بخش ششم
کرامات و عنایات حضرت رضا به زائران و دوستان
این بخش در دو قسمت تنظیم شده است:
قسمت اول مربوط به کرامات آن حضرت در زمان حیات خویش است که باید آنها را معجزات نامید
قسمت دوم مربوط به کرامات بعد از شهادت اوست که به زائران و دوستان عنایت شده است.
کرامت اول
حسن بن علی وشاء گفت:
من واقفی مذهب بودم شبی از خراسان با مقداری پارچه و اشیاء تجاری به مرو رفتم؛ غلام سیاهی را دیدم که نزد من آمده، گفت:
مولایم گفته است آن برد یمنی را که نزد تو است بده تا غلامم را که از دنیا رفته است، کفن کنم.
پرسیدم آقایت کیست؟ گفت: على بن موسى الرضا.
گفتم پارچه ها و بردهای یمنی ام را در راه فروخته ام.
غلام رفت و دیگر بار باز آمد و گفت چرا بردی نزد تو هست. گفتم، خبر ندارم. غلام رفت و برای سومین بار بازگشت و گفت:
داخل فلان جوال در عرض آن بردی هست؛ با خود گفتم: اگر این سخن
۱۳۰
راست باشد دلیلی برای امامت آن حضرت خواهد بود.
به غلامم گفتم برو و آن جوال را بیاور. غلام رفت، آن را آورد.
جوال را باز کردم دیدم آن برد در ردیف دیگر لباسها هست؛ آن را برداشته بدو دادم و گفتم: عوض آن پولی نخواهم گرفت غلام رفت و بازگشت و گفت: چیزی که مال خودت نیست میبخشی؟
دخترت فلانی این برد را به تو داده و از تو خواسته است که برایش بفروشی و از پول آن فیروزه و نگینی از سنگ سیاه برای او بخری حال با این پول آنچه از تو خواسته است؛ برایش خریده برایش ببر
از این جریان تعجب کردم و با خود گفتم مسائلی که دارم از او خواهم پرسید؛ آن مسائل را نوشتم و در آستین خود نهادم و عازم خانه آن حضرت شدم؛ اتفاقاً یکی از دوستانم که با من هم عقیده نبود، به همراهم بود.
ولی از این جریان خبر نداشت؛ بمحض اینکه به در خانه رسیدم، دیدم، بعضی از عربها و افسران و سربازان به خدمت ایشان میرسند؛ من نیز رفتم و در گوشه خانه نشستم تا زمانی گذشت؛ خواستم بازگردم.
در این هنگام غلامی آمد و به صورت اشخاص بدقت نگریست و پرسید پسر دختر الیاس کیست؟ گفتم منم.
فوراً پاکتی که در آستین خود داشت بیرون آورده گفت: جواب سؤالات و تفسیر آن مسائلی که طرح کرده بودی داخل این پاکت است. آن پاکت را گرفته باز کردم؛ دیدم جواب تمام سؤالاتم با شرح و تفسیر، در آن کاغذ نوشته است.
گفتم خدا و پیامبرش را گواه میگیرم که تو حجت خدایی.
و استغفار و توبه مینمایم فوراً از جای حرکت کردم؛ رفیقم پرسید کجا می روی؟ گفتم: حاجتم برآورده شد.
۱۳۱
برای ملاقات آن جناب بعداً مراجعه خواهم کرد. (۱ - ج ۴۹، بحار، ص ۷۰ در ص ۶۴۴ - ۶۴۵ در حديقة الشیعه هم روایتی شبیه این، از علی بن احمد کوفی نقل شده است.)
کرامت دوم
ابراهیم بن شبرمه گفت:
روزی حضرت رضا علا در محلی که بودیم وارد شد و درباره امامت ایشان بحث کردیم وقتی خارج شد من و رفیقم - که پسر یعقوب سراج بود – در پی آن جناب رفتیم؛ هنگامی که وارد بیابان شدیم ناگهان به آهوانی برخوردیم. آن حضرت به یکی از آنها اشاره کرد آهو فوراً پیش آمد و در مقابل آن حضرت ایستاد. امام دستی بر سر آهو کشید و آن را به غلامش داد.
آهو به اضطراب افتاد که به چراگاه بازگردد آن حضرت سخنی گفت که ما نفهمیدیم. آهو آرام گرفت.
سپس رو به من کرده فرمود: باز ایمان نمی آوری؟
عرض کردم چرا آقای من تو حجت خدایی بر مردم.
من از آنچه قبلاً گفته بودم توبه کردم؛ آن گاه رو به آهو کرده فرمود: برو! آهو اشک ریزان خود را به آن حضرت مالید و به چرا رفت.
بعداً رو به من کرده فرمود: میدانی چه گفت؟!
گفتم خدا و پیامبرش بهتر میدانند فرمود: آهو گفت وقتی مرا نزد خود خواندی به خدمت رسیدم و امیدوار شدم که از گوشتم خواهی خورد؛ اما حال که دستور رفتن مرا دادی، افسرده شدم.(۲- ج ۴۹ بحار، ص ۵۳)
۱۳۲
امام کسانی را که از راه راست به بیراهه رفته اند، هدایت میکند تا به اشتباه خود پی برده به راه راست برگردند. اما منحرفین لجوج در گمراهی خود باقی می مانند.
