نفرین امام رضا بر مأمون
بعد از این که امام رضا ولا یتعهدی مأمون را قبول کردند مردم روز به روز به گرد ایشان جمع می شدند و از این منبع فیض و کرامت مستفیذ میشدند؛ اما مأمون نسبت به این ابراز علاقه ها بیمناک بود، تصمیم گرفت امام را به نحوی از مردم دور نماید. او نقشه های مرموزانه ای را طراحی می کرد و برنامه هایی را می چید که موجبات کوچک نمودن و خوار کردن امام را فراهم کند. روزی به مأمون خبر دادند که امام رضا مجلسی علمی مربوط به اصول دین و مذهب تشکیل داده است و مردم که شیفته مقام علمی ایشان شده اند در مجلس او شرکت میکنند مأمون حاجب خویش را مأمور ساخت که از شرکت نمودن مردم در مجلس امام جلوگیری کند و سپس امام را احضار نماید. حاجب چنین کرد و امام رضا الله را به نزد مأمون آورد و زمانی که چشمش به امام افتاد، پرخاش و بی احترامی کرد. امام از نزد مأمون با حالتی آشفته و ناراحت بیرون آمدند و با خود زمزمه فرمودند: «سوگند به حق مصطفی و مرتضى وسيدة النساء که او را نفرین میکنم به نحوی که یاری خدا از او سلب و ارازل سگهای اهل این شهر او را بیرون کنند و او را به اتفاق طرفدارانش خوار و سبک کنند.
امام به خانه آمدند و وضو گرفتند و به نماز ایستادند و در قنوت نمازشان دعایی را خواندند. اباصلت که همواره با امام ه بود می گوید: «امام الله دعایش را تمام نکرده بود که غوغایی در شهر بر پا شد و فریاد و فغان اوج گرفت و نعره ها بلند شد. امام نمازش را سلام داد و فرمودند: بر بالای بام برو و از آنجا بیرون را تماشاکن خواهی دید که زنی ناپاک که دائماً در فکر آمیختن با مردان اجنبی است و لباس چرکین بر تن دارد فریاد میکند و اشرار و سگان شهر را تحریک میکند. او را «سمانه» می خوانند و او پرده ای سرخ رنگ را بر شاخه ای از نی بسته و آن را پرچم خویش ساخته و سپاهی از او باش آماده کرده و قصد حمله به کاخ و منزل مأمون را دارد. با شنیدن این قصه بر بالای بام رفتم. مردمی دیدم چوب به دست و سرهایی که شکسته بود و مأمون و مأمورانش که زره پوشیده در حال فرار بودند. شاگرد حجامتچی را دیدم که از بالای بام سنگی را به سوی مأمون پرتاب کرد و آن سنگ سر مأمون را شکافت فردی که مأمون را میشناخت به او گفت وای بر تو این امیر المؤمنین، مأمون بود. و شنیدم که سمانه فریاد برآورد ساکت باش بی مادر امروز روز آدم شناسی و طرفداری از کسی و روز احترام به درجات نیست اگر او امیرالؤمنین است مردان فاجر و بدکار را بر دختران بکر مسلط نمی ساخت. سمانه با لشکری که فراهم آورده بود مأمون و لشکرش را به طرز خفت باری از شهر راندند و این چنین مأمون گرفتار نفرین امام رضا گردید. (۱)(عیون اخبار الرضا ، ج ۲، باب ۴۲، ص ۳۹۸ تا ص ۴۰۲ )