خبر دادن حضرت از نوزاد در رحم
خبر دادن حضرت از نوزاد دوقلو در رحم
خبر دادن حضرت از نیت باطنی بزنطی
سخن گفتن حضرت با آهو
آگاهی امام از نیت و حاجت افراد
پناه آوردن گنجشک به حضرت
آگاهی حضرت از خواست قلبی افراد
بوجود آمدن چشمه جوشان به اراده حضرت
ص۲۶۱
خبر دادن حضرت از نوزاد در رحم
عبد الله بن محمد هاشمی گوید: روزی به نزد مأمون رفته بودم که مرا در کنار خود نشاند و تمام کسانی را که نزد او بودند بیرون کرد. به من گفت گویا مرا در این که علی بن موسى الرضاء را به ولایتعهدی انتخاب کرده ام ملامت میکنید!! اینک یک قضیه تعجب آوری را برایت می گویم روزی به نزد علی بن موسی الرضاء رفته و به او گفتم: پدران بزرگوار تو از تمام گذشته و آینده آگاه بودند و تو فرزند آن خاندانی و برای من مشکلی پیش آمده و از شما میخواهم که مرا یاری نمایید.
فرمود: «چه مشکلی رخ داده است؟ گفتم یکی از کنیزان من به نام «زاهره» مورد علاقه شدید من است و بارها حامله شده و بچه را سقط کرده و الآن حامله است و مرا راهنمایی کنید که کاری انجام دهم او بچه را سقط نکند!
ص۲۶۲
فرمود: نگران سقط بچه نباش! او سالم به دنیا می آید و نوزاد پسر و شبیه مادرش خواهد بود و در دست راست و پای چپ او یک انگشت کوچک اضافی هست. مأمون گفت: «پس از مدتی بچه سالم و با همان ویژگیهایی که علی بن موسی الرضاء فرموده بود، به دنیا آمد (بحار الانوار، ج ۴۹، ص ۲۹ و عیون اخبار الرضا، ج ۲، ص ۲۲۵).
خبر دادن حضرت از نوزاد دو قلو در رحم
بکربن صالح گوید: به حضرت رضاء عرضه داشتم که همسر من خواهر محمد بن سنان است و او حامله میباشد. از خدا بخواهید که نوزاد را پسر گرداند. حضرت فرمود همسرت دو بچه خواهد آورد و من پیش خود گفتم: نام یکی را محمد و دیگری را علی میگذارم. حضرت فرمود: «یکی را علی و دیگری را ام عمر نامگذاری کن وقتی به کوفه آمدم دیدم که همسرم دو فرزند آورده یکی پسر و دیگری دختر و نام آنها را همانگونه که حضرت فرموده بود؛ قرار دادم .....( الخرايج، ج ۱، ص ۳۶۲ و در بحار الانوار، ج ۴۹، ص ۴۹، شبیه به این قضیه را نقل نموده).
ص۲۶۳
خبر دادن حضرت رضا
از نیت باطنی بزنطی
احمد بن ابی نصر بزنطی گوید من بعد از شهادت موسی بن جعفر در امامت علی بن موسی الرضاء در شک بودم و نامه ای به آن حضرت نوشته و مسایلی را سؤال کردم و مطالب مهمی داشتم که فراموش کردم بنویسم. وقتی پاسخ حضرت رسید دیدم تمام سؤالها را جواب داده و نوشته که
مطالب مهمتری هم داشتی ولی فراموش کردی بنویسی در این هنگام چشم بصیرتم باز شد و حقیقت را یافته و به خدمت حضرت نوشتم که علاقمند بودم در منزل پرنور امامت به خدمت پرفیض شما شرفیاب شوم؛ البته در یک موقعیتی که از طرف حکومت وقت مشکلی برایم ایجاد نشود. روزی نزدیک غروب آفتاب بود که حضرت مرکبی را برایم فرستاد و سوار شده به منزل حضرت رفتم و نماز عشا را در خدمت حضرت خواندم.
ص۲۶۴
و سپس با هم نشستیم و از هر دری حضرت با من سخن گفت و چه بسیار مشکلات و معضلات علمی را برایم حل فرمود تا مقدار زیادی از شب گذشت و آنگاه حضرت به غلام خود دستور داد تا رختخواب اختصاصی خود را برایم مهیا کرد. در این هنگام از قلبم خطور کرد: چه کسی را همانند من سعادت نصیبش شده با مرکب سواری اختصاصی امام به منزل او آمدن و در کنار امام عصر خویش نشستن و با او سخن گفتن و نهایتاً در میان رختخواب اختصاصی خوابیدن در این حال صدای پرشور امام بر گوشم طنین افکند. که ای احمد بخاطر این مسایل فخر فروشی مکن امیر مؤمنان در هنگام عیادت از صعصعة بن صوحان فرمود: این عبادت و احترام من از تو، باعث فخر فروشی تو بر برادران دینی خود نباشد؛ زیرا این عبادت و گرامیداشت از تو را بعنوان یک تکلیف شرعی انجام دادم.» (بحار الانوار، ج ۳۹، من ۴۸).
ص۲۶۵
سخن گفتن حضرت با آهو
عبدالله شبرمه گوید من با عده ای درباره امامت حضرت رضا گفتگو میکردیم که حضرت از جلوی ما عبور کرد. در این هنگام من و تمیم بن یعقوب که هر دو مذهب زیدیه را صحیح می دانستیم و به امامت حضرت رضا معتقد نبودیم همراه با حضرت به طرف صحرا حرکت کردیم. در بیابان تعداد زیادی آهو مشاهده کردیم که حضرت به یکی از بچه آهوها اشاره فرمود و آن بچه آهو به نزد حضرت آمد و حضرت دست نوازش به سر آن آهو کشید و سپس آن را به غلامش سپرد و دیدیم که بچه آهو خیلی مضطرب است و حضرت سخنی گفت که ما نفهمیدیم و بچه آهو آرام گرفت. آنگاه حضرت رو به ما کرده و فرمود: ای عبدالله هنوز ایمان نیاورده ای؟ عرضه داشتم چرا ای سرور من تو حجت خداوند بر تمام خلایق هستی و من از گناهان گذشته ام توبه میکنم (بحار الانوار، ج ۴۹، ص ۵۲).
ص۲۶۶
پناه آوردن گنجشک به حضرت
سلیمان جعفری گوید: در میان بستان خدمت امام رضا بودم که ناگاه گنجشکی مقابل حضرت آمد و مضطربانه خود را به زمین زد و صیحه کشید و حضرت به من فرمود: «آیا می دانی این حیوان چه میگوید؟ گفتم: «خیرا» فرمود: «میگوید ماری می خواهد به جوجه های من آسیب برساند. سپس فرمود: این عصا را بردار و در میان فلان خانه مار را بکش سلیمان گوید: «من عصا را برداشتم و داخل آن خانه ای که حضرت فرموده بود رفتم و دیدم که ماری به طرف جوجه گنجشک در حرکت است؛ او را کشته و به خدمت حضرت برگشتم (بحار الانوار، ج ۴۹، ص ۸۸). آگاهی امام از نیت و حاجت افراد ابو محمد غفاری گوید: گرفتار قرض سنگین شده بودم و با خود گفتم بهتر از سرورم حضرت رضاء رضاء کسی برای رفع این گرفتاری سراغ ندارم.
ص۲۶۷
و به طرف منزل حضرت حرکت کرده پس از کسب اجازه وارد منزل شدم. قبل از آنکه من چیزی بگویم حضرت رضاء بدون مقدمه فرمود: ای ابو محمد ما از حاجت و گرفتاری تو آگاهیم و قرضت را پرداخت خواهیم نمود. در خدمت حضرت بودم تا شب فرا رسید و غذا آوردند و با هم میل کردیم. حضرت به من فرمود: آیا دوست داری نزد ما استراحت کنی و یا به طرف منزل خودت می روی؟ عرضه داشتم اگر عنایت فرموده و حاجتم را برآورده نمایی دوست دارم از خدمت شما مرخص شوم. حضرت دست به زیر فرش برده و یک مشت چیزی در آورد و به من عطا فرمود. نزدیک چراغ آمده و دیدم که همه دینار و طلای قرمز و زرد است و گویا دیدم روی یکی از دینارها نوشته شده ای ابو محمد این پنجاه دینار است که ۲۵ دینار آن برای پرداخت قرض تو و ۲۵ دینار آن برای مخارج زندگی تو می باشد.
ص۲۶۸
وقتی به منزل آمدم هر چه جستجو کردم آن دینار نوشته شده را و هرچه از آن دینارها خرج میکردیم چیزی کم نمی شد (بحار الانوار، ج ۴۹، ص ۳۸ و عیون اخبار الرضا، ج ۲، ص ۲۱۸).
آگاهی حضرت از خواست قلبی افراد هشام عباسی گوید: تصمیم گرفتم وقتی به خدمت امام رضا رسیدم از حضرت تقاضا کنم که دعایی بخواند که سر دردم خوب شود و دو عدد از لباسهایش را به من عطا نماید. که لباس احرام قرار دهم.
به خدمت پرفیض حضرتش مشرف شدم و مسایلی از حضرت پرسیدم و پاسخ فرمودند ولی فراموش کردم که آن دو مورد را از حضرت تقاضا نمایم و هنگام خداحافظی حضرت به من فرمود بنشین و سپس دست مبارک خود را بر سرم نهاد و دعایی خواند و دو عدد از لباسهای خویش را به من عنایت کرد و فرمود: اینها را لباس احرام قرار ده...... (بحار الانوار، ج ۴۹، ص ۴۱ و عیون اخبار الرضا، ج ۲، ص ۲۲۱).
