ماه غریب من  ( ، صص 104-98، 128-126 ) شماره‌ی 3595

موضوعات

معارف دينی در کلام امام رضا (عليه السلام) > اعتقادات > امامت > امامان معصوم > امام رضا (عليه السلام) > کرامات و معجزات امام رضا (عليه السلام)

خلاصه

چند روز بعد امام به محله «فوزا» در نیشابور رفت. در آنجا دستور داد برای مردم یک باب حمام ساخته شود؛ سپس به مقنیان کمک کرد تا چشمه ای بزرگ را تمیز کردند و بر پایین دست آن حوضی ساختند تا آب چشمه به درون آن بریزد؛ سپس پشت آن حوض را محل نماز قرار داد خود در میان آب حوض غسل کرد و در آن محل نماز گزارد و از آن پس این ماجرا برای مردم سنت شد و آن چشمه (گویند هنوز این چشمه در شهر نیشابور بر جای است) تبرک یافت.

متن

پرسید: این شخص پسر چه کسی است؟ 

آنها گفتند: «پسر پیغمبر او پیامبر نیست؛ اما جانشین پیامبر خداست!»

طبیب که خوش حال بود فوری نیشکر را به تکه های ریزی تبدیل کرد.

 رجاء در اتاق نبود یکی از مأموران برخاست و به سراغ او رفت. وقتی با او روبه رو شد ماجرا را با آب و تاب تعریف کرد.

 رجاء بی درنگ مباشر خود را صدا زد و گفت: باید خیلی زود از اهواز خارج شویم. هنوز راهی نیامده ایم که اینگونه پسر موسی معجزه میکند و نزدیک است که مردم مریدش شوند

مباشر گفت: اما الان که نمیشود؛ او بیمار است! 

رجاء با تندی رو به او گفت میشود او را حرکت بدهید وگرنه مردم زیادی به دیدنش میآیند و راه ما را سد میکنند عجله کنید!

 همان دم امام را از بستر خود بلند کردند و قافله آماده حرکت شد!

قافله در نیشابور

در نیشابور بیش از دیگر شهرها مردم جمع بودند. هزاران نفر از دور و نزدیک در کوچه ها و خیابانها برای دیدار صف کشیده بودند.

صدای صلوات و تکبیر مدام بلند بود از مناره ها بانگ خوش الله اکبر ما غريب به هوا بر می خاست بوی عود و کندر از روی آتشدان ها پر می گرفت.

قافله امام رضا الله در سه راه میدانگاه زمین گیر شد. دیگر اسب ها و شترها و استرها توان حرکت نداشتند رجاء و مأمورانش در میان مردم گم بودند. حاکم و مأمورانش نیز در دو طرف خیابان ها تا میدانگاه بی نظم و پرتشویش رها بودند.

نیشابور از بزرگترین شهرهای ایران بود بازارهای زیبا و بزرگش زبانزد بود و مسجدهایش دیدنی و پرجمعیت ابوزرعه رازی و محمد بن اسلم طوسی دو عالم بزرگ اهل سنت که از حافظان حدیث به شمار می آمدند همراه جمعی از طلاب به کجاوه امام رسیدند. مأموران به زحمت زیاد مردم آن طرف را آرام کردند.

ابوزرعه و ابن اسلم جلوتر رفتند و امام را صدا زدند.

ای پسر رسول خدا خود را به ما نشان ده 

تو را به پدران پاکت سوگند میدهیم که روی خود را به ما نشان ده و برای ما حدیث بگو

پرده کجاوه کنار رفت مردم گردن جلو دادند. امام سر خود را بیرون آورد. همه تکبیر گفتند آفتابی درخشان بود در قاب کجاوه که چشم ها را به گریه واداشت مردم ضجه زنان برای امام دست تکان دادند. فریادها اوج گرفت و تکبیرها مثل کبوترانی بی قرار به دل آسمان رفت هرکس به مرکب امام میرسید به آن دست میکشید و زین آن را می بوسید.

امام با مهربانی به همه آنها نگاه کرد و خوشامد گفت. خیلی ها خود را بر خاک افکندند و از شوق دیدار با امام صورت بر خاک مالیدند.

