هشتم امام علی ابن موسی الرضا  ( 115-173 ) شماره‌ی 3794

موضوعات

معارف دينی در کلام امام رضا (عليه السلام) > اعتقادات > امامت > امامان معصوم > امام رضا (عليه السلام) > کرامات و معجزات امام رضا (عليه السلام)

خلاصه

ابراهیم بن موسی گفت از حضرت ابی الحسن الرضا چیزی خواستم و اصر ار زیاد کردم که آنحضرت بمن وعده داد که چیزی بمن عطا فر ماید روزی برای استقبال والی مدینه از شهر بیرون تشریف بردند منهم در رکاب آن حضرت بودم تا رسید بقصر فلان از مرکب پیاده شد در زیر سایه ی درختان قرار گرفت منهم با آن بزرگوار بودم کس دیگر با ما نبود سپس عرض کردم قربانت شوم اينك عيد آمد بخدا سوگند كه من نه يك در هم دارم و نه دیناری حضرت رضا تازیانه خود را محکم بزمین زد بعد با دست مبارک بزمین زد يك شمش طلا پیدا شد سپس فرمود : از این طلا بهره مند شو و استفاده کن ولی آنچه دیدی پنهان بدار کسی تفهمد

متن

معجزات و خوارق عادات

معجزه ی اول

ا حاکم ابو عبد الله حافظ میگوید: هنگامیکه حضرت رضا وارد نیشابور شدند در محله ی فور در خانه ی زنی بنام پسنده نزول اجلال فرمودند در گوشه ی خانه ی آن زندانه ی بادامی را زیر خاک نمودند بيدر نك آن دانه درختی شد و شاخ و برك در آورد و میوه بار داد و در هر سال مرتب میوه میداد دردمندان مرضهای خویش را بوسیله ی خوردن بادام آن درخت معالجه میکردند و شفا و بهبودی می یافتند کوران بوسیله ی بادام آن درخت بینا میشدند آنها که به قولنج مبتلا میشدند خود را بهمان درخت درمان میکردند پس از مدتها این درخت خشك شد حمدان نامی شاخهایش را قطع کرد پس از حمدان پسرش که ابو عمر و نام داشت درخت را از روی زمین قطع کرد تمام مال و ثروتش رفت پسر حمدان دو فرزند داشت که یکی ابوالقاسم نام داشت و دیگری ابو صادق خواستند آن خانه اینکه درخت در آنجا بود تعمیر کنند بیست هزار درهم خرج کردند درخت را از ریشه کندند هر دوی آنها در همان سال بدرود حيوة گفتند و مردند (مناقب ابن شهر آشوب ج ۳ ص ۳۴۴)

معجزه ی دوم

همانا حسن بن سهل به برادرش فضل بن سهل ذوالریاستین نوشت که در سال تحویل دیدم که در این سال در فلان ماه روز چهار شنبه گرمی آهن و آتش را می چشی من میبینم که تو و امیر المؤمنين مأمون و حضرت رضا حمام میروید و در حمام حجامت می کنی تا اینکه نحسی آن روز از تو بر طرف شود سپس فضل بمأمون نوشت که او جریان را بحضرت رضا بنویسد مأمون بحضرت رضا نوشت آن حضرت را بحضور طلبید حضرت در جوابش نوشت که من فرد ا حمام يميروم مأمون دو باره نوشت که حضرت تشریف بیاورد حضرت جواب داد که من دیشب جدم پیغمبر را در خواب دیدم مرا از حمام رفتن منع فرموده امون برای سومین بار بحضرت نوشت که راست میفرمائی رسول خدا هم درست فرموده منهم فردا حمام نمیروم فضل هم بکار خودش از من داناتر است و تکلیف خویش را از من بهتر میداند

یاسر میگوید چون آفتاب غروب کرد حضرت رضا بما فرمود همه بگوئید پناه میبریم بخدا از شر و فسادیکه در این شب نازل میشود پس ما مرتب کلمه ی اعوذ بالله را بزبان جاری می کردیم چون حضرت رضا نماز صبح را خواند بمن امر فرمود که برو پشت بام و گوش فراده به بین چیزی میشنوی بالای بام رفتم گوش فرا دادم ناگاه فریادی شنیدم زیاد هم فریاد بود ناگاه دیدیم مأمون بدرخانه ی حضرت رضا آمد و گفت ای ابا الحسن خدا شما را در مصیبت فضل جزا دهد زیرا که او حمام رفت و او را کشتند سه نفر را گرفته اند که آنها متهم بقتل میباشند یکی از آنها پسر خاله ی فضل است مردان فضل بدر خانه ی مأمون هجوم آوردند آتش حاضر کردند که خانه ی مأمون را بسوزانند و میگفتند این کار تحريك مأمون است

مأمون بحضرت رضا عر ضکرد آقا صلاح میدانید بسوی این جمعیت بروید و آنان را پراکنده کنید حضرت ابی الحسن سوار شد سپس بمردم نگاه کرد با دست اشاره فرمود که پراکنده شوید بهر کس اشاره فرمود رو بفرار گذاشت و رفت تمام مردم از در خانه ی مأمون پراکنده شدند و

پی کار خویش رفتند (مناقب ج۴ ص ۳۴۷ ومدينة المعاجز ص ۴۱۵)

معجزه ی سوم

هرثمه بن اعین گفت روزی در خانه ی مأمون خواستم خدمت حضرت رضا برسم همان وقتی بود که شهرت داده بودند حضرت رضا از دنیا رفته اند در این میان غلام خاص مأمون که صبیح نام داشت و از ارادتمندان و علاقه مندان آن حضرت بود مرا دید و گفت تو میدانی که من از غلامان مخصوص مأمون هستم مأمون بمن علاقه ی خاصی دارد و اسرار و رازهای درونی خویش را بمن میگوید گفتم چنین است که میگوئی گفت يك سوم از شب گذشته بود مأمون مرا باسی نفر از غلامان مخصوص خود طلبید آن شب مجلس مأمون بسکه چراغ و شمع روشن کرده بودند مانند روز روشن بود در مقابل مأمون شمشیرهای تیز زهر آلود بود ما را یکی یکی فرا خواند از ما عهد و پیمان گرفت که هر چه گوید فرمان او را اجرا کنیم ما هم سوگند یاد کردیم برای اجرای او امر خلیفه ی عباسی پس از عهد و پیمان از ما بما دستور داد که شمشیرها را برداریم وارد خانه ی حضرت رضا شویم آن حضرت را در هر حال که دیدیم یکباره شمشیرها را بر بدن مبارکش فرود آریم و گوشت و خون و مغزش بهم ریزیم سپس بدن ریز ریز او را در میان رختخواب پنهان کنیم و شمشیرها را با ملافه پاک کنیم و بسوی مأمون برگردیم مأمون گفت بهر يك از شما که این کار را انجام دادید ده کیسه زر وده قسمت ملك ششدانگی سبز و خرم جایزه میدهم و تازنده باشم بشما جوائز سرشار خواهم داد.

ما حسب الامر مأمون رفتیم وارد خانه ی حضرت رضا شدیم دیدیم که آن حضرت به پهلو خوابیده دست خود را حرکت میدهد و دعائی میخواند که ما نفهمیدیم چی میخواند ، غلامان از فرصت استفاده کرده شمشیرها را بر بدن مبارکش فرود آوردند اما من شمشیرم را کناری گذاشتم ناظر جریان بودم که چه میشود از ظاهر حال حضرت چنان معلوم بود که از آمدن ما خبر دارد در آن حال که غلامان شمشیر میزدند یقین کردند که حضرت کشته شد شمشیر ها را پاک کردند و بسوى مأمون برگشتند مأمون پرسید چه کردید ؟ عرض کردند قربان طبق فرمانیکه دادید و امر فرمودید انجام وظیفه کردیم و حضرت رضا را در بستر خودش پاره پاره کردیم اینک در خدمت ایستاده منتظر فرمانیم مأمون برای دومین بار از آنها عهد و پیمان گرفت که داستان را بکسی نقل نکنند و کسی را از این جریان آگاه ننمایند.

چقدر بازیگر ..

فردا صبح مأمون از اطاق مخصوص خویش بیرون آمد سر را برهنه کرده دکمه ی پیراهن را باز کرده به هیئت عزاداران در آمده اظهار داشت که حضرت رضا از دار دنیا رفته مجلس سوگواری بر پا کرد با پای برهنه به خانه ی آنجناب رفت منهم در مقابلش بودم چون وارد منزل حضرت شد صدای زمزمه ی آن بزرگوار را شنید بدنش مانند بید لرزید از من پرسید کیست در محضر حضرت رضا ؟ عرض کردم نمیدانم بمن گفت زود برو و خبر آن حضرت را برای من بیاور من با سرعت بسوی آن حضرت رفتم دیدم حضرت در محراب عبادت مشغول نماز و تسبیح است برگشتم بمأمون گفتم شخصی در محراب سر گرم عبادت است مأمون بخود لرزید و گفت خدا شما را لعنت کند مرا فریب دادید سپس بمن گفت تو که آن حضرت را میشناسی برو به بین چه کسی در خدمت آن حضرت نماز میخواند برگشتم در حجره ی آن حضرت ایستادم آن جناب مرا بنام صدا زدصدای آن حضرت را شنیدم از خوشحالی بزمین يريدون ليطفئوا نور الله بافواههم والله متم نوره ولو كره الكافرون

اراده دارند نور خدا را خاموش کنند غافل از اینکه خدا روز بروز نورش را تمام و کامل و جلوه اش را زیادتر میکند.

معجزه ی چهارم

ابراهیم بن موسی گفت از حضرت ابی الحسن الرضا چیزی خواستم و اصر ار زیاد کردم که آنحضرت بمن وعده داد که چیزی بمن عطا فر ماید روزی برای استقبال والی مدینه از شهر بیرون تشریف بردند منهم در رکاب آن حضرت بودم تا رسید بقصر فلان از مرکب پیاده شد در زیر سایه ی درختان قرار گرفت منهم با آن بزرگوار بودم کس دیگر با ما نبود سپس عرض کردم قربانت شوم اينك عيد آمد بخدا سوگند كه من نه يك در هم دارم و نه دیناری حضرت رضا تازیانه خود را محکم بزمین زد بعد با دست مبارک بزمین زد يك شمش طلا پیدا شد سپس فرمود : از این طلا بهره مند شو و استفاده کن ولی آنچه دیدی پنهان بدار کسی تفهمد (عيون ج ۲ ص ۲۱۴ حدیث ۲۳ ٢- مدينة المعاجز ص ۴۱۵)

معجزه ی پنجم

عبدالله بن محمد هاشمی گفت روزی بر مأمون خلیفه ی عباسی وارد شدم مرا نشاند و هر کس در خانه بود بیرون کرد سپس غذا خواست غذا حاضر کردند با یکدیگر غذا خوردیم بعد ما را خوشبو کرد سپس دستور داد پرده ها را آویختند پس بکنیزیکه پشت پرده قرار داشت گفت ترا بخدا برایم مرثیه و مصیبت کسی را که در طوس است بخوان كنيزك شروع بخواندن کرد و میگفت:

سقياً بطوس ومن اضحى بها قطناً

من عترة المصطفى ابقى لناحزنا (گوارا باد طوس را و کسی را که در آنطوس جایگزین است از فرزندان مصطفی که برای ماغم و اندوه را باقی گذارد)

عبدالله گفت دیدم مأمون گریه کرد و اشك ريخت سبس بمن گفت ای عبدالله آیا اهل بیت و خانوده ای من و تو مرا نکوهش و سرزنش میکنند که من حضرت ابی الحسن را بلند کردم و بالا بردم همانا ترا حدیثی گویم که به شگفت اندر شوی روزی بمحضر امام رضا رفتم عرض کردم قربانت کردم همانا پدران و نیاکان تو موسی و جعفر و محمد و على بن الحسين علیهم السلام در پیش تمامشان علم و دانش گذشته و آینده و حال تا روز قیامت بود شماهم که وصی و جانشین آنان هستی و نیز تو وارث آنانی و در پیش شماست علم و دانش ایشان برای من حاجتی استکه بشما عرض کنم، حضرت فرمود بگو حاجت خویش را ، پس عرض کردم این کنيزك زاهریه را دوست دارم مرا بهره داده هیچ یک از کنیزان خویش را بر او مقدم نمیدارم تا حال چند مرتبه حامله شده ولی بچه اش را سقط کرده هم اکنون این کنیز حامله است راهنمائی کن مرا به چیزیکه او را درمان کنم تا بچه اش سالم بماند حضرت بمن فرمود از سقط بچه بيمناك مباش زیرا که او در رحم مادر سالم است از این کنیز غلامی بوجود آید که شبیه ترین مردم است بمادرش اما يك انگشت زیادی در دست راستش دارد و يك انگشت زیادی در پای چپ او باشد که راست و مستقیم است.

