قسمت دوم
كرامات بعد از شهادت
کرامت چهاردهم
شيخ محمد حسین - که از دوستان مرحوم میرزا محمود مجتهد شیرازی بود (۱- نقل از کتاب داستانهای شگفت انگیز شهید دستغیب، ص ۲۸.) به قصد تشرف به مشهد حضرت رضاء الا از عراق مسافرت کرد و پس از ورود به مشهد مقدس دانه ای در انگشت دستش آشکار شد و سخت او را ناراحت ساخت چند نفر از اهل علم او را به مریضخانه بردند، حراح نصرانی گفت: باید فوراً انگشتش بریده شود و گرنه به بالا سرایت خواهد کرد.
ابتدا جناب شیخ قبول نمیکرد و حاضر نمی شود انگشتش را ببرند.
طبیب گفت: اگر فردا بیایی باید از بند دستت بریده شود؛ شیخ برگشت و درد شدت گرفت؛ شب تا صبح ناله میکرد؛ فردا به بریدن انگشت، راضی گردید.
چون او را به مریضخانه بردند جراح دستش را دید؛ ر گفت: باید از بند دست بریده شود، قبول نکرد و گفت من حاضرم فقط انگشتم بریده شود. جراح گفت: فایده ندارد و اگر الآن از بند دستت بریده نشود به بالاتر سرایت کرده فردا باید از كتف بریده شود شیخ برگشت و درد شدت گرفت؛ به طوری که صبح به بریدن دست راضی شد چون او را نزد جراح بردند و دستش را دید، گفت: به بالا سرایت کرده است و باید از کتف بریده شود و دیگر از بند دست بریدن فایده ندارد اگر امروز از کتف بریده نشود فردا به سایر اعضاء سرایت کرده به قلب رسیده هلاک خواهد شد.
شیخ به بریدن دست از کتف راضی نشد و برگشت درد شدیدتر شد و تا صبح
۱۵۳
ناله میکرد و حاضر شد که از کتف بریده شود؛ و رفقایش او را به طرف مریضخانه حرکت دادند تا دستش را از کتف ببرند. در وسط راه گفت رفقا ممکن است در مریضخانه از دنیا بروم اول مرا به حرم مطهر حضرت رضا ببرید. او را به حرم بردند و در گوشه ای از حرم جای دادند.
شیخ گریه زیادی کرده به حضرت رضا شکایت کرده، گفت: آیا سزاوار است زائر شما به چنین بلایی مبتلی شود و شما به فریادش نرسید؟
«وَ أَنْتَ الأمام الرؤوف با اینکه شما امام رؤف هستی، خصوصاً «درباره زوار».
پس حالت غشی عارضش شد؛ در آن حال حضرت رضا را ملاقات می کرد؛ آن حضرت دست مبارک بر کتف او تا انگشتانش کشیده، فرمود: شفا یافتی!
شیخ به خود آمد دید دستش هیچ دردی ندارد؛ رفقا آمدند تا او را به مریضخانه ببرند. جریان شفای خود را به دست آن حضرت به آنها نگفت؛ چون او را نزد جراح نصرانی بردند جراح دستش را نگاه کرده، اثری از آن دانه ندید.
به احتمال آن که شاید دست دیگرش باشد آن دست دیگر را هم مشاهده کرد و دید که سالم است؛ سپس گفت:
ای شیخ آیا مسیح را ملاقات کردی؟
شیخ فرمود: کسی را دیدم که از مسیح هم بالاتر است و او مرا شفا داد پس از آن جریان شفا دادن امام عالی را نقل کرد.
کرامت پانزدهم
یکی از روحانیون مورد اعتماد مؤلّف از قول دوست روحانی خود، نقل کرد
۱۵۴
و گفت:
من از حرم مطهر خارج شدم؛ ناگهان به خانمی – که قبل از من از حرم خارج شده بود - در مسیر راه برخوردم و دیدم همینکه از بست و محیط بارگاه خارج شد چادرش را از سر برداشته داخل کیف دستی خود گذاشت.
من که گستاخی او را نتوانستم تحمل کنم گفتم خانم مگر حجاب فقط در حرم باید باشد؟
او با کمال احترام و ادب گفت آقا من مسلمان نیستم. پرسیدم: پس چه آیینی داری؟ گفت: نصرانی هستم.
گفتم پس در حرم چه میکردی؟
گفت: آمده بودم از حضرت رضا تشکر کنم. پرسیدم برای چه؟
گفت: پسرم فلج بود. هر چه او را برای معالجه نزد پزشکان بردم، سودی نبخشید؛ بالاخره با همان حال به مدرسه رفت.
همکلاسانش او را به معالجه تشویق کردند. او در جواب آنان گفته بود مادرم مرا برای معالجه نزد پزشکان متخصص برده؛ اما سودی نبخشیده است.
همکلاسانش گفته بودند. برو به مادرت بگو تو را به حرم مطهر حضرت رضا ببرد تا شفا بگیری.
همینکه پسرم از مدرسه بازگشت گریان گفت: ما در گفتی مرا پیش همه پزشکان برده ای.
اما هنوز مرا به مشهد امام رضا و نزد آن امام که همکلاسانم میگویند مریضها را شفا می بخشد نبرده ای
گفتم پسرم امام رضا مسلمانان را ویزیت میکند؛ به خاطر اینکه ما نصرانی هستیم تو را ویزیت نخواهد کرد.
۱۵۵
اما او با اصرار تمام میگفت تو مرا ببر مرا هم ویزیت میکند؛ ولی من انکار میکردم و باز او اصرار، بالأخره گریان به بستر خود رفت.
چون نیمه شب فرا رسید صدا زد مامان مامان بیا من با شتاب رفتم. گفت: مامان دیدی آن آقا مرا هم ویزیت کرد او خودش به خانه ما آمد و گفت: به مادرت بگو هر که در خانه ما بیاید او را ویزیت میکنیم.
دوستان را کجا کنی محروم؟ تو که با دشمن این نظر داری
کرامت شانزدهم
شهید دستغیب در کتاب داستانهای شگفت انگیز (۱- ص ۱۶۵ - ۱۶۶) نقل می کند: حیدر آقا تهرانی گفت: در چند سال قبل روزی در رواق مطهر حضرت رضاء مشرف بودم پیرمردی را - که از پیری خمیده و موی سر و صورتش سفید شده و ابروهایش بر چشمانش ریخته بود - دیدم؛ حضور قلب و خشوعش مرا متوجه او ساخت.
وقتی که خواست حرکت کند دیدم از حرکت کردن عاجز است؛ او را در بلند شدن یاری کردم؛ آدرس منزلش را پرسیدم تا او را به منزلش رسانم؛ گفت: حجره ام در مدرسه خیرات خان است او را تا منزل همراهی کردم و سخت مورد علاقه ام شد؛ به طوری که همه روزه میرفتم و او را در کارهایش یاری میکردم نام و محل و حالاتش را پرسیدم.
گفت: نامم ابراهیم و از اهل عراقم و زبان فارسی را هم خوب میدانم؛ ضمن بیان حالاتش گفت من از سن جوانی تا حال هر سال برای زیارت قبر حضرت
۱۵۶
رضا مشرف میشوم و مدتی توقف کرده باز به عراق بر میگردم
در سن جوانی که هنوز اتومبیل نبود دو مرتبه پیاده مشرف شده ام؛ در مرتبه اول سه نفر جوان که با من هم سن و رفاقت و صداقت ایمانی بین ما بود و سخت به یکدیگر علاقه داشتیم؛ مرا تا یک فرسخی مشایعت کردند و از مفارقت من و این که نمی توانستند با من مشرف شوند سخت افسرده و نگران بودند؛ هنگام وداع با من گریستند و گفتند تو جوانی و سفر اول و پیاده بزحمت می روی؛ البته مورد نظر واقع میشوی حاجت ما از تو این است که از طرف ما سه نفر هم سلامی تقدیم امام علی نموده، در آن محل شریف، یادی هم از ما بنما.
پس آنها را وداع نموده به سمت مشهد حرکت کردم. پس از ورود به مشهد مقدس با همان حالت خستگی و ناراحتی به حرم مطهر مشرف شدم، پس از زیارت در گوشه ای از حرم افتادم و حالت بیخودی و بیخبری به من عارض شد؛ در آن حالت دیدم حضرت رضا به دست مبارکش رقعه های بیشماری بود که به تمام زوّار از مرد و زن حتی به بچه ها هم رقعه ای میداد؛ چون به من رسیدند چهار رقعه به من مرحمت فرمود؛ پرسیدم چه شده است که به من چهار رقعه دادید؟
فرمود: یکی از برای خودت و سه تای دیگر برای سه رفیقت؛ عرض کردم این کار مناسب حضرتت نیست خوب است به دیگری امر فرمایید تا این رقعه ها را تقسیم کند.
حضرت فرمود: این جمعیت همه به امید من آمده اند و خودم باید به آنها برسم، پس از آن یکی از رقعه ها را گشودم دیدم چهار جمله در آن نوشته شده بود.
بَرائَةِ مِنَ النَّارِ وَ امان من الحساب و دخول في الجنة و أنا بن رسول الله صلى الله عليه و آله»
۱۵۷
خلاصی از آتش جهنم و ایمنی از حساب و داخل شدن در بهشت منم فرزند رسول خدا ))
کرامت هفدهم
حاج میرزا احمد رضائیان - که از اخبار مشهد است گفت: در حدود سی سال قبل سیدی به نام سید حسن در انتهای بست پائین خیابان کنار مغازه ام بساط خرازی داشت.
روزی گفت: دختر سه ساله ام بی بی صدیقه سخت مریض است. روز دیگر پرسیدم حال بی بی صدیقه چطور است؟ گفت حالش خوب نیست؛ به طوری که هیچ امیدی به زنده ماندش ندارم؛ لذا تصمیم دارم که تا از حالش خبری ندهند به خانه نروم.
من چون او را خیلی پریشانحال دیدم به او پیشنهاد کردم که در حرم حضرت رضاء الا میان نماز ظهر و عصر به حضرت رقیه عالی متوسل شو تا دخترت شفا یابد.
سید حسن مثل همیشه برای ادای نماز به حرم رفت؛ ولی نمازش بیش از روزهای قبل به طول انجامید.
در بازگشت از او پرسیدم متوسل شدی؟ گفت میان دو نماز خیلی گریه کردم؛ سپس دیدم دختر هفت هشت ساله ای عربی از داخل ایوان طلا به طرف من آمد و گفت:
آقا سید حسن سلام عليكم - حال بی بی صدیقه چطور است؟
گفتم حالش خیلی بد است؛ به گونه ای که امروز تصمیم دارم به خانه نروم. سپس فرمود: من - الآن - که آنجا بودم - او را ناراحت ندیدم.
۱۵۸
گفتم حالش به طوری بود که توان حرکت نداشت؛ سپس پرسید: شما به که متوسل شدید؟
گفتم: به حضرت رقیه.
گفت: ایشان سلامت او را از خدای تعالی خواست و خدا هم او را شفا داد. و دلیل بهبودش هم این است که اگر به خانه برگردی بی بی صدیقه در را به رویت باز خواهد کرد.
پس از آن با خود گفتم شاید او بچه همسایه ام بود زود به داخل حرم رفتم تا والدینش را ببینم ولی دختر عربی یا شخص دیگری را ندیدم.
من به او گفتم آن دختر خانم خود حضرت رقیه عالی بوده است. چنانچه به خانه ات برگردی او را سالم خواهی دید.
او به خانه اش رفت و سه ساعت بعد از ظهر لبخند زنان بازگشت.
به او گفتم خیلی خوشحالی گفت آری من در حین مراجعت به خانه وقتی پشت در رسیدم به جای صدای گریه و شیون بی بی صدیقه صدای بازی کردن بچه ها را شنیدم.
در خانه را زدم؛ بی بی صدیقه گفت کیست؟ گفتم منم زود آمده در را باز کرد؛ من از خوشحالی او را در آغوش گرفتم؛ در حالی که از شادی گریه میکردیم، من بیحال شدم؛ پس از آن پرسیدم چه شد؟ که خوب شدی.
گفت: یک ساعت قبل خوابیده بودم؛ ناگهان دختر بچه ای آمد و گفت: بی بی صديقه برخیز!
سپس ظرفی پر آب به من داد و گفت بخور بمحض اینکه آن آب را نوشیدم بلافاصله حالم خوب شد؛ پس از آن برخاست که برود گفتم: بنشینید! کجا می روید؟
۱۵۹
فرمود باید بروم تا خبر سلامت تو را به پدرت - که تصمیم گرفته است به خاطر ناراحتی تو به خانه باز نگردد – بدهم.
بالأخره دعای پدر بی بی صدیقه در حرم حضرت رضا به اجابت رسید و دخترش به کرامت حضرت رقیه علی سلامت خود را بازیافت.
کرامت هجدهم
شهید آیة الله دستغیب در کتاب داستانهای شگفت انگیز (۱ - ص ۱۰۱.) خود می نویسد: مرحوم حاج شیخ محمد جواد بیدآبادی نقل کرد که وقتی آن بزرگوار به قصد زیارت حضرت رضا و توقف چهل روز در مشهد مقدس به اتفاق خواهرش از اصفهان حرکت نمود و به مشهد مشرف شدند.
چون هجده روز از مدت توقف در آن مکان شریف گذشت، شب آن حضرت در عالم واقعه به ایشان امر فرمودند که فردا باید به اصفهان برگردی؛ عرض میکند مولای من قصد توقف چهل روزه در جوار حضرت عا کرده ام و هنوز هجده روز بیشتر نگذشته است.
امام فرمود: چون خواهرت از دوری مادرش دلتنگ است و از ما مراجعتش را به اصفهان خواسته برای خاطر او باید برگردی آیا نمیدانی که من زوارم را دوست میدارم؟
چون مرحوم حاجی بیدار میشود از خواهرش می پرسد که از حضرت رضا روز گذشته چه خواستی؟ گفت چون از مفارقت مادرم سخت ناراحت بودم به آن حضرت شکایت کرده درخواست مراجعت نمودم.
۱۶۰
گفت: خواهرم غمگین مباش؛ حضرت رضا به من دستور دادند که فردا به اصفهان برگردیم. ناراحت نباش
کرامت نوزدهم
با وجود عنایاتی که حضرت رضا به زوار خود دارد، زوّار باید قدر و منزلت خود را بدانند و گامی از دایره ادب و انسانیت بیرون ننهند.
داستان زیر هشداری برای زوار است!
مرحوم مروج در کتاب کرامات رضویه (۱ - ج ۲، ص ۱۹۸.) می نویسد:
تاجری اهل تهران به عنوان زیارت به مشهد مقدس مشرف شد؛ وقتی که او در مسافرت بود یکی از دوستانش در تهران او را در خواب دید که آن آقا به حرم مشرف شد؛ در حالی که امام الله روی ضریح نشسته بود. او پیش روی ایشان ایستاد و حربه ای به سوی امام پرتاب کرد به طوری که امام علی خیلی ناراحت شد.
باز به طرف دیگر ضریح رفت و همین عمل را مرتکب شد. مرتبه سوم به طرف پشت سر مبارک رفت و حربه ای به سوی ایشان پرانید که بر اثر اصابت آن امام به پشت افتاد؛ من وحشت زده از خواب بیدار شدم و با خود گفتم که این چه خوابی بود؟!!
بالأخره رفیقش از سفر برگشت در ملاقات با او پرسید: برای چه رفته بودی؟ جواب داد برای زیارت
گمان میکرد که در خلال سخنانش تعبیر خوابش را خواهد فهمید چون از
۱۶۱
سخنانش چیزی نفهمید خواب خود را برای او نقل کرد.
آن مرد گریان گفت: حقیقت این است که وقتی در حرم مشرف بودم، زنی را پیش روی آن حضرت دیدم که دستش را روی ضریح مطهر گذاشته بود، خوشم آمده دستم را روی دستش گذاشتم به طرف دیگر رفت؛ من هم رفتم باز همین عمل را مرتکب شدم تا به طرف پشت سر رفتم دستش را که به ضریح گذاشته بود. با دست خود لمس کردم!!
البته به خدا پناه باید برد از چنین گستاخی!!!
در پایان می گوید: پرسیدم اهل کجایی؟ گفت تهران ما با هم از سفر برگشتیم. بحمد الله حالا در جمهوری اسلامی جدایی خواهران زائر از آقایان طرح ریزی و از این پیش آمدهای سوء، بسیار کاسته شده است.
کرامت بیستم
آقا میرزا احمد رضائیان - از دوستان مورد اعتماد مؤلف - نقل کرد: دوستی داشتم که بر اثر تصادم فلج شده بود و مدت دو سال در مشهد به سر می برد.
یکی از خدام ایشان را میشناخت که دیر زمانی در مشهد مانده و برای شفا گرفتن به حضرت رضا متوسل شده است و هر شب به حرم مشرف می شود؛ شبی در حضور من - که در رفت و آمد او با چرخ به حرم مطهر به او کمک می کردم - گفت: چرا برای شفا گرفتن خود اصرار نمی کنی؟ دو جریان برای تشویق ایشان نقل کرد:
۱- یکی از سر کشیکها به نام حاجی حسین - که شب در آسایشگاه به سر می برد - حضرت رضا را در عالم خواب دید که در کنارشان سگ سفیدی
۱۶۲
بود؛ امام به حاجی حسین فرمودند بچه های این سگ در چاه افتاده اند: برو و بچه هایش را از چاه نجات بده
حاجی حسین رفت و در صحن را باز کرد و سگ سفیدی را با همان مشخصات در پشت در دید که زوزه می کشد.
نزدیک رفت و به سگ اشاره کرد و گفت: برویم.
سگ به طرف پائین خیابان به راه افتاد و حاجی حسین را بر سر چاه برد و آنجا نشست حاجی حسین از بالای چاه صدای زوزه بچه سگهای را شنید و به سگ گفت همینجا باش تا برگردم.
ساعت دو بعد از نیمه شب بود در همان نزدیکی زنگ در خانه ای را زد؛ جوانی با لباس خواب در را باز کرد.
حاجی حسین جریان سگ را برای او شرح داد؛ بعداً به جوان گفت: ریسمان و فانوس و کیسه گونی بردار و بیاور تا با هم برویم.
جوان آنها را آماده کرده آورد و با هم بر سر آن چاه رفتند.
جوان داخل چاه شد و بچه سگها را داخل گونی نهاده از چاه بالا آوردند و سگ به عنوان تشکر دمی جنبانید. سپس رو به من کرد و گفت: سگ وقتی بچه هایش در چاه میافتند میداند به که باید پناه ببرد تو چرا برای شفا گرفتن خود ناله و تضرع نمیکنی؟
کرامت بیست و یکم
اینک جریان دیگر:
گردی کلاتی سی و پنجساله ای بر اثر افتادن از بالای چوب بست از کمر فلج شده بود و با چوب زیر بغل بزحمت راه می رفت.
۱۶۳
پس از شش ماه به او گفتند: اگر به مشهد مقدس بروی و از امام رضا شفا بخواهی بهبود می یابی.
بالأخره او را با قاطر به مشهد میبرند و در صحن که می رسند او را رها می کنند او با چوب زیر بغل تا نزدیک سقاخانه اسماعیل طلایی می رود؛ در آنجا دربانی را می بیند (حسین با خود چنین خیال میکند که حضرت رضا ع در یکی از این اطاقها باید باشد که میتواند نزد ایشان برود.
با همان لهجه کردی به دربان میگوید حضرت رضا کجاست؟ ما از کلات آمده ایم تا او را ببینیم آقا را کجا باید ببینیم؟ ما با او کار داریم.
دربان با حالت تمسخر به یکی از مناره ها اشاره کرده، گفت: آقا آنجاست. مرد کرد گفت: ما چطور آن بالا برویم؟ دربان از روی تمسخر در پله های مناره را نشان داده گفت: باید از این پله ها بالا روی
مرد کرد به طرف در مناره رفت و با زحمت تمام از پله اول و دوم بالا رفت؛ همینکه خواست با همان سعی و تلاش از پله سوم بالا رود، از بالا صدایی شنید؛ که می گفت: حسین بالا نیا برای تو زحمت دارد. ما پائین آمدیم.
آقا پائین آمدند؛ حسین از دیدن آقا خوشحال شد. سلام کرد. آن حضرت پس از جواب سلام فرمود: حسین! چه کار شده؟
گفت: شش ماه است که از کار افتاده ام حالا آمده ام تا ما را خوب کنی.
آقا دستی به کمرش مالید؛ در حال چوبها از زیر بغلش افتاد و آسوده روی پاهای خود ایستاد و کمرش راست شد دیگر احساس درد کمر نکرد.
آن حضرت چوبها را از روی زمین برداشت و به او داد – که چون مهمان اوست زحمت نکشد.
بعداً به او فرمود برو هر چه دیدی برای آن دربان، نقل کن.
۱۶۴
حسین نزد دربان رفت دربان همینکه دید او بدون چوب و در حال عادی راه می رود و چوبهای زیر بغلش را در دست گرفته است؛ تعجب کرد و او را در بغل گرفت.
اما حسین به خاطر راهنمایی که او را پیش امام رضاء فرستاده بود اظهار تشکر کرد و گفت: خدا پدرت را بیامرزد که مرا خدمت امام فرستادی
اما دربان بر سر زبان با خود گفت خاک بر سرم من او را مسخره کردم و او شفای خود را گرفت.
کرامت بیست و دوم
شبی در قم داماد جناب میرزا احمد رضائیان مؤلّف را به مهمانی دعوت نمود آقا میرزا احمد جریانی را نقل کرد و دامادشان - که از طلاب برجسته است نوشت؛ من هم اکنون از روی نوشته ایشان می نویسم.
میرزا احمد گفت: در عالم خواب جنازه ای را دیدم که به طرف حرم مطهر حضرت رضاء بردند؛ و در صحن نو مقابل ایوان طلا نهادند؛ و قرار گذاشتند که چند تن از جمله دو عالم اصفهانی و حاجی مرشد مداح، مداح هیأت اصفهانیها و .... آن را برای طواف دور مرقد مقدس به داخل حرم ببرند؟ من نیز با آنها رفتم.
به داخل حرم که رسیدند؛ جنازه را پائین پای مبارک نهادند؛ مشاهده کردم دیدم؛ حضرت رضا در کنار من ایستاده اند؛ سلام عرض کردم، ایشان به سلام من جواب دادند.
ضمناً به من فهماندند که جز تو کسی مرا نمیبیند مواظب باش کسی دیگر مطلع نشود؛ فرمودند: بگو جنازه را به طرف بالای سر ببرند؛ جنازه را به بالا سر مبارک بردیم حاجی مرشد هم مقابل ما ایستاده بود آن حضرت فرمود: به حاجی
۱۶۵
مرشد بگو. زیارت بخواند؛ من گفتم.
آقا فرمودند: جنازه را از حرم بیرون ببرند جنازه را به طرف در پائین پای مقدس بردیم.
سپس فرمودند آن را بر زمین گذارند و بعد به من اشاره فرمودند که گوشه فرش را بلند کرده با دست تکان بده تا گرد و غبارش روی جنازه بنشیند؛ من آن قدر با کف دست روی فرش زدم که فرمودند بس است باز دستور دادند جنازه را حرکت دهند چند قدم که بیرون رفتیم فرمودند برزمین بگذارند. یکی از روحانیون همراه جنازه ایستاد برای اقامه نماز میت من می دانستم که آنها آن حضرت را نمی بینند از طرفی دیدم که آن حضرت ایستاده اند؛ یکی از روحانیون تکبیر گفت؛ ولی من صبر کردم تا آقا تکبیر بگوید؛ ایشان که تکبیر گفتند من اقتدا کردم تا نماز تمام شد. فرمودند: جنازه را بیرون ببرید. پیوسته من خدمت آقا بودم؛ در تمام مراحل دستور خود را به وسیله من اجرا میکردند .
تا اینکه جنازه را از صحن نو به صحن کهنه بردیم به محض ورود به صحن کهنه آن حضرت به من فرمودند: بگو جنازه را به پشت پنجره فولاد ببرند. من هم گفتم؛ چنین کردند.
زمانی که جنازه را پشت پنجره فولاد نهادند فرمودند: بگو حاجی مرشد مصیبت بخواند؛ او شروع به ذکر مصیبت کرد؛ و حاضران گریستند؛ من از شدت گریه حالت ضعف برایم دست داده و از خواب بیدار شدم و نشستم و در بیداری بسیار گریستم، همسرم از شدت گریه ام بیدار شده گفت: برای چه اینقدر گریه می کنی؟ گفتم خوابی دیدم ولی خواب را برای او نقل نکردم.
مدت زمانی منتظر بودم که ببینم در خارج چه جریانی رخ خواهد داد.
پس از یک ماه که از این جریان گذشت روزی وارد صحن نو شدم دیدم
۱۶۶
جمعی زوّار از زن و مرد و چند روحانی و .... در گوشه صحن دور هم گرد آمده اند گمان کردم اینها جنازه ای در غرفه دارند - نزدیک غرفه رفتم؛ جنازه ای را داخل آن دیدم که کتیبه ای بر روی آن بود؛ به یادم آمد که این کتیبه را من زیر و رو کرده ام.
ناگهان متوجه شدم که این همان جنازه ای است که یک ماه قبل در خواب دیده ام؛ از غرفه بیرون آمدم.
نام آن مرحوم را پرسیدم گفتند ایشان سید ابوالعلی درچه ای زاده، از علمای اصفهان است. امروز روز سوم ورود ایشان به مشهد مقدس بوده که از دنیا رفته است.
روز اول و دوم به حرم مشرف شدند؛ ولی امروز که روز سوم است به شخص همراه خود گفتند که امروز نمیتوانم به حرم مطهر مشرف شوم؛ نمازم را همینجا می خوانم؛ شما به حرم بروید من چای حاضر میکنم تا بیایید همسفری او که به حرم میرود و بر میگردد میبیند چای حاضر است؛ ولی آقا در حال سجده اند.
