زندگینامه امامان علیهم السلام  ( صص 503-495 ) شماره‌ی 3782

موضوعات

معارف دينی در کلام امام رضا (عليه السلام) > اعتقادات > امامت > امامان معصوم > امام رضا (عليه السلام) > کرامات و معجزات امام رضا (عليه السلام)

خلاصه

چشمه حضرت رضا (ع) : ابو الصلت هروی هنگامی که حضرت رضا به نیشابور آمدند قریه ایکه حمراء نامیده میشود به خدمت حضرت گفته شد وقت ظهر است آیا نماز نمی خوانید؟ حضرت پیاده شدند و آب خواستند برای وضو، گفتند: آقا اینجا آبی نمی بینیم، پس حضرت دست مبارکشان را بر زمین کشیدند که ناگهان از آن آب جوشید و همگی وضو گرفتند و تمامی استفاده کردند و آب چشمه هنوز در آن محل باقیست و معروف است به چشمه رضا.

متن

بخش سوم معجزات آنحضرت:  برای آن حضرت معجزاتی ذکر کرده اند. در مدينة المعاجز صد و شصت و یک معجزه گفته شده است.

چشمه حضرت رضا (ع) : ابو الصلت هروی هنگامی که حضرت رضا به نیشابور آمدند قریه ایکه حمراء نامیده میشود به خدمت حضرت گفته شد وقت ظهر است آیا نماز نمی خوانید؟ حضرت پیاده شدند و آب خواستند برای وضو، گفتند: آقا اینجا آبی نمی بینیم، پس حضرت دست مبارکشان را بر زمین کشیدند که ناگهان از آن آب جوشید و همگی وضو گرفتند و تمامی استفاده کردند و آب چشمه هنوز در آن محل باقیست و معروف است به چشمه رضا.

وقتیکه به سناباد رسیدند تکیه دادند به کوهی که از آن دیگ می تراشیدند. پس فرمودند: خدایا نفع بده به این کوه و برکت بده در چیزیکه از او می سازند و از آن تراشیده میشود پس دستود داد که از آن کوه دیگهایی تراشیدند و هر چه می خواستند طبح کنند برای آن حضرت در آن دیگها بپزند. مردم غذا در آن دیگها کمتر می پختند چون طعم چندان خوبی نداشت و لیکن ببرکت دعای آن حضرت مردم بدان هدایت شدهد و برکت در آنها ظاهر شد بعضی از اهل طوس گفته اند خداوند سنگها را برای ما نرم کرد چنانچه برای حضرت داوود حدید را نرم کرد. ابو الصلت گفت: حضرت به خانه حمید بن قحطبه بطائنی داخل شد و آن همانجایست که قبه هارون در آنجا است. پس با دست خطی به اطراف آن کشید و فرمود این است خاک من و بزودی خداوند این مکان را محل رفت و شد شیعیان من قرار میدهد. (مناقب ج ۴ ص ۳۳۴)

نشانیدن درخت بادام: حاکم ابو عبد الله حافظ میگوید: وقتیکه حضرت امام رضا به نیشابور وارد شد و محله فورناحیه که مردم آنرا میشناسند به نسبت دادن خانه پسندیده، چونکه حضرت امام رضا از میان مردم آنرا پسندید و انتخاب کرد. همینکه به آن خانه وارد شد در جانب آن بادامی نشانید پس آن درخت روئید و میوه داد و در هر سال میوه می داد و بیماران از آن استشفاء میکردند و نیز کور و افلیج عافیت می گرفت. پس روزگاری بر آن گذشت و آن درخت خشک شد و حمدان آمد و شاخه هایش را قطع کرد پس از آن پسر حمدان که ابو عمرو است درخت را از زمین قطع کرد. پس همه مالشان از بین رفت و دو پسر برای او بود که ابو عمرو یکی از آندو بود و دیگری ابو صادق خواستند عمارت کنند آن عمارت خانه ایکه درخت در آن بود ریشه آنرا از بیخ در آوردند و مبلغ بیست هزار در هم خرج کردند پس هر دوشان در مدت یکسال مردند. (اعلام الوری ص ۳۱۱)