ص۲۶۹
بوجود آمدن چشمه جوشان به اراده حضرت
محمد بن حفص گوید: یکی از غلامان حضرت کاظم نقل میکرد در سفری خدمت امام رضا بودیم که به بیابانی رسیدیم که در اثر تشنگی نزدیک بود هلاک شویم. امام هشتم فرمود: به فلان مکان بروید چشمه ای را مشاهده میکنید. همگی به آن مکان آمدیم چشمه جوشانی دیدیم. تمام اهل قافله از آب چشمه نوشیدیم و حیوانات را هم سیراب کردیم. و هنگام حرکت حضرت فرمود: ببینید چشمه کجاست؟ و ما هر چه جستجو کردیم از چشمه اثری ندیدیم و غیر از پشگل حیوانات چیزی مشاهده نکردیم......(بحار الانوار، ج ۴۹، ص ۳۷ و عیون اخبار الرضا، ج ۲، ص ۲۱۷).
ص۲۷۰
غریب نوازی حضرت رضا
سخن گفتن زائر با حضرت رضا از من به جدم شکایت نکن
دستگیری حضرت از زائران راه گم کرده
رساندن حضرت عاشق را به معشوق
شفاعت حضرت از معصیت کاران
شفاعت از گناهکاران مدفون در جوار حضرت
قسم دادن حضرت به مادرش حضرت زهرا
نجات اسیر و برگشت او به دامن خانواده
برآورده شدن حاجت زائرین توسط حضرت
شفای مریضی که دکترها عاجز شدند
رساندن مخارج روزانه زائر
شفای نابینا بوسیله خاک منتسب به تربت حضرت
نجات فرزند اسیر به عنایت حضرت
اجابت سریع دعا در حرم مطهر حضرت
دادن برات آزادی به زوار خود
شفای نابینا به عنایت حضرت
رسیدن زن و مرد به وصال هم به عنایت حضرت
ص ۲۱۷
غریب نوازی حضرت رضا
مرحوم نوری نقل میکند که شیخ علی نامی که از مردان شایسته و پارسا بود در محضر شیخ مهدی نجفی عازم زیارت حضرت علی بن موسی الرضاء می شود. شیخ علی که کفیل خدمت و امین خرج شیخ و همراه او بود. نقل کرده که ما از بغداد بیرون آمدیم من بیش از نصف درهم همراه نداشتم. وقتی وارد زمین مقدس مشهد شدیم و مدتی در آنجا ماندیم، چیزی برای خرجی ما باقی نماند و کسی را هم نمی شناختیم که از او پولی قرض و یا وام بگیریم. به همراهانی که مهمان شیخ بودند گفتم امشب چیزی برای خوردن نیست، آنان نیز هر یک از پیکار خویش رفتند. ما وارد روضه مطهر حضرت رضا شدیم و نماز خواندیم و زیارت کردیم دیدیم یک نفر پهلوی شیخ ایستاده و شیخ هم دست به دعا برداشته بود. آن مرد کیسه ای در میان
ص۲۷۲
معجزات و کرامات حضرت رضا
دست شیخ نهاد شیخ اشاره کرد که شاید اشتباهی کیسه را در دست وی گذاشته است. اما آن مرد رو به شیخ نمود و گفت: اما علمت ان لكل امام مظهر وان الامام على بن موسى الرضاء ليلا متكفل لاحوال الغرباء. یعنی مگر نمیدانی از برای هر امامی مظهری است و براستی امام على بن موسى الرضا کفیل حال غریبان است. آنگاه اشاره به کیسه کرد و گفت: «این از طرف حضرت على بن موسى الرضاء است بعد هم رفت. شیخ متحیر ایستاد، سپس به من نگاه کرد و گفت: «بیا کیسه را بگیر من کیسه را از دست شیخ گرفتم. به بازار رفتم برای مهمانان شیخ غذا از قبیل خربزه و نان و کباب و غیره. خریداری نمودم. مهمانان که غذا را دیدند گفتند تو که سر شب ما را ناامید کردی، اکنون میبینیم غذای ما از هر شب بهتر و بیشتر است. داستان شیخ و آن مرد که کیسه پول را آورده بود، برای ایشان نقل کردم در میان کیسه مبلغ سیصد اشرفی بود (دار السلام نوری، ج ۲، ص ۲۵۸).
ص ۲۷۳
سخن گفتن زائر با حضرت رضا و پول گرفتن از حضرت
مرحوم ملاهاشم خراسانی نقل می کند که مرحوم حاج غلامحسین از غدی معروف به حاج آخوند که از موثقین و دوستان احقر بود بدون واسطه نقل کرد که زنی از محارم من که مؤمنه و بسیار فقیر و تهیدست بود سالی یک مرتبه از از غد که چهار فرسخی شهر مشهد مقدس است پیاده به زیارت حضرت رضا می آمد. وقتی بر میگشت برای هر یک از اطفال قبیله سوغاتی می آورد مانند: کفش و کلاه و ...... ما به او میگفتیم تو که پیاده و با دست تهی می روی، پول از کجا می آوری که این چیزها را میخری؟ می گفت: من وقتی به حرم می روم و حضرت رضا را میان ضریح میبینم و آن بزرگوار احوال من و اطفال را می پرسد و به اندازه ای پول به من می دهد که برای اطفال سوغاتی و تحفه بخرم شما مگر وقتی به حرم می روید آن
حضرت را نمی بینید؟
ص۲۷۴
و چون چنین جواب داد، ما سکوت کردیم و گمان نمودیم که او چون فقیر است در مشهد گدایی کرده و پول به دست می آورد و سوغاتی می خرد.
تا اینکه یک سفر روانه مشهد شد و من پشت سرش آمدم تا به مشهد رسید و دیدم به خانه یک نفر از از غدیها رفت. پس من بیرون آن خانه منتظر او شدم تا اینکه وضو ساخت و بیرون آمد تا به حرم برود من هم عقب سرش رفتم تا به حرم شریف رسید و خود را به ضریح مطهر چسبانید. من در حرم ایستادم تا از حرم بیرون آمد. پس من خودم را به او رسانده سلام کردم. چشمش که به من افتاد از ملاقات با من اظهار خوشحالی کرد. به او گفتم: مقابل ضریح چقدر طول دادی؟ گفت: «بلی! حضرت رضا با من احوالپرسی کرد و احوال اطفال قبیله را پرسید و پول به من مرحمت فرمود که
برای اطفال سوغاتی بخرم آنگاه دستش را باز کرد دیدم چند قرآن میان دست اوست. آنوقت فهمیدم که آن زن بواسطه اخلاص و صدق، به چنین مقامی رسیده که امام امام را می بیند و با او سخن می گوید.
ص ۲۷۵
و من هر چه کردم که آن پولها را بگیرم و به جای او سوغات بخرم، قبول نکرد و گفت: «باید خودم بخرم.» (کرامات رضویه، ج ۲، ص ۶۹ به نقل از منتخب التواريخ)،
از من به جدم شکایت نکن
ملاهاشم خراسانی له نقل می کند: یکی از علمای نجف که به زیارت حضرت رضاء مشرف شده بود. پس از چند روز مخارجش تمام شد و نگران بود که در غربت چه کند!؟ لذا در حرم مطهر به امام هشتم اظهار حاجت نمود که رای آقا مرحمتی بفرما و مرا از این پریشانی نجات بخش و اگر مرا از این بلیه خلاص نفرمایی میروم نجف و خدمت جدت امیر المؤمنین علی شکایت میکنم. این عالم میگفت تا من چنین عرض کردم دیدم در آنجا کسی است که او را نشناختم به من فرمود غم مخور که خدا وسیله ساز است. این را گفت و گذشت و من از حرم بیرون آمدم، ولی به فکر فرو رفته بودم چه خواهد شد!؟
ص۲۷۶
روز دیگر وقتی در منزل بودم، ناگاه یک نفر پیش من آمد و خود را معرفی کرد که من یکی از دربانان آستان قدس و از طرف تولیت حاج میرزا موسی خان خدمت شما رسیده ام. آنگاه مبلغ قابل توجهی به من پول داد و گفت: این وجه را آقای تولیت برای شما فرستاده بعد از آن معلوم شد که متولی آستان قدس، حضرت رضا را در خواب دیده آن بزرگوار به او دستور داده که فلان مبلغ برای فلانی بفرست و به او بگو که از من خدمت جدم حضرت امیر المؤمنین شکایت نکند، فرزندم ولی عصر عجل الله تعالى فرجه الشریف بود به او گفت: «غم مخور که خدا وسیله ساز است (کرامات رضویه، ج ۲، ص۶ ۶ به نقل از منتخب التواريخ)، دستگیری حضرت از زائران راه گم کرده یکی از خدام روضه مطهر حضرت رضا می گوید: من در دارالحفاظ حرم مطهر کشیک بودم، ناگاه خواب دیدم که در حرم خود به خود باز شد و حضرت امام ابي الحسن الرضاء بیرون آمد.
