امام رضا (ع) و مأمون
در دوران خلافت مأمون به زندگی امام رضا (ع) پایان داده شد آن حضرت پس از آنکه خلافت به او انتقال یافت مدت پنج یا حداکثر هشت سال - بنا به بیشتر برآوردها - زندگی کردند و چه بسا آن دوره از زندگی آن حضرت که طی حکومت امین پیش از انتقال خلافت به مامون سپری شد آرامترین دوران زندگی آن حضرت پس از فوت پدر ایشان و غنی ترین آنها از نظر آثاری است که در عرصه های گوناگون از خود بجای گذاشتند.
ولی سالهایی که آن امام در دوران مأمون طی کرد اگرچه مأمون تظاهر به تشیع و خوشرفتاری با علویها میکرد و شیوه های خشونت آمیز و انتقام جویانه ای را که در عهد اسلافش جاری بود محکوم میکرد و علی رغم چنین برخوردی که ظاهراً معتدل و نزدیک به علویها بود و امام رضا (ع) را بخود فرا خواند و تظاهر به دوستی با علی (ع) و خاندان علی میکرد خود امام (ع) این دوره از زندگی خود را بدترین دوره زندگی خویش از هنگام وفات پدر گرامیش (ع) میدانست و متوجه شده بود که در آن سوی اظهار محبت مأمون و فراخواندن ایشان به خراسان از سوی مأمون خطراتی متوجه زندگیش هست و روایت صدوق در کتاب خود عیون اخبار الرضا» که به نقل از سجستانی آمده نشانگر همین معنی است در این روایت آمده که سجستانی می گوید: وقتی فرستاده
(مامون) برای همراه بردن امام رضا (ع) به خراسان آمد من در مدینه بودم امام وارد مسجد شد تا رسول خدا (ص) را وداع گوید او گریه کنان بر قبر می ایستاد و بیرون می شد و دوباره باز می گشت و همین کار را می کرد و چندین بار وداع اشک آلودش را تکرار کرد و گریه اش بالا میگرفت من قدم پیش گذاردم و بر ایشان سلام گفتم و شاد باشش گفتم حضرت سلامم را پاسخ گفت و فرمود کمکم کن که من از جوار جدم رسول خدا (ص) می روم و در غربت خواهم مرد.
طی اقامت خود در خراسان آن حضرت از درد و رنج بخود می پیچید و آرزوی مرگ می کرد تا از آن زندگی که سراپا ننگ فرایش گرفته بود و از وجود ایشان در جهت اغراض و مصالح حکام وقت سوء استفاده میشد رهایی یابد. و آنچنانکه در عیون الاخبار آمده ياسر خادم روایت کرده که وقتی امام رضا روزهای جمعه از مسجد باز می گشت میفرمود پروردگارا اگر گشایش کارم از آنچه که در آنم مرگ است، هرچه زودتر مرگم را فرا برسان و همواره غمین و دردمند بود تا اینکه وفات یافت.
پیش از پرداختن به این جنبه از زندگی امام رضا (ع) ناگزیر باید به انگیزه هایی که مامون را بر آن داشت تا امام را به سوی خود فرا خواند و او را ناگزیر به پذیرفتن ولایت عهدی خود ساخت اشاره ای داشته باشیم پیش از این گفتیم که هارون الرشید ولایت عهدی خود را به فرزندش امین و پس از او مأمون و بعد از مامون فرزندش قاسم قرار داد کشور را نیز میان آنها تقسیم کرد ولایت عراق و شام را تا مغرب به امین سپرد و از همدان تا ماورای ایران آن قسمت که تابع حکومت اسلام بود را به مأمون واگذار کرد و به قاسم آنچه که مانده بود قسمت کرد ولی پیش از فوت پدر نشانه های اختلاف و خلاف میان آنها آشکار شد برخی مورخین برآنند که دادن آنهمه اختیارات به مأمون در خراسان و اطراف آن و گرفتن بیعت از رهبران و بزرگان آن نواحی برای او و نیز اموال سرشاری که به او بخشید همه و همه اینها را امین از سوی پدر پیش از موقع تلقی کرد چون او خود را نخستین ولیعهدی میدید که چنین اختیارات و امتیازاتی را باید به وی می سپرد. اختلاف میان این دو برادر با کارگردانی دستگاهی که امین برای خود داشت شدت پیدا کرد و عمق بیشتری یافت و بالاخره نیز او را بر آن داشتند تا آنچه را هارون الرشید مقرر کرده بود لغو کند و امین در بغداد بر کناری برادرش مأمون و جایگزینی فرزندش موسی را به عنوان ولیعهد خود اعلام کرد و این مطلب را به سرتاسر بلاد اسلامی نوشت.