دزدان و راهزنان به قافله خراسان حمله ور شدند و یکی از اهل قافله که متهم به کثرت مال بود دستگیر کردند و دهانش را پر از برف نمودند بطوریکه زبان و دهانش از کثرت برودت فاسد شد. اطباء از معالجه او عاجز ماندند پس در خواب دید که حضرت امام رضا از او پرسید از علت آن؟ پس فرمود مقداری از کمون و شعیر (جوی) يا سعتر( اعلام الوری ص ۳۱۱)  و نمک بردار و آنها را در هم بکوب و مقداری از آنرا در دهانت دو یا سه بار بریز، عافیت می یابی. پس چون از خواب بیدار شد گفته شد به او که حضرت امام رضا وارد نیشابور شده اند. پس از آنجا برباط سعد حرکت و پیش رفت و قصه را برای آن حضرت بازگو کرد و دواء خواست پس آن حضرت فرمود: آیا به تو یاد ندادم؟ پس بدان عمل کن آن چیزیکه در خواب برایت وصف کردم. آنمرد دستود را عمل کرد و شفا یافت. (مناقب ج ۴ ص 344)

حكيمه بنت موسى بن جعفر گفت: دیدم حضرت امام رضا را که در بیت الحطب ایستاده و با کسی حرف میزند و من احدی را نمی بینم. پس گفتم: سید من با چه کسی حرف میزنید؟ فرمود این است عامر دهرانی پیش من آمده از من می پرسد و به سوی من شکایت میکند پس گفتم سیدی دوست دارم که من هم بشنوم. پس به من فرمود: البته اگر شنیدی یکسال تب میکنی پس گوش دادم و شنیدم، مانند صفیری را صوتیکه کشش دارد و همان صوت خفیف است و یکسال هم تب مرا گرفت. (مناقب ج ۴ ص 344)

غفاری گفت: شخصی بود از آل ابی رافع مولی رسول الله الله که از من طلبی داشت و به من اصرار میکرد و نداشتم بپردازم. پس آمدم نزد حضرت امام رضا گفتم: یابن رسول الله به تحقیق مولای فلانی بر من حقی دارد و به من اظهار می کند. پس دستور داد به من که بنشینم روی متکا تکیه دهم همینکه غذا خوردیم و فارغ شدیم فرمود: متکا را بالا بر و آنچه زیر آن است بردار پس آنرا بالا زدم دیدم دنانیزی را و برداشتم آنرا وقتیکه به منزل آمدم آنها را شماره کردم دیدم چهل و هشت دینار است و در میان آنها یک دینار نقش بسته است که حق آن مرد بر تو بیست و هشت دینار است و باقیمانده را برای تو بخدا قسم سوگند من نگفته بودم که چقدر آن مرد طلبکار است بطور تحديد.

این خبر غیبی را شیعه و سنی نقل کرده اند. حدیث کرد ما را علی بن احمد کوفی گفت: از کوفه بطرف خراسان بیرون رفتیم پس دخترم به من گفت: پدرجان این حله را بگیر و بفروش و پول آنرا برایم فیروزه بخر آنرا گرفتم و محکم بستم و در بعض اثاثیه نهادم آمدم بطرف مرو و در بعض کاروانسراها منزل کردم پس دیدم غلامان حضرت امام رضا پیش من آمدند و گفتند حله ای میخواهیم که بعضی از علماء را کفن کنیم. گفتم حله ای پیش من نیست آنها رفتند و دوباره مراجعت نمودند و گفتند: مولایمان سلام می رساند و می فرماید با تو حله ای است در فلان صندوق که آنرا دخترت به تو داده و گفته آنرا بفروش و پولش را برایم فیروزه بخر، و این است پول آن. پس حله را دادم و گفتم بخدا سوگند مسائلی را از او می پرسم اگر جواب داد پس معلوم می شود که او است خودش یعنی او امام است پس رفتم بطرف خانه حضرت ولی از کثرت جمعیت نتوانستم خود را به ایشان برسانم در آن هنگام که نشسته بودم دیدم خادم حضرت بسوی من آمد و گفت ای علی بن احمد این است جواب مسائلی که برای آن آمدی از او گرفتم پس دیدم همان جواب مسائلم می باشد.(اعلام الوری ص ۳۰۹)