ص۲۷۷
و به من فرمود: بلند شو بگو مشعلهای بالای مناره ها را روشن کنند زیرا گروهی از زائران به قصد زیارت از بحرین به طرف مشهد می آیند و در اطراف طرق هشت کیلومتری مشهد در اثر بارش برف راه را گم کرده اند برو به میرزا شاه تقی متولی، بگو مشعلها را روشن کند و با گروهی از خادمان جهت نجات و راهنمایی آنان حرکت کنند. میگوید: از خواب پریدم به مسئول خدام حرم خوابم را نقل کردم با او از حرم بیرون آمدیم و دیدیم که برف به شدت میبارد به مأمور مشعلها دستور داد تا مشعلها را بر فراز متاره ها روشن کند. با عده ای از خدام به طرف خانه متولی روان شدیم. ماجرا را برایش شرح دادیم آنگاه با گروهی که همه مشعل در دست داشتند به طرف طرق حرکت کردیم، وقتی نزدیک طرق» رسیدیم گروهی از اهل بحرین را دیدیم و آنان را با احترام تمام وارد مشهد کردیم و به خانه متولی آوردیم؛ از چگونگی حالشان جویا شدیم، گفتند: ما به قصد زیارت حضرت رضا از بحرین بیرون آمدیم امشب گرفتار برف و سرما شده و از راه خارج شدیم.
ص۲۷۸
هر چه کوشش کردیم راه را نیافتیم تا اینکه از شدت سرما دست و پای ما از کار افتاد دیگر آماده مرگ شدیم از مرکبها فرود آمدیم همه یکجا گرد آمده، فرشهایمان را بالای خود انداختیم برف همچنان میبارید سپس گریه و زاری کرده و به حضرت رضا متوسل شدیم. در میان مسافران مردی صالح و شایسته و اهل علم بود. او را خواب فراگرفت حضرت ابی الحسن الرضاء را در خواب دید که فرمود: برخیز که دستور داده ام چراغها را بالای مناره ها روشن کنند. شما به طرف چراغها حرکت کنید. همه به طرف چراغها حرکت کردیم که ناگاه شما را دیدیم (دار السلام، ج ۱، ص ٢٦٧).
ص ۲۷۹
رساندن حضرت عاشق را به معشوق
سید محمد موسوی خادم روضه منوره رضویه که بیشتر اوقات به زیارت ائمه عراق المشرف می شد نقل می کرد که سیدی صالح در کاظمین به من فرمود: خوشا به حال تو که از خدمتگذاران و خدام عتبة مقدسة سلطان خراسانی زیرا که کار دنیا و آخرت من به برکت وجود مبارک آن حضرت اصلاح گردید و من از آن بزرگوار حکایتی دارم و آن این است. من در بحرین در مدرسه ای مشغول تحصیل علم بودم و در نهایت فقر و سختی میگذرانیدم تا اینکه روزی به جهت کاری از مدرسه بیرون آمدم؛ ناگاه چشمم به دختری زیبا افتاد. من تا او را دیدم عشقش در دلم جای گرفت و محو جمال او گردیدم غافل از اینکه او دختر شیخ ناصر لؤلؤی، ثروتمندترین افراد بحرین است. خلاصه، صورت آن پری رخسار از نظرم نمی رفت و از مطالعه و مباحثه و عبادت باز ماندم تا اینکه خبردار شدم که جماعتی عزم زیارت امام غریبان و ضامن بیکسان، حضرت رضا را دارند.
ص٢٨٠
من با خود گفتم که دوای این درد جانگاه از دربار آن حضرت مداوا میشود و باید شربت این مرض سخت خود را از شربت خانه آن سرور عظیم الشان، بدست آورم. لذا، من هم با آن جماعت حرکت کرده، راه افتادم. در اول ماه مبارک رمضان به آستان قدس آن بزرگوار مشرف شدم و چون شب شد در عالم خواب خدمت آن حجت الهی رسیدم. آن حضرت به من فرمود: تو در این ماه مهمان مایی و بعد از آن تو را روانه بحرین مینماییم و حاجت تو را بر می آوریم. وقتی بیدار شدم یک نفر به من سه تومان، بعنوان هدیه داد. و من تمام ماه مبارک رمضان را به وظایف طاعات و عبادات
قیام نمودم.
وقتی ماه رمضان تمام شد، خدمت آن حضرت مشرف شدم و آن سرور را وداع نموده از روضه مطهر، بیرون آمدم. وقتی به پایین خیابان رسیدم ناگاه کسی مرا به اسم صدا زد و به من گفت که من الآن خواب بودم و در عالم خواب خدمت حضرت رضا مشرف گردیدم. آن حضرت به من فرمود: طلبی را که از فلان شخص داری و از وصول آن مأیوس شده ای به تو میرسانم به شرط آنکه یک اسب و ده تومان در حریم طوس به آن کس که بعد از بیدار شدن و بیرون رفتن از خانه با او مواجه میشوی بدهی آن مرد به فرموده امام یک اسب و ده تومان به من داد. و من سوار شده از شهر خارج شدم. چون به منزل اول رسیدم تاجری را در آنجا متحیر دیدم که امام هشتم را در خواب دیده بود که آن حضرت به او فرموده بود که اگر منافع فلان پانصد تومان خود را به فلان سید بحرینی که فردا با فلان مشخصات می آید بدهی من تو را به صحت و سلامت به مقصدت می رسانم و درباره تو نیز شفاعت خواهم کرد. بعد از ملاقات با تاجر با هم به طرف اصفهان حرکت کردیم آن تاجر صد تومان به من داد و من وسایل دامادی خود را فراهم کردم و راه افتادم و به سلامتی وارد بحرین شدم و در همان مدرسه ای که قبلاً بودم، ساکن شدم. چون روز دیگر شد، ناگاه دیدم شیخ ناصر لؤلؤی که پدر آن دختر است با حشم و خدم خود وارد مدرسه شد و یکسره نزد من آمد و خودش را روی دست و پای من انداخت که ببوسد من در مقام امتناع برآمدم.
ص۲۸۲
گفت: چگونه دست و پای تو را نبوسم و حال آنکه من به برکت تو داخل در شفاعت حضرت رضاء شده ام. زیرا که من شب گذشته در خواب خدمت آن بزرگوار مشرف شدم. آن حضرت به من فرمود که هرگاه شفاعت مرا میخواهی باید فردا فلان مدرسه بروی در فلان حجره که سیدی از اهل این شهر به زیارت من آمده بود و حالا برگشته و دختر تو را خواهان است. اگر تو دختر خود را به او بدهی من شفیع تو میباشم در روزی که: «لا ینفع مال ولا بنون. این بود که شیخ ناصر آن دختر خود را به من تزویج کرد. و بعد از آن باز امام هشتم را در خواب دیدم. فرمود: «برو بسوی نجف پس من به نجف رفتم و یک سال در آنجا باز آن بزرگوار را در عالم رؤیا زیارت کردم که فرمود: توقف نمودم. یک سال در کربلا باش و یک سال در کاظمین تا باز امر من به تو برسد. و اینک من در کاظمین هستم تا اینکه یک سال تمام شود تا امر حضرت برسد (کرامات رضویه، ج ۲، ص ۵۷ به نقل از دارالسلام نوری).
ص۲۸۳
شفاعت حضرت از معصیت کاران
محدث نوری نقل نموده است که میر معین الدین اشرف که یکی از صلحاء خادمین روضه منوره رضویه بوده گفته است: من شب در دارالحفاظ خوابیده بودم و در خواب دیدم برای تجديد وضو بیرون آمدم تا به صفه میر شیر علی ایوان طلای فعلی) رسیدم. ناگاه دیدم افراد زیادی که در پیشاپیش ایشان مرد بزرگوار عظیم الشأن نورانی و خوش صورتی بود. داخل صحن مطهر شدند. دیدم در دست آن جماعت که پشت سر آن بزرگوار بودند کلنگ است و ایشان آمدند تا به وسط صحن مبارک رسیدند. پس آن شخص بزرگ نورانی که در جلو ایشان بود فرمود انبشوا هذا القبر واخرجوا هذا الخبيث یعنی بشکافید این قبر را و بیرون آورید این خبیث را ! به قبر مخصوصی اشاره فرمود و آن جماعت شروع به کندن قبر کردند.
ص ۲۸۴
من از یک نفر پرسیدم این شخص بزرگ نورانی کیست؟ گفت: این حضرت امیرالمؤمنین است. در این هنگام دیدم خود حضرت ثامن الائمه الا از جانب روضه مبارکه بیرون آمد و خدمت جدش امیر المؤمنين رسید و بر آن حضرت سلام کرد و آن بزرگوار جواب سلامش را فرمود. پس از آن امام هشتم به آن حضرت عرض کرد: یا جداه اسئلك ان تعفو عنه وتهبني تقصيره. یعنی من از شما خواهش میکنم از این شخص که در جوار من دفن شده است عفو فرمایی و تقصیر او را به من ببخشی امیر المؤمنین فرمود: تو میدانی که این مرد فاسق و فاجر بوده و شرب خمر می کرده است.
عرض کرد: بلی!لكنه اوصى ان يدفن في جواري. یعنی بلی چنین است که فرمودی؛ ولی این مرد هنگام مردن و وقت مرگش وصیت کرده است که او را در جوار من دفن کنند و من امیدوارم که از او عفو فرمایی پس امیر المؤمنین فرمود: «وهبتك جرائمه یعنی من گناهانش را به تو بخشیدم.