این توطئه خیانتکارانه تأثیر بسیار بدی بر مامون بجای گذاشت و در واکنش نسبت به آن ارتش نیرومندی برای تصرف بغداد پایتخت عباسیها، تدارک دید. امین نیز به نوبه خود لشکری برای تصرف مناطقی که در اختیار برادرش بود مجهز کرد دو ارتش در چندین نقطه با هم درگیر شدند و نبردهای سختی میان آنها در گرفت که بالاخره با پیروزی مامون بر برادرش پایان یافت و تمامی بلاد اسلامی آن روز به طور کامل به اختیار او درآمد و بجای بغداد به توصیه فرماندهان و نزدیکانش و به پاس شهری که در دشوارترین لحظات به یاریش شتافت مرو را به عنوان مرکز خلافت اسلامی خود برگزید.
پس از کشته شدن برادر و مستقل شدن در حکومت و بنا به رسمی که متداول بود و اسلافش هم بدان عمل میکردند مأمون ناگزیر باید ولیعهدی برای خود انتخاب می کرد و کسی را که شایسته میدید برای این کار برگزیند و او نیز همچنانکه شرایط و زمینه های پیرامون او نشان میدهند بنا به دلایلی که به منافع خودش باز می گشت امام رضا (ع) را به ولایت عهدی خود انتخاب کرد.
و در روایت صدوق با اسناد به گروهی آمده که گفته اند وقتی کار امین (خلیفه مخلوع پایان یافت و جاپای مامون محکم شد نامه ای به امام رضا نوشت و از او استدعا کرد تا به خراسان نزدش بیاید ولی امام رضا (ع) برای نرفتن، بهانه های بسیاری می آورد ولی مأمون آنچنان به مکاتبه و درخواستش ادامه داد و پافشاری کرد که امام دانست که دست بردار نیست لذا در حالیکه فرزندش جواد تنها هفت سال داشت از مدینه، خارج گردید.
و در تاریخ طبری به هنگام پرداختن به حوادث سال ۲۰۰ هجری آمده است: در این سال مأمون رجاء ابن ابی ضحاک عموی فضل بن سهل و فرناس خادم را برای آوردن على بن موسى الرضا و محمد بن جعفر روانه کرد محمد بن جعفر در مکه علیه مأمون سر به شورش برداشته بود و لقب امیرالمؤمنین یافته بود ولی جلودی توانسته بود بر او پیروز گردد و به عراقش برد و در آنجا به حسن بن سهل تسلیم کند حسن بن سهل نیز او را با رجاء بن ابی ضحاک که امام رضا (ع) را نیز با خود می برد، نزد مأمون فرستاد.
روایت صدوق در عیون اخبار الرضا حکایت از آن دارد که رجاء بن ابی ضحاک می گفت که مامون مرا برای بردن امام رضا به مدینه فرستاده و دستورم داده که او را نه از طریق قم بلکه از طریق بصره و اهواز و فارس نزد وی ببرم
روایت کلینی نیز تصریح دارد که او فرمانشان داده بود حضرت را نه از طریق کوهستانی و قم بلکه از طریق بصره و اهواز و فارس او را بیاورند.
گفته شده که علت فراخواندن امام رضا (ع) از سوی مأمون به خراسان و پافشاری او به پذیرفتن ولایت عهدی که بالاخره ناگزیر به پذیرفتن آن گردید این بوده که هارون الرشید برای پسرش امین بیعت گرفته و سپس برای مأمون و بعد از آن دو برای پسرش قاسم بیعت گرفته بود و در این مورد نوشته ای داشت و آن را در کعبه سپرد و کشور را نیز به همان ترتیبی که گفتیم میان آنها پخش کرد و هنگامی که امین پیمان پدر را زیر پا گذارد و برادرش را از ولایت عهدی خلع کرد و پسرش موسی را به جای وی نشاند میان آنها جنگ در گرفت مامون نذر کرده بود که اگر خداوند او را برامین چیره گرداند خلافت را به بهترین فرد خاندان ابوطالب بسپارد و هنگامی نبرد میان آنها پایان یافت و بغداد و دیگر نقاط را به تصرف خود درآورد بنا به آنچه که صدوق در کتاب خود عیون اخبار الرضا مرجح دانسته امام رضا را به خراسان فراخواند تا نذر خود را ادا کرده باشد شیخ صدوق در این رابطه به نقل از زبان بن صلت روایت کرده که مردم به شدت از بیعت با امام رضا (ع) سخن میگفتند و این شایعه را به فضل بن سهل نسبت می دادند. زیان بن صلت در ادامه روایت خود میگوید مامون مرا فرا خواند و گفت: شنیده ام که مردم میگویند بیعت با امام رضا از تدابیر و نقشه های فضل بن سهل است. گفتم آری میان مردم چنین شایع است گفت چه میگویی زیان آیا کسی را جرأت این هست که به خلیفه ای که رعیت به انقیادش درآمده و کشور به فرمانش گردیده بگوید: دست از خلافت بشوی و آن را به دیگری بسپار؟ گفتم نه به خدا، آنگاه مأمون گفت: من اینک علت آن را برایت میگویم وقتی برادرم محمد الامین برایم نامه نوشت و دستورم داد که نزد وی روم و من از این کار خودداری کردم با علی بن موسی بن ماهان هم قسم شد و دستورش داد مرا دستگیر کند و دست بسته غل و زنجیرم کند و من نیز هر تمه بن اعین را به سجستان و کرمان فرستادم و شکستش دادم. «صاحب السرير» قيام کرد و بر آبادیهایی از خراسان غلبه کرد اینها همه تنها در یک هفته بر من اتفاق افتاد و من توان مقابله با همه را نداشتم و اموالی نیز در اختیارم نبود تا بدان نیرو جذب کنم از فرماندهان و مردانم نیز بزدلی و شکست دیده بودم بنابراین تصمیم گرفتم به پادشاه کابل بپیوندم و پیش خود گفتم او مردی کافر است و محمد الامین با پول تحریکش میکند و او را علیه من میشوراند آنگاه دیگر رویی نخواهم داشت که به درگاه خداوند از گناهانم دست تو به بردارم و از وی درخواست یاری کنم، لذا دستور دادم خانه ای را آب و جارو کنند و بر خود آب ریختم و پاک شدم و دو لباس سفید پاک بر تن کردم و چهار رکعت نماز گزاردم و به درگاه خدا، دعا کردم و از او طلب یاری کردم و با نیتی صادق پیمانش بستم که اگر خداوند مرا در این کار موفق گرداند و شر امین را از سرم بردارد کارها را طبق همانچه که خداوند گذارده بگذارم. من همچنان بر همین عهد و پیمان بودم و روز بروز به آن پایبندی بیشتری نشان دادم تا بالاخره همانچه که میدانی بر برادرم محمد آمد و پس از آن خوش داشتم که پیمانی را که با خدا بستم اجرا کنم و در این راستا کسی را محق تر از ابوالحسن الرضا نیافتم و چنین هم کردم ولی او نمی پذیرفت جز اینکه به آن ترتیبی که خود هم می دانی.
و گفته شد که او از آن جهت او را به ولایت عهدی برگزید که در میان هاشمیها کسی را برتر از او نیافت یافعی در مرآة الجنان ادامه میدهد که مأمون که در شهر مرو از بلاد خراسان بود فرزندان اعم از زن و مرد عباس بن عبد المطلب را برشمرد که تعدادشان کوچک و بزرگ بالغ بر سی و سه هزار تن شد و ابوالحسن علی بن موسی الرضا را فرا خواند و به گرمی از وی استقبال کرد و خواص خود را گرد آورد و به اطلاعشان رساند که او فرزندان عباس بن عبد المطلب) و علی بن ابی طالب (ع) را در نظر گرفته و کسی را محق تر و شایسته تر از علی بن موسی الرضا به خلافت نیافته است که پس از آن با وی بیعت کرد.
و در حدیثی که صدوق به نقل از حسین بن احمد سلامی در کتاب خویش اخبار خراسان در عیون اخبار الرضا آورده گفته میشود که علتش آن بود که فضل بن سهل بر وی تسلط داشت و میخواست همانگونه که ابومسلم خراسانی عمل کرد و خلافت را از امویها به هاشمیها سپرد خلافت را از خاندانی به خاندان دیگر منتقل سازد.
در کتاب یاد شده آمده است که فضل بن سهل ذوالرياستين وزیر مأمون و مغز متفکر سیاستهای او زرتشتی بود که به دست یحیی بن خالد برمکی و یارانش اسلام آورد و گفته شد که پدرش سهل به وسیله مهدی عباسی اسلام آورده بود. یحیی بن خالد، فضل بن سهل را برای خدمت در دستگاه مأمون برگزید و او را به خود پیوست ولی فضل بر او غلبه یافت و خود تصمیم گرفت و از این جهت ذوالریاستین دارای دو ریاست لقب گرفت که هم پست وزارت داشت و هم ریاست لشکریان را عهده دار بود. راوی در ادامه می گوید وقتی مأمون قدرتش تثبیت شد روزی فضل بن سهل به یکی از نزدیکانش گفت: کاری که من کردم نسبت به کاری که ابومسلم خراسانی کرد چگونه است؟ پاسخش داد ابو مسلم خلافت را از یک قبیله به قبیله دیگری منتقل ساخت و تو آن را از برادری به برادر دیگر و میدانی که تفاوت این چیست. فضل گفت: من هم آن را از قبیله ای به قبیله دیگری منتقل خواهم ساخت آنگاه به مأمون توصیه کرد که علی بن موسى الرضا را به عنوان ولیعهد خود برگزیند مأمون نیز این پیشنهاد را پسندید و امام رضا را به عنوان ولیعهد انتخاب کرد و ولایت عهدی برادرش مؤتمن را ساقط گرداند. وقتی این خبر به سمع عباسیها در بغداد رسید برایشان گران آمد لذا با ابراهیم بن مهدی بیعت کردند و او را به عنوان خلیفه برگزیدند وقتی این خبر به آگاهی مأمون رسید به اشتباه فضل بن سهل پی برد و از مرو به قصد عراق خارج شد و طی نقشه ای فضل را کشت و به علی بن موسی الرضا، سم خورانید.