سلام میکند ولی جوابی نمیشنود - با خود میگوید که آقا مشغول ذکر است - یک فنجان آب جوش برای خود و یکی هم برای آقا حاضر کرده، آقا را صدا می زند؛ ولی جوابی نمیشنود وقتی دست زیر بغل آقا می برد، می بیند که او در حال سجده از دنیا رفته است.
پرسیدم: اکنون چرا جنازه را اینجا نهاده اید؟ گفتند: گذاشته ایم تا فامیل نزدیکشان به مشهد بیایند، او را دفن کنیم.
گفتم او را طواف داده اید؟ گفتند: آری.
آن روز چند مرتبه خبر گرفتم تا ببینم چه میکنند. بالأخره شب که در دکان را بستم، به صحن آمدم دیدم جنازه را بیرون آورده اند و به طرف حرم مطهر
۱۶۷
می برند؛ من هم به جمع آنها پیوستم جنازه را در محلی نهادند که من در خواب دیده بودم؛ یعنی در صحن نو جلو ایوان طلا.
و افراد منتخب برای بردن جنازه برای طواف همانها بودند که در خواب دیده بودم؛ من هم برای بردن جنازه به داخل حرم کفشهایم را بیرون آورده، با آنها رفتم.
از در پائین پای مبارک جلو ضریح مطهر که جنازه را بر زمین نهادند صدایی همچون صدای خواب با گوش خود شنیدم که فرمودند:
جنازه را به طرف بالای سر بیر و بقیه جریان از زیارتنامه خواندن مرشد و نماز بر متوفی خواندن و خاک فرش بر جنازه تکاندن مانند خواب یکی یکی به من دستور دادند و انجام شد. من دستور را میشنیدم ولی آقا را نمی دیدم تا پشت پنجره فولاد که امر کردند؛ به حاجی مرشد بگو ذکر مصیبتی بکند؛ من گفتم و ایشان ذکر مصیبت کردند؛ تا اینجا مانند خواب کاملاً مطابق بود؛ پس از آن جنازه را به طرف باغ رضوان بردند و در غرفه ای که قبلاً خریده بودند دفن کردند.
پس از دفن من به یکی از آقایان گفتم که یک ماه قبل چنین و چنان خوابی دیده ام؛ ایشان گفتند: آقا را میشناختی گفتم نه وقتی خواب را نقل کردم، آن آقا مرا در آغوش گرفت و بسیار گریست و بعداً به حاضران اعلام کرد که ایشان خوابی درباره سید ابوالعلی درچه ای زاده دیده اند که اکنون برای شما نقل میکنند؛ من هم بر اثر اصرار آنان برایشان نقل کردم و حاضران بسیار گریستند.
کرامت بیست و سوم
شفا و نجات یک بانوی مسیحی
روز پنجم مرداد یک بانوی جوان مسیحی - که دین و آیین اسلام را پذیرفته
۱۶۸
با نهایت بهجت و سرور به دفتر مجله (۱ - نقل از ص ۸۲ نامه آستان قدس شماره ۶، مورخ مهر ماه ۱۳۴۰.) آمد و ما را به سعادت عظیمی که نصیبش شده بود بشارت داد.
بانو رافیک اصلانیان بیست و هشت ساله هم اکنون در بیمارستان فیروزآبادی تهران کار میکند؛ وی شرح شفا و نجات یافتن خویش را چنین بیان کرد. بانو رافیک گفت سال گذشته دچار بیماری صعب العلاجی شدم که قدرت حرکت از من سلب شد و از ناحیه ستون فقرات درد بسیار شدیدی احساس می کردم.
پزشکان تهران پس از عکسبرداری اظهار داشتند که پنج مهره از ستون فقرات تو سیاه شده است و با عمل جراحی هم علاج پذیر نیست؛ من که از همه جا در مانده بودم شنیدم که در خراسان امامی هست که بیماران را شفا می بخشد.
با هزاران امید و اشتیاق و تحمل رنج و مشقت بسیار خود را به مشهد رساندم و با راهنمایی خدام آستان قدس شبی را در پشت پنجره فولاد گذراندم.
سحرگاه در خواب دیدم که شخصی مجلل به نزد من آمد؛ و دستی بر پشتم کشید که حرارتی عجیب در خود احساس کردم و فرمود تو بهبود یافتی چون از خواب بیدار شدم با نهایت شگفتی خود را سالم دیدم؛ و از شدت شوق می گریستم - زمانی که به تهران بازگشتم پزشکان پس از عکسبرداری و تطبیق عکسهای قدیم و جدید در شگفت ماندند.
یک سال از این ماجری گذشت دوباره به مشهد آمدم؛ و پس از عتبه بوسی حضرت رضا علی در محضر آیت الله میلانی دین اسلام را پذیرفتم و ایشان مرا به نام فاطمه نامید.
۱۶۹
بانو فاطمه اصلانیان دستخطی را نشان داد که آیت الله انگجی و آیت الله میلانی تشرف ایشان را به دیانت اسلام تصدیق کرده بودند.
کرامت بیست و چهارم
به زبان ترکی با او سخن گفت
شب هفدهم ما شوال ۱۳۴۳ زنی به نام ربابه دختر حاج علی تبریزی ساکن مشهد از مرض فلج و بیماری دیگری شفا یافت؛ بدین شرح:
شوهرش گفت: بعد از ازدواج با او چند روزی بیش نگذشته بود که به مرض دامنه مبتلی شد؛ پس از مراجعه به پزشک نه روز معالجه او ادامه داشت تا بهبودی حاصل کرد.
بعداً بر اثر پرهیز نکردن بیماری به حالت اول بازگشت برای نوبت دوم به پزشک مراجعه کردیم ولی دست راست و هر دو پای او تا کمر شل شد و زمینگیر گشت.
پزشکان هفت ماه تمام برای معالجه اش کوشیدند؛ ولی بهبود نیافت.
پس از آن به دکتری آلمانی مراجعه کردند؛ او به جای درمان دردش بیماری او را به گونه ای تشخیص داد و برای او نسخه نوشت که دندانهایش روی هم افتاد و دهانش بسته شد به طوری که قادر به غذاخوردن نبود.
سپس دکتر آلمانی گفت: بیماری او علاج ناپذیر است؛ مگر اینکه به پزشک روحانی متوسل شوید.
هشت روز بعد به وسیله تنقیه غذا به او رسانیدند و باز او را نزد پزشک دیگری بردند؛ پزشک معالج با پزشکان دیگر جلسه ای مشورتی تشکیل دادند و آمپولی را تجویز و به او تزریق کردند که دهانش باز شد و توانست غذا بخورد؛
۱۷۰
ولی مثل سابق دست و پایش شل بود و به گوشه ای افتاد؛ آخر الامر پزشکان گفتند: بیماری او علاج ندارد.
شب پنجشنبه هشتم شوال ،همسرم مرا نزد خود خواند و با حال ناتوانی زبان عذر خواهی گشود و گفت شوهرم خیلی برای من زحمت کشیدی؛ بالأخره خیری از من ندیدی؛ اکنون بر من منت گذار و فردا شب مرا به حرم مطهر حضرت رضا ببر و خودت برگرد و بخواب من شفا یا مرگ خود را از آن حضرت میگیرم؛ بالاخره از این دو یکی را مرحمت می فرماید.
من خواهش او را پذیرفتم؛ شب جمعه او و مادرش را با درشکه تا نزدیک حرم رساندم و از آنجا تا داخل حرم او را به پشت گرفته، نزدیک ضریح گذاشتم و خود به خانه برگشته خوابیدم.
سپس آن زن گفت: وقتی شوهرم رفت مادرم گفت: تو پهلوی ضریح مقدس باش و من به مسجد زنانه رفته تا کمی استراحت کنم.
همینکه او رفت من به آن حضرت متوسل شده عرض کردم: یا مرگ یا شفا می خواهم؛ پس از گریه بسیار میان خواب و بیداری بودم که دیدم ضریح مقدس شکافته شد و سید جلیل القدری ظاهر گشت که لباسهای سبز در بر داشت.
به زبان ترکی به من فرمود: درایاقه، برخیز! جواب نگفتم.
دفعه دیگر فرمود: باز جواب ندادم.
مرتبه سوم عرض کردم: آقا من الم اياقم يخد آقا من دست و پا ندارم.
فرمود:
در ایاقه مسجد گوهر شاد دست نماز آل نماز قل اتر. برخیز و به مسجد گوهر شاد برو و وضو بگیر و نماز بخوان آنگاه بدینجا بیا و بنشین.
در این میان زنی از زوار که در حرم پهلوی من بود فریاد زد؛ من از فریاد او
۱۷۱
سر از ضریح مطهر برداشتم؛ در حالی که هیچ دردی در خود احساس نمی کردم از جای برخاستم و گفتم اول بروم مادرم را بشارت دهم به مسجد زنانه رفتم مادرم را از خواب بیدار کردم و گفتم بر خیز که ضامن غریبان مرا شفا مرحمت فرمود:
مادرم سراسیمه از خواب برخاست وقتی مرا در حال سلامت دید به گریه افتاد؛ هر دو از شوق یک ساعت گریه میکردیم تا کم کم مردم فهمیدند و بر سر من هجوم آوردند.
چند نفر از خدام حرم در همان ساعت به دنبال شوهر و پدرم رفتند، ایشان با نهایت خوشحالی آمده مرا سلامت دیدند.
شوهرم گفت: برخیز برویم گفتم چطور بیایم با اینکه حضرت رضا به من فرموده است که به مسجد گوهرشاد برو و وضو بگیر و نماز بخوان و بعداً بیا اینجا بنشین هنوز صبح نشده که به مسجد گوهرشاد رفته، وضو بگیرم.
تا طلوع فجر در حرم مطهر بودم آنگاه به مسجد گوهر شاد رفته، وضو ساختم، نماز خواندم و سپس به حرم برگشته تا طلوع آفتاب در آنجا بودم و پس از آن با شوهرم به منزل برگشتم.
میرزا ابوالقاسم خان پس از نقل این جریان میگوید:
من آن شب در منزل خوابیده بودم؛ اهل خانه نیز همه در خواب بودند؛ در حدود ساعت شش یا هفت از شب گذشته ناگاه متوجه شدم که در خانه را می زنند رفتم در را باز کردم دیدم چند نفر از خدام حرم مطهرند؛ گفتم: چه خبر است؟ گفتند: امشب کسی از منزل شما به حرم آمده است؟ گفتم: آری.
زنی را که هفت ماه است دست و پایش شل شده است با مادرش برای استشفا به حرم برده اند؛ مگر در حرم مرده است؟
گفتند: نه. حضرت رضا او را شفا داده؛ ما برای تحقیق وضع او آمده ایم
۱۷۲
میرزا ابوالقاسم خان گفت: این جریان را در روزنامه مهر منیر درج کردند. دکتر لقمان الملک نیز صحت این معجزه را شهادت داده و صورت شهادتنامه او این است:
در تاریخ هشتم ماه رجب بنده با دکتر سید مصطفی خان، عیال مشهدی علی اکبر نجار را که تقریباً شانزده سال دارد؛ معاینه نمودیم یک دست و نصف بدنش مفلوج و متشنج بود؛ و یک ماه بود که قدرت یک قاشق آب خوردن را نداشت.
بعد از چندین روز معالجه موفق به باز شدن دهان او شدیم که خودش می توانست غذا بخورد؛ ولی سایر اعضاء به همان حال باقی بود؛ دو ماه میشد که خویشاوندان مشارالیه از بهبود او مأیوس بودند و بنده هم امیدی به بهبود او نداشتم.
حال که شنیدم بعد از استشفا از دربار اقدس طبیب الهی و التجا به خاک مطهر بقعة سنيه (۱ - سنیه با شکوه، درخشان (ف . (نوین)) رضويه ارواح العالمين له الفداء شفا گرفته و بهبود یافته است حقيقة بغیر از اعجاز چیز دیگری به نظر نمیرسد و از قوه طبیعیه بشريه طبقات رعيت خارج است. والله مُتِمُّ نُورِهِ وَ لَوْ كَرَهَ الكافرون (۲- سوره صف آیه ۸ خدا کامل کننده نورش است گرچه کافران خوش نداشته باشند. قرآن کریم چاپ جاویدان) (۳-کرامات رضویه، ج ۱، ص ۸۸)
دکتر عبدالحسین لقمان الملک
۱۷۳
کرامت بیست و پنجم
بچه هایت در منزل گریه میکنند
شب چهاردهم ماه شوال سال ۱۳۴۳ هجری قمری زنی خدیجه نام دختر مشهدی یوسف تبریزی خامنه ای از امراض مهلکه شفا یافت. مختصر جریان آن به شرح زیر است:
میرزا ابوالقاسم خان (۱- میرزا ابوالقاسم خان تهرانی از اخبار تهران بوده است و سالها در مشهد مقیم بود و در سرای محمدیه در حجره فوقانی آن سالها به عزلت و عبادت بسر می برد و نسبت به مؤلف کتاب کرامات انس و الفت داشت.) نقل کرد شوهر آن زن حاج احمد تبریزی قالی فروش که در سرای محمدیه حجره تجارت دارد گفت یک سال پس از ازدواج با این زن دچار بیماری شدیدی گردید؛ هر چه پزشکان کوشیدند، نتوانستند بیماری او را علاج و درمان کنند.
به طوری که به جای بهبود بیماری مرضش شدت بیشتری هم یافت تا چند روز قبل از شفا یافتن طوری او را مرض حمله میگرفت که در شبانه روز دو ساعت بیشتر حالش خوب نبود؛ و قوای او به قسمی رو به تحلیل رفته بود که قدرت برخاستن نداشت مگر به کمک دیگران
چون در این روزها شنیدم که حضرت رضا باب مرحمت خاصه خود را به روی دردمندان گشوده است و چند نفر دردمند دیگر را هم تاکنون شفا داده؛ به طمع افتادم و این زن را به همراه دو زن از خویشاوندانم با درشکه به حرم فرستادم که تا صبح بمانند شاید نظر مرحمتی کنند و او را شفا دهند؛ و خود برای پرستاری اطفال که به خاطر نبودن مادر بی تابی می کردند؛ در خانه ماندم.
حتی وقتی که غذا برای اطفالم میآوردم گریه می کردند و می گفتند: غذا
۱۷۴
نمی خوریم مادرمان را میخواهیم خود هم با دیدن حال آنها نسبت به غذا بی اشتها شده بودم؛ به هر قسمی بود دخترم را خوابانیدم؛ ولی پسر بچه ام آرام نمی گرفت؛ لذا او را در بر گرفته خواستم با او بخوابم ناگه شنیدم که در خانه را بشدت میکوبند؛ با خود خیال کردم که زنم چون طاقت نیاورده است که در حرم بماند، بازگشته ناراحت شدم که عجب جنس قلبی است طبق معروف که میگویند مال قلب به صاحبش بر می گردد.
آمدم در را باز کردم دیدم حاج ابراهیم قالی فروش و چند نفر از خدام حرم با پای برهنه آمده اند و میگویند بیا خودت زوجه ات را از حرم به خانه بیاور حضرت رضا او را شفا داده است من اول باور نکردم؛ ایشان قسم یاد کردند که او سه ربع قبل از این شفا یافته است لذا لباس پوشیده، با آنها مشرف شدم زنم را سلامت یافتم؛ تقریباً چهار ساعت از شب گذشته بود که با نهایت شادی برگشتیم و اطفال از دیدن مادرشان بسیار شادمان شدند.
کیفیت شفای او:
خودش گفت: وقتی مرا به حرم مطهر بردند و به مسجد زنانه رساندند، فوراً مرض حمله مرا گرفت و بیهوش . شدم؛ چون به حال آمدم زنهایی که در آنجا بودند گفتند: ما از این حال تو میترسیم؛ به همین جهت مرا نزدیک ضریح مطهر پشت سر مقدس بردند من روسری خود را به ضریح بسته با دل شکسته به زبان ترکی عرض کردم.
آقا! میدانی چرا به اینجا آمده ام؟ اگر مرا شفا ندهی از اینجا بیرون نمی روم؛ و سر به بیابان میگذارم بیحال شدم و در عالم بیحالی سید بزرگواری را دیدم که عمامه سبز بر سر داشت، گمان کردم از خدام حرم است به ترکی به من فرمود:
بوردان دورنیه اتور ماسان بردا بالا لاردن ایوده اغلولار چرا اینجا
۱۷۵
نشسته ای؟ در حالی که بچه هایت در خانه گریه میکنند.
به زبان ترکی عرض کردم آقا از اینجا نمی روم؛ آمده ام شفا بگیرم اگر شفا ندهید، سر به بیابان میگذارم.
فرمود گت گنه بالا لاردن اوده اغلولار
برو به خانه که بچه ها گریه میکنند؛ عرض کردم ناخوشم. فرمود: ناخوش دیرسن. مریض نیستی
تا این فرمایش را فرمود فهمیدم که هیچ دردی ندارم. آن وقت یقین کردم که آن شخص امام است عرض کردم میخواهم به شهر خود، نزد مادر و برادرم بروم و خرجی راه ندارم خجالت میکشم به شوهر خود بگویم خرجی به من بدهد یا مرا ببرد.
آن حضرت به زبان ترکی فرمود بگیر نصف این را به متولی بده و هزار تومان بگیر برای دنیای خود و نصف دیگر را ذخیره آخرت خود کن؛ این را فرمود و چیزی در دست راست من نهاد.
من انگشتهای خود را محکم روی آن نهاده در این هنگام به حال آمدم و هیچ دردی در خود ندیدم شک ندارم که آن چیز میان دستم بود بعد از خوب شدن.
از شوق برخاستم خواهرم و آن زن دیگر که با من بودند تا فهمیدند که امام مرا شفا داده فریاد کردند که مریضه شفا داده شده است مردم بر سرم هجوم آوردند. و لباسهایم را به عنوان تبرک پاره پاره کردند.
در این میان نفهمیدم که دستم باز شد و آن چیز مفقود گردید یا کسی از دستم ربود؛ شوهرش میگفت: چند مرتبه مرا در آن شب و روزش فرستاد که شاید آن مرحمتی پیدا شود؛ افسوس که پیدا نشد! (۱- كرامات رضویه، ج ۱، ص ۹۶)
۱۷۶
ز آستان رضایم خدا جدا نکند من و جدایی از این آستان خدا نکند
به پیش گنبد زرینش آفتاب منیر ز رنگ زردی خود دعوی بها نکند
به صحن او نکند کس به دل هوای بهشت مگر کسی که زروی رضا حیا نکند
ز درگه کرمش دست التجا نکشم گدا که دامن صاحب کرم رها نکند
به نزد حق نبود هیچ طاعتی مقبول از آن کسی که رضا را ز خود رضا نکند
شها به زائر خود داده ای تو وعده لطف کجا به گفته خود چون تویی وفا نکند
کرامت بیست و ششم
چگونه دختر شفا یافت؟
روز نهم شوال سال ۱۳۴۳ دست راست شل شده کوکب دختر حاج غلامحسین جابوزی(۱- جابوز یکی از قراء کاشمر است.) شفا داده شد؛ پدر دختر گفت: یک شب در خانه ما اتفاقی هولناک افتاد؛ این دختر از هول و اندوه دست راستش به درد آمد تا سه روز به درد گرفتار بود؛ بعد دستش از حرکت افتاد او را از قریه خود برای معالجه به کاشمر آوردم؛ نزد پزشک رفتم پزشک برای معالجه آن کوشید؛ ولی بیماری او بهبود نیافت.
۱۷۷
به مشهد مقدس مشرف شدیم ظاهراً برای معالجه؛ ولی باطناً برای استشفا از دربار حضرت رضا چند روزی نزد پزشکان ایرانی رفتیم فایده ای ندیدیم؛ بعداً به دکتری آلمانی مراجعه کردیم طبیب مذکور برای معالجه دختر را برهنه کرد. دختر گفت: وقتی خود را در نزد آن اجنبی کافر برهنه دیدم. خیلی بر من گران آمد و بر من سخت گذشت که از خدا آرزوی مرگ کردم و گفتم: ای کاش مرده بودم و ناموس خود را پیش اجنبی کافر، برهنه نمی دیدم.
دکتر دستور داد چشمهای دختر را بستند.
سپس به او گفت: به هر عضوی که دست میگذارم بگو دست بر روی هر عضوی میگذاشت دخترم میگفت فلان عضو است تا وقتی که دست بر روی دست راست او نهاد دختر ابداً اظهار درد نکرد چون معلوم شد که احساس درد نمی کند؛ لباسهایش را به او پوشانده چشمهایش را باز کرد و گفت: این دست علاج ندارد؛ سه مرتبه گفت دست مرده است و روح ندارد؛ او را نزد امام خودتان ببرید مگر پیغمبر یا امام آن را علاج کند.
از این سخن یقین کردم بجز پناه بردن به طبیب حقیقی، حضرت رضا، چاره ای نیست.
فکر بهبود خود ای دل از در دیگر کن درد عاشق نشود به زمداوای طبیب
او را به حمام فرستادم تا پاکیزه شود و غسل نماید.
شست و شویی کن و آنگه به خرابات خرام تا نگردد از تو این دیر خراب آلوده
پاک و صافی شو و از چاه طبیعت به در آی که صفایی ندهد آب تراب آلوده
نزدیک غروب بود که مشرف به حرم امن و کعبه حقیقی شدیم.
دخترم در پیش روی مبارک جلو ضریح نشست و عرض کرد: یا امام
۱۷۸
رضا ! یا شفا یا مرگ.
من هم سخن او را به ساحت اقدس حضرت رضاء عرض کردم و هر دو با هم بسیار گریستیم.
آن گاه به یادم آمد که امروز نماز ظهر و عصر نخوانده ایم. به دخترم گفتم: برخیز که نماز نخوانده ایم از جا برخاسته به مسجد زنانه ای - که در حرم شریف است - برای ادای نماز رفت؛ من هم در جلو مسجد، مشغول نماز شدم.
هنوز نماز تمام نشده بود دیدم دختر بسرعت از مسجد زنانه بیرون آمد و از جلو من گذشت پس از تمام کردن نماز به جست و جوی او رفتم که چنانچه به طرف منزل رفته باشد او را ببینم که به خاطر ندانستن راه خانه سرگردان نشود. ناگهان دیدم که او در کنار ضریح مطهر نشسته و اظهار حاجت میکرد. و می گفت: یا مرگ یا شفا.
گفتم: کوکب برخیز تا به منزل رفته تجدید وضو کنیم و برگردیم گفت: اگر شما مایلی برو؛ ولی من از اینجا بر نمی خیزم تا مرگ یا شفای خود را نگیرم.
از انقلاب حال او من هم منقلب شدم و شروع کردم به گریستن؛ سپس از حرم بیرون آمده به منزل خود - که در سرای گندم آباد بود - رفتم؛ با دوستان همسفرمان که چای حاضر کرده بودند؛ نشسته مشغول صرف چای شدم که ناگاه دیدم دخترم با عجله آمد.
تعجب کردم و گفتم: کوکب تو که گفتی تا مرگ یا شفای خود را نگیرم از کنار ضریح مطهر بر نمی خیزم؛ چرا به این زودی آمدی؟
گفت: پدرجان حضرت رضا مرا شفا داد گفتم: راست میگویی؟ گفت نگاه کن و ببین.
در این موقع دست شل شده خود را بلند کرده فرود آورد؛ به طوری که هیچ اثری از فلج در آن نبود؛ آن گاه گفت پیوسته خدمت حضرت رضا عرض
۱۷۹
میکردم یا مرگ یا شفا.
یک مرتبه حالتی مانند خواب به من دست داد و سرم را روی زانو گذاردم؛ سید بزرگواری را در میان ضریح دیدم که لباسی سیاه در بر و عمامه ای سبز بر سر داشت و صورتش در نهایت نورانی بود؛ دست شل شده مرا میان ضریح کشید و از طرف شانه تا سر انگشتانم دست مالید و فرمود دست تو عیبی ندارد؛ ناگاه انگشت پایم به درد آمد چشم باز کردم دیدم یک نفر از خدمتگزاران حرم برای روشن کردن چراغهای بالای ضریح کرسی نهاده؛ اتفاقاً یک پایه آن روی انگشت پایم قرار گرفته است. از جای برخاستم فهمیدم که امام هشتم در من به نظر مرحمت نگریسته و مرا شفا داده است؛ لذا بزودی خود را به خانه رسانیدم که به شما بشارت دهم.
میرزا ابوالقاسم خان گفت: وقتی اولیاء آستان قدس اطلاع یافتند. از آقای
اسماعیل خان دیلمی - که از طرف اداره قزاقخانه بعضی کارهای آستانقدس به او واگذار شده بود. - درخواست کردند که پیش دکتر آلمانی برود و در این خصوص تصدیقی بگیرد. صبح آن شب دختر و پدرش را پیش دکتر بردند. وقتی دست او را سالم دید، چنین نوشت:
روز یک شنبه نهم شوال دست راست کوکب خانم دختر حاج غلامحسین ترشیزی را معاینه کردم.
از کتف تا پنجه لمس بود؛ بنابراین او را راهنمایی کردم که به حرم مطهر مشرف شود که به دعا و ثنا معالجه گردد. امروز صبح دوشنبه دهم شوال، همان دست را بکلی سالم دیدم؛ یقین دارم که این معالجه همان دعا و ثنایی است که در حرم مطهر شده است خدا مبارک کند.
دهم شوال ۱۳۴۳ دکتر فرانک
پس از امضاء در روزنامه مهر منیر نیز به چاپ رسید.
۱۸۰
کرامت بیست و هفتم
در پی جریان قبل اتفاق افتاد.
در شب جمعه چهاردهم ماه شوال سال ۱۳۴۳ هـ ق فاطمه دختر فرج الله خان همسر حاج غلامعلی جوینی ساکن سبزوار شفا یافت.
سید اسماعیل حمیری در کتاب آیات الرضویه مینویسد: شوهر آن زن گفت: همسرم پس از وضع حمل بیمار شد و کم کم به تب دائم مبتلی گشت و پیوسته بین ۳۷ تا ۴۰ درجه تب داشت پزشکان سبزوار هر چه در معالجه او می کوشیدند ثمری نمیبخشید؛ بلکه به امراض دیگری هم متبلی میشد تا یکی از آنها گفت: خوب است او را برای تغییر آب و هوا به خارج شهر ببری.