با خود گفتم که گواهی میدهم خدا بر همه چیز قدرت و توانائی دارد كنيزك وضع حمل کرد پسری از او متولد شد که شبیه ترین مردم بمادرش بوديك انگشت زیادی در دست راستش و یکی هم در پای چپش داشت بهما نطور یکه حضرت رضا تعریف فرموده بود بنا بر این کی حق دارد که ملامت کند مرا که چرا آن حضرت را ولیعهد و جانشین خود قرار دادم (ج ۴۹ - بحار ص ۳۰)

معجزه ی ششم

عبدالرحمن معروف بصفوان گفت قافله ای از خراسان بطرف کرمان حرکت کر در اهزنان بر آنان تاختند و مردی را گرفتند که به بسیاری مال و ثروت متهم بود او را مدتی نگاه داشتند تحت فشار و شکنجه قرار داند عذاب زیادش کردند تا چیزی بدهد و او را در میان برفها نگاه داشتند دهنش را پر از برف کردند زنی در آن میان دلش بحال او سوخت و او را آزاد کرد او هم فرار را بر قرار اختیار نمود اما دهان او فاسد و تباه شد بطوریکه قدرت حرف و سخن گفتن نداشت بخراسان آمد خبر ورود حضرت رضا را شنید که آن حضرت در نیشابور است تصادفاً در خواب دید که گویا کسی با و میگوید پسر رسول خدا وارد خراسان شده برو مرض خود را بآن حضرت بگو شاید ترا داروئی تعلیم کند که خود را بآن معالجه کنی و بهبودی برایت حاصل شود و نیز گفت حضرت رضا فرمود:

زیره وسعتر و نمك بستان و بکوب و در دهن خود نگهدار دو بار یا سه بار که عافیت می یا بی پس آن مرد از خواب بیدار شد در آن خوابی که دیده بود فکر نکرد و اهتمامی ننمود تا آنکه بدروازه ی نیشابور رسید جویای حضرت رضا شد با و گفتند که حضرت رضا از نیشابور حرکت کرده هم اکنون در رباط سعد است آن مرد گفت خدمت آنجناب مشرف شوم و جریان کسالت خود را بعرض آن حضرت رسانم شاید راه چاره ای پیدا کنم برای درمان دردم به رباط سعد آمد و به محضر حضرت رضای مشرف شد سپس عرضکرد ای پسر رسول خدا قصه ی من این و مرضم چنین است داروئی بگو که دردم را درمان کند خضرت رضا به آن مرد فرمود منکه بتو داروی مرضت را آموختم آنچه در خواب بتو دستور دادم انجام ده مرضت رو به بهبودی میرود و خوب میشود آن مرد عرض کرد تمنا دارم یکبار دیگر آن دستور را بمن تعلیم فرمائید. ضرت فرمود بگیر قدری زیره وسعتر (سعتر اسم گیاهی است گویا همان اویشن ( آبشن ) معروف است) ونمك بكوب دوسه مرتبه در دهن نگهدار که بزودی شفا و عافیت یا بی آن مرد گفت بدستور حضرت رضا عمل کردم شفا و عافیت یافتم تعالیی گوید از صفوان شنیدم که گفت خودم آنمرد را دیدم و این حکایت را از او شنیدم (عيون ج ۲ ص ۲۱۱ حديث ۱۶ ومنتهى الآمال ج ۲ ص ۲۶۹ و مناقب ص ۲۴۴)

معجزه ی هفتم

از ابو حبیب بناجی روایت شده که گفت در خواب دیدم رسول خدا الله وارد بناج شده اند و در مسجدی که حاجیان هر سال در آنجا فرود میآیند و منزل میکنند فرود آمده گویا من بخدمت آنحضرت رفتم و سلام کردم و در مقابلش ایستادم ناگاه دیدم در مقابل آن حضرت طبقی بزرگ از نخیل های مدینه بود و در آن طبق بود خرمای صیحانی حضرت مشتی از آن خرما برداشت و بمن داد من خرماها را شمردم هیجده دانه بود من تفال چنین زدم که عمر من هیجده سال دیگر پیش نخواهد بود بعدد هر داندی خرمائی یکسال تمام عمر خواهم کرد از تاریخ این خواب بیست روز تمام گذشت روزی زمینی داشتم که آن را مهیا و آماده زراعت میکردم کسی آمد و خبر آمدن حضرت رضا را داد که آن حضرت بهمان مسجد نزول اجلال فرموده اند مردم هم برای شرفیابی بمحضر مبارکش هجوم آورده اند منهم بعجله و سرعت تمام روان شدم برای شرفیابی بخدمت آنحضرت وارد مجلس آن بزرگوار شدم ناگاه دیدم در همانجایی که پیغمبر را در خواب دیده بودم نشسته است حضرت رضا نیز در همانجا قرار گرفته و روی حصیری نشسته است چنانچه پیغمبر را در خواب دیده بودم که بالای حصیری نشسته و در مقابلش طبق بزرگی پر از خرما نهاده اند و خرمای آن طبق خرمای صیحانی است بر آن حضرت سلام کردم جواب داد سپس مرا نزديك خود خواند و يك مشت از آن خرماها برداشت و بمن داد خرماها را شمردم همانقدر بود که رسول خدا در خواب بمن عنایت فرموده بود عرضکردم یا بن رسول الله زیادتر مرحمت فرمائید فرمود اگر رسول خدا بیشتر از این بتو عطا می فرمود منهم بیش از این مقدار بتو میدادم (منتهى الآمال ج ۲ ص ۲۶۹ وعيون ج ۲ ص ۲۱۰ حدیث ۱۵)