و گفته شد آنچه که مامون را بر آن داشت تا امام رضا (ع) را به خراسان فرا خواند و وی را ولیعهد خود گرداند تشیع او نسبت به اهل بیت بود که چندین بار از او دیده بودند همچون برتر دانستن امیرالمؤمنین بر دیگر صحابه و اعتقادش بر اینکه او حقانیت بیشتری در خلافت داشت و نیز ملاک گرفتن بیشتر نظریات اهل بیت در اصول اسلام از جمله اعتقاد به خلق قرآن که در برخورد با محدثین و فقها، قاطعانه از آن دفاع کرد. و دیگر اعتقادش به جایز بودن نکاح متعه ازدواج موقت و پاسخ دندان شکن به خلیفه دوم که آن را تحریم کرد و تلاش جدی در ناسزا گفتن به معاویه و این کار را به صورت سنت جاری در آوردن و تهدید هر آنکس که از او به نیکی یاد می کرد و به علاوه توجه و عطوفتی که نسبت به علویها داشت و مورد عفو قرار دادن شورشیان علیه خود را و بازگرداندن فدک به ایشان و احساس گناهی که نسبت به برخورد اسلافش با ایشان می کرد از جمله این سخنانش که در مورد بنی هاشم به زبان آورده شما را چه میشود. بنی امیه از آنها با شمشیر کشتند و ما بنی عباس گروه گروه کشتیم، استخوانهای بنی۔ هاشم می پرسند که به چه گناهی کشته شده اند و جانهایی که به دجله و فرات انداخته شدند از شما سؤال میکنند و جانهایی که در بغداد و کوفه زنده به گور شدند سؤال می کنند.
ما در صحبت از سیره امام موسی بن جعفر (ع) روایت سفیان بن نزار را یادآور شدیم که در آن آمده بود مامون میگفت پدرم هارون الرشید تشیع را به من آموخت و توصیفی که راوی از ورود امام کاظم بر هارون الرشید و بزرگداشت و گرامی داشت او به گونه ای بی سابقه از سوی هارون الرشید در بزرگداشت کسی چون او یادآور شدیم در این روایت آمده که وقتی امام بیرون رفت و مجلس خلوت شد مامون به پدرش گفت: ای امیرالمؤمنین این شخص کی بود که اینهمه وی را بزرگ داشتی و احترام گذاشتی و در برابرش برخاستی و او را در صدر مجلس نشاندی و خود در کنارش نشستی و به ما دستور دادی در رکابش باشیم و او در پاسخش گفت او امام مردم و حجت خدا بر خلقش و خلیفه اش بر بندگانش بود مامون گفت ای امیرالمؤمنین آیا صفاتی را که برشمردی در مورد تو صدق نمی کند و تو از آنها برخوردار نیستی؟ گفت: من به صورت ظاهر و به زور امام مردم شده ام و حال آنکه موسی بن جعفر امام برحق است. مأمون به او گفت: اگر چنین عقیده ای داری از خلافت کناره گیر و آن را به صاحبانش تسلیم کن گفت: فرزندم قدرت و ملک بی پدر و مادر است و به خدا سوگند اگر تو نیز با من در مورد آن در آویزی چشمانت را درخواهم آورد. و دیگر روایاتی که از تشیع و دوستی اش نسبت به علی و فرزندان وی درباره او نقل می کنند.
درباره تشیع او اگر همه این صحبتها درست باشد که بعید هم نیست، باید دانست که تشیع او علت تلاشهای وی در کناره گیری از خلافت یا ولیعهد گرداندن امام رضا (ع) نبوده و در تشیع ادعایی اش به آن حد ایدآلیستی و زهد در دنیا نرسیده بود که بخاطر آن از امپراتوری گسترده و همه جانبه اش به نفع صاحبان حق آن، دست کشد و آن را به خانواده دیگری منتقل کند با توجه به اینکه او می دانست که چنین کاری چه عواقبی در بر دارد و خود یارای تحمل عواقب آن را نخواهد داشت. و هم او بود که دیروز به خاطر همین امپراتوری برادر خود و دهها هزار تن دیگر را کشت و ادعا شده که از پدرش این سخن را شنیده که گفت قدرت بی پدر و مادر است و به خدا سوگند اگر تو در آن با من به نزاع برخیزی چشمانت را در خواهم آورد و بر همین اساس، اقدام به کشتن برادرش به خاطر آن نمود.