حسن بن علی وشاء گفت:
حضرت رضا مرا در مرو خواست و فرمود:
حسن علی بن حمزة بطائنی امروز از دنیا رفت و او را داخل قبر کردند. هم اکنون دو ملک داخل قبر او شدند بدو گفتند پروردگارت کیست؟ گفت: خدا
پیامبرت کیست؟ محمد بن عبد الله الا الله امام اولت كیست؟ علی بن ابی طالب عل امام دومت کیست؟ امام حسن مجتبی ال امام سومت کیست؟ حسین بن علی ع امام چهارمت کیست؟ امام زین العابدین، علی بن الحسين علي امام پنجمت کیست؟ امام محمد باقر امام ششمت کیست؟ امام جعفر صادق علي امام هفتمت کیست؟ موسی بن جعفر الله امام بعد از او کیست؟ در اینجا زبانش لکنت گرفت و گیر کرد. او را شکنجه کردند.
باز سؤال کردند امام بعد از امام هفتمت کیست؟
- ساکت ماند آن گاه حربه ای آتشین بر پیکرش زدند که تا قیامت قبرش می سوزد.
حسن بن علی وشاء گفت:
از حضرت رضا جدا شدم و این تاریخ را یادداشت کردم پس از مدتی از کوفه خبر رسید که در همان روز بطائنی از دنیا رفته بود و همان ساعت او را دفن کرده بودند. (۱ - ج ۴۹ بحار، ص ۵۸)
۱۳۳
کرامت سوم
عبد الرحمن صفوانی گفت با کاروانی از خراسان به کرمان می رفتم راهزنان سر راه را بر ما گرفتند و مردی از کاروان را - که مالدار و ثروتمند می دانستند بردند و دیر زمانی در سرما و یخبندان نگه داشتند و با پر کردن دهانش از یخ او را شکنجه کردند و از او خواستند تا خونبهای خود را بدهد.
زنی در میان آن قبیله بر او ترحم کرد و بندش را گشود و آزادش کرد؛ وی پس از رهایی به خراسان بازگشت در خراسان شنید که حضرت رضا به
نیشابور آمده است.
در خواب دید که یکی به او گفت: فرزند پیامبر اکرم علی الله وارد خراسان شده، نزد او برو و دردت را با او در میان گذار تا درمانت کند.
در همان خواب خدمت آن حضرت شرفیاب شدم و دردم را به او گفتم.
فرمود:
فلان گیاه و دانه کمون» وسعتر (۱ - کمون زیره و سعتر پودینه کوهی (کاکاتو)) را با نمک بکوب دو یا سه مرتبه در دهان بگیر تا بهبود یابی.
وقتی بیدار شدم نه فکر آن دارو افتادم و نه بدان توجه کردم تا وارد نیشابور شدم.
از ورود آن حضرت سؤال کردم؛ گفتند او از نیشابور خارج شده و اکنون در رباط سعد است.
بدانجا رفتم تا داروی نافعی برای درمان دردم از آن حضرت بگیرم.
وقتی به خدمت او شرفیاب شدم ماجری را به او گفتم؛ و نیز اضافه کردم که
۱۳۴
فعلاً از لکنت زبان رنج میبرم و از شما میخواهم که دارویی برای علاج آن مرحمت کنید.
فَقَالَ عَل أَلَمْ أَعَلَّمَكَ ؟
اذْهَبْ فَاسْتَعْمِل مَا وَصَفْتُه لَكَ في منامك. فرمود: مگر به تو یاد ندادم؟ برو و آنچه در خواب برایت گفتم عمل کن تا خوب شوی.
گفتم: اگر ممکن است یک بار دیگر تکرار بفرمائید.
فرمود کمون و سعتر را با نمک بکوب سپس دو یا سه بار در دهان بگیر تا خوب شوی.
آن مرد گفت: همین کار را کردم و خوب شدم.
صفوانی می گوید: بعداً او را دیدم و جریان را پرسیدم او هم همین طور برایم نقل کرد. (١- عيون اخبار الرضا، ج ۲، ص ۲۱۱)
کرامت چهارم
ریان بن صلت گفت: وقتی خواستم به عراق بروم تصمیم گرفتم به خدمت حضرت رضا رفته با او وداع کنم و پیراهنی هم از او بگیرم تا داخل کفنم گذارم و در همی چند هم برای خرید انگشتری از برای دخترانم از او بخواهم.
وقتی خدمت آن حضرت رسیدم در هنگام وداع چنان اشکم جاری کشت و افسرده خاطر شدم که تقاضاهای خود را از یاد بردم.
