ورود به مرو
مرو شاهجان یکی از بزرگترین شهرستانهای خراسان بود؛ به گونه ای که یاقوت حموی در معجم البلدان مینویسد این شهر را ذوالقرنین ساخت و پایتخت خود گردانید. هوای این شهر آن قدر لطیف و فرح انگیز بود. که آن را روح ملک نامیدند. بعداً مضاف الیه را بر مضاف مقدم داشتند و به شاه جان مشهور شد. (۲ - ص ۳۲۳، جزء ۴۸، بحار ... .)
مرو که در آن زمان سیصدهزار نفر جمعیت داشت آماده استقبال از ولیعهد امپراتور اسلام شده بود به گونه ای که قبلاً ذکر شد سی و سه هزار نفر از بنی عباس و عده ای از بنی هاشم به دعوت مأمون گردآمده بودند و گروهی انبوه که همراه خود حضرت رضا ع از مدینه تا مرو بودند و جمعیتی بیشمار که به استقبال آن جناب از شهر خارج شدند.
قوای دولتی و نظامی با صفوف منظم و جمعیتی انبوه به پیروی شخص خلیفه از فرزند پیامبر علیه واله . نبیره سید الشهدا داماد ایرانیان استقبال کردند.
اینها تمام موجبات پذیرایی شایانی را جهت امام ال فراهم کرده بودند. امام ، در حالی که تمام شهر را آذین بسته و به سبکی جالب و زیبا تزئین کرده بودند و درود و تحیات و سلام و صلواتها نثار میشد به شهر مرو وارد شدند.
مأمون در اولین مجلس پیشنهاد کرد من در نظر دارم، حضرت رضا را
۳۲
در کار خلافت شریک گردانم و او را ولیعهد خویش سازم: بعضی از بنی هاشم حسادت ورزیده، گفتند: شخصی بی اطلاع از امور مملکتداری را می خواهی مصدر کارگردانی که به اداره امور مملکت قادر نیست حال او را برای سخنرانی دعوت کن تا نظر صائب ما به شما ثابت شود.
مأمون آن حضرت را برای سخنرانی دعوت کرد بمحض ورود، بنی هاشم از او خواستند که به منبر رود و آنان را برای پرستش خداوند راهنمایی کند.
امام بر منبر رفت؛ ابتدا سر به زیر انداخت و سخنی نگفت؛ سپس از جای حرکت کرد و سخنش را با حمد و سپاس باری تعالی و درود بر پیامبر اکرم صلی الله علیه واله و خاندانش آغاز نمود؛ ثُمَّ قال اول عبادة الله معرفته .(۱ - صر ۱۳۸، جزء ۴۹ بحار .... بقیه این خطبه در توحید بحار ... است.)
سخنان آن حضرت چنان تأثیری در شنوندگان گذاشت که همه انگشت حیرت به دندان گرفتند. روز بعد مأمون گفت: یابن رسول الله، به مقام علمی و جلال قدر و پرهیزگاری و ورع و عبادت شما اعتراف دارم و شما را به خلافت از خود شایسته تر میدانم.
امام فرمود: به بندگی خدا افتخار میکنم و با پارسایی در زندگی امیدوارم از شر دنیا راحت باشم و با پرهیزگاری امید رستگاری و با تواضع در دنیا، آرزوی مقام بلندی در نزد خداوند دارم.
مأمون گفت من میخواهم خود را از خلافت برکنار کنم و با شما به خلافت بیعت نمايم. علی بن موسی الرضاء الله فرمود اگر این خلافت حق تو است، جایز نیست برکنار شوی و به دیگری تحویل دهی و اگر هم حق تو نیست، چگونه حق دیگری را به من می دهی؟!
۳۳
مأمون عرض کرد: یابن رسول الله چاره ای نیست؛ باید بپذیری، جواب داد: به خواست خود نخواهم پذیرفت.
این سخن را پیاپی تکرار و کوشش میکرد تا حضرت رضا را به قبول خلافت راضی نماید بعضی از روایات نوشته اند که دو ماه درباره این امر با هم مکاتبه می کردند.) (۱ - دو ماه ... در جزء ۴۹ بحار، ص ۱۴۳ نقل از عیون اخبار الرضاست.)
بالأخره مأمون مأيوس گردید؛ عاقبت گفت حال که خلافت را نمی پذیری و نمی خواهی که من با تو بیعت کنم؛ پس ولیعهدی را بپذیر تا پس از من به خلافت برسی.