ص۲۸۵
آنگاه آن حضرت تشریف بردند. خواب بیننده میگوید: من از وحشت بیدار شدم و تعدادی از خدام را که خوابیده بودند بیدار کردم و با هم به محلی که در خواب دیده بودم رفتیم قبر تازه ای دیدیم که مقداری از خاک بیرون ریخته شده بود پرسیدم که این قبر کیست؟ گفتند: «قبر شخصی است که دیروز در اینجا دفن شده است (كرامات رضویه، ج ۲، ص ۱۰۰ به نقل از دارالسلام نوری).
شفاعت از گناهکاران مدفون در جوار حضرت
ملأهاشم خراسانی مؤلف کتاب منتخب التواریخ از پدر خود محمد علی خراسانی مشهدی که قریب هفتاد سال به خدمت فراشی در آستان قدس رضوی مفتخر بوده نقل میکند در اوایلی که من به خدمت فراشی آستان رضوی مشرف شده بودم خادمی که او نیز با من در یک زمان کشیک بود مردی اهل زهد و عبادت بود. وقتی شبها درب حرم مطهر را می بستند آن مرد صالح برای خواب به آسایشگاه نمی رفت.
ص۲۸۶
بلکه در همان دار الحفاظ که در بسته می شد مشغول تهجد و عبادت می شد و وقت کسالت و خستگی سر خود را به عتبه در می گذاشت تا کسالتش برطرف شود. شبی سرش را بر عتبه مقدسه گذاشته بود، ناگاه صدای باز شدن در ضریح مطهر به گوشش می رسد. ۱ ابتدا خیال می کند
هنگام بسته شدن در بها، کسی در داخل حرم جا مانده ناگاه میبیند درب حرم مطهر باز شد و بزرگواری از حرم بیرون آمد و دری که از دارالحفاظ به دارالسیاده است باز شد و آن جناب به طرف دارالسیاده رفت و از آنجا به طرف ایوان طلا رفته و لب ایوان ایستاد خادم مذکور نقل میکند من با کمال ادب نزدیک محراب ایستادم دیدم دو نفر با کمال ادب آمدند و با حال خضوع در برابر آن حضرت ایستادند. پس آن حضرت به آن دو نفر فرمود: «این قبر را بشکافید و این خبیث را از جوار من بیرون ببرید و اشاره کرد به قبری که در صحن مقدس پشت پنجره بود. من نگاه می کردم که آن البته در خاطر راوی نمانده که آیا خادم در خواب دیده یا در بیداری؟
ص۲۸۷
دو نفر با کلنگ قبر را شکافتند و شخصی را در حالی که زنجیر آتشین به گردنش بود بیرون آوردند و کشان کشان از صحن مقدس به طرف بالا خیابان بردند ناگهان، آن شخص روی خود را به جانب آن بزرگوار کرد و عرض کرد: یابن رسول الله! من خود را مقصر و گناهکار می دانستم که وصیت کردم مرا از راه دور بیاورند و در جوار شما دفن کنند. تا این سخن را گفت آن حضرت به آن دو نفر فرمود او را برگردانند. در این هنگام ناقل حکایت بیهوش می شود. چون سحر خدام وارد حرم میشوند و می بینند که آن مرد بیهوش افتاده او را به هوش می آورند و او قضیه را نقل میکند.
با جمعی از خدام رفتیم آن محل را به ما نشان داد و ما آثار نبش قبر را به چشم خود دیدیم. پس از آن معلوم شد که آن قبر یکی از حکام توابع مشهد بوده که روز قبل او را در آن محل دفن کرده بودند (كرامات رضویه، ج ۲، ص ۱۱۱ به نقل از منتخب التواریخ، باب دهم).
ص ۲۸۸
قسم دادن حضرت به مادرش حضرت زهرا (ع) و نجات از آتش دوزخ
در دار السلام عراقی آمده مردی از اهالی شهر یزد که از اهل صلاح و سداد بوده و برادری فاسق و فاجر داشت که بواسطة اعمال زشت خود باعث اذیت و آزار برادر صالح خود بود. مردم نیز از دست او در امان نبودند و شکایت او را نزد برادرش می کردند. روزی برادر صالح اراده زیارت مشهد مقدس حضرت ارضا کرد برادر فاسق همراه عده ای به قصد مشایعت برادر خود بیرون آمد تمام مشایعت کنندگان برگشتند ولی آن برادر گفت: من بسیار معصیت کرده ام و میخواهم به زیارت حضرت رضاء مشرف شوم شاید به شفاعت آن حضرت خداوند مرا عفو فرماید. برادر صالح بخاطر ترس از اذیت و آزار خود، در برگردانیدن او اصرار کرد ولی فایده نکرد، تا آنکه گفت: «من که با تو کاری ندارم با زوار می روم».
ص۲۸۹
پس ناچار آن برادر سکوت کرده تن به قضا داد؛ ولی او به اقتضای طبیعت خود در طول مسافرت بدرفتاری را با برادر و سایر زوار آغاز نمود مردم نیز نزد برادر صالح شکایت میکردند و آن بیچاره را آسوده نمی گذاشتند.
محال دان که از تأثیر خویش دست کشد بهر کجا که نهد پای عقرب جزار
تا آنکه برادر فاجر در یکی از منازل مریض شد و مرض او شدت گرفت تا در نزدیکی مشهد فوت کرد. آن برادر صالح بخاطر حق برادری جنازه را غسل داد و کفن کرد و بر آن نماز خواند. آنگاه آن را به نمد پیچید و با خود به مشهد حمل نمود و پس از طواف او را در حرم مطهر رضوی، دفن کرد. در مورد او فکر میکرد که بر او چه گذشت و در برابر اعمالش با او چگونه رفتار شد؟ و بسیار مایل بود که او را در خواب ببیند و در این باره از او سؤال کند. چند روزی از دفن او گذشته بود که او را در یک حال خوب در خواب دید آنچه را که بر او گذشته بود از او سؤال کرد. گفت: ای برادرا بدانکه مرگ و عقبات آن بسیار سخت است و اگر شفاعت این امام غریب نصیب من نشده بود، هلاک شده بودم.
ص۲۹۰
بدان ای برادر چون مرا قبض روح کردند، من خود را یک پارچه آتش دیدم بسترم ،آتش فرشم آتش، فضای منزل هم پر از آتش شد و من مکرر صیحه میزدم و میگفتم سوختم سوختم و شما به من اعتنایی نمی کردید. تا آنکه تابوت آورده و مرا در آن گذاشتند دیدم آن تابوت آتش شد و من فریاد
کردم که سوختم سوختم و کسی متوجه من نمی شد. تا آنکه مرا برهنه کردند و بالای تخته ای برای غسل دادن گذاشتند. ناگاه دیدم که تخته هم آتش شد، هر قدر فریاد کردم کسی به من توجه نکرد. پس با خود گفتم چون آب بر من بریزند شاید حرارت آتش از بین برود ولی چون لباسم را در آوردند و ظرف آب بر بدنم ریختند، دیدم که آب هم آتش شد و من چون چنین دیدم فریاد برآوردم که بر من رحم کنید و این آتش سوزان را بر من نریزید؛ کسی فریاد مران می شنید تا آنکه مرا شستند و کفن کردند دیدم کفن هم آتش شد. پس مرا در نمد پیچیدند آن هم آتش شد تابوت هم آتش شد. همینطور در آتش بودم و می سوختم و در راه به هر یک از زائرین بر میخوردم از او استغاثه می کردم و کسی اعتنایی به من نمی کرد.
ص۲۹۱
تا آنکه داخل مشهد شدیم و تابوت مرا برای طواف، جانب حرم بردند چون به در حرم رسیدند ناگاه دیدم که از آتش خبری نیست و من خود را آسوده دیدم. چون مرا داخل حرم مطهر کردند، دیدم که صاحب حرم حضرت رضا بر بالای قبر مطهر خود ایستاده و سر مبارک خود را به زیر انداخته و اعتنایی به من ندارد. مرا یک دور طواف دادند چون بالای سر ضریح مقدس رسیدم پیرمردی را دیدم که متوجه من گردید. و گفت که: به امام الاستغاثه کن تا شفاعت نماید و تو را از این عقوبت برهاند. چون این سخن را شنیدم رو به آن حضرت کردم و عرضه داشتم فدایت شوم مرا دریاب آن جناب اعتنایی به من نفرمود. پس دیگر بار مرا بر بالای سر مطهر عبور دادند و آن پیرمرد گفت: «به امام استغاثه کن! باز عرض کردم فدایت شوم مرا دریاب باز آن حضرت جوابی نفرمود تا آنکه در طواف سوم، چنانکه متعارف است.
ص۲۹۲
مرا به بالای سر آوردند. باز آن مرد گفت: «استغاثه کن» گفتم: «چه کنم که جواب نمی فرماید. گفت: «اگر تو را از حرم خارج کنند، باز به همان عذاب و آتش گرفتار خواهی شد و دیگر هیچ راه چاره ای نخواهی داشت. گفتم چه کار کنم که آن حضرت توجه فرماید و شفاعت کند؟ گفت: «آن حضرت را به جده اش فاطمه قسم ده و آن معصومه را شفیعه خود کن چون این سخن را شنیدم، گریه کردم و عرض نمودم فدایت شوم به من رحم کن و منت بگذار تو را به حق جده ات فاطمه زهرا صديقه مظلومه سوگند می دهم که مرا مأیوس نفرما و بر من احسان کن و از در خانه خود مران چون آن حضرت این سخن را شنید بسوی من نگاهی کرد و مانند کسی که گریه راه گلویش را گرفته باشد، فرمود: چه کنم؟ جای شفاعت که برای ما نگذاشته ای پس دستهای مبارک خود را بسوی آسمان برداشت و لبهای خود را حرکت داد و گویا زبان به شفاعت گشود.