زمان خارج شدن امام الله مرا نزد خود خواند. فرمود: ریان می خواهی پیراهنم را به تو دهم تا هر زمان که از دنیا رفتی آن را در کفنت گذارند؟
۱۳۵
میخواهی در همی چند از من بگیری تا از برای دخترانت انگشتر بخری؟
عرض کردم: آقای من قبل از شرفیابی چنین تصمیمی داشتم که اینها را از شما درخواست کنم؛ ولی فکر فراق و دوری از شما چنان مرا تحت تأثیر قرار داد که اینها را از یاد بردم.
یک طرف پشتی را که بر آن تکیه کرده بود - کنار زد و پیراهنی برگرفت و به من داد.
و فرش نماز را هم بلند کرده مقداری در هم برداشته در اختیارم گذاشت؛ وقتی در همها را شمردم سی در هم بود. (۱- بحارج ۴۹، ص ۳۵.)
کرامت پنجم
عبدالله محمد هاشمی گفت روزی نزد مأمون رفتم، او مرا پهلوی خود نشانید، دستور داد همه خارج شدند؛ سپس غذا آوردند و پرده آویختند؛ خدمتکاری را - که در پس پرده بود - گفت درباره حضرت رضا الا مرتبه ای بخوان او ابیات زیر را خواند.
سقياً بطوس من اضحى بها قطعاً من عترة المصطفى القى لنا حزناً
اعنى ابا الحسن المأمول ان له حقاً على كل من اضحى بها شحنا
مأمون گریست، سپس گفت: عبدالله فامیل تو و من مرا سرزنش می کردند که چرا علی بن موسی الرضا را برای ولایتعهدی انتخاب کرده ام؟ اینک جریانی برایت نقل کنم که تعجب کنی.
۱۳۶
روزی به خدمت حضرت رضا رسیدم و عرض کردم که زاهریه کنیزکی است که من بسیار دوست میدارم و هیچ یک از کنیزان را بر او برتری نمی دهم؛ چندین بار وضع حملش فرارسیده و بچه اش را سقط کرده است؛ آیا چاره ای در نظر دارید که این بار بچه اش را سقط نکند؟ فرمود این بار از سقط فرزندت بیمناک مباش زیرا بزودی فرزند پسری سالم و نمکین - که از همه به مادرش شبیه تر است - میزاید و از نشانه های ظاهری او انگشت زیادی کوچکی است که بر دست راست و پای چپ او آفریده شده است.
با خود گفتم خدای بر هر چیز تواناست.
چون زمان وضع حملش فرا رسید به قابله گفتم بمحض اینکه بچه پسر یا دختر متولد شد او را نزد من بیاور.
چون بچه به دنیا آمد قابله فرزند پسری را - که مانند ستاره درخشانی بود و انگشتی اضافی بر پای چپ و دست راستش داشت - نزد من آورد. مأمون گفت:
حال خودتان داوری کنید؛ امامی بدین قدر و منزلت را که به ولایتعهدی برگزیدم؛ آنان چرا باید ملامتم کنند؟ (۱ - به نقل از منتهی الآمال، ص ۸۷۹ که ما مفصل آن را نقل کرده ایم در زندگانی حضرت رضا نوشته مؤلف ص ۵۹)
و نیز باید ما توجه کنیم امامی که وقتی قاتلش دست نیاز به سویش دراز کند حاجتش را بر می آورد؛ چگونه دوستان و زائرانش را که دست نیاز به سویش دراز کنند. پیش خدای تعالی از آنان شفاعت نکند و نیازشان را بر نیاورد؟
دوستان را کجا کنی محروم؟ تو که با دشمنان نظر داری
۱۳۷
کرامت ششم
ابو محمد غفاری گفت: مبلغ زیادی از کسی قرض گرفته بودم و توان ادای آن را نداشتم.
روزی با خود گفتم چاره ای جز این نمیدانم که به امام علی بن موسی الرضاء الا پناه برم و از او کمک بخواهم.
بامدادان عازم خانه آن حضرت شدم وقتی به در خانه رسیدم، اجازه شرفیابی گرفته وارد شدم.
قبل از اینکه سخنی بگویم آن حضرت فرمود: می دانم برای چه کاری آمده ای و حاجتت چیست
پرداخت قرضت به عهده من است.
موقع افطار فرا رسید؛ غذا آوردند و افطار کردیم. فرمود: امشب در اینجا میمانی یا می روی؟
گفتم: اگر حاجتم را روا کنی می روم.
در حال از زیر فرش مشتی پول برداشت و به من داد. نزدیک چراغ رفته دیدم آنها از دینارهای سرخ و زرد است.
اول دیناری که برداشتم دیدم روی آن نوشته شده بود پنجاه دینار در اختیار تو است؛ «بیست و شش دینار برای ادای قرضت و بیست و چهار دینار برای مخارج خانواده ات».
صبح روز بعد دینارها را شمردم دیدم پنجاه دینار است؛ اما دیناوی که رویش نوشته شده بود، در میان آنها نیست. (١ - عيون اخبار الرضا، ج ۲، ص ۲۱۸)
۱۳۸
کرامت هفتم
عبدالله بن حارثه گفت: همسرم بیش از ده فرزند به دنیا آورد؛ اما همه مردند. سالی پس از انجام مراسم حج به خدمت حضرت رضاء رسیدم، دیدم؛ لباسی قرمز پوشیده بود.