با فریاد مأموران و دانشمندان دقایقی گذشت تا همه ساکت شدند.

سکوت مردم! سکوت!

آی مردم سکوت کنید تا سخنان امام را بشنوید. جارچیان به فاصله کوتاه سخنان را تا بیرون میدانگاه و خیابانهای

اطراف فریاد میکردند.

امام به صدایی رسا گفت: «پدرم موسی بن جعفر روایت کرد از پدرش جعفر بن محمد و او از پدرش محمد بن جعفر و او از پدرش علی بن حسین و او از پدرش حسین بن علی و او از پدرش علی بن ابی طالب و او از رسول خدا که سلام خدا بر آنها باد و او از ذات پاک خدا که فرمود: لا اله الا الله حصار و در من است و کسی که داخل حصار شود از عذاب من ایمنی یابد.»

مردم هنوز ساکت بودند جارچیان خوش صدا، سخنان امام را تا آن سوی خیابان های اطراف جار زدند.

مرکب امام چند قدمی راه افتاد نزدیک بود که سکوت مردم بشکند؛ اما امام ادامه داد: این ایمنی از عذاب مشروط به شرطی است و من از شروط آن هستم پرده افتاد بیشتر از بیست هزار نویسنده قلم در قلمدانهای خود زدند و سخن امام را بر کتابچه هایشان نوشتند. منظره شوق آور و بی نظیری بود عالمان اهل سنت هیجان زده بودند. مردم آرام آرام و از سر شوق میگریستند روز بزرگ غدیر در یادها زنده شده بود.

سروصدای مردم بالا گرفت و دور تا دور کجاوه امام را هزاران مرد مشتاق در برگرفتند. مرکب امام راه افتاد.

چند روز بعد امام به محله «فوزا» در نیشابور رفت. در آنجا دستور داد برای مردم یک باب حمام ساخته شود؛ سپس به مقنیان کمک کرد تا چشمه ای بزرگ را تمیز کردند و بر پایین دست آن حوضی ساختند تا آب چشمه به درون آن بریزد؛ سپس پشت آن حوض را محل نماز قرار داد خود در میان آب حوض غسل کرد و در آن محل نماز گزارد و از آن پس این ماجرا برای مردم سنت شد و آن چشمه (گویند هنوز این چشمه در شهر نیشابور بر جای است) تبرک یافت.

یک بار امام رضا الله در نمازگاه خود نشسته بود و مردم دورتادور او جمع بودند. ناگهان آهویی به آنها نزدیک شد. یک نفر داد زد: «آنجا را نگاه کنید یک آهو

چند نفر گفتند: «هیس!»

دوسه نفر از مردم عقب جمعیت برخاستند تا طرف آهو بروند. پیرمردی فریاد زد به حیوان بیگناه کاری نداشته باشید! شاید تشنه

باشد.»

سنگ تراشی درشت اندام از میان جمعیت گفت: «هرچه باشد گوشت لذیذی برای قربانی کردن در کنار این چشمه مبارک دارد! عده ای حرف او را تصدیق کردند و جمعی دیگر مخالفت ورزیدند.

 نگاه امام به آهو افتاد آهو آرام آرام جلو آمد. به اشاره یکی از بزرگان مردم عقب رفتند. آهو کنار حوض رسید. صورتش را به طرف امام گرفت و صدایی سوزناک از پوزه خود بیرون داد. امام با نگرانی برخاست. آهو سرش را جلو برد. امام نوازشش کرد. از گوشه چشم های درشت آهو اشک تازه ای جوشید. مردم با تعجب اما آهسته و درگوشی حرف زدند.

آن آهو چه می خواهد؟

گویی امام را میشناسد!

امام به او چه گفت؟ انگار با او صحبت میکند

امام ما زبان حیوانات را هم میداند و اعجبا!

ناگهان مردی شتاب زده و پرنفس به آنجا رسید و بلند گفت: رهایش کنید!

سرها به طرف او برگشت صیادی جوان بود که کمانی بزرگ بر پشت داشت صیاد برای گرفتن آهو چند قدمی جلوتر آمد. آهو ترسید و پشت سر امام رفت.