معجزه ی هشتم

آقا محمد خان تاجر بخط خودش بفارسی نوشته من در بندر ريك بودم آماده ی سفر دریا و رفتن به بندر كنك شدم که آن بندر یکی از بندرهای آباد است جمعیت زیادی برای من از مردی محل اطمینان از اهل گیلان نقل کردند که آنمرد در شهرها و کشورها برای تجارت رفت و آمد میکرد او گفته است که در یکی از سفرهایم به هند در شهر بنگاله ی هند شش ماه ماندم در آن مسافرخانه ایکه من بودم در کنار من مردی غریب بود اما روز و شب متحیر و سر گردان و گرفته و ناراحت و همیشه مشغول گریه بود چون من گریه و زاری او را دیدم تصمیم گرفتم از گرفتاری و ناراحتی او آگاه شوم با زبان گرم و نرمی با او تماس گرفتم دیدم او ضعیف و لاغر اندام است نیرو و قوایش فرسوده شده از او پرسیدم چرا اینقدر اشک می ریزی و ناراحتی هر چه اصرار کردم که گرفتاری و ناراحتی تو چیست؟ او حاضر نشد که پرده از راز نهانیش بر داردو سرگذشت خویش را برای من نقل کند اصرار زیاد کردم که شرح گرفتاری خویش دهد ناچار شد و گفت که من دوازده سال پیش مال زیادی جمع آوری کردم تمام را در کشتی ریختم با گروهی عازم تجارت و بازرگانی شدم تا اینکه وسط دریا رسیدیم کشتی در حرکت بود بیست روز تمام در دل دریا بودیم ناگاه تند بادی وزید که در نتیجه امواج خروشان دریا بحرکت در آمد و کشتی ما را در هم شکست و تمام جمعیت و سر نشینان کشتی و اموال غرق شدند من به تخته پاره ای چسبیدم باد مرا از طرف راست بچپ و از چپ بر است حرکت میداد اسیر امواج خروشان دریا بودم تا عاقبت موجی خروشان و سهمگین حرکت کردو مرا با همان تخته پاره بداخل جزیره و خشکی افکند تا خود را در خشکی دیدم در پیشگاه پروردگار سجده ی شکر بجا آوردم جزیره ای دیدم سبز از درختان و اشجاراها اثری از انسان در آن جزیره وجود نداشت مدتی در آنجا ماندم از علفهای بیابان غذای خویش را تأمین میکردم شبها از بیم و ترس درندگان و جانوران بر فراز درختان قرار میگرفتم و میخوابیدم یکسال تمام بر این حال بودم اتفاق افتاد که روزی بر سر چشمه ای برای وضو گرفتن قرار گرفتم، در آب آن چشمه عکس زنی را دیدم سر بسوی او بلند کردم و نگاه کردم دیدم زنی بر فراز شاخه ی درخت قرار گرفته اما زنی بسیار زیبا و خوشگل که لباس او موهای بدنش بود سر تا سر بدن او را موهایش پوشانده و اولخت و عریان بود لباسی جز موهایش که بدنش را پوشانده بود نداشت زنی مانند او در تمام دوران زندگانیم ندیده بودم تا فهمید که من با و نگاه کردم موهایش را بدور بدنش پیچید و خودش را پوشاند سپس گفت ای نگاه کننده ی بر کسیکه نگاه او بر تو حرام است از پروردگار حیا نمی کنی؟ از رسول خدا خجالت نمی کشی؟ شرم و آزرم نداری؟ از سخنان او خجالت کشیدم حیا کردم سرم را پائین انداختم او را بخدا سو کند دادم و گفتم تو فرشته ای؟ انسانی ؟ جنی چه هستی ؟ جواب داد که من بشر هستم و سه سال تمام است که در این جزیره زندگی می کنم پدرم ایرانی بود برای تجارت و بازرگانی بسوی کشور هند حرکت کرد چونکه به قبه ی بحر رسیدیم کشتی مادر هم شکست در نتیجه من در این جزیره افتادم چون از حال او آگاه شدم منهم داستان خویش را از اول تا بآخر برایش نقل کردم سپس با و گفتم اگر کسی از تو برای ازدواج خواستگاری کند رضایت خواهی داد آن زن ساکت و خاموش شد سکوت اور اعلامت و نشانه ی رضایت او دانستم صورتم را بطرفی بر گرداندم او از درخت فرود آمد او را بازدواج خویش در آوردم از او بهره برداشتم خوشنود بودیم که دو نفر هم آواز با هم انس گرفتیم خداوند از آن زن این دو فرزند را بما عطا کرد من گاهی از مصاحبت او آسوده خاطر بودم و گاهی بوجود این دو فرزند خود را تسلی میدادم زنهم از ایندو جهت مسرورو شادمان بود، اما او زنی خردمند و فهمیده بود بدینموال در جزیره زندگی میکردیم تا اینکه یکی از این دو فرزند به سن نه سالگی رسید و دیگری هشت ساله شد چونکه ما برهنه و لخت وعود بودیم موهای بلند بد منظر ، بدن ما را پوشیده بود روزی به همسرم گفتم کاش يك نيكه لباس میبود که خود را به آن لباس می پوشانیدیم تا از این رسوائی خارج میشدیم دو فرزندمان از این سخن من به شگفت اندر شدند و گفتند مگر جز این هیئت که ما هستیم هیئت و وضع دیگری هم هست ؟ ما در شان گفت آری خدای تعالی شهرها دارد و مردمانی زیادند که در آنها زندگی میکنند خوردنیها و آشامیدنیهاست که حساب ندارد و از اندازه خارج  است ولی ما عازم مسافرت شدیم و برکشتی سوار شدیم تند بادها و امواج خروشان دریا دست بدست یکدیگر دادند کشتی ما را غرق در دریا کردند و ما بوسیله ی تخته پاره ای از دریا نجات پیدا کردیم و در این جزیره قرار گرفتیم فرزندان ما گفتند پس چرا ما در این جزیره زندگی میکنیم و بسوی وطن و شهر و دیار خویش نمیرویم ما در بفرزندان عزیزش گفت مادر وسیله ای نیست که ما از این دریای بی پایان عبور کنیم و بگذریم دو فرزند به ما در عزیز خویش گفتند ما وسیله ی عبور از دریا درست می کنیم و در اختیار شما قرار میدهیم چون ما در دید فرزندانش آماده ی ساختن وسیله هستند اشاره بدرختی که در کنار دریا بود نمود و گفت اگر  شما قدرت داشته باشید وسط و میانه ی این درخت را بتراشید و خالی کنید شاید خدا بلطف و مرحمت وعنايتش بما رحم کند و ما را بجائی برساند که بتوانیم خویشتن را بپوشانیم تا فرزندان سخن مادر را شنیدند بسوی کوهی که در نزدیکی ما بود رفتند و چند تیکه سنگ که سرهای تیزی داشتند برداشتند و شروع بتراشیدن درخت کردند خورد و خواب را بر خود حرام و شب و روز مشغول و سر گرم کار کردن بودند ششماه تمام کار کردند تا عاقبت وسط درخت را خالی کردند و زورقی درست کردند که طرفیت دوازده نفر مسافر را داشت چون چشم ما بآن وسیله حرکت و سواری افتاد خدای را سپاسگزاری کردیم بر این نعمتی که بما عنایت فرمود و نیز سپاسگزار شدیم بر اینکه این دو طفل اطاعت امر مادر را کردند بعد تصمیم گرفتند که از آنکوهی که در نزدیک جزیره بود و بسیار مرتفع و بلند بود عنبر حمل کنند و در پشت آن کوه بیشه و جنگلی بود که درختان قرنفل داشت زنبورها از گلهای آن رختان میخوردند و بالای قله ی کوه میرفتند عسل زیادی از آنها جمع شده بود بعد باران می آمد و عسلها را می شست و بسوی دریا جاری میشد ماهیان دریا از آن عسلها مینوشیدند و از موم آنها عنبر اشهب که بهترین عطر است بوجود می آمد که هنگام جاری شدن بپائین کوه کم کم در آنجا باقی می ماند و بوسیله تابش آفتاب بتمام صحرا پراکنده میشد ما هر روز از آن عسلها می آوردیم عسل زیادی جمع کردیم و در میان زورق حوضی درست کرده بودیم عسلها را در میان آن حوض ریختیم سپس برای غذای خودمان از ریشه های معروف به چینی جمع کردیم که در طول راه سفر از آن غذا استفاده کنیم سپس برای مهار کشتی كوچك خود که همان زورق باشد از پوستهای درختان ریسمانی محکم تا بیدیم يك سر آن ریسمان را بزورق بستیم و سر دیگرش را بر درختی بزرگ بستیم سپس منتظر بودیم که در یا طغیان کند و آب بکشتی ما برسد و کشتی ماروی آب قرار گیرد تا اینکه در یا طغیان کرد و آب آمد زورق ما برفراز وزیر آب قرار گرفت سپس خدای تعالی را سپاسگزاری کردیم و در آن کشتی نشستیم اما از جایش تکان نخورد فکر کردیم که چرا کشتی ما حرکت نمیکند ناگاه متوجه شدیم که مهار کشتی بسته است و باز نکرده ایم همین دو پسر خواستند که از کشتی پایین آیند و مهارش را باز کنند که ناگاه مادرشان پیش از آنکه بچه هایش از کشتی پائین آیند او پیاده شد مهار کشتی را از درخت باز کرد متأسفانه موجی کوه پیکر برخواست و مهار کشتی و زورق را از دست همسرم گرفت زورق را هم بوسط دریا آورد همسرم آغاز گریه وزاری کرد و فریاد وصیحه بر کشید از این طرف بآن طرف میدوید سر آسیمه بهر طرف که میدوید راه چاره ای برایش پیدا نمیشد چون زورق راه افتاد و قدری ما از او دور شدیم بالای درختی رفتهی بمانگاه میکرد واشک میریخت و داد میزد با دیده ی حسرت بسوی ما نظر میکرد و افسوس میخورد چون از نظرش نا پدید میشدیم خود را از بالای درخت انداخت تا راحت شود بچه ها چون از مادر نا امید شدند شروع بگریه وزاری کردند اضطراب و ناراحتی داشتند تا اینکه به قبه ی بحر رسیدیم بر خود ترسیدند و بیمناک شدند سپس ساکت و آرام شدند هفت روز گذشت پس از هفت روز تمام به ساحل و خشکی رسیدیم چونکه برهنه بودیم صبر کردیم که تاریکی شب عالمرافرا گرفت من بالای بلندی رفتم پس دور نمای شهری را دیدم و روشنی آتشی را مشاهده کردم پس بروشنی آتش رهنمائی شدم و راه افتادم بسوی شهر بهمان نشانی آتش چون به شهر رسیدم ناگاه منزلی با شکوه نظرم را جلب کرد پرسیدم این خانه از کیست؟ گفتند از یکمرد تاجر است که از رؤسای یهود است در این میان او از منزلش بیرون آمد منهم قدری از آن عطرهای اشهب که با خود داشتم با او دادم و از او لباس و فرش گرفتم و در هما نشب بطرف فرزندانم برگشتم و خود را پوشانیدیم چون صبح شد وارد شهر شدم و این حجره را که میبینی در این کاروانسرا گرفتم بعد رفتم بچه هایم را آوردم آنچه که در میان زورق داشتیم باین. کردیم کم کم عطرها و را فروختم و از پول آنها لوازم خریدم و در عداد و شماره ی تجار قرار گرفتم مدت یکسال تمام است که من و بچه هایم در غم و غصه و ناراحتی واشك و ناله هستیم از فراق و جدائی همسر ناتوان ضعیفم چون کلام آن مرد باینجا رسید منهم تحت تاثیر قرار گرفتم و بحال آنان اشك ريختم و گریه کردم سپس گفت ردی برای قضای الهی نیست تغییر دهنده ای برای تقدیرش وجود ندارد ولی من گمان می کنم که اگر بزیارت هشتم امام حضرت ابی الحسن الرضا بروی و شکایت دردت را بآنحضرت بکنی و داستان خویش را بعرضش برسانی تو را جواب میدهد و ناامید نخواهد کرد غم و غصه ی تو را بر طرف میکند زیرا که هر کس به آن حضرت پناه برده پناهش داده و هر ضعیف و تانوانی که دست بدامنش افکنده یاریش کرده زیرا که آن حضرت پدر یتیمان و پناه مردمان است چون آنمرد کلمات مراشنید در دلش اثر گذاشت سویدای دلش را آتش زد از روی اخلاص با خدا عهد کرد در همان مجلس که قندیلی از طلای خالص و ناب بسازد و پیاده بزیارت حضرت رضا برودو گرفتاری خویش را به آن حضرت شکایت کند و از او بخواهد همسرش را دوباره برگرداند سپس بلند شد و همان روز طلا خرید و قندیل درست کرد و سوار بر کشتی شد بیابان و دشت را پشت سرافکند تا اینكه بيك منزلی مشهد امام رضا رسید همان شب متولی باشی حضرت رضا در خواب دید که حضرت تشریف آوردند و فرمودند فردا زائری بر ما وارد میشود از او استقبال گرمی بکنید فردای آن روز متولی باشی حضرت رضا با تمام صاحب منصبان و درجه داران از او استقبال کردند و او را با احترام تمام وارد کردند قندیلی را که میهمان امام رضا با خود آورده بود وارد روضه ی مطهره ی حضرت رضا کردند و در محل مخصوص بخودش آویزان نمودند پس از آنکه رنج سفر تا اندازه ی بر طرف شد و از صورت مسافر خارج شد و بیرون آمد غسل کرد وارد حرم مطهر شد روی بآن عتبه ی شریفه آورد و سر گرم زیارت شد تا اینکه پاره ای از شب رفت خدام حضرت طبق معمول شروع کردند ببیرون کردن زوار از حرم مطهر و درها را بستند هر کس پی کار خویش رفت چون حرم را خلوت کردند آن مرد خود را تنها در حرم دید مدتی ساکت بود سپس مشغول تضرع و زاری و دعا و گریه و استغاثه شد از آن حضرت خواست که همسرش را باو برساند در این باره التماس وزاری زیاد کرد تا اینکه یک سوم از شب گذشت از کثرة گریه و دعا خوابش برد ناگاه شنید که گوینده ای میگوید بلندشوتا بلند شد و سر از سجده برداشت دید حضرت امام همام ابی الحسن الرضا ایستاده سپس فرمود بلند شو همسرت آمدهم اکنون بیرون حرم ایستاده برو بسوى او عرض کردم جانم قربانت درهای حرم بسته است حضرت فرمود آن کسی که همسر ترا از آن جزیره اینجا آورده قدرت دارد برای تو تمام درها را باز کند پس آن مرد از حرم خارج شد بهر در که میگذشت بی اختیار باز میشد تا اینکه بخارج رسید همسرش را بهمان حالتی که در جزیره انداخته بود مشاهده کرد و دید متحیر و سرگردان ایستاده تا چشمش بشوهرش افتاد خودش را انداخت و دامنش را گرفت مرد بهمسرش گفت کی ترا اینجا آورد جواب داد که من در کنار دریا نشسته بودم غرق در فکر بودم ناگاه جوانی را دیدم که جزیره از نور جمالش روشن است دست مرا گرفت سپس فرمود چشمهایت را روی هم بگذار من چشمهایم را بستم خودم را در اینجا دیدم پس همسرش او را پیش فرزندانش بخانه برد پس از آن مجاور قبر حضرت رضا شدند تا وقتی که زنده بودند ( ج اول دارالسلام نوری س٢٧٢ تا ص٢٧٧)

نقطه ی پرگار

شاد شوایدل که رضا یار ماست ما همه پروانه ی وی آنجناب دائره شکل ار بشود قلب ما غم ننمايد بدل ما مكان شمس شموس است و انیس نفوس  

در دو جهان سید و سالار ماست شمع فروزان شب تار ماست مهر رضا نقطه ی پر کار ماست چونکه رضا مونس و غمخوار ماست شافع و منجی گنه کار ماست راضی و مرضی و رضی و رضا در شب تنهائی و وقت سئوال روز قیامت نکنیم اضطراب ما بجوارش چو پناهنده ایم ای ثمر نخل ولايت على

نیست ( شهیدی ) بدلش آرزو  مظهر آمرزش غفار ماست حضرت او عازم دیدار ماست مثل رضائی چومددگار ماست از همه آفات نگهدار ماست خاك درت سرمه ی ابصار ماست جز تو بگوئی که ززوار ماست (شعر از جناب آقای سید عبدالرضا شهیدی واعظ است)