ص۲۹۳
و چون مرا بیرون آوردند دیگر آن آتش را ندیدم و از عذاب آسوده شدم (كرامات رضویه، ج ۲، ص ۱۱۶ و دار السلام عراقی ص ۴۹۱). نجات اسیر و برگشت او به دامن خانواده مرحوم سید نعمت الله جزائري صاحب انوار نعمانية نوشته در سال ۱۳۰۷ هنگام مراجعت از زیارت حضرت رضا و هنگام عبور از استرآباد، یکی از سادات برجسته صالح برای من نقل کرد که حدود سال ۱۰۸۰ ترکمنها حمله ای به استرآباد کردند اموال مردم را بردند و زنها را اسیر کردند. از جمله اسیران دختری بود که مادر بیچاره اش غیر از او فرزند دیگری نداشت. پیرزن روز و شب در فراق و دوری دخترش گریه می کرد و اشک می ریخت و آرامش نداشت. تا اینکه روزی با خود گفت حضرت رضا برای کسی که او را زیارت کند ضامن بهشت شده است پس چگونه می شود ضامن برگشتن دختر من نشود؟ خوب است که به زیارت آن بزرگوار بروم و دختر خود را از آن حضرت بگیرم و لذا به مشهد مقدس مشرف شده جهت نجات دخترش به بارگاه پرفیض حضرت ثامن الائمه المتوسل گردید. از آن طرف کسانی که دختر را اسیر کرده بودند او را بعنوان کنیز به تاجری بخارایی فروختند و آن تاجر دختر را جهت فروش به بخارا برد. در بخارا شخص مؤمن و صالحی از تجار در خواب دید که در دریای بزرگی غرق شده و دست و پا می زند تا اینکه خسته شد و نزدیک شد که هلاک شود، ناگاه دید دختری دست دراز کرد و او را از آب بیرون کشید و از
در یا بیرون آورد و از آن دختر تشکر کرد. پس از بیدار شدن بخاطر آن خوابی که دیده بود، ناراحت و متفکر بود تا اینکه به حجره تجارت خود آمد. در این هنگام شخصی نزد وی آمد و گفت: «من کنیزی دارم و می خواهم او را بفروشم. تاجر با آن مرد به محل نگهداری کنیز رفت و تا چشم تاجر به کنیز افتاد دید او همان دختری است که او را دیشب در خواب دیده که وی را از دریای مرگ نجات بخشیده ... بسیار تعجب کرد.
تاجر از خرید کنیز استقبال کرد و با میل و رغبت زیادی و با شادمانی فراوان او را خرید و به خانه آورد.
ص ۲۹۵
سرگذشت دختر را جویا شد و او شرح حال و گرفتاری خود را به تفصیل بیان کرد. تاجر از شنیدن داستان او فهمید که دختر مؤمنه و شیعه است. به دختر گفت: اندوهناک تباش ! زیرا که من چهار پسر دارم و تو هر یک از ایشان را که بخواهی بعنوان همسری انتخاب کن. دختر گفت: هر یک از ایشان شرط کند مرا با خود به مشهد مقدس زیارت قبر حضرت رضا ببرد، من او را به همسری اختیار میکنم. یکی از آن چهار پسر این شرط را قبول کرد و با دختر ازدواج کرد و به قصد آستان بوسی حضرت رضا از بخارا به طرف خراسان حرکت کردند. متأسفانه دختر در بین راه سخت مریض شد و شوهر او با هر مشقتی که بود او را به مشهد مقدس رسانید و در مسافرخانه ای منزل گرفته، مشغول پرستاری او گردید ولی از این جهت که از عهده پرستاری او برنمی آمد، خیلی ناراحت بود. روزی وارد حرم مطهر حضرت رضاء شد، از خدای تعالی درخواست نمود که زنی برای پرستاری بیمارش پیدا شود.
ص۲۹۶
هنگام خروج از حرم مطهر در دارالسیاده پیرزنی را دید که به طرف مسجد میرود و به او گفت: «ای مادرا من شخصی غریب و نا آشنا هستم همسری دارم که در بستر مرض افتاده نمی توانم از او پرستاری کنم اگر امکان دارد چند روز از بیمار من بخاطر امام هشتم پرستاری کنی.»
پیرزن نگاهی به جوان کرد و گفت: «من هم مانند تو غریب هستم و برای زیارت و آستان بوسی حضرت علی بن موسی الرضا آمده ام و برای خوشنودی این امام حاضرم که از مهمان بیمارش پرستاری کنم پیرزن و جوان با یکدیگر به منزل رفتند پیرزن کنار بستر بیمار رفت دید از شدت درد مینالد با دست لرزان خود ملافه را از صورت دختر کنار زد همین که چشمش به مریض افتاد فریاد کشید و گفت آه! این دختر من است که در شهر غربت در بستر مرض بی پرستار افتاده است این همان است که یک سال تمام است که از فراقش میسوزم و می نالم و دختر هم چشم گشود مادر را در کنار بالینش دید به گریه افتاد و گفت: این مادر من است. مادر و دختر یکدیگر را در آغوش کشیدند و از توجه امام هشتم اظهار شادمانی کردند (دار السلام نوری، ج ۲، ص ۹۹).
برآورده شدن حاجت زائرین توسط حضرت
ابو طيب سلیطی گوید: «حمویه امیر لشکر خراسان در یکی از روزها به اتفاق گروهی از امرا وارد میدان حسین بن زید شد تا از نزدیک به وضع بیمارستانی که دستور داده بود در باب عقیل بسازند، رسیدگی نماید. چشمش به مردی افتاد که از کنارش عبور میکرد به غلامش گفت: او را به دارالاماره ببر تا من برگردم. هنگامی که امیر به اتفاق همراهان به دارالاماره برگشت، دستور داد آن مرد را نزد او آوردند. از او پرسید: «آیا الاغ سواری داری؟ عرض کرد: «نه!» دستور داد تا الاغ سواری به او بدهند. پرسید پول برای راه و هزینه زندگی خود داری؟ گفت نه فرمان داد هزار در هم پول برای مخارجش به او بدهند. سپس امر کرد یک جفت جوال خوزستانی و سفره غذا و سایر لوازم در اختیارش قرار دهند، تمام آنچه را که امیر دستور داده بود حاضر کردند.
ص۲۹۸
حاضران از این موضوع متحیر بودند. امیر گفت: «آیا میدانید این شخص کیست؟ و چرا چنین سؤالی از او کردم؟ و چرا این امکانات را در اختیار او قرار دادم؟ همه گفتند: «خیر!» امیر گفت: دوران جوانی به زیارت مرقد حضرت رضاء مشرف شدم در آن زمان با لباسهای ژنده بسر می بردم و در همان حال به حرم مطهر مشرف شدم و همین مرد در بارگاه اقدس رضوی شرفیاب بود در کنار مرقد مقدس از خداوند درخواست نمودم تا والی خراسان شده، امارت این استان را در اختیار من بگذارد و شنیدم که این مرد این چیزهایی که به وی دادم از خدا درخواست می نمود.
الاغ سواری و خرجی راه جوال خوزی و سفره ای ازاله
دگر چیزهایی که آید بکار که می خواستی از خداوندگار
من در همان حال احساس کردم که تیر دعایم از برکت حضرت رضا به هدف اجابت رسید، دوست داشتم که حوایج این مرد به دست من برآورده شود.
ص۲۹۹
در عین حال که حق قصاصی به گردن او دارم که باید انجام دهم.پرسیدند آن چیست؟ امیر گفت: «آن روز که این مرد شنید که من از خداوند این چنین تمنایی دارم با چشم حقارت به من نگاه کرد و پیش پایی به من زد و گفت: با چنین لباس ژنده و وضع نابسامانی ولایت و سپهسالاری خراسان را از خدا تقاضا میکنی؟ اکنون بخاطر جسارتی که به من کرده او را قصاص می نمایم. حاضرین گفتند خوبست امیر از کرده او چشم پوشی نموده
و او را ببخشد و از این راه احسان بیشتری به او کرده باشد. امیر از او درگذشت و او را مشمول عواطف زیادی قرار داد (زندگانی و شهادت امام هشتم ، صفحه ۱۵۵).
ص ٣٠٠
شفای مریضی که دکترها عاجز بودند
آقا میرزا احمد علی هندی مردی دانشمند، مقدس پارسا شایسته و پاکدامن بود بیش از پنجاه سال در جوار سالار شهیدان حضرت ابی عبدالله عالی بود. وی نقل می کند زخمی در پای من پیدا شد که دکترها از معالجه آن عاجز و از بهبودی آن ناامید شدند. پدرم با اینکه خودش از دکترهای بسیار خوب و حاذق هند بود هر چه دکتر متخصص بود همه را برای معالجه پای من حاضر نمود. هر یک از آنها دقیقاً معاینه کرده، به عجز و ناتوانی خود اعتراف نموده گفتند این زخم غیر قابل درمان است. تا اینکه یک دکتر فرنگی که بسیار حاذق و فهمیده و متخصص در جراحت بود برای معالجه آوردند جراحت را دید و سپس فتیله ای در داخل زخم فرو برد بعد فتیله را بیرون آورد و نگاهی کرد و گفت تو را جز حضرت مسیح نمی تواند معالجه
کند و بهبودی بخشد. گفت: «این زخم به مغز استخوان رسیده و دیگر قابل درمان نیست؛ این مریض بیش از دو روز زنده نمی ماند.
