ناسخ التواریخ زندگانی حضرت علی بن موسی الرضا علیه السلام (جلد دوازدهم)  ( صص 120-40 ) شماره‌ی 4106

موضوعات

مناظره با علمای ملت ها و مذاهب
مناظره با علمای ملت ها و مذاهب

خلاصه

ن

متن

 

گفته اند از تمام اشعار عرب در هجوا بلغ است شدیدتر است .

دع المكارم لا ترحل لبغيتها                                    واقعد فانك أنت الطاعم لكاسي

 و ادیبی مانند ابن أبي الحديد كه أهل زبان و افصح وابلغ وأفضل اهل زمان است در شرح این خطبه مبار که اینگونه تمجید مینماید و مانند ابن عباس فصیحی بی نظیر و عالمی ممتاز آنگونه بر عدم اتمام آن افسوس میخورد که خود در پای منبر أمير المؤمنين الحاضر و مستمع بوده است ، پس از چه روی بایستی بسيد رضي نسبت داد ؟! و کلامی را که تحت کلام خالق وفوق كلام مخلوق است از کمال عصبیت که چون شدت یا بد آدمی را احمق وابله میگرداند از دیگران شمرد ؟!

 وانگهی مگر أمير المؤمنین الله که از هر قطره بحار علومش هزاران سید رضی کامیاب میشوند و خودش میفرماید: ما ملوك كلام هستیم و عروق سخن بدست ما اندر است حاجتمند است که دیگری ترتیب خطبه و ترکیب کلماتی نماید و بآن حضرت منسوب دارد .

بعلاوه سيد رضي عليه الرضوان با آن مراتب علم وفضل وقدس وورع وتقوى چگونه میشود خطبه از خود بپردازد و بأمير المؤمنين نسبت دهد و مرتکب گناهی بزرگ و کذب بخدا و رسول خدا و ولی خدا و وصی رسول خدا گردد و آنوقت سایر خطب نهج البلاغه را که با آن زحمات جمع آوری کرده و چنین خدمتی با سلام و عرفان و توحید و جد بزرگوارش نموده است دستخوش شك و ريب گرداند ؟! و همان کلمه « شقشقه هدرت ، در چنان موقع سر مشق تمام خطبای بلاغت و فصحای روزگار است .

بالجمله دیگری از اهل حدیث گفت : أبو بكر بعد از خلیفتی در سرای را بر خود بر بست که از من طلب فسخ خلافت را نماید تا بدو گذارم ، علي الا فرمود: رسول خدایت مقدم داشته است پس کیست که ترا مؤخر بدارد ، مأمون گفت : این سخن نیز از جانب خود شما یعنی از روایات و منقولات خود شما باطل است ، زیرا که می گوئید : علي الله بواسطه قعود از بیعت أبي بكر خانه نشین گردید دیگران نیز همین گویند تا گاهی که فاطمه وفات کرد و وصیت فرمود که او را شب دفن نمایند تا این دو نفر بر جنازه آنحضرت حاضر نشوند .

و علت دیگر این است: اگر رسول خدایا می خواست أبو بكر خليفه باشد پس چگونه برای ابوبکر جایز میگردید که از دیگری خواستار شود که اقاله نماید و خلافت را بدو گذارد و حال اینکه با جماعت انصار میگفت : من بخلافت یکی از این دومرد أبو عبيده و عمر برای شما راضی هستم . راقم حروف گوید: اگر حضرت فاطمه که صدیقه کبری و دارای رتبت عصمت و طهارت است خلافت أبي بكر را از جانب خدا ورسول خدا میدانست چگونه وصیت میفرمود که او را شب دفن نمایند تا شیخین بر جنازه اش حاضر نشوند و چگونه جایز بود که آن حضرت از حضور خلیفه پیغمبر و تشییع و نماز بر آنحضرت امتناع فرماید ؟! بلکه احتجاجاتی که در امر خليفتي و كار فدك فرمود جایز نبود و محاجه با خلیفه پدر بزرگوارش بیرون از مقام عصمت و شؤنات آنحضرت و وصایت پیغمبر بود و چگونه با شوهرش علیه این حیثیت نشستن در سرای و بردن خلافت را از دست او ناله و اظهار دلتنگی میفرمود و آن جواب را علی میداد ؟!

و اگر این خلافت مقرون بصحت بود أمير المؤمنين الله با آن مقام فضایل و مناقب و قدس وزهد و ورع چگونه سالهای دراز در مقام مناقشت و مباینت میرفت و شکایت میفرمود و اندوهناک میگشت، بلکه اگر صحیح میدانست معاونت و موافقت و تقويت خلیفه عصر بروی و آل عبا واجب بود نه اینکه شب هنگام دست فاطمه وحسنین را بگیرد و در اطراف خانه های مهاجر و انصار در طلب نصرت بگردد؟! و در این خبر که جناب أبي بكر أبو عبيده را بر جناب عمر مقدم یاد کرده و او را والی دانسته بی تأمل نشاید بود .

محدث دیگر گفت : عمرو بن العاص در حضرت پیغمبر عرض کرد : ای پیغمبر خدا در میان مردمان از جماعت زنان كدام يك را محبوب تر داری ؟ فرمود : عایشه گفت: از جماعت مردان کدام را دوست تر داری ؟ فرمود : پدر عایشه .

مأمون گفت : این نیز باطل است از جانب خودشان ، چه شما روایت میکنید که مرغی کباب در حضور پیغمبر له گذاشتند : « فقال : اللهم ائتني بأحب خلقك اليك فكان علي الله ، عرض كرد: خداوندا محبوب ترین خلق خودت را برای من بفرست و علي آنکس بود، پس کدام یک از روایت شما مقبول است .

راقم حروف گوید : حدیث طير مشوی از احادیث شریفه است که عامه و خاصه بر آن اتفاق دارند، و چون ثابت شد که علی را در پیشگاه الهی این مقام و رتبت است که محبوب ترین خلق خدا در حضرت خدا میباشد البته همین مقام را در حضرت پیغمبر دارد و تا در وجودی در تمام صفات کمالیه جامعیتی مخصوص که از تمام افراد ممتاز باشد نباشد این مقام را ادراک نمی کند، و از این است که آن حضرت را ولی مطلق وولى الله الأعظم خوانند ، و در حدیث شریف میفرماید : علي خدا و رسول را دوست میدارد و خدا و رسول او را دوست میدارند .

 و با این حال جای هیچگونه تردید نمیماند که وصی وولی و خلیفه پیغمبر و پیشوای امت پیغمبر آنحضرت است، چه اگر جز این باشد تفضیل مفضول بر فاضل و ترجيح مرجوح بر راجح و متعلم بر عالم لازم آید ، و این کار با عصمت و حکمت نسازد چه تمام این عناوین و زحمات برای حفظ دین و نظام عالم وتعيين و تكليف و تقويم بني آدم وتشييد مباني إيمان و عرفان و إيقان است و اگر آن رعایات مرعی نگردد بر خلاف آنچه مقصود است ظاهر خواهد شد و فعل حکیم را ایراد وارد میشود .

دیگری از اهل حدیث گفت که علی اله فرمود: هر كس مرا بر أبو بكر وعمر تفضیل دهد او را حدی زنم که مفتری را باید .

مأمون در جواب گفت : چگونه میشود که علی الله بفرماید : کسی را بتازیانه حد بزنم که حد بروی واجب نباشد ؟! اگر چنین باشد در حدود خدای تعالی تعدی نموده و بر خلاف امر خدا عمل کرده است و حال آنکه تفضیل دادن علی را بر دو کسیکه او را بر آن دو تن تفضیل است افترا نیست ، و حال اینکه شما خودتان از امام خودتان أبو بكر روایت میکنید که گفت: من والی امور شما شدم و از شما بهتر نیستم .

 هم اکنون بازگوئید: كدام يك از این دو مرد نزد شما صادق تر هستند أبو بكر در نفس خودش یعنی شهادتی که بر نفس خود داده که از شما بهتر نیستم ، یا علی در حق أبي بكر با اینکه حديث أبي بكر نقض حديث متناقض است و أبو بكر ناچار است از اینکه در این قول خود صادق باشد یا کاذب ، اگر صادق باشد پس از کجا این حال را بدانست آیا بواسطه وحی بود همانا وحی منقطع شده بود ، یا بنظر و فکر بود در این امر متحیر است، و اگر صادق نبود و بکذب سخن کرد پس از جمله محالات است که متولی امور مسلمانان و قائم بأحكام و حدود مسلمانان کسی باشد که دروغگو و کذاب باشد ! .

دیگری از اهل حدیث گفت که در خبر وارد است که پیغمبر فرمود : أبو بكر و عمر دو سید پیران اهل بهشت هستند .

مأمون در جواب گفت: این حدیث محال است، زیرا که در بهشت شخص پیر نیست ، و روایت شده است که اشجعیه زنی پیر بود و در خدمت پیغمبر له میگذرانید، آنحضرت روزی فرمود: زن پیر داخل بهشت نمیشود، اشجعیه بگریست، رسول خدای فرمود : خداوند عز وجل میفرماید : « انا أنشانا هن انشاء فجعلناهن أبكاراً عرباً أتراباً » همانا ایجاد کنیم ایجاد کردنی زنان دنیا را پس بگردانیم ایشان را دختران دوشیزه و همه مطبوع و شیرین سخن و بجمله سی و سه ساله و شوهرهای ایشان نیز بهمین سن باشند .

پس اگر شما را گمان بر آن میرود که ابوبکر چون درون بهشت شود جوان میگردد، خودتان میگوئید و روایت میکنید که پیغمبر فرمود : حسن و حسین دو سید جوانان اهل بهشت هستند از اولین و آخرین و پدر آنها بهتر از آنها . مقصود مأمون این است که اگر حدیث نخست را عنوان نمائید که محال است و پیر در بهشت نیست که ایشان سید پیران باشند و این را منقبتی نمیتوان شمرد و اگر بروایتی که خود شما نیز بر آن اتفاق دارید که حسنین سید جوانان بهشت هستند و پدر ایشان علی از ایشان بهتر است أبو بكر وعمر در تحت سيادت حسنین خواهند بود و پدر ایشان هم سید حسنین است و در این صورت علی سید دو سید ایشان و آقای دو آقای این دو نفر خواهد بود زیرا که پیغمبر فرمود : از اولین و آخرین و هیچکس را مستثنى نكردانيد حتى أنبياء و اولیای سلف را ، زیرا که ايشان نيز بموجب حکم عام جوان و در تحت سيادت ایشان خواهند بود .

دیگری از اصحاب حدیث گفت: از پیغمبر رسیده است که فرمود : اگر من در میان شما مبعوث نمیشدم هر آینه عمر مبعوث میشد، مأمون گفت : این محال است، زیرا که خداوند میفرمايد : «إنا أوحينا إليك كما أوحينا إلى نوح والنبيين من بعده » ما بسوی تو وحی فرستادیم چنانکه بسوی نوح و پیغمبران بعد از او وحی فرستادیم ، و میفرماید : « وإذ أخذنا من النبيين ميثاقهم ومنك ومن نوح وإبراهيم وموسى وعيسى بن مريم » بیاد بیاور ای محمد وقتی را که اخذ کردیم از پیغمبران عهد و میثاق ایشان را و از تو و از نوح و إبراهيم و موسی و عیسی بن مریم از برای پیغمبری .

مأمون گفت : آیا جایز است که به نبوت مبعوث شود کسیکه از وی پیمان به پیغمبری گرفته نشده است ؟! و آیا جایز است که مؤخر شود کسی که از وی پیمان پیغمبری گرفته شده است، یعنی اگر ممکن بود عمر پیغمبر شود از چه روی از وی پیمان گرفته نشد و اگر پیمان گرفته شد چرا پیغمبر نشد ، لاجرم درباره عمر امکان پیغمبری متصور نیست و متمتم آیه شریفه این است : « وأخذنا منهم ميئاً غليظاً .

در تفسیر آیه شریفه مینویسند : یاد کن ای محمد چون فرا گرفتیم از جمیع پیغمبران پیمان ایشان را بر اینکه هر یک از ایشان بشارت دهند بر پیغمبری که بعد از ایشان خواهد بود و بر اینکه تبلیغ رسالت نمایند و بعبادت او دعوت کنند و یکدیگر را تصدیق کنند و امت را نصیحت فرمایند و این میثاق را در روز الست فرا گرفتند از پیغمران گذشته و از تو که محمدی و از نوح نجي وإبراهيم خليل و موسی کلیم و عیسی پسر مریم که روح الله است .

تخصیص نام بردن این پیغمبران عظام بعد از تعمیم برای آن است که اولوا العزم بودند و از مشاهیر ارباب شرایع و كتب و تقدیم پیغمبر ما برایشان از حیثیت تعظیم و تکریم آنحضرت است

 و در این آیه شریفه : « شرع لكم من الدين ما وصى به نوحاً والذي أوحينا اليك ، تقديم نوح الله بر آنحضرت و تقدیم آنحضرت برغیر نوح بعلت آنست که مورد این آیه بر طریقه ایست که بر خلاف طریقه آیه مذکوره است، زیرا که خداوند تعالی ایراد این آیه را برای وصف دین اسلام اصالة واستقامة فرمود ، پس گویا فرموده است : « شرع لكم الدين الأصيل الذي بعث عليهم نوح في العهد القديم و بعث عليه محمد خاتم الأنبياء في العهد الحديث وبعث عليه من توسط بينهما مين الأنبياء المشاهير».

بالجمله میفرماید : و فرا گرفتیم از این پیغمبران پیمانی محکم و استوار عظیم الشان که با ايمان مغلظه مؤكد بود بروفا نمودن بآنچه حق تعالی بایشان و تحمیل کرده بود از اثقال نبوت و دعوت و غیر آن از اقسام عبادت .

راقم حروف گوید : اگرچه در معانی آیات قرآنی تفسیر برای حرام و موجب عذاب وعقاب است ، اما اگر کسی را مطلبی را از روی مدرکات شخصیه نظریه و فکریه خود نمودار آید و برسبیل حکایت مذکور دارد و محل تصديق يا تكذيب نداند إنشاء الله تعالى مسؤل ومؤاخذ نیست .

در نظر قاصر و اندیشه فاتر این بنده حقیر قليل البضاعة كثير الزلل جنان می آید که از آنجا که فرموده اند: پاره مقامات عالیه مثل نبوت وإمامت وولايت چنانکه خدای فرماید : « هنالك الولاية » از امور كسبیه نیست بلکه از مواهب إلهيه و مقدرات سبحانیه است که چون بنده را مستعد ولایق اینمقام دانست بر حسب تقاضای حکمت کامله عطا میفرماید تا بتکالیف خود رفتار نماید .

و چنانکه در اینجا اشارت رفت و بارها در طی این کتب عديده مشروحاً نگاشته ایم دین مرضى إلهي همان دین اسلام است که در هر زمانی بموجب تقاضای زمان يك شعبه از آن را پیغمبری اولوا العزم ابلاغ کرده ، و صاحب معنوی این دین مبین که از اول خلقت و روز الست ضامن وكفيل ومأمور بابلاغ کلیه آن وختم نبوت بظهور خاتمیت دستور او است، حضرت محمد مصطفی خاتم الأنبياء صلوات الله و سلامه علیه و آله وعليهم است اگر چه بر حسب زمان ظهور از سایر انبیاء مؤخر است اما از حیث نبوت و موجودیت و نخست صادریت و عقل کل بودن بر جمله ماسوى من جمع الوجوه مقدم است و تا این مقام تقدم فطری ازلی و محبوبیت در حضرت إلهي كه جهات کثیره در آن است نباشد سيد الأنبياء و خاتم الأنبياء چگونه خواهد بود .

 بلکه ولی مطلق این پیغمبر له علی الله بر تمامت ایشان تقدم دارد ، چه فرمود : « أنا أصغر من ربی بسنتین یعنی چون در میان خدا و رسول او محمد مصطفی هیچ موجودی که بر آن اطلاق وجود شاید فاصله و واسطه نیست چنان است که یکسال از خدا اصغر باشد یعنى أول خداوند است که خالق او است و او را بر تمام مخلوق مقدم در خلقت داشته ، و بعد از محمد مصطفى من كه علي مرتضى وولى مطلق هستم بر همه تقدم دارم و هیچ موجودی بعد از پیغمبر بر من مقدم و در میان من و پیغمبر فاصله و واسطه نیست .

از این است که رسول خدای میفرماید: «کنت نبياً وآدم بين الماء والطين » من آن روز بودم که حوا نبود تا بدیگر انبیاء چه رسد ، چه در آنجا که خدای فرمود : « إن الدين عند الله الإسلام» . پس معلوم میشود « إن النبي عند الاسلام صاحب الاسلام ، وحكايت جبرئيل و تعلیم از علی له و آن ستاره و امثال آن حکایت میکند که این دو نور واحد را نمی توان زمانی برای وجود ایشان و نبوت و ولایت ایشان مقرر داشت چنانکه در حدیث سابق که مذکور شد که هر کس خواهد نظر بآدم ه - تا آخر حدیث - نماید بعلی الله بنگرد، همین معنی تقدم را میرساند و با این حال چگونه میتوان حدیث مسطور را « لولم ابعث فيكم - إلى آخر » را محل توجه و اعتبار شمرد .

واكر في الحقيقه اين خبر مقرون بصدق باشد پس در حق دیگری که مستعد ولايق نبوت بوده و بواسطه دیگری که مبعوث شده است از این مقام نبیل محروم مانده است ظلم شده است ، و اگر چنین خبر ممکن بود برلسان مبارک پیغمبر بگذرد چگونه در حق علیه با آن تفاصیل مذکور نمیشد و چگونه علی اله را از این رتبه ساقط و برتبه ولایت که فرود تر از مقام نبوت خاصه است هبوط میدادند و آنحضرت را با آن مراتب عالیه محروم و مظلوم میداشتند .

بالجمله دیگری از اهل حدیث گفت که روز عرفه پیغمبر الله نظر بعمر فرمود پس تبسم نمود و گفت: خداوند تعالی مباهات میجوید بعبادت عموم خلق و بعبادت عمر خاصه .

مأمون گفت: این نیز محال است زیرا که خداوند تعالی بعمر مباهات نمی کند و پیغمبر را فرو گذارد و در حق عمر مخصوصاً مباهات فرماید و پیغمبر را در مباهات کردن با سایر مخلوق شريك فرماید و بعموم آنها مباهات نماید .

و این روایت عجیب تر از آن روایت شما نیست که میگوئید : پیغمبر فرمود: وارد بهشت شدم آواز نعلینی شنیدم چون نظر کردم دیدم بلال غلام أبي بكر بود که قبل از من ببهشت رفته بود ، وسخن شیعه غیر از این نیست که میگویند : علي بهتر است از ابوبکر ، و شما میگوئید : غلام أبي بکر بهتر است از رسول خدایا زیرا که هر کسی سابق باشد بر مسبوق افضل است ، و چون بقول شما بلال قبل از پیغمبر داخل بهشت شده است از پیغمبر افضل خواهد بود ! !

و نیز روایت میکنید که شیطان از دیدار عمر فرار می کرد، ولکن در آن زمان که حضرت ختمی مرتبت سوره مباركه و النجم را تلاوت می فرمود چون باین آیه شریفه رسید : ( أفرأيتم اللات والعزى و مناة الثالثة الأخرى ، شيطان بر زبان مبارک آنحضرت جاری کرد که بگوید : « وانتهن الغرانيق العلى » يعنى و این بتان شفیعان بلند مرتبه هستند که مخلوق را بخدا نزديك كنند و ایشان را شفاعت نمایند و شفاعت از ایشان امید داشته میشود پس بنابر زعم شیطان از عمر فرار میکرد اما کفر بزبان پیغمبر جاری میساخت ؟!

راقم حروف گوید: چنانکه در اخبار وارد است شیطان با اغلب پیغمبران مثل حضرت يحيى وعيسى ظاهر میشد و در میان ایشان پاره کلمات میگذشت و امیدواری بشفاعت رسول خدا دارد ، علي ال با او کشتی و إبليس را بر زمین زد و از فرار شیطان از ایشان سخن نکرده اند ، ممکن است جناب عمر چون درشت خوى وغليظ القلب وشديد الخصومه و مهیب بوده است شیطان را از دیدار هیبت آثار آنجناب فرار روی میداده است !! .

دیگری از اصحاب حدیث گفت: پیغمبر فرمود: اگر عذاب نازل می شد جز عمر بن خطاب نجات نمی یافت .

مأمون گفت : این خلاف صریح کتاب است ، زیرا که خداوند با پیغمبر خود می فرماید : « و ما كان الله ليعذ بهم و أنت فيهم » خدا عذاب نمی کند این امت را و حال اینکه تو در میان ایشان باشی، پس شما عمر را مثل رسول خدا قرار میدهید ! .

راقم حروف گوید : اگر جمله خلق را عذاب فرو میگیرد جز عمر را پس در حق جناب شيخ الخلفاء أبو بكر با آن كبرسن و ضعف بنيه وتقدم بر جناب عمر بن خطاب چه تدبیر باید کرد تا اسباب نجات او نیز فراهم شود ، و جناب عثمان نیز که با ایشان معاصر بودند در حق ایشان چه اسباب نجاتی فراهم خواهد شد ؟! دیگری از اهل حدیث گفت: پیغمبر الله الله در حق عمر در میان ده نفر گواهی داد به بهشت یعنی در حق ده تن که یکی از آنها عمر است و ایشان را عشره مبشره گویند گواهی داد که داخل بهشت می شوند .

مأمون گفت: اگر چنین است که شما میپندارید عمر با حذیفه نمی گفت : ترا بخدای سوگند میدهم آیا من از منافقین هستم؟ پس اگر رسول خدای با عمر فرموده بود تو از اهل بهشتی و عمر بفرمایش آنحضرت و نوید پیغمبر تصدیق نکرده است تا گاهی که حذیفه او را تزکیه نموده و گفته است: از منافقین نیستی و از أهل بهشتی البته تصديق قول حذیفه را کرده است و فرمایش رسول خدا را تصدیق نکرده است ! پس عمر از دین اسلام بیرون بوده است ، چه تصدیق پیغمبر را نکرده است و اگر پیغمبر را تصدیق کرده است پس این سؤال از حذیفه چیست و این دو خبر متناقض یکدیگراند .

دیگری از اصحاب حدیث گفت: پیغمبر فرمود که: مرا در يك كيه ترازو و امتم را در کیه دیگر نهادند من بر جميع امت ترجیح یافتم و سنگین تر آمدم پس از آن ابو بکر را در مکان من گذاشتند او بر جمیع امت ثقیل افتاد ، پس از آن عمر را گذاشتند عمر بر تمامت امت ثقیل و سنگین آمد، و از آن پس ترازو را برداشتند .

مأمون گفت : این حدیث محال است زیرا که خالی از آن نیست که سنگینی این دو نفر یا از جسم آنها بود یا از اعمال آنها ، اگر از حیثیت ثقل جسم آنها بود همانا بر هیچ صاحب روحی پوشیده نیست که محال است جسم این دو تن سنگین تر باشد از اجسام تمام امت ! و اگر از حیثیت اعمال و افعال آنها بود که هنوز جمله امت نیامده و اعمالی ظاهر نساخته بودند چگونه بعملی که نکرده بودند سنگین آمدند ؟ !

راقم حروف گوید: بیشتر اضطراب احوال رؤساء از حمقاى أصحاب است که مثلاً شنیده اند که در خبر وارد است : اگر عبادت علی بن أبي طالب را در يك کفه ترازو بگذارند و عبادت ثقلین را در گفته دیگر، هر آینه عبادت آنحضرت ترجیح می یابد ، و آنوقت در حق جناب شیخین کملین چیزی مذکور میدارند که از شأن و مقام ایشان میکاهند، زیرا که عمل عبادت از امور معنویه روحانیه است نه جسمانیه آنهم موهومه .