همینکه همسرم دستور او را شنید گفت حال که طبیب چنین گفته است بیا منتی بر من بگذار و مرا به زیارت حضرت رضاء ببر تا شفای خود را از آن حضرت درخواست کنم یا در آنجا بمیرم.
من رأی او را پسندیدم و او را به مشهد مقدس بردم؛ چهار روز او را نزد پزشکی به نام مؤید الاطباء بردم لیکن اثری از بهبود مرضش ظاهر نشد.
پس از آن نزد دکتر آلمانی بردم او پس از معاینه گفت: دست کم یک سال باید معالجه شود.
بیست روز که از معالجه اش گذشت؛ مرضش به جای بهبود بیش از پیش شدت یافت به طوری که زمینگیر شد و نتوانست از جای خود حرکت کند.
من خودم نزد دکتر می رفتم و دستور میگرفتم تا روز سه شنبه یازدهم شوال که به قصد دستور گرفتن رفتم حاجی غلامحسین جابوزی با چند نفر دیگر نزد دکتر آمده بودند.
حاجی غلامحسین به دکتر میگفت: دیروز حضرت رضا دخترم را شفا
۱۸۱
مرحمت فرمود؛ اکنون او را آورده ام تا معاینه کنی وقتی که دکتر دست دختر را سوزن زد فریادش از سوزش سوزن بلند شد.
دکتر فهمید که دستش خوب شده است خوشحال شد و گفت: من تو را به این کار راهنمایی کردم در این هنگام به مترجم خود گفت بنویس که من دیروز کوکب مشلوله را معاینه کردم و علاجی برای او نیافتم مگر به نظر پیغمبر یا وصی او. امروز او را سلامت دیدم و شکی در شفای او ندارم.
حاج غلامعلی میگوید به مترجم دکتر گفتم چرا مرا به متوسل شدن راهنمایی نکردی؟
جواب داد: او مردی بیابانی است و به دلالت محتاج بود؛ ولی تو تاجر و با معرفتی و به راهنمایی احتیاج نداری
من اجازه حمام خواستم اجازه نداد گفتم برای به حرم بردن و به امام عل توسل جستن بناچار باید به حمام برود و پاکیزه شود؛ گفت: حال که چنین است به حمام نیمگرم برود.
من پیش همسر مریضم آمدم و جریان شفا یافتن کوکب را برایش شرح دادم او بسیار گریست. گفتم تو هم شب جمعه شفای خود را از امام هشتم علی بگیر.
روز پنج شنبه به همراه زنی به حمام رفته عصر به حرم مطهر مشرف شد و شفای خود را به شرح زیر گرفت:
خودش گفت: وقتی خبر شفا یافتن کوکب را شنیدم، دلم شکست با خود گفتم: من به امید شفا به مشهد آمده ام؛ لکن چه کنم که به مقصود نرسیدم؟ تا اینکه پیش از ظهر روز چهارشنبه خوابیده بودم در عالم رؤیا سید بزرگواری را دیدم که عمامه ای سیاه بر سر و قرص نانی به زیر بغل داشت آن نان را به یک طرف گذاشت و به زن سیدی که پرستار من بود فرمود: این نان را بردار
۱۸۲
این سخن را فرمود و از نظرم غایب شد؛ همینکه بیدار شدم قدرت برخاستن و نشستن در خود یافتم حال اینکه پیش از خواب حالت حرکت در من نبود.
فهمیدم که تب قطع شده، ساعت به ساعت حالم بهتر میشد تا شب جمعه که به حرم مطهر رفته، توسل جستم و به امام الله درد دلم را اظهار می نمودم. عرض میکردم من از سبزوار به امیدی به دربارت آمده ام نه به امید طبیب؛ حال یا مرگ یا شفا می خواهم.
اتفاقاً در حرم، پهلوی همسر حاج احمد بودم که شفا یافت. من همین قدر دیدم که نوری ظاهر شد که دلم روشن گشت.
مانند شخص کوری که یک مرتبه چشمانش بینا گردد. در آن حال هیچ درد و کسالتی در خود نیافتم به نظر مرحمت امام هشتم .
شوهرش گفت پس از سه روز او را پیش دکترش بردیم؛ پرسید: در این چند روز گذشته کجا بودی؟ گفتم نیامدن ما به واسطه این بود که امام هشتم همسرم را شفا داده است؛ او را آورده ام تا مشاهده نمایی و درخواست کردم در این خصوص گواهی صادر فرمایند؛ دکتر آلمانی او را معاینه کرد و گفت: هیچ مرضی ندارد.
دکتر مضایقه نکرد و به مترجم خود گفت بنویس. فاطمه زوجه حاج غلامعلی سبزواری که مدت یکماه تحت معالجه من بود علاج نشد. امروز او را معاینه کردم و سلامت دیدم؛ سپس دکتر آلمانی زیر آن را امضاء کرد (۱ - كرامات رضویه، ج ۱، ص ۹۹)
با تو پیوستم و از غیر تو دل ببریدم آشنای تو ندارد سر بیگانه و خویش
۱۸۳
به عنایت نظری کن که من دلشده را نرود بی مدد لطف تو کاری از پیش
آخر ای پادشه حسن و ملاحت چه شود؟ گر لب لعل تو ریزد نمکی بر دل ریش «حافظ»
کرامت بیست و هشتم
چقدر مهربان است!
شیخ محمد کفشدار روحانی از موثقین اهل منبر مشهد، از دوست خود نقل کرد که گفت: هنگام تحویل سال نو در حرم مطهر حضرت رضا بودم.
با وجود تنگی جای در پهلوی خود جوانی را دیدم که بزحمت نشسته است. به من گفت هر چه میخواهی از این بزرگوار بخواه.
من چون او را جوان متجددی دیدم خیال کردم او از روی استهزاء این حرف را میزند؛ سپس گفت خیال نکنی که من از روی بی اعتقادی این حرف را زدم حقیقت همین است؛ زیرا از این بزرگوار معجزه بزرگی دیده ام. بعد شروع کرد به شرح آن معجزه.
گفت: من اهل کاشمرم پدرم در آنجا نسبت به من کم مرحمتی می نمود؛ لذا بی اجازه او پیاده به قصد زیارت این بزرگوار به مشهد مقدس آمدم و چون جایی را نمی دانستم و کسی را هم نمیشناختم یکسره به حرم مطهر مشرف شدم و زیارت نمودم؛ ناگاه در بین زیارت چشمم به دختری افتاد که با مادر خود به زیارت آمده بود.
همینکه چشمم به آن دختر افتاد منقلب و فریفته او شدم و عشقش در دلم جای گرفت به طوری که پریشانحال شدم جلو ضریح رفتم و شروع کردم به گریه
۱۸۴
کردن عرض کردم: حال که من گرفتار این دختر شده ام همین دختر را از شما می خواهم گریه و تضرع زیادی کردم بطوری که بیحال شدم وقتی به خود آمدم دیدم چراغهای حرم روشن شده و وقت نماز مغرب است؛ لذا نماز خواندم و با همان حال پریشانم باز جلو ضریح مطهر رفته و شروع کردم به گریه کردن.
عرض کردم آقا من دست از شما برنمیدارم تا به مطلب برسم و در حال گریه و زاری بودم تا وقت خلوت کردن حرم رسید و صدای جار بلند شد که ایها المؤمنون في امان الله.
من هم چون دیدم حرم شریف خلوت شد و مردم همه رفته اند ناچار بیرون آمدم همینکه به کفشداری رسیدم که کفشم را بگیرم دیدم که یک نفر در آنجا نشسته است و بغیر از کفش من کفش دیگری هم نیست؛ آن شخص که مرا دید گفت: میرزا نصر الله کاشمری تو هستی؟
گفتم آری گفت بیا برویم که تو را خواسته اند.
من با او روانه شدم و با خود خیال کردم که چون من از کاشمر بدون اجازه پدرم آمده ام شاید پدرم به یکی از دوستان خود نوشته است که مرا پیدا کرده، به کاشمر برگرداند.
بالأخره مرا به خانه بسیار خوبی برد پس از ورود به اطاقی راهنمایی نمود که مرد محترمی در آنجا نشسته بود همینکه چشمش به من افتاد، احترام کرده نشستم. آن گاه گفت میرزا نصر الله کاشمری تو هستی؟
گفتم آری گفت: بسیار خوب
آن گاه به نوکر خود گفت برو به برادر زنم بگو بیاید؛ پس از اندک زمانی برادر زنش آمده نشست آن مرد به برادر زنش گفت:
حقیقت مطلب این است که من امروز بعد از ظهر خوابیده بودم همشیره تو با
۱۸۵
دخترش برای زیارت به حرم مطهر رفته بودند؛ ناگاه در عالم خواب دیدم که یک نفر در منزل آمده، گفت: حضرت رضاء الله تو را میخواهد؛ فوراً برخاسته تا میان ایوان طلا رفتم دیدم آن بزرگوار در ایوان روی یک قالیچه نشسته است چون مرا دید صورت مبارک خود را به طرف من نموده فرمود این میرزا نصر الله دختر تو را دیده است و او را از من میخواهد.
حال تو دخترت را به او تزویج کن وقتی بیدار شدم نوکرم را فرستادم در کفشداری تا او را پیدا کرده بیاورد حالا او را پیدا کرده آورده است؛ و او همین آقایی است که اینجا نشسته تو را طلبیدم تا ببینم در این موضوع چه رأیی داری؟
گفت: جایی که امام فرموده است من چه بگویم؟ آن جوان گفت: وقتی این سخنان را شنیدم شروع کردم به گریه کردن.
بالأخره آن دختر را به من تزویج کردند و من به مرحمت حضرت رضا علی به حاجت خود که وصال آن دختر بود رسیدم و خیالم راحت شد. این است که میگویم هر چه مایلی از این بزرگوار بخواه که حاجات به در خانه او برآورده می شود. (۱ - كرامات رضویه، ج ۱، ص ۱۱۰)
کرامت بیست و نهم
با چند وسیله خواسته ای را بر می آورد
سید جلیل سید محمد موسوی خادم حرم حضرت رضا - که بیشتر اوقات به زیارت ائمه عراق مشرف میشده - گفت:
سید صالح در کاظمین به من گفت خوشا به حال تو که از خدمتگزاران عتبه مقدسه سلطان خراسانی؛ زیرا کار دنیا و آخرت من به برکت وجود مبارک آن
۱۸۶
حضرت اصلاح گردید؛ و من از آن بزرگوار حکایتی دارم؛ شروع به نقل حکایت کرده گفت:
من در بحرین در مدرسه ای مشغول تحصیل بودم و در نهایت فقر و سختی میگذراندم تا اینکه روزی برای کاری از مدرسه بیرون رفتم؛ ناگاه چشمم به دختری آفتاب طلعت افتاد که تازه از حمامی که در مقابل مدرسه بود بیرون می آمد.
بمحض اینکه او را دیدم محو جمال او شدم و عشقش در دلم جای گرفت. غافل از اینکه او دختر شیخ ناصر لؤلؤیی است که در بحرین از او متمولتر نیست بالأخره صورت آن پری رخسار از نظرم محو نمیشد و کار به جایی رسید که از مطالعه و مباحثه باز ماندم.
تا اینکه خبر دار شدم گروهی تصمیم قطعی گرفته اند که برای زیارت حضرت رضا به مشهد مقدس بروند من با خود گفتم دوای درد جانکاه تو از دربار حضرت رضا به دست میآید؛ مگر اینکه به وسیله آن حضرت به مقصود برسی بدین منظور با آن گروه همسفر شدم تا اینکه در اول ماه رمضان به آستان مقدس آن بزرگوار مشرف شدم.
چون شب شد، در عالم رؤیا به خدمت آن حجت الهی رسیدم؛ به من فرمود: تو در این ماه مهمان مایی و تو را بعد از آن به بحرین میفرستیم و حاجت تو را روا می کنیم.
بعد از بیدار شدن یک نفر سه تومان به عنوان هدیه به من داد؛ تمام ماه مبارک رمضان را به وظایف و طاعات و عبادات کمر بستم تا اینکه ماه رمضان به پایان رسید؛ به خدمت حضرت رضا برای زیارت وداع مشرف شدم و بعد از زیارت از روضه مطهره بیرون آمدم که بروم به پایین خیابان که رسیدم؛ ناگاه از طرف راستم شخصی مرا صدا زد و به من گفت: الآن خواب دیدم در عالم خواب
۱۸۷
خدمت حضرت رضا الله مشرف شدم آن حضرت به من فرمود:
طلبی که از آن شخص داری و از وصول آن مأیوس شده ای من آن وجه را به تو میرسانم به شرط آنکه الآن که بیدار میشوی و از خانه بیرون می روی یک اسب و ده تومان به کسی دهی که به در خانه با تو مصادف میشود:
آن مرد به فرموده امام عمل کرد و یک اسب و ده تومان به من داد و من سوار بر آن شده، از شهر خارج گردیدم.
وقتی به منزل اوّل - که طرق نام دارد - رسیدم تاجری به من رسید که به واسطه سد راه در آنجا متحیر بود؛ و امام هشتم علی را در خواب دید که آن حضرت به او فرموده بود اگر منافع فلان پانصد تومان خود را به فلان سید بحرینی که فردا با فلان شکل و لباس میآید بدهی من تو را بسلامت به مقصد می رسانم.
آن مرد تاجر مرا ملاقات کرده با من همراه شد و با هم حرکت کردیم تا به اصفهان رسیدیم در آنجا صد تومان به من داد از آن وجه، اسباب دامادی خود را فراهم کردم و رو به راه نهادم و بسلامت به بحرین وارد شدم. و به همان مدرسه سابق خود رفتم. روز بعد دیدم؛ ناگهان شیخ ناصر لؤلؤیی که پدر آن دختر بود با خشم و خدم خود به مدرسه وارد شد و یکسره نزد من آمد و خودش را روی دست و پای من انداخت که ببوسد ولی من در مقام امتناع برآمدم.
گفت: چگونه دست و پایت را نبوسم؟ حال آنکه من به برکت تو سزاوار آن شدم که حضرت رضا از من شفاعت کند زیرا دیشب در خواب خدمت آن بزرگوار مشرف شدم و به من فرمود اگر شفاعت مرا میخواهی، فردا باید به فلان مدرسه و فلان حجره - که سیدی از اهل این شهر به زیارت من آمده بود و حالا برگشته و دختر تو را خواهان است بروی - و دخترت را به او بدهی من در روزی كه لا ينفع مال ولا بنون روزی که مال و فرزند سودی ندارد) از تو شفاعت خواهم کرد.
۱۸۸
این بود که شیخ ناصر دختر خود را به ازدواج من درآورد. بعد از آن باز امام هشتم علی را در خواب دیدم که به من فرمود به سوی نجف برو من نیز رفتم؛ یک سال در آنجا توقف کردم؛ باز آن بزرگوار را در عالم رؤیا زیارت کردم؛ فرمود: یک سال در کربلا باش و یک سال در کاظمین تا باز امر من به تو رسد.
اکنون در کاظمین هستم تا اینکه یکسال تمام شود تا ببینم بعداً چه امر فرماید.
ای شهنشاه خراسان شه معبود صفات آسمان بهر تو بر پا و زمین یافت ثبات
منشیان در دربار تو ای خسرو دین قدسیانند نویسند برات حسنات
شرط توحید تویی کس نرود سوی بهشت تا نباشد به کفش روز حساب از تو برات
ساعتی خدمت قبر تو ایا سبط رسول بهتر از زندگی خضر و هم از آب حیات
خوشتر از سلطنت و زندگی جاوید است دادن جان به سر کوی تو هنگام ممات
گرد و خاک حرمت توشه قبر است مرا که تن پرگنهم را کشد اعلی درجات
خاک کوی تو شوم تا که بیابند مرا در کف مقدم زوار تو روز عرصات
غرقه بحر گناهیم و نداریم امید غیر لطف تو که ما را دهی از لبه نجات
کی پسندی؟ که به ما اهل جهنم گویند: ای بهشتی زچه گشتی تو زاهل درکات؟
۱۸۹
کرامت سی ام
با اعتراض تمام شفای خود را گرفت
صاحب کرامات رضویه در ج ۱ ص ۱۶۵ می نویسد:
سال ۱۳۵۴ سیده علويه موسوی مریض همسر حاج سید رضا موسوی ساکن گرگان شفا یافت به طوری که سیدرضا خود شرحش را به خط خویش برای حقیر نوشت؛ من اکنون مختصر آن را می نگارم:
همسرم نه ماه تمام مبتلی به مرض مالاریا گردیده بود، پزشکان گرگان هرچه معالجه کردند، بهبود نیافت، لذا به مشهد مقدس آمدیم و جویا شدیم بهترین دکتر کیست؟
دکتر غنی سبزواری را به ما معرفی کردند و به او مراجعه نمودیم و قریب چهل روز به دستور او عمل کردیم؛ ولی روز بروز شدت مرض بیشتر میشد. ناچار روزی به دکتر گفتم من که خسته شده ام حال اگر منظورتان گرفتن حق ویزیت است؛ من حاضرم که حق نسخه دو ماه شما را تقدیم کنم تا در عوض شما زودتر مریضه ما را علاج کنید و اگر هم میدانید که در مشهد علاج نمی شود بگوئید تا او را از اینجا ببرم.
دکتر در جواب گفت چه کنم؟ مرض او مزمن است و طول میکشد نسخه داد و ما به منزل برگشتیم همینکه خواستم برای خرید دارو بروم همسرم گفت: دیگر دارو نمیخواهم چون مرض من خوب شدنی نیست و شروع کرد به گریه کردن؛ فهمیدم که او از شنیدن کلمه مزمن از دکتر خیال کرده که مزمن یعنی اینکه مرضش خوب شدنی نیست.
گفتم: منظور دکتر از مرض مزمن این بوده است که این مرض زود علاج نمی شود و باید صبر کرد او سختم را باور نکرد و گریان گفت: شما هر چه زودتر
۱۹۰
مرا به گرگان ببر ولی من به سخن او توجهی نکردم و داروهایی که دکتر تجویز کرده بود گرفته آوردم؛ اما او نخورد و پیوسته به فکر مردن بود؛ این برخورد او با من هم مرا بیشتر پریشانحال کرد و هم در شب تبش بیشتر شدت گرفت.
من هنگام سحر برخاستم و رو به حرم مطهر نهادم دیوانه وار بدون اذن دخول مشرف شدم و بابی ادبی ضریح را گرفته عرض کردم چهل روز است که من مريضم را آورده ام و استدعای شفا نموده ام؛ ولی شما توجهی نفرموده اید میدانم اگر نظر مرحمتی میفرمودید مریض من خوب میشد.
پس از یک ساعت گریه کردن عرض کردم به حق جده ات زهرا علی اگر آقایی نفرمایی، به جدم موسی بن جعفر الا شکایت میکنم؛ زیرا که اگر من قابل نبودم، مهمان شما که بودم.
از حرم بیرون آمدم؛ شب دیگر همسرم در شدت تب بود؛ من هم خوابیده بودم؛ نصف شب علويه مرا بیدار کرده گفت برخیز آقامان تشریف آورده اند. فوراً برخاستم؛ ولی کسی را ندیدم خیال کردم همسرم به واسطه شدت تب این حرف را می زند دوباره خوابیدم تا یک ساعت به صبح مانده بیدار شدم دیدم همسرم که حال از جا برخاستن نداشت برخاسته به اتاق دیگر رفت که چای حاضر کند. تا او را چنین دیدم گفتم چرا با این شدت بیحالی و ناراحتی خود برخاسته ای؟ می بایستی برای انجام این کار خادمه ات را بیدار میکردی گفت: خبر نداری؟ عموی محترم تو و من همین الان مرا شفا داد.
از توجه حضرت رضا هیچ کسالتی ندارم؛ چون حالم خوب است. نخواستم کسی را زحمت دهم تا از خواب بیدار شود؛ پرسیدم چه پیش آمد؟ برایم بگو.
گفت: نصف شب در حال شدت مرض بودم دیدم پنج نفر به بالینم آمدند؛
۱۹۱
یکی عمامه بر سر داشت و چهار نفر دیگر کلاه داشتند. تو هم پایین پای من نشسته بودی؛ پس از آن آن آقای معمّم به آن چهار نفر فرمود: شما ببینید این مریض چه ناراحتی دارد؟ هر یک از آنان مرا معاینه نمودند و هر کدام تشخیص مرضی را دادند آن گاه به آن آقای معمم عرض کردند شما هم توجه بفرمائید که چه مرضی دارد؟
آن حضرت دست مبارک خود را دراز کرد و نبض مرا گرفت و فرمود: حالش خوب است و مرضی ندارد چون چنین فرمود پزشکان اجازه مرخصی گرفتند و رفتند؛ در این هنگام آن بزرگوار رو به شما کرده فرمود: سید رضا، مريضه شما خوب است؛ چرا این قدر جزع و فزع و بیتابی میکنید؟
از جا حرکت کرد تا برود؛ شما هم برخاستی و تا در منزل او را همراهی و اظهار تشکر کردی آن حضرت هم خداحافظی کرد و رفت.
شنیده ام که عیادت کنی مریضان را تبم گرفت و دلم خوش به انتظار نشست
شوهرش نوشته است که همسرم از آن شب که شفا داده شده تا کنون که سال ۱۳۸۲ قمری میباشد دچار تب نشده است.
کرامت سی و یکم
در روزنامه نوشتند و نقاره زدند.
در شب جمعه اول ذیقعده ۱۳۸۱ جوان افلیجی از اهل تبریز به نام سید علی اکبر شفا یافت؛ خبر شفای او به همگان رسید و نقاره زدند و جریان آن در روزنامه خراسان به شماره ۳۶۹۲ با عکس آن جوان به شرح زیر درج شد:
شب گذشته در مشهد جوان افلیجی در حرم مطهر حضرت رضا شفا
۱۹۲
یافت؛ کسبه بازار روز و شب گذشته جشن گرفتند و دکانهای خود را با پرچمهای سه رنگ و چراغهای الوان تزئین کردند؛ خبرنگار ما که با این جوان تماس گرفت جریان مشروح آن را چنین گزارش داد.
این جوان به نام سید علی اکبر گوهری که سنش در حدود بیست و هشت سال و از اهل تبریز و شغلش قبل از ابتلای به این مرض عطر فروشی در بازار تبریز بوده به خبرنگار ما اظهار داشته است که:
من از کودکی به مرض حمله قلبی و تشنّج اعصاب مبتلی بودم و چون بشدت از این مرض رنج میبردم بنا به توصیه پزشکان تبریز برای معالجه به تهران رفتم و در بیمارستان فیروز آبادی بستری شدم.
روز عمل جراحی دقیق فرا رسید و قرار شد که لکه خونی را که روی قلب من بود به وسیله اشعه برق از بین ببرند و آن را بسوزانند ولی معلوم نیست به خاطر چه اشتباهی مدت برق به روی قلب بیشتر شد که بر اثر آن نصف بدنم فلج گردید و چشم چپم نیز از بینایی افتاد.
مدت پنج ماه برای معالجه مرض جدید در بیمارستان چهرازی بستری بودم پس از معالجات فراوان بدنم تا اندازه ای خوب شد و چشمم بینایی خود را بازیافت ولی پای چیم همان طور باقی ماند به طوری که حتی با عصا هم نمی توانستم خوب حرکت کنم؛ پس با ناامیدی زیاد به تبریز برگشتم و در آنجا خیلی برای معالجه خرج کردم و هر کس هر چه گفت و تجویز کرد، انجام دادم.
دکّان عطر فروشی و خانه و زندگانیم را به پول تبدیل کرده، صرف و خرج معالجه کردم دوباره به تهران برگشتم و به بیمارستان شوروی مراجعه کردم؛ ولی آنجا هم پس از معالجات زیاد گفتند معالجه اثری ندارد و پای تو برای همیشه فلج خواهد بود؛ بنابراین باز به تبریز برگشتم روز اول عید نوروز به خانه یکی از
۱۹۳
پزشکان تبریز به نام دکتر منصور اشرافی - که با خانواده ما و همچنین با مرض من آشنایی کامل داشت - رفتم و با التماس از او خواستم که اگر راهی برای معالجه پایم باقی است بگوید و اگر هم ممکن نیست اظهار نماید تا من دیگر به این در و آن در نزنم.
دکتر پس از معاینه دقیق سوزنی به پایم فرو کرد و من هیچ احساس دردی نکردم آن گاه مقداری از خون مرا برای تجزیه گرفت و گفت: سید علی معالجه پای تو ثمری ندارد؛ متأسفانه تو برای همیشه فلج خواهی بود.
من به خاطر این اظهار نظر پزشک در آن روز بسیار ناراحت شدم؛ با اینکه آن روز روز عید هم بود و مردم همه غرق شادی و سرور بودند؛ لكن من با دلی شکسته به خانه یکی از رفقای خود رفتم و سخنان دکتر را برای او شرح دادم. آن دوست که مردی پیر و سالخورده بود مرا دلداری داد و گفت: سید علی اکبر تو که جوان متدین و با تقوایی خوب است به طبیب واقعی یعنی به حضرت رضا ء مراجعه کنی و برای زیارت آن حضرت به مشهد مقدس مشرف شوى؛ بمحض اینکه آن دوست چنین پیشنهادی کرد اشکهایم جاری شد؛ همان دم تصمیم گرفتم که به پیشنهاد او جامه عمل بپوشانم.
در حال وسایل سفر را تهیه و به سوی مشهد مقدس حرکت کردم.
ساعت هفت و نیم روز پنجشنبه وارد مشهد شدم؛ از آنجا که خیلی اشتیاق داشتم بدون آنکه منزلی بگیرم و استراحتی کنم با هر زحمتی که بود خود را به صحن مطهر رساندم و قبل از تشرف به حرم برگشتم و غسل زیارت کردم.