سلام کردم و دست مبارکش را بوسیدم و مسائلی را هم که جوابش را نمی دانستم پرسیدم بعداً از باقی نماندن فرزندانم شکایت کردم.
امام سر به زیر انداخت و قدری مناجات نمود. سپس فرمود: امیدوارم؛ پس از مراجعت از این سفر فرزندی که هم اکنون مادرش بدان حامله است و فرزند پس از آن زنده بماند و تو در مدت زندگی از وجودشان بهره مند شوی؛ خدای تعالی هرگاه بخواهد دعایی را مستجاب کند اجابت خواهد کرد؛ او بر هر کاری تواناست.
وقتی از سفر حج برگشتم - همسرم که دختر دانی من هم بود – پسری به دنیا آورد که او را ابراهیم و فرزند بعدی را هم محمد نامیدم و کنیه ابوالحسن به او دادم.
ابراهیم سی و چند سال و محمد بیست و چهار سال زندگی کردند و پس از آن مریض شدند؛ باز به سفر حج رفتم و بازگشتم دیدم، هنوز مریض بودند.
بالأخره از مراجعت دو ماه گذشت که ابراهیم در اول ماه و محمد در آخر ماه از دنیا رفت.
در حالی که قبلاً بیش از ده فرزندی که همسرش به دنیا آورده بود. هر کدام پیش از یک ماه زنده نمانده بودند؛ و پدر نیز پس از یک سال و نیم بعد از درگذشت آنان از دنیا رفت. (۱- ج ۴۹ بحار، ص ۴۳.)
۱۳۹
کرامت هشتم
ابو اسماعیل هندی گفت در هند شنیدم که خدای را در زمین حجت و امامی است.
در طلب آن از خانه خارج شدم بالأخره مرا به سوی امام علی بن موسی الرضا راهنمایی کردند وقتی به خدمت ایشان رسیدم، زبان عربی نمی دانستم به زبان هندی سلام کردم آن حضرت به زبان هندی به سلامم جواب داد.
عرض کردم: در هند شنیدم که حجت خدا از مردم عربستان است لذا مرا به سوی شما راهنمایی کردند به زبان هندی فرمود من همانم که تو در طلب آنی؛ هر سؤالی که داری از من بپرس.
سؤال کردم به سؤالم جواب دادند.
هنگام حرکت عرض کردم من لغت عرب نمیدانم از خدا بخواه تا این زبان را به من الهام نماید تا بتوانم به لغت عرب با مردم صحبت کنم.
دست مبارکش را بر روی لبهایم مالید آن گاه توانستم با لغت عرب با مردم صحبت کنم. (۱- ج ۴۹ بحار، ص ۵۰)
کرامت نهم
احمد بن عمره گفت: به خدمت حضرت رضاء رسیدم و گفتم: همسرم باردار است از خدای تعالی بخواه تا پسری به من عنایت فرماید.
فرمود: فرزندت پسر است؛ نامش را عمر بگذار.
عرض کردم من در نظر داشتم نامش را علی بگذارم و به خانواده ام هم گفته ام که اگر فرزندم پسر بود نامش را علی بگذارند.
فرمود: همان طور که گفتم، نامش را عمر بگذار
۱۴۰
همین که وارد کوفه شدم خدای تعالی پسری به من عنایت فرموده بود نامش را علی گذارده بودند؛ من آن نام را عوض کرده، عمر گذاردم.
همسایگان گفتند: از این به بعد هر چه درباره تو بگویند باور نخواهیم کرد. پس از آن متوجه شدم که آن حضرت به من از خودم هم دلسوزتر بوده و از نظر تقیه این نام را برای فرزندم برگزیده است.
اشعار زیر را - که در کتیبه پشت سر حضرت رضا نوشته شده - قاآنی سروده و تاریخ آن مطابق ۱۲۵۰ است.
زهی به منزلت از عرش برده فرش تو رونق زمین زیمن تو محسود هفت کاخ مطبق
تویی که خاک تو با آب رحمت است مخمر تویی که فیض تو با فر سرمد است ملفّق
چو دین احمد مرسل مبانی تو مشید چو شرع حیدر صفدر قواعد تو موفق
مگر تو روضه سلطان هشمتی؟ که به خاکت کند زبهر شرف سجده هفت طارم ازرق
کدام مظهر بیچون بود به خاک تو مدفون؟ که از زمین تو خیزد همی خروش انا الحق
علی عالی اعلی امام ثامن ضامن که از طفیل وجودش وجود گشته منشق
سپهر عدل مهین گوهر محیط خلافت جهان جود بهین زاده رسول مصدق
پس از ورود سرود از برای سال طرازت زهی زمین تو مسجود نه رواق معلق!
