پیشوای هشتم و حج خانه ی خدا
امام علی بن موسی الرضا در ماه شوال سال دویست هجری از طرف مأمون دعوت شد که به خراسان عزیمت کند ولی چون امام میدانست که باید خاک حجاز را برای مدت نامعلومی ترک گوید این سفر را به تأخیر انداخت تا مناسک حج را در ماه ذیحجه همان سال به جای آورد.
حضرت رضا در سال دویست به مکه عزیمت کرد و مناسک حج را آن چنان که گویی دیگر پا به مکه نخواهد گذاشت به جای آورد و تقریباً با خانه ی کعبه وداع نمود.
موفق خدمتکار مخصوص امام میگوید در آن سال من در رکاب امام بودم. در آن روز که وی خانه ی خدا را طواف میکرد تنها پسرش ابوجعفر جواد که کودکی پنج ساله بود را بر دوشم سوار کردم و بدین ترتیب امام جواد را به دور کعبه زادها الله شرفاً طواف می دادم.
امام جواد عوض تماشای دشت و صحرا مرتب به پدرش خیره خیره نگاه میکرد. هنگامی که مراسم طواف پایان یافت و امام رضا به سمت مقام ابراهیم رفت تا نمازش را به جا بیاورد. من هم جواد را از دوشم پیاده کردم تا گردش کند امام جواد این کودک پنج ساله به سمت سنگی که در آن گوشه های دور دست افتاده بود رفت و روی آن سنگ نشست.
من که از دور نگاهش میکردم به نظرم رسید که او دلتنگ و مکدر است. جلو رفتم تا راز دلتنگی او را جویا شوم خورشید مکه آهسته آهسته از پس کوه ها فرو می غلتید و غروب میکرد.
وقتی به جواد نزدیک شدم گفتم فدایت شوم دیگر بس است. برخیز که با هم به خیمه ی خودمان برویم در جواب فرمود :
من از اینجا برنمی خیزم و تا وقتی که خدا نخواهد همین جا خواهم نشست. دیگر آشکارا در این چهره ی زیبا و معصوم سایه ی غم میدیدم با او سخنی نگفتم چون میدانستم از من اطاعت نخواهد کرد به سوی مقام ابراهیم رفتم. امام تازه نمازش را به پایان رسانده بود گفتم فدایت شوم پسر شما روی آن سنگ نشسته و بسیار اندوهگین است و نمیخواهد از آنجا برخیزد و با من نمی آید.
امام از جای برخاست و شخصاً به دنبال پسرش رو به طرف آن سنگ گذاشت. من هم به دنبال او میرفتم تا وقتی که به آن سنگ رسیدیم. امام رضا بالای سر پسرش خم شد و گفت: برخیز ای عزیز من !
جواد پاسخ داد من نمیآیم من به خیمه بر نمیگردم
امام فرمود: چرا؟
گفت: چه گونه از جای برخیزم و به خیمه بیایم خودم امروز دیدم که تو با خانه ی کعبه وداع میگفتی آنگونه که معلوم بود دیگر به این خانه باز نخواهی گشت.
امام بی آنکه به این بحث ادامه دهد امام جواد را به آغوش کشید و گفت: برخیز عزیز من!
امام جواد هم به فرمان پدر از روی سنگ برخاست و با هم به خیمه خویش بازگشتند.
در آغاز سال دویست و یک هجری قمری موکب همایونی امام هشتم از حجاز به سوی عراق و از آنجا به سمت ایران عزیمت نمود.
این موکب بسیار مجلل و باشکوه بود به فرمان مأمون هودج نقره یی را - که مخصوص خلیفه است - بر قاطری شهبا بسته بودند و علی بن موسى الرضا را در آن هودج جای دادند والی مدینه و گروهی از رجال و اشراف عرب هم در التزام رکاب امام به سوی خراسان عزیمت کردند.
بر هودج امام پرده یی زربفت با آویزه های گوهرآگین در برابر خورشید می درخشید موکب همایونی امام از بصره با کشتی به محمره یعنی خرمشهر نزول اجلال فرمود و دوباره با همان استر شهبا و همان تشریفات مجلل و زیبا از خرمشهر به اهواز رسید و در آنجا شربتی از فشرده ی نیشکر نوش کرد.(1) در آن روزگار خوزستان در حقیقت شکرستان بود؛ چون جلگه ی وسیعش سراسر کشتزار نیشکر بود. ) امام از اهواز به اراک و از آنجا به ری تشریف فرما شد و از راه ری به سمت خراسان روانه گردید.
وقتی موکب امام به نیشابور نزدیک شد مورد استقبال بی نظیر خراسانی های نیشابور قرار گرفت مردم نیشابور چنان ازدحامی به وجود آوردند که در تاریخ خراسان تا آن روز مانندی نداشت.
در آن روزگار نیشابور مجمع علمای ایران و دانشکده ی شرق میانه بود. علمای نیشابور در برابر موکب امام به یکباره از مرکبهای خود پیاده شدند و به نوبت زمام استر سواری امام را به دوش میکشیدند.
ابو واسع نیشابوری میگوید:
امام وقتی به نیشابور رسید در محله یی که لاشاباد نامیده میشد به خانه ی جده من خدیجه فرود آمد و به زبان فارسی با مردم سخن گفت و خدیجه را پسنده نامید؛ زیرا در میان خانه های محله لاشاباد خانه ی وی و زندگانی و خلوص و صفای او را پسندیده بود روز دیگر که امام میخواست نیشابور را ترک گوید آن شهر بزرگ - که در آن روزگار از چهار شهر بزرگ خاورمیانه شمرده میشد . سراسر به هیجان افتاد علما از نو گرد مرکب امام حلقه زدند.
در این هنگام محمد بن رافع احمد بن حارث، يحيى بن يحيى و اسحاق بن راهویه و گروهی عظیم از دانشمندان معروف خراسان زمام استر شهبا را به مشت گرفتند و فریاد کشیدند و امام را به پدران اطهرش قسم دادند که شخصاً با آنان سخن بگوید و بی واسطه حدیثی بیان کند.
در این هنگام امام سر از هودج به در آورد چهره یی زیبا و قیافه یی متین و دلاویزی داشت ولی بسیار ساده و درویشانه جامه پوشیده بود. مردم همه از اشراف و دانشمندان و رجال شهر و بازاریها حتا زنان نیشابور سر پا ایستاده بودند. وقتی این چشمهای مشتاق به چهره ی رضا افتاد فریادهای شوق از چپ و راست برخاست جمعی گریه میکردند و جمعی دیگر گریبان می دریدند و نعره میکشیدند.
در این جا بود که به توصیه ی دو نفر از بزرگان مردم آرام شدند و امام حدیث معروف سلسلة الذهب را بیان فرمودند این حدیث را بدان مناسبت سلسلة الذهب مینامند که روات و محدثین آن ائمه ی اطهار هستند یا این که در آن روز صدها قلمدان مرصع و قلم طلا برای نوشتن این حدیث به کار افتاد.