تمام افرادی که در حمام بودند به حال من تأسف خوردند؛ به هر حال به حرم مشرف شدم و بیرون آمدم چون خیلی گرسنه بودم به بازار رفته، قدری خوراکی تهیه کرده خوردم و دوباره به حرم بازگشتم و دیگر خارج نشدم تا شب ساعت
۱۹۴
یازده در گوشه ای نشستم یکی از خدام حرم هم مواظب من بود که زیر دست و پای زائرین و جمعیت انبوه لگدمال نشوم در همین موقع با زحمت خود را به ضریح مطهر رساندم.
و با صدای بلند به ناله و زاری پرداختم و آن قدر گریه کردم که از حال طبیعی خارج شدم در همان حالت اغماء و بیهوشی نوری به نظرم رسید که از آن صدایی بلند شد و امر کرده گفت: سید علی اکبر بلند شو خدایت تو را شفا عنایت فرمود.
در حال اغماء خارج شدم و دیدم پایی را که توانایی تحمل سنگینی آن را نداشتم و انگشتان آن را نمیتوانستم تکان دهم به حرکت آمد و بدون کمک عصا به کناری رفتم و نماز خواندم و شکر خدای را به جا آوردم.
در این هنگام یکی از همشهریانم را - که کاملاً از حال من آگاه بود - در حرم مطهر دیدم همینکه او چشمش به من افتاد خیلی از حال من تعجب کرد و مرا به اتاق خود در مسافرخانه میانه برد و کسبه بازار و کارگران حمام هم که مرا در حال بهبود دیدند. متعجب شدند و مرا به خدمت آیت الله سبزواری بردند.
اشخاصی که مرا دیده بودند شهادت دادند و جریان را طی نامه ای به آستان قدس رضوی نوشتند و بدین مناسبت ساعت ده صبح برای خشنودی مسلمانان نقاره زدند.
سپس با خود گفتم هر چه زودتر به شهر خود باید بروم و این مژده بزرگ را به مادر و همسر و دو فرزند و شش برادرم بدهم و انشاء الله دوباره در اولین فرصت برای زیارت حضرت رضا باز گردم. (۱- کرامات رضویه، ج ۱، ص ۱۷۱)
۱۹۵
ای شهریار توس شهنشاه دین رضا وی ملجاً خلایق و وی مقتدای ما
ای آن که انبیا به طواف حریم تو دارند اشتیاق به هر صبح و هر مسا
اندر جوار قبر تو جمعی پریش حال داریم روز و شب به درت روی التجا
در مانده ایم جمله به فریاد ما برس زیرا که نیست جز تو کسی دادرس به ما
شاها مرا به حضرت تو عرض حاجتی است کن حاجتم روا به حق سیده نسا
کرامت سی و دوم
مادرش در فراق او میسوخت
محدث نوری در دارالسلام و سید نعمت الله جزائری در زهر الربیع نقل میکند سالی که من به زیارت حضرت رضاء الله مشرف شدم، در مراجعت به سال ۱۱۰۷ از راه استرآباد (گرگان) برگشتم.
در استرآباد یکی از افاضل سادات و صلحا برای من نقل کرد که چند سال قبل در حدود سال ۱۰۸۰ ترکمنها به استرآباد حمله کردند و اموال مردم را بغارت بردند و زنها را اسیر کردند از جمله دختری را بردند که ما در بیچاره اش غیر از او فرزندی نداشت این پیرزن که به چنین بلایی گرفتار شد روز و شب در فراق دختر خود آرام و قرار نداشت و دائماً در فراق او می سوخت.
تا اینکه با خود گفت: حضرت رضاء الله برای کسی که او را زیارت کند ورود
۱۹۶
به بهشت او را ضمانت کرده است چطور ممکن است که بازگشت دختر مرا ضمانت نکند؟ خوب است به زیارت آن بزرگوار رفته دختر خود را از آن حضرت بخواهم به همین جهت به مشهد مقدس رفته در حرم دعا کرد و دخترش را از آن حضرت خواست.
از طرفی آن دختر را که اسیر کرده بودند به عنوان کنیزی به تاجری فروخته بودند تاجر بخارایی هم آن دختر را به شهر بخارا برد تا بفروشد.
در بخارا شخص مؤمن و صالحی در خواب دید که در دریای عظیمی فرو رفته است و دست و پا میزند؛ آن قدر دست و پا زد تا خسته شد و نزدیک بود که به هلاکت رسد.
ناگاه مشاهده کرد که دختری پیدا شد دست دراز کرد و او را از آب بیرون کشید و از دریا خارج کرد.
آن مرد از دختر اظهار تشکر کرد و بعد از آن به صورتش نگریست و از خواب بیدار شد؛ و فکر آن دختر او را به خود مشغول کرد تا به حجره تجاری خود رفت؛ در این هنگام شخصی وارد حجره شد و گفت من کنیزی برای فروش آورده ام اگر مایل به خرید آن هستی به خانه من بیا پس از دیدار او را از من بخر.
بمحض اینکه تاجر چشمش به آن دختر افتاد؛ دید همان دختری است که دیشب او را در خواب از غرق شدن در دریا نجات داد از دیدن او بسیار تعجب کرد.
با خوشحالی تمام دختر را خرید و از حال و حسب و نسبش پرسید. دختر شرح حال خود را به تفصیل بیان کرد؛ تاجر از شنیدن - داستان او دلش سوخت ضمناً متوجه شد که او دختری با ایمان و شیعه است؛ به او گفت: مبادا اندوهگین و ناراحت شوی!
۱۹۷
من چهار پسر دارم تو هر کدام از آنها را بخواهی به عنوان شوهر خود می توانی اختیار کنی
دختر گفت: هر کدام با من پیمان ببندد که مرا با خود به مشهد مقدس به زیارت حضرت رضا ببرد او را می خواهم.
یکی از آن چهار پسر شرط دختر را پذیرفت و دختر را به ازدواج خود درآورده، همسر خود را برداشت و به قصد زیارت ثامن الائمه علي حركت نمود؛ ولی دختر در بین راه مریض شد؛ شوهرش به هر نحوی بود با حال بیماری او را به مشهد مقدس رسانید و محلی را برای سکونت اختیار کرده، اجاره نمود و خود به پرستاری او مشغول شد؛ اما میدید که از عهده پرستاری او بر نمی آید. در حرم حضرت رضا از خدا درخواست کرد که زنی پیدا شود تا توجه و پرستاری او را عهده دار شود.
چون حاجت خود را به پیشگاه پروردگار عرض نمود، از حرم شریف بیرون آمد؛ در دارالسیاده (۱- یکی از رواقهای حرم مطهر است.) پیرزنی را دید که به طرف مسجد گوهر شاد می رفت.
به آن پیر زن گفت: مادر من شخصی غریبم و زن بیماری دارم که از پرستاری او عاجزم خواهش میکنم چند روزی پیش ما بیا و برای رضای خدا پرستاری مریضه مرا عهده دار شو.
پیرزن جواب داد من هم زائرم و اهل مشهد نیستم کسی را هم ندارم؛ البته محض خشنودی امام می آیم.
با یکدیگر به طرف منزل رفتند وقتی داخل شدند مریض در بستر افتاده و لحاف را بر روی صورتش کشیده بود و ناله میکرد.
پیرزن نزدیک بستر رفت و روی او را باز کرد؛ ناگاه با کمال تعجب نگاه کرد
۱۹۸
و دید مریض دختر خود اوست که تا به حال از فراقش می سوخت؛ از شوق فریادی کشید که به خدا قسم این دختر من است دختر نیز با دیدن مادر اشکهایش جاری شد؛ هر دو یکدیگر را در آغوش گرفتند و از لطف امام هشتم علی قطره های اشک بر رخسار خود می باریدند.
بندگی بر در دربار رضا دین من است رفتن خاک ره زائرش آیین من است
شکر الله که مقیم سر کوی شه توس مهر وی نقش به این سینه بی کین من است
خاکروبی در بارگه آن شه دین باعث مغفرت کرده ننگین من است
بایدی با مژگان خاک درش را روبم کاین عمل نزد خرد موجب تحسین من است
برندارم زگدایی درش هرگز دست چون گدائیش دوای دل غمگین من است
دارد امید «مروج» نظر لطف کند به من زار که این خواهش دیرین من است
کرامت سی و سوم
پزشک اقرار میکند
در جلد اوّل كتاب الكلام يجز الكلام ص ۱۳۸ جریان شفا یافتن زنی را به خط دکتر لقمان الملک نقل میکند که ما نامه دکتر را که به امر آیت الله حاج شیخ عبدالکریم حائری مشروح جریان را نوشته عیناً درج میکنیم.
۱۹۹
تقدیم به حضور مبارک حضرت مستطاب حجة السلام آیت الله في الارضين آقای حاج شیخ عبد الكريم حائرى - ادام الله ظله - على رؤوس المسلين.
بسم الله الرحمن الرحيم الحمد لله رب العالمين والصلوة على اشرف خلقه محمد المصطفى و افضل السلام على حُجَجَةِ و مظاهر قدرته الأئمة الطاهرين و العنة على أعدائهم والمنكرين لفضائلهم والشاكين في مقاماتهم العالية الشامخة.
شرع اعجازی که راجع به یک نفر مریضه محترمه ظهور نمود به قرار ذیل است.
این مخدره تقریبا بین ۴۴ تا ۴۶ سال سن دارد و متجاوز از یک سال مبتلی به مرض رحم بود که خود بنده مشغول معالجه بودم و روز به روز درد و ورم شدت می نمود.
با شور و مشورت با آقای دکتر ابوالقاسم خان قوام رئيس صحية شرق مشارالیها را به مریضخانه آمریکائیها فرستادیم؛ بنده توصیه ای به رئیس مریضخانه نوشتم که مادام کپی و خانمهای طبیبه معاینه نموده تشخیص مرض را بنویسند.
ایشان پس از معاینه نوشته بودند؛ رحم زخم است و احتیاج به عمل جراحی دارد و چند دفعه مشارالیها به آنجا رفته و همین طور تشخیص داده بودند و مریضه راضی به عمل نشده بود بعد از آن مشارالیها را برای تکمیل تشخیص نزد مادام اخایوف روسی فرستادیم ایشان هم با آنها همعقیده شده بودند و باز هم برای اطمینان خاطر و تحقق تشخیص نزد پروفسور اکوبیانس و مادام اکوبیانوس فرستادیم ایشان پس از یک ماه تقریباً معاینه و معالجه به بنده نوشته بودند که این مرض سرطان است و قابل معالجه نیست؛ خوب است به تهران برود، شاید با وسائل قوه برقی و الکتریکی نتیجه گرفته شود.
چنانچه آقای دکتر ابوالقاسم خان و خود بنده در اوّل، همین تشخیص سرطان
۲۰۰
را داده بودیم ،مشارالیها علاوه بر اینکه حاضر به رفتن تهران نبود؛ مزاجاً به قدری عليل و لاغر شده بود که ممکن بود در دو فرسخی حرکت تلف شود.
در این هنگام زیر شکم کاملاً متورم شده بود و یک غده در زیر شکم در محل رحم، تقریباً به حجم یک انار بزرگ به نظر آمد که غالباً سبب فشار مثانه و حبس البول میشد و بعد پستانها متورم و سخت شده و خواب و خوراک از مریضه بکلی سلب شده بود.
که ناچار بودم برای مختصر تخفیف درد روزی دو آمپول دو سانتی کنین مرفین تزریق نمایم که اخیراً آن هم بیفایده و بی اثر ماند تا یک شب بکلی مستأصل شده و مقدار زیادی تریاک خورده بود که خود را تلف نماید؛ بنده را خبر دادند که جلوگیری از خطر تریاک به عمل آمد.
چون چند سال بود که بنده با این خانواده که از محترمین و معروفین این شهرند؛ مربوط و طرف مراجعه بودند خیلی اهتمام داشتم که فکری جهت این بیچاره که فوق العاده رقت آور بود بشود و از هر جهت مأيوس بودم زیرا یقین داشتم سرطان شعب و ریشه های خود را به خارج رحم و مبیضه ها (تخمدانها) دوانیده و مزاج هم بکلی قوای خود را از دست داده است.
برای قطع خیال مشارالیها قرار گذاشتم آقای دکتر معاضد رئیس بیمارستان رضوی که متخصص در جراحی است معاینه نمایند. ایشان پس از معاینه به بنده گفتند چاره منحصر به فرد به نظر من خارج کردن تمام رحم است؛ من هم به مشارالیها گفتم که شما اگر حاضر به عمل جراحی هستید چاره منحصر است؛ والا باید همین طور بمانید.
گفت: بسیار خوب اگر در عمل مردم که نعم المطلوب و اگر نمردم شاید چاره ای شود؛ تصمیم برای عمل گرفت و از همان روز که روز چهارشنبه اواخر
۲۰۱
ربیع الثانی سنه ۱۳۵۳ بود تا یک هفته دیگر بنده او را ملاقات ننمودم یعنی از عیادتش خجالت میکشیدم و خودش هم از خواستن من خجالت میکشید.
پس از یک هفته دیدم با کمال خوبی به مطب بنده آمده؛ و اظهار خوشوقتینمود؛ قضیه را پرسیدم گفت بلی شما که به من آخرین اخطار را نمودید و عقیده دکتر معاضد را گفتید؛ با اشک ریزان و قلب بسیار شکسته از همه جا مأیوس گفتم: یا علی بن موسی علی تا کی من در خانه دکترها بروم؟
و بالأخره مأيوس شوم یک هفته شروع به روضه خوانی نمودم و متوسل به حضرت موسی بن جعفر - ارواح العالمين فداه شدم.
شب هشتم شب شنبه در خواب دیدم یک نفر خانم از دوستان من که شوهرش سید و از خدام آستان قدس رضوی است یک قدری خاک آورده، به من داد که آقا یعنی شوهرش گفته است که این خاک را من از میان ضریح مقدس آورده ام که خانم به شکمش بمالد من هم در خواب مالیدم و بعد دیدم دخترم بشتاب آمد که خانم برخیز دکتر سواره آمده دم در یعنی بنده دکتر لقمان) و می گوید به خانم بگویید بیایید برویم پیش دکتر بزرگ.
من هم با عجله بیرون آمده دیدم شما سوار اسب قرمز بلندی هستید و گفتید: بیایید برویم من هم به راه افتادم تا رسیدیم به یک میدان محصوری؛ دیدیم یک نفر بزرگوار آنجا ایستاده است و جمعیتی کثیر در پشت سرش بودند؛ من او را نمی شناختم؛ اما نزد او رسیده دستش را گرفتم و گفتم يا حجة بن الحسن (عجل الله تعالی فرجه) به داد من برس!
اول با حالت عتاب به من فرمود: که به شما گفت پیش فلان دکتر بروید؟
یکی از پزشکان را نام بردند که بنده نمیخواهم نام آن را ببرم پس از آن به قدمهایش افتادم و باز گفتم به داد من برس ثانیاً فرمود: که به شما گفت: پیش
۲۰۲
فلان دکتر بروید؟
استغاثه کردم فرمود برخیز تو خوب شدی و مرضی نداری از خواب بیدار شدم دیدم اثری از مرض باقی نمانده است بنده تا دو هفته از نشر این قضیه عجیب برای اطمینان کامل از عدم عود مرض خودداری نمودم و بعد از پروفسور (اکو بیانس) تصدیق کتبی گرفتم که اگر همین مرض بدون وسائل طبی و جراحی بهبود یابد بکلی خارج از قانون طبیعت است و آقای دکتر معاضد هم نوشت که چاره منحصر به فرد این مرض را در خارج کردن تمام رحم می دانستم و حالا چهار ماه است که تقریباً به هیچ وجه از مرض مزبور اثری نیست.
پس از این قضیه مادام اکوبیانس باز مریضه را معاینه کامل نمود و اثری در رحم و پستانها ندیده است؛ از همان ساعت خواب و خوراک مریضه به حال صحت برگشته است و سوء هضمی مزمن هم که در سابق داشته بکلی رفع شده است.
الا قل العاصى دکتر عبدالحسین لقمان الملک تبریزی
کرامت سی و چهارم
آفریدگار جهان نگهدار ماست
جریانی که در زیر نقل میشود به خط آقای دکتر محمد عرفانی رئیس بیمارستان درگز که نسخه آن در نزد مؤلف است شاهد زنده ای است که خداوند حافظ و نگهدار بندگان است و توسل به ائمه طاهرین عالم اثرى بس عجیب و فوری دارد؛ اینک اصل جریان به قلم خود آقای دکتر عرفانی از نظر خوانندگان می گذرد:
یکی از مواردی که انسان احساس میکند دستی دیگر او را به طرفی
۲۰۳
میکشاند که جائی بدان بسته است سرگذشتی است که خود ناظر آن بودم.
در سال ۱۳۴۰ در بهداری خواف منطقه تربت حیدریه انجام وظیفه می کردم یک روز اطلاع دادند که بیماری در مژن آباد هفت فرسخی مرکز بخش، احتیاج به عیادت دارد؛ لذا بعد از ظهر با یک موتور که راننده آن یک نفر از اهالی محل بود که کاملاً به راه آشنایی داشت و سالها از همان راه رفت و آمد کرده بود به طرف مژن آباد حرکت کردیم.
ضمناً باید عرض کنم که راههای آن منطقه عموماً بر اثر ایاب و ذهاب زیاد، خود بخود به وجود آمده است و جاده شوسه وجود ندارد. پس از رسیدن به محل عیادت از مریض و تجویز داروهای لازم به طرف مرکز بخش حرکت کردیم و مقداری از راه را که طی نمودیم جاده به نظرمان نا آشنا آمد. مقارن غروب آفتاب بود و هوا رو به تاریکی میرفت مقداری دیگر که راه پیمودیم یک آبادی در سمت چپ جاده در منطقه نسبتاً دوری نمایان شد و تصمیم گرفتیم به طرف آن آبادی حرکت کنیم.
بناچار از جاده - که همان کوره راه اصلی باشد - خارج شدیم و از داخل زمینهای غیر زراعی و لم یزرع پیاده به طرف آن آبادی حرکت کردیم. وقتی که به آبادی رسیدیم چون هوا تاریک شده بود کسی در بیرون قلعه دیده نمی شد؛ لذا به طرف درب قلعه رهسپار شدیم؛ دیدیم که دو نفر در جلو در قلعه ایستاده اند و میخواهند در قلعه را ببندند پرسیدند شما که هستید؟ و به کجا می روید؟
راهنمای من اظهار داشت: ایشان آقای دکتر عرفانی است؛ در مژن آباد به عیادت بیماری رفتیم و در مراجعت با وجود اینکه من محلی هستم و به راه آشنایم مع ذلک راه را گم کردم خواه و ناخواه بدینجا رسیدیم. آن دو نفر اظهار داشتند؛ این قلعه محمد آباد است و شما از راه خواف خیلی منحرف شده اید؛ ولی خداوند شما
۲۰۴
را بدینجا فرستاده است؛ شما میباید راه را گم کنید زیرا تازه عروسی که یک ماه است به این قلعه به خانه شوهر آمده است سخت بیمار و در بستر بیماری در حال احتضار است.
یکی از این دو نفر بمحض اطلاع که طبیبی راه را گم کرده و بر حسب اتفاق به محمد آباد آمده است؛ شتابان به داخل قلعه رفت و مژده آمدن دکتر را به پدر و مادر داماد و اهالی ده اعلام نمود.
در این موقع یک عده از اهالی ده به اتفاق کسان مریض به استقبال ما آمدند و بنده را به بالین مریض راهنمایی نمودند.
مریض دختر جوانی بود که در بستر بیماری رو به قبله خوابیده بود و تقریباً حالش خراب بود و قدرت تکلم نداشت.
پدر و مادرش هم به بالینش نشسته اشک میریختند و ائمه اطهار را به کمک می طلبیدند واقعاً منظره ای رقت انگیز بود - دیدن دخترکی جوان در دهی دور دست در حال جان کندن و شوهر و عزیزانش هم مانند ابر بهار اشکریزان.
همینکه پدر و مادر عروس بیمار فهمیدند که من طبیب هستم و بدون دعوت آمده ام از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدند.
از مریض معاینه به عمل آمد و معلوم شد که بیمار به بیماری حصبه مبتلی شده است و در شدت تب میسوزد و کاملاً بی حال است؛ مقداری داروی لازم که به همراه داشتم تجویز شد و آمپولهای مورد نیاز تزریق گردید و برای بقیه داروهای لازم دستور دادم تا یک نفر به مرکز بخش آمده تا داروهای آن داده شود.
فردای آن روز یک نفر آمد و بقیه داروهای لازم را برای بیمار برد؛ هنوز دو هفته از این جریان نگذشته بود که دیدم پیرمردی به مطب من آمد – که دخترکی
۲۰۵
زیبا و معصوم که محسوس بود دوران نقاهتی را پشت سر گذاشته – به همراه او بود.
پیرمرد با یک دنیا خوشحالی که از برخوردش آشکار بود گفت: آقای دکتر این دختر را میشناسی؟
من که هنوز نتوانسته بودم خاطره آن روز را به یاد خود بیاورم، با تردید گفتم به چشمم آشناست گفت: چطور او را نمیشناسی؟ این دختر من است؛ این همان بیماری است که ده روز قبل خدا شما را برای نجات او به محمد آباد فرستاد؛ اکنون برای عرض تشکر از شما به همراه خودش آمدم تا ببینید چگونه خداوند شما را وسیله نجات یک جوان قرار داد؟ او را شناختم و منظره رقت انگیز آن شب را به خاطر آوردم.
و با شاداب و خوشحال دیدن آن دختر در جلو خود نیز در دل خدا را شکر کردم و ضمناً مقداری داروی تقویتی هم تجویز نمودم و آنان به محل خود مراجعت کردند.
کرامت سی و پنجم
چه پشت و پناهی؟!
در جلد سوم رایت راهنمای دانشمند جلیل القدر آقای حاج سيد على علم الهدی می نویسد: دوستم شیخ عبدالرحیم را در ماه ذی حجه ۱۳۴۱ بعد از ظهر در مسجد گوهرشاد، پریشان حال دیدم؛ گفتم: چرا غمگینی؟
گفت: همسرم دیر زمانی است که بیمار است و بیماری او بسیار طولانی شده است.
۲۰۶
از شما میخواهم که دعا کنید تا خدا مرگ او را برساند. گفتم: مگر از معالجه او مأیوس شده ای؟ گفت: بلی چون او به مرض استسقا (۱ - نام مرضی که عبارت است از جمع شدن مایعات در شکم، و بیشتر توأم با بیماری قلب و جگر میباشد مریض شکمش ورم میکند و آب بسیار میخورد و عطش فوق العاده احساس میکند. (ف . (عمید)) گرفتار شده است و تاکنون سه مرتبه او را به بیمارستان آمریکایی برده ام و میل زده اند. و آب شکمش را بیرون آورده اند باز آب آورده است و به پای او ریخته و نفسش تنگ شده است؛ به طوری که او را امروز به زحمت تمام نزد پزشک بردم. پزشک گفت؛ مرضش علاج ندارد هر چه زودتر او را از اینجا ببر که شکمش پاره خواهد شد.
ترسان او را بر درشکه سوار کرده به منزل بردم؛ اکنون از ناله دلخراش او از خانه بیرون آمده ام و از خدا میخواهم هر چه زودتر مرا و مادرش را راحت کند.
چند روز از این ملاقات گذشت؛ باز او را در مسجد دیدم؛ به خیال اینکه زوجه اش از دنیا رفته است به او تسلیت گفتم؛ ولی او گفت: زوجه ام نمرده است بلکه حضرت رضاء او را شفا داد.
گفتم: چگونه شفا یافت؟ جریان زیر را شرح داد و رفت.
گفت: آن روز که من از شما جدا شدم و شب قرار رسید من در خانه از ناله آن زن بی طاقت شدم و از منزل بیرون آمدم و به حرم حضرت رضا مشرف شدم؛ اتفاقاً آن شب در حرم شریف را نبستند و من تا صبح در مقابل قبر امام هشتم علیه السلام به سر بردم و به آن حضرت عرض کردم:
آقای من اگر مصلحت در شفای مریض من نیست مرحمتی بفرمایید زودتر راحت شود؛ زیرا طاقت من طاق شده است.
شب به پایان رسید نماز صبح را خواندم و به خانه رفتم؛ تا ببینم حالش
۲۰۷
چطور است؛ همینکه به خانه رسیدم در خانه را باز دیدم؛ یقین کردم که زنم دیشب مرده است و همسایگان صبح زود او را به غسالخانه برده اند.
داخل حیاط شدم دیدم گوسفندی در منزل داشتیم قصاب آن را کشته و به پوست کندنش مشغول است و مادر زنم هم مثل مصیبت زده ها با صدای بلند می گرید.
با دیدن این حال یقین کردم که زنم از دنیا رفته است. پرسیدم جنازه را برده اند؟
مادر زنم گفت مگر نمیبینی که زنت در کنار حوض نشسته است. و دست خود را میشوید.
نگاه کردم او را زنی ضعیف و لاغر دیدم؛ خیال کردم که او مرا مسخره کرده است. با شتاب به درون اتاقی که مریضم در آنجا بستری بود، رفتم؛ ولی در آنجا کسی را ندیدم بسرعت بازگشتم و گفتم من به غسالخانه می روم؛ مادر زنم وقتی دید رفتنم به غسالخانه جدی است؛ گفت: مرد کجا میروی؟ این زن تو است که اینجا نشسته است. نزدیک رفتم گفتم بتول تویی گفت: بلی. تا جواب داد از صدایش او را شناختم و گفتم آن هیکل و هیبتی که داشتی با آبهای شکمت چه شد؟
گفت: حضرت رضا مرا شفا داد برخاستیم و به اتاق رفتیم. آن گاه پرسیدم: چطور شفا یافتی؟
گفت: دیشب که شما نیامدید حال من بسیار سخت بود؛ هنگام سحر ناگاه آقای بزرگواری وارد شد و فرمود برخیز عرض کردم قدرت برخاستن ندارم؛ مگر شما کیستید؟ فرمود: من امام رضایم.
