بخش سوم
شهادت حضرت رضا(ع)
چنانکه قبلاً توضیح داده شد. مأمون پیوسته سعی داشت به صور گوناگون موقعیت حضرت رضا را در دل مردم تضعیف کند.
از این رو گاهی بعضی از فرماندهان برای او اسباب ناراحتی فراهم می کردند و گاهی هم خطبا بر خلاف موازین شرع عمل می کردند که مجموعاً موجب می شد عرصه بر حضرت رضا علیه السلام تنگ شود.
یاسر میگوید هر وقت حضرت رضا پس از نماز جمعه از مسجد جامع بر می گشت، دستهای خود را بلند کرده میگفت: «اللهم إن کان فرجی مما أنا فيه بالمَوْتِ فعجل لي الساعة و لم يزل مغموماً مكروباً إلى أن قبض صلوات الله عَلَيْهِ (۱- ص ۱۴۰، ج ۴۹ بحار.... )
«خدایا! اگر فرج من به مرگم فراهم میشود هم اکنون مرگ مرا برسان پیوسته غمگین و محزون بود تا شهید شد.»
معمر بن خلاد گفت: مأمون روزی از حضرت رضا درخواست کرد تا یکی از اشخاص مورد اعتمادش را برای فرمانداری ناحیه ای که پیوسته در آن شورش بر پا میشد معرفی کند. (- ص ۱۴۴، ج ۴۹، بحار....)
تفصیل جریان را از اباصلت بشنوید:
احمد بن علی انصاری میگوید از اباصلت پرسیدم مأمون به کشتن حضرت رضا چگونه راضی شد؟ در حالی که به او بسیار احترام میکرد و او را دوست
۶۶
میداشت و ولیعهد خود قرار داده بود.
در جواب گفت: مأمون به خاطر مقام و فضیلت حضرت رضا به او احترام می کرد.
و بدین جهت ولایتعهدی را به او داد تا مردم ببینند که آن حضرت به دنیا تمایلی پیدا کرده و به خاطر آن گرایش از نظر آنها بیفتد؛ در حالی که چنین نشد و پیوسته فضل و مقامش در نظر مردم زیادتر میشد.
حضرت در جواب فرمود: اگر به شرط من وفا کنی من نیز وفا میکنم.
من، ولایتعهدی را مشروط بر اینکه در امر و نهی و عزل و نصب دخالتی نداشته باشم پذیرفتم و چنین کاری را نخواهم کرد تا خداوند مرا قبل از تو ببرد. به خدا قسم! خلافت کار مهمی نیست که من خود را بدان وعده داده باشم من در مدینه میان کوچه ها با مرکب سواری خود میگذشتم و مردم وقتی رفع حوایج و نیاز خود را در خواست میکردند خواسته آنها را بر می آوردم و آنها با من مثل خویشاوند نزدیک همچون عمو شده بودند در شهر به اندازه ای نفوذ داشتم که نامه ام را می پذیرفتند تو چیزی به مقامی که خدا به من داده است نیفزوده ای مأمون گفت: اشکال ندارد. من به شرط شما وفا میکنم.
چه بسا اتفاق می افتاد که سخنانش به نظر مأمون خوشایند نبود.
و به خشم درونی او می افزود؛ اما به کسی اظهار نمیکرد.
تا سرانجام چاره ای جز کشتن و مسموم کردن آن حضرت برای خود نیافت (١- عيون اخبار الرضاج ۲، ص ۲۳۹)
دانشمندان را از شهرهای مختلف میخواست تا با او مناظره کنند؛ شاید آنان
۶۷
پیروز شوند و او را مجاب نمایند و ارزش و اعتبار او در نظر علما کم گردد.
ولی از یهود نصاری یا مجوس ستاره پرستان و مخالفان یا دانشمندان فرقه های مختلف مسلمان هر کدام با او مناظره نمودند؛ شکست خورده دلیل امام را پذیرفتند.
مردم می گفتند: او شایسته خلافت است؛ جاسوسان مأمون، وقتی سخن مردم را به مأمون گزارش می دادند کینه اش نسبت به امام علی افزونتر می شد.