خلاصه اینکه تشیع ادعایی وی اگر هم واقعاً حقیقت داشته درست نیست که آن را علت پافشاری اش بر امام در پذیرفتن خلافت یا شرکت یافتن ایشان در حکومت از طريق ولایت عهدی باشد.
همچنانکه آنچه که صدوق یادآور شده و مدعی است که انگیزه او در این کار وفای به پیمان و ادای نذرش که طی بحرانی که با برادرش درگیر آن بود و نذر کرده بود اگر خداوند او را پیروز گرداند خلافت را به برترین و بهترین کس از خاندان ابوطالب بسپرد یا آنچه را که در روایت ریان بن صلت در این باره که این کار از نقشه های فضل بن سهل بوده نفی کرده و آن را در راستای وفای به نذرش انجام داده و هیچ کس وی را بدان نخوانده بود تمامی این صحبتها بسیار بعید و شگفت برانگیز است زیرا مأمون آنقدر پای بند دین و مذهب نبود که بخاطر نذری که کرده بود خود را در صورت پیروزی بر برادرش ملزم به دست کشیدن از خلافت به سود دشمن خود سازد. و آیا کسی که به خاطر قدرت و حکومت حتی برای یک ماه دهها هزار نفر بیگناه را به خاک و خون می کشد می تواند به نذر خود پایبند باشد او در تمام زندگی اش این سخنان پدرش را که گفته بود قدرت بی پدر و مادر است و به خدا سوگند اگر تو نیز در آن با من درافتی چشمانت را در خواهم آورد و سخنانش با ریان بن صلت و دیگران بر فرض صحت باید گفت که تنها برای گمراه سازی شیعیان و توده مردم نسبت به حسن نیت خود در واداشتن امام به پذیرش ولایت عهدی میتوان توجیه کرد.
آنچه در علل الشرایع آمده و خلاصه اش این است که منظور مامون از ولایت عهدی امام رضا (ع) این بود که واقعیت امامان را به مردم نشان دهد زیرا آنها تظاهر به زهد در دنیا می کردند و حکام را از این جهت که چنین نمی کنند مورد انتقاد قرار می دادند؛ مامون میخواست او را شریک حکومت کند تا حقیقت آنان را برای کسانی که بزرگشان میداشتند و تقدیسشان می کردند بر ملا کند نیز به همین اندازه دور از واقع و شگفت آور است.
علت این شگفت آوری آن است که مأمون بیش از هر کس بر واقعیت ائمه واقف بود و حقیقتشان را میدانست او می دانست که چنین کاری واگذاری ولایت عهدی به امام رضا تغییری در موقعیتشان میان مردم بجای نمی گذارد زیرا رسیدن به قدرت و حکومت کردن در صورتی که برای احقاق حق و ستاندن داد مظلومین و ساخت جامعه ای سالم که قدرت و اصالت و سازمانش را از تعالیم اسلام و قوانین و بنیادهای آن نگیرد ، هیچ منافاتی با زهد در دنیا ندارد امیر المؤمنین علی (ع) نیز طی خلافت خود، بر این مسند نشست و طی آن نسبت به پیش از خلافت زهد و پارسایی بیشتری در دنیا داشت زیرا منابع و درآمدهای مملکت جملگی در اختیار او بود و با این حال از نان جو نیز سیر نمی شد و همواره میفرمود آیا دل به این خوش دارم که به من امیرالمؤمنین بگویند حال آنکه در سختی زندگی و خشونت غذایشان با آنها شریک نباشم ؟!
اضافه بر همه اینها امام رضا خود از تمامی آنچه جریان می یافت ناخشنود بود و مأمون در این مورد آنچنان زیر فشار و اجبارش قرار داد که حتی کار به تهدید به قتل هم رسید و همچنانکه در بیشتر روایاتی که به توصیف مراحل طی شده برایشان پرداخته اند آمده مردم اینها همه را از سوی او (مأمون) می دانستند. او به این خاطر نسبت به ولایت عهدی اکراه داشت چون می دانست مأمون در تمامی عشق و دوستی و مهربانی که نسبت به علویها تظاهر می کرد، ابداً جدی نیست بلکه این رویه را تنها به عنوان پوششی برای کسب امتیاز برای خود و خاندانش در پیش گرفته بود و همچنانکه با توجه به شرایط موجود پیرامون دولتش در آن دوره از تاریخ میتوان استنباط کرد میخواست بدان وسیله امنیت و استقرار بیشتری برای حکومتش دست و پا کند.