دست مبارک خود را بر سرم گذاشت و تا پایم کشید و فرمود: برخیز که
۲۰۸
مرضی نداری برخاستم و کسی را ندیدم؛ ولی اتاق معطر بود.
تعجب من این است که بستر خوابم خشک است من نفهمیدم آن همه آب شکمم چه شده است؟
مادرم را صدا زدم و قضیه خود را گفتم او بسیار خوشحال شد و گفت: گوسفند را بکشند و گوشتش را در راه خدا به مستحقان بدهند.
دکتر قاسم رسا درباره آن حضرت چنین سروده است:
ای شه توس که سرچشمه الطاف خدایی جان ما باد فدایت که ولینعمت مایی
میوه باغ رسالت شه اقلیم ولایت بحر مواج علوم و کرم و لطف و رضایی
ما ضعیفیم و پناهنده بدین حصن ولایت رحمتی کن به ضعیفان که معین الضعفایی
ما گداییم و تو سلطان چه شود کز ره احسان نظر لطف و عنایت فکنی سوی گدایی
زد به نام تو خدا سکه تسلیم و رضا را که تو شایسته این سکه تسلیم و رضایی
گره از کار فرو بسته ما کس نگشاید تو مگر عقده زدلهای پریشان بگشایی
کوته از دامنت ای شه منما دست «رسا» را که تواش ضامن و فریادرس روز جزایی
۲۰۹
کرامت سی و ششم
امام از ناراحتی دوستان و سادات ناراحت میشود
باز هم در کتاب رایت راهنما آقای علم الهدی می نویسد: مشهدی محمد ترک چندین سال بود که به من اظهار ارادت مینمود و به نماز جماعت حاضر می شد؛ ولی چون مردم درباره او گمان خوبی نداشتند من چندان به او اظهار محبت نمیکردم؛ تا اینکه نمیدانم چه پیش آمد شده بود که چشمهای او کور و به فقر و پریشانی گرفتار شد.
بیشتر اوقات میدیدم بچه ای دست او را گرفته به عنوان گدایی میبرد و به زبان ترکی شعر میخواند و مردم هم چیزی به او میدادند. خیلی وقتها در حرم حضرت رضا ملاقاتش میکردم که دست به شبکه ضریح مطهر گرفته بود و طواف میکرد و با صدای بلند چیزی میخواند و اغلب از پهلوی من میگذشت و چون کور بود مرا نمی دید.
خدام او را میشناختند و مانع صدای گریه او نمیشدند قریب هفت سال بر این منوال گذشت؛ روزی از کسی شنیدم که گفت:
حضرت رضا مشهدی محمد را شفا داده است؛ ولی من به این سخن اعتنایی نکردم تا دو ماه گذشت.
یک روز او را در بست پایین خیابان با چشم بینا و صورت و لباسی نظیف دیدم که بسرعت می رفت؛ گفتم مشهدی محمد تو که کور بودی و چشمانت خشکیده بود مگر چه شد که حال میبینی؟
به ترکی جواب داد قربان جد شما بشوم مرا شفا داد؛ و تفصیل شفای خود را بشرح زیر بیان کرد.
یک روز عصر به خانه آمدم و همسرم بی بی را گریان و ناآرام دیدم؛ وقتی
۲۱۰
علتش را پرسیدم، جوابی نداد.
چای آورده در اطاق گذاشت و با چشم گریان خارج شد از بچه هایم پرسیدم آنان گفتند: مادرمان با زن صاحبخانه نزاع کرده است. از بی بی پرسیدم برای چه نزاع کرده ای؟
او گریان گفت اگر خدا ما را دوست میداشت این گونه پریشان و بدحال نمی شدیم و تو هم کور نمیگشتی تا زن صاحبخانه این قدر بر ما منت نهد و بگوید اگر شما آدم خوبی بودید؛ کور و پریشان نمی شدید.
من از شنیدن سخنان بی بی خیلی منقلب شدم و فوراً برخاسته، عصایم را برداشتم تا از خانه بیرون روم؛ بچه ها فریاد زدند مادر بیا که پدرمان میخواهد برود. بی بی آمده گفت چای نخورده کجا می روی؟
گفتم شمشیر برداشته ام بروم با جدت بجنگم یا چشمم را بگیرم و یا کشته شوم تو دیگر مرا نخواهی دید. هر چه کوشید تا مرا برگرداند نپذیرفتم و از خانه خارج شدم و یکسره به حرم مشرف شدم و فریاد زنان :گفتم من جدت على و حسین علی ام را کشته ام؟ من چشمم را می خواهم.
یکی از خدام دست روی شانه ام گذاشته گفت این قدر داد نزن اکنون وقت اذان مغرب است؛ مگر تو نماز نمیخوانی؟ چون در بالای سر مبارک بودم، گفتم: مرا رو به قبله کن مرا در مسجد بالا سر رو به قبله کرد و مهر نمازی هم به من داده، گفت: نماز بخوان و لکن این را هم بدان که دو شخص محترم پشت سرت نشسته اند مبادا که آنان را اذیت کنی من نماز مغرب را خواندم و باز شروع به ناله و استغاثه نمودم ناگاه یکی از آن دو نفر گفت این سگ هر چه فریاد می زند حضرت رضا جواب فریاد او را نمی دهد.
این سرزنش بیشتر در من اثر کرد و دلم بینهایت شکست. و چند قدم جلوتر
۲۱۱
رفته خود را به ضریح رساندم و سرم را بشدت به ضریح کوبیدم تا هلاک شوم؛ آن گاه حالت ضعف به من دست داد؛ در این حال از یکی شنیدم که میگفت: چه میگویی؟ اگر چشم می خواهی به تو دادیم.
از وحشت آن صدا سربلند کرده نشستم و دیدم همه جا را میبینم و مردم هم بعضی ایستاده و برخی نشسته مشغول زیارت خواندن بودند و چراغها روشن بود از شدت شوق باز سرم را به ضریح کوبیدم؛ در آن حال دیدم ضریح شکافته شد و آقایی ایستاده و تبسم کنان به من نگاه میکند به من فرمود: محمد محمد باز چه میگویی؟ چشم میخواستی به تو دادیم.
آن بزرگواری بود از مردم بلندتر و جسیم تر و دارای چشمانی درشت و محاسنی گرد و لباس سفید در بر و شالی سبز بر کمر بسته و تسبیحی در دست داشت که می درخشید، نمیدانم چه جواهری بود؟ که مثل آن را هرگز ندیده بودم.
آن حضرت پیوسته میفرمود چه میگویی چه میخواهی؟ من به آن جناب نگاه میکردم و نگاهی هم به مردم و با خود میگفتم چرا مردم متوجه آن حضرت نیستند مثل اینکه آن حضرت را نمی بینند.
هر چه فرمود چه میخواهی؟ مطلبی به نظرم نرسید که عرض کنم. پس از آن فرمود به بی بی بگو اینقدر گریه نکند؛ زیرا گریه اش دل ما را می سوزاند. من برخاستم خادم حرم که مرا بینا دید گفت: شفا یافتی؟ گفتم آری.
عرض کردم بی بی آرزوی زیارت خواهرت را دارد فرمود: میرود در این هنگام از نظر غائب شد و ضریح هم به هم آمد.
زوار متوجه شدند و بر سرم ریختند و لباسهایم را پاره پاره کردند. برای اینکه از دست آنها رها شوم خودم را به کوری زدم و فریاد زدم از من کور چه می خواهید؟
۲۱۲
زود از حرم بیرون رفتم و از در دارالسیاده خود را به کفشداری رساندم و به کفشدار گفتم کفشم را بده که میخواهم زودتر بروم کفشدار که مرا بینا دید در شگفت شد؛ و گفت: مشهدی محمد مگر میبینی؟ گفتم: بلی. حضرت رضا مرا شفا داده است.
پس از آن کفشهایم را گرفته زود بیرون رفتم.
همینکه به میان صحن رسیدم دیدم صحن خلوت است؛ با خود فکر کردم؛ حالا چگونه با دست خالی به خانه روم؟
بچه ها گرسنه اند و غذایی ندارند؛ ضمناً قند و چای هم لازم دارند؛ از همانجا توجهی به قبر مبارک نموده عرض کردم آقا به من چشم دادی با گرسنگی خود و بچه ها چه کنم؟
ناگهان دیدم که دستی پیدا شد - که صاحب دست را ندیدم – و چیزی در دست من نهاد نگاه کرده دیدم اسکناسی ده تومانی بود.
به بازار رفته، نان و لوازم ضروری دیگر خریدم و به سوی خانه رفتم. در میان راه همسایه ام را دیدم پرسید مشهدی محمد چه با عجله میروی؟ مگر بینا شده ای؟ گفتم: آری. حضرت رضا مرا شفا داد تو کجا میروی؟ گفت: مادرم حالش خوب نیست؛ عقب دکتر میروم.
گفتم نیازی به دکتر نیست. لقمه ای از این نان بگیر که عطای خود حضرت رضا است - و به او بخوران؛ شفا می یابد.
او لقمه نان را گرفته برگشت؛ من نیز به خانه رفتم.
اول خودم را به کوری زدم و لوازم خانه را به زوجه ام دادم. وقتی که او وسایل چای مرا آورد. بچه ها دور من جمع شده بودند، همسرم از اتاق بیرون رفته بود. من گفتم قوری جوشید بچه ها گفتند مگر میبینی؟ گفتم: آری. فریاد کردند.
۲۱۳
مادر بیا پدرم بینا شده است.
بی بی وارد شد جریان را که برایش شرح دادم بسیار خوشوقت شد و شب را بشادی گذاراندیم. صبح روز بعد احوال مادر همسایه را پرسیدم. گفتند: قدری از آن نان در دهان او نهادیم و به هر زحمتی که بود به او خوراندیم. وقتی که لقمه از گلویش پایین رفت حالش بهتر شد و اکنون سلامت است. (۱ - كرامات رضویه، ج ۱، ص ۲۵۲)
تو که کیمیا فروشی نظری به سوی ما کن که بضاعتی نداریم و فکنده ایم دامی
گدایی در جانانه طرفه اکسیری است گر این عمل بکنی خاک زر توانی کرد
کرامت سی پنجم
صفای باطن
جناب حاجی اشرفی علامه فقيد حاج ملا محمد بن محمد مهدی، از مشاهیر علماء، صاحب كتاب شعائر الاسلام ساکن بار فروش مازندران که اکنون بایل نامیده میشود - در عبادت و تهجد (۲- شب زنده داری بیدار ماندن در شب برای نماز و عبادت. (ف . عمید)) مرتبه خاصی داشته است در کتاب قصص العلماء می نویسد:
از نیمه شب تا صبح به عبادت و تضرع و زاری و مناجات با خدای تعالی مشغول بوده و گاهی هم به سر و سینه می زده است.
شخص موثقی از زائران امام هشتم علی در رمضان سال ۱۳۵۳ جریان زیر
۲۱۴
را به شرح زیر از آقا میرزا حسن لسان الاطباء، برای من نقل کرد:
زمانی به زیارت حضرت رضا علی عازم شدم که حاجی اشرفی در زادگاه خود؛ اشرف (۱- بهشهر.) زندگی میکرد؛ من به جهت امر وصیت نامه خود به خدمت او رفتم؛ و چون دانست که به زیارت حضرت رضا می روم؛ پاکتی به من داد و فرمود:
در اولین روزی که به حرم مشرف شدی این نامه را به حضور آن حضرت تقدیم کن؛ و در مراجعت جوابش را گرفته بیاور
من این تکلیف و امر او را عامیانه تلقی کردم و با خود گفتم: چگونه جواب بگیرم؟
لذا از آن ارادتی که نسبت به ایشان داشتم کاسته شد، ولی عظمت مقام آن دانشمند مرا از ایراد و اعتراض بازداشت و از خدمتش مرخص شدم.
هنگامی که به مشهد مقدس رسیدم در اولین روز زیارت برای ادای تکلیف پاکت او را به داخل ضریح انداختم.
چند ماه برای تکمیل زیارت در مشهد مقدس توقف و این سخن حاجی اشرف که گفت جواب نامه ام را بگیر و بیاور – را فراموش کردم.
شبی که فردای آن عازم حرکت خواهم شد به وقت نماز مغرب برای زیارت وداع به حرم مطهر مشرف و به نماز مغرب و عشاء و زیارت مشغول شدم؛ ناگاه صدای قرق باش (۲- فرق ممانعت از ورود، منع و بازداشتن.) بلند شد که زائرین از حرم بیرون روند و خدام به تنظیف حرم بپردازند.
وقتی که نماز زیارت را تمام کردم متعجب و متحیر شدم که اول شب چه
۲۱۵
وقت در بستن است؟ لکن دیدم که کسی جز من در حرم نیست؛ برخاستم که بیرون روم ناگاه دیدم که بزرگواری در نهایت عظمت و جلالت از طرف بالاسر با کمال وقار قدم میزند؛ همینکه برابر من رسید فرمود حاجی میرزا حسن وقتی که به اشرف رسیدی پیغام مرا به حاجی اشرف برسان؛ و بگو:
آیینه شو جمال پری طلعتان طلب جاروب زن به خانه و پس مهمان طلب
در این فکر بودم که این بزرگوار که بود؟ که مرا به اسم خواند و پیغام داد.
برخاسته گردش کردم؛ ولی ایشان را ندیدم یک مرتبه اوضاع حرم به حالت اول برگشت و دیدم مردم بعضی نشسته و بعضی ایستاده، به زیارت و عبادت مشغول هستند ناگاه حالت ضعفی به من دست داد؛ وقتی که به حال آمدم از هر کس پرسیدم که چه حادثه ای در حرم روی داد؟ از سؤال من تعجب کردند و گفتند: حادثه ای نبوده است؛ آن گاه دانستم که حالت مکاشفه ای (۱ - آن است که انسان از نفس و دل و روح و سر واقف شود، اسرار نهان را دریافتن.) بود که برای من روی داده بود. از این پس عقیده ام نسبت به حاجی بیشتر شد و بر غفلت گذشته ام تأسف خوردم.
وقتی که آن حضرت مرا مرخص فرمود؛ به طرف اشرف، حرکت کردم و چون بدانجا رسیدم، یکسره به خانه مرحوم حاجی اشرفی رفتم تا پیغام امام را به او برسانم همینکه در را کوبیدم صدای حاجی بلند شد که حاجی میرزا حسن آمدی؟ قبول باشد. بلی:
«آیینه شو جمال پری طلعتان طلب جاروب زن به خانه و پس مهمان طلب.»
افسوس! که عمری گذراندیم و چنانکه باید و شاید صفای باطن پیدا نکردیم و
۲۱۶
بعضی از سخنان دیگر نیز قریب بدین مضمون فرمود. (۱-کرامات رضویه، ج ۳، ص ۶۴)
امام ثامن و ضامن حریمش چون حرم آمن زمین از جزم او ساکن سپهر از عزم او پویا
نهال باغ عليين بهار مرغزار دين نسیم روضه یاسین شمیم دوحة طه
زجودش قطره ای قلزم زرویش پرتوی انجم جنابش قبله هفتم رواقش كعبه دلها
رضای او رضای حق قضای او قضای حق دلش از ماسوای حق گزیده عزلت عنقا
نظام عالم اكبر قوام شرع پیغمبر فروغ دیده حیدر سرور سینه زهراء
به سایل بحر و كان بخشد خطا گفتم جهان بخشد گرفتم کاو نهان بخشد زبسیاری شود پیدا
ملک را روی دل سویش فلک را قبله ابرویش به گرد کعبه کویش طواف مسجد الاقصى
زمین گویی است در مشتش فلک مهری در انگشتش دو تا چون آسمان پشتش به پیش ایزد یکتا
ملک مست جمال او فلک محو کمال او زدریای نوال او حبابی لجة خضرا
(منتخب از قصیده قاآنی)
۲۱۷
کرامت سی و هشتم
بعد از بیداری نبات در دست او بود.
جوانی که دست راستش از کار افتاده بود و دکتر میخواست با عمل جراحی آن را بهبود بخشد. به نظر مرحمت حضرت رضا - صلوات الله عليه - شفا یافت. و مشروح جریان آن در روزنامه خراسان روز یکشنبه ۲۹ فروردین ۱۳۴۴ مطابق با نیمه ذی حجه ۱۳۸۴ در شماره ۴۵۶۴ سال شانزدهم درج شد؛ و ما مختصر آن را در اینجا نقل میکنیم:
علی اکبر برزگر ساکن مشهد سعد آباد خیابان طاهری، جنب مسجد سناباد گفت:
روز بیست و دوم رمضان ۱۳۸۴ خبر وحشت انگیز فوت یکی از بستگان به من رسید؛ پس از شنیدن این خبر خیلی ناراحت شدم به طوری که قدرت کنترل کردن خود را از دست دادم با همین حال خوابیدم و نیمه شب ناگاه از خواب پریدم و از حال طبیعی خارج شدم وقتی که کسانم مرا بدین حال دیدند، وحشت کردند و به سر و سینه زنان به همسایگان خبر دادند؛
آقا حسن قوچانی و حاج هادی عباسی که در همسایگی منزل ما ساکن بودند، رفتند و دکتر حجازی را به بالینم آوردند.
دکتر با تک سیلی مرا به حال آورد و دستور داد که نگذارند بخوابم. آن گاه قدری حالم بهتر شد؛ ولی دستم کج و خشک گردید اطرافیانم برای اینکه دستم را به حال طبیعی برگردانند کش و واکش دادند و در نتیجه از بند در رفت.
پس از آن مرا نزد شکسته بند بردند و تا چهل روز پیش آقای افتخاری - شکسته بند آستان قدس - میرفتم؛ ولی بهبود حاصل نشد.
بناچار به بخش اعصاب بیمارستان شاهرضا مراجعه کردم؛ و دکتر دستور عکسبرداری داد آقای دکتر لطفی عکس گرفت و من آن را نزد دکتر شهیدی بردم؛
۲۱۸
او پس از مشاهده عکس گفت: باید عمل جراحی شود و پس از عمل هم چهار ماه دستت باید در گچ باشد.
بعداً نزد دکتر فریدون شاملو رفتم و عکس را نشان دادم؛ ایشان مرا به بیمارستان شوروی سابق معرفی کرد.
سپس عازم تهران شدم و به بیمارستان شوروی مراجعه کردم؛ دکتر گفت: عمل لازم نیست؛ دستت چرک کرده برای بهبود آن چرک دستت را باید خشکاند؛ آنان با وسائلی چرک دستم را خشکاندند و پنج نوبت هم آن را زیر برق نهادند تا دستم بهبود یافت؛ پس از آن به مشهد مراجعت کرده به کار مشغول شدم.
در آن وقت به دروازه قوچان مشهد می رفتم و در دکان استاد علی نجار کار می کردم و روزانه پنجاه ریال مزد میگرفتم دیری نپایید که باز مرض دست بروز کرد و به درد و ناراحتی گرفتار شدم تا اینکه دستم از کار افتاد و بیکار شدم.
باز به راهنمایی یکی از دوستانم به بیمارستان شاهرضا رفتم و دستور شهیدی معاینه کردند و پرفسور بولوند گفت در ۲۳ اسفند ماه با پرداخت سیصد تومان پول بابت خونی که پس از انجام عمل جراحی باید تزریق شود، باید بستری عکسبرداری دادند و پس از گرفتن عکس آقایان پرفسور بولوند و دکتر حسین گردد؛ و اگر هم قادر به پرداخت پول نیست باید استشهاد محل تهیه کند.
من پس از تهیه استشهاد و تصدیق کلانتری و امضای سرهنگ حیدری خود را برای بستری شدن آماده و به بیمارستان مراجعه کردم؛ و در اطاق ۶ تخت شماره ۲ بستری شدم.
قبل از عمل به یکی از پرستاران گفتم آیا من خوب خواهم شد؟ او در جواب گفت: من به بهبود دستت خوش بین نیستم من از شنیدن این سخن ناراحت شدم و دلم شکست و در بستر خوابیدم.
۲۱۹
در اوایل خواب در خواب دیدم آقایی تبسم کنان، به اطاق وارد شد. سلام کردم و برای احترام او خواستم از جا برخیزم که ایشان دستش را روی سینه ام نهاد و فرمود: فرزندم آرام باش و این نبات را بگیر.
من دست چپم را دراز کردم تا نبات را بگیرم فرمود: با دست راستت بگیر. گفتم دست راستم قدرت حرکت ندارد؛ با تغیر فرمود نبات را بگیر و نبات را در کف دستم نهاد و فرمود بخور گفتم نمیتوانم؛ زیرا دستم قدرت حرکت ندارد.
آن حضرت تبسمی کرد و آستین پیراهنم را بالا زد و باندی را که دکتر بسته بود پایین برد و تکان داد.
یک مرتبه از خواب بیدار شدم نگاه کرده دیدم باند باز شده و دستم خوب است و به اندازه یک سیر نبات هم در دست من هست از شدت شوق به گریه افتادم و فریاد زده از اطاق خارج شدم مثل اینکه عقب آن حضرت میروم.
آن گاه پرستاران و بیماران بخش از صدا و فریاد گریه ام اطرافم را گرفتند؛ و نباتی را که در کف دستم بود گرفته میان بیماران تقسیم کردند.
من با شوق و شعف تمام به اطاق دکتر شهیدی رفتم و دستم را به ایشان نشان دادم و او پس از معاینه گفت دستت خوب شده و هیچ عیبی ندارد.
همان روز مرخص شدم و از بیمارستان به حرم مطهر حضرت رضا صلوات الله عليه رفتم.(۱ - كرامات رضویه، ج ۲، ص ۲۶۰)
هر که خاک مقدم زوار شاه دین رضا شد مست صهبای الست از ساغر حسن القضا شد
شد مقرب نزد حق آن کس که از راه حقیقت خادم دربار سلطان سریر ارتضا شد
۲۲۰
آستان قدس آن شه برتر است از عرش اعلی خاک پای زائرش چشم ملک را توتیا شد
دردمندان رو کنند از هر طرف بر درگه وی زانکه از بهر ،مریضان در گهش در الشفا شد
یک سلام زائرش با معرفت در روضه اش بهتر از هفتاد حج که او خالص از بهر خدا شد
لیک دل سوزد چو یاد آرم که آن سلطان دین در خراسان خونجگر از جور مأمون دغا شد
چون معاشر گشت با آن ظالم دنیا پرست خواستار مرگ خود از خالق ارض و سما شد
ای دریغا عاقبت از کید آن مستکبر دون با دل پردرد و غم مسموم از زهر جفا شد
ای «شبیری در عزایش روز و شب بنمای افغان چون رسول مصطفى بهر رضا صاحب عزا شد.
«شبیری»
کرامت سی و نهم
از همه جا که مأیوس شدید پناهی بس بزرگ دارید.
در جلد اوّل كرامات رضويه ص ۱۸۲ و دار السلام نوری نقل میکند که یکی از موثقین اهل گیلان گفت:
سفری به هند کردم و شش ماه در شهر بنگاله توقف و در سرایی، حجره ای برای تجارت اجاره کردم
در آن سرا، پهلوی حجره ام غریبی با دو پسرانش در آنجا به سر می برد که همیشه ملول و افسرده خاطر بود و گاهی هم صدای گریه و ناله اش به گوش
۲۲۱
می رسید؛ یک روز به فکر افتادم که نزد او رفته علت حزن و اندوه و گریه اش را بپرسم، وقتی نزد او رفتم دیدم حالت ضعف به او دست داده است.
بدو گفتم می خواهم علت حزن و اندوهت را بدانم. او در جواب گفت: علتش بر اثر اتفاقی است که در زندگی برای من روی داده است که شرحش این است:
در دوازده سال قبل مال التجاره ای تهیه نمودم و به عزم تجارت بر کشتی سوار شدم و کشتی بیست روز در حرکت بود؛ ناگاه باد تندی وزید و همه مال و مسافران کشتی را غرق کرد؛ من در میان دریا دل به مرگ نهادم تا اینکه خود را به تخته سنگی بند کردم و باد مرا به چپ و راست میبرد تا به حکم قضای الهی آن تخته سنگ مرا از کام نهنگ رهانیده به جزیره ای رسانید و موج مرا به ساحل انداخت؛ همینکه از مرگ نجات یافتم سجده شکر کردم و مدت یکسال در میان جزیره ای بسیار با صفا و خالی از بنی آدم زندگی کردم و شبها از ترس درندگان روی درخت به سر بردم روزی به قصد وضو ساختن در کنار درختی - که آب باران دور آن جمع شده بود - رفتم؛ ناگهان عکس زنی زیبا را در آب دیدم و با تعجب سر بلند کرده زنی را لخت و عریان در بالای درخت دیدم وقتی متوجه نگاه من شد گفت ای مرد از خدا و پیامبرش شرم نمیکنی که به من نظر می افکنی؟ من از شرم سر به زیر انداخته گفتم تو را به خدا بگو! از فرشتگانی یا از پریان؟
گفت من انسانم که سرنوشت مرا بدینجا کشانده است و پدرم ایرانی است؛ در سفری که با کشتی به هند می رفت کشتی ما غرق شد و من در این جزیره افتادم و اکنون سه سال است که در اینجا مانده ام.
پس از شنیدن سخنان آن زن جریان خود را برای او نقل کردم و در پایان گفتم: خوب است که به عقد من در آیی تا زن و شوهر شویم او سکوت کرد و من سکوتش را موجب رضایت دانستم و صورتم را از او برگرداندم؛ او نیز از درخت به
۲۲۲
زیر آمد و او را به عقد خود درآوردم.
خدای تعالی بر بیکسی ما ترحم نمود و دو پسر به ما عنایت کرد که هر دو در مقابل شما هستند؛ اما پیشامدی سبب شد که ما از آن زن جدا شویم؛ و این حزن و اندوه من برای فراق مادر بچه هاست که شرحش این است:
ما در آن جزیره به دیدار این دو پسر خشنود بودیم؛ اما برهنه و با موهای بلند و بسیار بد منظر به سر می بردیم.
