنا بر این از تو می خواهم در مورد زهریه که عزیز من و باردار است و بارها حامله شده و بچه اش سقط شده ، خبر دهی سرنوشت حمل او چه خواهد شد ؟!
حضرت رضا (ع) او را از پیچیده ترین و پوشیده ترین علم خدا که هر کسی از آن آگاهی ندارد خبر داد و فرمود :
لا تَخشَ مِن هذا الحَملِ فَسَتَلِدُ غُلاماً صَحِيحاً أَشبَهُ النَّاسِ بِأُمِّهِ ، زَادَهُ اللَّهُ تَعَالَى فِي خَلْقِهِ مَرْتَبَتَيْنِ فِي يَدِهِ اليُمنى خنصراً وَ فِي رِجله اليمنى خنصراً .
از این حمل هیچ نگران مباش، او سالم و تندرست به دنیا خواهد آمد و شباهت بسیاری به مادرش خواهد داشت، علاوه دارای دو علامت نیز خواهد بود ، زائد بر انگشتانی که دارد خداوند یک انگشت کوچک دیگر در دست راست و یک انگشت کوچک هم در پای راستش قرار داده است .
مأمون گفت: با این خبری که ابو الحسن از غیب به من داد، فرصت و بهانه بسیار جالبی برایم پیش آمد که اگر خلاف آنچه را که گفته است ، ثابت شود بتوانم از همین طریق بر زیان او تبلیغات و اقداماتی را شروع نمایم، لذا برای تحقق آن فرصت پیوسته مترصد بودم تا اینکه روز زایمان فرا رسید ، بیدرنگ به خانم های خانه دستور دادم به مجردی که نوزاد به دنیا آمد اگر پسر بود یا دختر بلافاصله او را نزد من بیاورید، دیری نگذشت خانم خانه پسر بچه نوزادی نزد من آورد و چون در او نگریستم او را چنان یافتم که ابو الحسن گفته بود ، یک انگشت کوچک اضافی در دست راست و یکی دیگر در پای راست داشت و صورتش مانند ستاره می درخشید، چون حضرت را عالم به علوم غیبی یافتم، تصمیم گرفتم زمام امر حکومت را بدست او بسپارم ، ولی غرور و شخصیتم اجازه نداد لکن در مقابل ، یک عدد انگشتری نزد او فرستادم و گفتم:
دبر الأمرَ فَلَيسَ لِي عَلَيْكَ مِن خَلافٍ ، در مورد اداره مملکت هر نوع نظری داشته باشید به من خبر دهید ، من آن را اجرا خواهم کرد، و با هیچیک از نظرات شما مخالفت نخواهم نمود که تو در این امر مقدم بر دیگرانی ، اگر قبول کرده بود ، بخدا قسم من نیز به وعده خود عمل میکردم ولی خدا لعنت کند عبد الله و حمزه ، پسران حسن را که وسیله قتل او را فراهم آوردند. (روایت فوق در غیبت شیخ طوسی طبع کتابفروشی نینوا ص ۴۹ با تفاوتهایی نقل شده است و چون مسند نیست بلکه مرسله و بدون سند ذکر شده قابل اعتبار و استناد نمی باشد. بویژه قسمت آخر روایت که مأمون میخواسته است زمام حکومت را بدست علی بن موسی بدهد و خود جانشین او بشود از اکذب اکاذیب است که با هیچ میزانی قابل توجیه نیست. زیرا مأمونی که برای بدست آوردن قدرت هزاران نفر را کشت و حتی خون برادرش امین را به زمین ریخت و بسیاری از رجال مملکت خود را به بهانه اینکه مبادا مزاحم حکومتش بشوند اعدام کرد چگونه حاضر میشود متاعی را که با این قیمت بدست آورده رایگان به علی بن موسی تقدیم کند و تعجب از مرحوم مقرم این است که چگونه آن را باور کرده و نقدی بر آن ننوشته است ؟!)