و منطقی هم نبود که او در پافشاریش بر امام نسبت به پذیرش خلافت یا ولایت عهدی حسن نیت و اخلاص کامل داشته باشد و در عین حال امام تن به این خواسته اش ندهد و از آن بگریزد زیرا خلافت از جمله حقوقی است که خداوند برای او و دیگر امامان اهل بیت (ع) قرار داده تا از آن برای احقاق حق و گسترش عدل و مبارزه با بدعتهایی که در آن دوره و پیش از آن در رابطه با ارزشها و اخلاق و تمام نمودهای اسلام بالا گرفته بود و تمامی آنهایی که پیش و پس از وی (مأمون) عهده دار این خلافت شدند به نظر ائمه جزو غاصبین و متجاوزان به مقدس ترین چیزهایی که خداوند بعد از نبوتها فروفرستاده بود، بشمار می آمدند.
(389-397)
برخورد امام رضا (ع) با قیام علويها عليه حكام وقت
مأمون خلافت خود را در حالی آغاز کرد که خطرناکترین قیام علیه او یعنی قيام محمد بن ابراهيم الحسین معروف به ابن طباطبا که به رهبری و نقشه سری بن منصور معروف به «ابی السرایا تدارک شده بود جریان داشت این قیام از حجاز تا کوفه را در بر گرفته و از آنجا به بیشتر مناطق عراق سرایت کرده بود و بر اثر آن قیامهایی به رهبری علویها در بصره و یمن و بحرین و حجاز و جاهای دیگر سر برآورده بود در یمن ابراهیم بن موسی بن جعفر رهبری آن را بعهده داشت و به پیروزی رسید، در مکه حسين بن الحسن افطس سردمدار آن بود در بصره زیدبن جعفر که بر اثر بسیاری کسانی که از عباسیها و خانه ها و داراییشان کشت و ویران کرد و سوزاند به تعبیر برخی مورخین به «زید النار» معروف شده بود آن را رهبری میکرد و جاهای دیگر هم قیام جریان داشت. ما به هنگام سخن از دلایلی که مامون را بر آن داشت تا ولایت عهدی را به امام رضا واگذار کند یادآور شدیم که آنچه او را به این اقدام واداشت کنترل این قیامها و گمراه ساختن شیعیانی که در بسیاری مناطق بویژه شیعیان خراسان که از عباسیها طرفداری کردند و طی نبردهای خونینی که با برادرش محمد الامین داشت از وی حمایت بعمل آوردند بود او تا حدودی در این نقشه موفق شده بود علويها بخاطر امام آرام گرفتند در تاریخ هیچ صحبتی از حرکتی علیه مأمون طی فاصله ای که امام به عنوان ولیعهد در قید حیات بود سخنی بمیان نیاورده است.
ولی برخورد امام رضا با قیامهای علویها و حرکتشان علیه حکام تا آنجا که می توان فهمید از نقطه نظر اصل انقلاب علیه ظلم و استثمار و طغیان منفی نبود ایشان نیز همچون دیگر امامان اهل بیت (ع) از قیام کنندگان علیه ظلم و باطل را تا آنجایی که قیامشان در محدوده شرع و به سود است بود حتی اگر از نظر نظامی موفق نمی شدند، به گرمی استقبال میکردند زیرا یک انقلاب پاک و منزه حداقل این نتیجه را دارد که دروغ و نیرنگ حکام را افشا میکند و واقعیت زشت آنها را برملا می سازد و پیامدش اینست که باعث میشود گروهی ستم آنها را حس کنند و از ایشان بازخواست کنند. و گاهی نیز حاکم را بر آن میدارد تا اندازه ای سیاست خود و ابزارهای حاکمیت خویش را اصلاح کند.
سؤالی که در اینجا ممکن است مطرح شود اینست که بر فرض که امامان برخی این قیامها را تحسین میکردند چرا خود رهبری آنها را بدست نمی گرفتند به نظر من خواننده اگر مقایسه ای میان وظایف و نقشی که ائمه علیهم السلام داشتند و این قيامها بعمل آورند خیلی زود پاسخ سؤال خود را میگیرند زیرا آنها می دانستند که این قیامها جملگی و خیلی زود با شکست مواجه میگردیدند زیرا بر اساس درست و برنامه ریزی شده بطوری که موفقیت خود را تضمین داشته باشند، قرار نداشتند. یک قیام موفق به پایگاه مردمی روشن همراه با آگاهی و عشق به آن که مردم در تمامی برنامه ریزیهای رهبری آن از وی تبعیت کنند نیاز دارد و آن قیامهایی که در اینجا و آنجا بروز می کرد دارای چنین شرایطی نبود و در همان هنگام که صدای مردم و قیام کنندگان علیه حکام وقت بلند بود ائمه (ع) انقلاب فرهنگی را که مصلحت اسلام در آن روز آن را تحمیل کرده بود و همچنانکه هر پژوهشگری می تواند به این نتیجه رسد با موفقیت هم همراه بود، رهبری می کردند.