معجزه ی نهم

مرحوم سید نعمت الله جزائری در جلد سوم کتاب ریاض الابرار نقل کرده که من هنگام تالیف این کتابم سال ۱۱۰۸ بعد از هجرت قصد زیارت حضرت ابی الحسن الرضا کردم چون خداى تعالى بمن منت گذاشت زیارت آن حضرت را نصیبم کرد و به مطلب خو در سیدم در مراجعت از مشهد امام هشتم از طریق استر آباد برگشتم در آن دیار مدتی توقف کردم این سفر بعد از غار تکری تر کمانان بود در آن زمان مال مردم را غارت میکردند و فرزندانشان را با سیری برده بودند داستان غارت در سال ۱۰۸۰ اتفاق افتاده بود که انوشه خان حاکم از گنج دستور غارت داده بوده ردم استر آباد به بلادترکستان برای خرید و برگرداندن فرزندان و زنانشان رفته بودند مدتی را که من در استر آباد توقف داشتم یکی از افاضل و صلحای سادات آنجا برای من نقل کرد که چند سال قبل در حدود سال ۱۰۸۰ طائفه ی ترکمن به استر آباد هجوم آوردند اموال و ثروت مردم را غارت کردند و زنان و دختر انشان را با سیری بردند در میان اسیران دختری بود که مادر بیچاره ی اوجز همان دختر فرزندی نداشت پیرزن بفراق دختر عزیزش گرفتار شب و روز در هجران و دوری او گریه میکرد و اشک میریخت و آرام و قرار نداشت تا اینکه روزی با خود گفت که حضرت رضا بهشت را برای زائرین قبرش ضمانت کرده چطور میشود که من بزیارت آن حضرت بروم و او ضمانت نکند که دختر مرا بر گرداند خوب استکه من بزیارت آن بزرگوار مشرف شوم و دامن آن بزرگوار را بگیرم تا اینکه دخترم را بمن بر گرداند بقصد زیارت آن بزرگوار حرکت کرد و عازم مشهد مقدس شد راه از استر آباد تا مشهد را طی کرد و پشت سر انداخت و آمد تا بفیض زیارت حضرت رضا نائل شد شبی مشغول زیارت و دعا و گریه وزاری شد و دختر خویش را از آن حضرت میخواست اما از آنطرف آنها که دخترش را باسیری برده بودند او را بعنوان کنیزی بتاجری فروختند که از اهل بخارا بود تاجر آندختر را بشهر بخارا آورد تا بفروشد اتفاقاً در بخارا مردی مؤمن وصالح از تجار بازار شب در عالم خواب دید که در دریای ژرف و بیکرانی غرق شده و دست پا میزند که خود را از آن دریای بزرگ نجات بدهد اما فعاليت و كوشش او اثری ندارد آنقدر دست و پا زد تا خسته و مانده شد و نزديك بهلاكت و نابودی رسید ناگاه دید دختری پیدا شد و دست در از کرد و او را از آن دریای پهناور عمیق بیرون کشید و نجات داد در همان عالم خواب از آندختر که او را از دریا نجات داده بود اظهار تشکر و سپاسگذاری نمود و نگاهی بصورت او کرد از خواب بیدار شد و آن روز از آن خوابیکه دیده بود ناراحت و متفکر بود ، حیران و سرگردان که چه خوابی بود من دیدم تا اینکه وارد اطاق بازرگانی و حجره ی تجارت خویش گردید فاصله ای نشد که مردی آمد با و گفت من کنیزی دارم که میخواهم او را بفروشم چنانچه خواسته باشی او را خریداری کن ، او هم پاسخ داد مانعی ندارد منهم خریدارم پس آن مرد تاجر را با خود برد و دختر را با و نشان داد تا چشم او بدختر افتاد او را شناخت دید هماندختری است که دیشب او را در خواب دیده که از دریا نجاتش داده خیلی در شگفت و تعجب شد که یعنی چه؟

با اشتیاق و میل تمام او را خریداری کرد و با شوق و شعف تمام او را بخانه آورد و از حسب و نسب و چگونگی حال او جویا شد.

دختر هم شرح حال خود را مفصل و مشروح از روز اول اسیری تا آن حال بیان کرد .

تاجر از شنیدن شرح حال دختر بحالش رفت کرد و افسوس خورد و ناراحت شد و فهمید که دختری پاک و پاکدامن و شیعه است.

سپس باندختر گفت دل ناخوش مدار با کی بر تو نیست و اندوهی بخود راه مده زیرا که من چند پسر دارم هر يك از آنها را اختیار کنی ترا بازدواج او در آورم تا همسر او باشی و نیز تو در پیش من بمنزله ی دخترم هستی ، دختر در پاسخ گفت ما نمی ندارد من همسر آن فرزند تو خواهم شد که با من شرط کند مرا بزیارت حضرت رضا ببرد یکی از آن پسران این شرط را قبول کرد و او را بعقد خویش در آورد پس از پایان عروسی و ازدواج بشرط وعهد خويش وفاكرد بقصد زیارت حضرت ابی الحسن على بن موسى الرضا با همسرش حرکت کرد و روانه مشهد رضوی شدند

متاسفانه دختر در بین راه مریض شد بهر وسیله بود وارد مشهد شدند و اطاقی اجاره کردند اما مرض دختر شدت پیدا کرد چند روزی بهمین حال بود تصادفاً حال دختر بدتر از بیشتر شد همسرش او را پرستاری میکرد اما چه کند قدرت پرستاری ندارد و نمیداند چه کند ؟

برای نجات از این گرفتاری وارد حرم حضرت رضا شد و دعا کرد و بحضرت عرض کرد از خدا بخواه همسرم را شفا عنایت کند یا اینکه رنی برای پرستاری او برساند و نیازمندی های او را تأمین کند پس از دعا و گریه و زاری از حرم مطهر خارج شد ناگاه چشمش به پیر زنی افتاد که در مسجد راه میرود جلو آمد بآن زن گفت من غریب این دیارم همسری دارم مریض و افتاده و پرستاری ندارد چه شود اگر برای رضای خدا خود را آماده ی برای پرستاری او کنی پیر زن هم در پاسخ گفت منهم مثل تو غریبم برای خاطر امام هشتم که اطاعت او برما واجب است حاضرم مریض ترا پرستاری کنم. با یکدیگر بسوی مسافرخانه روان شدند هنگامیکه وارد اطاق شدند همسر مریضش خوابیده بود اما از شدت درد و مرض نالش میکرد بالای صورت مریض پارچه ای انداخته بودند ، تا پیرزن وارد اطاق شد و برفراز سر مریض قرار گرفت و نشست و پارچه را از روی صورتش برداشت چشمش بدختر مریض افتاد فریادی زد وغش کرد و بیهوش یکطرف افتاد دختر مریض صدای فریاد شنید چشمش را گشود دید پیر زنی در مقابلش نقش زمین شده درست نگاه کرد که به بیند این پیرزن کیست ناگاه دید ما در عزیزش میباشد که از فراق و هجران همین مادر مریض شده مادر و دختر یکدیگر را شناختند دست بگردن یکدیگر شروع بگریه وزاری کردند همسر دختر متحیر استکه یعنی چه؟

چون آرام گرفتند جریان را سئوال کرد داستان را برای او شرح داد که این دختر من است من دامن حضرت رضا را گرفته بودم که دخترم را بمن بدهد اینک پس از مدتها بوصال عزیزم رسیدم مرد از این پیش آمد بسیار مسرور و شادمان شد دختر و مادر با هم مشغول زندگی شدند

اما ببین پایان ظلم بکجا رسید انوشه خان بیدادگر چپاولگر یاغی پس از انجام غارتگری و اسیری زنان و دختران بیگناه مردم سزای عمل شوم و تنگین خویش را چگونه میبیند پسری داشت که هر دو چشم پدرش را از ریشه بیرون کرد که خود زمامدار مردم شود

چشم های پدر را از کاسه بیرون کشید او را از کشور خویش راند خود زمام امور را بدست گرفت فاصله ای نشد که ترکمنها طغیان و سرکشی کردند او را کشتند پسر دیگر انوشه شان را بجای برادرش زمامدار نمودند پسر دیگر را هم کشتند پسر بعدی زمامدار شد او را هم کشتند زمامداری از این خاندان رخت بربست و تمامشان نابود شدند الخ (دار السلام نوری ج ۲ ص ۱۰۰)

گرید و سوزد و افروزد و خاموش شود

هر که چون شمع بخندد بشب تارکسی عاقبت دست در آغوش نگارش ببرند

هر كه يك بوسد بگیرد ز لب یار کسی

معجزه ی دهم

 محول سجستانی گوید : چونکه قاصد از خراسان آمد که حضرت رضا را بخراسان ببرد من آن روزها در مدینه بودم دیدم حضرت رضا وارد جرم پیغمبر شد تا با جد بزرگوارش وداع کند چندین مرتبه حضرت رضا با رسول خدا وداع کرد هی میرفت کنار قبر پیغمبر صدایش را بگریه بلند میکرد و بر میگشت دم در که خارج شود باز بر میگشت و جلو میرفت و سلام میکرد و دردهای دلش را به پیغمبر میگفت : باز جلو می آمد میفرمود بگذار کنار قبر جدم پیغمبر باشم زیرا که من از کنار جدم بیرون میروم و در دیار غربت شهید میشوم و در کنار هرون دفن خواهم شد سجستانی میگویه منهم در آنسفر پشت سر حضرت خارج شدم تا اینکه در طوس در کنار قبر هارون دفن شد (عيون ج ۲ ص ۲۱۷ حدیث ۲۶۰)

معجزه ی یازدهم

محمد بن عبدالله قمی گفت در خدمت حضرت رضا بودم بسیار تشنه شدم خوش نداشتم که آب طلب کنم حضرت آب خواست و میل کرد سپس فرمود ای محمد بگیر آب را و بنوش که آبی سرد و گوارا است (م۲۰عیون ج حدیث)

امام بحق 

گذاری و حق خواه و حق بین ره رستگاری نباشد جز از اینکه

گوئی تو هر دم بسان محبین

سلام على آل خير النبيين

ز روی ادب خویش را کن مهیا چو عبد ذلیلی سند پیش مولا

سپس باش هر دم برین ذکر گویا

امام یباهی به الملك والدین

که دارد بدل حب آل محمد

کز آنهاست یکتن گل باغ سرمد امام بحق شاه مطلق که آمد

حریم درش قبله گاه سلاطین

همانکس که فرمود ختم رسولان شه کاخ عرفان گل شاخ احسان در درج امکان مه برج تمکین

بود فرض بر اهل عالم رضایش

رضای خداوند یکتا رضایش رضا شد لقب چون رضا بودش آئین

چو خواهی تو از هول محشر امانی که از علم و دانش بود همچو کانی

اگر نبودت تیره چشم جهان بین

از آن قبله ی هفتمین خواه حاجت

که این ذلت است از برای تو عزت

غبار درش را بگیسوی مشکین (شعر مخمس از حاج مرشد باقر کاویانی نیشابوری)

معجزه ی دوازدهم

سلطان سنجر را پسری بود که مبتلا بمرض دق بود دکتر های متخصص و طبیب های مربوط بآن مرض از معالجه ی او عاجز ماندند تمام اظهار عجز و ناتوانی کردند از طرفی دستور دادند که باید پسر سلطان همیشه در گردش و حرکت و مشغول صید و تماشا و تفریح باشد که هیگاه بیکار نباشد تا فکر نکند روزی در بیابان سرگرم نخجیر و شکار بود باغلامان مخصوص خویش چند آهوی بسیار زیبا جلب نظرش را کرد دستور داد آنها را محاصره کنند تا مگر بتوانند صید کنند آهوان را محاصره کردند و اطرافشان را گرفتند آهوئی سر از فرمان پیچیدو فرار کرد پسر پادشاه از آن حیوان تعقیب کرد اسب خویش را از پیش دوانید آهو هم بسرعت خود ادامه داد تا مگرجان بدر بر دسلطانزاده در تعقیب آهو گرم فرار که ناگاه گذارشان به بیابان طوس افتاد آهو متوجه شد که پسر پادشاه دست از جان او بر نمیدارد ممکن استکه دستخوش هوا و هوس او شود و متوجه شد که از شش جهت راه برویش بسته شده بطرف مرقد حضرت رضا حرکت کرد و خویش را بدان مکان مقدس رسانید پسر سلطان سنجر نیز پشت سر آهو بدانسوی روان شد آهو بالای بلندی قرار گرفت و در کمال آرامش خاطر از جای خود نکان نخورد گویا در عالم واقع پناهنده به دژی محکم شده سلطانزاده تازیهای شکاری به تعقیب آهو میفرستاد سکها تا پای تل میرفتند اما قدم فراتر نمیگذاشتند ، اسبها را بدانجا میراند تا پای همان تل بیشتر نمیرفتند و در مقابل آن تل می ایستادند شاهزاده بشگفت اندر شد که چرا اسبها جلو نمیروند ؟ چرا سگها قدم بر فراز تل نمیگذارند با خود اندیشید که مسلم سری در اینکار باشد که بعضی حیوانات بدین جاپناه می آورند و گروهی هم جرئت ندارند قدم ببالای این تل بگذارند فرمان داد که غلامانش از اسبها پیاده شوند با ادب و احترام قدم بآن بقعه بگذارند غلامان بامر شاهزاده فرود آمدند داخل آن بارگاه شدند و با مژگان دیدگان گردو غبار آنجا را زدودند سپس صورت قبر مطهر حضرت رضا را مشاهده کردند شاهزاده بی اختیار خویش را به روی قبر هشتم امام علی بن موسى الرضاء الله افكند اشك ريخت و ناله از دل بر کشید و شفای درد بیدرمان خویش را از صاحب آن قبر خواست و بدرگاه پروردگار نیایش کرد و مناجات نمود خداوند ببرکت حضرت رضا او را شفا داد ناراحتی های او تمام بر طرف شد پس از بهبودی کامل شاهزاده نامه ای بپدرش نوشت و او را مژده ی سلامتی داد و جریان سلامتی خویش را در آن نامه بپدر باز گو کرد که در بیابان طوس كنار قبر حضرت على بن موسى الرضا خداوند بواسطه ی آن بزرگوار مرا مشمول مرحمت قرار داد و مرضم را شفای کامل عنایت فرمود بهتر اینکه ما در همین جا بمانیم و شما هم بشکرانه ی این نعمت بزرگ الهی معماران و بنایان ماهر ز بر دست و چابک با هزینه بنای بقعه ی رضوی ارسال فرمائید تا بارگاهی باشکوه و مجلل بسازیم تا اینجا آباد شود و شهری گردد که تمام گرفتاران بدین در بیایند و این عمل از ما تا ابد یادگار بماند سلطان سنجر هم از این نامه بشکرانه ی بهبودی فرزندش کاملا استقبال کرد مهندسین و بنایان و هزینه های زیادی برای عمارت و آبادی آن بقعه ی مبارکه فرستاد فاصله ای نشد که بارگاهی سر بر فلک کشیده و آنجا را شهری ساختند (حدیقة الرضویه ص۸)