بالجمله مأمون گفت : مرا خبر دهید بچه چیز مردم از یکدیگر فضیلت پیدا میکنند؟ یکی از آنان گفت بأعمال صالحه و شایسته ، مأمون گفت : با من بازگوئید از حال کسیکه در زمان رسول خدای بر صاحب خود فضیلت داشته باشد و از آن پس آنکس که در آن عهد مفضول بود پس از وفات پیغمبر به بیش از آنکس که در عهد پیغمبر فاضل بود عمل نماید آیا میتوان او را بآن فاضل ملحق داشت و هر دو را در يك مرتبه انگاشت .

اگر بگوئید : آری میتوان هر دو را بيك میزان شمرد، همانا من مردمی را در این عصر خودمان میشناسم که اعمال صالحه او در جهاد وحج وصوم وصلاة وصدقه پرداختن از یکی از صحابه فزون تر و افضل بوده است، گفتند: براستی میفرمائی فاضل دهر ما با فاضل عصر پیغمبر یکسان و یکسر نیست .

مأمون گفت : چون چنین است پس خوب نظر کنید و در اخبار یکه پیشوایان خودتان که مسائل دینیه خودتان را از ایشان اخذ میکنید و محل وثوق واطمينان شما هستند در فضایل علی الله روایت مینمایند و ضبط و ثبت نموده اند، و این اخبار فضایل آنحضرت را با آن اخبار یکه در فضایل تمام آن ده تنی که برای ایشان بجنت شهادت میدهند قیاس کنید و بسنجید

پس اگر تمام اخبار یکه در فضایل این عشره مبشره بالجنة روایت میکنید جزئی از اجزای کثیره فضایل علی الله برآمد پس سخن سخن شما است، واگر علی التحقیق اخبار یکه در فضایل علی الله روایت مینمایند بیشتر از تمامت اخباریکه در فضل آنده تن مذکور میدارند باشد پس از پیشوایان و موثقین خودتان آنچه را روایت مینمایند فراگیرید و از آن نگذرید .

مقصود مأمون این است که ما و شما هیچکدام در عصر پيغمبر وعلي وأبو بكر وعمر وعشره مبشره حاضر نبوده ایم تا بعلم و معلومات خودمان فاضل را از مفضول بازدانیم ، پس نظریات ما بآن اخباری است که از علما و پیشوایان و موثقین خودمان که مسائل دینیه و فتاوی شرعیه خود را از آنها میطلبیم میجوئيم و با علي و سايرين سابقه خصومتی و عداوتی شخصاً نداريم بلكه نظر ما بأمر رسول خدا و ترجيح و تفضيل و نصب وعزل وتصديق وتكذيب و تصویب او است که همه از جانب خداوند تعالی است و این منوط بأخبار وارده از آنحضرت است و هم بآثار و علامات و صفات و خصالی است که دلالت بر افضلیت و خلافت و وصایت دارد .

اکنون باید این جمله را با هم مقایسه کرد و عمل قرابت و مصاهرت وسبقت على الله را نیز کنار گذاشت تا بهیچوجه تصدیقی از روی غرض نباشد آنوقت فاضل را بر مفضول ترجیح داد و کار بعکس نکرد تا مطعون و مردود گردید ، و چون از روی این پیشنهاد پیش آمدند و غرض و دوستی و دشمنی شخصی را کنار گذاشتند و در میانه خدای را دیدند و رضای او و رضای رسول او وصلاح امر معاش و معاد امت را تا قیامت بنظر در آوردند و بر شخصی و امری تصدیق کردند البته خداوند تعالی ایشانرا براه مستقیم وطريق قويم و نجات دارين و ثواب نشأتين وهدايت ابدی و توفيق سرمدی راه نما میشود .

بالجمله چون سخن مأمون بأن مقام رسید حاضران بجمله سرها بزیر افکنده زبان از سخن بربستند مأمون چون این سکون و سکوت را نگران شد گفت : چیست شما را که خاموش ماندید؟ گفتند: سخن ما بانتها رسید، یعنی دلیلی و حجتی برای ما باقی نمانده است تا بآن استدلال نمائیم .

بیان پرسش مأمون بعضی مسائل را بر طریق مناظرت از ارباب حدیث

چون مأمون آن جواب مقرون بصواب را از آن جماعت بشنید گفت : « فانی أسألكم خبروني : أي الأعمال كان أفضل يوم بعث الله عز وجل نبيه الله ؟ » از شما میپرسم : كدام يك از اعمال أفضل بود در آن روزی که خداوند عز وجل پیغمبرش را بر سالت مبعوث گردانید؟ گفتند: « السبق إلى الإسلام » سبقت گرفتن با سلام یعنی مسلمان شدن ، زیرا که خداوند تعالی میفرماید : « والسابقون السابقون أولئك المقربون » آنانکه سبقت گرفته اند پیشی و سبقت با ایشان است و ایشان تقرب یافتگان به پیشگاه یزدان هستند، آیا هیچ دانسته اید که احدی در اسلام آوردن بر علی مقدم شده باشد ؟

 گفتند : در آنزمان که علی مسلمانی گرفت در حداثت سن بود و حکمی و تکلیفی بروى جارى نبود ، أما أبو بكر در سن پیری اسلام آورد و حکم و تکلیف بروی جاری بود و در میان این دو حالت فرق است ، یعنی ایمان آوردن در حال تکلیف أفضل است از ایمان آوردن در حال خورد سالی .

 این وقت مأمون گفت: با من خبر دهید این ایمان آوردن علي آيا بموجب إلهام خداوند عز وجل بود يا رسولخدای او را دعوت فرمود؟ اگر گوئید : از جانب خدای تعالى بدو الهام شد همانا علی را بر پیغمبر فضیلت داده اید ، زیرا که پیغمبر ملهم نمی شد بلکه جبرئیل از جانب پروردگار جمیل بآنحضرت نازل میشد و أحكام إلهي را بحضرتش ميرسانید و شناسائی میداد .

واگر گوئید : ایمان آوردن علي بر حسب دعوت فرمودن پیغمبر بود آیا این دعوت کردن پیغمبر از جانب خود پیغمبر بود یا بفرمان کردگار عز وجل ؟ اگر گوئید: پیغمبر از جانب خودش علی را دعوت کرد همانا این امر مخالف صفتی است که خدای تبارک و تعالی پیغمبر خود له را بدان ستوده در این قول خود و فرموده است : « وما أنا من المتكلفين، و هم در آنجا که میفرماید : « وما ينطق عن الهوى »

و اگر این دعوت از جانب خداوند عز وجل بود پس محققاً خداوند سبحانه و تعالى امر فرموده است پیغمبر خود را که علی الله را از میان کودکان مردمان دعوت فرماید و او را برایشان برگزیند ، پس در این حال دعوت فرمودن پیغمبر علی را بأمر خدای تعالی خواهد بود بعلت وثوق پیغمبر بآ نحضرت و عالم بودن پیغمبر باینکه علی مؤيد من عند الله است .

 و خلقی دیگر این است که مرا خبر دهید آیا خداوند حکیم را روا میباشد که مخلوق خود را بآنچه تاب وطاقت آن را ندارند تکلیف فرماید؟ اگر گوئید : بلی جایز است البته کافر شده اید ، اگر گوئید : روا نیست و حکیم این کار را نمیکند د و لا يكلف الله نفساً إلا وسعها » پس چگونه روا خواهد بود که پیغمبر خدای له دعوت فرماید کسی را بکاری که قبول امر او بواسطه صغر سن او وحداثت روزگار او وضعف او ممکن نباشد .

و خلت و صفت دیگر این است که شما هرگز دیده اید و شنیده اید که پیغمبر دعوت فرموده باشد یکی از کودکان اهل خودش یا دیگران را با سلام تا پیرو علی و مانند او شده باشد؟ پس اگر گوئید دیگریرا جز علی از جماعت صبیان دیگران دعوت نفرمود و انحصار بعلی داشت، پس این خود يك نوع فضیلتی است مر علی را بر تمامت اطفال مردمان .

بعد از آن مأمون گفت : با من خبر دهید : بعد از سبقت بسوی ایمان كدام يك از أعمال أفضل است؟ گفتند: جهاد کردن در راه خدا ، گفت: آیا دیده اید و شنیده اید که برای یکی از آن ده تن یعنی عشره مبشره آنگونه جهاد که برای علي در جميع مواقف وغزوات پیغمبر روی داده پدید شده باشد ؟ اينك جنگ بدر بود که در آن محاربه شصت و چند تن از جماعت مشرکان را بکشتند و از آنجمله بیست و چند نفر را علي بکشت و چهل نفر را سایر مردم بقتل رسانیدند .

در این حال یکی از جماعت حضار گفت: در آن حال ابوبکر در عریش و خیمه پیغمبر بود و تدبیر جنگ مینمود ، مأمون گفت : شگفت گفتنی بیاوردی آيا أبو بكر بي پیغمبر مشغول تدبیر بود یا با پیغمبر بود و با آنحضرت شرکت در تدبیر داشت یا پیغمبر را حاجتی در تدبير و رأى أبو بكر بود کدام یک از این سه فرض را محبوب تر میشماری؟ آن مرد گفت : بخدای پناه میبرم که چنان گمان کنم که ابوبکر به تنهایی بدون پیغمبر تدبیر حرب میکرد یا با پیغمبر شريك در تدبیر بود با پیغمبر حاجتی بتدبير او داشت ! .

مأمون گفت : پس از اینکه ابوبکر در آن خیمه بوده باشد چه فضیلت است پس اگر این فضیلت ابی بکر از حیثیت تقاعد و دوری گرفتن از حرب است باری واجب میشود که هر کس از حرب کردن فرونشیند و تخلف از جهاد جوید فضیلتی از بهرش بر شمارند و او را از جماعت مجاهدان في سبيل الله أفضل بخوانند و حال اینکه خداوند عز وجل خود میفرماید : « لا يستوى القاعدون من المؤمنين غير أولى الضرر والمجاهدون في سبيل الله بأموالهم وأنفسهم فضل الله المجاهدين بأموالهم و أنفسهم على القاعدين درجة وكلا وعد الله الحسنى و فضل الله المجاهدين على القاعدين

أجراً عظيماً » .

أبو حمزه ثمالی در تفسیر خود میگوید: گاهی که رسول خدای برای غزوه تبوك حرکت فرمود جمعی از صحابه مانند کعب بن مالک از بني سلمة ومرارة بن ربيع از بني عمر و بن عوف وهلال بن امیه از بني واقف وعبد الله بن أم مكتوم بواسطه نابینائی تخلف ورزیدند و عبد الله عرض کرد : یا رسول الله من نابینا هستم و از این روی از دولت مقاتله با دشمنان دین معذورم ، پس خداوند آیه مبارکه مسطوره را در حق این جماعت نازل فرمود .

میفرماید : مساوی و برابر نیستند آنانکه در خانه های خود نشسته اند از مؤمنان که خداوند بیماری و عجز باشند با جهاد کنندگان در راه خدا بدستیاری اموال خود در تهیه اسباب قتال و نفوس خود که در معرض قتال در آورند .

و چگونه برابر تواند بود آنکس که راحت و تن آسائی خود را برگزیند با آنکس که در میدان قتال جان عزیز را بر طبق ارادت گذارد . تفضیل داده خدای تعالی جهاد کنندگان بأموال و نفوس خود را بر آنانکه تقاعد ورزند و عذر داشته باشند بیائید که آن غنیمت و ظفرمندی و نام نیکو است و همه را از آنانکه معذور از قتال هستند و تقاعد ایشان از قتال بواسطه معذوری ایشان است و میل بجهاد دارند و نمیتوانند وعده کرده است خدای تعالی ثواب و پاداشی نیکو که بهشت است بواسطه حسن عقیدت و خلوص نیست و تفضیل و فزونی داده خداوند تعالی گروه مجاهدان را بر کسانیکه بدون عذری یا با عذر از قتال تقاعد گیرند ، مزدی و اجری بزرگ .

از زید بن ثابت مروی است که چون این آیه مبارکه نازل شد لفظ غير أولى الضرر » را متضمن نبود عبد الله بن أم مكتوم گفت : در حضرت رسول

خدای له شدم و عرض کردم: یا رسول الله حال من چون باشد که نابینا و از جهاد عاجزم ، همان زمان آثار وحی بر آنحضرت ظاهر گشت و ران آنحضرت برران من بود ران مبارکش چندان سنگینی پیدا کرد که من بیمناک شدم که رانم خورد و در هم شکند ، و بعد از کشف آن حال فرمود: بنويس : « من المؤمنين غير أولى الضرر » .

بالجمله إسحاق بن حماد بن زید میگوید از آن پس مأمون با من گفت : سورة « هل أنى على الانسان حين من الدهر » را بر من فروخوان ، پس من آنسوره را قراءت نمودم تا باین آیه شریفه رسيدم : « و يطعمون الطعام على حبه مسكيناً و يتيماً و أسيراً - تا آنجا که میفرماید : وكان سعيكم مشكوراً ، مأمون گفت : این آیات در حق کدام کس نازل شده است؟ گفتم : در حق علی اله ، گفت : آیا تو را رسیده است که علی در آن هنگام که مسکیین و یتیم و اسیر را اطعام نمود فرموده باشد : « إنما نطعمكم لوجه الله لا نريد منكم جزاءاً ولا شكوراً ، بنابر آنچه خدای تعالی در کتاب خود وصف آن را فرموده است؟ گفتم : بمن نرسیده است .

مأمون گفت : چون چنین است که علی نفرموده است و خدای این توصیف را فرموده است پس از این روی خواهد بود که خدای تعالی بر سريرت و نيت علي آگاه بود و این معنی را در کتاب خود اظهار فرمود تا اینکه امر علی را بر خلق بشناساند ، آیا هیچ دانسته که خداوند تعالی در هیچ چیزی اینگونه توصیف که در امر بهشت در این سوره کرده است فرموده است که میفرماید : « قوارير من فضة » ؟ گفتم هیچ ندانسته و ندیده ام که خدای تعالی اشیاء بهشتی را باین مثابه که در این سوره وصف فرموده در جای دیگر صفت کرده باشد .

گفت : پس این خود فضیلتی دیگر است برای علی اله ، و پرسيد : قوارير از فضه چگونه و چیست ؟ گفتم: نمیدانم، مأمون گفت : مراد این است که ظروف و جام های بهشتی از نقره است که مثل بلور و آبگینه درون آن دیده میشود همانطور که بیرونش دیده میشود ، و این کلام مثل قول پیغمبر است : « يا إسحاق رويد أسوقك بالقوارير - و بقولى : يا انجشة رويداً سوقك بالقوارير» اى انجشه ! شتر زنان را آهسته بران و مراعات کن بازنان ، و مقصود آنحضرت از قواریر زنها بود گویا زنها از حیثیت رفت و لطافت آبگینه و بلور هستند .

و قول رسول خدای : « ركبت فرس أبي طلحة فوجدته بحراً » سوار اسب أبي طلحه شدم پس آن اسب را مانند دریا دیدم یعنی از کثرت دویدن و عرق ریختن چون دریا بود

و مانند قول خدای عز وجل : « ويأتيه الموت من كل مكان وما هو بميت ومن ورائه عذاب غلیظ ، این جابر متکبر را از هر مکانی مرگ میرسد و نه مردنی است که از عذاب خلاصی داشته باشد بلکه از عقب او عذا بی سخت و هر آنی عذابش سخت تر از عذاب سابق میشود ، یعنی گویا او را مرگ و آلام و تلخی جان کندن از همه طرف میرسد و اگر مراد ورود مرگ باشد اگر از یکطرف برسد هر آینه می میرد .

بعد از آن مأمون گفت : ای إسحاق آیا از آن کسان نیستی که گواهی میدهی که عشره مشره در بهشت خواهند بود؟ گفتم آری ، گفت : آیا نه چنان است که اگر مردی با تو گوید : ندانم این حدیث صحیح است یا نیست آیا این مرد را کافر میدانی ؟ گفتم : کافر نمیدانم ، مأمون گفت : چه می بینی اگر این مرد بگوید : نمیدانم این سوره قرآن است یا نیست او را کافر میدانی ؟ گفتم : بلی ، گفت : چنان میبینم که فضل آن مردی که گوید: نمیدانم حدیث صحیح است یا نیست مؤکد است .

 اى إسحاق خبر ده مرا از مرغ بریان آیا این حدیث را صحیح میدانی ؟ گفتم : بلی ، مأمون گفت : عناد تو ای إسحاق سوگند با خدای آشکار شد ، ای إسحاق این حال و خبر طائر مشوی از این حال بیرون نیست که بر همان طریق که خبر وارد است یا دعای پیغمبر در حضرت خداوند داور مقبول شد یا مردود گردید یا اینکه خداوند آنکس را که از خلق او فاضل است میشناسد و مفضول در حضرت خدا محبوب تر است یا این است که خداوند تعالی فاضل را از مفضول نمی شناسد از این سه معنی کدام را دوست تر داری که بگوئی؟ معلوم باد ، مقصود مأمون از این سخن که با اسحاق گفت : عناد تو ظاهر شد این است که با وجود اینکه این حديث را قبول داری معذلك غير علي را بر على ترجيح دادی عناد تو ظاهر گشت .

بالجمله إسحاق ميگوید: ساعتی سر بزیر افکندم پس از آن گفتم : یا أمير المؤمنين همانا خداوند عز وجل در حق أبي بكر ميفرمايد : « ثاني اثنين إذ هما في الغار إذ يقول لصاحبه لا تحزن إن الله معنا ، و در این آیه شریفه نسبت میدهد أبو بكر را بشرف وصحبت پیغمبر خودش له .

مأمون در جواب گفت : سبحان الله چه قدر کم است علم بلغت در کتاب خدا آیا کافر مصاحب با مؤمن نشده پس این صحبت را چه فضیلتی است ؟! آیا قول خدای عز و جل را نشنیده باشی : « قال له صاحبه وهو يحاوره أكفرت بالذي خلقك من تراب ثم من نطفة ثم سويك رجلاً » که در اینجا خدای تعالی فطروس کافر را صاحب برادر او یهودای مؤمن قرار داده و میفرماید: صاحب فطرس یعنی یهودا با فطرس گفت : آیا کافر شدی بخداوندی که تو را از خاک بیافرید پس از آن از نطفه خلق نمود و از آن پس تو را مردی آراسته گردانید یعنی با چنین خداوند قادری کافر میشوی که تو را از هیچ همه چیز ساخت و خاک را گوهری تا بناك فرمود ؟! و هذلي شاعر می گوید :

و لقد عددت و صاحبي وحشية                                      تحت الرداء بصيرة بالمشرق

 که در اینجا مرکوب سواری خود را صاحب خود خوانده است ، و از دی شاعر میگوید :

ولقد ذعرت الوحش فيه وصاحبي                          محض القوائم من هجان هيكل

 که اسب خود را صاحب و رفیق خود گردانیده است ، وأما قول خداى تعالى : إن الله معنا » پيغمبر با أبوبكر فرمود : اندوهناك مباش خدا با ما هست همانا خداوند با نیکوکار و فاجر میباشد .

آیا قول خداوند عز و جل را نشنیده باشی : « ما يكون من نجوى ثلاثة إلا هو رابعهم ولا خمسة إلا هو سادسهم و لا أدنى من ذلك ولا أكثر إلا هو معهم أينما كانوا ، یعنی خداوند در همه جا و با همه کس و با همه چیز هست و بر هر پوشیده و آشکاری دانا و بینا و شنوا است ، پس این نیز فضیلتی مخصوص براى أبو بكر نیست وأما قول خدای : «لا تحزن » که از جانب رسول خدای میفرماید : اندوهناك مباش مأمون گفت « فخبرني عن حزن أبى بكر أكان طاعة أو كان معصية ؟ فإن زعمت أنه كان طاعة فقد جعلت النبي الله ينهى عن الطاعة وهذا خلاف صفة الحكيم ، وإن زعمت أنه معصية فأى فضيلة للعاصي » .

خبر گوی مرا از حزن و اندوه أبو بكر آيا طاعت بود یا معصیت ؟ اگر طاعت بود پس بایستی همچو مقر زداری که پیغمبر از طاعت نهی میفرمود و این کار مخالف صفت و گفتار و کردار شخص حکیم دانشمند است، و اگر آن حزن را معصیت میشماری پس برای عاصی کدام فضیلتی خواهد بود ؟!

 راقم حروف گوید : علماء خاصه این حزن را از جمله مطاعن شمارند و گویند : اگر او را قوت ایمان و صدق ایقان بود چگونه در جایی که پیغمبر حاضر و ناظر است اندوهناك يا بيمناك و مضطرب میگشت ! .

بالجمله مأمون گفت : خبر دهید مرا از این قول خدای عز وجل : « فأنزل الله سکینته عليه ، پس خداوند تعالى نازل فرمود سكينه وسکون و وقار خود را براو ، بر کدام کس نازل فرمود .

إسحاق گفت : بر أبو بكر ، زیرا که پیغمبر از سکینه مستغنی بود مأمون گفت : خبرده مرا از قول خداوند عز و جل که میفرماید : « و يوم حنين إذ أعجبتكم كثر تكم فلم تغن عنكم شيئاً وضاقت عليكم الأرض بما رحبت ثم وليتم مدبرين ثم أنزل الله سكينته على رسوله وعلى المؤمنين » .

 و در روز غزوه حنین که از کثرت لشکر خودتان بعجب وغرور افتادید از این روی هیچ چیز شما را توانگر نساخت و زمین با آن وسعت بر شما تنگی گرفت و از آن پس روی بفرار و بازپس آوردید بعد از آن خداوند تعالی سکینه و سکون و آرام خود را بر رسول خودش و بر مؤمنان فروفرستاد مأمون گفت : میدانی این مؤمنان که خداوند عز و جل در این موضع اراده فرموده است کیانند ؟ گفتم : نمی دانم .

گفت : همانا روز جنگ حنین مردمان منهزم شدند و با رسول خدای جز هفت تن از بنی هاشم باقی نماندند علي الا با شمشیر خود میزد و عباس لجام استر پیغمبر را گرفته بود و آن پنج تن دیگر در پیرامون پیغمبر فراهم بودند از بیم اینکه از اسلحه كفار آسیبی برسول مختار برسد و باین حال بودند تا گاهی که خداوند تعالی رسول خود را ظفر بخشید ، و مقصود از مؤمنین در این موضع علي الله و آنان هستند که از بنی هاشم حاضر بودند .

پس افضل کیست آیا آنکس که در چنین موقع بيمناك محاربه كفار وفرار گروهی از لشکر از گرد پیغمبر با پیغمبر بیائید و سکینه و آرامش بر پیغمبر و براو وارد شد با حضور پیغمبر خدای؟ یا کسی که در غار با پیغمبر بود و سکینه بر پیغمبر نازل شد و او را آن اهلیست و شایستگی نبود که سکینه بروی نازل شود .

 اى إسحاق أفضل كيست ؟ آیا آنکسی است که در غار با پیغمبر بود یا کسی است که در خوابگاه پیغمبر بخوابید و خویشتن را برخی پیغمبر گردانید تا گاهی که پیغمبر بآن مکانی که قصد هجرت داشت برفت .

همانا خداوند تعالی پیغمبر خود له را امر فرمود که علی را امر فرماید که بر فراش پیغمبر بخوابد و پیغمبر را بجای خودش نگاهبانی نماید ، و پیغمبر علی را باين كار مأمور ساخت علي عرض کرد : « يا نبي الله أتسلم ؟ قال : نعم ، قال : سمعاً و طاعة » ای پیغمبر خدای آیا باینکه من در خوابگاه تو بخوابم و جان خودرا فدای جان تو بگردانم سالم میمانی؟ فرمود: بلی ، عرض کرد : بالسمع والطاعة پس از آن علی الله بخوابگاه آنحضرت بیامد و جامه خواب پیغمبر را بر روی کشید .

 جماعت مشرکان در پیرامون آنحضرت در آمدند و هیچ شکی و شبهتی نداشتند که وی پیغمبر است که بخوابگاه خویشتن اندر است ، و جملگی قرار بر آن نهاده بودند که از هر بطنی و طایفه از قریش مردی ضربتی بر رسول خدا بزند تا نتوانند بني هاشم خون پیغمبر را بخواهند .