وقتی می گوییم امامان از هر قیام و قیامگری که علیه ظلم و باطل سر بر می آورد در صورتی که قیام برای حق و به سود مظلومین بود استقبال میکردند از این جهت نیست که آنها امیدوار بودند آن قیامها به همه آماجهای خود نایل آیند بلکه از این جهت بود که قیام و انقلاب علیه ظلم حتی اگر با شکست هم مواجه شود این نتیجه را دارد که دروغ و ریای حکام را برملا می سازد و واقعیت آن را روشن می کند و پیامدش اینست که کسانی را بجای میگذارد که ستم را حس کنند و آن را زیر حساب و کتاب گیرند و بی هیچ تردیدی قیامهای یاد شده این تعداد و حتی بیشتر از آن را نیز محقق ساختند ولی آن دستاوردهای بزرگی را که انقلاب (فرهنگی) ائمه (ع) به سود اسلام تحقق بخشیدند در صورت شرکت آنها در اینگونه قیامها با بدست گرفتن رهبری آن را امکان دستیابی به آنها نبود.
در هر صورت آنچه که امام رضا و ائمه (ع) در رابطه با برخی علویهای قیام کننده و انقلابی از ایشان نپسندیدند این بود که آنها فریب برخی ظواهر را می خوردند و سروصداهایی را که به نامشان بلند میشد پربها میدادند و بر اثر آن بی هیچ نقشه و حساب و کتابی به قیام می پرداختند که نتیجه کارشان نیز کشته شدن و دربدری و آوارگی بود همچنانکه در مورد برخی انقلابیها افراطشان در کشتار و غارت و سوزاندن خانه ها و اموال را نیز بیاد انتقاد گرفتند طی چنین عملیات خشونت آمیز و کوری بیگناهان خیلی بیش از حکام و دارودسته آنها زبان میدیدند برای همین بود که امام رضا (ع) با برادر خود زید بن موسی بن جعفر آنچنان سرسختانه ایستاد و تجاوزهای وی را که در هیچ شرع و دینی روا نیست، محکوم ساخت.
او نزد مورخین و برخی محدثین به زید النار شهرت یافت چون بسیاری از خانه و دارایی متعلق به عباسیها و وابستگان به ایشان را به آتش کشید و آنچنانکه در تاریخ این اثیر آمده اگر یکی از عباسیها سیاهپوشها) را دستگیر می کرد او را در آتش می سوزاند و با این حال اضافه بر آنچه که از اموال عباسیها و یارانشان گرفت، بر بسیاری از اموال تجار دست یافت و هنگامی که ابوالسرايا بر کوفه و اطراف آن پس از انتقال خلافت به مامون و در حالیکه هنوز امام رضا در مدینه بود پیروز شد در بصره قیام کرد مامون ارتش بزرگی به فرماندهی علی بن سعید به مصاف وی گسیل کرد و پس از نبردهای خونینی میان طرفین زید بن موسی امان خواست فرمانده عباسی آنچه می خواست به وی داد و اسپرش گرفت و او را نزد حسن بن سهل فرستاد او نیز دستور داد گردنش را بزنند در مجلس او حجاج بن خيثمه نیز حاضر بود به او گفت: ای امیر! اگر صلاح میدانی در این کار عجله مکن من توصیه ای به تو دارم. با این سخن به دژخیم دستور داد دست از آن کار بکشد و به حجاج گفت توصیه تو چیست؟ گفت: ای امیر آیا در این کاری که میخواهی بکنی آبا دستور از امیرالمؤمنین به تو رسیده است؟ گفت: خیر
گفت پس به چه دلیل میخواهی پسر عموی امیرالمؤمنین را بدون دستور او و پیش از آنکه نظرش را جویا شوی بکشی؟ آنگاه داستان ابی عبدالله افطس را برایش باز گفت. هارون الرشید او را نزد جعفر بن یحیی زندانی کرده بود. جعفر بن یحیی نیز او را کشت و سرش را در طبقی همراه هدیه های نوروزی برای هارون الرشید فرستاد که هارون هم بر او خشم گرفت و هنگامی که از برمکیها بخشم آمد و به مسرور دستور قتل جعفر بن یحیی را داد به او گفت: اگر جعفر از گناه خود پرسید به او بگو ترا می کشد چون پسر عمویش این الافطس را بدون دستور وی کشتی
آنگاه حجاج بن خيثمة به حسن بن سهل گفت آیا ای امیر از حادثه ای میان خود و امیر المؤمنین هراسناک نیستی حال آنکه تو این مرد را کشته ای و او نیز ترا می کشد و همان دلیلی را که رشید برای جعفر بن یحیی آورد در مورد تو نیز آورده شود. حسن به حجاج گفت: خداوند جزای خیرت دهد آنگاه دستور داد زید را کاری نداشته باشند و به زندانش بازگردانند او در زندان ماند تا اینکه امام رضا به ولایت عهدی رسید در این زمان حسن بن سهل او را نزد مأمون در خراسان فرستاد وقتی بر مأمون وارد شد مامون به او گفت ای زید تو در بصره قیام کردی و بجای ویران کردن و سوزاندن خانه های دشمنان ما از بنی امیه و ثقیف و عدی و خاندان او و آل زیاد خانه های عموزادگان خود را ویرانه کردی و سوزاندی آنچنانکه راوی مدعی است زید در پاسخش گفت: ای امیرالمؤمنین من از هر جهت اشتباه کردم و اگر بازگردم از دشمنان آغاز خواهم کرد مأمون خندید و او را نزد امام رضا (ع) فرستاد و به ایشان گفت: او را به تو واگذار میکنم هر حکمی میخواهی درباره اش صادر کن.
