تولد افتاب
روزی سخت اما شیرین بود آرام آرام دردی تازه در وجود نجمه رخنه کرد نسیمی خوش بو غبار از صورت پنجره ها گرفت. پرنده ها از شوق نوک در میان بالهای خود میکشیدند صورت ماه درشت تر از شب های پیش شده بود.
نجمه تا آن شب به خاطر داشتن فرزند هیچگاه در خود احساس سنگینی نکرده بود. گویی فرشته های خدا در حمل نوزاد کمکش کرده بودند.
هر شب وقتی به خواب میرفت صدای تسبیح و تهلیل( لا اله الا الله گفتن.) و حمد را به خوبی از رحم خود میشنید زود هراسان می شد. بر خود می لرزید. نای از بازوانش می رفت. از خواب میپرید نه آشفته که شگفت زده؛ اما دیگر صدایی نبود که گوش نوازش باشد.
موسی در اتاق دیگر نشسته بود صدای تلاوت قرآنش عطر خوبی در سرای خانه می پراکند زبان نجمه نمی چرخید. دهانش خشک بود چه می توانست بگوید از آن همه شور و بارش بی آرام نور؟ نوزاد چشم به هستی باز کرد؛ مثل ماهی که از محاق ابرها بیرون بیاید مثل آفتابی که در پیشانی صبح بدرخشد. ناگهان اتاق روشن تر از هروقت شد و نجمه خندان تر از همیشه.
نوزاد یک دستش را بر زمین گذاشت نجمه تعجب کرد. نوزاد سرش را به سوی آسمان بلند کرد. لبهایش را به نرمی یک غنچه جنباند. گویی شکوفه ای زیبا دهان باز کرده بود. انگار داشت با کسی سخن میگفت اما نجمه چیزی نمی شنید. فقط ضعف تازه ای را حس میکرد که در همه وجودش دویده بود.
پدر به اتاق آمد. سلام و تبریک گفت و شکر خدا به زبان راند و ادامه داد: «ای ،نجمه کرامت پروردگار گوارایت باد
پدر نشست و نوزاد را بویید. عطر بهشت در سینه اش زنده شد. در گوش راستش اذان خواند و در گوش چپش اقامه گفت.
خدمتکارهای خانه سر از پا نمیشناختند بوی خوب عود از چند آتشدان کوچک بر فضای اتاق خط میکشید. حمیده دعا می خواند. پدر خدمتکاری را فرستاد تا آب فرات بیاورد.
خدمتکار سبویی کوچک آورد پدر کام نوزاد را با جرعه ای از آب فرات خیساند؛ سپس او را در آغوش نجمه نهاد و با شوق تمام گفت: کودکمان را بگیر که جانشین خدا در زمینش میباشد.
نجمه ذوق کرد دوباره سرش پر از صدای فرشته ها شد صدای سبز .....خدا... خدا... خدا