ص ٣٠١
چون شب فرا رسید و خواب رفتم، در خواب دیدم که سید و مولای من حضرت ابی الحسن الرضا نزد من آمد و نور از چهره مبارکش میدرخشد بعد مرا صدا زد و فرمود ای احمد به طرف ما بیا عرض کردم: «آقای من شما که می دانید من قدرت و توانایی آمدن بسوی شما را ندارم. اعتنا نکرد و فرمود: بیا به طرف من بلند شدم و بسوی آن حضرت رفتم چون به خدمتش رسیدم دست مبارکش را بر جای زخم من کشید. بعد عرض کردم ای مولا و آقای من آرزوی زیارت شما را دارم. فرمود: «امکان پذیرد ان شاء الله تعالی.» وقتی از خواب بیدار شدم اثری از زخم ندیدم ولی قدرت اینکه این راز را افشا و آشکار کنم نداشتم به هیچ کس نمی توانستم بگویم زیرا که از من نمی پذیرفتند، باورشان نمی شد. سرانجام راز از پرده بیرون افتاد و منتشر شد. پادشاه هند خبردار شد و مرا خواست به من تبرک جست و برای من حقوقی معین و مقرر ساخت هر سال آن حقوق را برای من
می فرستاد (زندگانی امام هشتم به نقل از دارالسلام نوری، ج ۲، ص ۱۰۹).
ص ٣٠٢
رساندن مخارج روزانه زائر
میرعلی نقی اردبیلی نقل فرمود ملا عبدالباقی شیرازی که مجاور نجف اشرف بود به زیارت حضرت رضا مشرف شد. چون خرجی او تمام شده بود، خدمت حضرت رضا عرض کرده بود ای مولای من آقای من من زائر حضرتت می باشم و مخارج من تمام شده است و خرجی ندارم و مصرف من روزی سه شاهی است. استدعا می نمایم که این وجه را به من برسانی وی میگفت پس از این خواهش هر روز که از خواب بیدار می شدم میدیدم سه شاهی در اطاق خانه است، پس بر میداشتم و صرف مایحتاج خود می نمودم. و جریان بر این منوال بود تا از دنیا رفت (كرامات ،رضویه، ج ۱، ص ۲۵۰، به نقل از تحفة الرضویه).
ص٣٠٣
شفای نابینا بوسیله خاک منتسب به تربت حضرت شخصی به قصد زیارت حضرت رضا حرکت نمود و در یکی از منازل بین راه کور مادرزادی، مطلع شد که آن مرد به زیارت حضرت رضا میرود از او خواهش کرد که پس از تشرف و زیارت در وقت مراجعت قدری خاک از روضه منوره آن بزرگوار برای من بیاور که شاید خدای تعالی به برکت آن تربت ،پاک چشمان مرا شفا دهد. آن شخص خواهش او را قبول کرد ولی پس از زیارت حضرت هنگام برگشت از مشهد فراموش کرد که خاک بردارد و در بازگشت به آن منزلی رسید که آن نابینا تقاضای خاک کرده بود و اتفاقاً خرجی راهش هم تمام شده بود و مجبور شد که آنجا توقف کند. مرد نابینا مطلع شد که آن زائر از زیارت حضرت برگشته و لذا نزد او آمده و مطالبه خاک کرد. آن زائر چون فراموش کرده بود و نمیخواست جواب ناامیدی به آن نابینا بدهد، از جا برخاست و مقداری خاک از همان مکان برداشت و به او داد. آن مرد کور هم با خوشحالی تمام آن خاک را گرفت و با خلوص نیت که این تربت قبر حضرت رضا است بر چشمان خود کشید.
ص۳۰۴
همان شب از عنایت حضرت رضا چشمان او بینا شد. و هدایای زیادی به آن زائر داد و آن زائر به برکت وجود مقدس امام هشتم مخارج راهش تأمین شد (كرامات رضویه، ج ۱، ص ۲۵۱، به نقل از تحفة الرضویه).
نجات فرزند اسیر به عنایت حضرت رضا (ع)
عالم جلیل شیخ مهدی یزدی که از موثقین و اخبار محسوب میشد در بعضی از مؤلفاتش به خط خود این جریان را مرقوم نموده است. داماد من ملا عباس در شب پنجم ماه صفر ۱۳۰۴، نقل کرد که من قریب ۲۵ سال قبل به زیارت حضرت رضا مشرف شده بودم و هر وقت که به حرم مطهر می رفتم. پیرمردی را میدیدم که در حرم شریف نشسته و نزد قبر امام هشتم مشغول تلاوت قرآن است.
ص ۳۰۵
چون همیشه او را در حرم مشغول خواندن قرآن میدیدم بسیار تعجب کرده و با خود خیال می کردم که این پیرمرد مگر هیچ کار دیگری جز تلاوت کلام الله ندارد؟ تا روزی نزدیک او رفتم و بعد از سلام به او گفتم مگر شما هیچ شغلی ندارید؟ من میبینم که شما همیشه در این مکان مشغول تلاوت قرآن هستید. گفت من جریانی دارم که نمی خواهم از کنار قبر آن حضرت دور شوم و آن این است من وقتی از زادگاه خود همراه با پسرم به زیارت این بزرگوار می آمدم ناگاه بین راه جماعتی به ما رسیدند و پسر جوان مرا اسیر کردند و مرا به خاطر اینکه پیر و از کار افتاده بودم نبردند و من با نهایت افسردگی به پابوس این بزرگوار مشرف شدم و با سوز دل به آن حضرت عرض کردم که یابن رسول الله من پیر و ناتوانم و فقط آن یک پسر جوان را دارم او را هم اسیر کرده بردند و من پسرم را از شما می خواهم. از این تضرع و زاری من اثری ظاهر نشد تا شب جمعه ای نزدیک ضریح مقدس بسیار گریه کردم و به حضرت عرض نمودم که یا مرگ مرا از خدا بخواه و یا پسرم را به من برسان پس از گریه زیاد بی حال افتادم و خوابم برد. در عالم رؤیا دیدم وجود مقدس حجت خدا حضرت رضا (ع) از ضریح مطهر بیرون آمد و به من فرمود: تو را چه میشود؟ من قضایای خودم را به عرض حضرت رساندم و آن حضرت کاغذی به من داد و فرمود: «این کاغذ را بگیر و صبح از شهر بیرون برو و در خارج شهر قافله ای خواهی دید که به سمت بخارا میرود تو همراه قافله به بخارا برو و این کاغذ را به حاکم بخارا بده و او پسرت را به تو می رساند. چون از خواب بیدار شدم دیدم کاغذ مهر شده آن بزرگوار دست من است و در پشت آن نوشته شده است: «به حاکم بخارا برسد. صبح از دروازه بیرون آمدم قافله ای را که حضرت فرموده بود دیدم همراه قافله حرکت کردم و اهل قافله تاجر بودند و چون متوجه سرگذشت من شدند، بسیار به من توجه نموده مرا به بخارا بردند و به در خانه حاکم آنجا راهنمایی کردند.گفتم که به حاکم بگویید یک نفر آمده و کاغذی از طرف حضرت امام رضا (ع) آورده است.چون این خبر به حاکم رسید دیدم او با سر و پای برهنه بیرون دوید و کاغذ امام را گرفت و بوسید و بر سر نهاد و به خدام خود گفت فلان تاجر کجا است؟ او را حاضر کنید! به امر او تاجر را حاضر نمودند. حاکم به او گفت که حضرت رضا برای من مرقوم فرموده است که پسر این پیرمرد را از تو به پنجاه تومان خریداری کنم و به او برگردانم و اگر اطاعت نکنم به غضب و قهر حضرت گرفتار خواهم شد. آن مرد تاجر برای فروش فرزند من حاضر شد. حاکم چند نفر را با من همراه کرد و گفت برو نگاه کن و ببین پسر تو همان است یا نه؟ من همراه آنان به خانه آن تاجر رفتم و پسرم را دیدم و به نزد حاکم برگشتم. آنگاه حاکم پس از آنکه فرزند مرا از آن تاجر گرفت و به من تحویل داد گفت حضرت رضا برای من نوشته است. که خرج راه شما را هم بدهم امر کرد تا دو اسب برای ما آوردند و مخارج راه را نیز تأمین کرد و نامه ای هم نوشت که کسی متعرض ما نشود. من با پسرم حرکت کردیم و آمدیم تا به این سرزمین مقدس رسیدیم و حالا پسر من روزها مشغول کار است و من شغلی ندارم و در جوار این مرقد مطهر حضور می یابم و مشغول
تلاوت قرآن می شوم (كرامات رضویه، ج ۱، ص ۲۷۰).
