هشتم امام علی ابن موسی الرضا  ( 219- 227 ) شماره‌ی 3803

موضوعات

معارف دينی در کلام امام رضا (عليه السلام) > اعتقادات > امامت > امامان معصوم > امام رضا (عليه السلام) > شهادت امام رضا (عليه السلام)

خلاصه

ر سال دویست و سه در طوس از دنیا رفت و سن مبارك آن سرور پنجاه و پنجسال بود طبرسی گفته است که در آخر ماه صفر سال دویست و سه آن حضرت بدرود حيوة کرد و از جهان رخت بر بست

متن

شهادت آنحضرت

در سال دویست و سه در طوس از دنیا رفت و سن مبارك آن سرور پنجاه و پنجسال بود طبرسی گفته است که در آخر ماه صفر سال دویست و سه آن حضرت بدرود حيوة کرد و از جهان رخت بر بست هر ثمة بن اعین روایت کرده است که شبی در پیش مأمون بودم تا اینکه چهار ساعت از شب گذشت بعد اجازه ی مرخصی گرفتم بخانه ی خویش رفتم نیمه های شب بود که دیدم صدای در منزل بلند شد یکی از غلامان من گفت : کیستی ؟ جواب داد هر ثمه را بگوئید سید و مولایت شما را می طلبد ، بسرعت بر خواستم جامه های خویش را پوشیدم با عجله روان شدم چون بر آنجناب وارد شدم دیدم که سید و مولایم در صحن خانه نشسته است فرمود ای هر ثمه عرضکر دم لبيك دستور داد بنشین نشستم فرمود آنچه میگویم بشنو و گوش کن و ضبط نما ای هرثمه بدانکه هنگام آن شده است که نزد خداوند بروم بجد بزرگوار و پدران و برادران خویش به پیوندم دوران عمر من بآخر رسیده و زندگی من سپری شده مأمون خیال دارد که مرا زهر بخوراند بوسیله ی انگور و انار زهری در رشته ای خواهد کرد و بوسیله سوزن در میان دانه های انگور خواهد دوانید اما انار بوسیله ناخن بعضی از غلامان او که زهر آگین است بزهر آلوده خواهد شد و زهر آگین میشود بدست همان غلام انار برای من دانه دانه میکند آن انار و انگور را بجبر بمن میخوراند پس از آن قضای حقتعالی بر من جاری خواهد شد ، چون بدار بقا رحلت کنم مأمون میخواهد مرا بدست خود غسل دهد اگر خواست چنین اراده ای کند با و بگو اگر متعرض غسل و کفن من بشوى خداترا امان نخواهد داد و عذابی که در آخرت برای تو مهیا کرده در دنیا بر تو خواهد فرستاد چون این را بگوئی دست از غسل دادن من بردارد و بر فراز بام خانه ی خود میرود و مشرف میشود که به بیند تو چطور مرا غسل میدهی