از طرف دیگر حضرت رضا، از حق گویی هیچ باک نداشت.
امام به عنایت خداوند از اسرار آینده خبر داشت. او خود می دانست که از سفر به خراسان بر نخواهد گشت.
از این جهت آن روز که مأمون به حضرت رضا می گفت: به بغداد که رفتیم فلان کار را انجام خواهیم داد.
فرمود: شما خواهید رفت نه من
راوی گوید: در خلوت حضرت رضا الله را ملاقات نموده، عرض کردم: جوابی دادید که باعث افسردگی من شد فرمود یا ابا حسین مرا به بغداد چه کار؟ نه بغداد را خواهم دید و نه تو مرا. (۱ - ص ۲۸۵ - ۲۸۶، ج ۴۹، بحار.....)
حسن بن عباد، نویسنده حضرت رضا الله ، گوید: وقتی مأمون عازم عراق شد، به خدمت امام رفتم؛ فرمود: من نه وارد عراق خواهم شد و نه آنجا را خواهم دید؛ گریه ام گرفت.
عرض کردم مرا از دیدار خانواده ام مأیوس کردی.
آن حضرت فرمود: تو به عراق خواهی رفت.
۶۸
من خودم را گفتم. (۱- ص ۳۰۷، ج ۴۹، بحار....)
به خانواده خود هم فرمود.
وشّاء گفت: حضرت رضا به من فرمود:
وقتی خواستم از مدینه خارج شوم خانواده ام را گرد خود جمع نموده، به ایشان گفتم: بر من بگریید تا بشنوم.
سپس دوازده هزار درهم بین آنان تقسیم کردم و خارج شدم و گفتم: دیگر پیش شما بر نخواهم گشت.
سجستانی گوید: وقتی مأمون حضرت رضا الله را از مدینه به خراسان طلبید، من آنجا بودم؛ دیدم که آن حضرت داخل حرم پیغمبر (ص) شد تا با جدش وداع کند.
پیوسته وداع میکرد و باز بر میگشت و با صدای بلند میگریست. پیش رفته، سلام کردم و سفر را به ایشان تبریک گفتم فرمود هر چه مایلی مرا ببین که از جوار قبر جدم خارج میشوم و در دیار غربت کنار قبر هارون دفن خواهم شد؛ من نیز در این سفر پی آن حضرت خارج شدم تا زمانی که در توس از دنیا رفت و کنار قبر هارون دفن شد. (۲ - ص ۱۱۷، ج ۴۹، بحار......)
چنانکه از روایت بعد بر می آید حضرت رضاء ال از مدینه، به طرف مکه به زیارت خانه خدا رفته تا از آن نیز وداع نماید.
امیته بن علی گوید: در سالی که حضرت رضا ع به مکه رفت و حج گزارد و سپس با فرزندش جواد (ع) به خراسان سفر نمود، من نیز با او بودم.
امام، پس از طواف، در مقام ابراهیم نماز خواند.
۶۹
و موفق، غلام آن حضرت هم امام جواد را بر دوش گرفته، طواف می داد. سپس امام جواد از روی شانه موفق پائین آمده، کنار حجر اسماعیل نشست و سر به زیر افکند؛ در حالی که آثار حزن و اندوه از چهره اش آشکار بود؛ دیر زمانی حرکت نکرد.
موفق عرض کرد: آقای من برویم.
امام جواد فرمود تا خدا نخواهد از اینجا حرکت نخواهم کرد. موفق خدمت حضرت رضا رفته عرض کرد: حضرت جواد از جای خود حرکت نمیکند.
امام، خود بطرف فرزندش جواد ، رفته، فرمود: یا حبیبی! برخیز.
امام جواد (ع)» جواب داد از اینجا حرکت نمیکنم.