۱۴۱
کرامت دهم
امام محمد تقى علیه السلام فرمود:
یکی از اصحاب حضرت رضاء الا مریض شد؛ آن جناب، به عیادتش رفت و پرسید؛ حالت چطور است؟
گفت: مرگ را در برابر چشمانم مجسم می بینم.
فرمود: مرگ را چگونه میبینی؟ عرض کرد بسی ناگوار و طاقت فرسا
آن حضرت فرمود: آنچه تو دیدی نشانه ای از مرگ بوده است تا تو را به آن آشنا سازند.
مردم دو قسمند: «مستريح و مستراح به»
یکی به وسیله مرگ از رنج و شکنجه راحت میشود. و دیگری مرگ شرش را از سر مردم کم میکند.
اکنون ایمانت را به خدا تجدید و به مقام ولایت هم اعتراف کن تا از جمله کسانی شوی که مرگ موجب راحت و آسایش آنان شود.
دستور آن حضرت را اجرا کرد. در این هنگام عرض کرد یا بن رسول الله علي اکنون ملائکه با سلام و تعظیم به شما تهنیت می گویند و در برابرت ایستاده اند؛ اجازه فرمائید تا بنشینند فرمود ملائکه پروردگارم بنشینید.
سپس فرمود: از آنان بپرس دستور دارند که ایستاده باشند؟
عرض کرد: سؤال کردم گفتند اگر تمام فرشتگان هم خدمت شما برسند، به پاس احترام شما باید بایستند؛ مگر اجازه نشستن بفرمائید.
خدای تعالی به آنان چنین دستوری داده است؛ در این هنگام آن مرد چشم بر هم گذاشت و در آخرین لحظات حیات عرض کرد:
۱۴۲
السلام علیک یابن رسول الله علیه السلام! اینک تمثال شما و رسول اکرم صلی الله عليه واله و ائمه طلا در برابر چشمم مجسم شده است؟ این سخن گفت و از دنیا رفت.
کرامت یازدهم
دعبل بن علی خزاعی، شاعر مخصوص زمان حضرت رضا گفت: وقتی قصیده تائیه ام - که بیت زیر یکی از ابیات آن است - برای حضرت رضا خواندم:
مدارِسُ أَياتٍ خَلَتْ مِنْ تِلاوة وَ مَنْزِلَ وَحْيِ مُقْفَرُ الْعَرَصَاتِ
آن خانه ها جایگاه تدریس آیاتی چند بود که اهل بیت رسالت در آنها تفسیر آیات میفرمودند و اکنون به سبب جور مخالفان از تلاوت قرآن خالی شده است. زیرا جای تفسیر آن محل نزول وحی الهی بود و اکنون عرصه های آن از عبادت و هدایت خالی و بیابان و ویران شده است.
همینکه به ابیات زیر رسیدم؛
خروج إمام لا محالة واقع يَقُومُ عَلَى اسم اللهِ بِالْبَرَكَاتِ
يُمَيِّزُ فينا كُلَّ حَق و باطل وَ يَجْزِي عَلَى النَّعْمَاءِ وَ النَّقِمَاتِ
ترجمه آنچه امید میدارم ظهور امامی است که البته ظهور خواهد کرد و با نام خدا و یاری او و با برکتهای بسیار به امامت قیام خواهد کرد و هر حق و باطلی را تمیز و مردم را به نیک و بد پاداش و کیفر خواهد داد.
دعبل گفت: چون این دو بیت را خواندم؛ حضرت رضا بسیار گریست. بعداً سر بلند کرد، فرمود:
ای خزاعی روح القدس این دو بیت را به زبان تو انداخته است؛ آیا میدانی آن امام کیست؟ گفتم نه مولای من جز اینکه شنیده ام امامی از خاندان شما
۱۴۳
خروج خواهد کرد و دنیا را از فساد پاک و پر از عدل و داد خواهد نمود. فرمود:
الامام بعدی محمد ابنی و بعد محمد ابنه على و بعد على ابنه الحسن و بعد الحسن ابنه الحجة القائم المنتظر في غيبته.
بعد از من پسرم محمد امام است و بعد از او پسرش علی و پس از علی پسرش، امام حسن عسگری و بعد از او پسرش، حجت منتظر که ظهورش حتمی و قطعی است.
گر چه بیش از یک روز از دنیا باقی نمانده باشد؛ خداوند همان یک روز را آن قدر طولانی خواهد کرد تا آن امام ظهور و دنیا را پر از عدل و داد کند. با اینکه پر از ظلم و جور شده باشد.
و اما متی؟ ولی چه وقت ظهور خواهد کرد؟ تعیین وقت آن، اکنون ممكن نیست.
پدرم از آباء گرامی خود، از علی ع نقل می کند.
که از رسول اکرم صلى الله علیه واله پرسیدند چه وقت «قائم» از فرزندان شما ظهور خواهد کرد؟ فرمود: مثل او مثل روز قیامت است که فقط خدای تعالی وقت آن را می داند؛ ناگهان برای شما آشکار خواهد شد.