یعنی این تدبیر را کرده بودند که همه قبایل شريك خون حضرت بشوند تا بنی هاشم را قدرت خون طلبی نماند ، وعلي اله تمام سخنان آن جماعت و تدابیر ایشان را در تلف نفس خودش میشنید و این جمله اسباب آن نشد که آنحضرت را ترس و جزعی در سپارد چنانکه ابوبکر را فرو گرفت با اینکه او در غار در صحبت رسول مختار و فرستاده خداوند قهار بود ، وعلي اله تنها بود و علی همواره صبر کرد و با مر خدای تسلیم داشت .

 از آن پس خداوند تعالی ملائکه را بفرستاد تا آنحضرت را از گزند جماعت قریش باز داشتند ، و چون صبح بر دمید علی اله برخاست آن قوم روی با او آوردند و گفتند : محمد کجا است؟ فرمود: «و ما علمی به مرا چه علمی باو است ، گفتند : تو ما را فریب دادی ، و از آن پس علی ها با پیغمبر ملحق شد و همواره علي بر همه کس و همه چیز افضل بود و روز تا روز برخوبی و خیر او افزوده میشد تا گاهی که خداوند او را نزد خود برد در حالتیکه آنحضرت ستوده و پسندیده و آمرزیده بود .

 راقم حروف گوید : از این پیش در ذیل احوال هارون الرشيد واحتجاج حسنیه با علمای عهد شرحی مبسوط از این گونه احادیث و أخبار و بيانات وافيه مسطور شد .

بالجمله مأمون گفت : اى إسحاق آیا حدیث ولایت را روایت نکرده باشی ؟ گفتم : بلی روایت کرده ام، مأمون گفت : روایت کن یعنی برای من قراءت نمای ، پس روایت نمودم گفت : آیا نمی بینی واجب شده است برای علی اله آنچه واجب نشده است برای آن دو تن یعنی برای علی حقى برأبو بكر و عمر در این حدیث واجب شده است. چیزی برای ابوبکر و عمر بر علی الله واجب نشده است ، یعنی اینکه پیغمبر در غدير خم فرمود : « من كنت مولاه فهذا علي مولاه» پس ثابت و واجب فرمود حق ولايت علي را بر أبو بكر و عمر بقرينه كلام بعد . إسحاق گفت : من بمأمون گفتم : مردم میگویند که این کلام پیغمبر : « من كنت مولاه فهذا علي مولاه » از طرف زيد بن حارثه بود، یعنی چون زید غلام پیغمبر بود مقصود پیغمبر این بود که زید بن حارثه را که من مولای او و بروی آقا هستم علی بر او مولی است .

مأمون گفت: پیغمبر الله این کلام را در کجا فرمود؟ گفتم در غدیر خم بعد از مراجعت فرمودن از حجة الوداع ، مأمون گفت: در چه زمان زید بن حارثه مقتول شد ؟ گفتم : در غزوه موته ، مأمون گفت : آیا مگر نه آن است که زید بن حارثه قبل از حکایت غدیر خم کشته شد ، گفتم : آری .

 گفت : پس با من خبر گوی: اگر ترا پسری باشد بسن پانزده سال و نگران شوی میگوید : غلام من غلام يسرعم من است أيتها الناس پس بپذیرید آیا اینگونه سخن و حرکت را از وی ناخوش و مکروه میشماری؟ گفتم: آری یعنی نهایت رکاکت را دارد که بگوید: بنده و مملوك من مملوك او است که میتواند او را آزاد کند و حال اینکه خدا اختیارش را بدست من داده است ای مردمان این سخن را بپذیرید .

مأمون گفت : آیا پسرت را منزه میگردانی از آنچه پیغمبر له را از آن تنزیه نمیکنید ، ويحكم آیا فقهای خودتان را ارباب خودتان قرار داده اید ؟! خداوند عز وجل ميفرمايد : « إتخذوا أحبارهم ورهبانهم أرباباً من دون الله » .

جماعت مسیحی دانشمندان و رهبانان خود را خدایان خود شمردند و حال اینکه جماعت مسیحیان نه روزه از برای ایشان گرفتند و نه نماز از بهر ایشان خواندند لكن احبار و راهبان ایشان بآن جماعت امر کردند و آنجماعت اطاعت امر ایشانرا کردند ، پس فقهای شما نیز همانگونه مطاع شما و شما مطیع ایشان شدید .

 پس از آن مأمون گفت : این قول پیغمبر را با علي الله : « أنت مني بمنزلة هارون مین موسی روایت کرده؟ گفتم : بلی ، گفت : آیا نمیدانی هارون برادر اعیانی موسی عام بود یعنی برادر پدری و مادری بودند ، گفتم : آری میدانم .

 مأمون گفت : آیا علی اله نیز چنین بود یعنی با پیغمبر برادر اعیانی بود و سمت اخوت حقیقی داشت؟ گفتم: چنین نبود ، گفت : هارون پیغمبر هم بود و علی پیغمبر نبود، پس برای علی این دو منزلت که اخوت و نبوت نداشت که پیغمبر با او فرمود : تو با من بمنزلت هارونی از موسی : پس منزلت سوم که موجب تناسب این کلام پیغمبر باشد جز خلافت چیزی نماند .

و اینکه پیغمبر فرمود : « أنت مني بمنزلة هارون من موسى » بعلت این بود که منافقان با همدیگر همی گفتند پیغمبر چون بسفر حرکت کرد علی را در مدینه بر سر زنان و اطفال بر جای خود گذاشت و او را در اینجا بجای خود نشاند و با خود بجهاد نبرد ، و گروهی از منافقان گفتند: همانا رسول خدای را از علی ثقلی در خاطر است والا چرا او را با خود حرکت نداد .

چون علی اله بشنید برخاست و سلاح جنگ بر تن بیار است و از مدینه بیرون شد و نماز دیگر را در زمین حرف بحضرت پیغمبر پیوست و عرض کرد : یا رسول الله تو در هیچ غزوه مرا بجای نگذاشته چون است که در این سفر بجای میگذاری اينك مردم اینگونه سخن میکنند .

پیغمبر فرمود : ای برادر من بمکان خود بازشو ، چه مدینه جز با من یا با تو نظام نیابد و توئی خلیفه من ودار هجرت من وقوم من وأمت من و توئى وصي من ووزير من وخليفه من ووارث من چنانکه هارون موسی را بود إلا اینکه بعد از من پیغمبری نباشد ، اکنون بازشو و در مدینه بباش و بکفایت امر من بگذران .

 بالجمله مأمون گفت : اینکه رسول خدای علی را در جای خود گذاشت برای این بود که علي ثقل و اهلبيت وظهير او بود و از آن بیمناک بود که کشته شود خواست خویشتن را آسایش بخشد این سخن را فرمود که من نه تنها این کار کرده ام بلکه موسی نسبت بهارون چنین رفتار نمود و علي نسبت بمن بمنزلت هارون است نسبت بموسى .

و نشاندن موسی هارون را بجای خود و این حکایت چنان است که خدای تعالی از موسی مینماید و میفرماید که موسی بهارون فرمود : « اخلفني في قومي و اصلح ولا تتبع سبيل المفسدين » ای هارون در جای من در میان قوم من بنشین و امور ایشان را قرین اصلاح بدار و راه فساد اندازان را در پی مباش .

راقم حروف گوید: این خلیفتی علی در سال نهم هجري وقضيه سفر یغمبر بأرض روم و جنگ تبوک روی داد و این غزوه آخرین غزوات پیغمبر است و در این سفر از منافقان جمعی از ملازمت ركاب مبارك رسول خداى الله تخلف گزیدند و بمعاذير مختلفه اجازت اقامت در مدینه گرفتند و بخاطر اندر نهادند که اگر سفر رسول خدای بطول انجامد یا در غزوة تبوك کشته گردد سرای مبارکش را بنهب و غارت در سپارند وأهل وعشيرت رسول خدای را از مدینه خارج کنند .

جبرئیل بر سالت برسول آمد که خدای میفرماید: در این سفر آهنگ بجنگ نخواهد رفت علی الله را در مدینه بخلیفتی بازگذار تا گروه منافقان از اندیشه خود بازایستند و مردمان بدانند که خلافت و نیابت تو بعد از تو اور است ، لاجرم پیغمبر علي را حاضر ساخت و منبر و محراب را با او گذاشت و حمایت عشیرت و حراست بلد را از او خواست و با زنان خویش فرمود : علي را بر شما خلیفه گردانیدم بفرمان

او اطاعت کنید .

 جماعتی از علما بر آن هستند که آن کلمات پیغمبر « أنت منى بمنزلة هارون من موسى » نص بر خلافت على الله است، و اگر در آن سفر کار بجنگ میرفت هرگز خدا و رسول خدا علی را در مدینه نمیگذاشتند .

راقم حروف گوید : شأن وجلالت أمر جهاد في سبيل الله خصوصاً در ركاب پیغمبر خدا را خدای و پیغمبر خدای دانند چیست ، پس اینکه پیغمبر با علی الله میفرماید : آیا خوشنود نمیشوی که با من بمنزله هارون از موسی باشی ؟ وقتی این فرمایش را میکند که در توقف على اله در مدینه و تقاعد از امر چنین جهاد شرافت بنیاد ، دارای مقامی دیگر باشد که بسیاری بر آن امر جهاد رفیع تر و شریفتر باشد و این مقام و مرتبت خلافت پیغمبر است که عین خلافت خداوند است .

و اینکه در این حدیث فرمود: مگر اینکه بعد از من پیغمبری نیست یعنی هارون برادر موسی رتبت پیغمبری داشت و تو پیغمبر نیستی ، چه ختم نبوت بمن شده است اما اگر خاتم الأنبياء نبودم و نبوت ختم بمن نمیشد تو نیز لیاقت نبوت داشتی و حالا هم که این رتبه را نمی شاید داشته باشی مقام و منزلتی دیگر داری که بواسطه آن شرف ولیاقت میتوانی با من بمنزله هارون با موسی باشی که عبارت از خلافت و وزارت و وصایت و ولایت و وراثت باشد و با این شئونات مستعد و شایسته اخوت با من میباشی چه در سایر اوصاف و اخلاق با من برابری .

و این معنی را باید دانست که اطوار پیغمبر غیر از دیگر کسان است ، چه بجمله از جانب خداوند است ، و پیغمبر میدانست در این سفر تبوك جنگی وقتالی پیش نمیآید پس از چه روی بر جان خود یا جان علی بیمناک می شد

در آن غزوات که جنگهای عظیم و بسیار دشوار در میان نمی آمد این اندیشه را نداشت و علی را در هر مبارزت و مقاتلتی که بسیار خطرناک و مهیب می نمود و دیگران کناری میگرفتند میفرستاد و چشم دردناک او را با آب دهان مبارک شفا می بخشید و بجنگ جنگ آوران شیر چنگ و شیر افکنان پلنگ خوی مأمور میکرد ، و گاهی اظهار اندوه و زاری مینمود و نصرت علی را دعا مینمود با اینکه میدانست منصور کیست و مقهور کیست تا در ظاهر چنین نماید که با اینکه بآندرجه با علي الله مهر و عطوفت دارد آنحضرت را بجنگ دشمنهای خونخوار و کام اژدهای آتش بار میفرستد و در امر جهاد ملاحظه دور و نزديك و محبوب و مبغوض را نمی نمود تا صدق توجه و خلوص عقیدت خود را بدیگران باز نماید و اسباب تحریص و ترغیب و تشجيع مجاهدین گردد .

پس اگر در این سفر آنگونه فرمان کرد برای آن بود که علی الله بواسطه پاره کلمات منافقین آن عرض را در حضرت پیغمبر نماید و بر حسب مناسبت حال رسول خدا آن جواب را که دلالت بر خلافت و جلالت آنحضرت داشت بازگوید و باز نماید که در غیاب رسول خدا در مقامی که جز رسول خدای را نمی شاید و غیبت آنحضرت واجب شود جز علي الله هیچکس نمیتواند بخلافت و نیابت و ریاست و وصایت رسول خدای جای کند و شئونات عالیه آنحضرت را ظاهر فرماید .

از این بود که چون از سفر تبوك بازگشت و از مسجد بخانه خود در آمد و در حجره خویش جای نمود و فرمود : «الحمد لله على ما رزقنا في سفرنا هذا من أمر وحسنة ومن بعدنا شركائناء و مقصود از شركاء ، على مرتضى و جماعتی است که بر حسب امر پیغمبر در مدینه متوقف بودند

عایشه عرض کرد: یا رسول الله شما زحمت سفر کشیدید چگونه آنانکه در خانه غنوده اند با شما شريك باشند؟ فرمود: جماعتی در مدینه بودند که ما هیچ وادی و منزل نه پیمودیم جز اینکه ایشان با ما همراه بودند ، کنایت از اینکه بصورت معنی با ما بودند ما غازیان ایشان بودیم و ایشان قاعدان ما سوگند با خدای که تیر دعای ایشان بر دشمنان گذرنده تر است از سلاح ما ، و این معنی بدیهی است که اثر اکمل و اشرف و افضل قاعدان علی الله و این شئونات از برکت وجود مبارک آنحضرت است .

و یکی از شئونات اخوت و خلافت در همین است که توقف و حرکت او موجب اجر و ثواب و مقامی باشد که با جهاد پیغمبر تفاوت نکند بلکه افضل باشد وجز خليفه و برادر و ولی ووصی و وارث کدام کس را این رتبت و منزلت حاصل تواند شد و نیز برخورده بینان معلوم میشود که هر قدر زمان ارتحال رسول خدا بدیگر جهان نزدیکتر میشد در تقریر شئونات جلیله و مراتب عاليه خلافتية ووصايية ووراثية أمير المؤمنین بیشتر سخن میکرد و برهان ساطع اقامت مینمود .

چنانکه در سفر تبوک آخرین غزوات خود آنحضرت را در دارالهجره و منبر گاه و مسجد ومنزل وأهل بيت وعشيرت و خواص خود وأهل مدينه و امت خود خلافت داد و بعد از مراجعت از تبوك وتجليل أمير المؤمنين و نزول آیه شریفه د يا أيتها الذين آمنوا اتقوا الله وكونوا مع الصادقين » که در تفسیر آن فرموده اند : وكونوا مع علي و أصحابه ، و حافظ أبو نعيم که از علمای سنت و جماعت است روایت کند که این آیه در شأن علی وارد شده است و جز این از دیگر آیات و فضایل مذکور فرمود .

و در همان اوقات جناب أبي بکر از طرف رسول خدای مأمور شد که چهل آیه از سوره مبارکه برائت را بمکه برده تبلیغ نماید ، و چون حسب الأمر

پیغمبر راه بر گرفت و از مسجد ذوالحلیفه احرام بستند و چندی راه پیممودند ، جبرئیل به پیغمبر بیامد و سلام خداوند را بیاورد عرض کرد : « لا يؤديها عنك إلا أنت أو رجل منك » این آیات را از قبل تو ادا نمیکند جز خودت یا مردی از تو باشد و بروایتی جبرئيل بصراحت عرض کرد این آیات را غیر از علی ابلاغ نمیکند .

لاجرم رسول خدای له على الله را طلب فرموده جماعتی را ملازم رکابش فرمود ، وعلي اله بطوریکه در تواریخ مشروح است بر ناقه عضای پیغمبر بر نشست و جماعتی از اصحاب خاص پیغمبر مثل جابر بن عبدالله ملتزم خدمت آن حضرت بودند ، و آنحضرت برفت و أبو بكر را در عرض راه در منزل ذي الحليفه وروحا دریافت و فرمان رسول را بگذاشت و آیات را بگرفت و بجانب مگه راه برداشت .

 و در این مقام و پاره آیات برائت که در وصف على الله وشئونات او نازل شده است باز نموده اند که علي منزله شخص پیغمبر و از تمام مردمان ممتاز است و همچنین بتفاریق از فضایل و مقامات أمير المؤمنين باز نمود، و این جمله مقدمه سفر حجة الوداع شد که آخرین سفر حج رسول خدای است ، و در همین سال حکایت مصالحه نجران و نزول آیه مباهله بود که مشروحاً مذکور و مؤید سایر آیات و دلالت أمير المؤمنین گردید .

و در همین سال علي الله را بسفر يمن مأمور کرد و در تشییع و تشریف آنحضرت علامات امتیاز وجود مبارکش را از تمام مخلوقات باز نمود و در شئونات و مناقب آنحضرت پیاپی سخنها کرد و فرمود: بعد از من بهترين أهل جهان است و فرمود : « من آذى علياً فقد آذاني » و خالد بن الولید را بفرمان پذیری علي امر فرمود ، وحجة الإسلام وحج التمام وحجة الابلاغ از اسامی متعدده حجة الوداع است، و در حقیقت اصل ابلاغ رسول خدا در این سفر بود که ابلاغ امر خدای را در امر ولایت و خلافت علی الله در غدیر خم فرمود و برای همین امر او را از یمن احضار کرد تا بمگه بخدمت پیغمبر آید .

و چون از حجة الوداع بپرداخت و بغدير خم رسید ادای خطبه مشهوره و ابلاغ امر الهی را در خلافت وولايت علي الله بفرمود و گفت : « الحمد لله على كمال الدين و تمام النعمة ورضى الرب برسالتي والولاية لعلي من بعدي » و عمر در تهنیت علی الله گفت : « بخ بخ لك اصبحت مولاى ومولى كل مؤمن ومؤمنة » و هر گروهی با علی اله بیعت میکرد رسول خدای میفرمود : « الحمد لله الذي فضلنا على جميع العالمين ، و در اینجا بصیغه جمع ادا فرمود تا شامل علي الله و أهل بيت باشد .

و چون بمدینه مراجعت فرمود با تمام حاضران فرمود و بدست مبارك اشارت کرد بسوی علی و گفت: این برادر من و وصی من ووارث من است و قیام نماینده با مورشما و امور تمام امت من است بعد از من پس فرمان پذیر او باشید بهر چه فرمان کند و بی فرمانی او را نکنید که هلاک میشوید .

بعد از آن با علي فرمود: این زنان را با تو میسپارم که نگاهداری کنی ووجه معاش ایشان را برسانی مادام که فرمان پذیر تو باشند و ایشان را امر کن بامر خود و نهی کن از آنچه ترا بشك می اندازد و اگر بی فرمانی کنند ایشان را رها کن و طلاق بگوی.

علی عرض کرد : يا رسول الله ایشان زنانند خوی ایشان است سستی در امور و رأی ، فرمود، چنانکه صلاح ایشان را در مدارا دانی مدارا کن و هر که تو را بی فرمانی کند طلاق بگو طلاقی که خدا و رسول از آن شاد گردند ، زنان بجمله لب فرو بستند و سخن نکردند مگر عایشه که عرض کرد : یا رسول الله هرگز ما چنین نبودیم که امری فرمائی و جز آن کنیم .

پیغمبر فرمود : بلی یا حمیرا نه چنین است بلکه مخالفت من نمودی بدترین مخالفت ، و بخدا سوگند که همین سخن را که اکنون فرمایم مخالفت خواهی کرد و نافرمانی علی خواهی نمود بعد از من و بیرون خواهی رفت رسوا و علانیه از آنخانه که من ترا در آنجا میگذارم و چند هزار کس در گرد تو انجمن خواهند گردید و عاق او خواهی شد و عاصی پروردگار خواهی شد و در راهی که عبور خواهی کرد سگان حوثب سر راه تو فریاد خواهند نمود و این امری است که البته واقع خواهد شد و ایشان را رخصت داد تا بخانه های خود مراجعت کردند .

و از اینجا شأن و مقام أمير المؤمنين الله معلوم میشود که نفس پیغمبر و برادر پیغمبر و خلیفه بلافصل پیغمبر است که طلاق زنان خود را در نافرمانی علي الله با او گذاشت و میتوان گفت با آنحضرت بود یعنی شأن آن حضرت مقتضی این حال بود و هر یک از زنان پیغمبر عصیان آنحضرت را ورزیده باشند اگر چه أمير المؤمنين له او را بلفظ مبارکش مطلقه نفرموده باشد بالطبيعه مطلقه است ، چه رسول خدا از وی مباينت وجدائی خواهد داشت و چنین زنی را محرمیتی در حضرت ختمی مرتبت نیست و رشته نسبت زوجیت او بالأصاله مقطوع و از مصاحبت آنحضرت منفصل است .

و اینکه رسول خدای له در سفر حجة الوداع تبلیغ امر خداوندی را در خلافت عليه بعد از مراجعت از مکه در غدیر خم بنمود این نیز سندی دیگر بر صحت این امر است ، چه وصیت هر کسی در پایان زمان و قطع امید از زندگانی و نزديك شدن سفر آنجهانی است .

 و اگر چه علی چنانکه میفرماید : «كنت مع الأنبياء سراً ومع محمد جهراً ، از روز ازل ولايتش با نبوت پیغمبر پیوسته بود لكن رسول خدای را بواسطة بعضى حكمتها وبغض ومخالفت مخالفین در آغاز اسلام وضعف مسلمانان لازم نبود که در بدایت امر اینگونه تصریح فرماید .

اگرچه از فضایل و مناقب و اخوت ووزارت ووصايت وإمامت وولايت و وراثت و خلافت آنحضرت بسیاری مذکور میداشت اما باین طور که از جهاز اشتران در چنان بیابان جحفه و آن کثرت مردمان و حج گذاران منبر گذارد و آنطور خطبه براند و برخلافت علي الله بفرمان خداوند و ابلاغ جبرئیل تبلیغ و تلویح فرماید و مردمان در خدمت أمير المؤمنين بعرض تهنيت وتبريك پردازند و موافق و منافق تحیت و درود فرستند اختصاص باین زمان و مراجعت از حجة الوداع داشت . گویا این سفر و این وداع مصمم به تتمیم امر وصایت و تکمیل تبلیغ رسالت و تعيين بالتصريح خليفه وخلافت بود ، و این استوارترین ادله خلافت بلافصل است چه میرساند که رسول خدای بار تبلیغ و تودیع ودایع و تسلیم امانت و ودیعت را بگذاشت .

و نیز اگر پاره زنان آن حضرت که مخالفت ایشان با علی بواسطه بغضی و کینی که بواسطه پدران خودشان و ملاحظه تقدم ایشان برای امر خلافت خمیر مایه فطرت بود، بعد از وفات پیغمبر اسباب فتنه و انقلاب و غاصبیت منصب منصب خلافت خواهند شد ، چندان در فرمان برداری علی الله و اطاعت اوامر آن حضرت تأکید نمود تا بآنجائیکه برای خوف ایشان و تحذیر از مخالفت نمودن با آن حضرت طلاق ایشان را باختیار آنحضرت نهاد و این کار از هیچ پیغمبری با ولی و خلیفه خود اتفاق نیفتاد و چنین شأن و مقامی و اقتدار و اختیاری برای هيچيك از اوصياء وخلفاى أنبياء عظام پدید نگشته است ، و لطایف این مسائل و دقایق این حقایق برخورده بینان هوشیار و هوشیاران خورده بین مکتوم و مجهول نیست .

بالجمله میگوید: در جواب مأمون گفتم: همانا موسی در حیات خود هارون الام را خلیفتی داد و از آن پس بمیقات پروردگار خود برفت ، أما پیغمبر الله علیه را در هنگامی که بجنگ تبوك ميرفت خلیفه خود ساخت یعنی این خلیفتی علی با خلیفتی هارون فرق دارد ، زیرا که موسی چون بمیقات پروردگار برفت هارون را بر تمام قوم خود خلیفه ساخت اما پیغمبر چون بغزای تبوك سلوك نمود بیشتر قوم او در خدمتش بمحاربت برفتند و علی را بر جماعتی از قوم خود خلیفه ساخت که زنان و اطفال باشند و شاید اگر بر جمیع آنها خلیفه گردانیده باشد بعد از وفات پیغمبر باشد نه در زمان زندگی .

