ماه غریب من  ( صص 24-23 ) شماره‌ی 3603

موضوعات

سيره امام رضا (عليه السلام) > سيره تربيتی ‌ اخلاقی > سيره تربيتی

خلاصه

امام کاظم الله همه را به سکوت فرا خواند. این بار رساتر از قبل گفت: پس گواهی میدهید که رضا وکیل و نماینده من در هنگام زندگی من است و جانشینم پس از مرگم میباشد؟ صلواتی بلند دیوارها و سقف مسجد را لرزاند. همه برخاستند و برای بیعت با رضا پیش رفتند خیلی زود دستهای کوچک رضا در میان دستهای درشت آن شصت نفر قرار گرفت

متن

او نمی شناسدمان؟!

مردها برخاستند در بزرگ مسجد تا آخر باز شد. چشم ها همه به آستانه آن خیره ماند.

از وقتی که خادم مسجد آمد و بلند گفت: «انتظار به سرآمد و مردی را که منتظرش بودید دارد میآید. مهمانها دل توی دل نداشتند.

سلام بر شما! 

همه آن شصت نفر یک صدا و بلند به او سلام دادند. در فضای مسجد صدای خوش او به پرواز درآمد.

 بفرمایید بنشینید. خوش آمدید!

پدر پسرکش رضا هم همراهش بود دست کوچکش را در دست گره داشت. او به مرقد پاک پیامبر اسلام کرد و نشست.

 ابن عبدالا علی هاشمی پیشتر رفت تا از جانب آن شصت نفر دانشمند شیعی سخن آغاز کند؛ اما تا خواست سخن بگوید امام کاظم الله گفت: «آیا میدانید من کیستم؟» همه نگاه ها، با تعجب به هم گره خورد. پچ پچ کندی در گرفت.

مولایمان چه میپرسد؟

نکند ما را به جا نیاورده؟!

او نمی شناسدمان ؟!

ما که بارها به دست بوسی اش آمده ایم

آنها گفتند: «تو آقا و بزرگ ما هستی

امام کاظم الله فرمود: پس نام و نسب مرا بگویید. آن ها بازهم تعجب کردند؛ اما این بار بی آنکه یک صدا و به نظم بگویند هر یک به صدایی بلند شروع به گفتن کردند: «شما موسی پسر جعفر صادق پسر محمد باقر پسر علی سجاد... هستید!»

 زمزمه ها خوابید. رضا در کنار پدر آرام بود. او همچون جوانی عاقل و دانا به دانشمندان نگاه میکرد. 

امام کاظم الله دست بر شانه او گذاشت. تبسم کنان نگاهش کرد و رو به جمع گفت: این کودک که همراه من است، کیست؟»

دوباره پچ پچ ها بالا گرفت.

چه شده؟

ما که همه خاندان پاک امام الله را می شناسیم

این چه فرمایشی است که شما دارید؟

و باز از همگی آنها بی نظم و در هم صدایی درآمد که:

رضا فرزند مولایمان موسی کاظم علیه است. 

امام کاظم الله همه را به سکوت فرا خواند. این بار رساتر از قبل گفت: پس گواهی میدهید که رضا وکیل و نماینده من در هنگام زندگی من است و جانشینم پس از مرگم میباشد؟ 

صلواتی بلند دیوارها و سقف مسجد را لرزاند. همه برخاستند و برای بیعت با رضا پیش رفتند خیلی زود دستهای کوچک رضا در میان دستهای درشت آن شصت نفر قرار گرفت .....

مخاطب

نوجوان

قالب

کارگاه آموزشی ، کتاب داستان بلند و رمان