پیشنهاد خلافت به امام رضا
با ورود امام رضا به خراسان امام در منزلی که از قبل برای ایشان در نظر گرفته شده بود، اقامت گزیدند. بعد از چند روز که از اقامت امام گذشت و امام الله خستگی راه را از تن زدودند، مأمون خدمتکار خود را به نزد امام الله فرستاد و تقاضای ملاقات نمود. مأمون نزد امام رضا حاضر می شود و بعد از دقایقی صحبت اولین اقدام خود در خصوص نقشه های شومی که طراحی نموده بود را اجرا کرد. او ردای خلافت را از تن بیرون کرد و به امام الله تقدیم نمود و گفت: ای ابالحسن من بطور تحقيق برتری و دانش و زهد و پارسایی و بندگی تو را نسبت به خداوند دانسته ام و شما را به خلافت بر حق می دانم تو در امر خلافت نسبت به من ارجحیت داری و خلافت و رهبری مسلمین شایسته مقام عظمای توست و اگر اجازه دهی خود را از خلافت عزل نمایم و آن را به شما واگذارم و در مقام ولایتعهدی شما در رکابتان خدمت نمایم. (۱)(بداية والنهاية، ج ۱۰، ص ۲۵۰ الاداب السلطانيه، ص ۱۲۷)
امام که می دانستند کسی که روزی برای رسیدن به خلافت از ریختن خون عزیزترین و نزدیکترین افراد نگذشت به این سادگی خلافت را به دیگری نمیبخشد مگر این که نقشه شومی در سر داشته باشد، در پاسخ به این پیشنهاد جواب قاطع و دندان شکنی به مأمون دادند: «ان كان هذه الخلافة لک و جعلها الله لك فلا يجوز ان تخلع لباساً البسكه الله و تجعله لغيرك و ان كانت الخلافة ليست لك فلا يجوز لك ان تجعل لی ما لیس لک اگر این خلافت از آن توست و خداوند آن را برای تو مقرر فرموده پس شایسته نیست لباسی را که خداوند بر تن تو پوشانده است از تن درآوری و آن را به دیگری واگذاری و اگر خلافت از آن تو نیست پس جایز نیست چیزی را که از آن تو نیست به من واگذاری مأمون عباسی که پاسخ امام رضا الله را در رد مقام خلافت شنید چهره اش برافروخته گشت و از پاسخ به آن حضرت عاجز ماند اما خشم خود را فرو برد و به ظاهر پوزخند مرده و تلخی زد و در حالی که کینه اش نسبت به امام رضا بیشتر شده بود گفت: ای فرزند پیغمبر گریزی نیست و باید این پیشنهاد را بپذیری.
حضرت فرمودند: من به اختیار خودم چنین کاری را نمیکنم و مأمون که از پیشنهاد خودش نا امید شده بود، پشنهاد ولا یتعهدی را به امام داد. (۲)(بحار الانوار، ج ۴۹، ص ۱۲۹ تاریخ آستان قدس رضوی، ج ۱، ص ۳۸؛ عیون اخبار الرضاء ، ج ۲، ص ۱۴۹)
پیشنهاد ولایتعهدی به امام رضا
هنگامی که مأمون در تقدیم خلافت به امام رضا الله مغموم گشت هر چند که این پیشنهاد جدی نبود، گفت: یا ابالحسن اکنون که از امر خلافت رو برگرداندی و دوست نداشتی که من با تو بیعت کنم پس باید ولایتعهدی مرا قبول نمایی و بعد از من شما خلیفه مسلمین شوی.
امام در ابتدا این پیشنهاد را هم رد کردند ولی لحن کلام مأمون و پافشاری او در قبول این منصب امام را وادار نمود که این مقام را بنا بر شرایطی قبول نماید. (۳)(تاریخ استان قدس رضوی، ج ۱، ص ۹ )
امام فرمودند: سوگند به خدا که پدرم از پدرانش و ایشان از پیامبر اسلام ﷺ به من خبر داده که من در اثر مسمومیت قبل از تو از دنیا خواهم رفت
مأمون که به نظر خودش توطئه را درست چیده بود با شنیدن این پاسخ، از روی عاطفه ظاهر مآبانه گریست و در حالی که چشم های اشک آلودش را با گوشه آستین بلندش خشک می کرد، با ابروانی در هم کشیده گفت: «با بودن من چه کسی جرأت دارد به شما اسائه ادب کند و تا من زنده ام شما را بکشد یا توان آزار شما را داشته باشد؟ حضرت فرمودند: «همانا اگر بخواهم بگویم می گویم که چه کسی مرا خواهد کشت. مأمون گفت: یا ابالحسن من میدانم که میخواهید بار را از دوش خود بردارید و از قدرت کنار باشید و خلافت و ولایتعهدی را قبول نکنید تا مردم بگویند شما زاهد هستید.
امام فرمودند: «به خدا سوگند از وقتی که خدایم آفریده هیچ دروغی نگفته ام و من برای دنیا پارسایی نمی کنم. وانگهی میدانم که تو چه اراده کرده ای و چه میخواهی» مأمون پرسید: «چه می خواهم؟ امام فرمودند: اگر بگویم در امان هستم؟ مأمون گفت: «آری برای تو امان خواهد بود.» امام فرمودند: «قصد آن داری مردم بگویند چنین نبود که علی بن موسی به دنیا بی رغبت باشد، بلکه دنیا به او رغبت نداشت. اکنون ببینید که ولایتعهدی را چگونه به طمع خلافت پذیرفت. مأمون از سخن امام خشمگین شد و گفت: همواره از چیزهایی که ناخوش دارم با من سخن میگویی و از خشم من خود را در امان می بینی؛ به خدا سوگند یا باید بالاجبار ولایتعهدیم را بپذیری و یا این که گردن تو را میزنم امام فرمودند: «خداوند مرا منع کرده که خود را به دست خویش به هلاکت افکنم. اگر چنین است که می گویی آنچه میخواهی را می پذیرم، اما بنا بر شرایطی. (۱)(بحار الانوار، ج ۴۹، ص ۱۲۹ تا ص ۱۳۴ )