ای هر ثمه مبادا آنکه تو متعرض غسل من شوی تا اینکه به بینی خیمه ای سفید بر پا کنند چون خیمه را دیدی مرا بدرون خیمه بیراما خود در بیرون خیمه باش ، دامن خیمه را بالا نزنی و نگاه نکنی که نابود خواهی شد ، بدانکه در آن هنگام مأمون از بالای خانه ی خود بتو خواهد گفت که ای هر ثمه شیعیان را عقیده این استکه امام را جز امام کسی غسل نخواهد داد بنابر این گفته پس امام رضا را کی غسل میدهد در صورتیکه پسرش در مدینه است و ما در طوس هستیم چون این سئوال را کند بگو آری ما را عقیده چنین است اما بشرط اینکه ظالمی مانع نشود اگر ستمگری مانع شد بین امام و فرزندش جدائی افکند امامت امام باطل نمیشود اگر امام رضا را در مدینه میگذاشتی پسرش که امام زمان است او را آشکارا غسل میداد اما در این وقت هم پسرش او را غسل میدهد بطوریکه دیگران نفهمند پس از ساعتی خواهی نخواهی می بینی که خیمه گشوده میشود و مرا غسل داده و کفن کرده بر روی نعش گذاشته اند پس نعش را بردارند و بسوی مدفن من برند چون مرا بقیه ی هارونی برند ، مأمون میخواهد قبر پدرش هارون را قبله ی قبر من قرار دهد هرگز نمیتواند اینکار را بکند هر چه كلنك بزمین زنند چیزی از زمین کنده نشود ، چون دیدی چنین کنند بمأمون بگو این خیال که تو داری هرگز میسر نگردد باید قبر امام مقدم باشد، اگر در پیش روی هرون يك كلنك بر زمین زنند قبر کنده و ضریح ساخته ظاهر خواهد شد ، چون قبر ظاهر شود از ضریح آب سفیدی بیرون خواهد آمد و قبر پر آب گردد ماهی بزرگی در میان آب پدید آیدقدش بطول قبر پس از ساعتی ماهی نا پدید خواهد شد و آب فرو می نشیند آن هنگام مرا در قبر گذارید اما مگذار خاک در قبر ریزند زیراکه قبر خودن پر خواهد شد حضرت فرمود آنچه را که گفتم حفظ کن هر ثمه گفت از خدمت آن جناب اندوهگین و محزون و گریان بیرون شدم جز خدا کسی از راز نهان من آگاه نبود چون آن روز فرارسید مأمون مرا طلب کرد تا هنگام چاشت پیش او ایستاده بودم، بعد بمن گفت ای هر ثمه برو سلام مرا با مام رضا برسان و بگو اگر شما را زحمتی نیست پیش ما بیائید و اگر هم اجازه ميفرمائيد من خدمت برسم اگر آمدن را قبول کرد اصرار کن زودتر تشریف بیاورند ؛ خدمت آن حضرت رسیدم پیش از آنکه من سخن بگویم حضرت فرمود آیا وصیت های مرا حفظ کرده ای ؟

عرض کردم آری ، پس کفشهای خود را طلبید و فرمود: میدانم ترا برای چه کاری فرستاده است و کفش پوشیده و ردای مبارک بر دوش افکند و متوجه شد چون داخل مجلس مأمون گردید او بر خاست از حضرت استقبال کرد و دو دست در گردنش افکند و پیشانیش را بوسید و آن حضرت را بر تخت خود نشاند سخن بسیار با آن جناب گفت پس از آن بیکی از غلامان خود گفت انگور و انار بیاورید ، هرثمه گامت تا نام انگور و انار شنیدم سخنان آن حضرت بخاطرم آمد و نتوانستم صبر کنم بدنم لرزید از مجلس بیرون رفتم که مأمون بحال من آگاه نشود چون نزديك زوال شد دیدم که حضرت از مجلس مأمون بیرون آمدو بخانه تشریف آورد پس از ساعتی مأمون دستور داد دکترهای مخصوص در بارش بحانه ی آنحضرت بروند من پرسیدم چرا دکتر بخانه ی حضرت فرستادید؟