امام علیه السلام در جواب فرمود: به خدا قسم پدرم از پدران خود از امیرالمؤمنین و او از پیامبر اکرم نقل کرده است که مرا ستمگرانه به وسیله سم خواهند کشت و ملائکه آسمان و زمین بر من خواهند گریست و در ولایت غربت کنار قبر هارون الرشيد دفن خواهم شد.
مأمون گریه کنان گفت: با وجود زنده بودنم چه کسی جرأت کشتن یا رساندن کوچکترین گزند و آسیبی به شما را خواهد داشت؟
حضرت رضا فرمود:
اگر بخواهم میگویم چه کسی مرا خواهد کشت، مأمون گفت: با این سخن می خواهی شانه از زیر بار ولایتعهدی خالی کنی تا مردم بگویند زاهد پارسا هستی که ولایتعهدی را نپذیرفتی!
فقال الرضاء : واللهِ مَا كَذِبْتُ منذُ خَلَقَنِي رَبِّي عَزّ و جلَّ و مَا زَهَدت في الدنيا للدنيا و انّي لأعلم ما تريد. (۲ - ص ۱۲۹، ج ۴۹، بحار.....)
۳۴
فرمود: به خدا قسم از اول عمر تاکنون دروغ نگفته ام و هرگز برای بدست آوردن دنیا پارسایی و زهد نکرده ام ولی میدانم منظورت از این کار چیست؟
مأمون گفت: چه منظوری دارم؟
فرمود: اگر امان بدهی میگویم امان داد فرمود میخواهی مردم بگویند على بن موسى الرضا پارسایی و زهد نداشت تاکنون دنیا بدو روی نیاورده بود اینک که دنیا بدو روی آورد دیدید چگونه ولایتعهدی را به طمع رسیدن به خلافت، پذیرفت؟
مأمون خشمگین شده گفت: مرا پیوسته با سخنان ناهنجارت مخاطب می سازی و از کیفر و قدرت من در امان هستی.
فبالله أقسم لنن قبلت ولاية العهد وإلا أجبرتك على ذلك فان فعلت و إِلَّا ضَرَبتُ عُنُقَك.
به خدا قسم اگر نپذیری ولایتعهدی را با جبار تو را به پذیرش وادار میکنم. چنانچه پذیرفتی، خوب؛ وگرنه، گردنت را میزنم. (۱- علل الشرایع، ج ۱، ص ۲۲۶.)
فرمود: خداوند مرا از اینکه با دست خود موجبات هلاکت خویش را فراهم سازم نهی نموده است؛ حال که چنین است هر چه مایلی انجام بده؛ من میپذیرم به شرط اینکه کسی را به مقامی نگمارم و شخصی را از مقامی برکنار نکنم و رسمی را از میان نبرم و روشی را تغییر ندهم از دور به امور ولا يتعهدى ناظر باشم.
مأمون به دنبال این مذاکرات خصوصی دستور داد تا روز پنجشنبه مجلس ولا يتعهدی امام را تشکیل دهند تا مردم با او بیعت کنند.
۳۵
سپس دستور داد برای استرضای خاطر سپاهان و اطرافیان حقوق یکسال سپاهیان را به عنوان عیدی بپردازند و مردم به جای پوشیدن لباس سیاه که شعار بنی عباس بود - لباس سبز بپوشند.
و پرچمها را هم به جای رنگ سیاه به رنگ سبز - که شعار بنی هاشم بود - بدل نمایند. از میان سرلشکران و سپهداران فقط سه نفر -۱- جلودی ۲- علی بن عمران ۳- ابن مونس بودند که با ولایتعهدی حضرت رضا ء مخالفت کردند و به دستور مأمون زندانی شدند.
روز مقرر رسید؛ تمام سپاهیان و درباریان و قضات و اعیان کشور در مجلس مخصوصی که ترتیب داده بودند حضور یافتند و برای حضرت رضا - در حالی که عمامه ای بر سر داشت و شمشیری بر کمر بسته بود - دو پشتی بزرگ که به جایگاه مأمون وصل میشد - گذاشتند.
