بهشت مدینه
به خانه نور
نجمه گفت: «من بیمار بودم ،تب توان از جسم بی رمقم گرفته بود. نای ایستادنم نبود. قلبم به کندی میزد و دستهای زردم ضعف می رفت.
اربابم با نگرانی در فکرم بود به من به دیده احترام می نگریست و هرچه دارو داشت به من میخوراند کنیزکان دیگر به چشم غم دور تا دورم دایره زده بودند من به آن سوی پنجره نگاه میکردم. آسمان میگفت کسی در راه است؛ مردی که دستهایش را به گونه های تب دارم خواهد کشید؛ مردی که از ستاره ها برایم گردن بندی نقره ای درست خواهد کرد... . من غرق در ذکر بودم اسم خدا مثل جویبار کوچکی بر لبهای خشکیده ام می لغزید و طراوتشان میداد.
کوبه در به صدا درآمد غلامی دوید و با صدایی بلند به اربابم گفت: دو مرد غریبه برای دیدن شما آمده اند یک نفر بلند قامت است و خوش سیما و آن دیگری هشام بن احمر نامی است از ریش سفیدان مدينه .
ته دلم داشت خالی میشد گویی چشمه ای شده بودم که قل قلم می خواست بخشکد.
اربابم پرسید اسمش چه بود؟ آن مردی که گفتی سیمایش ......
غلام بی معطلی گفت نمیدانم از بزرگان مدینه است. او برای خریدن یکی از کنیزان آمده
کنیزکان، پشت پنجره دویدند و برای دیدن مرد غریبه کله کشیدند.
ارباب برگشت و به آنها گفت: یکی از شما بیاید
هر نه تایشان گفتند: اول من .....
و ارباب خشم کرد و دور چشم هایش سرخ شد. هر یک که جوان ترید
کنیزکان یک به یک به حیاط رفتند و خیلی زود بازگشتند. لحظه ای به خود آمدم. گرمای تب داشت از تنم مثل چرکی زائد فرو میریخت.
آن نهمی هم بازگشت هر نه نفر غمگین و گریان، دور من چمباتمه زدند. من هنوز هاج وواج بودم بر لبهای همه مان قفل
سکوت سنگینی کرد.
اربابم با صدای درشت گفت دیگر کنیزی در خانه نداریم
مرد غریبه ندا در داد داری یک نفر دیگر مانده همه با تعجب به من نگریستند و من با شگفتی به آسمان که آبی لاجوردی شده بود و می خندید نگاه کردم
ارباب که گویی حوصله اش داشت سر می رفت، پاسخ داد: به خدا سوگند که ندارم مگر یک جاریه (كنيز.)بیمار.
او را بیاور
نه او بیمار است و توان حرکتش نیست. از او درگذر
در باز شد و ارباب و غلام به داخل آمدند و غلام کلون پشت در را بست. دیگر صدایی نشنیدم ارباب نشست رو به رویم. عجیب بود. به احترام نگاهم کرد و مهربان تر از همیشه گفت: نگران نباش به زودی خوب میشوی
فردا روز دوباره غلام سراسیمه اربابم را صدا زد و گفت: ارباب ارباب این بار هشام آمده و نه آن مرد
کنیزکان دوباره پشت پنجره از شانه های هم بالا رفتند. از مرد
غریبه خبری نبود چرا؟
دیگر همه هرم تنم فروکش کرده بود اما به خاطر ضعف رغبت برخاستن نداشتم این بار قلبم میخواست از جا کنده شود. چه اتفاقی میخواست بیفتد که من نمی دانستم؟
صدای درشت ارباب مرا به بیرون فرا خواند. جامه بر خود پیچیدم و بیرون رفتم. هشام سوار بر اسب بود ارباب گفت: به بیشترین قیمت بیشتر از همه کنیزها
و هشام بی درنگ و خوش حال پاسخ داد هر چه بگویی خریدارم
معامله تمام شد. صدای گریه کنیزکان از پشت پنجره دلم را آزرد.ارباب سر جلو برد و از هشام پرسید راستی او که بود؟ آن مهربان دیروزی!
هشام با تبسم ملیحی پاسخ داد مردی است از بنی هاشم
ارباب با تعجب پرسید از کدام تیره بنی هاشم؟!
هشام کمی سکوت کرد و سپس گفت بیش از این نمیدانم
ارباب خندید و گفت: اما من میدانم به اربابت بگو این کنیزک داستان عجیبی دارد. من او را از دورترین نقطه مغرب خریده ام. روزی در راه زنی از اهل کتاب به قافله ما برخورد وقتی این کنیزک را دید از حالش پرسید. گفتم او را برای خود خریده ام." گفت: "سزاوار نیست که این کنیز در نزد تو باشد میباید به خانه بهترین مردم از اهل زمین برود و صاحب پسری شود که مانندش در شرق و غرب به دنیا نیامده است... . و من به این معامله راضی ام
ارباب به من خندید هشام آماده حرکت شد. من غرق در همان صدای همیشگی شدم؛ صدای فرشتگانی که روی سرم به پرواز در می آمدند و به آوازی کوتاه زمزمه میکردند: خدا... خدا .....»