بنابر روایتی که در عیون اخبار الرضا نقل میشود. (۱ - عيون اخبار الرضا، ج ۲، ص ۶۳۲) وقتی که دعبل بیت زیر را خواند:
أَرَى فَيْنَهُم فِي غَيْرِهِم مُتَقَسَّماً وَ أَيْدِيَهُم مِنْ فَيْنِهم صَفِرَاتِ
می بینم که حقوق ایشان از خمس و غنایم و آنفال (۲ - غنائم.) و غیر آن که مال امام و خویشان اوست؛ در میان دیگران قسمت میشود و دستهای ایشان از حق خودشان خالی است باز آن حضرت گریست گریستن آن حضرت برای گمراهی خلق و
۱۴۴
تعطيل احكام الهی و پریشانی سادات بود؛ نه از برای دنیا؛ زیرا که همه دنیا در نزد ایشان به قدر پر پشه ای اعتبار نداشت.
احتمالاً این بیت اشاره به عصر روز عاشورا است که اموال اهل بیت رسالت را می دزدیدند و غارت میکردند و دست آنها از باز پس گیری اموال و وسائلشان کوتاه بود.
امام فرمود: ای خزاعی راست گفتی زمانی که دعبل بیت زیر را خواند:
إذا وترو امدوا إلى واتريهم أَكُفَاً عَنِ الأَوْتَارِ مُنْقَبِضَاتِ
زمانی که به خاندان رسول اکرم ظلم شود یا از آنان شهید گردند و یا حقی از آنان بربایند ایشان دیگر بر گرفتن خونبها و دیه قادر نیستند؛ بلکه دستهای نحیف و لاغر خود را با ناتوانی به سوی رباینده حق و کشنده خود دراز میکنند و نمی توانند از آنان انتقام بگیرند.
امام از روی ناراحتی دستهای مبارک خود را گردانید (برهم فشرد) و فرمود: بلی. والله دستهای ما از گرفتن عوض جنایتهایی که بر ماه شده و می شود کوتاه است.
زمانی که دعبل به بیت زیر رسید:
لَقَدْ خِفْتُ في الدُّنيا وَايَّامِ سَعْيِها وَإِنِّي لَارْجُوا الأَمْنَ بَعْدَ وَفاتي
سوگند میخورم بتحقیق در دنیا و روزهای پرتلاش آن از دشمنان در هراس بودم به درستی که امیدوارم به برکت شفاعت پیشوایان دین از خوف عذاب الهی - بعد از وفات - ایمن باشم.
آن حضرت فرمود: ای دعبل خدا تو را در روز قیامت ایمن گرداند!
زمانی که دعبل به بیت زیر رسید:
وَ قَبْرُ بِبَغْدَادٍ لِنَفْسٍ زَكِيَّةٍ تَضَمَّنَهَا الرَّحْمَنُ فِي الْغُرُفَاتِ
در بغداد قبر رادمرد و نفس پاکیزه ای است که خداوند آن را در غرفه های
۱۴۵
بهشت با رحمت خود جای داده است.
(اشاره به قبر موسی بن جعفر است)
آن حضرت فرمود: ای دعبل میخواهی بعد از این بیت، دو بیت دیگر به پیوندم تا قصیده ات کامل شود؟
عرض کرد: بلی، یابن رسول الله فرمود:
و قبر بطوس يالها من مصيبة أَلحَتْ عَلَى الأَحشاءِ بِالزَّفَرَاتِ
إلَى الْحَشْرِ حَتَّى يَبْعَثَ اللَّهُ قائماً يُفَرَّجُ عَنَّا الْغَمَّ وَالْكُرُبَاتِ
و قبری در توس خواهد بود که چه مصیبتها بر آن وارد می شود.
که پیوسته آتش حسرت در درون می افروزد آتشی که تا روز حشر شعله می کشد؛ تا خداوند روزی قائم آل محمد الله را برانگیزد که غبار غم و اندوه را از دل ما دوستدارانش بزداید. اللهم عَجَل فَرَجَهُ الشريف.
دعبل گفت: آقا! آنجا قبر کیست؟
قال عليه السلام: قبرى و لا تنقضى الأيام والليالي حتَّى يَصِيرُ طُوسُ مُخْتَلَفُ شیعتی و زُوّارى الافَمَنْ زارني في غُربتي بطوسٍ كان معي في درجتي يوم القيامة مغفوراً له.
فرمود: قبر من است و روزها و شبها به پایان نخواهد آمد؛ مگر آنکه شهر توس محل رفت و آمد پیروان و زائران من گردد به درستی که هر که در شهر توس و غربت من مرا زیارت کند روز قیامت با من در درجه من باشد و گناهانش آمرزیده شود.
آن گاه علی بن موسی الرضاء - از جای خود حرکت کرد و به دعبل فرمود: همینجا باش داخل اندرون شد؛ پس از ساعتی غلامی صد دینار مسکوک به نام خود حضرت برایش آورد و گفت:
آقا می فرمایند برای مخارجت نگه دار. دعبل گفت:
۱۴۶
به خدا قسم این قصیده را به طمع صله گرفتن نسروده ام؛ کیسه را باز گردانید و در خواست کرد تا در صورت امکان آن حضرت یکی از جامه های خود را برای تبرک جستن به او مرحمت فرمایند.