مأمون گفت: خبر ده مرا از موسی گاهی که هارون را خلافت داد آیا در آن هنگام که بمیقات پروردگار خود میرفت آیا یکی از اصحابش با او بود ؟ گفتم : بلی ، گفت : آیا هارون را بر تمامت ایشان یعنی چه آنانکه با موسی بودند چه آنانکه نبودند خلیفه گردانید؟ گفتم: آری گفت : کار علی نیز بر این منوال است پیغمبر له گاهی که بجنگ میرفت او را بر جميع قوم خود خلیفه ساخت در باره ضعفاء و نساء و صبيان ، زیرا که بیشتر قوم آنحضرت با آنحضرت بودند و اگر چه پیغمبر او را بر جمیع ایشان خلیفه نموده بود .

و دلیل بر اینکه پیغمبر علی را خلیفه بر تمام ایشان گردانیده بودگاهی که بسفری غیبت میگرفت و همچنین بعد از وفاتش نیز او را خلیفه ساخته است کلام آنحضرت است : « علي مني بمنزلة هارون من موسى إلا أنه لا نبي بعدي » و آنحضرت وزیر پیغمبر هم هست بسبب همین قول، زیرا که موسی در حضرت خدای دعا کرد و عرض نمود : « واجعل لي وزيراً من أهلى هارون أخي اشدد به آزري واشركه في أمري » .

بر قراردار برای من وزیری و یاری کننده از کسان خود من و آن کس هارون است که برادر من است ، محکم گردان بدو پشت مرا و شريك گردان او را در کار من یعنی انباز گردان او را با من در امر نبوت ، پس چون علي الا نسبت به پیغمبر بمنزلة هارون نسبت بموسی باشد پس علی وزیر پیغمبر خواهد بود چنانکه هارون وزیر موسی بود و علی خلیفه پیغمبر میباشد چنانکه هارون خلیفه موسی بود .

راقم حروف گوید: مزيت علي الله نسبت در کار هارون و موسی این بود که بعد از آنکه هارون بخلیفتی موسی بنشست وفتنه سامرى و كفر بني إسرائيل طغیان کرد و موسی بازگشت و از شدت خشم الواح را برزمین بزد و در هم شکست وریش و سر هارون را بگرفت و مؤاخذه نمود هارون عرض کرد : « یا بن أخي لا تأخذ بلحيتي ولا برأسی - تا آخر آیه مبارکه » .

أما علي هيچوقت در هیچگاهی مورد خطاب و عتاب و پرسش و خشم رسول خدای نشد و هر کاری کرد مطابق رضای خدا و رسول خدا و سرور قلب و روشنی چشم پیغمبر بود ، و همیشه رسول خدا افعال و اعمال آنحضرت را تمجید و تحسین مینمود و آن بیانات را در فضایل و مناقب آنحضرت میفرمود که همه کس شنیده و دیده است .

و اگر تنی از زنهای آنحضرت یا دیگران در غیبت آنحضرت سخنی بعرض پیغمبر میرسانیدند و فتنه و فساد در نظر داشتند موجب خشم و انزجار ونهی پیغمبر ا و اعراض آنحضرت میگردید ، و هارون با اینکه برادر موسی و پیغمبر خدا بود هیچوقت مورد اینگونه عنایات و اختیارات نمی گشت، و چون سخنان حاضران و مأمون باین مقام رسيد مكالمات ايشان وأهل حدیث بپایان پیوست .

بیان مناظرات ومكالمات مأمون با اصحاب نظر و متکلمین زمانه در باب ولایت امیر المؤمنين عليه السلام

چون مکالمات مأمون و ارباب حدیث بخاتمت پیوست و راه سخن برایشان بر بست، مأمون روی بر أصحاب نظر و کلام بگردانید و گفت : من از شما پرسش کنم یا شما از من میپرسید؟ گفتند : ما سؤال مینمائیم ، مأمون گفت : بگوئید .

این وقت یکی از ایشان گفت : آيا إمامت علي از جانب خداوند نیست ؟ نقل کرده اند این امر را از رسول خدایا همان کسان که نقل سایر فرایض و واجبات را نموده اند مثل اینکه نماز ظهر چهار رکعت ، و برای دویست درهم پنج در هم خمس تعلق میگیرد ، وحج نهادن بسوی مگه است . مأمون گفت : آرى إمامت علی از جانب خدای هست و ناقلش همین جماعت باشند ، گفت : پس چه افتاده است این جماعت را که در تمامت فرایض اختلاف نورزیده اند و در خلافت علی به تنهائی مختلف شده اند؟ مأمون گفت : بعلت اینکه در تمامت فرایض آن میل و رغبتی که در خلافت پدید میشود واقع نمیگردد و برای هواجس نفسانی و انجداب طبیعت این همه مناقشات و جنگ و جوش نمی نمایند .

دیگری از اهل نظر گفت: از چه روی منکر شدی که پیغمبر ه برای تعیین خلیفه مسلمانان را امر فرموده باشد که مردی را بمیل و تصویب خودشان اختیار نمایند و قائم مقام آن حضرت خوانند ، و محض رافتی که با ایشان داشت و رفتی که بر آن جماعت داشت نخواست خود پیغمبر بنفسه برای ایشان تعیین خلیفه بنماید ، مبادا ایشان نافرمانی کنند و پذیرفتار مختار پیغمبر نگردند و با آنکس که پیغمبر او را بخلیفتی برداشته عصیان بورزند و بواسطه این جهالت و نا پذیرفتن فرمان حضرت ختمی مرتبت خشم ایزد بر انگیزد و ایشانرا عذاب خیزد .

مأمون گفت : این انکار من از عدم قبول صحت اجماع امت بواسطه این است که خدای عز وجل بمخلوق خودش رؤوف تر است، و چون پیغمبرخود را به پیغمبری بر انگیخت خود میدانست که در میان مردمان فرمان پذیر و نافرمان هستند و این علم بوجود عاصی مانع از فرستادن پیغمبر نشد .

یعنی اگر پیغمبر غم عاصیان را میخورد و از این روی تقریر خلیفه را از جانب خود نفرمود و باختيار امت گذاشت و ایشان بر حسب اجماع ، دیگری را خلیفه نمودند پس بایستی در زمان رسول خدای بلکه تمامت اوقات روزگار عصیان عاصیان موجب منع ارسال رسل گردد و رأفت خدای نسبت بمخلوق خود بار تکلیف وارد نکند و حملی بر کسی فرود نشود تا مبادا نافرمانی کنند و نزول عذاب آسمانی را مستوجب گردند و حال اینکه چنانکه مکرر اشارت کرده ایم همین ارسال رسل و انقیاد کتب و تقریر شرایع و تبلیغ احکام و تعلیم اخلاق برترین تفضلات ایزد علام و بزرگترینسعادتمندی گروه خلقان در هر دو جهان است .

مأمون گفت: وعلت دیگر این است که اگر رسول خدای له امت را امر میفرمود که باختیار و اختبار خودشان مردی را از میان خودشان بخلیفتی برگزینند از دو حال بیرون نبودی یا تمام امت را باختیار خلیفه امر فرموده بود یا بعضی را ، اگر کل امت را برای این اختیار نمودن امر می فرمود پس آن مختار کیست؟ یعنی چون همه مأمور باختیار شدند که دیگری را برای خلیفتی اختیار نمایند پس تمام افراد در شمار مأمورین هستند و هيچيك مختار تتواند شد پس چگونه کسی مختار و برگزیده خواهد شد ؟!

یا اینکه چگونه يك نفر مختار و متفق عليه جماعت امت میشود ؟ چه همه بريك سليقه و يك انديشه نباشند و این امر اختیار که اتفاق تمام امت شرط صحت و تقریر آن باشد هرگز در هیچ زمان صورت پذیر نیاید و جهان تا پایان زمان از خلیفه که متفق علیه تمام مردم باشد بی نصیب بماند . و اگر رسول خدای پاره از امت را مأمور باختیار کرده بود ناچار بایستی برای آن بعض علامتی و نشانی باشد که بدانند جماعت مأمورین کدام مردم هستند اگر کوئی گروه فقهاء مأمور تقریر و تعیین این شدند ناچار تحدید فقه و علامت وسمت آن لازم است .

دیگری گفت: روایت شده است که رسول خدای فرمود : آنچه را مسلمانان نیکو شمارند در حضرت خدای عز وجل نیکو است ، و آنچه را قبیح شمارند در پیشگاه یزدان تعالی قبیح است یعنی اگر بعد از رسول خدای امت اجماع کردند و تعیین خلیفتی نمودند و در این امر تصدیق داشتند و نیکوشمردند در حضرت خداى نيك و پسندیده است .

مأمون گفت : در این امر بنا چار یا تمام مؤمنان اراده شده اند یا بعضی از ایشان اگر اراده همه شده باشد این مطلب مفقود و معدوم است، زیرا که اجتماع تمام مؤمنان در تشخیص امری ممکن نیست، و اگر بعضی را اراده کرده باشند در این حیثیت این جماعت باختلاف رفته اند و هر گروهی در حق صاحب و مختار خودش روايات ستوده دارد و او را نیکو میشمارد مثل روایت مردم شیعی در حق علي الله ، و روایت حشویه یعنی آنانکه شیعه نیستند در حق دیگری غیر از علی ، پس چه وقت ثابت می شود آن امامتی را که اراده کرده اند یعنی متفق عليها باشد ؟!

 دیگری از اصحاب کلام گفت: پس جایز خواهد بود با این صورت که من خلیفتی روی داده بخطا رفته اند و اجتماع ایشان برسبیل ضلالت بوده است .

مأمون گفت : «كيف تزعم أنهم اخطاوا واجتمعوا على ضلالة وهم لا يعلمون فرضاً ولا سنة لانك تزعم أن الامامة لا فرض من الله عز وجل ولا سنة . الرسول ﷺ ، فكيف يكون فيما ليس عندك بفرض ولا سنة خطاء » چگونه کسی گمان میبرد که اصحاب پیغمبر خطاء کرده اند و اجتماع بر ضلالت کرده اند و بفرض و سنت عالم نیستند ، چه تو چنان می پنداری که مقام امامت نه فرض است از جانب خدای عز وجل و نه سنت است از جانب رسول خدا ، پس چگونه در آن مذکور شد که اصحاب محمد الله بخطا رفته باشند یعنی در آن اجماع که در تقریر امری که برای تو نه فرض است و نه سنت است خطائی خواهد بود؟!

همانا مأمون در این بیانات خود و مناظره با أهل نظر و کلام میخواهد بنماید که إمامت بر حسب عقول عقلا بایستی از طرف خدا و ابلاغ پیغمبر خدا باشد ، چه اگر رجوع بتصويب تمام امت و تصديق جميع مسلمانان باشد هرگز این اتفاق آراء و قبول تمام عقول مسلمانان امکان ندارد .

بلکه هر گروهی بعقل و سلیقه خودشان یکتن را می پسندند و با مامت بر می گزینند ، و این امر انحصار بيك تن نخواهد گرفت و أئمه متعدده در عصر واحد جز اسباب منازعه و فساد امر دین و مسلمین تولید نخواهد کرد و دائماً درميان أئمه جنگ و قتال خواهد بود و اگر باختیار بعضی دون بعضی باشد همچنان این نزاع و نفاق و مخالفت در میان می آید و در امور دینیه و مسلمانان فسادهای عظیم انگیزش یابد و جنگ و جدال برخیزد و مقصود بالاصاله از میان میرود و إمامي مسلم و مطاع برقرار نمیشود ، پس باید از جانب خدای مقرر شود .

 خصوصاً اگر عصمت هم شرط باشد و البته هست ، چه اگر معصوم نباشد تقدم و تفوق ولیاقت و امارت معنویه او ثابت نمیشود چه اگر معصوم نباشد در امارت خود بخطا میرود و با دیگر امرا و أئمته خطا کار بشمار می آید و مطاع و حاکم مسلم حقیقی نخواهد شد، اما اگر بقول شماها شرط نباشد که عالم بفرایض و سنن باشد دیگر چه خطائی در تقریر او خواهد بود ، هر کرا خواهند منصوب و هر کس را راغب شوند معزول میدارند ودریغی بر هرج و مرج و تضييع أمور دینیه ندارند .

دیگری گفت : تو ادعا میکنی که علي إمام است و دیگری نیست، پس شاهد و بینه خود را بر مدعای خود بازنمای .

راقم حروف گوید: از این کلام میرسد که در آنزمان مأمون را چنانکه بعضی نوشته اند شیعه میدانسته اند. مأمون در جواب گفت : من مدعی نیستم بلکه اقرار بر امامت آنحضرت دارم و بر کسیکه مقر بر امری است اقامت بینه و گواه لازم نیست و مدعی کسی است که گمان میکند که تولیت این امر إمامت باختيار او است ، و بینه و شاهد از دو حال بیرون نیست یا در جمله شرکاء ایشان است و در این وقت همه خصماء و دشمنان هستند، یا از جمله شرکاء نیست و غیر معدوم است یعنی اگر شاهدی هم باشد نسبت بجمعی کثیر در حکم معدوم است ، پس چگونه بر این امر اقامت بینه توان کرد؟! .

دیگری گفت: بر علي الله بعد از رحلت رسول خدا چه عملی واجب بود؟ مأمون گفت: همان کار را که کرد، گفت: بر آنحضرت واجب نبود که

مردمان را از امامت خود بیاگاهاند ؟

مأمون گفت : كار إمامت چیزی نبود که بهوای نفس یا کار خود آنحضرت و اختیار او یا کار مردمان و اختیار ایشان یا تفضیل ایشان یا جز آن باشد ، بلکه کار خداوند عز وجل است که هر که را بخواهد امامت دهد چنانکه با حضرت إبراهيم فرمود : « إني جاعلك للناس إماماً ، و همانطور که با داود فرمود: ه يا داود إنا جعلناك خليفة في الأرض » و چنانکه با ملائکه فرمود در کار آدم : إني جاعل في الأرض خليفة ، پس امام بناچار باید از جانب خداوند خلیفه باشد باختياره إياه في بدىء الصنعة والشرف في النسب والطهارة في المنشأ والعصمة في المستقبل » .

و امام را باید خداوند تعالى علام الغيوب اختیار کند تا در خلق و خلقت و شرافت نسب و طهارت وجود و معصوم بودن در تمام اوقات حیات از جمیع معاصی و خطا و لغزش از تمام آفریدگان ممتاز و بر همه سرافراز باشد، واگر امامت را خودش از بهر خودش اختیار میکرد پس باید هر کس این کار را برای خود بکند مستحق إمامت شود و چون خلاف آن را نماید معزول گردد یعنی خودش خودش را عزل نماید، پس در این وقت از جانب اعمال خودش إمام وخليفه خواهد بود .

راقم حروف گوید: در این کلمه مأمون که عصمت را شرط امامت میداند معلوم میشود در کمال تشیع و موافق عقیدت مردم شیعی است ، والبته چنین کسی نفس خود و پدران و اجداد خودش را و هر کسی را که معصوم نباشد شایسته إمامت و خلافت نمیداند و تعیین این امر عظیم را بخداوند کریم میداند ، و هیچ مخلوقی را مختار در این امر حتی انبیای عظام نمیخواند .

بلکه ایشان را مبلغ فرمان یزدان در کار امام می شمارد ، چه میداند که این همان مخلوق هستند که إبليس را با مامت بر گرفتند و سوسمار را پیشوای خود نمودند ، و فرعون و امثال او را که از اشقیای ناس بودند بالوهیت عبادت کردند ، و گوساله را و اصنام را پرستش نمودند ، ویزید و ولید و مردم عنید را خلیفه خدا خواندند ، و حجاج و زياد بن أبيه و كفره و مشركان را دعا وثنا راندند و در خون اولاد پیغمبر و اسیرى أهلبيت وغصب حقوق با ایشان یار و ناصر شدند .

اتفاقاً هر کس را که مردمان با مارت و ریاست و امامت خود اختیار کردند حتی مسیلمه زانی و سجاح زانيه وطلحه را با آن حال معلوم دعوتشان را به پیغمبری پذیرفتند چندانکه با رسول خدای چون ظلمت بحث با نور صرف طرف عرض مکتوب واقع شد و بهای زنای مسیلمه و سجاح را بترك نماز صبح مقرر داشتند .

و هر کس را این مردم بصوابدید و سلق غیر مستقیمه خود با مامت و امارت و نبوت بر گرفتند اتفاق اشقی و ازنی و اخبث ناس بود و همان کسان که او را اختیار کردند در تمامت عمر از خبث فطرت و شر طبیعت و تذوير وغدر وحرص وجهل و حسادت و اغراض شخصیه او همواره در زحمت و ملالت و ندامت بودند .

پس معلوم شد اختیار این مردم جز زیان و خسارت هر دو جهان ثمری ندارد ، چون حال حکومات عرفیه ظاهریه این حال را برای خلق داشته باشد و جز خسارت نرساند، پس کار حکومات شرعیه و ولایت مطلقه اگر جز از جانب خدا و ابلاغ پیغمبر خدا باشد چه حال را پیدا خواهد کرد؟! .

از این جمله هم که بگذریم و حکومت طاغوت را از آیات ملکوت بشماریم باید بدانیم آيا در أئمه وأنبيائى که بظهور معجزات و خوارق عادات و اشاعه كرامات از روی حقیقت و برهان صحیح پیشوایان خلق جهان و مقتدای اهل زمان و حافظ احکام شرع و کتاب خدا و ناموس إلهی شده اند جز آثار جمیله و آیات حسنه و اخلاق سعیده و علوم فاخره و قدس و زهد و تقوی و هدایت خلق خدا و راهنمائي بطريق صدق وصفا و اصلاح امور دنیا و آخرت و ترقی و تكميل خلق وعدم طمع وطلب بأموال وامتعه دنیویه و قبول هزار گونه رنج و زحمت و بلیت برای آسایش خلیقه و صدور اوامر و احكام بر وفق عقل و شرع وتحصیل رضاى خالق وخلق و آسایش هر دو گیتی و مثوبات و بهشت و دوری از عذاب و عقاب دوزخ و سرافرازی

و دوام بنی آدم ، چه ظاهر ساخته اند که این مردم اینهمه تأمل و تعجب و تحیر در قبول این گونه ولایت و امامت دارند .

از این گذشته چه از این بهتر و چه سعادتی از این برتر که مردمان را آنقدر و مکانت و رتبت باشد که مورد الطاف ایزدی باشند و آمر و ناهي و إمام و مقتدای ایشان و پیغمبر و خلیفه ایشان از جانب پروردگار قهار باشد و بچنین دولت و شأن و شرافت و ضمانتی برخوردار و مطمئن باشند و بدانند حاکم ایشان از جانب یزدان منصوب است.

مثلاً در مملکتى وسيع سلطاني عظيم الشأن كثير الاقتدار با شوکت و اعتبار بر تخت سلطنت نشسته باشد، حکمران هر ایالتی از جانب پادشاه و با بلاغ صدر اعظم ووزیر با اقتدار پادشاه است و اطاعت چنین حاکمی مایه سرافرازی و افتخار اهل ولایت وایالت است ، چه گویند ما بفرمان کسی روز میسپاریم که از مقربان پیشگاه پادشاه جهان پناه و چاکران فدویت ارکان سلطان زمان است

 أما حكام شهرهای جزو آن ایالت را والی کل و رؤسای قصبات و دهات و اطراف شهر را حاکم آنشهر معین میکند و ترتیب این کار بآنجا میرسد که گزمه کوچه را ده باشی محل و ده باشی را پنجاه باشی و پنجاه باشی را یوزباشی و یوزباشی را مین باشی و مین باشی را کد خدا و کد خدا را داروغه و داروغه را کلانتر و کلانتر را نایب الحکومه و نایب الحکومه را وزیر شهر و وزیر را حکمران شهر و حکمران را وزیر امور داخله ووزیر داخله را رئیس الوزراء ورئيس الوزاء را صدر أعظم و صدر اعظم را پادشاه و مقام منبع سلطنت عظمی که از مواهب سماویه وارادات عليه إلهيه است و از اینجا مراتب ترقیات و تنزلات معلوم می شود .

ای عجب این مردم رضا میدهند که فلان شخص را دیگری با مارت و امامت ایشان بنشاند اما چون نسبت اختیار را بحضرت پروردگار یا رسول مختار دهند مضطرب و متنفر و متقلب میشوند !!! ای بیچارگان از چه روی از آنچه رشد و ترقی و روسفیدی و سعادت ابدی و افتخار سرمدی شما در آن است متنفر و بآنچه زبان هر دو سرای شما در آن است متمسك میشوید ؟! إن هو إلا خسران مبين .

با اینکه امتحان کرده اید که اگر همان گزمه را که ده باشی محل مشخص و معزول میگرداند صد هزار نفر از اهالی آنشهر بنشینند و بآراء صحیحه خودشان يك نفر را انتخاب کنند و گزمه فلان کوچه نمایند فساد پیدا شود و چون از مبدأ قانون سیاستی خارج است دوام نگیرد و از طرف دولت بنفی آن و مؤاخذه انتخاب کنندگان حکم صريح جارى شود ، أما إمام عصر را كه حاكم كليه أمور باطنيه و ظاهريه و حافظ أحكام وحدود و نواميس إلهيته میباشد میخواهند بميل خودشان با آن حال نفاق و اختلافی که دارند بر قرار دارند ان هذا لشيء عجاب ! .

دیگری از ارباب کلام گفت : این وجوب إمامت بعد از رسول خدای برای علی از چیست ؟ مأمون گفت : بسبب اینکه علی از طفولیت بسوى

ایمان راه سپرد چنانکه پیغمبر از زمان طفولیت، بسوى إيمان راه نوشت و از ضلالت قومش از روی حجت براءت جست و از شرک با خدای اجتناب ورزید همانطور که پیغمبر؟ از ضلالت براءت جست و از شرک با خدای اجتناب ورزید زیرا كه شرك با خدای ظلمی است عظیم و هیچ ظالمی امام نمیشود .

و نیز هیچ بت پرستی امام نمیشود بالاجماع و هر کس مشرك شود و برای خداى شريك قرار بدهد پس جای داده است دشمنان خدای را در جای خدا یعنی شئونات الوهیت را برای او بر شمرده است ، و چنین کسی با جماع امت کافر است و حکم کافر بروی جاری است تا اینکه دیگر مرتبه اجماع امت بر عدم كفر او حاصل شود

و هم برای اینکه کسیکه یکدفعه محکوم عليه واقع شد و مأمور امر دیگری گردید چنین کسی روا نیست حاکم گردد زیرا که حاکم محکوم علیه واقع خواهد شد ، پس فرقی در میان حاکم و محکوم علیه باقی نمیماند .

دیگری از اصحاب کلام گفت: پس اگر چنین است از چه روی علی با ابوبکر و عمر و عثمان قتال نورزید چنانکه با معاویه مقاتلت نمود؟

 مأمون گفت: این سؤال محال است ، زیرا که سؤال از علت در اثبات است و اینکه نکرد و نمیکند نفی است و برای نفی و نکردن علتی نیست بلکه اثبات و کردن را علت باید خواست ، پس سؤال از مقاتلت ننمودن علي با أبو بكر وعمر و عثمان محال است و آنچه در این مورد نظاره اش واجب است که در امر خلافت و ولایت علی الله با دیده بصیرت و نظر عقل بنگرند که آیا این خلافت از جانب خداوند است یا از جانب دیگری ؟

پس اگر صحیح و متیقن گردید که از جانب خداوند عز وجل است پس شك در تدبیر این کار و صلاحیت آنحضرت کفر است مثل قول خداى عز وجل : ه فلا و ربك لا يؤمنون حتى يحكموك فيما شجر بينهم ثم لا يجدوا في أنفسهم حرجاً مما قضيت ويسلموا تسليماً . .

