حکایت امام رضا علیه السلام حکایت بی بدیل و پیروزی نور بر حرامیان خفته در تاریکی بود و مأمون این حرامی تازه از ره رسیده و بی خبر از انجام بازیهای روزگار ، بر روی گنبد هویدای تاریخ و زیر عبای سوراخ سوراخ و کوته خویش ، نور را چه ناشیانه مخفی میکرد و چه ابلهانه پیروزی خیالی خویش را با خنده های مستانه ، به جشن مینشست. او که از حضور حضرت رضا علیه السلام در مدینه رضایت نداشت تصمیم بر آن گرفت که حضرت را از مدینة النبی به خیال باطل که او را از شیعیانش جدا کند و در نتیجه از خروش علویان در امان بماند . و چند صباحی بیشتر به حیات سرتاپا غاصبانه خود ادامه دهد و با اهداء خرقه ولایت و یا ولایت عهدی او را شریک جرم خود سازد .
اما حضرت رضا علیه السلام چه زیبا می فرمود :
اگر سودای خلافت حق شماست چرا آن را به دیگری وامی گذارید و اگر حق شما نیست چرا آن را غاصبانه بر دوش گرفته اید .»
مأمون خموش است و شرمنده ، در این کتاب که نمی دانم سوگنامه بخوانمش یا روایت حماسی؛ تخیلات واهی و تدبیرگونه خفاشان شب خواری مانند فضل بن سهل به قلم آمده است حکایت اعطای تکه ای دروغین از ماترکی گرم و تازه و جاودانه از سوی بی چیزان مفلس به روح بلندی چون امام رضا علیه السلام که حاتم ها را به خجلت بودن واداشته است و حکایت سفر یک سفیر ، سفیری که روح اسلام را با تأخیری چند ده ساله به تکه هایی از جغرافیای مرده و بی روح بدنه اسلام تزریق کرد تا حکایت نور و حقیقت تسلیم را در شرق جاودانه سازد ، تا متولیان دروغین نور را ، لا اقل در تاریخ که هسته اصلی کاروان خلقت است بر سر جایی که سزاوارشان بود ، بنشاند .