معجزه ی سیزدهم

یکی از خادمان حرم حضرت رضا (ع) بنام حکیم که در حرم مطهر دو منصب داشت هم خادم بود و هم شربت خانه در اختیار او بود او میگوید : شبی که نوبت كشيك من بود در دارالحفاظ خوابیده بودم ناگاه در عالم خواب دیدم که در حرم مطهر بخودی خود باز شد و مولا حضرت امام ابي الحسن الرضا بیرون آمد و بمن فرمود بلند شو دستور بده شمعها و مشعلها را بر فراز مناره ها روشن کنند زیرا که گروهی از زائرین من که از بحرین بقصد زيارت من حرکت کرده اند در طرق راه را گم کرده اند برف بشدت میبارد مبادا اینکه آنان از سرما و برف وكولاك هلاك شوند برو بميرزا تقی خان متولی بگو که مشعلها را روشن کند و با گروهی از شهر خارج شوند و به جستجوی زائرین بروند و آنها را وارد شهر کنند او میگوید من از خواب بیدار شدم به رئیس پاسبانها جریان را گذارش دادم او از این خواب تعجب کرد و بشگفت اندر شد باتفاق سرپاسبان از حرم مطهر خارج شدیم دیدیم آسمان به شدت برف میبارد او دستور داد بآنکس که مأمور روشن کردن مشعلها بود تا مشعلها را روشن کند تمام مشعلهای بالای مناره روشن شد سپس با تفاق او و گروهی از خادمان بطرف خانه ی متولی باشی رفتیم داستان خواب را بعرض او رساندیم او هم بلافاصله دستور داد چند مشعل پر نور روشن کنند با جماعت و گروهی مشعلها را بدست گرفتند و از شهر خارج شدند بجستجوی زائرین بحرینی راه افتادیم بطرق نزديك شديم چشمان ما بگروهی از اهل بحرین افتاد که حیران و سر گردان در میان برفها مانده اند و راه بجایی نمی برند آنان را با احترام زیاد وارد شهر کردیم و بخانه متولی آوردیم پذیرایی گرمی از آنان نمودیم پس از آن از حال و جریان کار و گرفتاری آنان سئوال نمودیم آنان پاسخ دادند که ما بقصد زیارت حضرت علی بن موسى الرضا از بحرین خارج شدیم مسافت وراه از بحرین تا اینجا را طی کردیم امشب برف شروع بباریدن کرد هوا سرد شد و کولاک عجیبی شد که ما راه را گم کردیم بهر طرف زدیم ، هر چه فعالیت و کوشش کردیم راه را پیدا نکردیم بطوریکه از شدت سرما دست و پای ما از کار افتاد و بیچاره شدیم تمام ما مهیای مرك شديم و دست از حیوة وزندگن شستیم و بکلی نا امید شدیم ناچار همه از مرکب ها پیاده و گرد هم جمع شدیم فرشها را انداختیم و نشستیم برف هم بشدت دارد میبارد شروع بگریه وزاری و داد و فریاد کردیم در میان جمعیت مسافرین مردی پاک و پاکدامن و شایسته از طلاب علوم بود ، در این گیرودار گریه و ناله او را خوابش ربود در عالم خواب دید حضرت ابى الحسن الرضا را که باو فرمود : حرکت کنید و راه بیفتید منهم دستور دادم که شمع و چراغ روشن کنند و مشعلها را بالای منارها روشن کنند شما بوسیله ی نور مشعل ها هدایت میشوید از خواب بیدار شد و داستان را برای ما نقل کرد ما هم بلافاصله راه افتادیم ناگاه چشم ما بنور مشعلها افتاد بسوی مشعلها روا نشدیم مختصر راهی که آمدیم شما را در این شاهراه ملاقات کردیم (داراللام نوری ج١ ص ٢۶۶)

معجزه ی چهاردهم

گروهی از مردو زن اهل بحرین توفیق پارشان شد بقصد زیارت حضرت رضا از بحرین حرکت کردند پس از طی مراحل وارد شدند و مدت هشت ماه تمام در کنار قبر حضرت ابی الحسن الرضا ماندند و کاملا از زیارت آن حضرت بهره مند شدند و درك فيوضات معنوی از آن آستان ملک پاسبان نمودند آنقدر ماندند که خرجی آنان بکلی تمام شد چون خواستند حرکت کنند و بطرف بحرین بروند هزینه ی سفر نداشتند کسی هم نبود که بعنوان قرض از او پول بگیرند . حیران و سر گردان ماندند که چه باید کرد و از کجا بودجه ی سفر خویش را تأمین کنند بسیار پریشان حال و افسرده خاطر شدند ، وارد حرم مطهر هشتم امام علی بن موسی الرضا شدند با دلهای شکسته و اندوهگین اظهار میکردند که ای آقا ، ما اکنون در مانده و بینوائیم مهمان شما هستیم بکجا برویم و چه باید کرد؟ از حرم خارج شدند روز حرکت رسید ناگاه دیدند شخصی آمد و گفت:

من چند قاطر دارم و شنیده ام که شما خیال مسافرت دارید و امروز عصر در فکر حرکت هستید شنیده ام که شما عازم کاظمین میباشید اکنون آمده ام که اگر بخواهید من عصر قاطرها را بیاورم و شما را حرکت  دمم مسافرین شرح حال خود را باو گفتند که خرجی ما تمام شده و مخارج راه هم نداریم اما ما حاضریم با تو حرکت کنیم بشرط آنکه تا کاظمین هر چه هزینه ی سفر ما باشد بدهی ما در آنجا طبق صورتی که ارائه دهی بتو بپردازیم آن مرد هم با همین شرط قبول کرد و رفت چون عصر هنگام حرکت رسید قاطرها را آورد و آنان را سوار کرد و رو به راه گذاشتند هنگام شام بود که در کنار آبی رسیدند و فرود آمدند آنشخص بایشان گفت شما کنار این آب وضو بگیرید و نماز بخوانید وغذا میل کنیدتا من قدرى قاطرها را بچرا ببرم

آنشخص قاطرها را برد و مسافرین مشغول وضو شدند و نماز خواندند ، غذا میل کردند هر چه انتظار کشیدند که صاحب قاطرها بیاید خبری نشد ناراحت شدند و بوحشت افتادند مردها از جا بلند شدند برای جستجوی صاحب قاطرها راه افتادند این طرف و آنطرف رفتند اثری از آن مرد ندیدند با حال نا امیدی برگشتند تا صبح مشغول گریه وزاری شدند شب را با اینحال به سحر آوردند.

صبح طالع شد از آمدن آنمرد مأیوس شدند ناچار چاره ی کار خود را در این در این دیدند که دوباره بمشهد برگردند اسباب و اثاث خود را بدوش گرفتند بازنان و فرزندان خود پیاده رو براه نهادند و چند قدمی که راه طی کردند نخلستانی جلب نظر آنان را کرد تعجب کردند در حدود مشهد که نخستانی نیست در این سامان درخت خرما پیدا نمیشود درین فکر بودند که ناگاه دیدند عربی هیزم کش رسید تعجب مسافر بن اینجا زیادتر شد که عرب در این جا چه میکند ناچار از او پرسیدند این نخلستان چیست و این آبادی چه نام دارد؟ عرب در پاسخ آنان گفت مگر شما نمیدانید که اینجا کاظمین است. تعجب آنان چند برابر شد و همه بشگفت اندر شدند که چه میگوید این مرد عرب ؟

خیال کردند که آنمرد عرب با آنان مزاح و شوخی میکند چند گامی که برداشتند ناگاه چشمشان به قبه و گنبد مطهر حضرت موسی بن جعفر و مناره های کاظمین افتاد اینجا بود که فهمیدند حضرت ابي الحسن الرضا بآنان نظر لطف و مرحمت افکنده همه امشمول مراحم خاصه ی خویش قرار داده گرفتاری و ناراختی هایشان را بر طرف کرده بفاصله دو سه ساعت مسافرین و زائرین قبرش را از خراسان به کاظمین رسانده است (كرامات رضویه حاج شيخ على اكبر مروج ص ۳۱ ج ۲ ط مشهد)

مدال افتخار

چه غم از خجلت روز جزا دارم رضا دارم

چه باک از آتش قهر خدا دارم رضا دارم

بدریای بلاگر پا نهم هرگز نمیترسم

که من هم کشتی و هم ناخدا دارم رضا دارم چه باک از جرم و تقصیر و گناه من که در محشر