نه چنان است که گروه منافقان گمان برده اند که با اینکه در حکم تو مخالفت داشته باشند در شمار ايمان آورندگان باشند سوگند بپروردگار تو که ایشان ایمان نخواهند آورد از روی حقیقت و راستی تاگاهی که حکم سازند ترا در هر چه اختلاف افتد میان ایشان و ترا در آن مشاجره حکم گردانند و از آن پس در نفوس خود حرجی و تنگی و گرانی از آنچه حکم فرمائی نیابند هر چند مخالف طبع ایشان باشد و بحکم تو گردن نهند گردن نهادنی و در ظاهر و باطن تسلیم نمایند .

یعنی تا گاهی که ظاهراً وباطناً بأحكام تو خواه موافق طبع ایشان باشد یا نباشد بالطوع والرغبة و با کمال رضای نفس تسلیم ننمایند و عین صلاح آن را در اطاعت ندانند از روی حقیقت ایمان نیاورده باشند و دعوی ایمان ایشان بچیزی شمرده نشود؛ مقصود مأمون از استشهاد باین آیه شریفه این است که دلالت دارد بر اینکه هر کسی در حکم پیغمبر و قبول آن گرانی و تنگی در جان خود بیند مؤمن نخواهد بود و کافر باشد، زیرا که حکم پیغمبر حکم خداوند اکبر است و شك در حکم خدا شک در خدا است .

پس اگر خلافت علی مقرون بصحت افتاد که از جانب خداست ، پس شك در تدبیر او در امور ، شکی است که در حکم خود علي نمايند وشك در حكم علي شك در خداى عالى لم یزلی است ، چه حكم علي حكم خدا وشك در حكم خدا شك در خدا ، و بر چنين شكاك لعنت أبدى وطعنه سرمدی است .

مأمون میگوید: پس أفعال هر فاعلى تابع أصل او است، پس اگر قیام علي در امر خلافت بأمر خداوند عز وجل باشد پس افعال او نیز افعال خداوند است و بر تمامت مردمان رضا و تسلیم در این کار واجب است .

و رسول خدای له قتال روز حدیبیه را که آنروزی بود که جماعت مشرکان هدی و قربانی آنحضرت را از تقدیم بخانه خدا مانع شدند فروگذاشت و چون اعوان و انصار خود را دریافت و اسباب محاربت آماده شد جنگ نمود چنانکه خدای تعالی میفریاید در كار أول : « فاصفح الصفح الجميل ، ای پیغمبر اکنون که اسباب محاربت فراهم نیست از مقاتلت كفار کناره جوی ...

أما جون أعوان و أنصار آنحضرت و اسباب محاربت فراهم گردید فرمود : اقتلوا المشركين حيث وجدتموهم و خذوهم واحصروهم واقعدوا لهم كل مرصد » چون ماههایی که جنگ در آن حرام بود بگذشت و أعوان و انصار كه كمان جنگ و ستیز در این شهور نمی نمودند در گرد تو جمع شدند ، بکشید مشرکانرا در هر کجا که ایشان را بیابید در حل و در حرم و در اشهر حرم یا در غیر آن و بگیرید ایشان را باسیری و باز دارید ایشان را از طواف مسجد الحرام و منع کنید ایشان را از تصرف در بلاد اسلام، و کمین سازید برای کشتن و اسیر ساختن ایشان در هر ممر و رهگذر یعنی همه طرق و مسالک را برایشان بسته دارید تا بهیچ کجا نتوانند اندر شوند. چه ایشان پاس حرمت و موقع را بجای نیاوردند .

 مراد مأمون از این آیه و این حکایت این بود که رسول خدا با جلالت و عظمت رسالت و تکلیف مقاتلت در موقعی که اعوان و انصارش حاضر نبودند و از مشرکان آنگونه جسارت روی داد، مأمور بمحاربت نگشت بلكه بترك محاربت و صفح جميل امر یافت .

و علي بن أبي طالب نيز أفعالش بركونه أفعال رسول خداست گاهی که یار و یاور نداشت تکلیفش سکوت وقعود از جنگ بود ، اما در زمانه معاویه یا بعضی مواقع دیگر مثل جمل و نهروان که لشکر و ناصر داشت از قتال و جدال انفصال نجست ، پس هیچکس را نمی شاید اعتراض و چون و چرائی در افعال آنحضرت نماید.

راقم حروف گوید: بعد از آنکه کسی تصدیق نماید و با براهین عقلیه و نقلیه و حسیه ثابت بداند که : خلافت بایستی از جانب خدای باشد و هنالك الولاية الله ، وبنص بسيار صریح آیات باهرات و پیغمبر و ظهور فضایل و مناقب افزون از حوصله بشر علي الله را صاحب این رتبه و مقام شمارد ، دیگر هیچ کار و کردار آنحضرت اگر چه پسری را بریختن خون پدر و پدری را بکشتن پسر و شوهری را بترك زوجه محبوبه و فقیری را بکندن پیراهن خود و عریان بودن او و دادن بتوانگرى كثير الأموال و در افتادن بدریا و آتش سوزان امر فرماید جای در نگ و چگونه و چون نیست ، چه موجب کفر است .

بلکه شرط اخلاص این است که اطاعت احکام مبار که اش را اگر چه سخت گران هم باشد موجب خلاص دانند ، پس این تأملات و تردیدات از ضعف ایمان و عدم قبول اسلام است من حيث الباطن .

 عجب این است که همین اشخاص که در این مجلس مناظره می نمودند در ایام عمر خود هر گونه امر و نهی که از طرف خلفای زمان و حکام جور که غالباً متجاهر بفسق وفجور و معاصی کبیره و متغلباً دارای مسند خلافت و حکومت شده بودند ، هر قسم حکمی بر خلاف ما انزل الله صادر میگشت بر چشم و سر مینهادند و اطاعتش را لازم و مخالفتش را اسباب فساد در مملکت و شکست دولت و قوت اسلام میشمردند و میگفتند: اطاعت سلطان جابر نیز واجب و دعایش لازم است، با اینکه میدانستند از جانب خدا و رسول خدا منصوص و منصوب نیستند بلکه غاصب و ظالم و عاصی هستند !! .

و نگران بودند که اموال بیت المال را در نهج غیر مستقیمه و بیرون از شریعت در هوای نفس صرف مینمایند و حقوق مسلمانان را باطل میگردانند

و بر خلاف شرع و عدل رفتار میکنند و بمیل خود مردمان فاسق جابر ظالم را برگردن مسلمانان سوار و حاکم مینمایند ، و علناً مرتکب مناهی و نواهی و معاصی و خون بنا حق می شوند و فروج حرام را حلال میشمارند و با پسران ساده لوح بكر دار قوم لوط میگذرانند و همچنین غیر از این که بیانش کتابی جامع را کافی است ! .

أما چون نوبت بأمير المؤمنين وأئمه هدى صلوات الله عليهم میرسند با اینکه در تمام عمر و امور ایشان جز حال رشاد و سداد و تقویت دین و احکام شرع و حکومت بعدل و ظهور نهایت تقوى و قدس وزهد و غمخواری مسلمانان و نشر علوم وفضایل و معجزات و کرامات فوق العاده و توجه بحق وتكميل وترقى نفوس چیزی نیافته اند، و از نصوص وارده در خلافت و امارت و ولایت ایشان از آیات محکمات و ابلاغات پیغمبر ، و همچنین از اخبار و آیات وارده در شرك و كفر و عناد وفساد وظلم و غصب مخالفان ایشان مطلع هستند، چون از خلافت و امامت ایشان سخن میرود همه در بحار عمیق تحقیق و تدقيق محقق و مدقق و در بیدای تردید و تشكيك مبهوت و متحیر و متفکر میگردند و این حال جز از و بال مال و جنجال شقاوت واستحواذ شيطان و استیلای نفس اماره و ادبار نفوس خبيئه و خسران هر دو جهان نیست ، نعوذ بالله تعالى من وخامة العواقب .

دیگری از اصحاب کلام گفت: بعد از آنکه خلافت علی را از جانب خدا و آنحضرت را مفترض الطاعة میدانید، پس از چه روی برای انبیاء عظام جز تبلیغ احكام إلهي و دعوت خلقان را بحضرت سبحان جائز نشد اما برای علی جایز شد که دعوت مردمان را که بآن مأمور بود متروك دارد، یعنی این کردار مخالف با خلافت است ؟ .

مأمون گفت : بعلت اینکه در امر علي الله مدعی بر آن نیستیم که مأمور به تبلیغ شد ، و آنحضرت رسول خداوند بود، چه امر تبلیغ مخصوص برسول است لكن علي الله علم و علامتی در میان خدا و خلق خدا بر قرار شده است یعنی «لتکونوا شهداء على الناس» و برای اینکه ولایت آنحضرت حق را از باطل و ایمان را از کفر جدا میکند ( فمن تبعه كان مطيعاً ومن خالفه كان عاصياً » .

پس هر کس متابعت آنحضرت را نمود در حضرت خدا و رسول خدا مطیع است ، و هر کسی مخالفت کرد عاصی است پس اگر آنحضرت أعوان و انصاری بیافت و بوجود ایشان قوت جهاد یافت جهاد خواهد کرد، و اگر نیافت جهادی بروی لازم و ملامتی بروی وارد نیست بلکه سرزنش و ملامت بر آنان است که از نصر تش کناری و از حضرتش دوری گرفتند، چه این امت در هر حال و هر کیفیتی که باشند مأمور با طاعت آن حضرت هستند .

لكن آن حضرت مأمور بمحاربت با مخالفان نیست مگر وقتیکه قوت و اسباب جهاد از بهرش موجود باشد ، پس آنحضرت بمثابه خانه خدای است که حج نمودن بسوی آن بر مرمان واجب است ، و چون اقامت حج کردند ادای آنچه را که برایشان واجب است نموده اند و تکلیف خود را بجای آورده اند ، و اگر بتکلیف خود عمل نکردند ملامت برایشان است نه برخانه یزدان .

دیگری از ارباب کلام گفت: هرگاه واجب باشد که وجود امامی مفترض الطاعة ناچار وبالاضطرار لازم است ، پس چگونه وجوب بالاضطراری دارد که بایستی این امام حتماً على الله باشد نه دیگری ؟ مأمون گفت : بعلت اینکه خداوند عز وجل چیزی را که فرض کند مجهول نباشد و چیزی را که واجب ساخت ممتنع نمی باشد .

یعنی اگر مجهولی را واجب گرداند ممتنع خواهد شد پس بناچار بایستی فرستاده خدا بر آنچه فرض و واجب است دلالت نماید تا برای بندگان خدا عذری در میان ایشان و خدا باقی نماند و بر طرف گردد ، آیا چنان می بینی که اگر خداوند تعالی روزه داشتن یکماه را بر نیکان خود فرض گرداند و مردمان ندانند این ماه چه ماهی است و نام آنماه را نبرده باشد استخراج این ماه بر خود مردمان خواهد بود که بگویند و آنچه را خداوند تعالی اراده فرموده در یابند.

پس با این حال و این اختیار مردم از پیغمبری که برای ایشان مبین نماید تعالی در وجود مبارک آن حضرت نهاده و رسول خدای علی را از جانب خدای نصب یا امامی که خبر رسول را برای ایشان نقل کند مستغنی خواهند بود یعنی وجود حجت برای تعیین اشیاء و تشخیص از جانب پروردگار است پس باید رسول

خدا تعيين إمام نماید و این تعيين بحکم عقل متین باید از جانب خدا و رسول خدا باشد و آنحضرت علی را معین کرده است یعنی لیاقت این امر را خدای کرده است، و تعيين إمام بصورت دیگر مصور و معقول و باختيار مخلوق موکول نیست .

دیگری از اهل کلام گفت: از کجا واجب گردانیدی که پیغمبر در هنگامی که علی را دعوت کرد علي بالغ بود، زیرا که گمان مردم این است که علی در آن زمان که بدین اسلام دعوت شد در سن طفولیت بود و حکم و تکلیفی بروی جایز نبود و مرتبت مردان بالغ را در نیافته بود؟ مأمون گفت: بسبب آن است که در این وقت کار آنحضرت از دو حال بیرون نبود یا از جمله کسانی بود که آن مقام را داشت که پیغمبر بدو بفرستد تا او را با سلام دعوت کند یا نه .

پس اگر این استعداد و منزلت را داشت البته چنین کسی بار تکلیف را حمل کننده و برادای فرایض و واجبات نیرومند بوده است ، و اگر از جمله کسانی است که صلاحیت آنرا نداشت که بدو پیام فرستاده باشند یعنی سن این مقام را در نیافته بود، پس پیغمبر مصداق این قول خدای واقع میشود و اين كلام إلهي لازم او میگردد : « ولو تقول علينا بعض الأقاويل لأخذنا منه باليمين ثم لقطعنا منه الوتين » .

اگر محمد له بعضی سخنان را بر ما بند د یعنی بمردمان ابلاغ امر و چیزیرا از جانب ما نماید که دروغ باشد و از جانب ما نباشد چنانکه پاره از کفار چنین گمان میبرند هر آینه بگیریم دست راست او را و از آن پس ببریم رگ قلب او را که متصل است بگردن ، مقصود هلاکت است و با این حال بایستی پیغمبر بندگان خدای را از جانب خدا وند تعالی بچیزی مکلف دارد که ایشان را طاقت برادای آن نباشد و این امری است محال که بودن آن ممتنع است و هیچ حکیمی بآن حکم نمیکند و هیچ رسولی دلالت بر آن نمی نماید خداوند تعالی از آن بر تر و بلند تر است که امر بمحال فرماید ، ورسول از آن جلیل تر است که امر بچیزی نماید که در حکمت حکیم بر خلاف امکان باشد .

مقصود این است که اگر پیغمبر علی را تکلیفی نماید که بیرون از اندازه حد و مقام او باشد لازم میشود که بر خداوند افترا بندد ، زیرا که خداوند که

بالغ امر خود است برای غیر بالغ تکلیفی مقرر نداشته است که بیرون از طاقت آنها باشد و این محال و ممتنع الوجود است و حکیم بر چنین امری امر نکند و رسول بر چنین کار راهنما نگردد و اگر بکند واجب القتل گردد. چون کلام مأمون باین مقام ارتسام گرفت تمام حاضران از ارباب احادیث و نظر و کلام ساکت شدند .

بیان سؤال کردن مأمون از جماعت حضار پاره مسائل را و مجاب ساختن ایشان را

چون جماعت متکلمین و أهل نظر آنچه گفتند جواب شنیدند و مأمون با ادله عقلیه جواب هر يك را بداد و راه سخن برای هيچيك باقی نماند و بجمله چون سنگ و آهن صامت و ساکت گردیدند و زبان از لا و نعم بربستند و راه هر گونه کلام برایشان مسدود شد ، مأمون گفت : هر گونه سؤالی از من نمودید و طرح مسئله و مطلبی کردید و نقضی بر سخن من آوردید جواب جمله را بدادم آیا من از شما سؤال بکنم ؟ گفتند : بلی .

مأمون گفت : آیا نه چنین است که امت جميعاً و بالاجماع روایت کرده اند که رسول خدای له فرمود : « من كذب على متعمداً فليتبوء مقعده من النار » هر کسی عمداً بر من دروغ بندد، در قیامت نشستنگاه او را پر از آتش گردانند ؟ گفتند : آری همین گونه روایت شده است .

مأمون گفت : و همچنین از پیغمبر روایت کرده اند که فرمود : « من عصى الله بمعصية صغرت أم كبرت ثم اتخذها ديناً ومضى مصراً عليها فهو مخلد بين أطباق الجحيم هر کسی خدای را معصیتی نماید خواه صغیره یا کبیره و از آن پس آن معصیت را دین خود یعنی روش و سیره و پیشنهاد خود نماید و در آن حالت که بر آن اصرار داشته و بترك آن نگفته باشد از دنیا بیرون شود در طبقه های جهنم مخلد و همیشه باشد، گفتند: آری این خبر رسیده است .

مأمون گفت : پس با من خبر گوئید از مردی که اختیار کرده باشند او را عامه مردمان و از آن پس او را بخلافت بر نشانند آیا جایز هست که او را خلیفه رسول خدای بخوانند و خلافت او را از جانب خداوند عز وجل بدانند و حال اینکه پیغمبر او را خلیفه نکرده باشد و خلیفتی او از جانب خدای عز وجل نباشد ؟ .

پس اگر بگوئید : آری چنین است ، همانا مکابره و مجادله کرده باشید و اگر بگوئید : چنین نبوده است واجب میشود که أبو بكر خليفه رسول خدا ﷺ و از جانب خدای تعالی نباشد و شما بر پیغمبر خدا دروغ بسته باشید و در شمار آنجماعت باشید و در معرض آن کسان اندر آئید که رسول خدای له علامتی برای ایشان مقرر ساخته که بآتش دوزخ اندر شوند .

و نیز مرا خبر دهید که در کدام یک از این دو قول خود صادق و راست . گوی هستید؟ آیا در این سخن خودتان که میگوئید : پیغمبر ها از جهان بیرون شد و هیچکس را بخلیفتی مقرر نکرد؟ یا در این قول خودتان که با ابوبکر گفتید : یا خليفة رسول الله ، پس اگر در هر دو قول راست گفته اید هرگز امکان ندارد که وجود پیدا کند ، چه متناقض هستند و اگر در یکی صادق باشید آندیگر باطل میشود ، پس از خدا بترسید و بر نفوس خود بنگرید و خویشتن را در مهلکه ابدی نیندازید و تقلید را فرو گذارید و از شهادت و امور مشتبه بر کنار گردید .

پس قسم بخدای تعالی که خداوند عز وجل قبول نمی فرماید مگر از بنده که جز با راءت و انارت عقل استوار اقدامی نکرده باشد و جز در کاری که بداند حق است داخل نشده باشد، وگرنه ريب شك است و ادمان شك و بقاى برشك كفر بخداوند عز وجل ، و شكاك را جای در آتش است .

و هم با من خبر دهید که آیا جایز است که یکی از شما بنده را بخرد و چون خرید مولای او گردد و خریدار بنده آن بنده زرخرید شود ؟ گفتند : جایز نیست، گفت: پس چگونه جایز تواند بود که شما به هوای نفس و میل طباع خودتان بر کسی اجتماع کنید و او را خلیفه سازید چنین کسی بر شما خلیفه شود و حال اینکه شما بمیل خودتان او را والی ساخته اید .

آیا نه چنین است که شماها بروی خلفاء باشید بلکه شما او را خلیفه نموده اید میگوئید وی خلیفه رسول خدای است و از آن پس هر وقت بروی

خشمناك شوید او را بقتل میرسانید چنانکه با عثمان بن عفان چنین کردید .

یکی از حاضران در جواب مأمون گفت: این کار برای این است که امام وكيل مسلمانان است گاهی که از افعال و اعمال او خوشنود باشند او را ولایت دهند و چون بروی خشمگین شوند و از اعمالش رنجیده خاطر کردند او را معزول سازند و در اینجا که مأمون از قتل جناب عمر و حضرت أمير المؤمنين علي ال سخن نکرد برای اینکه با جماع مسلمانان چنانکه در حق جناب روی داد نبود .

بالجمله مأمون گفت : مسلمانان و عباد و بلاد از کیست ؟ گفتند از خداوند عز وجل است، گفت: اگر چنین است پس خداوند شایسته تر است که برای بلاد و عبادش وکیل قرار بدهد از دیگری، زیرا که امت اجماع بر آن دارند که هر کسی احداثی در ملک دیگری کند و زیانی رساند ضامن آن ضرر است و کسیرا نمیرسد که در ملک دیگری تصرفی نماید ، پس اگر احداث ضرری کند گناه آن کار و غرامت و تاوان آن زیان برگردن او است . آنگاه گفت : خبر دهید مرا از پیغمبر در آن هنگام که خواست سفر آنجهانی کند کسی را بخلافت خود بگذاشت یا نگذاشت ؟ گفتند : کسی را بخلافت مقرر نداشت، گفت: آیا ترک این امر موجب هدایت بود یا ضلالت ؟ گفتند : هدایت بود، گفت: پس بر مردمان واجب است که متابعت هدایت نمایند و ضلالت را متروک دارند، گفتند: ایشان نیز چنین کردند یعنی کسی را خلیفه نکردند .

گفت: از چه روی مردمان بعد از آنحضرت یکی را بخلافت برداشتند و حال اینکه پیغمبر ترک این امر را کرده بود و ترك نمودن کاری را که پیغمیر

کرده است عین ضلال و محال است که خلاف هدایت را هدایت شمارند.

 و بعد از آنکه ترک تعیین خلیفه هدایت باشد از چه روى أبو بكر را خلیفه ساختند و حال اینکه پیغمبر کسی را خلافت نداده بود، و از چه جهت ابوبکر عمر را خلیفه ساخت و ترك استخلاف ننمود چنانکه پیغمبر بزعم شما ترك تعيين خلیفه فرموده بود، و از چه سبب عمر یکتن را بخلیفتی معین نکرد چنانکه أبو بكر این کار را نمود بلکه شق ثالثی در میان آورد یعنی کار را بشوری افکند و بروش پیغمبر و أبوبكر نرفت، پس با من خبر دهید كدام يك از اعمال را مقرون بصواب می شمارید ؟

پس اگر بگوئید : کردار پیغمبر بصواب بود عمل أبی بکر را خطا شمرده اید و سخن در سایر اقاویل نیز بر این منوال است، و نیز با من خبر دهید كدام يك از این دو عمل نزد شما افضل است، آیا آنچه را پیغمبر ه بزعم و پندار شما فرمود از اینکه کسی را خلیفه نساخت یا كرداريك طايفه که خلیفه قرار دادند ؟ .

و هم با من خبر دهید که این ترک استخلاف از طرف پیغمبر هدایت بود و خلیفه معین نمودن دیگری نیز هدایت بود پس هدایتی ضد هدایت دیگر بود و با این حال پس ضلالت کدام است و در کجاست ؟! و نیز با من خبر دهید : آیا بعد از پیغمبر الله هیچکس باختیار صحابه از روز وفات پیغمبر تا امروز ولی و صاحب حکم شده است ؟ اگر بگوئید نشده است همانا ثابت وواجب ساخته اید که تمامت مردمان بعد از پیغمبر بضلالت و گمراهی کار کرده اند .

و اگر بگوئید والی شده است باختیار جمیع صحابه ، امت را تکذیب کرده اید و ابطال مینماید این قول شما را وجود آنچیزی که دفعش ممکن نیست ، یعنی در اینکه فقط اختیار بعضی صحابه بوده است و این مطلبی یقینی الوجود است ، زیرا که لا اقل از این است که علي اله وسلمان و ابوذر و مقداد در آن اتفاق داخل نشده اند و لا محاله علی الله نبوده است .

و خبر دهید مرا از قول خدای تعالی : « قل لمن ما في السموات والأرض قل الله » آیا راست است یا دروغ ؟ گفتند: راست است ، مأمون گفت : آیا آن است که ماسوی الله از خداوند تعالی است و خدای محدث و مالك آن است ؟ گفتند: آری همه از خداوند است، گفت: پس در اقرار بر این ، مطلب باطل میکنید آنچه را که واجب ساخته اید بر خود که اختیار کنید خلیفه را و فرض نمائید طاعت او را چون او را اختیار کردید و او را خلیفه رسول الله نام گذارید و حال اینکه شما او را خلیفه کرده اید نه رسول خدا و هر وقت بروى غضبناك شويد و برخلاف ميل و حجت شما کاری نماید او را معزول کنید و اگر از معزول شدن امتناع بورزد او را بقتل رسانید !! .

ه ويلكم لا تفتروا على الله كذباً ، واى بر شما افترا نبندید برخدای دروغی را که در بامداد قیامت چون در پیشگاه خدای عز وجل بایستید و بال آن را دریابید و بر رسول خدای وارد شوید در حالتیکه متعمداً بر آن حضرت دروغ بسته اید و آنحضرت محققاً فرموده است: هر کس متعمداً بر من دروغ بندد نشیمن گاه او مملو از آتش گردد .