فرمود: نه نور دیده ام حرکت کن
ثُمَّ قَالَ كَيْفَ أَقُومُ وَ قَدْ وَدَعْتَ البيت وداعاً لا تَرْجِعُ إِلَيْهِ
گفت: با اینکه شما از خانه خدا چنان وداع کردی که دیگر هرگز بدینجا بر نخواهی گشت چگونه حرکت کنم؟
فقال: قُم يا حبيبي ! فَقَامَ مَعَه.»
فرمود: عزیزم نور دیده ام حرکت کن امام جواد «ع» از جای حرکت کرد. (۱ - کشف الغمه: ج ۳ ص ۲۱۵)
واقعه جانگداز شهادت آن حضرت
اباصلت گفت: در خدمت حضرت رضا لاله بودم فرمود؛ به داخل قبه ای که هارون در آن مدفون است برو و از چهار طرف آن خاک برداشته، بیاور.
به داخل قبه شدم و خاک آوردم؛ فرمود خاکهای سمت راست و بالا سر و
۷۰
پایین پای آن را به من بده بدو دادم؛ آنها را بو کشیده ریخت و فرمود: در این محلها، می خواهند قبری برایم حفر کنند که در موقع حفر آن، سنگی پدید خواهد آمد که با تمام کلنگهای خراسان هم قادر به برداشتنش نخواهند بود.
سپس فرمود: خاک سمت چپ آن خاک مدفن من است؛ بگو در این محل قبری برایم حفر کنند و هفت پله پایین روند و ضریحی بگشایند چنانچه امتناع کردند. بگوی لحد را به اندازه یک متر قرار دهند پس از آماده شدن قبر در سمت سر رطوبتی خواهی دید آن گاه دعایی که اکنون به تو می آموزم میخوانی در حال لحد پر از آب خواهد شد و ماهیهای کوچکی در آن خواهی دید از آن نانی که به تو میدهم برای آنها ریز میکنی و میخورند و وقتی تمام شد. ماهی بزرگی آشکار شده تمام ماهیهای کوچک را میخورد و ناپدید خواهد شد.
وقتی ماهی بزرگ ناپدید شد دست بر روی آب میگذاری و دعایی که به تو می آموزم میخوانی در حال آب فرو میرود و چیزی از آن باقی نمی ماند. تمام این کارها را نزد مأمون باید انجام دهی؛ سپس فرمود: فردا پیش آن نابکار میروم وقتی خارج شدم اگر سرم پوشیده نبود با من حرف بزن وگرنه، با من صحبت مكن.
اباصلت گفت صبحگاه فردا لباس پوشیده و در محراب به انتظار نشست تا غلام مأمون وارد شد و گفت: امیرالمؤمنین شما را میخواهند. کفش پوشیده از جای حرکت کرد و رفت؛ من نیز به دنبال حضرت رفتم. تا به خانه مأمون وارد شد.
در برابر مأمون ظرفی از انگور و ظرفهای دیگر از میوه های مختلف بود و خوشه انگوری را هم به دست گرفته که برخی از آن را خورده و برخی باقی مانده بود.
۷۱
چون چشمش به آن حضرت افتاد از جا برخاسته او را در بغل گرفت و پیشانیش را بوسید و در کنار خود نشانید و آن خوشه انگور را به او داد و عرض کرد: انگوری از این بهتر ندیده ام امام فرمود: انگور خوب، انگور بهشتی است. (۱ - در ص ۲۹۴ بحار.... نوشته است که در روایت هر ثمه آمده است که آن حضرت را با انگور و اناری که با ناخن زهر آلود دانه کرده بودند، مسموم کردند.)
مأمون درخواست کرد تا از آن انگور بخورد. فرمود: مرا معاف دار. گفت: ممکن نیست شاید به من اطمینان نداری خوشه را گرفته، چند دانه از آن خورد؛ بار دیگر آن را به دست آن حضرت داد آن جناب سه دانه از آن خورده به گوشه ای پرت کرد و از جای بلند شد. مأمون گفت کجا می روی؟ فرمود: به جایی که فرستادی.