شفیعی چون علی موسی الرضا دارم رضا دارم

همین بس فخر من در هر دو عالم ایخردمندان

که سلطان سریر ارتضا دارم رضا دارم

من از روز ازل پرورده ی عشق رضا باشم

بدل مهرش بلب مدح و ثنا دارم رضا دارم غلام در گه شاه خراسانم چه غم دارم

چه حاجت غیر او بر ما سوا دارم رضا دارم

بملك فقر دارم پادشاهی من از آنروزی

که سر بر آستانش چون گدا دارم رضا دارم چرا حیران و سرگردان و دور افتاده از راهم

که در این ره دلیل و رهنما دارم رضا دارم

فرا گیرد اگر تاریکی بیداد عالمرا

چه غم باشد که من شمس الضحی دارم رضا دارم کجا سوزد مرا آتش که من از عشق آنسرور

دلی آکنده از مهر و وفا دارم رضا دارم بگیرم زندگی از سر کنار قبر آنسرور

چو من سر چشمه ی آب بقا دارم رضا دارم

مدال افتخار نو کریش را از جان و دل

(رضائی) گفت با صدق و صفا دارم رضا دارم

معجزه ی پانزدهم

حاج سید رضای موسوی اهل گرگان میگوید همسرم نه ماه گرفتار مرض مالاریا بود دکترهای گرگان هر چه برای بهبودی او فعالیت کردند و مشغول معالجه شدند اثری از فعالیتهای آنان ظاهر نشد مرض همسرم را نتوانستند معالجه کنند ناچار حرکت کردیم بمشهد آمدیم در مشهد جویای دکتر متخصص این مرض شدیم و پرسیدیم که بهترین دکتر در اینجا کیست؟ گفتند دکتر غنی سبزواری آدرس او را پرسیدیم سپس مراجعه کردیم مریض را با و نشاندادیم مدت چهل روز مشغول معالجه ی او بودیم و بدستور دکتر رفتار میکردیم متاسفانه روز بروز وضع مزاجی مریض بحرانی میشد و بدتر از پیشتر بود روزی بدکتر معالج گفتم منکه از رفت آمد خسته شدم اگر نظر شما بگرفتن پول نسخه است من حاضرم که پول نسخه ی دوماه شما را بپردازم شما مریض ما را زودتر درمان کنید و معالجه فرمائید اگر هم در اینجا معالجه نمیشود او را به تهران ببرم دکتر در پاسخ من گفت که مرض او مزمن است و معالجه ی او طولانی خواهد بود نسخه ای نوشت و ما بمنزل برگشتیم مریض را در اطاق گذاشتیم برای خرید داروی نسخه عازم شدم همسر علویه ی من گفت من دیگر دوا نمیخورم برای اینکه مرض من قابل علاج و در دم قابل درمان نیست و شروع بگریه كردن واشك ريختن نمود من فهمیدم که از زبان دکتر لفظ و کلمه ی مزمن شنیده خیال کرده که معنای مزمن یعنی غیر قابل علاج من گفتم دکتر گفته مرض مزمن است یعنی معالجه ی آنمرض طولانی است باید صبر کرد علویه سخن مرا باور نکرد با اشک ریزان گفت برو زودتر ماشین به بین تا بطرف گرگان حرکت کنیم اما من بحرف او اعتنا نکردم رفتم دارو را خریدم و آوردم لكن همسر من دوار اميل نکرد هر چه اصرار کردم نخورد و کاملا مهیای مرگ و مردن شد حال مرا پریشان و مشوش کرد تصادفاً شب که فرا رسید تب او زیادتر شدو درجه ی تب بالا رفت هنگام سحر از خواب بر خواستم وضو گرفتم دیوانه وار بطرف حرم مطهر حضرت رضا روانه شدم بدون خواندن اذن دخول بحرم مطهر مشرف شدم دست به شبکه های ضریح انداختم

و عرض کردم چهل روز تمام است که مریضه ی خود را آورده ام و از شما تقاضای شفا کرده ام متاسفانه شما هم توجهی نفرموده اید من یقین دارم که اگر شما عطف تو جهی بفرمائید بلافاصله همسر من دردش بدرمان میرسد پس از مدتی گریه و ناله عرض کردم ترا بجان جده ات فاطمه سوگند میدهم که شفای مریضه ی مرا از خدا بخواه شفایش عنایت فرماید اگر توجهی نفرمائی شکایت شما را بجدم موسی بن جعفر خواهم کرد من هر چه باشم و هر که باشم وارد و میهمان شمایم پس از تضرع وزاری از حرم مطهر بیرون آمدم شب دیگر فرا رسید تب علویه شدت کرد و درجه ی تب خیلی بالا رفت شب را خوابیدیم نیمه های شب بود که ناگاه دیدم همسرم مرا بیدار میکند و میگوید بلند شو آقایان تشریف آوردند من از جا پریدم ولی کسی را ندیدم خیال کردم همسر علویه ی من از شدت تب هذیان میگوید دو باره خوابیدم یک ساعت به صبح مانده بیدار شدم دیدم که مریضه ای که قدرت حرکت نداشت برخواسته و رفته در اطاق دیگر چائی درست کند تا اینحالرا دیدم ناراحت شدم گفتم چرا با حالت ضعف و ناتوانی با این شدت تب برخواسته ای چائی درست کنی میخواستی کلفت را بیدار کنی تا برایت چائی درست کند ناگاه دیدم در پاسخ من گفت تو خبر نداری که جدم مرا شفا داد الآن از توجه حضرت ابی الحسن الرضا هیچ کسالتی ندارم چون حالم خوب است نخواستم کسی را اذیت کنم و از خواب بیدار نمایم ، گفتم مگر ترا چه شده گفت نصف شب بود مرض من در انتهای شدت بود ناگاه دیدم پنج نفر به بالین من آمدند اما چهار نفر از آنها کلاه بر سر داشتند يك نفر عمامه تو هم ای همسر عزیزم پائین پای من بودی سپس آن مرد عمامه بسر بآن چهار نفر فرمود شما ملاحظه کنید که این مریض چه مرض دارد پس آن چهار نفر یکی پس از دیگری مرا معاینه کردند هر یک چیزی گفتند پس از آن رو بآنمرد معمم کردند و عرض نمودند شما هم توجهی بفرمائید که این علویه چه مرض دارد آنحضرت دست مبارک خود را در از کرده و نبض مرا گرفت و فرمود حالش خوب است کسالتی هم ندارد چون این فرمایش را فرمود دکتر ها اجازه ی مرخصی گرفتند و رفتند پس آن بزرگوار رو بشما کرد و فرمودر سیدرضا مریضه ی شما خوب است چرا اینقد ابراز ناراحتی میکنی؟ سپس از جا حرکت کرد برود تو هم از جا بلند شدی تا در منزل همراهی او را کردی و اظهار تشکر و سپاسگزاری از زحمات آن بزرگوار نمودی آنحضرت هم خدا حافظی کرد و رفت (کرامات رضویه حاج شیخ علی اکبر مروج)

معجزه ی شانزدهم

يحيى بن محمد بن جعفر گفت پدرم مریض شد يك مریضی که به کلی از سلامتی او مأیوس و نا امید شدیم روزی حضرت ابی الحسن الرضا بعیادت پدرم تشریف آوردند و بالای سر پدرم نشستند عمویم اسحاق هم در کنار بستر پدرم نشسته بود گریه میکرد و اشک میریخت خیلی هم بیتابی و اظهار ناراحتی میکرد در این میان که عمویم سخت ناراحت و افسرده خاطر بود یحیی میگوید حضرت رضا متوجه من شد و فرمود چرا عمویت گریه میکند؟ عرض کردم از این مرض که مشاهده میفرمائید بر پدرم خائف است و ترسان حضرت ابی الحسن الرضا توجه دیگری بمن کرد و فرمود: غمگین مباش همانا اسحاق در آینده ی نزدیکی پیش از پدر تو خواهد مرد یحیی میگوید: پدرم بهبودی برایش حاصل شد اما عمویم اسحاق در گذشت ( بحار جه ص)

معجزه ی هفدهم

حسين بن عمر بن یزید گفت من واقفی مذهب بودم بر حضرت رضا وارد شدم پیش از من پدرم از حضرت موسی بن جعفر پدر بزرگوار على بن موسى الرضا هفت تا مسئله پرسیده بود حضرت موسی بن جعفر شش تای از مسائل را جواب فرموده بود از پاسخ مسئله ی هفتم خود داری کرده بود من گفتم بخدا سوگند از همان مسائلی که پدرم از پدرش پرسیده بود منهم از حضرت رضا سئوال می کنم اگر همانطوریکه پدرش بپدرم جواب داده بود بمن جواب داد دلیلی بر امامت آنحضرت خواهد بود پس من از آن بزرگوار سئوال کردم او هم مانند پدرش مرا پاسخ و جواب داد در شش تای از آن مسائل چیزی از جواب پدرش کم و زیاد نكرد حتى نه يك واو ونه يك يا ، زياد نكرد اوهم مانند حضرت موسی بن جعفر از پاسخ دادن به هفتمین مسئله خودداری کرد و هما تا پدرم بپدر بزرگوار آنحضرت گفته بود من با تو روز قیامت مناظره و احتجاج خواهم کرد در پیشگاه پروردگار راجع باینکه شما گمان کرده اید عبدالله امام نیست سپس حضرت موسی بن جعفر دست خویش را بسوی گردنش برد بعد فرمود: در این باره با من احتجاج کن در پیشگاه خدای عز وجل هر چه در این باب گناهی بود بگردن من باشد چون با او وداع و خدا حافظی کرد.

حضرت فرمود : احدی از شیعیان ما نیست که گرفتار بلائی شود و بر آن بلا صبر کند مگر اینکه خدا مینویسد برای از پاداش و جزای یکهزار شهید حسین بن عمر میگوید: من با خود گفتم تذکری بود که حضرت بمن داد مسلم من مریض خواهم شد از محضر آن بزرگوار مرخض شدم و رفتم در یکی از مسافرتها مبتلا بمرض عرق (مرضی است که نخی از مرد بیرون می آید بتدریج و دردش خیلی سخت و ناراحت کننده است) مدنی شدم من از آن مرض ناراحتی سختی دیدم سال دیگر شد عازم مکه شدم بر آنحضرت وارد شدم هنوز در دو مرض من باقی بود بآن بزرگوار از مرضی که مبتلا شده بودم شکایت کردم عرض کردم قربانت گردم دعا بفرمائید پایم را در مقابلش گشودم ،

فرمود این پای تو در دی ندارد پای دیگرت را نشان من بده پای دیگرم را گشودم پس دعا کردچون از محضر آن بزرگوار بیرون آمدم فاصله ای نشد که درد من بدرمان رسید و از آن ناراحتی آسوده شدم بطوریکه احساس ناراحتی و درد به هیچ وجه نکردم (ج ۲۹ بحار ص ۶۸)

سلطان طوس

ما مریضان رو بدربار رضا خواهیم کرد

درد بیدرمان خود آنجا دوا خواهیم کرد

هر کسی را مقتدائی در جهان باشد ولی

ما بسلطان خراسان اقتدا خواهیم کرد

جبهه می سائیم ما بر آستانش روز و شب

خاك پاك مرقدش را طوطیا خواهیم کرد

کشتی خود را بعشق سرور خوبان رضا

در دل دریای بی پایان رها خواهیم کرد

چون رضای اورضای حق بود بي شك وريب

ما رضا را عاقبت از خود رضا خواهیم کرد

ما اگر بیگانه گردیدیم با آنشه ولی

خویشتن را باز با او آشنا خواهیم کرد هر کسی گیرد برای خود پناه و ملجأی

ما بآن فرزند زهرا اقتدا خواهیم کرد

هر کجا کردیم در بند بلا و غم اسیر

رو بسلطان سریر ارتضا خواهیم کرد

از شرار عشق شاه هشتمین سلطان طوس

ما من قلب وجود خود طلا خواهیم کرد

گوشه ی چشمی کند گر جانب ما از کرم

خاک ره را با نگاهی کیمیا خواهیم کرد ما بامید شفاعت از خدیو ملت طوس

سر برون از قبر در روز جزا خواهیم کرد پور موسی را رضائی ) بهر غفران گناه

واسطه در پیش ذات کبریا خواهیم کرد (شعر از سید عبدالحسین (رضائی) مؤلف کتاب)

معجزه ی هجدهم

محمد بن طلحه از جمله ی مناقب حضرت رضا نقل میکند که چون مأمون حضرت رضا را ولیعهد و جانشین بعد از خود قرار داد حاشیه نشینان مأمون را از این کار خوش نیامد ترسیدند که خلافت از خاندان بنی العباس بفر زندان لایق و شایسته ی فاطمه علیها السلام بر گردد در دلهای آنها انزجار و نفرت ایجاد شد از حضرت رضا ، عادت حضرت رضا هم این بود که هر گاه میخواست بخانه ی مأمون وارد شود مأمون جلو میدوید بطرف دهلیز خانه سلام بر آنحضرت میکردو پرده ایکه جلو در ورودی آویخته بودند بالا میزدند تا آنحضرت وارد شود چون حاشیه نشینان بعد از داستان ولایت عهدی و جانشینی خیلی ناراحت شده و ابراز انزجار نسبت بآنحضرت میکردند بیکدیگر سفارش کردند و تصمیم گرفتند که هر گاه حضرت رضا خواست بر خلیفه وارد شود از آنجناب دوری کنند و برای آنحضرت پرده را بالا نزنند همه بر این کار اتفاق کردند و هم عهدوهم آهنگ شدند در همین بین که نشسته بودند ناگاه دیدند که حضرت رضا الله آمد بنا بعادت همیشگی تا چشمشان بر آنحضرت افتاد بی اختیار از جا بلند شدند و نتوانستند خودداری کنند بطرف در ورودی دویدند و سلام عرض کردند و پرده را بالا زدند حضرت وارد شد پس از اندک زمانی بخود آمدند و یکدیگر را سرزنش کردند و گفتند مگر ما با یکدیگر قرار نگذاشتیم که از جا بلند نشویم و از حضرت رضا استقبال نکنیم بیکدیگر گفتند مرتبه ی دیگر نقشه را طرح خواهیم کرد هر گاه حضرت خواست وارد شود پرده را بالا نخواهیم زد چون روز دیگر حضرت تشریف آوردند بلند شدند و بحضرت رضا سلام کردند اما پرده را بالا نزدند و همانجا ایستادند خداوند تند بادی را فرستاد که داخل شد و پرده را برای آنبزرگوار بالا و بر طرف کرد بیشتر از آنچه که آنان پرده را بالا میزدند پرده بالا رفت سپس حضرت وارد شد و باد آرام شد پرده بحال اول برگشت چون حضرت خواست از منزل بیر و نشود دوباره تند بادی و زید و پرده را حرکت داد تا اینکه آنجناب از منزل بیرون آمد پرده بحال خود برگشت.