امام - کیسه پول را با یک جبه خز برای او فرستاد و فرمود: به این پول نیاز خواهی داشت؛ دیگر بر مگردان
دعبل کیسه و جبه را گرفت و همراه قافله ای از مرو خارج شد همینکه چند منزل راه پیمودند راهزنان سر راه بر آنان گرفتند و تمام اموال آنها را گرفته و شانه هایشان را هم بستند.
زمانی که اموال را تقسیم میکردند یکی از راهزنان بیت زیر از قصیده دعبل را به عنوان مثال با خود میخواند.
أَرَى فَيْتَهُم فِي غَيْرِهِمْ مُتَقَسّماً وَ أَيْدِيَهُم مِن فَيثَهِم صَفِراتِ
می بینم حقوق ایشان از خمس و غنایم و غیر آن که مال امام و خویشان و نزدیکان اوست در میان غیر ایشان قسمت میشود و دستهای ایشان از حقشان خالی است. دعبل شنید و پرسید؛ این شعر از کیست؟
گفتند؛ متعلق به مردی از قبیله خزاعه است که او را دعبل بن علی می نامند. گفت: دعبل سراینده این قصیده منم رئیس دزدان که بالای تل نماز می خواند؛ از دوستان و محبان اهل بیت پیامبر اکرم بود.
یکی از راهزنان حضور دعبل را در میان کاروانیان به رئیس خود خبر داد. رئیس خود نزد دعبل آمد و گفت دعبل ، تویی؟ گفت: آری رئیس گفت: قصیده ات را بخوان.
پس از خواندن آن دستور داد شانه هایش را باز کردند سپس دستور داد شانه های تمام اهل قافله را بگشایند و هر چه از آنها گرفته بودند به برکت وجود و
۱۴۷
حضور دعبل به آنان بازگردانند.
دعبل به قم رفت؛ اهل قم از او خواستند تا قصیده اش را برای آنان بخواند.
دعبل گفت: همه در مسجد جامع جمع شوید تا برای شما بخوانم.
پس از اجتماع مردم قصیده اش را خواند و مردم هدایای بسیاری به او دادند. ضمناً زمانی که جریان جبه آن حضرت را شنیدند از او درخواست کردند تا آن جبه را به هزار دینار سرخ به آنان بفروشد، نپذیرفت.
گفتند: مقداری از آن را به هزار دینار بفروش باز قبول نکرد. و از قم خارج شد.
همینکه از شهر دور شد چند تن از جوانان عرب سر راه بر او گرفتند و جبه را بزور از دستش بیرون آوردند.
دعبل به قم بازگشت و درخواست کرد تا آن جبه را به او باز گردانند؛ گفتند محال است که جبه را بازگردانیم؛ ولی میتوانی هزار دینار از ما بگیری.
دعبل نپذیرفت؛ درخواست کرد مقداری از آن جبه را به او برگردانند آنان پذیرفتند و مقداری از جبه و بقیه پولش را به او دادند.
وقتی که دعبل به وطن خود بازگشت دید که دزدان خانه اش را خالی کرده اند؛ ناچار دینارهای مسکوک به نام حضرت رضا را به دوستان آن امام به عنوان تبرک فروخت و در مقابل هر دینار صد در هم گرفت و دارای ده هزار در هم شد؛ آن گاه سخن امام له به یادش آمد که فرموده بود: به این دینارها نیاز خواهی داشت.
دخترش - که خیلی به آن علاقه داشت - به چشم درد عجیبی مبتلا شد؛ او را نزد چند طبیب برد و همه پس از معاینه گفتند چشم راستش قابل علاج نیست و از بینایی افتاده ولی درباره چشم چپش میکوشیم و امیدواریم؛ بر اثر معالجه بهبود
۱۴۸
یابد.
دعبل از این جریان ناراحت بود و پیوسته بر ابتلای فرزندش به چشم درد اشک میریخت؛ ناگهان به خاطر آورد که مقداری از جبه آن حضرت را از دزدان باز پس گرفته است؛ نزد اوست؛ در شب بقیه آن جبه را بر روی چشمان دخترش بست.
بامدادان که دخترک از خواب بیدار شد و بقیه جبه را از روی چشمانش باز کرد، چشمان دخترش را به برکت حضرت علی بن موسی الرضا سالم و بهتر از اول دید. (۱ - بحار، ج ۴۹ ، ص ۲۴۶، بقیه اشعار دعیل که در آنجا نقل شده بیش از هفتاد بیت است.)