چون کلمات و احتجاجات ومناظرات مأمون باین مقام انتظام گرفت روی بجانب قبله آورد و عرض کرد : « اللهم إني قد نصحت لهم ، اللهم إني قد ارشدتهم اللهم إني قد اخرجت ما وجب على إخراجه من عنقي ، اللهم إني لم أدعهم في ريب ولاشك ، اللهم إني أدين بالتقرب إليك بتقديم على الله على الخلق بعد نبيك الله كما أمرنا به رسولك عليه و آله السلام » .

بار خدایا بدرستیکه من این جماعت را آنچه لازمه نصیحت و خیر جوئی بود بجای آوردم، بار خدایا من راه رشد و ارشاد را بایشان بنمودم ، بار خدایا آنچه بر من ادای آن واجب بود از خود بیرون آوردم و آن بار را از گردن بزیر آوردم بار خدایا چندان ادله و براهین نقلیه و عقلیه و حسیه برای این جماعت اقامت و ایشان را براه راست و آنچه رضای خدا و رسول خدا در آن است هدایت کردم که ایشان را در ورطه خطرناك شك وريب باقی و برجای نگذاشتم ، خدایا محض اینکه بحضرت احدیت و پیشگاه فضل و رحمت تو تقرب یا بم دیانت خود را در تقدیم

وتقدم علي الله بر تمام مخلوق بعد از پیغمبر تو دانستم و آئین خود را در این کار صحیح و مرضی شمردم چنانکه پیغمبر تو ما را باین امر و این کارو کردار فرمان کرده است .

راوی میگوید : بعد از ختم این مجلس همگی متفرق شدیم تا گاهی که مأمون وفات کرد صورت اجتماعیه برای ما متصور نشد یعنی حق آن را نداشتیم که انجمن کنیم و بطر از اقوال نخست آغار گیریم، محمد بن أحمد بن يحيى بن عمران اشعری گوید : و در حدیث دیگر است که چون مناظرات مأمون بمقام مذکور رسید جماعت متکلمین و اهل نظر خاموش شدند مأمون گفت: از چه ساکت نشستید ؟ گفتند : نمیدانیم چه بگوئیم، گفت: مرا همین حجت بر شما کافی میباشد ، از آن پس فرمان کرد تا ایشان را اخراج کردند.

 راوی میگوید : پس بیرون شدیم و همگان متحیر و شرمسار بودیم ، بعد از آن مأمون بفضل بن سهل نظر افکند و گفت : « هذا اقصى ما عند القوم فلا يظن طان أن جلالتي منعتهم من النقض على ، هر گونه حدیث و خبر و برهان و دلیلی که این قوم در مدت عمر تحصیل و تکمیل کرده بودند همین بود که امروز بر طبق استدلال و استیلای بر طرف مقابل در حقانیت خود بریختند و جز این که آوردند و بنمودند چیزی در مخزن علم و دانش خود ذخیره نداشتند و پایان دانش و بینش و گزارش و نمایش ایشان همین است که دیدی و جواب هر يك را بشنیدی و مجاب شدن ایشان را از روی سخن حق وعلم وملايمت و أدله صحيحه نگران شدی .

پس نباید گمان نماید گمان کننده که جلالت من و ابهت و صولت سلطنت و خلافت من مانع از این شد که بر من نقض نمایند یعنی چنان تصور نکنند که جواب مرا و نقض ادله مرا میتوانستند و مایه در انبان داشتند و بواسطه حشمت و خوف من و بیم از اسكات من و طلوع خشم من سكوت ورزیدند ، چه در امور دینیه و مناظره در مسائل مذهبيه غالباً سكوت وسكون حاصل نمیشود و اگر بخواهند نیز بواسطه غلیان خون غيرت وعصبيت وذلت و مغلوبیت ساکت نمیشوند و آنچه در صفحه سینه و خزینه خاطر انباشته کرده اند در چنین مواقع ظاهر و خصم را شکسته و منفعل و خود را سرخ روى و ذیحق و غالب و صادق و مذهب خود را ترویج و تشييد و قوانین آن را منتشر و شایع می گردانند .

 و این معنی بدیهی است که اگر جوابی دیگر میداشتند ادا میکردند شاید مأمون هم اگر جوابی صحیح میشنید بی رغبت نبود، زیرا که این ادله که اقامت کرد و بی غرضی خود را خواست ثابت نماید کار خلافت خودش و پدرانش را نیز باطل و بیهوده گردانید، شاید گمان میکرد که جوابی بیاورند که دفع این بطلان را نماید .

بیان جواب نامه بنی هاشم از مامون وذكر فضائل على عليه السلام و نص خلافت او

مجلسی اعلی الله مقامه در بحار الأنوار گوید: از جمله طرایف مشهوره این چیزی است که مأمون در مدح أمير المؤمنين علي بن أبي طالب و مدح أهل بيت آنحضرت صلوات الله و سلامه عليهم دست یافته و بآن بالغ شده، و ابن مسکویه در تاریخ خودش ندیم الفريد مذکور نموده است و در آن تاریخ در آنجا که جماعت بنی هاشم مکتوبی بمأمون نگاشته اند و جواب خودشان را از وی خواسته اند بهمین لفظ است که ابن مسکویه جواب مأمون را رقم کرده است :

بسم الله الرحمن الرحيم والحمد لله رب العالمين وصلى الله على محمد و آل محمد على رغم انف الراغمين ، أما بعد ، عرف المأمون كتابكم و تدبير أمركم ومخض زبدتكم و أشرف على قلوب صغير كم و كبير كم وعرفكم مقبلين ومدبرين وما آل إليه كتابكم قبل كتابكم في مراوضة الباطل و صرف وجوه الحق عن مواضعها ونبذ كم كتاب الله تعالى والآثار ، وكل ما جاء كم به الصادق محمد حتى كا نكم من الأمم السالفة التي هلكت بالخسفة والغرق والريح والصيحة والصواعق و الرجم أفلا يتدبرون القرآن أم على قلوب أقفالها والذي هو أقرب إلى المأمون من حبل الوريد .

و لولا أن يقول قائل إن المأمون ترك الجواب عجزاً لما أجبتكم من سوء أخلاقكم وقلة اخطار كم وركاكة عقولكم و من سخافة ما تاوون إليه من آرائكم فليستمع مستمع فليبلغ شاهد غائباً .

 بعد از حمد خدا و درود بر محمد و آل محمد بر رغم انف و برخاك ماليدن بيني راغمین یعنی در این شرکت دادن آل محمد را در درود و صلوات نامردود بحضرت ختمی مرتبت که مخالف آداب بعضی کسان است رغم انف مبغضين و حاسدین و جاحدین و راغمین بعمل می آید و این درود متصل از آن است یا اینکه این دلایل و براهینی که در طی مکتوب مذکور میداریم علی رغم انف ایشان است .

بالجمله مأمون میگوید : أما بعد ، همانا مأمون از فحاوی مکتوب بی اسلوب و تدبیر امر نامرغوب شما و مخض زبده شما یعنی تدابیر شما در باز یافتن آنچه مرا در باطن است آگاه شد و بر آنچه در دلهای كوچك و بزرگ شما مكنون است عارف گشت و حالت شما را در حال اقبال و ادبار و توافق و تخالف و ظاهر و باطن بدانست و مآل و منتهای مکتوب شما را از آن پیش که مکتوب شما برسد در مراوضه و مدارای باطل تا خود را داخل نمائید و وجوه حق را از مواضع آن بگردانید و به پشت پای افکندن کتاب خدای تعالی و آثار و أخبار رسول مختار و آنچه را که پیغمبر صادق مصدق محمد الله بیاورده است او را مکشوف بود.

 حتی گویا شما از آن امتهای پیشین روزگاری هستید که به آفات خسف و غرق و باد وصیحه آسمانی و صاعقه ها و سنگ بارانها بهلاکت پیوستند یعنی در أفعال و أقوال و اطوار و اخلاق سینه و عقاید فاسده شما همان حالات ناستوده وخيم العاقبة أمم سالفه مشهود است، آیا در آیات قرآنی و اوامر و نواهى وأخبار و معانی کلمات سبحانی تدبر نمیجوئید و تعقل نمیکنید تا بخوبی و راستی به تکالیف خود رفتار کنید یا بردلهای بینندگان و خوانندگان و شنوندگان از اقفال اغفال قفلها و ابواب بینش و دانش و سعادت ابدی و هدایت سرمدی و پرهیز از هواجس نفسانی و وساوس شیطانی را سدهای سدید و بندهای شدید است .

و چیزی که از رگ کردن مأمون بمأمون نزديك تر و از آفتاب تابنده بدو نماینده تر است این است که اگر نه بواسطه این بودی که گوینده لب بسخن برگشاید و بگوید اینکه مأمون پاسخ این مکتوب بني هاشم و سؤالات ایشان را ننگاشت از راه عجز بود هر آینه جواب شما را بواسطه سوء اخلاق و قلت اخطار و مقدار و ادراك شما وركاكت عقول شما و سخافت اتکال و اعتماد شما بآراء فاسده خودتان نمی نوشت، پس هم اکنون گوش شنوا بازگشایند و بشنوند و شنوندگان را بشنوانند و حاضران بغایبان برسانند، یعنی آنچه در پاسخ شما می نویسم بهمه کس و همه جا خواه دور یا نزديك خواه برنا یا پیر برسانند :

 أما بعد ، فإن الله تعالى بعث عمداً لله على فترة من الرسل و قريش في أنفسها و أموالها لا يرون أحداً يساميهم ولا يباريهم فكان نبينا أمنياً من أوسطهم بيتاً و أقلهم مالاً ، وكان أول من آمنت به خديجة بنت خويلد فواسته بمالها

ثم آمن به أمير المؤمنين علي بن أبي طالب الله سبع سنين لم يشرك بالله شيئاً طرفة عين ولم يعبد وثناً ولم يأكل رباً ولم يشاكل الجاهلية في جهالاتهم ، وكانت عمومة رسول الله إما مسلم مهين أو كافر معاند إلا حمزة فإنه لم يمتنع من الإسلام ولا يمتنع الإسلام منه فمضى لسبيله على بينة من ربه .

و أما أبو طالب فإنه كفله و رباه ولم يزل مدافعاً عنه وما نعاً منه ، فلما قبض الله أبا طالب فهم القوم و أجمعوا عليه ليقتلوه فهاجر إلى القوم الذين تبوؤا الدار و الإيمان من قبلهم يحبون من هاجر إليهم ولا يجدون في صدورهم حاجة مما أوتوا و يؤثرون على أنفسهم ولوكان بهم خصاصة ومن يوق شح نفسه فأولئك هم المفلحون .

فلم يقم مع رسول الله الله أحد من المهاجرين كقيام علي بن أبي طالب اللا فانه آزره ووقاه بنفسه و نام في مضجعه ثم لم يزل بعد متمسكاً بأطراف الثغور وينازل الأبطال و لا ينكل عن قرن ولا يولّي عن جيش منيع القلب يؤمر على الجميع ولا يؤمر عليه أحد .

 أشد الناس وطأة على المشركين وأعظمهم جهاداً في الله وأفقههم في دين الله و أقرئهم لكتاب الله وأعرفهم بالحلال والحرام وهو صاحب الولاية في حديث غدير خم و صاحب قوله : « أنت مني بمنزلة هارون من موسى إلا أنه لا نبي بعدي » صاحب يوم الطايف ، وكان أحب الخلق إلى الله و إلى رسوله ، و صاحب الباب فتح له وسد أبواب المسجد ، و هو صاحب الراية يوم فتح خيبر ، وصاحب عمرو ابن عبدود في المبارزة ، وأخو رسول الله له حين آخي بين المسلمين .

وهو منيع جزيل" ، وهو صاحب آية : « ويطعمون الطعام على حبه مسكيناً ويتيماً وأسيراً ، وهو زوج فاطمة سيدة نساء العالمين وسيدة نساء أهل الجنة ، وهو ختن خديجة النا ، و هو ابن عم رسول الله الله رباه وكفله ، وهو ابن أبي طالب علیه السلام في نصرته وجهاده .

وهو نفس رسول الله الله في يوم المباهلة ، و هو الذي لم يكن أبو بكر وعمر ينفدان حكماً حتى يسألانه عنه فما رأى انفاذه انفذاه وما لم يره رداه ، وهو دخل من بني هاشم في الشورى و لعمري لو قدر أصحابه على دفعه عنه الله كما دفع العباس رضي الله عنه و وجدوا إلى ذلك سبيلا لدفعوا فأما تقديمكم العباس عليه فإن الله تعالى يقول اجعلتم سقاية الحاج و عمارة المسجد الحرام كمن آمن بالله واليوم الآخر وجاهد في سبيل الله لا يستوون عند الله » .

 والله لو كان ما في أمير المؤمنين من المناقب والفضائل والأي المفسرة في القرآن خلة واحدة في رجل واحد من رجالكم أو غيره لكان مستأهلاً متأهلاً للخلافة مقدماً على أصحاب رسول الله بتلك الخلة .

بعد از این جمله، همانا خداوند تعالی برانگیخت محمد الله را بر فتره از رسل صلوات الله عليه و آله و علیهم یعنی آمده است این پیغمبر بسوی شما بر زمان فتور از ارسال رسل و فاصله از آمدن پیغمبران و انقطاع وحی یعنی پس از آنکه پیغمبری نیامده و وحی از جانب خدای انقطاع یافته بود آمد تا اینکه برای شما عذری نباشد که بگوئید پیغمبر نیامد و بشیر و نذیری ندیدیم .

بالجمله میگوید: در حالت بعثت خاتم الانبیا صلى الله عليه وآله و عليهم جماعت قریش در مقامات عظمت و کمال بضاعت و تمول و تکبر خود بودند و هیچکس را همشان و همعنان و همسنگ خود نمیدانستند ، و پیغمبر بزرگوار ما در این حال امي و نا خوانده درس و نانگارنده و ناخواننده و نسبت بارکان فریش دارای رتبت و مقام وسط و از تمامت ایشان مال و دولتش كمتر بود، وأول شخصی که بدو ایمان آورد زوجه معظمه اش خدیجه بنت خویلد بود و آن مخدره مکرمه در ما يملك خود و دولت بسیار خود با آنحضرت مواساة ورزید بلکه بجمله را بحضرتش تقدیم نمود .

 و از آن پس أمير المؤمنين علي بن أبي طالب لال پیش از آنکه بانگ مسلمانی گوشزد اعالی و ادانی گردد و آنحضرت از رسالت و نبوت خود آشکارا اظهار فرماید مدت هفت سال با ایمان کامل در حضرت پیغمبر روزگار میسپرد ومؤمن موحد بود و بقدر يك چشم بر هم زدن مشرك نبود و هیچ چیز را با خداوند بی انباز انباز نساخت و بت پرستی نفرمود و عابد صمد بود نه پرستنده صنم ، بت سنگین یا چوبین یا زرین و سیمین را بچیزی نمی شمرد و خالق آنرا میپرستید و هر گز مال ربا نخورد و با اطوار و افعال و عقاید جاهلیت و جهالات ایشان مشاکل و مماثل نگشت .

و در آن حال اعمام حضرت سيد الأنام عليه الصلاة و السلام از دو حال بیرون نبودند : یا مسلمان مهین بودند یعنی منافق بودند و با ادعای مسلمانی اهانت آنحضرت و دین او را میخواستند ، یا کافر معاند بودند که رقبه در ربقه اسلام در نیاوردند و با رسول خدای مانند أبو جهل و ديگران خصومت و عناد می ورزیدند.

مگر جناب حمزة بن عبد المطلب عم گرامی آن پیغمبر سبحانی که نه او از قبول اسلام امتناع جست نه اسلام از وی استنکاف ورزید یعنی مسلم منافق نبود که در لباس اسلام اندر شود و باندیشه ویرانی این بنیان ایزدی ابدی و ناموس سرمدی محمدی باشد

بلکه موافق و مساعد بود و جان خود را در راه جهاد فی سبیل الله تقدیم فرمود ، علیه رضوان الله وسلامه و باحال ایمان کامل و اسلام صحیح و صدق نيست بشهادت وقرب بحضرت احدیت نایل گردید .

 و أبو طالب عم ديگر آنحضرت کمر همت برزد و بکفالت و تربیت آن کفیل دایره امکان و مربی مخلوق ایزد منان و وکیل خالق هر دو جهان در هر دو جهان روزگار برسپرد و گوی جلالت و شرف از بزرگان کونین ببرد و یکسره در حراست حارس ثقلین و نصرت ناشر نشأتين ودفع معاندان وقمع مخالفان آنحضرت حتی الامکان بگذرانید تا بروضه رضوان و رحمت رحمان خرامان گشت .

 جماعت مشرکان و منافقان که منتهز وقت بودند و از سطوت و عظمت و مطاعيت أبي طالب الله در اندیشه میگذرانیدند در این وقت که میدان را از وجود مسعودش تهی یافتند روزگار بهی شمردند و متفق القول شدند و انجمن ساختند تا رسول خدای را بقتل برسانند .

در این حال بامر ایزد متعال زمان هجرت در رسید و آنحضرت بجانب مردم مدینه و آن قومی که یزدان بیهمال در صفت ایشان میفرماید: و دیگر مر کسانی را است که جای گرفتند در سرائی که مدینه است و در ایمان بخدا و رسول یعنی مدینه و ایمان را موطن و مستقر خود گردانیدند .

و بقولی ایمان نام مدینه است و رسول خدای این نام بر آن نهاد یعنی در مدینه اقامت نمودند پیش از گروه مهاجرین یعنی انصار در قبول اسلام بر مهاجرین سبقت نمودند و دوست میدارند هر کسی را بایشان هجرت نماید و در خانه های ایشان اندرشو او را جای دهند و در اموال خود باوی مساعدت کنند و نیابند در سینه های خودشان حسد و حقد و غیظی که از پاره جهات حاصل میشود از آنچه مهاجران از مال و غارت بني النضير داده شدند بلکه بقسمت رسول خدا راضی بودند و مهاجران را برخود اختیار مینمایند اگرچه در حالت فقر و احتیاج باشند و هر کسی نفس خویش را از هواها و هواجس آن منع نماید همانا این مردم رستگار و فیروز باشند .

در تفاسیر از عبدالله بن مسعود بروایت علمای عامه این آیه شریفه درباره أمير المؤمنین الله نازل شده است و حکایت و شرحی مبسوط نوشته اند و در میان جماعت مهاجرین هیچکس مانند علی اله در خدمات رسول خدا و معاونت آنحضرت قيام ننمود ، چه آنحضرت در همه کار با رسول خدا همراهی نمود و جان خود را در نگاهبانی آنحضرت بفدا آورد و در همان شب که رسول خدای از مکه معظمه بمدینه طیبه هجرت میفرمود و مشركين بقتل آنحضرت يك دل و يك جهت آمدند در خوابگاه رسول خالق مهر و ماه بخفت تا چنان دانند رسول خدا اوست

 و از آن پس نیز همواره در اطراف حدود و ثغور متمسك و با ابطال رجال بمنازلت و مبارزت میگذرانید و هرگز از هیچ هم نبردی روی برنتافت و از هیچ لشكري منهزم نشد و با قلب منیع فرمانفرمای جمیع بود و هرگز احدی بروی حاکم و آمر نبود، از تمامت مردمان بر تمامت مشرکان حمله آورتر و سخت کمان تر بود، و از جمله جهانیان در کار جهاد در راه کردگار عظیم تر بود، و دین و کتاب خدای را از همه داناتر و فاری تر یعنی هم قراءت بسیار کردی و هم بعلوم و احکام قرآن داناتر بود ، و از مام مردمان بمسائل حلال و حرام عارف تر بود.

و اوست صاحب ولایت در حدیث غدیر خم یعنی روز غدیر خم او را ولایت و خلافت دادند، و اوست صاحب قول رسول خداى « أنت منى بمنزلة هارون مين موسى إلا أنه لا نبي بعدي ، وصاحب حكايت يوم الطايف ، و اوست که محبوب ترین خلق خدای بود بسوی خدا و بسوی رسول خدا و صاحب باب ، یعنی بحکم پیغمبر ابواب مسجد را که بخانه بعضی مفتوح بود بر بستند و آن راه که از مسجد پیغمبر بخانه علي بود مفتوح بگذاشتند .

و او است که در روز جنگ خیبر صاحب رایت و در مبارزت صاحب عمر و بن عبدود بود و برادر رسول خدا ه بود گاهی که در میان مسلمانان اخوت محکم شد و او است منیع جزیل ، و او است صاحب آيه د و يطعمون الطعام على حبه مسكيناً و يتيماً و أسيراً ، یعنی آیه شریفه در شأن آن حضرت نازل شده است .

و او است شوهر فاطمه خاتون زنان عالمیان و خاتون زنان بهشتیان ، و اوست داماد خدیجه کبری سلام الله عليها ، و او است پسر عم رسول الله که رسول خدایش در کنف تربیت و کفالت خود ببالیدش و اوست پسر أبي طالب الهام در نصرت با پیغمبر و جهاد در خدمت پیغمبر ، و او است نفس رسول الله الله در روز مباهله اشارت « بأنفسنا وأنفسكم ، است که مشروحاً مذکور شد .

و او است آنکسی که أبو بكر و عمر در حالت خلافت با آن کبر سن و عظمت سلطنتی که داشتند هیچ حکمی را جاری و نافذ نمی ساختند تا از آنحضرت بپرسند و آنحضرت هر حکمی را که نفاذش را جایز میدانست قرین انفاذ میداشتند و آنچه را بصواب مقرون نمی شمرد رد می نمودند .

وی همانکس باشد که از میان تمامت اعیان بنی هاشم بدخول بمجلس شورى درآمد یعنی عمر بن خطاب چون بعد از آنکه ضربت یافت و بر مرگ خود و ترك جهان یقین کرد کار تقریر خلیفتی را بآراء شش تن از ارکان زمان مقرر داشت از جماعت بنی هاشم علي له را با اینکه از حیثیت سالخوردگی از اغلب بنی هاشم کم سال تر بود او را در چنین امر خطیر اختیار کردند و شخص أول اهالی شوری آنحضرت گردید .

و سوگند بجان خودم اگر اصحابش قدرت داشتند بر اینکه آنحضرت ا را از کار بازدارند بلکه داخل شوری نکنند چنان میکردند چنانکه عباس رضی الله عنه را بازداشتند و اگر راهی باین بدست می آوردند دفع مینمودند.

و اما اینکه شما عباس را بر علی الله تقدیم میدهید ، همانا خداوند تعالی ميفرمايد : « أجعلتم سقاية الحاج و عمارة المسجد الحرام كمن آمن بالله و اليوم الآخر وجاهد في سبيل الله لا يستوون عند الله ، آیا می گردانید همزه برای انکار است یعنی نگردانيد أهل سقایت حاجیان و ارباب عمارت مسجدالحرام را مانند کسی که ایمان آورده است بخدا و بروز آخرت و جهاد کرده است در راه خدا، برابر نیستند این هر دو قوم نزد خدا ، و در بیان عدم تساوی میفرماید « والله لا يهدى القوم الظالمين» و خدای تعالی راه نمایی نمیکند گروه ظالمان را بمقصود خودشان که

بدستیاری شرك آوردن و معادات ورزیدن بر خودشان ستم کنند، و آیه بعد تا « هم الفائزون » در شأن علی وارد است .

 در تفاسیر مسطور است که از شعبی و حسن بصري و محمد بن كعب قرطى وحاكم أبو القاسم حسکانی که همه از اعاظم علمای سنت هستند مروی است که این آیات ثلاثه در حق أمير المؤمنين صلوات الله عليه وارد است و تفصیل آنرا بر این صورت تقریر کرده اند که روزی جناب عباس بن عبد المطلب وطلحة بن شيبه با یکدیگر بمفاخرت سخن می کردند، عباس فرمود: من بهترم که سقایت حاج و عمارت خانه خدا بمن تعلق دارد، وطلحه گفت: کلید خانه خدا بدست من اندر است و عمارتش نامزد من است و اگر بخواهم بر حسب رتبت کلید داری میتوانم همه شب در سرای خدای بپایم .