چون حضرت تشریف بردند حاشیه نشینان بیکدیگر گفتند دیدید که چه شد؟ همه گفتند آری ، گروهی از آنان گفتند که برای این مرد در پیشگاه پروردگار مقام و منزلتی است مگر نه دیدید هنگامیکه ما اراده کردیم پرده را بالا نزنیم خداوند بادی را فرستاد و مسخر آن بزرگوار کرد تا پرده را بالا زد

آنچنانکه برای سلیمان با در امسخر کرد خوب است همه بخدمت او برگردیم که این خدمت برای ما خیر و نیکی است پس همه بر گشتند بهمان حالت اول وارادت تمام آنان نسبت بآنحضرت بیشتر از بیشتر شد (۱) مجلسی علیه الرحمه دنباله این داستان قصه ی زینب کذا به را چنین نقل میکند. که در خراسان زنی بود بنام زینب ادعا کرد که علویه و از نسل حضرت فاطمه است و بهمین واسطه بمردم خراسان از نظر حسب و نسب مباهات میکرد حضرت رضا این موضوع را شنید اما او را از نسل فاطمه نشناخت دستور داد او را بمحضرش آوردند ورد نسبت او را بحضرت فاطمه سلام الله علیها کرد و فرمود:

این زین دروغگو و سفیه و نادان است آنزن گفت همانطوریکه تو مرا از نظر نسبتم بحضرت فاطمه قدح و طرد کردی منم شما را قدح و طرد میکنم که از نسل فاطمه نیستی .

آن غیرت علوی ، حضرت رضا را فرا گرفت و بسلطان گفت. برای سلطانهم در خراسان باغ وحشی بود که در آن باغ درندگان زیادی بود که بزنجیر کشیده برای انتقام تبه کاران و آن باغ را بركة السباع میگفتند حضرت رضا دست این زن را گرفت و آورد در حضور سلطان و فرمود که این زن مرا و حضرت فاطمه سلام الله عليها را نسبت بدووغ داده و این زن از نسل ناطمه نیست همانا آنکس که واقعاً از نسل علی و فاطمه است گوشت او بر درندگان حرام است این زن را در بركة السباع اندازید اگر راستگو در این ادعا باشد درندگان گرد او نیایند و اگر دروغگو باشد مسلم درندگان او را طعمه ی خود قرار دهند

چون آنزن این سخنان را از حضرت رضا شنید در پاسخ حضرت گفت شما هم که از نسل فاطمه سلام الله علیها میباشی اول بسوى درندگان برواگر شما راست گو باشی درندگان نزديك شما نیایند و شما را طعمه ی خود قرار ندهند.

حضرت رضا او را جواب نداد و از جای خویش بلند شد سلطان بحضرت عرض کرد کجا تشریف می برید؟

حضرت فرمود ؟ بطرف باغ وحش میروم بخدا سوگند در آنجا فرود خواهم آمد سلطان و مردم و حاشیه نشینان مجلس همه حرکت کردند آمدند، در باغ وحش را باز کردند حضرت وارد شد مردم همه از بالا باغ وحش را تماشا میکنند ناگاه حضرت رضا در مقابل درندگان قرار گرفت تمام آن حیوانات در مقابل حضرت بخاک افتادند و خاضع و خاشع شدند و اظهار کوچکی کردند حضرت هم دست بسر یکی یکی درندگان کشید و مهربانی فرمود ، درندگان هم دم بزمین میزدند و کوچکی میکردند و همه رام آن بزرگوار شدند تا اینکه بسوی تمام حیوانات باغ وحش رفت و همه مطیع و منقاد و رام حضرت رضا شدند بعد بیرون آمد و مردم همه تماشا میکردند پس از آن رو بسلطان کرد و فرمود : این زن را که ادعا میکند از نسل حضرت فاطمه است و نسبت دروغ بمن و حضرت فاطمه میدهد در این باغ بینداز تا صدق گفتار من آشکار شود آنزن حاضر نشد بسوی درندگان برود سلطان بمأمورين دستور داد از را بزور در آن باغ افکندند تا چشم درندگان به آن زن افتاد بطرف او دویدند و او را پاره پاره کردند و طعمه ی خویش قرار دادند نام آن زن و داستانش در سرتاسر خراسان مشهور شد بزینب کذابه و داستانش در آنجا مشهور است (مرحوم حاج شیخ عباس قمی رحمة الله علیه در جلد دوم منتهی الآمال ص ۳۶۸ نقل از قطب راوندی این داستانرا نسبت بامام هادی (ع) داده ولی مرحوم مجلسی در ج ۴۹ بحارص ۶۱ این داستانرا نسبت بحضرت رضا (ع) داده است چنانچه ما در این کتاب از بحار نقل کردیم ممکن است برای هر دو بزرگوار بوده)

معجزه ی نوزدهم

مرحوم ملا نو روز بسطامی تحت عنوان وقایع غریبه ی مرقد مطهر حضرت علی بن موسی الرضا می نویسد که دو برادر بودند يكي عالم ومتقی و پرهیز کار و صالح و عابد برادر دیگر نوکر حاکم اما بهمان نسبت که برادر عالم پاک و پاکدامن بود این برادر ناپاک و موذی وستمگر بود ، برادر عالم از رفتار و کردار برادرش خیلی ناراحت و افسرده خاطر و غمگین بود برای اینکه از این ناراحتی نجات پیدا کند عازم زیارت حضرت ابى الحسن الرضا شد هنگام حرکت برای خدا حافظی بخانه ی برادر ستمکارش آمد که با او وداع کند همسر برادرش پاسخ داد که برادرت نیست مرد عالم بطرف مشهد حضرت رضا با گروهی از اهل محل حرکت کرد از آنطرف برادر عالم بخانه آمد همسرش جریان برادر را بعرض او رسانید او بلافاصله اسب خویش را سوار شد و پشت سر آنها روانشد تا بیاید و برادرش را به بیند و برگردد مسافتی از راه را طی کرد تا به قافله رسید و با برادرش خدا حافظی کردخواست بطرف خانه برگردد ناگاه تصمیم گرفت او هم با آن قافله بطرف مشهد امام رضا روانه شود به برادر و همراهانش گفت از انصاف بدور است که من از اینجا بطرف منزلم برگردم منم با شما می آیم روان شدند اما در طول این سفر مسافرین از ظلم وستم او ناراحتند همه را اذیت و آزار میرساند و اهل قافله همه از رفتار نا هنجار او ناراحت بودند بطوری که از تمام اهل قافله سلب آسایش و راحتی کرده بود چاره ای هم نداشتند بواسطه ی برادر عالم او چیزی نمی گفتند برفتن خود ادامه دادند تا بنزدیکی مشهد رسیدند تصادفاً اور امرضی عارض شد و فاصله ای هم نشد که بدرود حیوة گفت و از دنیا رفت بحسب ظاهر اهل قافله از شر او راحت شدند مسافرین را رأی بر این شد که او را در همانجا که از دنیا رفته دفنش کنند اما برادر عالم گفتنه او گناه کار است ما هم که بکنار رفته دفنش کنند اما برادر عالم گفتنه او گناه کار است ما هم که بکنار دریای رحمت پروردگار میرویم باید او را برد و در آن در یاشستشو داد تا مگر تخفیفی در مجازات و عذاب او شود مسافرین فرمایش عالم را پذیرفتند او را در همانجا غسل دادند و کفن کردند و در میان تا بوت نهادند تابوت را هم بالای اسبش بستند بطرف مشهد روان شد ندوارد مشهد شدند او را بحرم مطهر علی بن موسی الرضا (ع) آوردند و طواف دادند بعد هم بخاک سپردند برادر عالم شب وارد حرم شریف شد و مشغول نماز گردید برای برادرش دعا کرد و قرآن خواند و طلب مغفرت و و آمرزش نمود برگشت بمسافرخانه شب در خواب دید که باغی سر سبز و خرم در نزدیکی حرم مطهر است و کاخی مجلل و با شکوه در میان آن باغ است که تا حال چنین باغی در آنجا ندیده پرسید این باغ و این عمارت زیبا و باشکوه از کیست؟

گفتند از برادرت وارد باغ شد و دید یکنفر نشسته گروهی بعنوان خدمت و فرمانبرداری او اطرافش را گرفته اند با خود گفت این مردکیست که اینهمه خدمتکار دارد نزدیکتر آمد دید همان برادرش که امروز او را دفن کردند میباشد تا چشم او هم به برادر عالم افتاد از جا بلند شد و خدمت برادر آمد سر را بعنوان تشکر و سپاسگزاری تکان داد برادر عالم پرسید این عمارت و باغ را از کجا آوردی؟

در جواب برادر گفت گوش کن تا جریان را بعرض رسانم پس از آنکه هنگام احتضار و جاندادن من رسید جانم را بسختی قبض کردند مرا غسل دادید و کفن کردید در میان تابوت و تابوت را بر بالای اسب بستید و بطرف مشهد راه افتادید تابوت و کفن همه آتش گردید دو نفر کریه المنظر با قیافه های هولناک که حربه ها و تازیانه های آتشین در دست داشتند آمدند یکی از طرف چپ و دیگری از طرف راست و با تازیانه ها تا مشهد بر بدن من زدند وارد بست حضرت رضا شدیم دست از جان من برداشتند چون آنجا محل امن و امان است مرا رها کردند تا جنازه ی مرا وارد حرم مطهر حضرت ابی الحسن الرضا کردند دیدم حضرت رضا در یکطرف مرقد نشسته و يك پير مرد نورانی روشن ضمیر با کمال ادب در مقابل آنحضرت ایستاده تا وارد شدیم آن پیر مرد بمن گفت بآقا و مولایت سلام کن منهم سلام کردم حضرت صورتش را از من برگرداند و پاسخ و جواب نداد ، مرا طواف دادید تا مقابل حضرت رسیدم باز آن پیر مرد گفت سلام کن اگر جواب سلامت را نداد باز همان عذابها و تازیانه ها را می بینی سلام کردم باز هم حضرت صورت مبارکش را برگرداند و جواب نداد مرتبه ی سوم پیرمرد گفت حضرت را بجان جدش سوگند بده تا جواب ترا بدهد دور طواف سوم آمد در مقابل آن بزرگوار قرار گرفتم و حضرت را بجان جدش قسم دادم که جواب مرا بده حضرت نگاهی بمن کرد و جواب سلام مرا داد ناگاه دیدم با دو انگشت مبارك نامه ای نوشت بمن داد تا نامه را بمن دادهمینها که می بینی دور مرا گرفته اند و منتظر فرمان من میباشند جلو آمدند و گفتند حضرت رضا برات آزادی بتو مرحمت کرده مرا با این باغ آوردند و گفتند این باغ و عمارت مال تو است که حضرت رضا عنایت فرموده ضمناً از توهم ای برادر عزیزم تشکر میکنم زیرا که من بواسطه ی شما عازم خراسان شدم و نیز مرا نگذاشتید همانجا که جان سپردم دفن کنند اگر در آنجا مرا دفن میکردید خبری از این باغ و عمارت هرگز نبود (حدیقةالرضویه ص)

در اینجا این شعر را بسیار مناسب دیدم که بعرض خوانندگان عزیز و بزرگوار برسانم تا قلب همه روشن شود