وقتی خارج شد عبا را بر سر کشیده بود چون او را بدین حال دیدم، سخنی نگفتم تا به خانه وارد شد؛ دستور داد درها را بیند؛ بستم؛ سپس در بستر خوابید. من غمگین داخل حیاط ایستاده بودم در این هنگام دیدم جوانی خوشروی با مویهای مجعد، شبیه ترین مردم به حضرت رضا - به خانه وارد شد؛ پیش رفته عرض کردم؛ درها را بسته بودم شما از کجا وارد شدید؟ فرمود:
آن که مرا از مدینه در این ساعت به توس آورد در حالی که در بسته بود، به خانه وارد کرد؛ سپس گفتم: شما کیستی؟
فقال: أنا حجة الله عَلَيْكَ يَا اباصلت أنا محمد بن علی فرمود: ای اباصلت من حجت خدا، پسر علی بن موسی الرضا ء الا هستم. سپس به طرف اتاق پدر رفت و از من نیز خواست که با او به داخل اتاق بروم. چون چشم حضرت رضا به فرزندش افتاد، از جای جست و فرزندش
۷۲
را در آغوش گرفت و به سینه چسبانید و پیشانی اش را بوسید و به بستر خود برد و امام جواد پیوسته پدر را میبوسید و آرام سخنانی به او می گفت که من نفهمیدم؛ در این هنگام کفی سفیدتر از برف بر دهان حضرت آشکار شد و امام جواد آن کف را مکید؛ سپس امام دست در گریبان خود برد و چیزی شبیه گنجشک بیرون آورده به فرزندش داد و حضرت جواد الا آن را گرفته بلعید پس از آن حضرت رضا از دار فانی رحلت فرمود.(۱ - ص ۳۰۱، ج ۴۹، بحار.)
حضرت جواد ع فرمود: ای اباصلت برو از خزانه آب با تخت بیاور تا پدرم را غسل دهم.
عرض کردم در خزانه، تخت و آب نیست.
فرمود: هرچه می گویم به جای آور. به خزانه وارد شدم. تخت و آب بود آوردم.
دامن به کمر زده تا امام را غسل دهم.
فرمود: تو به کنار برو کسی هست که مرا یاری دهد.
باز فرمود: به داخل خزانه رو زنبیلی که کفن و حنوط پدرم در آن است بیاور، به خزانه وارد شدم. زنبیلی در آنجا دیدم - که قبلاً ندیده بودم - آن را برداشته برای او آوردم فوراً پدر خود را کفن کرده بر بدنش نماز خواند، سپس فرمود تابوت بیاور.
عرض کردم پیش نجار رفته بگویم تابوت بسازد؟ فرمود: تابوت در داخل خزانه هست. به خزانه وارد شدم تابوت آوردم امام جواد . جسم پاک امام را در آن تابوت نهاد و دو رکعت نماز خواند هنوز نمازش تمام نشده بود که تابوت بلند شد و سقف شکافته گردید و از خانه خارج شد.
۷۳
عرض کردم: یابن رسول الله هم اکنون مأمون آمده حضرت رضا را از من می خواهد. چه کنم؟
فرمود: ساکت باش .... الآن بر میگردد.
اگر پیامبری در مشرق بمیرد و وصی او در مغرب، خداوند بین ارواح و اجساد آنها جمع خواهد نمود.
هنوز سخن امام الله تمام نشده بود که سقف شکافته شد و تابوت بر زمین آمد.
در حال از جای حرکت کرد و پیکر پاک امام را از تابوت بیرون آورده در رختخوابش گذاشت مثل اینکه او را نه غسل داده و نه کفن کرده اند؛ سپس فرمود: برو در را برای مأمون بگشای و خود از نظر ناپدید شد.»
همینکه در را گشودم دیدم مأمون و غلامانش ایستاده اند با گریه وارد خانه شده، گریبان چاک زد و بر سر خود میزد و با صدای بلند میگفت: آه آقای من تو را از دست دادم
کنار بستر حضرت رضا نشسته، دستور داد:
تا برای غسل و کفن آن حضرت آماده شوند و برایش قبر بکنند.