روزی همسرم گفت کاش لباسی میداشتیم و از این رسوایی رها میشدیم؛ پسران چون سخن مادر را شنیدند گفتند مگر بغیر از این وضع به گونه ای دیگر هم می توان زندگی کرد؟
مادر گفت آری خدای تعالی شهرهای بزرگ و پرجمعیت آفریده است که مردم آن از غذاهای لذیذ و خوشمزه و لباسهای زیبا استفاده میکنند؛ ما هم قبل از اینکه بدین جزیره بیفتیم در آنجا بودیم؛ ولی سفر دریا و شکستن کشتی موجب شد که باز هم با توجه به عنایت خدای تعالی به وسیله تخته سنگی خود را نجات دهیم و بدینجا بیفتیم.
پسران مشتاقانه گفتند اگر چنین است چرا به وطن باز نمی گردید. ما در گفت چون دریا در پیش است و عبور از دریا بدون کشتی ممکن نیست و اینجا هم که کشتی نیست که ما به وسیله آن از دریا عبور کرده؛ به زادگاه خود برگردیم.
پسران گفتند ما خود کشتی میسازیم و با اصرار کمک فکری خواستند تا کشتی بسازند؛ مادر چون اصرار ایشان را دید به درخت بزرگی که در آن نزدیکی افتاده بود اشاره کرد و گفت اگر بتوانید وسط این درخت را بتراشید و خالی کنید شاید به خواست خداوند بتوانیم در داخل آن نشسته خود را به جایی برسانیم.
پسران با شنیدن سخنان مادر خوشحال شدند و با شوق تمام به طرف کوهی - که در آن نزدیکی بود - رفتند و سنگهای سرتیزی که مثل تیشه نجاری
۲۲۳
بود پیدا کرده آوردند و خود را برای خالی کردن درخت آماده نمودند.
پسران مدت شش ماه با کار مداوم توانستند وسط درخت را خالی کرده آن را به صورت کشتی کوچکی در آورند - که دوازده نفر در آن بتوانند نشست. ما نیز به داشتن چنین پسرانی کاری خوشحال بودیم؛ در این هنگام به فکر جمع کردن عنبر اشهب - که مومی از عسل مخصوص بود - افتادیم زیرا در آن جزیره کوه بسیار بلندی بود که پشت آن کوه جنگلی قرار داشت که تمام اشجارش میخک بود و زنبوران عسل از شکوفه های میخک میخوردند و بر قله آن کوه عسل می ساختند و در موقع باران عسل شسته می شد و از کوه فرو میریخت و شربت آن نصیب ماهیان دریا میشد و مومش را - که عنبر اشهب نام داشت و در پایین کوه باقی میماند - در کشتی گذاریم و با خود ببریم. در حدود صد من از آن موم (عنبر اشهب جمع آوری کردیم و با آن مومها در کشتی حوضی در یک طرف کشتی ساختیم و ظرفهایی تهیه کردیم و با آن ظرفها آب شیرین آشامیدنی آورده حوض را پر آب نمودیم.
و برای خوراک نیز چوب چینی - که ریشه ای است که در آن جزیره فراوان بود - تهیه کردیم و در کشتی نهادیم؛ دو ریسمان محکم از ریشه درختان بافتیم و یک سر کشتی را به ریسمانی و سر دیگرش را به ریسمانی دیگر و بعد سر هر دو ریسمان را به درخت بزرگی بستیم چون کارها تمام شد. در انتظار فرا رسیدن مد دریا نشستیم. مد دریا رسید؛ و آب زیاد شد و کشتی ما روی آب قرار گرفت؛ ما در حال خوشحالی حمد خدای تعالی را به جا آوردیم و بر کشتی سوار شدیم با کمال تعجب دیدیم کشتی حرکت نمیکند علتش هم این بود که وقتی سر ریسمان را به درخت بسته بودیم قبل از سوار شدن بایستی باز میکردیم؛ ولی ما از باز کردن آن غفلت کرده بودیم.
یکی از پسران خواست پیاده شده ریسمان را باز کند که مادر جلوتر از او
۲۲۴
خود را به آب انداخت و سر ریسمان را باز کرد؛ ناگهان موج دریا یکباره سر ریسمان را از دستش ربود و کشتی به سرعت به حرکت درآمد و میان دریا رسید؛ و مادر در جزیره ماند و هر چه فریاد زد و گریه و زاری کرد و این طرف و آن طرف دوید؛ سودی نبخشید و کشتی از او دورتر شد چون ناامید شد بالای درختی رفت و با ناله و حسرت به شوهر و فرزندانش نگاه میکرد و اشک می ریخت ما بالأخره از نظرش دور شدیم.
پسران هم که از مادر ناامید شدند گریه و زاری بسیار کردند و اشک ریختند و اشک آنان نمکی بود که بر زخمهای دل ریش و آزرده ام پاشیده می شد؛ ولی همینکه به میان دریا رسیدیم خوف دریا آنان را فرا گرفت و ساکت شدند.
کشتی ما هفت روز در حرکت بود تا بالاخره به ساحل رسید و فرود آمدیم و از آنجا که همه برهنه بودیم شرم داشتیم که به جایی برویم، دیری نپایید که شب فرا رسید؛ من بالای بلندی رفته نگاه کردم با روی شهر و روشنی آتشی را از دور دیدم؛ پسران را در آنجا گذارده خود با نشانه همان آتش رو به راه نهادم تا به خانه ای - که درگاهی عالی داشت - رسیدم در را کوبیدم. مردی - که بظاهر معلوم بود از بزرگان یهود است - بیرون آمد؛ من قدری از عنبر اشهب بدو دادم و در مقابل چند جامه و فرشی را از او گرفتم و باز گشتم تا خود را به فرزندانم برسانم. چون نزد فرزندان رسیدم لباس بر آنان پوشاندم و صبح با هم وارد شهر شدیم و در کاروانسرایی حجره ای گرفتیم و شبها جوالی برداشته می رفتیم و عنبرهایی که در کشتی داشتیم میآوردیم وقتی تمام آنها را آوردیم از پول آنها وسایل زندگی تهیه کردیم و اکنون قریب یکسال است که با پسرانم در اینجا به سر میبریم و بظاهر تاجرم؛ ولی شب و روز از دوری آن زن و بیکسی و بیچارگی او در حزن و اندوهم.
۲۲۵
از شنیدن این سخنان چنان رقت مرا فرا گرفت که بی اختیار اشکهایم جاری شد و به او گفتم اگر خود را به آستان قدس امام رضا برسانی و درد دل خود را به آن حضرت بگویی امید است که دردت علاج شود و از ناراحتی بیرون آیی زیرا هر که تا به حال به آن حضرت پناهنده شده به مقصود خود رسیده است.
سخن من در او مؤثر واقع شد و با خدای تعالی پیمان بست که از روی اخلاص، قندیلی از طلای خالص ساخته پیاده به آستان قدس امام علی بن موسی الرضا مشرف شود و همسر خود را از آن حضرت بخواهد.
همان روز طلای خوبی تهیه کرد و قندیلی ساخت و با دو پسر خود در کشتی نشست و رو به راه نهاد و پس از پیاده شدن از کشتی بیابان را پیمود تا به مشهد مقدس رسید؛ در شب همان روزی که وارد شد متولی، حضرت رضا را در خواب دید که به او فرمود: فردا شخصی به زیارت ما می آید باید از او استقبال کنی.
صبحگاهان متولی با جمعی از صاحب منصبان از شهر به استقبال او رفتند. و آن مرد و پسرانش را با احترام تمام وارد کردند و در منزلی که برای آنان تدارک دیده بودند سکنی دادند. و قندیلی را هم که آورده بود در محل مناسبی نصب نمودند.
آن مرد غسل کرد و به حرم مطهر مشرف و مشغول زیارت و دعا خواندن شد چند ساعتی که از شب گذشت خدام حرم مردم را به خاطر بستن در بیرون کردند و فقط او را در آنجا گذاشته درها را بستند و رفتند.
او وقتی حرم را خلوت دید در مقابل قبر مطهر به تضرع و زاری و درد دل گفتن پرداخت و گفت من آمده ام و زوجه ام را میخواهم در همان حال تضرع بود تا دو ثلث از شب گذشت ناگاه حالت خستگی و ضعفی به او دست داد و سر به سجده نهاد و چشمانش به خواب رفت؛ ناگهان شنید که یک نفر میگوید: برخیز!
۲۲۶
سر برداشته نگاه کرد و دید وجود مقدس امام على بن موسى الرضا است که می فرماید همسرت را آورده ام و اکنون بیرون حرم است از جا بلند شو و او را ملاقات کن.
گفت: عرض کردم فدایت شوم درها بسته است چگونه بروم؟ فرمود: کسی که همسرت را از راه دور تا اینجا آورده است درهای بسته را هم می تواند بگشاید.
گفت: از جا برخاسته بیرون رفتم و ناگاه چشمم به همسرم افتاد و او را وحشتناک به همان هیأتی که در جزیره بود دیدم و یکدیگر را در آغوش گرفتیم؛ از او پرسیدم: چگونه بدینجا آمدی؟
دست مرا گفت من از درد فراق و بسیاری گریه مدتی به درد چشم مبتلی شده بودم؛ یک شب در حالی که در جزیره نشسته بودم و از شدت درد چشم می نالیدم؛ ناگاه شخصی نورانی پیدا شد - که از نور رویش تمام جاها روشن بود گرفت و فرمود: چشمانت را بر هم گذار من چشمانم را بر هم نهادم دیری نپایید که چشمانم را گشودم و خود را در اینجا دیدم - آن مرد همسر خود را نزد پسران برد و به اعجاز امام علی بن موسى الرضا به وصال ما در رسیدند و مجاورت قبر حضرت رضا را اختیار نمودند تا از دنیا رفتند.
ای مملکت توس که قدر و شرف افزون از عرش علا داده تو را قادر بیچون
تو جنتی و جوی سناباد تو کوثر خاک تو بود عنبر و سنگت در مکنون
حق داری اگر بانگ اناالحق کشی از دل چون مظهر حق آمده در خاک تو مدفون
۲۲۷
فرمانده کونین رضا زاده موسی کش جمله آفاق بود چاکر و مفتون
هشتم در رخشنده دریای امامت کاو راست روان حکم به نه گنبد گردون
لیلای جمالش چو کند جای به محمل عاقل شود از دیدن او مات چو مجنون
بر خویش ببالند چو در حشر ملائک فریاد بر آید که این الرضويون
(میرزا حبیب اختر توسی)
کرامت چهلم
محدث قمی - رضوان الله عليه - در کتاب فوائد الرضویه در شرح حال شیخ مهدی معروف به ملا کتاب - که آرزو داشت در راه مگه از دنیا برود و بالأخره هم به آرزوی خود رسید – می نویسد:
شیخ علی گفت: در سفری که به زیارت حضرت رضا مشرف می شد. من در خدمت شیخ مهدی امین مخارجش بودم.
تا به مشهد مقدس وارد شدیم؛ پول ما پس از چند روز زیارت تمام شد؛ و کسی را هم نمیشناختیم که وجهی به عنوان قرض از او بگیریم؛ ناچار جریان را به مهمانهای همراه شیخ گفتم؛ آنان برخاسته متفرق شدند و من و جناب شیخ به حرم مطهر مشرف شدیم.
پس از نماز و زیارت - در حالی که شیخ دست به دعا برداشته بود –
شخصی را دیدم که در کنار شیخ ایستاده و کیسه پولی – که در دست داشت – در
۲۲۸
دست شیخ نهاد؛ همینکه شیخ آن کیسه را در دست خود دید به آن شخص گفت: شما اشتباه کردید که کیسه را به من دادید منظورش این بود که شاید به دیگری بایست می دادید
اما آن شخص گفت:
أَمَا عَلِمْتَ أَنَّ لِكُلِّ إِمَامٍ مَظْهَرٌ وَ أَنْ الإِمَامَ عَلَى بْنَ مُوسَى الرِّضَا عَلَيْهِ السَّلَامُ متكفل الاحوال الغرباء.
مگر نمی دانی که هر امام مظهر صفاتی از صفات الهی است و این بزرگوار على بن موسى الرضا متکفل احوال غریبان است. این کیسه پول از جانب آن حضرت است که به تو رسیده است.
مرحوم شیخ از این امر متحیر ایستاده بود؛ چون نظرش به من افتاد، اشاره کرد که نزد او روم؛ چون نزد او رفتم کیسه را از میان دستش برداشتم. به بازار رفتم و برای شب غذایی مطبوع فراهم کردم شب هنگام همه رفقا جمع شدند؛ چون چشمشان به آن غذا افتاد، با تعجب گفتند:
تو که امشب ما را مأیوس کرده بودی - در حالی که غذای امشب از شبهای قبل لذیذتر و بهتر است – من جریان کیسه پول را برای آنان شرح دادم و گفتم که در آن کیسه سیصد یا دویست اشرفی بود.
مرحوم مروّج صاحب كرامات رضویه می نویسد:
به همین جهت حضرت رضا معروف به ضامن غریبان است؛ و در صلة حکایت ابوالوفای شیرازی حضرت رسول الله در خواب، دستورهایی به او می دهد و در خصوص توسل جستن دوستان اهل بیت از جمله فرمودند: به جهت سلامتی در سفرها و صحراها و دریاها حضرت رضا را به شفاعت نزد خدا ببر و در دعای توسل به محمد و آل طاهرین آن حضرت چنانکه در مفاتیح الجنان
۲۲۹
نقل نموده:
اللَّهُمَّ إِنِّي أَسْأَلُكَ بِحَقِّ وَلَيْك الرضا على بن موسى الا الا سلمتني به في جميع اسفارى في البرارى و البحار والقفارِ وَالأوْدِيَةِ و الفيافي من جميع . ما اخافة و احذره انك رؤوف رحیم.
خدایا تو را به وليت على بن موسى الرضا عليه السلام سوگند می دهم که مرا سالم بداری در تمام سفرهایم در بیابانها و دریاها و صحراها و دره ها و جنگلها از آنچه میترسم و بیم دارم تو رؤف و مهربانی!
جودی تبریزی می گوید:
ای که سلطان خراسان و شه ارض و سمایی شاه اورنگ قضا خسرو اقلیم رضایی
نه خدا گویمت اما به صفات و به جلالت عقل حیران شده گوید نه خدایی نه جدایی
قادری سازی اگر عزل شهی را زمقامش یا دهی افسر سلطانی عالم به گدایی
خطه توس شد از یمن تو چون وادی ایمن مشهد از نور تو چون سینه سینا به سنایی
گو به موسی که بیا رفت دگر لن از ترانی نظری کن به خدا گر بودت شوق لقایی
همچو حق بود نهان روی تو در پرده غربت حق عیان گشت از رخسار تو از سر خفایی
۲۳۰
کرامت چهل و یکم
محدث نوری رضوان الله علیه در دارالسلام چنین نقل می کند؛ یکی از خدمتگزاران - حرم مطهر حضرت رضا گفت: در شبی که نوبت خدمت من بود در رواقی که به دارالحفاظ معروف است خوابیده بودم ناگاه در خواب دیدم که در حرم مطهر باز شد.
خود حضرت رضا از حرم بیرون آمد و به من فرمود: برخیز و بگو مشعلی بالای گلدسته ببرند و روشن کنند؛ زیرا که جماعتی از اعراب بحرین به زیارت من می آیند و ایشان در بین راه راه را گم کرده اند؛ از طرف طرق (طرق: محلی است در دو فرسخی مشهد هم اکنون آنان سرگردانند. برف هم می بارد؛ مبادا تلف شوند برو به میرزا تقی شاه متولی بگو؟ چند مشعل روشن کنند و با جمعی بروند و آن زائران را ملاقات کرده بیاورند.
خواب بیننده گفت: من از خواب بیدار شدم و فوراً از جای حرکت کردم و رفتم سرکشیک را از خواب بیدار کردم و جریان خواب را برایش توضیح دادم با تعجب برخاست و با یکدیگر آمدیم در حالی که برف می بارید مشعلدار را خبر کردیم او با سرعت رفت و مشعلی روی گلدسته روشن کرد، بعد جماعتی از خدام به خانه متولی باشی رفتیم و خواب را نقل کردم.
متولی با جماعتی مشعلها را روشن کرده با ما همراه شد و از شهر بیرون آمدیم و به طرف طرق به راه افتادیم؛ نزدیک طرق به زوار رسیدیم آنان در آن هوای سرد میان بیابان سرگردان بودند.
پس از ملاقات جویای حالشان شدیم گفتند ما در شدت برف و طوفان نمی توانستیم راه را تشخیص دهیم بالاخره از شدت سرما دست و پای ما از حس و حرکت بازماند تن به مرگ دادیم و از چهار پایان خود پیاده شده، همه یک جا
۲۳۱
دور هم جمع شدیم و فرشها را روی خود انداختیم و شروع به گریه و زاری کردیم؛ در میان ما مردی صالح و طالب علم بود؛ همینکه چشمش به خواب رفت حضرت رضا را در خواب زیارت کرد.
آن حضرت به او فرمود: قُومُوا فقد أَمَرتُ أَن يَجْعَلُوا المَشْعَل فَوق المنارة فاقصدوا نحو المشعل تصادفوا المتولى.
برخیزید دستور داده ام مشعل در بالای گلدسته قرار بدهند؛ از روشنایی مشعل به آن سمت حرکت کنید متولی به استقبال شما خواهد آمد.
این بود که ما حرکت کردیم و به راه افتادیم؛ همان جهت روشنایی مشعل را هدف قرار داده ایم تا اینجا که شما به ما رسیدید؛ متولی آنان را به شهر آورد و به خانه خود برد و پذیرائی نمود.
آری. حضرت رضا ضامن غریبان و امام رؤوف است و به زائران و دوستان خود توجهی خاص دارد.
ای نفست چاره درماندگان جز تو کسی نیست کس بیکسان
چاره ما ساز که بیچاره ایم گر تو برانی به که روی آوریم
بی طمعیم از همه سازنده ای جز تو نداریم نوازنده ای
یار شو ای مونس غمخوارگان چاره کن ای چاره بیچارگان
قافله شد؛ بیکسی ما ببین ای کس ما بيكسي ما ببین
پیش تو با ناله و آه آمدیم معتذر از جرم و گناه آمدیم
کرامت چهل و دوم
صاحب کرامات رضویه از مرحوم حاجی امین منبری مشهور مشهد، نقل می کند که فرمود یکی از تجار خرمشهر که مریض بود - به عزم زیارت به مشهد
۲۳۲
مقدس آمد؛ من و سید علی اکبر خوبی پدر آیت الله خویی در شب ماه مبارک رمضان به عیادتش رفتیم. تاجر مشهدی گفت:
من در مورد حضرت رضا برای زائرینش حکایتی دارم که برایتان نقل می کنم در یکی از سفرهایم به مشهد مقدس شبی به مجلس ذکر مصیبت حضرت سیدالشهدا رفتم و در آنجا شخصی را دیدم که به لهجه بختیاری سخن می گفت؛ اما لباس عربی بر تن داشت به او گفتم شما لباس عربی برتن دارید و به لهجه بختیاری سخن میگوئید؟
گفت همین طور است؛ من از زمان پدرم ساکن بصره شدم؛ به همین جهت لباس عربی می پوشم و چند سال است که هر سال به زیارت حضرت رضا مشرف میشوم و یک ماه توقف میکنم و بعد مرخص می شوم و بعد به بصره می روم؛ اما علت تشرف همه ساله ام این است که سفر اول یازده ماه در مشهد ماندم؛ شبی در عالم خواب دیدم که برای تشرف به حرم مطهر حضرت رضا آمده ام؛ همینکه نزدیک دری از حرم رسیدم - که معمولاً زوار در آنجا اذن دخول می خوانند - دیدم که از طرف چپ تختی است و خود حضرت رضا روی آن نشسته و هر زائری که می آید و میخواهد وارد حرم شود آن حضرت برخاسته؛ می ایستد و چند قدمی به استقبال زائر خود میآید تا داخل حرم میشود و آن گاه می نشیند؛ اما کسی از آن در خارج نمی شود.
من هم مثل سایر زائران از همان در وارد شدم دیدم زائران بعد از زیارت هنگام خروج از حرم مطهر از پایین پای مبارک خارج میشوند؛ من هم از همان در خارج شدم و باز در آنجا تختی در طرف دست چپ دیدم که آن حضرت روی آن نشسته و میزی در برابر اوست که جعبه ای حاوی اوراق سبز رنگی روی آن است.
۲۳۳
هر زائری که از حرم مطهر بیرون می آید امام الا خودش از جا بر می خیزد و یکی از آن برگه های سبز را برداشته و به زائرش عطا میفرماید و به زبان مقدس خودش، چنین بیان میکند: «خُذ هذا آمانٌ مِنَ النَّار و انا بن رسول الله.
این برگ را بگیر که امان از آتش است؛ من پسر پیامبرم وقتی که زائر عزم خروج می کرد، امام چند قدم به مشایعت او می رفت.
در آن حال هیبت و جلالت آن سرور چنان مرا فرا گرفته بود که جرأت نزدیک شدن نداشتم؛ بالأخره به خود جرأت دادم و پیش او رفتم، دست و پای آن حضرت را بوسیدم؛ و پس از آن عرض کردم آقا زوّار زیادند؛ برای شما باعث اذیت است که این قدر از جای خود حرکت میکنید.
فرمود: ایشان به زیارت من آمده اند بر من لازم است که از ایشان پذیرایی کنم.
آن گاه برگ سبزی هم به من عطا فرمود؛ دیدم به خط طلایی آن عبارت نوشته شده بود؛ بعداً از خواب بیدار شدم و از این جهت است که هر سال به زیارت حضرت رضا ء مشرف میشوم و پس از یک ماه توقف کردن از خدمتش مرخص می شوم.
کرامت چهل و سوم
جریانی دیگر درباره توجه امام رضا نسبت به زوار
حاج سید ابوالحسين طيب صاحب تفسیر عالی اطیب البیان، در ج ۱۴، ص ۲۷۹ نوشته است که علت نوشتن این تفسیر خوابی است به شرح زیر:
در عالم رؤیا دیدم در اصفهان در محله بید آباد کنار نهری – کـه بـه نـهر با با حسن معروف است - ماشینی توقف کرده است که راننده اش را نمی بینم؛ ولی
۲۳۴
حضرت رضا را دیدم که در طرف دیوار روی صندلی جلو ماشین و حضرت بقية الله اعظم ارواحنا له الفداه در جنب نهر نشسته بودند؛ و در میان این دو بزرگوار هم جوانی خردسال با کلاه نشسته بود که او را نشناختم.
به طرف نهر آمدم دیدم امام زمان ال زانوی مبارکش را پشت ماشین نهاده بود روی ماشین را بوسیدم؛ امام اله در ماشین را باز کرده، فرمود: می خواهی ببوسی؟ ببوس.
من زانوی مبارکش را بوسیدم و به چشم کشیدم؛ سپس به جد بزرگوارشان امام رضا اظهار نمودند زائران شما زیاد شده اند چنانچه بخواهیم حوائجشان را روا کنیم مشکل است؛ حضرت فرمود مانعی ندارد بدین معنی که امام ال نسبت به همه زوار خود توجه دارد و برآوردن حوائج همه آنان را از خدای تعالی درخواست مینماید.
بعداً امام زمان از ماشین پیاده شدند و دست حقیر را گرفتند و به مدرسه میرزا مهدی - که در همان محل بود بردند؛ آن مدرسه اکنون هم در همان محل هست و به مدرسه سرجوی» معروف است و به من فرمودند: حجره ات کدام است؟ من حجره وسط مقابل رو را نشان دادم؛ و بعد خدمت آن حضرت عرض کردم آیا شما از من راضی هستید؟ فرمود: نعم (آری). چون تو دین را ترویج میکنی.
پس از آن با هم در مسجد حجة الاسلام سید شفتی (اعلی الله مقامه) آمدیم؛ در آنجا فرمودند: من سابقاً کتابی در عقاید منتشر کردم که بعضی از علمای اعلام فرمودند: مراد کتاب «کلم الطیب است که نوشته و منتشر نموده اید اکنون می خواهم کتابی در تفسیر به دست یکی از شما بنویسم؛ خوب است به تو محول کنم؛ فعلاً هزار تومان وجه آن موجود است.
۲۳۵
من با شادی از خواب بیدار شدم و به نوشتن تفسیر تصمیم گرفتم؛ صبح جمعه که در جلسه ای درباره عقاید و اخلاق صحبت میکردم با شادی و سرور آن خواب را هم بیان کردم؛ صاحب منزل هزار تومان آورد؛ گفتم: کاغذ برای من بخرید که مصرف این تفسیر کنم ایشان به تهران رفته با مقداری بیشتر از آن پول کاغذ خریده آورد و اضافه آن را هم از من گرفت. در مدت ده سال هفت یا هشت مجلد آن تفسیر را نوشتم مجدداً شبی در رؤیا دیدم که خدمت امام زمان لا مشرف شدم؛ عرض کردم آیا این تفسیر مرضی شما هست؟ فرمود: نعم (آری). عرض کردم پس امضاء بفرمایید؛ حضرت یک نقطه پایین آن تفسیر نهادند؛ حقیر دیدم که از آن نقطه نوری متصاعد میشود؛ لذا با کمال جرات و با بانگ بلند میگویم که این تفسیر نوشتن هم به امر مبارک امام زمان بود و هم به امضای آن حضرت رسید و این رؤیا از رؤیاهای صادقه است.
اما نکات مورد استفاده از آن خواب:
۱- علاقه آن بزرگوار به ذکر عقاید و توصیه به تفسیر.
۲- اهمیت خاص داشتن ترویج دین از نظر امام زمان - عجل الله تعالى فرجه - از این جهت که در جواب من فرمودند رضایت من از تو به خاطر این است که دین را ترویج میکنی.
۳- این خانواده خانواده کرمند و از این جهت است که نمی خواهند زوارشان دست خالی برگردند؛ زیرا که فرمودند برآوردن حوائج همه زوار مانعی ندارد؛ اما زوار هم ادب را باید مراعات کنند.