پناهگاه

بر قلب ما ز نور محبت صفا بده

با يك نظر كدورت دل را جلا بده زایل کن آنچه از دل ما محو کردنی است

از راه لظف آنچه پسندی بما بده

شد کار ما مجاز از این قلب بی ثبات

این دل بگیر و آینه ای حق نمایده عیسی دمی و از تب هجران گداختیم

آخر عیادتی کن و ما را شفا بده شاها پناهگاه جهانی حریم تست

در بارگاه خویش مرا نیز جا بده

از خود چو نره اوج گرفتم بمهر تو

اذن دخول آن حرم کبریا بده

شاه رؤف و ضامن آهو رضا توئی

ما را پناه محض رضای خدا بده

شمس الشموس و چشمه ی نور هدایتی

با يك نظر چراغ دلم را ضیا بده باشد رضای تو به رضای خدا قرین

تا حق رضا شود به نجاتم رضا بده

از عالمی چو دیده بدست تو دوختیم

جود تو آنچه گفت به مشتی گدا بده

یاد آمد از کمال عطوفت به خواب من

بر خیز جان خویش (حسان) رو نما بده ( ذئ.ازایا٠ثکا بریزیدس)

معجزه ی بیستم

از حسن بن علی و شاء روایت شده که گفت عازم خراسان شدم با من پارچه های رنگارنگ خوب بود که برای تجارت بردم شب بشهر مرو وارد شدم در آنوقت من واقفی مذهب بودم و در شماره ی واقفیه قرار گرفته بودم تصادفاً در آنجا که من فرود آمدم چشمم بغلام سیاهی افتاد که گویا از اهل و مردم مدینه بود تا فرود آمدم آن غلام بمن گفت سید و مولای من میفرماید آن برد یمنی که با خود آورده ای بیاور یکی از غلامان ما در گذشته تا با آن برد او را کفن کنیم بآن غلام گفتم سید و مولای تو کیست؟

او گفت حضرت علی بن موسی الرضا ع است

باو گفتم با من هر چه پارچه بوده همه را فروخته ام چیزی باقی نمانده غلام رفت و دوباره برگشت و گفت : بلی فقط يك بردیمانی باقیمانده است با و گفتم من گمان نمیکنم چیزی از پارچه ها برای من باقی مانده باشد مرتبه ی سوم رفت و فاصله ای نشد که برگشت و گفت آن پارچه در میان فلان سبد است با خود گفتم اگر این حرف درست باشد مسلم یکی از علامات امامت آنحضرت است

دختری داشتم آن پارچه را بمن داده بود و گفته بود که قیمت این پارچه را از خراسان برای من فیروزه و یا نگینی شبیه فیروزه بخر منهم فراموش کرده بودم سپس بغلام خود گفتم همان سیدی که این غلام میگوید بیاور سبد را آورد و باز کرد و نگاه کردم پارچه و بر دیمنی را در میان آن سبد دیدم برداشتم بآن غلام دادم و گفتم قیمت آن را هم نمی خواهم غلام رفت و برگشت و گفت چیزیکه مال تو نیست می بخشی؟ این پارچه را دخترت بتو داده و از تو درخواست کرده که آن را بفروشی و از قیمت آن برای او فیروزه یا نگینی که شبیه فیروزه است خریداری کنی این برد را برای دخترت بفروش باین قیمت ، پول آن را بهمان قیمتی که در خراسان بفروش میرسد بوسیله ی غلام فرستاده بود ، من از این داستان بشگفت اندر شدم با خود گفتم بخدا سوگند مسائلی را که در آنها شک دارم برای آن حضرت مینویسم و او را آزمایش می کنم به مسائلی که از پدرش سئوال شده مسئله ها را در کاغذ نوشتم آمدم بطرف منزل آنحضرت مسائل در آستین من پنهان بود رفیقی داشتم که با من مخالف بود همراه من بود شرح مطلب را نمیدانست چون بدر منزل رسیدم عربها و سر لشکرها و سربازان را دیدم که بر آنحضرت وارد میشوند در یکطرف منزل نشستم با خود گفتم کی دست من بدامان حضرت میرسد متفکر و حیران نشسته بودم بطوریکه نشستن من طولانی شد و قصد برگشتن کردم ناگاه دیدم غلامی بیرون آمد و بصورت مردم نگاه میکند مثل اینکه گم کرده ای دارد میخواهد پیدا کند و فریاد میزند و میگوید کجاست پسر دختر الیاس ؟

من هم جواب دادم كه اينك من اینجایم

پس از آستینش کاغذی که پاسخ سئوالات من در آن نوشته بود بیرون آورد و گفت جواب مسائل تو و تفسیر آنها است نامه را گشودم دیدم در آن جا مسائلی که در آستین من پنهان بود با جوابهای آن مسائل نوشته شده

سپس گفتم گواه میگیرم خدا و رسولش را بر نفس خود که تو حجت خدائی و نیز طلب آمرزش و استغفار می کنم و بسوی او بر میگردم از جا بلند شدم رفیقم بمن گفت بکجا با این سرعت میروی؟

جواب دادم هم اکنون حاجت من بر آورده شد من بعد از این بملاقات این بزرگوار برای زیارتش بر میگردم (بحار ج ۴۹ ص ۶۹)

معجزه ی بیست و یکم

احمد بن اسماعیل سلیطی نیشابوی گفت من در خدمت امیر ابی نصر بن علی صفانی فرمانده لشکر بودم او بمن خیلی احسان و مهربانی میکرد اتفاق افتاد که همراه او بطرف صفات (صنان شهریست در ماوراء النهر) رفتم چون امیر نصر بمن علاقه ی زیاد داشت همراهانش حسد ورزیدند از اینکه چرا امیر مرا گرامی دارد ، قضا را روزی امیر نصر کیسه ای را که مبلغ سه هزار درهم داشت و مهر امیر هم بر آن زده شده بود بمن دادو دستور صادر کرد تسلیم خزینه کنم منهم از خدمتش بیرون آمدم در جائیکه نگهبانان مینشینند نشستم و با آنان گرم صحبت شدم کیسه ی در هم را در مقابل خود گذاشتم با مردم سر گرم سخن بودم از شغلی که داشتم سخن می گفتم در این میان کیسه را دزدی ربود که من متوجه  نشدم امیر ابی نضر را غلامی بود بنام خطلخ تاش که در آن مجلس حاضر بود من گفتم کیسه ای که در اینجا نهادم چه شد همه با هم گفتند تو کیسه ای در اینجا نگذاشتی دروغ و افترا می بندی از طرفی هم من آشنا بحسد ایشان نسبت بخودم بودم خوش نداشتم داستان را بعرض امیر برسانم مبادا اینکه مرا متهم کند، حیران و سرگردان ما ندم نمیدانستم کیسه را کی برداشته این را میدانستم که پدرم را هر گاه کاری اور امحزون و ناراحت میکرد و پیش می آمد حضرت رضا را زیارت میکرد و در کنار قبر آنحضرت دعا میکرد و از خدای عزوجل میخواست که غم و اندوهش را بر طرف کند بر امیر نصر وارد شدم عرضكردم ايها الامير بمن اجازه میفرمائید بطوس بروم که در آنجا مرا کاریست امیر گفت چه کار  در آنجا ؟ عرض کردم غلامی از اهل طوس داشتم که فرار کرده و کیسه ی پولی را که بمن سپردید تا پدید شده من باو بد گمان هستم امیرا بی نصر بمن گفت مواظب باش سابقه ی تو بواسطه ی خیانت در پیش من خراب نشود من گفتم بخدا پناه میبرم از اینکه انسانی خائن باشم ، امیر بمن گفت: اگر تو از این سفر دیر آمدی کیست که ضامن کیسه ی پول می شود؟

پاسخ دادم اگر من تا چهل روز دیگر بر نگشتم منزل وملك من در اختیار شما باشد بابی الحسن خزاعی مینویسم هر چه در طوس دارم تحویل شما بدهد ، امیر اجازه ی سفر طوس را بمن داد منهم بلافاصله بیرون شدم مسافت راه را طی کردم تا وارد مشهد شدم بحرم مطهر حضرت رضا الله مشرف شدم زیارت کردم بالای سر حضرت خدای را خواندم و در خواست رفع گرفتاری کردم و از او خواستم که جای کیسه ی در هم را بمن بنمایاند ناگاه مرا خواب فرا گرفت رسول خدا را در خواب دیدم که بمن میفرماید حرکت کن خدا حاجت ترابر آورده من بلند شدم و تجديد وضو کردم نماز خواندم دعا کردم باز مرا خوابی ربود باز رسول خدا الا الله را در خواب دیدم که فرمود کیسه ی درهم را خطلخ تاش دزدیده و در زیر اجاق خانه اش پنهان کرده آن کیسه الآن بمهرابی نصر در آنجا باقیست احمد بن اسماعیل گفت حرکت کردم سه روز زودتر از وعده ای که داده بودم خدمت امیر رسیدم چون بر او وارد شدم گفتم حاجتم بر آورده شد امیر گفت خدای را سپاسگذارم رفتم لباسهایم را عوض کردم دوباره خدمت امیر آمدم امیر فرمود کیسه ی در هم کجاست ؟

عرض کردم کیسه پیش خطلخ تاش است

امیر از من پرسید از کجا دانستی کیسه ی در هم پیش خطلخ تاش است کی ترا خبر داد؟

عرض کردم قربان؛ رسول خدا را در کنار قبر حضرت رضا در خواب دیدم مرا از کیسه خبر داد از شنیدن این سخن بدن امیر بلرزه افتاد و بلافاصله دستور داد خطلخ تاش را حاضر کردند او حاضر شد امیر بوی فرمود : کیسه ی در هم را چه کردی ؟

غلام انکار کرد اتفاق این غلام هم از عزیزترین غلامان امیر بود.

امیر دستور داد او را بزنند تا اقرار کند، من عرضکردم ای امیر فرمان زدن صادر نفرمائید زیرا که پیغمبر در خواب جای کیسه ی در هم را نشان داد.

امیر فرمود اگر جایش را بتو رسول خدا نشان داد بگو کیسه در کجاست؟

عرض کردم رسول خدا الله فرمود کیسه در خانه ی این غلام در زیر اجاق پنهانست مهر امیر هم هنوز بر آن کسیه باقی است.

امیر یکنفری را که محل اطمینان و وثوق او بود بخانه ی غلام فرستاد و کیسه را از زیر اجاق بیرون آورد در حالیکه مهر امیر بر آن باقی بود .

تا چشم امیر به کیسه افتاد و دید مهرش بر آن باقیست ، امیر ابی نصر بمن فرمود من تا کنون بزرگی و برتری ترا نمیدانستم ارادت من در باره ی تو بیش از بیش شد من اگر میدانستم آن روز تو عازم مشهد هستی مرکب سواری و سایر وسائل سفرت را مهیا میکردم احمد بن اسماعیل گفت از امیر اجازه گرفتم به نیشابور آمدم در دکان نشستم مشغول کاه فروشی شدم تا الآن (دارالسلام نوری ج ص)

آستان قدس رضوی

بر خاک مذلت زده ام پیش تو زانو

قربان تو ایشاه مگر دان ز گدا رو

توحید که در هر دو جهان حصن اما نست

محکم از ولای تو شد آنقلمه و بارو

شاها به شفا خانه ی تو روی نهادم

بیمار کنه من تو طبیبی و تو دارو

از دست هوسها چومن افتاده ام از پا

اینجا به پناه آمدم ای ضامن آهو

شوید از ادب گرد ضریح تو سرشکم

چون فرش ترادیده کند با مژه جاره

خارم که از دامان عطای تو گرفتم

اينك بسرم سایه فکن ای گل مینو

دارم چورضا تا که (حسان) سرور و مولا

چون فاطمه تا هست مرا بی بی و بانو هرگز نشوم در دو جهان بیکس و نومید

هر گز نه نهم سر زغم و غصه برانو ( ای اشکهابریزیدص51 ) 

مخاطب

جوان ، میانسال ، کارشناسان و صاحبنظران

قالب

سخنرانی ، کتاب معارفی