گفت مرضی آن حضرت را عارض شده است و مردم در باره ی آن حضرت کمانها میبردند اما من یقین داشتم چون يك سوم از شب گذشت (هر يك از امامان و پیشوایان عزیز ما را از فرزندان پیغمبر مسموم کرده اند حداقل يك ماه تا بیست روز و بیشتر در بستر مرض افتادند پس از يك ماه یا چهل روز رحلت کردند اما نمیدانم زهری که مأمون بحضرت ابی الحسن الرضا (ع) خورانید حه زهری بود و چه اثری کرد که بفاصله ی نصف روز جگرش را پاره پاره کرد و آنحضرت را برای همیشه از عزیزانش جدا و کارش را تمام کرد چنانچه میبینید در این حدیث شریف است که بعد از زوال تا يك ثلث از شب گذشته رشته های جانش را از هم جدا کرد.) صدای شیون از خانه ی آن حضرت بلند شد مردم بدر خانه ی آنحضرت گرد آمدند منهم نيز بسرعت رفتم دیدم که مأمون ایستاده است و سر خود را برهنه کرده و بندهای پیراهن خود را گشوده بآواز بلند گریه و نوحه میکند، من از مشاهده ی اینحال بیتاب شدم و اشك ريختم چون صبح شد مأمون به تعزیه ی آن حضرت نشست و پس از ساعتی داخل خانه ی آن امام مظلوم شد و دستور داد اسباب غسل را حاضر کردند و گفت خودم میخواهم حضرت را غسل دهم چون من این سخن را شنیدم بنا بفرمان حضرت نزديك او رفتم و پیغام آن حضرت را به او رساندم چون آن تهدید را شنید تر سید و دست از غسل برداشت امر غسل را بعهده ی من گذاشت چون بیرون رفت بعد از ساعتی خیمه ای که حضرت فرموده بود بر پا شد من با گروهی در بیرون خیمه بودیم و آواز تسبیح و تکبیر و تهلیل میشنیدیم صدای ریختن آب و حرکت ظرفها بگوش ما میرسید و بوی خوشی از پشت پرده استشمام میکردیم که هرگز چنان بوئی بمشام ما نرسیده بود ناگاه دیدم مأمون از بام خانه مشرف شده و مرا صدا زد و گفت آنچه را که حضرت مرا خبر داده بود و من جواب گفتم بآنچه فرموده بود ناگاه دیدم خیمه بر طرف شد مولایم را در کفن پیچیده و طاهر و مطهر و خوشبو بر روی نعش گذاشته اند پس نعش آن حضرت را بیرون آوردم مأمون و تمام حاضرین بر آن حضرت نماز خواندند پس از آن بقبه ی  هارون رفتیم دیدیم کلنگ داران پشت سر هارون میخواهند قبری برای حضرت حفر کنند هر چه كلنك بز مین زدند بقدر ذره ای کنده نشد مأمون گفت می بینی زمین چگونم امتناع میکند از حفر قبر او گفتم که حضرت بمن فرموده يك كلنك در پيشروي قبر هارون بزنم و بمن خبر داد که قبری ساخته و پرداخته ظاهر خواهد شد مأمون گفت سبحان الله خیلی عجیب است اما از حضرت امام رضا عجیب نیست ای هر ثمه هر چه حضرت دستور داده انجام ده و عمل کن. 

هر ثمه گفت من كلنك را گرفتم در طرف قبله ی قبر هارون بزمین زدم قبری ساخته و پرداخته که در میانش ضریح ساخته ای پیدا شد مأمون گفت ای هر نمه او را بخاک بسپار گفتم مرا دستور داده که او را در قبر نگذرام تا امری چند ظاهر شود و مرا خبر داد که از قبر آب سفیدی خواهد جوشید که قبر پر آب شود و ماهی یی در میان آب ظاهر شود که طولش مساوی طول قبر باشد و فرمود چون ماهی غائب شود و آب از قبر بر طرف شود جسد او را در قبر گذارم و آن کسی که خدا خواسته او را در لحد گذارد خواهد گذاشت مأمون گفت ای هر ثمه آنچه حضرت فرموده انجام ده چون آب و ماهی ظاهر شد نعش مطهر آن جناب را در کنار قبر گذاشتم ناگاه دیدم پرده ی سفیدی بر روی قبر پیدا شد و من قبر را نمیدیدم آنحضرت را بقبر بردند بدون اینکه من دستی بزنم، مأمون دستور داد که خاک در قبر بریزید گفتم حضرت فرموده كه خاك نريزيد مأمون گفت وای بر تو پس کی قبر را پر خواهد کرد ، گفتم حضرت بمن خبر داده که قبر پر خواهد شد مردم خاکها را از دست خود ریختند و بقبر نگاه میکردند. از غرائبی که بظهور می آمد تعجب میکردند ناگاه قبر پر شد و از زمین بلند شد چون مأمون بخانه بر گشت مرا خواست و گفت ترا بخدا سوگند میدهم آنچه از آن حضرت شنیدی بگو گفتم همه را بعرض میرسانم باز گفت ترا بخدا قسم جز اینها که گفتی گفتم همه را بعرض میرسانم باز گفت ترا بخدا قسم جز اینها که گفتی چه فرموده است؟

خبر انگور و انار را نقل کردم رنگش متغير شد ورنك برنك میگردید سرخ، زرد، سیاه میشد ناگاه بیهوش گردید و بزمین افتاد در حال بیهوشی میگفت وای بر مامون از خدا وای بر مامون از رسول خدا ، وای بر مأمون از علی مرتضی ، وای بر مأمون از فاطمه ی از زهرا ، وای بر مأمون از حسن مجتبی وای بر مأمون از حسین شهید کربلا وای بر مأمون از زین العابدین ، وای بر مأمون از امام محمد باقر وای بر مأمون از امام جعفر صادق ، وای بر مأمون از امام موسی کاظم : وای بر مأمون از امام بحق علی بن موسى الرضا عليهم السلام