 چون این نزاع تفاخر آمیز طولانی گردید با یکدیگر قرار دادند که نخستین شخصی که از این راه بر ما گذر گیرد حکم گردانیم تا در میان ما حکم نماید ، در این حال که نگاه میکردند أمير المؤمنين الله را دیدند می آید گفتند : الله اکبر ما را بهتر از این حاکم نیاید، پس دست آن حضرت را گرفته نزد خود نشاندند و صورت حال را بعرض رسانیدند .

 فرمود : « ألا أدلكما على خير منكما ، آيا شما را بکسی دلالت نکنم که از شما بهتر است؟ گفتند: وی کیست؟ فرمود : « من ضرب خراطيمكما بالسيف حتى قادكما إلى الإسلام ، بهتر از شما آنکس باشد که تیغ از سر و خرطوم شما بر نداشت تا گاهی که شما را با سلام در آورد، گفتند: همانا این سخن را کنایت از خود سازی ؟ فرمود: آری چه چیز منع مینماید مرا از این سخن ، زیرا که من در زمان خورد سالی تا پایان کار مصدق رسول مختار وجهاد فرماینده در کار دین ایزد قهار بودم و معذلك بدو قبله با رسول خدا نماز بگذاشتم و پیش از شما مدتها پرستش خدا کرده ام با رسول خدا گاهی که ثالثی با ما نبود .

چون عباس و طلحه این کلمات ولایت آیات را بشنیدند تفاخر خود را فراموش کرده روی با علی الله آورده گفتند: اکنون ما را با تو خصومت افتاد بیا تا بحضرت رسول خدا رویم تا در میان ما حکم فرماید ، فرمود: چنین باشد پس متفقاً بحضرت پیغمبر آمدند، عباس بر آن حضرت سبقت گرفت و عرض کرد: يا رسول الله اين كودك برما مفاخرت میکند و آن داستان را بعرض آستان رسانیدند .

رسول خدای فرمود : « يا علي ما حملك على ما استقبلت به ؟ » چه باعث شد که بر روی عباس در آمدی؟ عرض کرد : « صدمته بالحق فمن شاء فليغضب ومن شاء فليرض بكلمة حق تفاخر و تکبر او را در هم شکستم ، هر کس خواهد گو بحق خشم گیرد و هر کس خواهد بحق راضی گردد، رسول خدای سخنی نفرمود تا نگویند مراعات علی را مینماید اما منتظر وحی بود ناگاه جبرئیل از جانب ایزد جلیل در رسید و عرض کرد: ای محمد خداوند تبارك و تعالی ترا سلام میرساند و میفرماید: برایشان این هر سه آیه را فرو خوان : « اجعلتم سقاية الحاج » تا پایان آن .

راقم حروف گوید : أصل بنيان تفاخر در میان عباس و طلحة بن شيبه برای این بود که امیر المؤمنین بیاید و کار به نزول آیات و حکومت حضرت خالق مخلوقات وايضاح مراتب علي الله و تفوق آنحضرت در آن سن وسال برمانند عباس شخص عظيم الشأن عم رسول خدا و دیگران گردد و در چنین روزی در مرو بزبان مأمون در حضور سلاله دودمان نبي وعلي علي بن موسى الرضا ع باجماعت مخالفان بگذرد تا جهانیان را معلوم افتد که مانند عباس عم پیغمبر با آن جلالت مقام و كبر سن و منزلت نسبت بعلي الله بچه میزان بود و خلفای بنی عباس را که تمام تفاخر و حق طلبی بوجود عباس بوده است در خدمت أولاد علي وأئمه هدى صلوات الله عليهم دارای چه مکانت و مسکنت خواهند بود .

 از این است که مأمون بعد از استشهاد بآیه شریفه « اجعلتم سقاية الحاج » کلام خود را بقید قسم مقید میدارد و میگوید: سوگند با خداوند ، اگر آن مناقب و فضایلی و آیاتی که در قرآن در شأن أمير المؤمنين الله وارد شده است در حق يك مردی از رجال شما یا غیر از او یکی از آن هزاران هزارها موجود بودی البته چنین شخصی شایسته خلافت و سزاوار دعوت بخلافت و نشاندن بر کرسی خلافت بودی و بهمان يك خلت و صفت بر تمام أصحاب رسول خدا الله بلا استثناء تقدم و تفوق داشتی .

ثم لم يزل الأمور تتراقى به إلى أن ولى أمور المسلمين فلم يعن بأحد من بني هاشم إلا بعبد الله بن عباس تعظيماً لحقه وصلة الرحمه وثقة به فكان من أمره الذي يغفر الله له ثم نحن و هم يد واحدة كما زعمتم حتى قضى الله تعالى بالأمر إلينا فأخفناهم وضيقنا عليهم وقتلناهم أكثر من قتل بني أمية إياهم . ويحكم إن بني أمية إنما قتلوا منهم من سل سيفاً و إنا معشر بني العباس قتلناهم جملاً فلتسألن أعظم الهاشمية بأى ذنب قتلت ؟ و لتسئلن نفوس" القيت في دجلة والفرات و نفوس دفنت ببغداد والكوفة احياء

هيهات إنه من يعمل مثقال ذرة خيراً يره و من يعمل مثقال ذرة شراً يره و أما ما وصفتم في أمر المخلوع وما كان فيه من لبس فلعمري ما لبس عليه أحد غير كم اذ هو يتم عليه النكت و زيتنتم له الغدر وقلتم له ما عسى أن يكون من أمر أخيك و هو رجل مغرب و معك الأموال و الرجال تبعث إليه فيؤتى به فكذبتم و دبرتم و نسيتم قول الله عز وجل ومن بغى عليه لينصرنه الله .

 و از آن پس امور پست و بلند گرفت تا بولایت امور مسلمانان رسید و با احدی از بنی هاشم جز بعبد الله بن عباس محض تعظيم حق او و صله رحم او روثوق با و توجهی نکرد و پایان کار او که بغفران یزدان کامران باد چنان شد که بود و پس از وی نوبت بما و ایشان افتاد که ید واحد بودیم چنانکه شما میدانید تا زمانی که خداوند تعالی کار خلافت را با ما گذاشت .

و با اینکه با بنی هاشم یکی و یکدست بودیم چون بخلافت رسیدیم و حلاوت آنرا چشیدیم ، کمر بقتل و آزار بني هاشم بر بستیم و ایشان را دچار ترس و بیم نمودیم و کار را برایشان تنگ ساختیم و از آن مقدار که طایفه بنی امیه در ایام اقتدار و سلطنت خودشان بکشتند ما در زمان قهر و غلبه خود بیشتر از آنها بقتل رسانیدیم

و حال اینکه خلفای بني امية اگر در صدد قتل و آزار ایشان برآمدند کسانی را میکشتند که شمشیری بکشیدند و بمخالفت آنها و دعوی خلافت سر بر کشیدند در حقیقت دفاع وقطع نزاع نمودند ، لكن ما جماعت بنی عباس چون بتخت سلطنت بر آمدیم ایشان را بجمله بقتل رسانیدیم .

 و زود باشد استخوانهای نشر شده بني هاشم در با مداد قیامت از ما بپرسند بچه گناه و بچه تقصیر ایشان را بکشتند و انقراض بنی هاشم را خواستند ؟ اشارت بآيه شرية « و إذا الموؤدة سئلت کرده و میگوید ، و آن نفوس عزیزه را که از بني هاشم در آب دجله و فرات غرق ساختند و در بغداد و کوفه همچنانکه زنده بودند در خاک و دیوارها و چاهها دفن کردند و منصور دوانیق و دیگران مرتکب این معاصی کبیره و قتل نفوس محرمه شدند بچه سبب و بچه گناه بود ؟! .

هيهات هیهات کار خدا و پرسش روز جزا و شمار یوم شمار را سهل و خوار نمی توان انگاشت هر کسی باندازه ذره خوبی کند پاداش آن را می بیند

و هر کسی باندازه ذره بدی کند کیفرش را می یابد .

و اما آنچه در کار مخلوع یعنی محمد امین و آنچه در امر او واقع شد توصیف نمودید و میگوئید : در حق او تلبيس و تدلیس رفت .

 قسم بجان خودم جز شماها هیچکس با او تلبیس نورزید، چه شما او را بنکث عهد و اظهار غدر بازداشتید و گفتید: در کار برادرت مأمون که مردی غریب و تنها است چه در نگ میجوئی با اینکه اموال و رجال و عظمت و ثروت و خلافت با تست جمعی را مأمور کن تا بروند و او را بآستان تو حاضر نمایند، و با او دروغ گفتید و ادبار ورزیدید و قول خدای تعالی : « و من بغى عليه لينصرنه الله » بر هر کسی بغی نمایند خداوند او را نصرت میدهد فراموش کردید.

و أما ما ذكرتم من استبصار المأمون في البيعة لأبي الحسن الرضا عليه فما بايع له المأمون إلا مستبصراً في أمره عالماً بأنه لم يبق أحد على ظهرها أبين فضلاً ولا أظهر عفة ولا أورع ورعاً ولا أزهد زهداً في الدنيا و لا أطلق ونفساً ولا أرضى في الخاصة والعامة و لا أشد في ذات الله منه و إن البيعة له لموافقة رضى الرب عز وجل .

و لقد جهدت و ما أجد في الله لومة لائم، ولعمري أن لو كانت بيعتي بيعة محاباة لكان العباس ابني وساير ولدي أحب إلى قلبي وأجلى في عيني ولكن أردت أمراً و أراد الله أمراً فلم يسبق أمري أمر الله .

و اینکه خواستید بصیرت و علم مأمون را در امر بیعت با حضرت أبي الحسن الرضا باز دانید که آیا این بیعت را از روی دانش و بینش و سنجش و آزمایش کامل کرده است یا بهوای نفس و عدم تفحص بوده است ؟ .

همانا بیعت مأمون بولایت آنحضرت از روی نهایت علم و دقت و بصیرت است. و بعد از آنستکه مأمون را بعد از تفحصات کامله علم صحیح حاصل شد که در تمام روی زمین هیچکس برجای نیست که بآن فضل ظاهر و عفت باهر وورع كامل وزهد شامل و نفس مطلق و نزديك علمای خاصه و عامه و اهل هر دو فرقه از آنحضرت ستوده تر و مرضی تر و در مراتب یزدان شناسی و ایزد پرستی و مطاوعت اوامر و نواهی خداوندی از او سخت تر و در ذات خدا از او شدیدتر باشد ، و این بیعتی که من با آنحضرت کردم جز بسبب موافقت با رضای پروردگار عز وجل نیست ...

و من چندانکه در حیز امكان وقدرت تفحص و وسعت نظر بود در این امر کوششها بنمودم و شرط جد و جهد بجای آوردم و تکلیف خود را چنانکه باید ادا. نمودم و در امر خدا بنکوهش نکوهشگر راهی نیافتم و بجان خودم قسم میخورم . که اگر این بیعت کردن من بیعتی از روی محاباة و دوستی و هوای نفس بود هر آینه . پسرم عباس و سایر فرزندانم محبوب القلب تر بودند و در چشم من جليل الشأن تر هستند .

و أما ما ذكرتم مما مسكم من الجفاء في ولايتي ، فلعمري ما كان ذلك إلا منكم بمظافر تكم عليه ومما يلتكم إياه فلما قتلته و تفر قتم عباديد فطوراً أتباعاً لابن ابي خالد و طوراً اتباعاً لأعرابي وطوراً اتباعاً لابن شكلة ثم لكل من سل سيفاً على و لولا أن شيمتى العفو و طبيعتى التجاوز ما تركت على وجهها منكم أحداً فكلكم حلال الدم محل بنفسه .

و أما ما سئلتم من البيعة للعباس ابني، أتستبدلون الذي هو ادنى بالذى هو خير ؟ ويلكم إن العباس غلام حدث السن ولم يؤنس رشده و لم يمهل وحده ولم تحكمه التجارب تدبره النساء وتكفله الاماء ثم لم يتفقه في الدين ولم يعرف حلالاً من حرام إلا معرفة لا تأتى به رعية ولا تقوم به حجة .

ولو كان مستأهلاً قد أحكمته التجارب وتفقه في الدين وبلغ مبلغ أمير العدل في الزهد في الدنيا و صرف النفس عنها ما كان له عندى في الخلافة إلا ما كان لرجل من عك وحمير.

فلا تكثروا في هذا المقال فان لساني لم يزل مخزوناً عن أمور و أنباء كراهية أن تخنث النفوس عندما تنكشف علماً بأن الله بالغ أمره و مظهر قضاءه

يوماً فإن أبيتم إلا كشف الغطاء وقشر العظاء .

فالرشيد أخبرني عن آبائه وعما وجد في كتاب الدولة وغيرها أن السابع من ولد العباس لا تقوم لبني العباس بعده قائمة و لا تزال النعمة متعلقة عليهم بحيوته فاذا اودعت فودعها فاذا أودع فودعاها و إذا فقدتم شخصي فاطلبوا لأنفسكم معقلاً وهيهات مالكم إلا السيف يأتيكم الحسنى الثائر البائر فيحصد كم حصداً أو السفياني المرغم والقائم المهدي يحقن دمائكم إلا بحقها .

و اینکه رقم کرده اید که در زمان خلافت و سلطنت من ظلم وجفا برشما وارد شده و دچار آزار و شکنج رنج بوده اید ، همانا بجان خودم سوگند میخورم که این حال از خود شما بر خود شما روی آور گردیده است و خودتان دست جفا و نهیب وغا و آسیب بلا را بر خودتان در از نمودید و متولی امورى ومخلف مخالفتي آمدید که کار را بخصومت و کارزار برسانید و امین را برکین من کمین دادید و خویشتن را برمسند معادات من مكين ساختید تا کار بجنگ رسید و بازار مقاتلت و آسیاب منازلت بگردش افتاد .

و چون او را بکشتم تفرقه عبادید و پراکندگی فرارندگان بهر کوی و مکان وسوى و نشان شدید و هر گروهی بیشه را پیش گرفتید بعضی متابعت ابن ابی خالد را طالب شدید و گاهی بمتابعت اعرابی مبادرت جستید و گاهی ابن شكله إبراهيم بن مهدي دست بیعت دادید و از آن پس با هر کسی تیغی بر روی من بیاخت بساختید .

 و اگر نه آن بودی که نظر من بر عفو و گذر و طبیعت من خواهان تجاوز و گذشت از متجاوزین است یکتن از شما را بر روی صفحه خاک زنده نمیگذاشتم چه خون شما بجمله حلال است و خودتان اطواری را پیش نهاد ساخته اید که هر گونه بلیست و هلاك را بر جان خود خریده اید و فنا را بر بقا گزیده اید .

و اما اینکه درخواست نموده اید که با پسرم عباس بولایت عهد بیعت کنید در بیغوله جهل و غوایت خزیده اید و در مراتع ضلالت و عمایت چریده اید چنانکه خدای میفرماید: آیا آنچه را که پست و دنی تر و زبون ما یه تر است با آنچه خیر شما در آن است بدل کردن خواهید ؟! .

وای بر شما در این خبث نفس و جهل و عمای شما ، همانا پسرم عباس پسری خورد سال است ندانیم رشد او چیست و مآل حال و مقام در ایت و نباهت او چه خواهد بود ، هنوزش بخویشتن نمیتوان گذاشت: دست پرورده زنان و در کنف کفایت كنيز كان است نه نفقه و تعلمی در امور دینیه دارد نه حلالی را از حرام تفاوت میداند و آنچه را که در سن کودکی و تقاضای حال کودگان دریافته نه اسباب نظام رعیت و نه در خور قوام و قیام حجت است .

 و اگر فرضاً تجاربی حاصل کرده بود و علم و تفقهی در دین میداشت و بمقام و منزلت و کفایت امیری عادل و تحریری زاهد و بصیری کامل می بود و خویشتن را از طمع و طلب در منال دنیا و زخارف آن باز میداشت همچنان نزد من در کار خلافت و امر خطیر سلطنت در حکم مردی از قبيله عك وحمير مينمود یعنی همانطور که مردم این دو طایفه از این کار دور و بی مناسبت و مهجور هستند عباس نیز همین حال دارد و شایستگی این امر خطرناک عظیم را ندارد .

 پس در این باب سخن بسیار مکنید و در کار خلافت محاورت مجوئید ، چه زبان من همیشه از اموری مخزون و خبرها در درونم مکنون است که سخت مکروه میدارم از پاره مطالب و اسرار پرده برگیرم و آنچه از اظهارش کراهت دارم آشکار دارم تا در حال انکشاف آن، گناه نفوس روی نماید ، و علاوه باین علم دارم که خداوند تعالی بالغ امر خود و مظهر قضای خود روزی از روزگار میباشد پس اگر حتماً در صدد کشف غطاء و بر گرفتن سرپوش از پوشیده ها و پرده ها از آنچه در زیر پردها و قشر غطاء میباشید .

عظاء با عين مهمله و ظاء معجمه بمعنی کربشه و چلپاسه است .

یعنی میخواهید آنچه مستور است مکشوف دارید و خلاصه ولب مطلب را بدانید همانا این است که پدرم رشید از پدرانش و از آنچه در واقعات کتاب دولت بني عباس و جز آن یافته است با من خبر داده است که چون فرزند هفتم عباس بر تخت سلطنت بنشیند پس از وی برای بنی عباس قائمه وستونی نخواهد بود و نعمت عباسیان بوجود او بسته است و چون آن شخص هفتمین وداع جهان را نماید بایستی از آن نعمتها چشم بپوشند ، اکنون هم هر وقت من از جهان روی بر تافتم که فرزند هفتم عباس و از جمله خلفای عباسی هستم باید وداع آن نعمت را بگویند .

پس چون شخص مرا معدوم دیدید برای نفوس خودتان در طلب معقلی استوار بر آئید ، أماهیهات چگونه معقل و ماوی برای شما بدست خواهد آمد جز شمشیر بران که از هر طرف شما را در خواهد سپرد و نشانی از عافیت نخواهید یافت و أصول شما را از صفحه زمین بیرون خواهند افکند و شاخ و ریشه شما بداس فنا خواهد دروید یا سفیانی مرغتم که بینی همه را بر خاک مذلت و هلاکت می مالد و حضرت قائم مهدي الله حفظ خون شماها را خواهد نمود مگر آن خونی که از روی حق ریخته شود یعنی شرعاً واجب القتل باشد .

و أما ما كنت أردته من البيعة لعلي بن موسى بعد استحقاق منه لها في نفسه واختيار منشي له فما كان ذلك مني إلا أن أكون الحاقن لدمائكم والذائد عنكم باستدامة المودة بيننا وبينهم وهى الطريق أسلكها في اكرام آل أبي طالب و مواساتهم في الفيء بيسير ما يصيبهم منه .

 و ان تزعموا أني أردت أن يؤول إليهم عاقبة و منفعة فاني في تدبير كم و النظر لكم و لعقبكم وأبنائكم من بعدكم وأنتم ساهون لاهون تاهون في غمرة تعمهون لا تعلمون ما يراد بكم و ما اظللتم عليه من النقمة و ابتزاز النعمة همة أحدكم أن يمسي مركوباً ويصبح مخموراً تباهون بالمعاصي و تبتهجون بها و آلهتكم البرابط مخنثون مؤنثون .

 لا يتفكر متفكر منكم في اصلاح معيشة و لا استدامة نعمة و لا اصطناع مكرمة و و لا كسب حسنة يمد بها عنقه يوم لا ينفع مال ولا بنون إلا من أتى الله بقلب سليم .

 أضعتم الصلاة واتبعتم الشهوات و اكببتم على اللذات عن النغمات فسوف تلقون غيباً .

 و أيم الله لربما أفكر في أمركم فلا أجد أمة من الأمم استحقوا العذاب حتى نزل بهم لخلة من الخلال إلا أصيب تلك الخلة بعينها فيكم مع خلال كبيرة لم أكن اظن أن إبليس اهتدى إليها وقد اخبر الله تعالى في كتابه العزيز عن قوم صالح أنه « كان فيهم تسعة رهط يفسدون في الأرض ولا يصلحون » .

فايتكم ليس معه تسعة وتسعون من المفسدين في الأرض قد اتخذتموهم شعاراً ودثاراً استخفافاً بالمعاد وقلة يقين بالحساب و أيتكم له رأى يتبع أو روية تنتفع فشاهت الوجوه و عفرت الخدود .

دیگر اینکه اراده من در بیعت کردن با علی بن موسی الهام بعد از آنکه آنحضرت برحسب نفس مبارك خودش و اختیاری که من در امر ولایت عهد

آنحضرت نموده بودم استحقاق و بایستگی این امر خطیر را دارد، این انتخاب و اختيار من آنحضرت را جز برای آن نبود که من نگاهدارنده شما و خون شما ورانده و دفع کننده شر بلیات از شما به نیروی استدامت بنیان مودت و محبت در میان خودمان و بنی هاشم بشوم، و ترتیب این کار و دریافت این مقصود منحصر بهمین راهی است که در اکرام آل أبي طالب و مواساة با ایشان در فی و اموال بیت المال و بهره مسلمانان باندک بهره که ایشان را از آن مال میرسد بنمایم .

 و اگر شما چنان می پندارید که من بآن اراده هستم که پایان امر و منفعت را با ایشان مؤول سازم همانا در تدبیر کار شما و نظر کردن در امور شما و سودمندی برای شما و اعقاب شما و فرزندان شما هستم و شما ساهی ولاهی و تاهی و سرگشته و متحیر و در حال سهو و فراموشی و در غرقاب خطا و غلط مستغرق هستید و نمی دانید با شما بچه اندیشه هستند و چه میخواهند بجای بیاورند و شما را چگونه میخواهند در ظلال نقمت و نکال دچار هزاران بلیت و وبال بسازند و نعمت و دولت و ابهت را از پهنه اقبال و عرصه جلال شما بزوال آورند .

همت و آهنگ شما همین است که روز بشب رسانید در حالتیکه مرکوب و مرغوب دیگران باشید و شب بروز آورید گاهی که مخمور و از عقل و دانش و علم و بصیرت مهجور باشید ، آیا بمعاصی یزدان جليل مباهات میجوئید و بآن مسرور ومبتهج میگردید و بنوای نای و بربط سرگشته و واله هستید و همه در حالت مخنشان و مؤنشان می گذرانید .

فکر نمیکند هیچ فکر نماینده از شما در اصلاح امر معیشت خود و دوام نعمت خود و اصطناع مکرمت خود و نه کسب کردن حسنه که در آن روز که مال و فرزندی برای کسی سودمند نیست مگر کسیکه با قلب سلیم در حضرت خداوند کریم آید سرافرازی داشته باشد ، ارکان نماز را باطل وضایع ساختید و شهوات را از دنبال بتاختید و بر لذات بیفتادید و از فواید غنمات ظاهریه و باطنیه و صوریه و معنویه محروم ماندید ، پس زود باشد که سزای خود را دریابید و بکیفر اعمال زشت خصال گرفتار گردید.

سوگند با خدای ، فراوان در کار شما و اخلاق و اطوار شما بیندیشیدم و بسنجیدم هیچ امتی از امم را نیافتم که مستحق عذاب شده باشند تا زمانی که بواسطه خلتی از خلال ناستوده اش دچار عذاب گردیده جز اینکه همان خلت وصفت را بعینها در شما دیدم با خلال کثیره دیگر چندان که گمان نمی برم که شیطان بأن خلال نکوهیده منوال راه یافته باشد یا احدی را بعمل نمودن بآن امر کرده باشد .

بتحقیق که یزدان کریم در کتاب عزیز خود از قوم صالح خبر داده است که در میان ایشان نه نفر بودند که در زمین فساد و تباهی مینمودند و اصلاح نمیشدند و اصلاح نمی کردند، پس کدام از شما امروز هستید که با او بجای نه گروه نود و نه گروه از مفسدين في الأرض نباشد ، و شما همان گروه مفسدان را شعار و دثار و پشت بان و محارم اسرار خودتان قرار میدهید از این گونه کار نا استوار و کردار نابهنجار خود جز سبك شمردن روز خطير معاد و قلت يقين بحساب پروردگار عباد پیشه و اندیشه ندارید کدام یک از شما هستید که صاحب رأیی متبع یا رویتی منتفع باشد، زشت دیدار و پست پندار و نکوهیده گفتار باشید.