حبیت بناجی(بناج، اسم محلی است مقابل فید که آن هم بین مکه و مدینه است.) گفت: دیدم رسول خداع الله را در عالم رویا که آمده به بناج و نازل شده در مسجد یکه هر سال حاجیان در آن نازل میشوند. گویا رفتم بطرف او و سلام کردم و در مقابل ایشان ایستادم که دیدم طبقی از برگ نخلهای مدینه که در آن تمر صیحانی است. گویا یک مشت از آنرا گرفت و به من داد پس شمردم آنها را دیدم که هجده دانه بود. تاویل کردم که هجده سال عمر میکنم بیست روز گذشت در زمینی بودم که او را آماده برای کشت میکردند که خبر داد مراکسیکه آمد و گفت: ابو الحسن الرضا از مدینه آمد و به مسجد مزبور نازل شد. دیدم مردم بسوی او میروند من هم رفتم که آن حضرت را یافتم در همان موضعیکه رسول خدا علیه واله بود و در مقابلشان طبقی از تمرصیحانی است پس سلام کردم جواب دادند و مرا خواند و مشتی از آن تمر به من دادند. آنرا شماره کردم همان عددی بود که رسول خدا به من داده بود. من گفتم: یابن رسول الله زیادتر بدهید. فرمود اگر ترا رسولخدا زیادتر داده بود من هم زیادتر می دادم.  ( اعلام الوری ص ۳۱۰)

معحر بن خلاد گوید ریان بن صلت به من گفت دوست دارم که برای من از حضرت امام رضا اذنی بگیرید که سلامی عرض کنم و دوست دارم مرا از لباسش بپوشاند و از در هم هائیکه سکه به نام حضرت زده اند به من هبه کند. پس داخل شدم بر حضرت امام رضاء آن حضرت ابتداء فرمود: البته ریان بن صلت اراده داخل شدن دارد و پوششی از لباسهای ما را میخواهد و بخششی از درهم های ما پس اذن دادم برای او پس داخل شد و سلام کرد و آن حضرت دو جامه و سی و دو درهم سکه رضوی به او عطا کرد. (اعلام الوری ص ۳۱۰)

يحيى بن محمد بن جعفر گفت پدرم سخت بیمار شد پس حضرت امام رضا از او عبادت کرد و عمویم اسحق نشسته بود و گریه میکرد. پس به من التفات کرد و فرمود: چه چیز عمویت را به گریه انداخته است؟ گفتم بر او می ترسد که می بینی. فرمود: مغموم مباش پس به تحقیق اسحاق قبل از او می میرد. پس همان شد که حضرت فرمود و پدرم خوب شد و عمویم اسحاق مرد.

از عبدالرحمن بن ابی نجران و صفوان بن یحیی است که گفتند: آمدند نزد ما حسین بن قیاما واسطی و او از روسای واقفیه بود از ما خواست اجازه بگیریم از حضرت امام رضا پس انجام دادیم همینکه مقابل آن حضرت آمد گفت: آیا توئی امام؟ فرمود: بلی گفت: شهادت میدهم و خدا را گواه میگیرم که تو امام هستی.