کرامت دوازدهم
غفاری گفت: مردی از آل ابی رافع - که به غلام پیغمبر مشهور بود – و فلان صلى الله نام داشت به گردن من حقی داشت و پولی از من طلبکار بود آن حق را از من مطالبه کرد و پافشاری در گرفتن آن نمود؛ و من نیز توانایی پرداخت آن را نداشتم من که چنین دیدم؛ نماز صبح را در مسجد رسول خداعه خــوانــدم سپس به سوی خانه حضرت رضا که در عریض نام جایی است در یک فرسنگی مدینه بود - رهسپار شدم؛ چون نزدیک در خانه آن حضرت رسیدم دیدم؛ سوار بر الاغی است و پیراهن وردایی در بر دارد و رو برویم از خانه در آمد؛ چون نظرم به آن حضرت افتاد شرم کردم که حاجتم را اظهار کنم؛ همینکه به من رسید، ایستاد و به من نگریست؛ من بر آن حضرت سلام کردم - ماه رمضان بود.
۱۴۹
سپس گفتم قربانت گردم همانا دوست شما فلان کس از من طلبی دارد و بخدا مرا رسوا کرده - و من گمان میکردم پس از این شکایتی که از او کردم آن حضرت به او دستور خواهد داد تا از مطالبه کردن طلب خود از من خودداری کند - بخدا به آن حضرت نگفتم چه مقدار از من میخواهد و هیچ نامی از چیز دیگر نیز پیش او نبردم.
به من دستور داد بنشینم تا بازگردد؛ من همچنان در آنجا ماندم تا نماز مغرب را خواندم و چون روزه بودم دلم تنگ شد و خواستم بازگردم که دیدم آن حضرت پیدا شد و مردم گرد او را گرفته اند و گدایان نیز سر راه او نشسته بودند. آن حضرت به ایشان صدقه میداد تا اینکه رفت و داخل منزل خود شد؛ سپس بیرون آمده مرا پیش خواند؛ من برخاسته با او به داخل خانه رفتیم و با هم نشستیم، من شروع کردم از ابن مسیب امیر مدینه صحبت کردن و من زیاد میشد که برای آن حضرت از ابن مسیب سخن میگفتم چون از سخن فارغ شدم، فرمود: گمان نمیکنم افطار کرده باشی عرض کردم نه پس برای من خوراکی خواست و آوردند و پیش من گذاردند به غلام نیز دستور داد با من هم خوراک شود؛ پس من و غلام از آن خوراک خوردیم و چون دست از خوراک کشیدیم فرمود: آرام تشک را بلند کن و هر چه در زیر آن است بردار.
من تشک را بلند کرده اشرفیهایی از طلا دیدم آنها را برداشته و در جیب آستین خود نهادم؛ سپس دستور فرمود چهار تن از غلامانش با من باشند تا مرا به منزل و خانه خود برسانند؛ من عرض کردم قربانت گردم، شبگردان و پاسبانان این مسیب سر راه هستند و من خوش ندارم مرا با غلامان شما ببینند. فرمود: درست گفتی خدا تو را به راه راست راهنمایی کند و به آن غلامان دستور فرمود همراه من باشند. تا هر کجا که من گفتم برگردند چون نزدیک خانه ام رسیدم و دلم آرام شد.
۱۵۰
آنها را برگردانده به خانه خود رفتم و چراغ خواسته اشرفیها را شمردم؛ دیدم چهل و هشت اشرفی است و طلب آن مرد از من بیست و هشت اشرفی بود.
در میان آنها یک اشرفی میدرخشید که درخشندگی آن مرا خوش آمد؛ آن را برداشته، نزدیک چراغ بردم دیدم به خط روشن و خوانا روی آن نوشته شده بود، طلب آن مرد بیست و هشت اشرفی است و مابقی از آن تو است و بخدا من دقیقاً نمی دانستم که آن مرد چه مبلغ از من طلبکار است. (۱- ص ۲۴۸ ارشاد مفید.)
کرامت سیزدهم
موسی بن سیار میگوید همراه حضرت رضا بودم؛ همینکه نزدیک دیوارهای توس رسیدیم صدای ناله و گریه ای شنیدیم؛ من به جست و جوی آن رفتم، ناگهان دیدم جنازه ای را می آورند؛ آن حضرت در حالی که پای از رکاب خالی کرده بود پیاده شد و به طرف جنازه آمد و آن را بلند کرد و چنان بدان چسبید همچون بچه ای که به مادرش میچسبد آن گاه رو به من کرده، فرمود:
مَنْ شَيْع جنازة ولى من أولياننا خرج من ذُنُوبه كيوم ولدته امه لا ذَنْبَ له.»
هر کس جنازه ای از دوستان ما را تشییع کند مثل روزی که از مادر متولد شده، گناهانش زدوده می شود.
بالأخره جنازه را کنار قبر گذاشتند امام ال مردم را به یک طرف کرد تا میت را مشاهده نمود و دست خود را روی سینه اش گذاشت و فرمود: فلانی تو را
۱۵۱
بشارت میدهم که بعد از این دیگر ناراحتی نخواهی دید.
عرض کردم: فدایت شوم؛ مگر این مرد را میشناسی؟ اینجا سرزمینی است که تاکنون در آن گام ننهاده ای.
فرمود: موسی مگر نمیدانی که اعمال شیعیان ما هر صبح و شام بر ما عرضه می شود.