عباس، پسر مأمون اولین کسی بود که برای بیعت با علی بن موسى الرضاء الدستور گرفت امام ال دست خود را طوری بلند کرد که پشت دست به طرف خودش و کف دست به طرف مردم بود؛ مأمون گفت: دستت را برای بیعت بگشا امام فرمود: پیامبر اکرم علیه این گونه بیعت می کرد، تمام مردم بیعت کردند - در حالی که دست امام بالای دستهای آنها بود.
مأمون در این مجلس هر طبقه ای را فراخور اهمیت و مقام به جایزه سلطنتی مفتخر کرد و میان حاضران بدره های زر تقسیم نمود؛ باری خرج زیادی متحمل شد. در این مجلس هر یک از شاعران و سخنوران به میمنت این تحول بزرگ سخنرانی کردند و جوایزی بسیار گرفتند به گونه ای که نام هر یک را با صدای بلند میگفتند و فی الحال آمده جایزه خود را میگرفتند؛ تا به جایی رسید که هر چه مأمون تهیه کرده بود تمام شد.
۳۶
پس از آن درخواست کرد که حضرت رضا برای مردم سخنرانی کند؛ امام علی پس از حمد و ستایش خدای تعالی فرمود:
لنا عليكم حقٌّ بِرسُول الله صلى الله عليه و آله وَلَكُم عَلَيْنَا حَقٌّ بِهِ، فَإِذَا أَنتُم أَدَّيْتُم إِلَيْنَا ذَلِكَ، وَجَب عَلَيْنَا الحَقُّ لَكُم»
فرمود: مردم ما به واسطه انتساب به پیامبر اکرم حق گرانی بر شما داریم. و شما نیز حقی بر ما دارید هر گاه شما حق خود را ادا نمودید بر ما نیز لازم است که به حق خود وفا کنیم.
دیگر در این مجلس سخنی ایراد نفرمود: مأمون دستور داد! درهم و دینار به نام على بن موسى الرضاء به ولايتعهدی آن جناب سکه بزنند.
از دلایلی که شاهد است مأمون از نظر سیاست و حفظ ریاست خود این ابتکار را نمود جریانی است که ابوسهل نوبختی نقل میکند:
می گوید: وقتی مأمون تصمیم گرفت مجلس ولایتعهدی را ترتیب دهد من با خود گفتم به هر وسیله ای هست باید کشف کنم آیا مأمون واقعاً به این امر رضایت دارد یا ظاهر سازی است؟
نامه ای بدین مضمون نوشته توسط خادمی که پیوسته مأمون اسرار خود را به وسيله او برایم میفرستاد فرستادم. اینک مضمون نامه:
ذوالریاستین تصمیم برگزاری مجلس ولایتعهد را گرفته در صورتی که طالع سرطان است و در آن طالع مشتری و سرطان اجتماع نموده اند.
گرچه مشتری شرافت دارد ولی برجی است متغیر که در آن هیچ کار به عاقبت نخواهد رسید با این وصف مریخ هم در میزان است در خانه عاقبت این دلیل دومی است که چنین کاری عاقبت ندارد. از نظر دولتخواهی جریان را به سمع امیر رسانیدم مبادا دیگری به عرض برساند و از من بازخواست کنید که چرا
۳۷
قبلاً نگفته ام!
مأمون در جواب نوشت: وقتی جواب نامه مرا خواندی آن را به وسیله خادم برگردان؛ از جان خویش بترس؛ مبادا احدی را مطلع گردانی بر آن که ذوالریاستین از تصمیم خود منصرف شود چنانچه منصرف شود گناهش به گردن تو خواهد بود و خواهم دانست که تو باعث آن شده ای (۱- ص ۱۳۲ ، جزء ۴۹ بحار .... متن خطبه در ص ۱۴۷ ۲)
در همین مجلس دختر خود ام حبیب را به ازدواج حضرت رضا و دختر دیگرش ام الفضل را به ازدواج حضرت جواد در آورد و خود نیز با پوران دختر حسن بن سهل ازدواج کرد.