گفت: پس آن حضرت سر را مدت طولانی پائین انداخت و وقتی سر را بلند کرد بسوی او فرمود: چه کسی به تو یاد داد که من امام نیستم؟ گفت: بخاطر اینکه برای ما از ابي عبد الله روایت شده که امام عقیم نمیشود و اولاد پسری نیاورد و تو با این سن رسیده ای و برایت ولدی نیست گفت: این باره سر را حضرت پائین انداخت و بیشتر از اول طول کشید پس سر را بالا آورد و فرمود: به تحقیق من خدا را گواه میگیرم که شبانه روزی نمی گذرد تا اینکه خداوند به من روزی کند پسری را عبدالرحمن گفت: ماهها را شماره کردیم از آنوقت در کمتر از سال خداوند ابو جعفر را به حضرت هبه کرد. (اعلام الوری ص ۳۱۱)

از اخبار غیبی آن حضرت است که حسن بن علی الوشا گفت: حضرت امام رضا به من فرمود: البته وقتیکه میخواستند مرا از مدینه خارج کنند عیالم را جمع کردم و به آنها گفتم برایم گریه کنید تا خود بشنوم آنگاه میان آنان دوازده هزار دینار تقسیم کردم پس گفتم بدرستیکه من بطرف عيالم بر نمی گردم. (اعلام الوری ص ۳۲۳)

 حسن بن موسی گفت: با حضرت امام رضا ء بطرف بعض املاک بیرون رفتیم در روزیکه آسمان بود و ابری وجود نداشت. همینکه میان راه رسیدیم فرمود: آیا با خودتان لباس بارانی برداشتید؟ گفتیم نه و احتیاجی به آن نیست و هوا ابری نیست و از آن خوفی نداریم. فرمود: من برداشتم و زود باران شما را فرا گیرد. اینرا گفت و براه افتادیم مقداری راه رفتیم که دیدیم ابری بالا آمد و باران بارید و همه ما تر شدیم. (اعلام الوری ص ۳۱۲)

ابراهیم بن موسی گفت: در یک مورد از حضرت طلب چیزی را می کردم و اصرار داشتم ولی ایشان به من وعده می داد. پس روزی خارج شدیم جهت استقبال والی مدینه، پس آمدیم نزدیک قصر شخصی رسیدیم و زیر اشجار پیاده شدیم. شخص سومی با ما نبود، پس گفتم: فدایت شوم عید نزدیک است و بخدا سوگند یک درهم و کمتر از آن را ندارم پس حضرت تازیانه اش را به زمین زد و زمین را خادش داد. پس با دستش زد و از آن شمس طلا گرفت. سپس فرمود از آن استفاده کن و آنچه دیدی کتمان کن. (اعلام الوری ص ۳۱۱)

دستور ساختن حمام و قنات و حوض و مصلی در نیشابور: وقتیکه حضرت امام رضا در نیشابور محل فوزا نازل شد دستور داد حمامی بنا کنند و قناتی حفر نمایند و حوضی درست بنمایند و بالای آن محلی برای نماز خواندن قرار دهند. پس از حوض فسل کرد و در مسجد نماز خواند و این سنت شد. پس گفته شد: گرما به رضا ، آب رضاء ، حوض کاهلان و معنای آن این است که مردی همیانش را بر طاق آن گذاشت و در آن غسل کرد و فراموش کرد همیان خود را ببرد. رفت مکه معظمه، وقتی که از حج برگشت نزد حوض آمد آنرا دید برای غسل آماده شد و لیکن دید بسته است. از مردم جهت بستن آنرا پرسید گفتند اژدها در آن جا گرفته است پس آنرا باز کرد و داخل شد و همیان را برداشت و میگفت این از معجزه رضا است. پس مردم به همدیگر نگاه کردند و گفتند ای کاهلان بدین جهت نامیده شد حوض کاهلان، و محله قوزا، چونکه آن شخص اول باز کرد. ( مناقب ج۴ ص ۳۴۸)