بخدا سوگند زیانکاری آشکار ، پی در پی از این سخنان میگفت و گریه میکرد و فریاد میکشید، من از مشاهده ی اینحال ترسیدم و خود را گوشه ی خانه کشیدم چون بحال خود آمد باز مرا طلبید اما او مانند آدمهای مست بود و گفت بخدا سوگند تو و جميع اهل آسمان و زمین از آنحضرت عزیز تر نباشید اگر بشنوم يك جمله از این سخنان را جائی نقل کرده ای ترا بقتل میرسانم و میکشم ، منهم گفتم اگر چنین کردم خون من بر تو مباح باشد پس از آن عهد و پیمانها از من گرفت و سوگندهای عظیم داد که پرده از این رازها بر ندارم و اینهمه اسرار را فاش نکنم ، چون از او جدا شدم دست بر دست زد و این آیه را خواند

يستخفون من الناس ولا يستخفون من الله و هو معهم اذ يبيتون مالا يرضى من القول و كان الله بما تعملون محيط ( آیه ی ٨ . ١ سوره نساء)

یعنی از مردم پنهان میکنند اما از خدا پنهان نخواهد شد زیرا که خدا با ایشانست در شبها سخنی چند میگویند که خدا از ایشان نمی پسندد خداوند بهمه ی کارهای شما احاطه دارد و مسلط است (بحار ج ۴۹ ص ۲۹۳)

از اباصلت هروی بشنوید

اباصلت میگوید حضرت رضا سه دانه از انگور زهر آلوده میل کردند حالش دگرگون شد و بقیه ی خوشه ی انگور را گذاشت و از مجلس حرکت کرد مأمون گفت پسر عم کجا میروی؟

فرمود بآنجا که مرا فرستادی آن حضرت غمگین و افسرده خاطر و نالان سر مبارک را پوشید و از خانه ی مأمون بیرون آمد ابو الصلت میگوید طبق دستور آنحضرت با وی چیزی نگفتم تا بسرای خویش داخل شد و فرمود ای اباصلت در منزل را ببند

ای اباصلت در خانه زبیگانه به بند             که جواد ازره دور آید و مهمان رضا است

رنجور و نالان بر فراش تکیه زد چون آنحضرت در بستر قرار گرفت منهم در منزل را بسته بودم محزون و غمگین ایستاده بودم ناگاه جوانی مشکین موی و خوشبوئی را در میان سرا دیدم که سیمای ولایت و امامت از چهره ی درخشانش هویداست شبیه ترین مردم بحضرت رضا بود بطرف او شتافتم و عرض کردم که از کجا وارد اطاق شدید من که درها را بسته بودم ؟

فرمود آنقادری که مرا از مدینه بطوس آورد مرا از درهای بسته داخل کرد پرسیدم شما کی هستید؟

فرمود منم حجت خدا بر تو ای اباصلت منم محمد بن على آمده ام پدر غریب و مظلوم خود را به بینم و وداع کنم آنگاه وارد شد در حجره ای که حضرت رضا در آنجا بود تا چشم آن امام بر فرزندش افتاد از جای پرید یعقوب صفت یوسف عزیز خود را در بر کشید و دست در گردن او انداخت و چون جان شیرین او را به سینه چسباند و میان دو چشم او را بوسید و او را در فراش خود جای داد

او را میبوسید و میبوئید ، با وی از اسرار ملك و ملكوت و گنجینه های علوم و دانشهای حی لا یموت رازی چند گفت که من نفهمیدم ابواب علوم اولین و آخرین را و و دایع سید مرسلین را بوی تسلیم کرد .

آنگاه دیدم که بر لبهای حضرت رضا کفی ظاهر شد از برف سفید تر حضرت امام محمد تقی آن را لیسید و دست در میان سینه ی پدر بزرگوار برد و چیزی گنجشك مانند بیرون آورد و فرو سپس آنطایر قدسی روحش بشاخسار جنان پرواز کرد پس امام محمد تقی پدر را غسل داد و بسوکش نشست (ح ون ص) 

مخاطب

جوان ، میانسال ، کارشناسان و صاحبنظران

قالب

سخنرانی ، کتاب معارفی