در روایت یاسر خادم آمده که وقتی او بر امام رضا وارد شد حضرت به او فرمود: وای بر تو ای یزید چه چیزی ترا در ریختن خونها و بستن راهها، فریفت. آیا حدیثی که از رسول خدا شنیدی که فرمود خداوند آتش را بر خاندان فاطمه، حرام کرد ترا فریفت؟
و در روایت دیگری به او فرمود: آیا سخن جاهلان کوفه که گفته اند خداوند آتش را بر خاندان فاطمه حرام ساخت ترا فریفت خداوند ترا لعنت کند که روی این سخن نه با من و نه با تست بلکه منظور رسول خدا (ص) از این سخن، حسن و حسین هستند و به خدا سوگند تنها کسانی که اطاعت خدا کنند از این موضوع، برخوردارند و اگر به نظرت تو معصیت خدا کنی و وارد بهشت شوی بنابراین تو نزد خداوند از آن دو از پدرت موسی بن جعفر، گرامی تر هستی
به خدا سوگند که ای زید هر کس تنها با اطاعت خدا از این نعمت برخوردار می شود. زید برایشان گفت من برادر تو و فرزند پدرت هستم. امام رضا (ع) پاسخش داد که تو برادر منی ولی خداوند عزوجل را اطاعت نکردی نوح پیامبر گفته است:
خداوندا فرزند از خاندان منست و وعده تو نیز حق است و تو بخشنده ترین بخشنده ها هستی و خداوند عزوجل به او گفت ای نوح او از خاندان تو نیست او کار ناروایی انجام داده بنابراین با معصیتی که فرزند نوح نسبت به خداوند کرد او را از خاندانش خارج ساخت.
و در روایت «العيون» (عيون اخبار الرضا به نقل از محمد بن یزید نحوی به نقل از پدرش آمده که گفته است: مأمون مکافات زید بن موسی را به برادرش امام رضا (ع) واگذاشت و به ایشان گفت ای ابوالحسن برادرت که سر به شورش برداشت و چنین و چنان کرد باید بداند که پیش از وی زید بن علی قیام کرد و کشته شد و اگر نزدیکی تو به من نبود او را میکشتم زیرا کاری که او کرد کم نبود امام رضا (ع) فرمود: ای امیر المؤمنین برادرم زید را با زید بن علی بن الحسين مقایسه نکن که او از علمای آل محمد (ص) است که برای خداوند عزوجل به خشم آمد و با دشمنان خدا جنگیده تا بالاخره در راه او به شهادت رسید و پدرم موسی بن جعفر حدیثم گفته که او از پدرش جعفر بن محمد شنیده که میگفت خداوند رحمت کند عمویم زید را او دعوت به رضای آل محمد کرد و اگر پیروز میشد به وعده خود و به آنچه دعوت کرده بود، عمل می کرد. و او در بیرون شدن خود قیام کردنش با من مشورت کرد به او گفتم اگر راضی می شوی که در «كناسة» کشته شوی خود دانی و هنگامی که قیام کرد جعفر بن محمد فرمود وای بر کسی که دعوتش را بشنود و پاسخش نگوید. مامون به ایشان گفت: ای ابوالحسن آیا او ادعای امامت کسی را کرد که حقش نبود. امام رضا (ع) فرمود: زیدین علی ادعای امامت کسی را که حقش نبود نکرد او بیش از اینها نسبت به خداوند پرهیز کار بود و ترس داشت. او گفت شما را به رضای آل محمد دعوت می کنم و به خدا سوگند زید از جمله کسانی بود که در این آیه مورد خطاب قرار گرفته اند و جاهدوا في الله حق جهاده هو اجتبا كم».
(413-417)