اثر انگشت شمشیر سی نفر و رسوائی مامون الرشيد: هرثمه بن اعین گفت: صبيح ديلمن مرا حدیث کرد شبی مامون الرشید مرا خواست و گفت: با سی نفر از غلامانیکه محل وثوق باشند هنگامیکه ثلثی از شب گذشت میریزید و حضرت امام رضا را می کشید و او را قطعه قطعه میکنید و آن بساطی که او را در آن میکشید در هم میپیچید و شمشیرها را با آن پاک میکنید و از خانه بیرون می روید. البته در مقابل برای هر کدام جوائزی است. ده بدره و ده صباع و بهره های دیگر غلامان رفتند و کار را عملی کردند. و بیرون رفتند و برگشتند به خانه مامون پس مامون به آنها گفت: چه کار کردید؟ گفتند: آنچه دستور فرمودید انجام دادیم ای امیرالمومنین پس گفت: کدام شما به اینکار اول سبقت کردید؟ همه گفتند: صبیح دیلمی. او گفت بخدا قسم من اصلاً و ابداً دست دراز نکردم. پس مامون ما را جزا داد و بخود نزدیک کرد و گفت: دیگر به این کاری که کردید دست نزنید و اعاده نکنید و با کسی نگوئید که اجر شما و حق شما ضایع نشود. و بطرف نیستی شتابیده اید و دنیا و آخرتتان را بزیان انداخته اید. پس هیمنکه صبح گردید مامون بیرون آمد و در مجلسی بنام او نشست که عزادار باشد سر را برهنه کرد و دکمه ها را باز و اظهار کرد وفات حضرت امام رضا را پس نشست و مردم دور او جمع شدند و حرکت کردند و بطرف منزل آن حضرت رفتند و من مقابل او بودم. پس همینکه داخل حجره حضرت شد شنید همهمه ایرا پس ترسید و گفت: کیست؟ نزد او گفتیم نمی دانیم ای امیرالمومنین پس گفت: سرعت کنید و نظر کنید . صبیح گفت: سرعت کردم و بطرف خانه آن حضرت رفتم و دیدم سید من نشسته است در محراب نماز و تسبیح میگوید. پس مامون بخود ترسید و بدنش به لرزه افتاد پس گفت: مرا غرور دادی و فریب دادی خدا لعنت کند شما را پس در میان جمعیت به من خطاب کرد و گفت: ای صبیح تو میشناسی و نظر کن کیست نماز گزارنده نزد او. صبیح گفت: مامون برگشت و من همینکه به عتبه باب رسیدم حضرت به من گفت: ای صبیح! گفتم: لبیک ای مولای من و بصورت افتادم، پس فرمود بایست رحمك الله و برگرد و فرمود: يريدون ليطفوا نور الله بافواههم والله متم نوره ولوكره الكافرون قصد دارند نور خدا را با دهانشان خاموش کنند و لیکن او نور خود را به اتمام میرساند گرچه کفار خوششان نیاید. پس برگشتم بطرف مامون و برای او حکایت کردم پس کفش خود را پوشید و عمامه را بسر بست آنگاه گفت: درها را روی من به بندید و بر او باز کنید و بگوئید شبی حالت غشوه و بیهوشی بحضرت رخ داده است. هر ثمه گفت: حضرت امام رضا مرا دید و فرمود که آنان ضرر به ما نمیزند تا وقتیکه کتاب برساند اجل خود را لا يضرنا كيدهم شيئاً حتى يبلغ الكتاب اجله . (مناقب ج ۴ ص ۳۴۹)

ثروتمند شدن جعفر بن علوی حسین بن موسى بن جعفر گفت: ما اطراف ابي الحسن الرضاء بودیم و حال آنکه ما جوانان از بنی هاشم بودیم که عبور کرد جعفر بن عمر العلوی و او با حال ژولیدگی و پژمردگی بود پس بعضی از ما به بعضی نظر کردیم و از قیافه او خندیدیم. پس حضرت امام رضاء فرمود: به همین نزدیکی و زودی خواهید دید مال فراوان و همراهی زیاد دارد پس نگذشت مگر مدت یک ماه و مثل او تا آنکه والی مدینه شد و حالش خوب گشت و از جانب ما عبور می کرد و حال آنکه با او چشم بود (یعنی جاسوس و حارث).

 تا اینجا چند معجزه نقل کردیم. خداوندا بحق آن بزرگوار از الطاف بیکران او در دنیا و از شفاعت او در عقبی ما را بهره مند فرما آمین یا رب العالمین

مخاطب

جوان ، میانسال

قالب

کتاب معارفی