در روایت ارشاد شیخ مفید نقل شده است که دختر اسحاق بن جعفر بن محمد را نیز به ازدواج اسحاق بن موسی بن جعفر برادر حضرت رضا، در آورد که دختر عموی داماد محسوب میشد و در همان سال سمت امیر الحاج را به اسحاق داد و دستور داد: در ممالک اسلامی خطبه به نام ولایتعهدی حضرت رضاء الا بخوانند. صلى الله از آن جمله در مدینه بر روی منبر رسول اکرم علی الله چنین یاد کردند:
ولي عهد المسلمين على بن موسی بن جعفر بن محمد بن علی بن حسین بن علی بن ابی طالب. (۲- ص ۱۳۲ ، جزء ۴۹ بحار ... متن خطبه در ص ۱۴۷)
در شواهد النبوه مینویسد چون امام رضاء الله ولا يتعهدى مأمون را قبول کرد در پشت آن عهدنامه چنین نوشت:
جفر و جامعه بر خلاف این کار دلالت دارد نمیدانم خدا بر سر ما و شما چه خواهد آورد او بحق حکومت میکند و بهترین فیصله دهندگان است؛ ولی من فرمان امیرالمؤمنین و خواسته او را پذیرفتم خدا من و او را نگه دارد.
۳۸
امام پس از توشیح عهدنامه دست به دعا برداشت و چنین گفت:
«اللَّهُمَّ إِنَّكَ تعلم أني مکره مضطر ، فَلا تُؤاخدنی کمالم تؤاخذ عبدک و نبیک یوسف حين وقع إلى ولاية المصر.
بار خدایا تو میدانی که مرا با جبار بر این کار وادار کردند از من بازخواست مکن؛ چنانکه از بنده و پیامبرت یوسف وقتی به حکومت مصر رسید بازخواست نکردی.
صص 38-31
حرکت از مرو به سوی بغداد
یاسر خادم می گوید حضرت رضاء الله وقتی خلوت می شد، غلامان و خدمتکاران را از کوچک و بزرگ جمع و برای آنها صحبت میکرد و ایشان را
۵۴
مورد محبت خویش قرار میداد. هنگام غذا خوردن همه آنها را بر سر سفره خود می نشاند؛ حتی تیمارگر اسبان و حجام را روزی همه جمع بودیم و به بیانات آن جناب گوش میدادیم؛ ناگهان دیدیم صدای قفل دری - که از خانه حضرت رضا ، به خانه مأمون بود - آمد امام الله فرمود: حرکت کنید و متفرق شوید. از جای حرکت کردیم. مأمون - در حالی که نامه ای در دست داشت - وارد شد. حضرت رضا خواست از جایش حرکت کند آن جناب را به حق پیغمبر قسم داد که حرکت نکند.
خودش آمد و ایشان را در بغل گرفت و صورتش را بوسید. و مقابل آن جناب نشست و نامه ای را - که مربوط به فتح یکی از قراء کابل بود - شروع به خواندن کرد.
و در آن نامه نوشته بود که فلان و فلان جا را فتح کردیم.
پس از اتمام نامه حضرت رضاء فرمود از اینکه قریه ای از مشرکین فتح شود شاد میشوی؟ مأمون گفت مگر در چنین فتحی نباید مسرور شد؟ فرمود: از خدا بترس. تو نسبت به امت محمد عل الا الله - که خداوند تو را عهده دار امور آنها نموده و این امتیاز را در اختیارت نهاده است - کوتاهی میکنی و کارشان را به دیگران سپرده ای و بر خلاف حکم خدا درباره آنان رفتار میکنی در این شهرستان دور سکنی گزیده ای و جایگاه وحی و هجرت را واگذارده ای.
مهاجر و انصار در مقابل این کار دستخوش ظلم و ستم قرار گرفته اند. آنان مراعات حقوق مؤمنین را نمیکنند و روزگاری دشوار بر مظلوم میگذرد که با رنج فراوان مخارج زندگی خود را تأمین میکند و کسی را هم نمی یابد که از حال خویش به او شکایت کند و به تو هم که دسترسی ندارد.
از خدا بترس جایگاه پیامبر اکرم را خالی مگذار مگر نمیدانی والی
۵۵
نسبت به مسلمانان مثل عمود خیمه است که در وسط آن قرار گرفته هر کس بخواهد به عمود خیمه چنگ بیندازد از هر طرف برایش ممکن است.
مأمون پرسید نظر شما چیست؟ فرمود میگویم اینجا را ترک کن و مرکز حکومت را در زادگاه آباء و اجدادت قرار ده تا شاهد کارهای مسلمانان باشی ایشان را به دیگری وامگذار نسبت به موقعیتی که داری خداوند از تو بازخواست خواهد کرد.
مأمون از جای حرکت کرده گفت رأی همان است که شما می فرمایی. دستور داد وسایل حرکت را آماده نمایند و سپاهی به عنوان پیشرو تجهیز شود.