ص٣٠٨
اجابت سریع دعا در حرم مطهر حضرت رضا
شیخ صدوق، تین نقل فرموده است: مردی از اهل بلخ به قصد زیارت حضرت رضا با غلام خود به مشهد مشرف شد و در حرم مطهر مشغول زیارت گردید و پس از زیارت در قسمت بالای سر مشغول نماز شد. غلام به طرف پایین پای مبارک رفت و به نماز ایستاد و چون هر دو از نماز فارغ شدند سر به سجده نهادند و هر دو سجده را بسیار طول دادند و لكن شخص بلخی، زودتر سر بلند کرد و دید هنوز غلام در سجده است، پس او را صدا زد. غلام فوراً سر برداشت و گفت: «لبیک یا مولای شخص بلخی گفت: «أتريد الحرية؟
ص ۳۰۹
یعنی آیا میل داری که آزاد شوی؟ غلام گفت: «بلی! » بلخی گفت: «انت حر، لوجه الله تعالى ..... یعنی من تو را در راه خدا آزاد کردم و فلان کنیزم را هم که در بلخ است در راه خدا آزاد کرده و به ازدواج تو در آورده و فلان مبلغ مهریه او قرار دادم و مهریه او را خودم می پردازم.
و فلان ملک را بر شما مرد و زن و بر اولاد شما، وقف کردم و این امام بزرگوار را بر این قضیه : شاهد و گواه قرار میدهم. غلام از شنیدن این سخنان به گریه در آمد و گفت: «سوگند بخدا و به صاحب این قبر که من در سجده همین حاجات را از خدای تعالی درخواست میکردم و از برکت صاحب این قبر شریف، خداوند به این زودی حاجات مرا برآورده نمود (عيون اخبار الرضا، ج ۲، ص ۲۸۲).
ص۳۱۰
دادن برات آزادی به زوار خود
جماعتی از اهل آذربایجان که یکی از آنان کور و نابینا بود به زیارت حضرت رضاء مشرف شدند. هنگام بازگشت در دو فرسخی مشهد، فرود آمده و در کنار هم نشسته و کاغذهایی را که نقش قبه منوره و روضه مقدسه بود، بیرون آورده و اظهار مسرت و خوشحالی می نمودند. آن شخص نابینا سبب خوشحالی آنان را پرسید. دوستانش به عنوان شوخی گفتند مگر تو نمی دانی حضرت رضا برات خلاصی و آزادی از آتش جهنم را به ما مرحمت
فرموده است. لميت آن شخص تا این سخن را شنید خیلی ناراحت شد و گفت: معلوم میشود که امام هشتم عالی به هر یک از شما که . داشته اید برات آزادی داده و به من که کور و ضعیف هستم مرحمت نفرموده بخدا قسم که من از حضرت دست بر نمی دارم تا برات خود را بگیرم.»
تصمیم جدی گرفت که به طرف مشهد مقدس برگردد دوستانش حقیقت جریان را گفتند ولی آن مرد باور نکرد و با نهایت پریشانی از رفقای خود جدا شد و به مشهد مقدس بازگشت و یکسره به حرم مطهر مشرف گردید و ضریح مطهر را محکم گرفت و عرض کرد: ای آقا! من مردی کور و عاجزم و از وطن خود به قصدزیارت حضرتت آمده ام.
ص ۳۱۱
و از کرم شما دور است که به همراهان من که چشم دارند برات آزادی از آتش دوزخ عنایت کنی و به من که عاجز و ضعیفم مرحمت نفرمایی بحق خودت قسم که دست از ضریحت بر نمی دارم تا به من نیز برات آزادی عطا فرمایی یک مرتبه دید پاره کاغذی به دستش رسید و هر دو چشمش
روشن و بیناگردید و بر آن کاغذ به خط سبز نوشته بود که: فلانی پسر فلانی از آتش جهنم آزاد است. پس با کمال خوشحالی از حرم مطهر بیرون آمد و خود را به رفقای خود رسانید (كرامات رضویه، ج ۱، ص ۲۲۷ به نقل از تحفة الرضویه).
شفای نابینا به عنایت حضرت
صاحب کتاب رایت رهنما نقل میکند که مردی بود به نام مشهدی محمد ترک که چشمهای او نابینا شد و به فقر گرفتار گردید.
من بسیاری از روزها میدیدم که بچه ای دست او را گرفته و او به زبان ترکی شعر میخواند و مردم به او کمک می کنند.
ص۳۱۲
بسیاری از اوقات او را در حرم مطهر حضرت رضا می دیدم که دست به شبکه ضریح مطهر گرفته و طواف می کند و به صدای بلند چیزی میخواند و چون خدام او را می شناختند مانع صدا و گریه او نمی شدند تا اینکه حدود هفت سال گذشت، شنیدم که حضرت رضا او را شفا مرحمت نموده. روزی او را در بست پایین با چشم بینا و برخلاف سابق با صورت نورانی و لباس پاکیزه دیدم چون چشمش به من افتاد به طرف من آمد و دست مرا بوسید و گفت: «من هفت سال است شما را ندیده ام. گفتم: «مشهدی محمد تو که کور بودی چطور بینا شدی؟ گفت: «قربان جدت بشوم او مرا شفا داد. آنگاه جریان خود را نقل کرد که روزی به منزل رفتم دیدم همسرم بی بی گریه میکند و آرام نمیگیرد. من هر قدر اصرار کردم که برای چه گریه میکنی؟ جواب نداد. بچه ها به من گفتند که مادر، با زن صاحبخانه دعوا کرده. پرسیدم برای چه نزاع کرده ای؟ گفت: «اگر خدا ما را میخواست اینگونه پریشان نمی شدیم و تو نابینا نمی شدی و زن صاحبخانه نمی گفت اگر شما مردمان خوبی بودید کور و فقیر نمی شدید
ص۳۱۳
این سخنان را با گریه گفت و از اطاق با حال گریه بیرون رفت. من از این قضیه بسیار منقلب شدم و فوراً برخاستم و عصای خود را برداشتم و از خانه بیرون آمدم. بچه ها مادرشان را صدا کردند که پدر میخواهد برود. بی بی آمد و گفت: کجا می روی؟ گفتم: «شمشیر برداشته ام بروم با جدت جنگ کنم؛ با چشمم را بگیرم یا کشته شوم و تو دیگر مرا نخواهی دید. او هر چه خواست مرا برگرداند قبول نکردم و یکسره به حرم مشرف شدم و باگریه فریاد زدم من جدت علی را کشته ام، من چشم می خواهم. یکی از خدام حرم دست به شانه من زد و گفت: این اندازه داد نزن وقت مغرب است مگر تو نماز نمی خوانی؟ چون در قسمت بالا سر بودم گفتم: «صورت مرا به طرف قبله کن او صورت مرا به طرف قبله نمود و مهری به من داد. من نماز مغرب را خواندم و باز شروع به ناله و گریه و استغاثه نمودم شنیدم که دو نفر به یکدیگر می گویند: این سگ هر چه فریاد بزند حضرت رضا جواب او را نمی دهد.
ص۳۱۴
این سخن بسیار در من اثر کرد و دلم بی نهایت شکست چند قدم جلو رفته و خود را به ضریح مطهر رساندم و به شدت سرم را به ضریح زدم و یقین کردم که سرم شکست، آنگاه حال ضعف به من دست داد شنیدم یکی میگوید: «محمد! چه می گویی؟ تا این فرمایش را شنیدم نشستم باز سرم را به شدت به ضریح کوبیدم. دوباره همان صدا را شنیدم که می گوید: «محمد چه می گویی؟ اگر چشم میخواهی به تو دادیم سرم را بلند کردم و نشستم دیدم همه جا را میبینم و دیدم که مردم مشغول خواندن زیارت هستند و چراغها روشن است. از شدت شوق دوباره سرم را به ضریح زدم در آن حال دیدم ضریح شکافته شد، آقایی ایستاده و آن بزرگوار از مردم بلندتر و جسیم تر و چشمان درشت و محاسن مدور با لباس سفید و شالی مانند شال شما سبز بر کمر و تسبیحی در دست داشت که می درخشید و به من نگاه میکند و میگویی؟ چشم تبسم مینماید و می فرماید «محمد چه می گویی؟ میخواستی به تو دادیم؛ چه میخواهی؟
ص ۳۱۵
من به آن حضرت نگاه می کردم و به مردم نگاه می کردم که چرا متوجه آن جناب نیستند گویا آن حضرت را نمی بینند و هر قدر آن سرور فرمود: «چه میخواهی؟» مطلبی به نظرم نیامد که عرض کنم. سپس فرمود به بی بی بگو این قدر گریه نکند که گریه او دل ما را می سوزاند عرض کردم بی بی آرزوی زیارت خواهرت را دارد فرمود موفق میشود آنگاه از نظرم رفت و ضریح به هم آمد. خادم حرم که مرا بینا دید، گفت: «شفا یافتی؟» گفتم: «بلی» زائرین متوجه شده بر سر من ریختند و لباسهای مرا پاره پاره کردند. لذا خودم را به کوری زده و فریاد کردم از من کور چه می خواهید؟ و زود از حرم بیرون آمده و میان صحن که رسیدم دیدم صحن خلوت است. به فکر افتادم اکنون چگونه دست خالی به خانه بروم. چون بچه ها گرسنه اند و غذایی نداریم از همانجا به قبر مبارک توجه نموده عرض کردم ای آقا چشم به من دادی، گرسنگی بچه هایم را چه کنم؟
ص ۳۱۶
ناگاه دستی پیدا شد که صاحب دست را ندیدم، چیزی در دست من گذاشت. چون نگاه کردم دیدم یک عدد اسکناس ده تومانی است. بازار رفتم و نان و لوازم دیگر گرفته، به طرف خانه برگشتم بین راه یکی از همسایه ها را دیدم. گفت: «مشهدی محمد به عجله میروی مگر بینا شده ای؟ گفتم: «بلی! حضرت رضا مرا شفا داده تو کجا می روی؟» گفت: «مادرم بد حال است دنبال دکتر میروم گفتم یک لقمه از این نان را که عطای خود حضرت رضا است به او بخوران شفا می یابد. او لقمه نان را گرفت و برگشت، من نیز به خانه آمدم و خودم را به کوری زدم و لوازم خانه را به همسرم دادم. بچه ها دور من بودند و همسرم از اطاق بیرون رفته بود، من گفتم قوری جوشید بچه ها گفتند: «مگر می بینی؟ گفتم: بلی فریاد کردند مادر بیا که پدر بینا شده. بی بی آمد و قضیه را به او گفتم و او بسیار خوشحال شد. صبح احوال مادر همسایه را پرسیدم، گفتند: «قدری از آن نان را در دهان او گذاشتیم چون لقمه از گلوی او فرو رفت. حالش بهتر شد و اکنون سالم است (کرامات رضویه، ج ۱، ص ۲۸۲).