۱- از هجر روی چون گلت در سینه دارم خارها چون چهره ات نبود رخی دیدیم بس رخسارها
۲۳۶
۲- مانند تو یوسف رخی پیدا نخواهد شد دگر بسیار با نقد روان گشتیم در بازارها
۳- بر روی ما ای باغبان بگشا در گلزار را تا کی به حسرت بنگریم از رخنه دیوارها
۴- وصل تو ای جان جهان آیا به ما روزی شود؟ جان داده مشتاقت بسی از دوری دیدارها
۵- بر ما مریضان از وفا زان لب شفا بخشی نما بر خاک راهت بین شها افتاده بس بیمارها
۶- ما دوستان روز و شبان داریم فریاد و فغان چون بلبلان در بوستان از حسرت گلزارها
کرامت چهل و چهارم
صاحب کرامات رضویه در ج ۲ ص ۷۳ کتاب خود می نویسد: فخرالواعظین مرحوم حاج شیخ عباسعلی معروف به محقق نقل کرد میرزا مرتضی شهابی - که سابقاً دربان باشی کشیک سوم آستان قدس بود - ده شب مجلس روضه خوانی تشکیل داد؛ پدرم و حاج شیخ مهدی واعظ . مرا هم برای منبر رفتن دعوت کرد. و سفارش کرد که همه شما هر شب به حضرت جواد الائمه علي باید متوسل شوید؛ و درباره مصیبت آن امام عله روضه بخوانید. من چون تازه کار بودم، و معلوماتم برای منبر کافی نبود پرسیدم چرا این قدر مایلید و اصرار دارید که درباره امام نهم الا ذکر مصیبت بگوییم و به او متوسل شویم؟
جواب داد: آخر کار به شما خواهم گفت؛ ما نیز طبق دستور و سفارش وی هر شب به امام نهم الله متوسل شدیم تا ده شب به پایان رسید.
۲۳۷
شب آخر منبری ها را به صرف شام دعوت کرد و گفت:
علت توسل من هر شب به امام نهم این بود که در روز کشیک طبق معمول همه دربانان در صحن مطهر به جاروب کردن صحن کهنه مشغول می شدیم و جوی آبی روان در صحن بود که مردم چه زائر و چه مجاور برای وضو ساختن روی پله ای که در دو طرف آن نهر بود، می نشستند.
یک روز ضمن جاروب کردن صحن دیدم چند نفر از زائرین در نزدیک سقاخانه اسماعیل طلایی - برابر گنبد مطهر - نشسته و به خربزه خوردن مشغولند و پوست و تخمه های خربزه ها را هم آنجا ریخته و کثیف کرده اند.
من به محض دیدن آن منظره اوقاتم تلخ شد و گفتم: آقایان!
اینجا که جای خربزه خوردن نیست از این گذشته دست کم، پوست و تخمه خربزه ها را بایستی در جوب آب می ریختید.
آنان متغیر شده گفتند مگر اینجا خانه پدر تست که این گونه دستور می دهی؟
من نیز متغیر شدم و با پای خود پوست و تخمه و دیگر خربزه های آنان را در میان جوی ریختم؛ آنان هم برخاسته رو به حضرت رضا کرده، گفتند: آقا، امام رضا! ما اول خیال میکردیم اینجا خانه تست که آمدیم. اگر میدانستیم که خانه پدر این مرد است هرگز نمی آمدیم این سخن را گفتند و رفتند و من نیز به کار خود مشغول شدم چون شب فرا رسید و به بستر رفته، خوابیدم، در عالم خواب دیدم در ایوان طلا جنجال و غوغایی بر پاست؛ نزدیک رفتم تا از جریان آگاه شوم؛ ناگهان دیدم آقای بزرگواری در وسط ایستاده است و یک سه پایه ای هم در وسط ایوان نهاده اند چون در آن زمان رسم بود که مقصر را به سه پایه بسته شلاق می زدند.
۲۳۸
سپس آن آقای بزرگوار فرمود بیاورید! تا این امر از آن سرور صادر شد مأمورین آمدند و مرا گرفتند و پهلوی سه پایه برده بدان بستند؛ من بسیار متوحش شدم.
عرض کردم: تقصیر و گناهم چیست؟
فرمود مگر صحن خانه پدر تو بود؟ که زائرین مرا ناراحت کردی و با پای خود خربزه های آنان را به جوی آب ریختی خانه خانه من است و زوار هم مهمان من اند؛ تو چرا چنین کردی؟
پس از این فرمایش حالت انفعال و خجالتی به من دست داد که نمی توانم بیان کنم؛ همینکه مأمورین خواستند مرا بزنند من از ترس و وحشت به این طرف و آن طرف نگاه میکردم که ببینم آشنایی به چشم می خورد تا وسیله نجاتم گردد یا نه؟
در این حال متوجه شدم که آقای جوانی پهلوی آن حضرت ایستاده است؛ همینکه او حالت وحشت مرا دید عرض کرد: پدر جان!
این مقصر را به من ببخشید بمحض اینکه او این سخن را گفت مرا آزاد کردند. نگاه کردم دیدم نه سه پایه ای هست و نه شلاقی پرسیدم: این جوان که بود؟ گفتند: این آقا زاده پسر آن حضرت امام جواد ع است؛ از خواب بیدار شدم و به فکر زائرین افتادم تا پس از جستجوی بسیار آنان را پیدا و از ایشان دعوت و پذیرایی شایانی به عمل آوردم و بدین وسیله موجبات رضایت آنان را فراهم و از ایشان عذر خواهی کردم.
حال، شما آقایان بدانید که من آزاد شده حضرت جواد الا هستم و از این جهت بود که ده شب به آن بزرگوار متوسل شدم.
۲۳۹
کرامت چهل و پنجم
محدث نوری در دارالسلام مینویسد:
مير معین الدین اشرف، یکی از خدام حضرت رضا ، گفته است:
شبی در دارالحفاظ یکی از رواقهای حرم مطهر یا کشیکخانه، خوابیده بودم؛ در خواب دیدم که برای تجدید وضو به صفه میر علی شیر – همین صفه ای که در صحن کهنه است و اکنون ایوان طلاست - بیرون آمدم.
ناگاه جماعت بسیاری دیدم که به صحن مطهر وارد شدند و در پیشاپیش آنان بزرگواری خوش صورت و عظیم الشأن و نورانی بود؛ و جماعتی کلنگ به دست پشت سر آن بزرگوار بودند وقتی وارد شدند تا وسط صحن مطهر آمدند همان شخص بزرگوار فرمود: «انبشوا هذا القبر و أخرجوا هذا الخبيث
این قبر را بشکافید و این خبیث را بیرون آورید.
اشاره به قبر مخصوص نمود و آن جماعت شروع به کندن قبر نمودند. من از یک نفر پرسیدم این شخص کیست؟ گفت: حضرت امیرالمؤمنین است.
در همین اثنا دیدم از داخل روضه مبارکه حضرت رضا بیرون آمد و خدمت جدش امیر المؤمنين رسید و بر آن حضرت سلام کرد؛
آقا جواب سلامش را داد؛ پس از آن امام هشتم الا عرض کرد: « یا جدا! سئلتك ان تعفوا عنه و تهبني تقصیره»
از شما خواهش میکنم؛ این شخص را که در جوار من دفن شده عفو فرمایی و تقصیر او را به من ببخشی؛ امیر المؤمنين فرمود:
تو میدانی که این مرد فاسق و فاجر بوده و شرب خمر می کرده است؛ عرض کرد: بلی. و لكنه اوصى عند وفاته أن يدفن في جواري»
۲۴۰
اما او هنگام مرگ وصیت کرد که او را در جوار من دفن کنند؛ و من امیدوارم که او را به من ببخشی امیر المؤمنين علي فرمود:
«وهبتك جَرَائِمَهُ» من تقصیرات و گناهانش را به تو بخشیدم.
پس از آن حضرت عالی بازگشت خواب بیننده گوید: من از وحشت بیدار شدم و بعضی از خدام را که خوابیده بودند بیدار کردم و با هم به همان محلی که در خواب دیده بودم آمدیم و نگاه کردیم دیدیم که معلوم است قبر تازه ای است و مقداری خاک هم بیرون ریخته شده است؛ آن گاه جویا شدم و پرسیدم که این قبر کیست؟ گفتند: قبر شخص ترکی است که دیروز اینجا دفن شده است. نویسنده سطور و مرحوم مروج هر دو لبهایمان بدین شعر مترنم گشت:
ای شه توس فدای تو و طوف حرمت توس فردوس برین گشته زیمن قدمت
من به درگاه تو باروی سیاه آمده ام این من و جرم من و آن تو و لطف و کرمت
بعید نیست که حضرت رضاء الله شفیع گنهکاری شود؛ زیرا که اساساً ائمه طاهرين السلام شفیع شیعیان اثنی عشری - که اعتقادی صحیح داشته باشند - هستند.
در روضة الواعظين على بن فتال نیشابوری نقل میکند که مردی خراسانی خدمت امام رضا رسید و گفت: یابن رسول الله! من رسول اکرم عل الله را در خواب دیدم که فرمود:
كَيْفَ أَنتُم إِذا دفن في ارضِكُم بِضْعَتي واستحفظتم وديعتي و غيب في ترابكم نجمي
فرمود: حال شما اهل خراسان چگونه خواهد بود؟ زمانی که پاره تن من در
۲۴۱
سرزمین شما دفن شود و امانت من به شما سپرده گردد و ستاره ام در آنجا پنهان شود.
حضرت رضا ء فرمود:
أَنَا الْمَدفون فى ارضكم و أنا بضعة نَبِيِّكُم و أنا الوديعة و النجم»
من همان پاره تن رسول الله صلى الله علىه و آله هستم که در سرزمین شما دفن میشوم و من همان امانت و ستاره او هستم.
بعد مولى على بن موسى الرضا خود می فرماید:
الا فمن زارني و هو يعرف ما اوجب الله تبارک و تعالیٰ من حقى و طاعتي فانا و آبائی شفعانه يَوْمَ القيامة و من كنّا شفعائه يوم القيامة نجا ولو كان عليه وزر الثقلين هر کس مرا زیارت کند در حالی که عارف به حق من باشد که خداوند چه امتیازی به من عنایت کرده و اطاعتم را واجب شمرده است من و پدرانم شفیع او خواهیم بود؛ و من و پدرانم در روز قیامت شفیع هر که باشیم نجات می یابد؛ گرچه دارای گناه جن و انس باشد.
کرامت چهل و ششم
در باب دهم منتخب التواریخ از قول والد خود محمد علی خراسانی مشهدی مینویسد: در زمانی که خدمت مرحوم حاج ملا هاشم صاحب منتخب التواريخ رفت و آمد داشتم؛ پدر بزرگوارش را - که مردی صالح بود - دیده بودم.
او - که قریب هفتاد سال به خدمت فراشی در آستان قدس رضوی مفتخر بود - چنین نقل کرده است:
در اوایل ورود به خدمتش شخصی پارسا و زاهد از خدام همان کشیک که من هم در آن کشیک مشغول خدمت بودم شبها که در حرم را می بستند او مانند
۲۴۲
سایر خدام به آسایشگاه نمی رفت در همان رواقی که در بسته میشد و دارالحفاظ نام داشت مشغول تهجد و عبادت میشد؛ و هرگاه هم که خسته میگشت سرش را بر عتبه (۱- آستانه، درگاه) می نهاد تا خستگی او برطرف شود.
شبی سرش را بر عتبه مقدسه نهاده بود؛ ناگهان صدای باز شدن در ضریح مطهر به گوشش رسید. پدرم گفت یادم نیست در خواب دیدم یا در بیداری همینکه صدای باز شدن در ضریح را شنید به خیال این که شاید وقت بستن درها کسی در حرم مانده بوده است که درها را بسته اند فوراً از جا برخاست و در حالی که داشت می رفت سرکشیک حرم را بیدار کند؛ ناگاه دید در حرم مطهر گشوده شد و بزرگواری از آن بیرون آمد و دری هم که از دارالحفاظ به دارالسیاده است باز شد و آن حضرت به دارالسیاده رفت.
گفت: تا چنین دیدم من هم عقب سرش رفتم تا از دارالسیاده بیرون شد و به ایوان طلا رسید و در کنار ایوان ایستاد.
من هم با کمال ادب نزدیک محراب ایستادم در این هنگام دیدم دو نفر با کمال ادب آمدند و با حال خضوع در برابر آن حضرت ایستادند.
امام به آن دو نفر فرمود: این قبر را - که در صحن مقدس پشت پنجره است - بشکافید و این خبیث را از جوار من بیرون برید؛ من نگاه کرده، دیدم آن دو نفر با کلنگهایشان آن قبر را شکافتند و آن مرد را - که زنجیر آتشین در گردنش بود - بیرون آوردند و کشان کشان از صحن مقدس به طرف بالا خیابان بردند؛ ناگهان آن شخص روی خود را به جانب آن بزرگوار کرد و گفت: یابن رسول الله من خود را مقصر و گنهکار میدانستم که وصیت کردم مرا از راه دور بیاورند و در جوار شما دفن کنند بمحض اینکه این سخن را گفت، امام به آن
۲۴۳
دو نفر فرمود: او را برگردانید در این هنگام ناقل جریان بیهوش می شود.
سحرگاهان که سرکشیک و خدام برای گشودن در می آیند؛ می بینند آن مرد بیهوش افتاده است فوراً او را به هوش آورده، قضیه را نقل میکند.
مرحوم پدرم گفت: من با جمعی از خدام به آن محل رفتیم و او آنچه را که در آنجا دیده بود به ما نشان داد و آثار نبش قبر کردن را من با چشم خود دیدم.
بعداً معلوم شد که آن قبر یکی از حکام توابع مشهد بوده است که در روز قبل او را در آن مکان دفن کرده بودند.
بنابراین کسی که مدعی محبت با خاندان ولایت است و افتخار نام آنها بر دلش نقش بسته جای بسی شرمندگی است که با کارهای خلاف شرعی که مرتکب می شود موجبات ناراحتی آنان را فراهم کند.
خدایا به تاج کرامت علی بن موسی الرضاء به ما توفیق عطا فرما که در حضور آن عزیز و بزرگوار عرق خجلت بر پیشانی ما ننشیند.
هر کس که بمیرد اهل یا نااهل است آید به سرش علی علی حدیثی نقل است
مردن اگر این است وفایی بخدا در هر نفسی هزار مردن سهل است
مرحوم مروّج در ص ۱۹۲ جلد دوم کتاب کرامات می نویسد:
یکی از خویشان تهرانی من که به قصد زیارت ده روزه به مشهد مشرف شده بود. در هنگام رفتن به من گفت در این چند روزه توقف، از بسیاری جمعیت به بوسیدن حرم مطهر موفق نشدم.
در روز وداع گفتم خدایا من در این سفر - به خاطر این که بدنم به بدن نامحر می ترسد - به بوسیدن ضریح مطهر موفق نشدم. بعد، از حرم بیرون آمدم در
۲۴۴
همان روز یا شب در خواب دیدم که برای زیارت به حرم آمده ام؛ ناگاه دیدم ضریح مطهر برداشته شد و قبر شریف آشکار گشت و کسی به من گفت: اگر نتوانستی ضریح را ببوسی، حالا بیا قبر مطهر را ببوس.
از مرحوم حاج شیخ حسنعلی اصفهانی نقل کرده اند که در اوایل تشرفم به مشهد مقدس روزی در صحن نشسته بودم؛ ناگاه دیدم که هیچ کسی در صحن کهنه نیست؛ ولی از طرف در پایین خیابان حیوانات درنده و گزنده مانند شیر و گرگ و پلنگ و مار و عقرب و پشه و مگس و ... می آیند و از طرف در بالا خیابان می روند؛ اما انسان در میان آنها خیلی کم است.
با این حال دست مبارک امام بالای سر تمامی آنان بود و همه از زیر دست آن حضرت می رفتند.
وقتی به حال طبیعی خود بازگشتم دانستم که ما مردم دارای هر صفتی از صفات هم که باسیم باز لطف و مرحمت و عنایت حضرت علی بن موسی الرضا الشامل حال همه ما هست.
لذا مجاورت آن بزرگوار را اختیار کردم. (۱- کرامات، ج ۲، ص ۱۹۵.)
ای که بر خاک حریم تو ملائک زده بوس رشک فردوس برین گشته ز تو خطه توس
هر که آید به گدایی به در خانه تو حاش لله که زدرگاه تو گردد مأیوس
آری تمام امید ما زوّار و مجاورین و خدمتگزاران آستان قدس رضوی به همین لطف و عنایت آن حضرت است که ان شاء الله مأيوس نخواهیم شد.
۲۴۵
کرامت چهل و هفتم
صاحب كتاب كرامات رضویه در ص ۱۲۳ جلد اول می نویسد:
میرزا ابوالقاسم خان پسر علیخان تهرانی سالها در یکی از حجره های فوقانی سرای محمدیه مشهد مقدس اقامت داشت و به قرائت و عبادت به سر می برد و مدتها با من «مؤلّف» انس و الفت داشت؛ عاقبت در همان حجره در چهارم محرم سال ۱۳۶۵ هـ. ق از دنیا رفت و در صحن نو دفن شد.
روزی به من گفت: کرامتی از حضرت رضا له به یاد دارم که آن شفای میرزا آقاسی توپچی اداره ژاندامری است بدین شرح:
که او با پنج نفر از توپچیان مأمور میشود که یک گاری فشنگ و باروت به رشت ببرند؛ وی و همراهانش پس از خروج از مشهد ناگهان آتش سیگار یکی از همراهان به صندوق باروت رسیده فوراً آتش میگیرد؛ بلافاصله سه نفر از آنان هلاک و دیگران زخمی میشوند.
خود میرزا آقاسی گفت من یک مرتبه ملتفت شدم دیدم قوه باروت مرا حرکت داده، ده دوازده زرع به خط مستقیم بالا برد و فرود آورد و گوشها و رگهای پاهای من تا پاشنه با تمامی سوخت؛ بلافاصله مرا به مریضخانه لشکر بردند و حدود یک ماه مشغول معالجه من شدند و سپس از آنجا به بیمارستان امام رضا بردند و شش ماه هم در آنجا تحت معالجه قرار دادند، تا اینکه جراحت و چرک آمدن بر طرف شد؛ اما قدرت حرکت نداشتم زیرا رگها بکلی سوخته بود.
شبی در حال گریه و زاری و دل شکستگی به حضرت رضا توجه کرده عرض کردم: یابن رسول الله الله من سیدی از خانواده شما هستم؛ آخر شما نباید به داد من بیچاره برسید؟
۲۴۶
پس از گریه و زاری بسیار خوابم برد؛ در عالم رؤیا دیدم که سید بزرگواری نزد من آمده فرمود میرزا آقا حالت چطور است؟ همینکه این اظهار مرحمت را نمود فوراً دستش را گرفته عرض کردم شما کیستید که احوال مرا می پرسید؟
آیا از اهل سبزوارید یا از خویشان من؟
فرمود: میخواهی چه کنی؟ من هر که هستم؟ آمده ام احوالت را بپرسم عرض کردم میخواهم شما را بشناسم؛ چرا تاکنون هیچ کس احوال مرا نپرسیده است؟ فرمود: تو به که متوسل شده ای؟ گفتم به حضرت رضا.
فرمود: من همانم.
گفتم: آخر ببینید که من به چه روز و چه حالی افتاده ام؛ و از هر دو پا شل شده ام و نمی توانم حرکت کنم.
فرمود: پایت را بیاور تا ببینم پس دست مبارک خود را از بالای یک پای من تا باشنه پا کشید و بعد از آن پای دیگر را به همین نحو مسح نمود و من در خواب حس کردم که روح تازه ای به پای من آمد؛ بیدار شدم و فهمیدم که شست پایم حرکت میکند با تعجب با خود گفتم آیا میشود که همه پای من حرکت کند؟ پاهایم را حرکت دادم؛ احساس کردم که دردش بر طرف شده و بخوبی می توانم آن را حرکت دهم و بیقین دانستم که خوابم از رؤیاهای صادقه است و حضرت رضا به من شفا عنایت فرموده است.
کرامت چهل و هشتم
دخترم به مشهد برو
سخنان پدر دختر کارمند اداره کشتیرانی:
مدتی بود که رنگ دخترم تغییر کرده مثل مریضهای بدحال شده بود؛ هر روز
۲۴۷
لاغرتر می شد؛ هر وقت از سر کار به خانه می آمدم و چشمم بها او می افتاد احساس یک غم جانکاه به قلبم چنگ می انداخت.
یک روز به اتفاق مادرش دخترم را به مطب دکتر بردم و دکتر پس از معاینه چند آزمایش نوشت و من بلافاصله به محل آزمایشگاه بردم و قرار شد، فردا رفته و جواب آنها را بگیرم شب را تا صبح بیدار نشستم؛ و به فکر چگونگی جواب آزمایشها بودم و گاه به چهره دختر کم نگاه میکردم و گاه به چهره مادرش که در خواب ناله میکرد؛ آن شب شبی طولانی بود؛ بالاخره صبحگاهان فرا رسید.
صبح زودتر از معمول - با اینکه میدانستم آزمایشگاه هنوز شروع به کار نکرده - به محل آزمایشگاه مراجعه کردم و آن قدر منتظر شدم تا مسؤولین آزمایشگاه آمدند و جواب آزمایشها را گرفته بسرعت نزد دکتر بردم و دکتر بمحض اینکه آنها را دید گفت باید به او خون تزریق شود؛ بلافاصله او را برای تزریق خون بردم و به او خون تزریق شد و چند روز بعد حالش بدتر شد و دچار بیحالی بیسابقه ای گردید؛ به گونه ای که از غذا خوردن افتاد ... سپس او را بسرعت به اهواز منتقل کردم و در بیمارستان پس از معاینات اولیه سه حرف ALC روی ورقه معاینه درج گردید و گفتند . حتماً باید بستری شود!!
سخنان دختر شش ساله شفا یافته:
«خیلی حالم خراب بود نمیتوانستم زیاد حرف بزنم دلم میخواست با بچه ها بازی کنم؛ اما نمی توانستم.
وقتی بابام مرا به بیمارستان اهواز برده آزمایش کردند؛ دکتر حرفهایی زد که بابام خیلی ناراحت شد و من بیشتر ترسیدم و از وقتی که خون به من تزریق کردند حالم خیلی بدتر شد و بعد قرار شد مرا در بیمارستان بستری کنند، شب با
۲۴۸
دیدن ناراحتی پدر و ماردم احساس غم و تنهایی عجیبی کردم و با حالتی که نمی توانم بگویم خوابیدم.... توی خواب یک آقای بلند قدی را دیدم - که محاسن داشت و خیلی مهربان بود - او به من گفت دخترم به مشهد بروید.....
صبح که از خواب بیدار شدم خواب را به پدر و مادرم گفتم و پدرم همان روز با من و مادرم به مشهد آمدیم آنان مرا به پشت پنجره بردند و با یک پارچه گردنم را به پنجره بستند و من به مردمی که مثل من خودشان را به پنجره بسته بودند نگاه میکردم و یاد آن آقا می افتادم بعد از چند ساعتی که گذشت خسته شدم و خوابم برد؛ در خواب همان آقا را دیدم که به من گفتند: دخترم! تو خوب شدی ولی باز هم شبها می آمدم پشت پنجره و مادرم با همان پارچه گردنم را می بست شب چهارم یکدفعه بیدار شدم و دیدم. پارچه از گردنم باز شده و حالم خوب است؛ من بی اختیار گریه ام گرفت؛ پدرم بیدار شد و مرا در بغلش فشرد و با اشک و خنده مرا به داخل حرم برد یا امام رضا گره گشا تویی ....
شفا بخش تویی .... بیمار و بیماران و همه خالصان درگاهت از تو شفا و دارو میگیرند ... دلهای سوخته و چشمان اشکبار در مشهد تو آرام و قرار میگیرند.
ای امام رضا ع عاشقان خود را توفیق زیارت بده ... شیعیان مؤمن خود را تو بهره مند ساز و گره های زندگی ما را با انگشت کرامتت تو بگشای .... که ما را جز خانه و مشهد تو پناهی نیست.
فقیر و خسته به درگاهت آمدم رحمی که جز ولای توام نیست هیچ دستاویز (۱- غزل ۲۶۶ حافظ شیرازی دیوان غزلیات)
۲۴۹
کرامت چهل و نهم
شفای «م»
وقتی دکتر حرف آخر را زد کمر رسول شکست اشک از چشمان رسول به روی صورتش غلتید و روی زانوانش نشست.
او صدها کیلومتر را با همسر بیمارش «م» آمده بود تا در مرکز استان دکترهای معروف معالجه اش کنند اما حال با آن همه آزمایش و عکس در مشهد و تهران و رفت و آمدهای مکرر دکترها گفته بودند نود و نه درصد امکان مرگ وجود دارد و درمانی نیست آه .... و اشک سد چشمان را شکست و مثل سیل جاری شد؛ از یک سال قبل دید چشمان «م» نیستانی همسر رسول تار شده بود و سمت راست بدنش دچار دردهای شدید میشد تا جایی که شدت درد او را نزد شکسته بند کشانده و بارها برای معالجه به پزشک مراجعه کرده بود.
تا اینکه یکباره سمت راست بدن «م» کاملاً فلج شد؛ و او قدرت تکلم خود را نیز از دست داد؛ بلافاصله او را از شهرستان بجنورد به بیمارستان قائم مشهد منتقل کردند و پس از یک شب بستری شدن در آنجا به بیمارستان امدادی منتقل گردید و در آنجا پس از گرفتن عکسهای فراوان از نقاط مختلف بدن و آزمایشهای مختلف به رسول گفته شد که بیمار را به تهران باید ببرد تا در بیمارستان خاتم الانبیاء با دستگاه مخصوص از بیمار عکس بگیرند تا نظر نهایی پزشکان مشخص شود و او با هزار مشکل همسر بیمارش را با هواپیما به تهران برد. در تهران پس از بستری شدن «م» در بیمارستان و در فرصتی که پیدا شده بود که رسول به منزل یکی از آشنایان میرود و در آنجا رسول که حالا به همدلی بیشتر نیاز پیدا کرده بود و شدت یافتن بیماری «م» و بستری شدنش باعث شده بود تا رسول بیشتر احساس تنهایی کند؛ به همین جهت در منزل آشنا، بغض رسول
۲۵۰
می ترکد و با گریه و درد از بیماری «م» سخن میگوید چندانکه بانوی خانه از عمق وجود دل شکسته شده سفره ابوالفضل نذر بیمار میکند رسول پس از چند روز با عکس لازم و بیمار به مشهد مراجعت میکنند و «م» مجدداً در بیمارستان امداد بستری میشود و پزشکان با دیدن عکس حرف آخر را به رسول میزنند؛ همسرت حتماً می میرد ...!!