هر چه حضرت رضا ع فرموده بود آشکار شد.
قبر پدرش را خواست قبله حضرت رضا قرار دهد.
یکی از اطرافیان مأمون گفت مگر نمی گویی این شخص امام است؟ جواب
داد چرا پس قبر او باید جلو باشد.
دستور داد در طرف قبله قبر بکنند گفتم به من فرموده هفت پله بکنند و ضریحی بگشایند گفت به مقداری که اباصلت میگوید؛ بدون ضریح بکنید؛ ولی لحد قرار میدهیم.
۷۴
وقتی آب و ماهی ها را مشاهده کرد گفت حضرت رضا چنان که پیوسته در زمان زندگی خود ما را از عجایب بهره مند می کرد، پس از مرگ هم
امور عجیبی از او به ظهور می رسد.
وزیرش گفت: آیا میدانی؟ که منظور از نشان دادن این عجایب چیست؟
مأمون جواب داد: نه.
گفت میخواهد به شما بفهماند که اقتدار و سلطنت طولانی شما، بنی عباس مانند همین ماهیهای کوچک است چون انقراض در رسد خداوند یکی را بر شما مسلّط و سلسله حکومتتان را منقرض میکند.
گفت: راست میگویی.
اباصلت گوید آن گاه مأمون به من گفت آن دعایی که می خواندی به من بیاموز سوگند یاد کردم که همین الآن فراموش کردم و راست هم می گفتم.
سپس دستور داد تا مرا زندانی کنند.
یک سال در زندان بودم شبی از جا برخاستم و دعایی خواندم و خدا را به حق محمد و آلش سوگند دادم تا مرا نجات دهد. هنوز دعایم تمام نشده بود که امام جواد ع وارد شده به من فرمود مثل اینکه خیلی دلتنگ شده ای. گفتم: آری؛ بخدا قسم. (۱ - در روایتی از احوالات حضرت جواد الله نقل می شود که اباصلت عرض کرد: یابن رسول الله پس از یک سال عاقبت به فریادم رسیدی، امام فرمود: اگر زودتر مرا می خواندی، زودتر نجاتت میدادم.)
امام جواد ع فرمود از جا برخیز سپس قفلهای در را گشود و دست مرا گرفته از زندان خارج کرد؛ در حالی که پاسبانان و غلامان مرا می دیدند ولی قدرت جلوگیری نداشتند. پس از آن حضرت به من فرمود: برو در امان خدا که دیگر نه مأمون تو را خواهد دید و نه تو مأمون را.
۷۵
اباصلت گوید: چنانکه حضرت فرموده بود تا کنون دست مأمون به دامانم نرسیده است.
البته این جریان از هر ثمه هم نقل شده که او می گوید:
هنگام غسل دادن خیمه زده شده و از اشخاصی که به چشم نمی آمدند، تسبیح و تهلیل و ریختن آب و صدای ظرفها را می شنیدم.
بعد از جریان آب و دعاها مأمون مرا نزد خود خواند و گفت: تو را بخدا راست بگو دیگر چه سخنی از حضرت رضاء شنیده ای؟ گفتم: به شما عرض کردم که ایشان چه فرمودند. گفت نه باید راست بگویی، پرسیدم درباره چه موضوعی؟
گفت: آیا سر دیگری هم به تو گفته است؟ جواب دادم چرا انار و انگور را نیز فرمود؛ در این موقع مأمون رنگ به رنگ شد و هر دم رنگش به سرخی و گاهی به زردی و گاهی به سیاهی متمایل میشد تا بیهوش گردید و در حال بیهوشی می گفت:
وای بر من چه جواب پیغمبر را بدهم؟! همین طور، یک یک ائمه را نام
برده گفت: «ویل لِلْمَأْمُون من على بن موسى الرضا.
وای بر مأمون چه جواب حضرت رضا را بدهم؟!
من دیدم به هوش نیامد بیرون شدم.
پس از به هوش آمدن مرا خواست و گفت: مبادا کسی این سخن را از تو بشنود که هلاک خواهی شد.