پیرمرد رو به صیاد داد زد: «او به امام پناه آورده!»

یکی از مردها پشت سر صیاد رفت و آهسته گفت: «برگرد مرد او امام شیعیان است. شرمنده باش!»

صیاد خیره شد به امام هیبت نگاه امام او را خشکاند. دیگر نای جلو رفتن نداشت. نگاهش را به سوی آهو گرداند. آهو میگریست. دل صیاد به هم پیچید پیرمرد دست او را از پشت گرفت و گفت: «او داشت شکایت تو را به امام میگفت

صیاد بیشتر ترسید و پا پس گذاشت. امام برگشت و آهو را نوازش کرد. گویی به او حرفی زد؛ چون آهو از مسیری دیگر راه باز کرد و خیلی زود از آنجا دور شد.

صیاد روی زانو نشست. در خود فرو رفت و سر به زیر فرو برد.

دهان مردم از تعجب باز ماند.

صص98-104

راحتی و مرگ

امام خسته و غم آلود پا به حیاط گذاشت. به سلام خدمتکار خود پاسخ داد و پای چاه رفت غبار زیادی بر موها و لباسش نشسته بود. دور گردن و زیر گلویش عرق کرده و داغ بود بر لبهایش لبخندی نداشت. 

خدمتکارش یاسر دوید تا کمکش کند سطل به درون چاه فرو داد و آب از آن بالا کشید ناگهان امام دستهای خود را رو به آسمان بلند کرد و گفت: «خدایا اگر راحتی من از این گرفتاری که دچارش شده ام به مرگ من است همین ساعت آن را برسان.

 یاسر بغض کرد صورت امام را اندوه زیادی پر کرده بود. امام نفس نفس میزد انگار در این چند روز زندگی در مرو رمقی برایش نمانده بود.

محمد بن عرفه اجازه گرفت و همراه دوستش نزد امام نشست. اول خوب خیره شد به ظرف کوچکی که در آن مشتی خرما و مقداری میوه بود. تعجب کرد و اندیشید خیلی عجیب است مگر امام ولیعهد نیست؟ پس چرا در این خانه و با این وضع ساده زندگی میکند؟!» به امام نگریست. چهره اش غم آلود و پرضعف بود. پرسید: «ای پسر رسول خدا چه چیزی شما را وادار کرد ولایتعهدی را بپذیرید؟»

امام خسته نگاهش کرد و پرسید: چه چیز جدم امیرالمؤمنین را وادار کرد در شورا درآید؟

مرد همراه ابن عرفه با لحنی که کمیتند بود گفت: «چرا آن را از مأمون پذیرفتید؟»

امام پرسید ای مرد پیامبر برتر است یا وصی او؟

او گفت: «پیامبر.»

امام پرسید: «مسلمان» برتر است یا مشرک؟

او گفت: «مسلمان»

امام سخنان خود را با لحنی آرام تر بیان کرد. عزیز مصر مشرک و یوسف ، پیامبر بود. مأمون مسلمان و من وصی پیامبرم. یوسف از عزیز مصر درخواست کرد که او را والی و حاکم کند؛ چنان که در قرآن است: قال اجْعَلْنی عَلى خَزائِنِ الْأَرْضِ إِنِّى حفیظ علیمٌ ، (سورة يوسف، آیه ٥٥) در حالی که من بر این کار مجبور شدم

مرد که خجالت زده بود ساکت ماند. ابن عرفه هم چیزی نگفت. یا سر که کنار در اتاق نشسته بود یاد ماجرای چند روز پیش افتاد و با خود فکر کرد وقتی مولایم به ولایتعهدی برگزیده شد او را دیدم در حالی که دستهای خود را به آسمان بلند کرده بود و میگفت: پروردگارا تو میدانی که من مجبور و مضطرم مرا مؤاخذه مكن چنان که بنده و پیامبر خود یوسف الله را به سبب حکمرانی بر مصر مؤاخذه نکردی . »

صص126-128

مخاطب

نوجوان

قالب

کارگاه آموزشی ، کتاب داستان بلند و رمان