رسول چگونه میتوانست بپذیرد که «م» می میرد؟ که تنها می ماند. که حاذق ترین پزشکان در مقابل مرگ عاجزند. ... که کیلومترها سفر نتیجه ای نداده .... که هم بالین و هم پیمانش محکوم به مرگ است... که بچه هایش بی مادر خواهند شد.
رسول نمی توانست این همه را تحمل کند اصلاً نمی توانست بپذیرد؛ اما در مقابل تلخی زمانه انسان چاره ای جز قبول مصائب ندراد و بالأخره رسول با قلبی مملو و پر از درد و با کمری شکسته به شهرستان پیام می فرستد که همخونان عزیزان و خویشان بیایید و برای آخرین بار با نویم را ببینید؛ همه آمدند با آه و افسوس در دل و برلب که میبایست در حضور بیمار پنهان می شد؛ اما «م» همان گونه که مرگ را میدید غم پنهان صورتها را نیز میدید، ولی افسوس که حتی زبانش نیز از گفتن باز مانده و بدنش فلج شده بود؛ بانو در خود می سوخت و می بایست برای همسرش که جلو چشمانش پرپر میزد با آشنایان برنامه مجالس ترحیم او را پیش بینی کنند چه صبری لازم بود و چه صبری داشت رسول ...؟
«م» کم کم سر در مرگ را حس میکرد گویی در پشت همه صورتها مرگ را می نگریست؛ شبح و سایه مرگ حتی از پشت نگاه رسول نیز او را می نگریست.
«م» در یک لحظه شکست چشم فرو بست تا خود را حتی اگر برای دقیقه ای هم که شده است به دست مهربان خواب بسپارد خوابی که بعدها از خاطر «م»
۲۵۱
نرفت؛ خوابی که همسان صادقترین رؤیاها خوابی همپای بیدارترین لحظات زندگی ... در خواب بیمارستان بود و همان اتاق؛ اما اتاق و همه اشیاء آن در «مه» (۱- بخاری که گاهی در هوای بارانی و مرطوب تولید میشود و فضا را تیره میکند بخار آب پراکنده در هوای نزدیک زمین (ف . عمید)) قرار داشت و هیچ کس جز او در اتاق نبود و یکباره همان بانویی که در تهران رسول به خانه شان رفته بود و دردمندانه گریسته بود و او برای شفای «م» سفرة ابو الفضل نذر کرده بود در اتاق ظاهر شد دست «م» را گرفت و با خود برد «م» آرام و سبک همپای او می رفت پرواز نمیکرد؛ اما گامهای خود را نیز به یاد نداشت و بیکباره خودر را کنار پنجره فولاد و لا به لای عطر صداها و فریاد زلال نیازمندان و حاجتمندان دید بانوی همراه روسری م» را به او و پنجره فولاد گره زد. بالأخره خواب «م» پایان میگیرد و از خواب بیدار میشود و بوی تند داروها و فضای بیمارستان تلخی مرگ را به او گوشزد میکنند.
«م» چشم باز میکند نیرویی در او پیدا شده افسوس که زبان او قادر به گفتن نیست؛ اما چشمان پر تمنایش را به خود میخواند نیروی لایزال او را راهبری می کند و با اشاره میفهماند که او را به حرم ببرند در ابتدا پزشکان و همراهان با این خواسته موافقت نمیکنند؛ اما رسول میخواهد که این آخرین خواسته همسر خود را اجابت کند او چطور میتوانست از تمنایی که همسر رو به مرگش میکرد بگذرد؟ تمنای چشمهایی که رسول بارها از آنها امید گرفته و در آنها زندگی دیده بود بگذرد پس بگذار دیگران هر چه میخواهند در این باره بگویند، «م» باید به حرم برده شود رسول با خواهش و استغاثه اجازه خروج همسر بیمار و در حال مرگش را از مسئولین بیمارستان گرفت و او را با آمبولانس و روی برانکار (۲- تختی که بیماران یا مجروحان را روی آن خوابانند.) . به
۲۵۲
پشت پنجره فولاد منتقل کرد؛ «م» دخیل امام هشتم میشود.
رسول کنار «م» دخیل شده با دلی پردرد به فکر فرو می رود؛ او هنوز نمی تواند باور کند «م» لحظه به لحظه از او دور و دورتر میشود.
در دل میگرید و میگوید چطور داری میمیری «م»! در حالی که ما هنوز در آغاز زندگی قرار داریم.
من هر وقت خسته از کار به خانه می آمدم تو با رویی گشاده و پر مهر خوشامدم میگفتی؛ حال با که درد دل بگویم؟ چگونه در خانه ای که تو نیستی آرام گیرم .... نمیر همسرم نمیر.....
رسول در دل خون میگریست؛ اما همسر بیمار او در دنیای دیگری بود ..... ناگهانی زبانی که ده روز قدرت تکلم را از دست داده بود، از همسر خود طلب آب کرد... شوهرم آب .... بیاور.
مردی که روز یکشنبه ۱۳۷۱٫۵٫۲۱ در صحن انقلاب مشغول زیارت یا عبور و مرور بودند یکباره فریاد شادی مردی را شنیدند که شفای همسر محتضرش را که حاذق ترین پزشکان مرگ او را حتمی دانسته بودند، از امام گرفته بود ...
رسول دوباره خنده را در تمامی وجود همسرش دید. سال بعد «م» پسری برای همسرش به دنیا آورد.
والسلام.
کرامت پنجاهم
شفای یک رزمنده
عبدالحسین محمدی فرزند عبد الرحمن در اول تیر ماه ۱۳۴۶ ش در روستای كلاته بالا متولد شد و دوران تحصیل ابتدایی را در همان روستا همراه با کار طی
۲۵۳
کرد و دوران نوجوانی و بلوغش که همراه با بلوغ فکری امت به پاخاسته و روزهای پرشکوه و پیروزی انقلاب اسلامی بود دمی از انقلاب جدا نشد و در پایگاه بسیج روستا احکام عملی و علمی یک مسلمان را آموخت و بعد به سال ۱۳۶۲ ش به یکی از هنرستانهای قاین برای ادامه تحصیل رفت.
در همین سال در عملیات خیبر حضور یافت؛ سپس به زادگاه خود مراجعت و تحصیل خود را دنبال کرد؛ اما برای او که جبهه را دیده و بارزمندگان نماز عشق را به جای آورده و آن همه حماسه و ایثار را شاهد بود ماندن در زادگاه خود برایش مشکل بود؛ بدین جهت به سال ۱۳۶۴ به جبهه فاو برگشت.
و سنگری که در آن مستقر بود مورد اصابت گلوله توپ قرار گرفت و جراحاتی بر او وارد شد؛ باز هم خط جبهه را ترک نکرد تا روز بیست و ششم بهمن ماه ۱۳۶۴ که مورد اصابت ترکشهای گلوله ی توپ ۱۰۶ قرار گرفت و از ناحیه کمر و هر دو پا و دست چپ دچار آسیب دیدگی و فلج شد و به بیمارستان اهوار و از اهواز به اراک و سپس به تهران منتقل گردید و با صد در صد مجروحیت پس از مدتی به بیمارستان شهرستان قاین انتقال یافت و در بهمن ماه ۱۳۶۵ ش که تشنجات او به اوج خود رسید او را به مشهد بردند و در آنجا مسجل و مسلم شد که امید بهبودش نیست و با تأیید چند پزشک صد در صد از کار افتاده تشخیص داده شد.
بنابراین ترکشها، سلامت جسمانی و موج انفجار سلامت روحی او را سلب کرد و همه او را از دست رفته دانستند.
در یکی از آخرین روزهای زمستان ۱۳۶۴ ش که دهها شهید در مشهد تشییع می شدند عبدالحسین به همراه و کمک یکی از بستگان برای دخیل شدن به حرم می رود؛ سیل جمعیت شهدای اسلام را به زیارت امامشان آورده بودند تا پس از
۲۵۴
زیارت آقا امام هشتم الا برای همیشه ماوی گیرند.
عبدالحسین روی چرخ نشسته و با دیدن شهدای کفن پوش آرمیده در حرم به یاد رزمندگان جبهه ها و اشکها و زیارتها و دعاها و توسلهای صادق رزمندگان و شهدا و نواهای جبهه او را از خود دور میکنند و اشکهای خاطره فرو می ریزند و او بیهوش میشود و در شلوغی مراسم تشییع صندلی چرخدار او کنار بدن مطهر یک شهید قرار میگیرد .... و ما به اسرار خداوند آگاه نیستیم؛ اما شفاعت شهید برای یک جانباز در خاطر میگنجد؛ شفاعت شهید که بر شهیدی زنده به حرمت خونی که در راه خدا ریخته شده حرمت خون شهید حرمت مرکب (۱- اشاره به عبارت مداد العلماء افضل من دماء الشهدا است.) عالمی است که همواره در راه تحصیل علم سر از پا نمیشناسد؛ حرمت و قداست شهید در وصف نمی گنجد و شفاعت شهید مقبول می افتد.
صدایی روحانی، صدایی آسمانی از نوری آسمانی که به عبدالحسین نزدیک می شود میگوید چه شد؟ عبدالحسین سر بر شانه صدا میگذارد و ناخواسته آنچه در دل دارد و آنچه را که بر او گذشته میگوید و میگرید و بعد صدای صادق با آرامش میگوید بلند شو عبدالحسین میگوید: نمی توانم؛ بلند شو پسرم!
عبدالحسین می ایستد بعد چشم میگشاید شهدا به او لبخند می زنند و جمعیت با تمامی وجود این لحظه را ثبت میکنند و میگریند حرمت شهید حرمت جانباز و حرمت اعجاز شهر را میگریاند .... خدایا فیض درک معجزه را نصیبمان کن .....
آمین
۲۵۵
کرامت پنجاه و یکم
اسارت و شفا یافتن زهرا
در تاریخ ۱۳۶۴٫۱۰٫۱۵ در عملیات کربلای ۴ در منطقه «شلمچه» بیات کارمند دادگستری انقلاب با دو فرزند و زن باردارش حرکت کردند.
بیات در جبهه مورد اصابت ترکش گلوله های سلاحهای سنگین قرار گرفت و از ناحیه پای راست و یک چشم مجروح شد که بلا فاصله به درمانگاه صحرایی و از آنجا به اهواز و سپس به مشهد منتقل گردید.
همسر باردار بیات از شروع عملیات تا مدتی از بیات بیخبر ماند و دچار تلاطم روحی گردید و رشد جنین با هیجانات روحی مادر، روبرو شد و پیوسته به همسر خویش - که در جبهه حق علیه باطل بود - میاندیشید و با خود میگفت: نمی دانم همسرم در این عملیات اسیر شده است یا مفقود؟
اما بیات در حال مجروحیت - در زمینی که گل چسبناکی آن را پوشانده بود با خدای خود پیمان بست و گفت:
خدایا اگر در جبهه به فیض شهادت نایل شدم فبها وَ نِعْمَ» چه بهتر؛ مراد حاصل است و گرنه به دست دشمن اسیر نشوم؛ چنانچه اسیر نشدم نام فرزندم را که در راه است - زهرا میگذارم.
خدایا اسارت را نصیبم مگردان ....
زن در این اندیشه بود که کاش از شوهرم خبری میرسید و ای کاش فرزندم که به دنیا می آید - سایه پدر بالای سرش بود.
ناگهان تلفن زنگ زد و صدای شوهر از آن سو به گوش او رسید و دنیای شادی برای او به ارمغان آورد و اشک شوق برگونه هایش غلتید.
۲۵۶
با فرارسیدن فصل بهار و ماه زیبای اردیبهشت و آمدن پدر فرزندی به دنیا آمد و پدر طبق پیمانی که بسته بود نام مبارک زهرا را بر فرزند خود نهاد.
اما زهرا عَلى رغم توجه خانواده رشدی نداشت و خیلی زود سرما می خورد و این ضعف بدنی و سرما خوردگی پیاپی او را در یکسالگی دچار بیماری کرد و پزشک مصرف داروهای مختلف را برای او تجویز و سفارش نمود؛ با مصرف این داروها زهرا روز بروز حالش وخیم تر میشد تا بناچار وی را در بیمارستان بستری و تحت مراقبتهای ویژه پزشکان قرار دادند و خانواده وی پیوسته بر اثر رشد اندک و شدت بیماری او غمگین بودند.
پدر زهرا گفت: فرزندانم؛ سارا محمد هادی و زهرا نام دارند که هر یک به ترتیب ۱۴ و ۱۲ و ۸ ساله اند.
بیماری آخرین فرزندم زهرا از همان اول کودکی شروع شد؛ و همینکه حالش وخیم می شد سیاه میگردید و ما فوراً او را به بیمارستان میبردیم؛ و با مصرف داروهای مختلف حالش کمی بهتر میشد مادرش گفت: وقتی که فکر میکردم زهرا زنی بیمار و مادری علیل خواهد بود پنداری، آنچه در درونم بود بیرون می کشیدند، در دل میگریستم.
هر گاه او را با خواهر بزرگش سارا که سرحال و بشاش بود میدیدم برای او خیلی متأثر و غمگین می شدم.
پزشک برای حفظ رژیم غذایی زهرا را از خوردن غذاهای گوشتی و چرب و سبزی دار و .... منع کرده بود.
ما به خاطر او هیچ وقت آب در یخچال برای سرد شدن نمی گذاشتیم و حتی در مهمانیهای خانوادگی نیز جز برنج و ماست غذای دیگری نمی خورد.
قبل از آمدن به مشهد مقدس یک بار دیگر حالش وخیم شد که او را به
۲۵۷
بیمارستان امیر کبیر اراک بردیم که با معالجه پزشک کمی حالش بهتر شد.
او که به خاطر آمپولهای مختلفی که به او تزریق شده بود، آهن خونش کم شده بود اکثر حالت تشنج به او دست میداد و تنها مادر می دانست که مادر در کنار او چه رنجی میکشد.
روزی پدر زهرا گفت برای بهبود زهرا به مشهد مقدس باید رفت از این رو او را به مشهد برد و پس از تطهیر و تعویض لباس به قصد در خواست شفا و زیارت امام رضا ع به حرم مطهر رفتند؛ و قبلاً هم به زهرا گفته بودند که شفای تو پیش امام هشتم است. زهرا جان امام تو را میبیند؛ اگر از ته دل با او حرف بزنی خوب میشوی.
پس از زیارت به خیابان میروند؛ زهرا در بازار به پدرش گفت: بابا من خوب شدم. پدر در حالی که غمگین به نظر میرسید گفت: حتماً، دخترم .... او هیچ گاه باور نکرده بود و مادر هم.
زهرا با وجود کودکی خود این را حس کرده بود؛ بنابراین به آنها باید ثابت کند؛ زهرا گفت: مگر برای من آب یخ بد نیست؟ گفت چرا زهرا گفت: من بستنی می خواهم ......
زهرا در گفتارش چنان جدی بود که پدر بی اختیار پس از سالها برای او بستنی خریده زهرا خورد و پدر و مادرش دیدند که بدن زهرا هیچ عکس العملی نشان نداد؛ هر چه برای او ممنوع بود خریدند و زهرا خورد؛ حتی شام سنگینی هم بدو دادند و زهرا تا صبح راحت خوابید.
باز پدر و مادر به سلامت او شک کردند و روانه شدند در بین راه متوجه شدند که کم کم رنگ زرد زهرا عوض شد و سلامت و زیبایی زیر پوست زهرا خود را نشان داد؛ زیرا زهرا شفا یافته بود...
۲۵۸
خانواده زهرا پس از شفا یافتن فرزندشان به قم و از آنجا به جمکران رفتند و مادر رو به مسجد جمکران کرده با امام زمانش صحبت کرد و از شک خود شرمنده شده و از چشمانش اشک شوق بارید.
در ۱۵ مرداد ۷۳ زهرا شفا یافت و گواهی صحت او پس از شفا گرفتن از دکتر فرح صابونی پزشک معالج سالها بیماری وی نیز در پرونده اش مضبوط است.
کرامت پنجاه و دوم
هیأت مدیره بیمارستان امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشريف، واقع در مشهد مقدس هر ماه یک مرتبه جلسه مشورتی دارند که شش نفر از آنها اهل تهران و بقيه مشهدی هستند.
در یکی از جلسات مشورتی که آقای سید جعفر سیدان نیز حضور داشتند و مؤلف تلفنی کیفیت را از ایشان جویا شد چنین توضیح داد:
آن روز بر سبیل صحبت قرار شد که هر کس کرامتی از حضرت رضا دیده است نقل کند آقای نقی زاده یکی از اعضای هیأت تهرانی گفت:
من در سن هجده سالگی پدرم یکی از تجار مرفه تهران بود؛ روزی به ایشان پیشنهاد کردم که مایلم به زیارت حضرت رضا الله مشرف شوم، ایشان پذیرفتند؛ ولی فرمودند باید صبر کنی تا یک نفر همراهی مناسب پیدا شود تا با هم بروید.
چند روزی برای پیدا کردن همراهی صبر کردم؛ اما کسی پیدا نشد. یکی از دلالان بازار گفت: من عازم زیارت حضرت رضا هستم، من قصد زیارت او
۲۵۹
را به پدرم گفتم و از او اجازه رفتن به زیارت خواستم پدرم گفت: پسرم! او وضع مالی مناسبی ندارد؛ اما به هر نحو از خورد و خوراک و مسکن سازگار است و تو صبر او را نداری باز هم صبر کن تا کسی را پیدا کنیم که هماهنگی مالی هم داشته باشد.
چند روز گذشت شخص مناسبی پیدا نشد به پدرم گفتم بابا جان من با همین آقا میسازم به هر نحو که گذران کند؛ پدر اجازه رفتن داد؛ همینکه وارد صحن و سرای حضرت رضا الا شدیم گفت: احمد این اولین سفر تو است که به زیارت حضرت رضاء الا مشرف شده ای از این بزرگوار هر چه بخواهی به تو کرامت میکند گفتم من نیازی احساس نمیکنم که برآوردنش را درخواست کنم گفت: نه فکر کن ببین به چه نیازمندی؛ من هر چه فکر کردم چیزی به خاطرم نرسید. گفتم من که چیزی به یادم نمی آید گفت یک سفر کربلا بخواه. گفتم: اکنون که گذرنامه سفر کربلا برای کسی صادر نمیکنند گفت: اگر تو از حضرت رضا بخواهی برایت صادر میکنند؛ سخنش را پذیرفتم و پس از تشرف از حضرت رضا سفر کربلا درخواست کردم
زیارت چند روزه ما به پایان رسید و به تهران رفتیم بمحض اینکه پدرم از ورود من آگاه شد به استقبالم آمده مرا در بغل گرفت و بوسید و گفت: پسرم! زیارتت قبول؛ سپس گفت: بابا در این سفر از حضرت رضا چه درخواست کردی؟
گفت: حقیقت این است که رفیق راه من پیشنهاد کرد که تو از حضرت رضا چیزی بخواه؛ حتماً به تو کرامت میکند من هر چه فکر کردم چیزی به خاطرم نرسید؛ بالأخره خودش گفت: یک سفر کربلا از آن حضرت بخواه. من هم
۲۶۰
پذیرفته، درخواست کردم.
آن گاه دیدم پدرم یک گذرنامه به نام من احمد نقی زاده» از جیبش بیرون آورده به من داد؛ گفتم این گذرنامه را چگونه گرفتی؟ گفت: پسرم! نخست وزیر در یک موردی کارش گیر کرده بود به هر دری میزد درست نمی شد. به او پیشنهاد کردند مگر به فلانی - که دم و نفس خوبی دارد - متوسل شوی تا برایت کاری انجام دهد. پس از مراجعه کار آقای نخست وزیر درست شد. او به این آقا گفته بود هر چه پول بخواهی میدهم؛ اما ایشان از گرفتن پول امتناع ورزید. - با وجود این که نیاز هم داشت؛ اما از او پولی نمیخواست بگیرد - از این رو گفته بود پول نمیخواهم ولی دوازده عدد گذرنامه کربلا میخواهم.
نخست وزیر گفته بود: اشکالی ندارد اسامی آنها را بده تا فردا گذرنامه ها را بگیری ایشان یازده نفر از تجار سرشناس تهران را - که می شناخت – نام برد و یاد داشت کرد؛ اما نفر دوازدهم به خاطرش نیامد یک مرتبه نام تو احمد نقی زاده) به دلش افتاد - با اینکه نمیدانست کسی با این نام و نشان هست یا نه؟ نام تو را به عنوان نفر دوازدهم داد و گذرنامه صادر شد. ایشان به تجار صاحبان گذرنامه مراجعه کرد و هر کدام برای صدور گذرنامه خود مبلغ قابل توجهی به او دادند ولی گذرنامه دوازدهم روی دستش ماند؛ از تجار پرسیده بود که در بازار کسی به نام احمد نقی زاده هست؟ گفته بودند نقی زاده هست؛ ولی خیال نمیکنیم که نامش احمد باشد. برای تحقیق نام او به حجره ما فرستادند؛ آمد و گفت: اسم شما چیست؟ گفتم: حسین نقی زاده گفت: شما «احمد ندارید؟ گفتم: چرا نام پسرم احمد است - که فعلاً در مشهد زائر حضرت رضا است.
۲۶۱
او این گذرنامه را در اختیارم گذاشت و دانستم که این اهدایی حضرت رضا است.
کرامت پنجا و سوم
آیت الله وحید خراسانی فرمودند مدت بیست سال در مدرسه حاج حسن مشهد تحت سرپرستی مرحوم حاج شیخ حبیب الله گلپایگانی – که سالها در مسجد گوهر شاد امام جماعت بود - بودم.
ایشان روزی به من فرمودند: مدتی در تهران مریض و بستری شدم؛ روزی به جانب حضرت رضا رو کرده گفتم آقا من چهل سال تمام پشت در صحن در سرما و گرما سجاده پهن کرده نماز شب و نواقل نیمه شبم را - تا در باز می شد - میخواندم و بعد داخل میشدم؛ حالا که بستری شده ام به من عنایتی بفرمایید.
ناگاه در همان حال بیداری دیدم در بستان و باغی در خدمت حضرت رضا هستم ایشان از داخل باغ گلی چیده به دست من دادند من آن گل را بوییدم و حالم خوب شد.
آن دستی که حضرت رضاء به آن دست گل داده بودند، چنان با برکت بود که بر سر هر بیماری میکشیدم فی الحال شفا می یافت.
آقای وحید فرمود: آقای گلپایگانی فرمودند ابتدا با یک مرتبه دست کشیدن بیماریهای صعب العلاج بهبود می یافت؛ ولی بعدها که با این دست با مردم مصافحه کردم آن برکت اول از دست رفت؛ اکنون باید دعاهای دیگری را نیز به آن بیفزایم تا مریضی شفا یابد.
۲۶۲
آقای وحید فرمودند: بیمارهای زیادی که به سرطان و بیماریهای دیگر دچار بودند به دست ایشان شفا یافتند.
در پایان کتاب توفیق روز افزون متوسلین زائر حضرت رضا را از خداوند کریم خواهانم و امیدوارم که زوار محترم و جویندگان مهر و محبت علی بن موسى الرضا در این درگاه پر فیض ارمغان مرا از من که چون موری ناچیز هستم بپذیرند و مرا از دعای خیر فراموش نفرمایند. ضمناً باید تذکر دهم که کرامات و عنایات حضرت رضا مسلم به این وقایع منحصر نمی شود؛ ما قسمتی که به آن برخورد کردیم انتخاب نمودیم چه بسا از کرامات که به ما نرسیده و چه بسیار کراماتی که شخص خودش ابراز ننموده است.
این کرامت هم خواندنی است
نویسنده کتاب روزی در مورد کرامات حضرت رضاء صحبت می کردم شخصی پس از پایان سخنرانی گفت آقای خسروی منهم برایتان یک کرامت نقل کنم.
گفت من رئیس دبیرستان هستم آخر سال نتیجه قبولی و مردودی دانش آموزان را اعلام کردیم دو نفر بلاتکلیف بودند هر دو با هم بدفتر مراجعه کردند و نتیجه را خواستند. گفتم شما به دو نمره احتیاج دارید تا قبول شوید. شروع کردند به گریه کردن گفتم: چرا پیش من گریه میکنید بروید حرم از حضرت رضا بخواهید؛ اینها از دفتر خارج شدند.
اتفاقاً پس از چند ساعت دبیر مربوطه آمد ابتدا پرونده یک نفر از آنها را جلویش گذاشتم و گفتم دو نمره احتیاج دارد نگاه کرد و نمره داد. دومی را که
۲۶۳
گذاشتم نگاه کرده گفت: نمیدهم؛ اصرار کردم گفت میخواهی آن یکی را هم مثل اول بکنم. من بیش از آن صلاح ندانستم اصرار کنم.
فردا ولی یکی از آن دو مراجعه کرد و گفت: دیروز فرزندم تا شب در حرم به زاری و تضرع پرداخته بود که شب به اصرار او را آوردیم. نتیجه چیست؟ وقتی جویای اسم او شدم معلوم شد همان کسی است که به او نمره داده است. که متوسل به حضرت رضاء شده لذا باید توجه داشت تنها نباید مریض مراجعه کند بلکه هر کس هر نوع گرفتاری دارد. متوسل شود مأیوس بر نمی گردد.
پایان - موسی خسروی