و أما ما ذكرتم من العثرة كانت في أبي الحسن نور الله وجهه فلعمري انها عندي للنهضة و الاستقلال الذي أرجو به قطع الصراط والأمن والنجاة من الخوف يوم الفزع الأكبر ، و لا اظن عملت عملاً و هو عندي أفضل من ذلك إلا أن أعود بمثلها إلى مثله ، وأين لي بذلك وانى لكم بتلك السعادة .

وأما قولكم إني سفهت آراء آبائكم و احلام اسلافكم فكذلك قال مشركوا قريش « إنا وجدنا آباءنا على امة وإنا على آثارهم مقتدون » .

و اینکه مرا در کار تفویض ولایت عهد به حضرت أبي الحسن نور الله وجهه بلغزش منسوب داشته اید ، پس قسم بجان خودم این کار و کرداری که من کردم و باین عنایتی که موفق شدم همان جنبش و استقلالی است که امیدوارم بدستیاری آن از پل صراط بسهولت و سلامت بگذرم و از ترس و بیم بزرگ روز محشر از میوه امن و نجات برخورم و هرگز گمان نمیکنم و بتصور در نمی آورم که در تمام ایام زندگانی کردارى نيك و پسندیده کرده باشم که از این کار افضل و ارفع و اسعد باشد تا در چنین کاری بآن کار دیگر بازگشت نمایم و چگونه برای من چنین نعمتی و دولتی دست خواهد داد و از کجا شما را چنین سعادت و نيك بختي نصيب خواهد شد .

و أما قول شما که نوشته اید من آراء پدران و عقول برگذشتگان شما را سفيه و خوار شمرده ام ، پس گروه مشرکین نیز بر این منوال سخن کردند چنانکه در قرآن از زبان ایشان وارد است که گفته اند بدرستیکه ما پدران خود را بر این عقیدت و طریقت یافته ایم و بر آثار و اخلاق و اطوار و گفتار و کردار ایشان اقتدا می نمائیم .

ويلكم إن الدين لا يؤخذ إلا من الأنبياء فافقهوا و ما اريكم تعقلون بدرستیکه دین خدا جز از جماعت انبیاء عظام فرا گرفته نمیشود ، وای بر شما

پس نيك تفقه جوئيد و بفهميد أما شما را در عرصه تعقل نمی بینم .

و أما تعيير كم ايتاى بسياسة المجوس إياكم فما أذهبكم الانفة من ذلك ولوساستكم القردة والخنازير ما اردتم إلا أمير المؤمنين ، ولعمري لقد كانوا مجوساً فاسلموا كآبائنا وأمهاتنا في القديم فهم المجوس الذين اسلموا و انتم المسلمون ارتدوا فمجوسى أسلم خير من مسلم ارتد .

فهم يتناهون عن المنكر ويأمرون بالمعروف ويتقربون من الخير ويتباعدون من الشر ويذبون عن حرم المسلمين يتباهجون بما نال الشرك و أهله من النكر و يتباشرون بما نال الاسلام و أهله من البشر منهم من قضى نحبه ومنهم من ينتظر وما بدلوا تبديلاً .

و ليس منكم إلا لاعب بنفسه مأفون في عقله و تدبيره إما مغن اوضارب دف أو زامر والله لو أن بني أمية الذين قتلوا بالأمس نشروا فقيل لهم لا تأنفوا في معايب تنالونهم بها ، لما زادوا على ما صير تموه لكم شعاراً و دثاراً وصناعة و أخلاقاً

ليس فيكم الا من إذا مسه الشر جزع و إذا مسه الخير منع ولا تأنفون ولا ترجعون إلا خشية ، وكيف يأنف من يبيت مركوباً ويصبح با ثمه معجبا كا نه قد اكتسب حمداً غايته بطنه وفرجه لا يبالى أن ينال شهوته بقتل ألف نبي مرسل أو ملك مقرب أحب الناس إليه من زين له معصيته أو أعانه في فاحشة تنظفه المخمورة وتريده المطمورة فشتت الأحوال ..

فإن ارتدعتم عما أنتم فيه من السيئات و الفضايح و ما تهذرون به من عذاب السنتكم و إلا فدونكم تعلوا بالحديد ، ولا قوة إلا بالله و عليه توكلي

و هو حسبي .

و اینکه مرا سرزنش و نکوهش مینمائید که من شما را چنان میرانم و بسیاست و کارفرمائی میسپارم که مجوس را سیاست کنم (۱. بلکه سرزنش آنان بدین جهت بود که مجوسیان ایرانی را از قبیل فضل بن سهل سرپرست امور اسلامی ساخته و وزارت خود را بدو سپرده بود.) این تأنیف و ناگوار خواندن و تنگ شمردن و ننگ دانستن شما از این امر چیست و اگر بوزینه ها و خوکها سایس شما و مختار در امور شما باشند همچنین جز أمير المؤمنين را نخواهید و حال اینکه سوگند با خدای این مردمان از نخست مجوس بودند و از آن پس اسلام آوردند .

یعنی اینکه شما میگوئید : من با شما همان سلوک را می نمایم که با مردمی که سابقاً مجوس بودند و از آن پس اسلام بجای میگذارم، آری ایشان بردین مجوس بودند و اکنون مسلمان شده اند چنانکه پدران و مادران ما در قدیم بودند پس این جماعت مجوسی هستند که مسلمانی گرفتند ، و شما مسلمانی هستید که مرتد شدید و بعد از اسلام روی از دین اسلام بر تافتید، پس مجوسی که اسلام آورده است بهتر است از مسلمانی که ارتداد گرفته است .

پس این مجوسها که تازه اسلام آورده اند مطیع فرمان اسلام هستند و از آنچه منکر است متناهی میشوند و بآنچه معروف است امر مینمایند و با مورات خيريه نزديك ميشوند و از شر دوری میگزینند و از حرم مسلمانان کناری میکنند و دست نامحرم را دور میسازند ، و اگر گزندی و آسیبی از مسلمانان بشرك ومشركان وارد شود بهجت میگیرند و چون بشارتی باسلام و أهل اسلام بر سد خرسندی و بشارت میجویند، پاره از ایشان را روز بکران و عمر بپایان رفت و بعضی مهلت یافتند و هیچ تبدیلی نمیگیرند .

و نیست از شما مگر کسیکه خویشتن را بتباهی افکند و سست و ناهموار باشد یا عقل او را ضعف و سستی و تدبیرش را پستی و کاستی است یا مغنی و نوازنده یا دف نواز نای زن سازپرداز است .

سوگند با خدای اگر همان گروه بنی امیه که ایشان را دیروز بکشتید زنده شوند و با ایشان گویند : از معایب و مثالبی که بآن نایل شده اید روی بر متابید و بر خود تنگ و تنگ نشمارید بر آنچه امروز شما دثار و شعار و صناعت و اخلاق خود نموده اید بر افزون نیاورند .

نیست در میان شما مگر آنکس که چونش شری فرا رسد جزع نماید و اگر او را خیری مس نماید مانع گردد یعنی رضا ندهد دیگری از آن خیر بهره یاب شود و از این اوصاف رذیله و اخلاق بهیمیه ذمیمه که دارید جز بدستیاری ترس و خوف باز نشوید و چگونه غیرت مند شود و خود را دور دارد و از کرداری ناشایست ننگ آورد کسیکه شب بخوابد و دیگری بروی سوار و از وی کامکار شود و چون با آن گناه بزرگ روز نماید خویشتن ستای و بخویشتن در شگفت گردد چنانکه گوئی حمد و محمدتی و جلالت و شرافتی کرده است !!! .

غایت آمال او سیر کردن بطن و فرج و پیروی شهوات نفسانیه او است و هیچ باك ندارد که مشتهیات خود را دریابد اگر چه بدستیاری کشتن هزار پیغمبر مرسل یا فرشته مقرب باشد محبوب ترین مردمان نزد او کسی است که معاصی او را نزد او جلوه گر نماید و زینت بخشد یا او را در فاحشه و کردار ناصوابی اعانت کند.

همواره در دنان خمر و خمار غوطه ور و نظافت جوید و از نجاست طهارت گیرد و در مطموره عشرت و دفينه مأكول و مشروب منزل گزیند ، حوزه باده ناب و كباب وشراب مجلس او است ، حفره اطعمه ناروا و اغذيه حرام محبس او است.

 راقم حروف گوید : چون کسی در کلمات این نامه مأمون دقیق گردد یکی از معاجیز بزرگ امام رضا میشمارد و مصداقی برای « الفضل ما شهدت به الأعداء» از این برتر و مناسب تر نتواند بود، زیرا که مأمون بقلم و رقم و زبان و بنان خودش از اخلاق و اوصاف آباء خودش که خلفا و اعیان بنی عباس باشند مذکور میدارد و جملگی را در تمام حدود و احکام الهي و جلوس برمسند خلافت جاهل و ظالم و عاصی وغاصب وقاتل وفاجر وفاسق و گروهی را مرتد و در پیشگاه خداوند تعالی مسئول ومأخوذ و معذب ومعاقب میشمارد وظلم وستم و جور ایشان را در قتل بنی هاشم و ذریه پیغمبر از بنی امیه برتر و نجات خود را در تسلیم امر خلافت بصاحب آن علي بن موسى الرضا العام محقق و مسلم میخواند .

و در فضايل أمير المؤمنين علي بن أبي طالب الله وافضلیت بر تمام صحابه پیغمبر من جميع الوجوه ومظلومیت و مغصوبیت آنحضرت و ظلم و غصب دیگران من جميع الجهات با دلایل ساطعه و استدلال بآیات یزدانی و اخبار پیغمبر سبحانی و ادله عقليه و نقلیه و حسیه و مستند بروايات علما و ارکان فقها و فضلا ومحد ثين عامه و خاصه مشروح و مدلل میدارد چنانکه راه تنفسی برای احدی باقی نمیگذارد .

 غریب تر این است که هم در پایان کار تأسی بآباء و اجداد خود جسته از بیم زوال سلطنت خود در قتل امام رضا الله بعقاب خدا و عتاب پیغمبر خدا و خشم علي مرتضى و غضب فاطمه زهراء سلام الله عليهم منكول و منکوب می شود چنانکه نامه معتضد عباسی را که جامع همین معانی بود از این پیش در ذیل کتاب طراز المذهب در شرح احوال حضرت صدیقه صغری زینب سلام الله عليها مذكور نمودیم .

دریغ از اینکه بهمان گفتن و نگاشتن قناعت کردند همی باید از خداوند أحد ورسول مسدد وولى مؤيد سلامت وصفوت عقیدت و عافيت عاقبت و محروسيت از هواجس نفس اماره و خطرات دنیای ختاره و وسوسه شیطان را مسئلت نمود و در هیچ حال از هیچ خطر دینی و خسارت مذهبی آسوده ننشست و در هیچوقت بخویشتن مغرور نگشت ، مگرنه آن است که هارون و مأمون که افضل خلفای روزگار و هوشیارترین این جماعت هستند بچه پایانی وخیم در افتادند

بیان خبر یافتن مردم بغداد از بیعت نمودن مأمون با امام رضا علیه السلام بولایت عهد

محمد بن جریر طبری و بعضی دیگر از مورخین و محدثین رقم نموده اند که در همان سال دویست و یکم هجری ی که مأمون بن هارون الرشيد علي بن موسى بن جعفر بن محمد بن علي بن حسين بن علي بن أبي طالب ل را ولي عهد مسلمين و خلیفه بعد از خودش گردانید و رضا از آل محمد نامید مذکور نموده اند که : عیسی ابن محمد بن أبي خالد در همان اتنا که مشغول کار خود و عرض اصحاب خودش بعد از انصراف او از لشکر گاهش بجانب بغداد بود بناگاه مکتوبی از حسن بن سهل بدو رسید که او را آگاهی داده بود که امیر المؤمنین مأمون علي بن موسى بن

جعفر بن محمد سلام الله عليهم را ولی عهد خودش بعد از خودش گردانیده است .

و سبب این کار این شد که مأمون با نظر تحقیق و دیده تدقیق در جماعت بني عباس و بني علي نگران شد و از تمام ایشان هیچکس را افضل و اورع و اعلم از علي بن موسى سلام الله عليهما ندید و او را رضا از آل محمد نامید و او را بپوشیدن لباس سبز و افکندن جامه سیاه مأمور ساخت و این داستان در روز سه شنبه دو شب از شهر رمضان سال دویست و یکم هجری گذشته روی نمود .

 و اينك حسن بن سهل عیسی بن محمد را از جانب مأمون بن هارون الرشيد خلیفه روزگار و فرمانگذار زمان و مختار صغار و کبار ابلاغ و مأمور میکند که مردمی که با او هستند از اصحاب او و لشکریان او و سرهنگان و سران سپاه و جماعت بنی هاشم را مأمور گرداند که با آنحضرت بیعت نمایند و بتمامت جامه های خود را از قبا و قلنسوه و اعلام خود را سبز نمایند و همچنین مردم بغداد را بتمامت بر این امر دعوت کند .

چون این خبر بعیسی بن محمد پیوست مردم بغداد را بقبول این امر و اطاعت فرمان و بیعت با برگزیده یزدان بخواند، و شرط نهاد که رزق و روزي يك ماه ایشان را بتعجیل تحویل دهد و بقیه را بحصول غله موکول گرداند .

گروهی گفتند: بیعت میکنیم و جامه سبز بر تن می آوریم ، و بعضی گفتند : بیعت نمیکنیم و جامه سبز نمی پوشیم و کار خلافت را از خاندان عباس بیرون نمیسازیم همانا این کار از دسایس فضل بن سهل است .

پس روزی چند بر این حال بیائیدند و بنی عباس از کار خشمناک شدند و پاره نزد پاره دیگر فراهم گشتند و در این امر تکلم نمودند و گفتند : یکی از میان خودمان را خلافت میدهیم و مأمون را خلع مینمائیم ، و متکلم در این امر و آمد و شد کن در این مسئله و متقلد برای آن إبراهيم و منصور دو پسر مهدي خليفه عباسی بودند چنانکه بشرح و تفصیل آن اشارت میرود .

بیان بیعت کردن مردم بغداد با ابراهیم بن مهدی بخلافت و خلع مأمون را از خلافت

از این پیش در ذیل مجلدات مشكاة و نیز در ذيل أحوال اولاد مهدى بن منصور خلیفه باز نمودیم که أبو إسحاق إبراهيم بن مهدى خليفه عباسی برادر هارون الرشید در کار سرود و نواختن بملاهی و ارتکاب بفنون نواهی دمی قوی و بحسن منادمت و صحبت ممدوح اهل خبرت بود، و در طی احوال رشید نیز بپاره حالات او ولطف صنعت و مجالست او پاره حکایات مسطور شد .

چهره او سیاه چه مادرش جاریه سوداء و نامش شكله بفتح شین معجمه و نیز بکسر شین و سکون کاف و بعد از لام ها بود ، وإبراهيم با آن سواد لون و چرده سیاه سخت تنومند بود چندانکه بواسطه عظمت جنه او را تنسین یعنی اژدها می نامیدند وبوفور فضل و ظرافت ادب و وسعت صدر و کف جواد امتیاز داشت و او را خلیفه اسود و ابن شکله بهمین دو سبب میخواندند .

بالجمله بقول طبری و دیگران در این سال دویست و یکم مردم بغداد با إبراهيم ابن مهدی بخلافت بیعت کردند و مأمون را از خلافت خلع نمودند و سبب آن این بود که از این پیش مذکور نمودیم که جمعی در بغداد منکر خلافت مأمون شدند و گروهی بمحاربت حسن بن سهل اجتماع نمودند تا گاهی که حسن بن سهل ناچار شد و از بغداد خیمه بیرون کشید و این کین و کدورت در قلوب مردم بغداد و مأمون پای گرفت .

و چون مأمون با حضرت علي بن موسى الرضا بیعت نمود و مردمانرا بپوشیدن جامه سبز مأمور ساخت، و نیز نامه حسن بن سهل برای عیسی بن محمد بن أبي خالد چنانکه مذکور شد وصول گرفت که او را به بیعت با رضا و پوشش لباس سبز و افکندن جامه سیاه و تمام اهل بغداد امر کرده بود ، و عیسی در روز سه شنبه پنج روز از شهر ذي الحجة الحرام گذشته مردمان را بقبول این امر و اطاعت فرمان مأمون بخواند .

جماعت عباسیان که در بغداد حضور داشتند آشکار نمودند که با إبراهيم ابن مهدي بخلافت بيعت کرده اند و مأمون را از خلافت خلع نموده اند، و ایشان در اول روز از محرم که اول روزسنه آتیه است هر شخصی را ده دینار عطا میکنند پاره از مردم بغداد این امر را قبول کردند و برخی پذیرفتار نشدند تا گاهی که آن مبلغ را عطا کردند .

و چون روز جمعه در رسید و اراده نماز نمودند خواستند تا ابراهیم را خلیفه سازند یعنی بجای منصور بن مهدي خليفه مأمون گردانند پس مردی را

بفرمودند که چون مؤذن بانگ باذان بر کشد بگوید ما میخواهیم بنام مأمون دعا کنیم و پس از وی نام ابراهیم بریم که خلیفه باشد .

و هم پوشیده با جماعتی قرار دادند که چون نوبت اقامه رسید و آن مرد بگوید بنام مأمون دعا مینمایم شما بجمله یکدفعه برخیزید و بپای بایستید و بگوئید ما هیچ رضا با مری نمی دهیم تاگاهی که با إبراهيم و بعد از إبراهيم با إسحاق بيعت نمائید و اصلاً مأمون را از خلافت خلع کنید نمیخواهیم اموال ما را مأخوذ دارید چنانکه منصور این کار را میکرد و از آن پس در خانه های خود بنشینید تا اگر کسی خواهد سخنی بگوید پاسخش را باز دهید .

بالجمله در این جمعه نماز جمعه را نگذاشتند و کسی امامت نماز نکرد و هیچکس خطبه نراند بلکه مردمان چهار رکعت بپای بردند و از آن پس براه خویش برفتند و این حکایت در روز جمعه دو شب از شهر ذي الحجه سال دويست و یکم برجای مانده روی داد چنانکه متمم این داستان بجای خود مسطور آید .

بیان فتح جبال طبرستان و دیلم بدست عبدالله بن خرداذبه

در این سال عبدالله بن خرداذ به که والی طبرستان بود لشکر بکشید ولار از و شیراز را که از جمله بلاد دیلم بود بر گشود و در زمره دولت اسلام بر افزود ، و نیز جبال طبرستان را مفتوح ساخت و شهریار بن شروین را از بلاد کوهستان فرود آورد ، وسلام الخاسر این شعر را در این باب بگفت :

انا لنامل فتح الروم و الصين                            بمن ادال لنا من ملك شروين

فاشدد يديك بعبد الله إن له                               مع الأمانة رأى غير موهون

و هم مازیار بن قارن را بدرگاه مأمون کسیل داشت ، و نيز أبوليلي ملك ديلم را بدون عهدی در این سال اسیر گردانید .

یاقوت حموی میگوید: لارز با لام والف وراء مهمله وزاء معجمه نام قرية است از طبرستان که آنجا را قلعه لارز مینامند از آنجا تا شهر آمل دو روز راه است و شراز با شین معجمه مكسوره و راء مهمله مكسوره مشدده و زاء معجمه نام کوهی است در شهرهای دیلم ، والله تعالی اعلم .

بیان ابتداء امر بابک خرمی در میان جاویدانيه ومقالات او

اندرین سال بابک خر می در میان مردم جاویدانیه که اصحاب جاویدان بن سهل صاحب بد بودند حرکت نمود و مدعی بر آن شد که روح جاویدان در جسد وی اندر شد و باین عنوان دست بعبث و بیهوده گوئی و فساد در آورد ، جاویدان لفظ فارسی است و تفسیر آن بزبان عرب دائم باقی ، و معنی خرم با خاء معجمه و تشدید را که لفظ فارسی است بمعنی فرح و سرور است ؛ و بروایت مسعودی در مروج الذهب نام بابك از نخست حسین بوده است .

 و ایشان بمذهب تناسخ قائل هستند و میگویند : ارواح از قالب حیوانی بقالب حیوانی دیگر اندر میشود یعنی چون حیوانی خواه ناطق یا غیر ناطق بمیرد روح او بقالب حیوانی دیگر اندر شود. معلوم باد ، جمله فلاسفه ومجوس ونصارى و صابیان بر تناسخ معتقداند و در فرق اسلام بیشتر آن باشد که در اعتقاد تناسخی باشند ، أما فلاسفه گویند: نسخ بر چهارگونه است: نسخ وفسخ ومسخ ورسخ .

أما نسخ در اجسام آدمیان باشد و مسخ در بهایم و سباع وطيور وانواع حيوانات و فسخ در انواع دواب و حشرات زمین مثل مار و کردم و غیر آن ، ورسخ در انواع اشجار و نباتات . و گویند : ایشانرا در اصناف چهارگانه بر حسب قدر ومراتب ایشان مسخ کنند و همیشه در اجساد بگردش اندر شوند از جسدی بجسدی دیگر و گویند : رئیسان این قوم انبیاء ورسل باشند .

و گویند : عالم دوار است و جز از عالم سرای دیگر نیست ، وحشر و نشر وقيامت و صراط و میزان و حساب و بهشت و دوزخ بجمله محال است ، و گویند : قیامت عبارت از بیرون آمدن روح از بدن و رفتن بدیگر بدن است ، اگر آن روح خیر کرده باشد ببدن با خیر و نیکو اندر شود و اگر شر کرده باشد ببدن شریر جای گیر شود .

و ارواح را در اجسام راحت ولذت وعذاب ومشقت باشد ، هر روح که در جسد نیکان باشد او را راحت و لذت است، و هر روح که در اجساد بد باشد مثل سگ و خوک معذب هست و پایان مسخ ایشان در کرمکی باشد بس كوچك بأن اندازه که بسوراخ سوزنی اندر شود، و معنی آیه کریمه ولا يدخلون الجنة حتى يلج الجمل في سم الخياط» را چنین دانند و حال اینکه هیچ مناسبتی ندارد.

گویند: چون باین حد رسید از این كرمك بس صغیر که در طبرستان ركنا خوانند یکی نقل بجسد آدمیکند و همیشه اینگونه نقل مینماید ، و گویند : این معنی عبارت است از بهشت و دوزخ و معاد ، و گویند : جسد بمنزله جامه ها میباشد که چون کهنه شود بیفکنند و گویند : قول خدای تعالى و كلما نضجت جلودهم بدلناهم جلوداً غيرها ، این معنی را دارد و قول خداى عز وجل « في أى صورة ما شاء ركبك » معنی این است که در هرصورتی که خواهد ترا بنشاند اگر خواهد بآدمی نقل کند و اگر خواهد بسك وخوك و جز آن .

و گویند : قول خداوند تعالى ، وما من دابة في الأرض إلا على الله رزقها » وقول خداى « و ما من دابة في الأرض ولا طاير يطير بجناحيه إلا أمم أمثالكم » از آن بدن میخواهد و اینکه هر چه بر روی زمین میرود در دور اول مانند شما آدمی بوده اند و گویند قول خداى « و ننشكم فيما لا تعلمون ، آن خواهد که شما در دور خود ندانید که روح بکدام کالبد نقل میکند کالبد آدمی یا حیوانات دیگر

 و بعضی از این جماعت مثل احمد حايط و جز او که در مذهب تناسخ غلو کرده اند گویند : هر رنج و بلائی که باطفال و بهایم میرسد از آن است که در دور

ص120

مخاطب

جوان ، میانسال ، کارشناسان و صاحبنظران

قالب

سخنرانی ، کتاب معارفی