این خبر به فضل بن سهل رسید بی اندازه غمگین شد زیرا قدرتی کسب کرده بود و برکارها مسلّط بود به طوری که مأمون نمیتوانست از خود رأیی داشته باشد و نمی توانست به او آشکارا بگوید که چنین تصمیمی دارد. ولی در آن موقع حضرت رضا قدرتی تمام یافته بود.
فضل پیش مأمون آمده گفت این چه رأیی است که اراده کرده ای؟ گفت: این دستور را آقایم، ابوالحسن، على بن موسى الرضا علل ، داده است و حق هم، چنین است.
فضل گفت: نه صحیح نیست. دیروز برادرت را کشته و خلافت را از خاندان عباس خارج کرده ای.
اهل عراق و حجاز و خویشاوندانت با تو مخالفند مخصوصاً پس از اینکه ولایتعهدی را به علی بن موسی الرضاء داده و خویشان خود را محروم کرده ای.
مردم و علما و فقها و بنی عباس هیچ کدام رضایت نداشته، از تو نفرت دارند. بهتر این است که در خراسان باشی تا این ناراحتیها بر طرف شود و برادر کشی تو را فراموش کنند.
۵۶
در همین جا با شخصیتهای سپاهی - که خدمتگزار پدرت بوده اند - مشورت کن اگر صلاح دانستند حرکت نما.
پرسید: مثلاً چه اشخاصی؟ جواب داد: علی بن ابی عمران، ابن مونس و جلودی - این چند نفر که از بیعت با حضرت رضا سرباز زدند و زندانی شدند.
مأمون گفت: بسیار خوب
فردا صبح امر کرد: این چند نفر را از زندان بیرون آوردند. اولین کسی که داخل شد علی بن ابی عمران بود همین که چشمش به حضرت رضا افتاد - که پهلوی مأمون نشسته - گفت تو را به خدا سوگند میدهم اگر خلافت را از خاندان بنی عباس خارج کنی و در اختیار دشمنان این خانواده - که اجداد و پدران شما آنان را میکشتند و آواره میکردند - قرار دهی.
مأمون فریاد زد زنازاده بعد از این همه زندانی کشیدن هنوز همان عقیده را داری جلاد گردن او را بزن؛ گردنش را زدند.
در این موقع این مونس را آوردند. او نیز چون چشمش به حضرت رضا افتاد - که پهلوی مأمون نشسته - گفت: امیر المؤمنین این کسی که پهلوی تو نشسته است مردم او را مانند بت می پرستند؛ مأمون به او نیز پرخاش نمود و دستور داد گردنش را بزنند او را هم کشتند. بعد از این مونس جلودی را آوردند.
جلودی در هنگام خلافت رشید وقتی محمد بن جعفر بن محمد در مدینه خروج کرد، مأمور شد که اگر بر او پیروز گردید گردنش را بزند. و خانه های اولاد علی را ویران و زنهایشان را غارت کند و بیش از یک پیراهن برای آنها باقی نگذارد. جلودی این کار را کرد حتی به درخانه حضرت رضا هم رفت. آن جناب تمام زنان را در میان یک خانه قرار داد و خود بر در خانه ایستاد جلودی
۵۷
گفت: به دستور امیرالمؤمنین به خانه شما هم باید وارد شوم.
حضرت رضا الله فرمود: من خود تمام وسایل آنها را میگیرم و قسم یاد کرد که چیزی برای آنها باقی نگذارد.
بالأخره پس از اصرار زیاد جلودی راضی شد؛ تمام زینت و وسایل آنها را گرفت و هر چه در خانه یافت میشد، جمع کرده، به او داد.
امروز جلودی را آوردند. حضرت رضاء الله به جبران این که در مدینه درخواستش را پذیرفته بود و اجازه داده بود که آن جناب خود وسایل زنان را بیاورد به مأمون فرمود: این پیرمرد را به من ببخش مأمون گفت: این همان کسی است که نسبت به دختران پیغمبر علی الله آن جنایات را مرتکب شد . جلودی متوجه شد که حضرت رضا با مأمون صحبت میکند خیال کرد، درباره کشتن او سعی می کند؛ رو به مأمون کرده گفت.