تو در نزد من از آن حضرت محبوبتر نیستی.
پیمان دادم و قسم خوردم که به کسی نگویم. (۱ - جزء ۴۹ بحار ص ۲۹۳)
۷۶
یاسر خادم می گوید حضرت رضا پس از نماز ظهر، در آخرین روزی که از دنیا رحلت کرد به من فرمود:
یاسر! آیا غلامان و کنیزان غذا خورده اند؟
عرض کردم با این حالی که شما دارید چگونه می توانند غذا بخورند؟
حرکت کرد و دستور داد سفره را پهن کنند و همه غلامان را هم بگویند بنشینند. تمام را بر سر سفره نشانید، «يتفقد واحداً واحداً» از یکایک حاضران دلجویی و نسبت به آنان اظهار لطف فرمود پس از صرف غذا دستور داد: سفره ای برای زنان پهن کنند و غذا برای آنها بیاورند پس از غذا خوردن آنان حضرت رضا بیهوش شد.
در این هنگام از میان خانه امام صدای ناله ای برخاست.
کنیزان و زنان مأمون سر و پای برهنه حاضر شدند، توس، یکپارچه ناله شد. مأمون، سر و پای برهنه بر سر زنان آمد؛ در حالی که ریش خود را می کشید و می گریست، اشک ریزان کنار بالین امام ال ایستاد، حضرت رضاء به هوش آمد و چشمانش را گشود، ثُمَّ قَالَ: «أَحْسَنِ یا اَميرَ المُؤمنين مُعاشرةٌ أَبِي جَعْفَرٍ فَإِنْ عُمْرَكَ وَ عُمْرَهُ هُكَذَا وَ جَمَعَ بَيْنَ سَبَابَتِيهِ.»
فرمود یا امیر المؤمنین با فرزندم خوشرفتاری کن زندگی تو و او مثل دو انگشت من به هم پیوسته است دو انگشت شهادت خود را به هم چسبانید و در همان شب از دنیا رحلت فرمود.
صبحگاهان مردم جمع شدند و فریاد میزدند که مأمون با حیله و نیرنگ على بن موسى الرضاء اللا صلى الله پسر پیامبر اکرم علی الله را کشت. سر و صدا زیاد شد.
محمد بن جعفر بن محمد عموی حضرت رضاء، که مأمون او را امان داده بود و در توس بود؛ مأمون از ترس اینکه مبادا فتنه ای بر پا شود، از محمد بن
۷۷
جعفر بن محمد خواست که به مردم بگوید امروز جنازه را بر نمی دارد. شبانگاه آن حضرت را غسل داده دفن کردند.
شیخ مفید در ارشاد (۱- ارشاد مفید ص ۲۸۸) می نویسد: روزی حضرت رضا با مأمون غذا می خورد؛ از آن غذا مریض شد و مأمون نیز خود را به مریضی زد و اظهار کسالت نمود.
عبدالله بشیر گفت: مأمون به من دستور داد ناخنهایم را بگذارم بلند شود و آنها را از چشم مردم دور نگه دارم؛ این کار را انجام دادم.
مأمون روزی مرا خواست و چیزی شبیه تمر هندی به من داد و گفت: این را به دست و ناخنهایت بمال من نیز چنان کردم و سپس گفت: فعلا همین طور باشد.
خدمت امام رضا رفت و حالش را پرسید. امام عالی فرمود: امید است که بهبودی حاصل کنم مأمون گفت: بحمد الله بهتر هستید.
پرسید آیا امروز پزشکی بدیدن شما آمده است؟
فرمود: نه خشمگین شد و غلامان را با داد و فریاد نزد خود خواند و دستور داد تا آب انار بگیرند.
مأمون به عبدالله بشیر گفت:
برو انار بیاور و با دستهایت آب آن را بگیر؛ چنان کردم؛ سپس آن را از من گرفت و با دست خود آن آب انار را به حضرت رضا داد. و به او خوراند و دو روز بعد هم امام از دار فانی رحلت نمود و علت درگذشت آن جناب هم همین بود.