تو را به خدا سوگند و به خدمتگزاری ام در زمان پدرت رشید قسم می دهم که حرف او را درباره من قبول نکنی مأمون به حضرت رضاء عرض کرد: خودش مایل نیست؛ ما را قسم میدهد ما قسمش را محترم می شماریم به جلودی گفت: به خدا قسم حرف ایشان را درباره تو قبول نخواهم کرد. دستور داد او را هم به دو رفیقش ملحق نمایند جلودی را نیز کشتند.
ذوالریاستین پیش پدر خود سهل رفت سپاه پیشرو و همچنین وسایل سفر را که به دستور مأمون تهیه دیده بودند برگرداند؛ ولی پس از کشته شدن این سه نفر به امر مأمون دانست که این تصمیم حرکت جدی است؛ و مخالفت نتیجه ای ندارد.
حضرت رضا در برخورد با مأمون پرسید راجع به وسایل حرکت چه کردید؟
۵۸
گفت: اکنون از شما خواهش میکنم؛ دستور بدهید؛ حرکت کنند امام ال بیرون آمد و فریاد زد سپاه پیشرو آماده حرکت شوند مثل اینکه آتش در میان آنها افروختند؛ چنان همهمه از سپاه برخاست که هر کدام هر چه زودتر می خواستند در اجرای امر سبقت گیرند.
فضل در خانه نشست. مأمون به دنبال او فرستاد.
وقتی آمد گفت چه شده است که در خانه نشسته ای؟
جواب داد: من نسبت به خانواده شما گناهی بزرگ مرتکب شده ام. و هم درنظر عموم مردم مرا به کشته شدن برادرت امین و بیعت حضرت رضا سرزنش میکنند.
هیچ اطمینانی نیست که سخن چینان و بداندیشان درباره ام سخن چینی کنند و مرا به باد فنا بسپارند. بگذار من استاندار خراسان باشم. مأمون گفت: ما نمی توانیم از تو بی نیاز باشیم آنچه اشاره کردی که ممکن است برایت ناراحتی به وجود آورند تو نزد ما مورد اطمینان و خیرخواه ما هستی.
ضمناً هر نوع امان نامه ای هم که مایلی برای خود بنویس. آن قدر این امان نامه را محکم بگردان تا اطمینان حاصل کنی؛ فضل رفت و امان نامه ای مفصل نوشت و علما را بر آن گواه گرفت؛ آن گاه پیش مأمون آورد. و برای مأمون خواند؛ خلیفه به خط خود نامه ای نوشت - که آن کتاب شرط و حبوه (۱ - بازداشتن بخشیدن. «فرهنگ صبا»)) نامیده شد.
آنچه او به فضل بخشید در همین نامه قید شده بود به همین جهت، نام آن را بخشش نامه گذاشت.
فضل به مأمون گفت: بايد على بن موسى الرضا ء نیز آنچه شما
۵۹
بخشیده اید، امضاء فرماید؛ زیرا ولیعهد شماست مأمون در جواب گفت: می دانی حضرت رضا با ما شرط کرده است که در چنین اموری دخالت نکند؟
بنابراین من از او در خواست امضای این بخشش نامه را نمیکنم که باعث ناراحتی اش شود. خودت درخواست کن قطعاً خواسته تو را رد نخواهد کرد.
فضل برای شرفیابی به خدمت حضرت رضاء الله اذن ورود خواست. یاسر گفت: امام فرمود: حرکت کنید و متفرق شوید ما خارج شدیم؛ سپس فضل وارد شد و یک ساعت در مقابل امام الله ایستاد حضرت رضا سر بلند کرده پرسید چه درخواستی داری؟
عرض کرد آقای من این امان نامه و بخشش نامه را امیر المؤمنین، برای من نوشته است؛ شما شایسته ترید که چنین لطفی درباره ام بکنید؛ زیرا ولیعهد مسلمانانید فرمود بخوان فضل ایستاده نامه ای که در جلدی بزرگ نوشته شده بود، تا آخر، خواند.
قال له ابو الحسن يا فضل لك علينا هذا ما اتقيت الله عز و جل....
آنچه در این نامه هست من نیز گواهی میکنم تا آن موقعی که پرهیزگار باشی یا سر گفت: به خاطر همین یک کلمه حضرت رضا ع تمام امان نامه او را باطل نمود.
فضل بیرون شد. سپاه و تمام تجهیزات مأمون به حرکت در آمد یاسر می گوید: ما نیز در خدمت حضرت رضا حرکت کردیم.
صص 59-53