ص ۳۱۷
رسیدن زن و مرد به وصال همدیگر به عنایت حضرت رضا (ع)
شخص موثقی از اهل گیلان نقل کرد که من برای امر تجارت به شهرها می رفتم تا اینکه اتفاقاً سفری به هند رفته و در آنجا بخاطر پیشامدی شش ماه در شهر «بنگاله ماندم و حجره ای برای کار تجارت تهیه کردم. کنار حجره من مرد غریبی بود که دو پسر داشت و با آنان بسر میبرد و من همیشه آن مرد را ملول و افسرده و غمناک می دیدم و علت حزنش را نمی دانستم. گاهی صدای گریه و ناله او را می شنیدم و چون حزن و گریه او را غیر عادی یافتم به فکر افتادم که علت حزن آن مرد را جویا شوم نزد او رفته و گفتم آمده ام که جهت حزن و پریشانی شما را سؤال کنم گفت: «دوازده سال قبل کالاهای نفیسی را با کشتی حمل می کردم و مدت بیست روز کشتی در حرکت بود. ناگاه باد تندی وزید و دریا به تلاطم افتاد کشتی و همه اموال غرق شد. من از تخته پاره ای گرفتم و باد مرا به طرف راست و چپ می برد. تا به حکم قضای الهی موج دریا مرا به ساحل انداخت و به جزیره ای رسیدم چون از هلاکت نجات یافتم خدای را شکر نموده، برخاستم و مشغول گردش در جزیره شدم. دیدم جزیره ای است بسیار با صفا و سبز و در نهایت طراوت، ولی کسی در آنجا نیست. من مدت یکسال در آن جزیره بودم و شبها از ترس درندگان روی درخت بسر می بردم تا اینکه روزی نزدیک درختی که آب باران زیر آن جمع شده بود نشستم که وضو بسازم ناگاه عکس زنی بسیار خوش صورت میان آب دیدم تعجب کرده سر بلند نمودم، دیدم دختری است بسیار زیبا ولی برهنه و بدون لباس است. تا آن دختر متوجه شد که من به او نظر کردم، گفت: ای مرد از خدا و پیغمبر شرم نمی کنی که به من نگاه میکنی!؟ من از حیا سر به زیر انداختم و گفتم تو را بخدا قسم! به من بگو بدانم آیا تو از سلسله بشری یا از صنف ملائکه ای یا از طایفه جنی؟ گفت: «من انسانم و پدر من اهل ایران بود و عازم هند شد و مرا هم همراه خود میبرد و اتفاقاً کشتی ما غرق شد و من در این جزیره افتادم و حال نزدیک سه سال است که در اینجا
مانده ام. چون قصه او را شنیدم من هم سرگذشت خود را به او گفتم و اظهار کردم که اکنون ما دچار این چنین سرنوشت شده ایم اگر راضی شوی من تو را به عقد خود در آورم.» آن زن سکوت کرد و من سکوت او را علامت رضا دانستم و او را به عقد خود در آوردم و با یکدیگر با دل خوش زندگی می کردیم تا خداوند قادر منان بر بیکسی و تنهایی ما رحم نمود و دو پسر به ما عنایت فرمود. ولی اتفاقی برای ما پیش آمد که از آن زن جدا شدیم و حزن من به جهت دوری و جدایی از آن زن است. و آن این است که من و آن زن در آن جزیره با این دو پسر خشنود بودیم تا یکی نه ساله و دیگری هشت ساله شد و در آنجا چون لباس و پوشاکی نبود برهنه بسر می بردیم و موهای بدن ما دراز شده بود و بسیار بد منظر بودیم. روزی همسرم به من گفت: «ای کاش لباسی داشتیم که خود را می پوشاندیم و ستر عورت می نمودیم. پسرها که سخن ما را شنیدند، گفتند: «مگر طور دیگر هم می شود زندگی کرد؟ مادرشان گفت: «بله! خداوند متعال شهرها دارد پر از جمعیت و مردم آنجا خوراکهای لذیذ و لباسهای نیکو دارند و ما هم مدتی آنجا بودیم، ولی در سفر دریا، کشتی ما شکست و در دریا افتادیم و به خواست خدا بواسطه تخته پاره ای به این جزیره افتاده ایم. گفتند: اگر چنین است پس چرا به وطن و جای سابق خود نمی روید؟ مادر گفت چون دریا است و بدون کشتی نمی شود از دریا عبور کرد.
گفتند: «ما کشتی میسازیم و خیلی هم اصرار کردند. مادرشان به درخت بسیار بزرگی که در آنجا افتاده بود، اشاره کرد و گفت اگر بتوانید وسط این درخت را بتراشید و خالی کنید شاید به خواست خداوند بصورت کشتی در آید و ما بتوانیم خودمان را به جایی برسانیم.»
پسرها از شنیدن این سخن خیلی خوشحال شدند و با کمال شوق برخاستند و سنگهایی که مثل تیشه نجاری تیز بود، تهیه کردند و کمر همت بسته به خالی کردن میان آن درخت مشغول شدند. مدت شش ماه مشغول کار بودند تا اینکه وسط درخت خالی شد و به شکل کشتی درآمد بطوری که دوازده نفر می توانستند در آن بنشینند چون ما چنین دیدیم بسیار خوشحال شدیم شکر خدای تعالی را بجای آوردیم و با خود ::گفتیم شاید بشود با این وسیله خود را بجایی برسانیم و از تنهایی نجات پیدا کنیم.
ص ۳۲۱
پس از آن حدود صد من عنبر اشهب (موم) فراهم کردیم و از همان موم در یک طرف کشتی حوض ساختیم و آب شیرین برای آشامیدن در آن حوض ریختیم و مقداری برای خودمان خوراک فراهم کردیم آنگاه دو ریسمان محکم از ریشه درخت بافتیم و یک سر کشتی را به یک ریسمان بسته و سر دیگرش را به ریسمان دیگر و آن ریسمان را به درخت بزرگی بستیم و چون کارها تمام شد. در انتظار فرا رسیدن ایام مد دریا شدیم. وقتی مد دریا پیدا شد و آب بالا آمد، بطوری که کشتی ما روی آب قرار گرفت خوشحال شده و حمد خدای بجا آوردیم و همه سوار کشتی شدیم ولی دیدیم کشتی روی آب حرکت نمی کند. متوجه شدیم که یک سر ریسمان به درخت بسته شده است. و می بایست پیش از سوار شدن ریسمان را از درخت
باز میکردیم و ما از این کار غفلت نموده بودیم.
ص ٣٢٢
پس یکی از پسرها خواست برای باز کردن ریسمان پیاده شود مادرش جلوتر پیاده شد و سر ریسمان را باز کرد. موج دریا ریسمان را از دست او ربود و کشتی به حرکت درآمد و به وسط دریا رسید و آن زن بیچاره در آن جزیره ماند و شروع کرد به فریاد زدن و گریه و ناله کردن و از طرفی به طرف دیگر دویدن و ما دور شدیم و دیدیم آن بیچاره روی درختی رفت و با حسرت به ما نگاه میکرد و اشک می ریخت تا وقتی که ما از نظرش پنهان شدیم. پسرها که از مادر ناامید شدند ناله و گریه و اضطرابشان زیاد شد و گریه ایشان گویا نمکی بود که بر جراحات دلم پاشیده می شد. چون به وسط دریا رسیدیم خوف دریا ایشان را ساکت کرد و کشتی ما هفت روز در حرکت بود تا کنار دریا رسید و پیاده شدیم. از آنجایی که همه برهنه بودیم همانجا ماندیم تا اینکه تاریکی شب همه جا را فرا گرفت آنگاه من بر جای بلندی آمده و نظری انداختم و روشنایی از دور دیدم و به طرف آن
رفتم تا به در خانه ای رسیدم و در را کوبیدم مردی بیرون آمد که معلوم شد از بزرگان یهود است من قدری عنبر اشهب (موم) که با خود داشتم به او داده و مقداری لباس و فرش گرفتم و برگشتم و خود و فرزندانم لباسها را پوشیدیم. و صبح به طرف شهر آمدیم در این کاروانسرا حجره ای گرفتیم و با فروختن آن عتبرها وسایل زندگی فراهم نمودیم و اکنون با کمک فرزندانم تجارت میکنم ولی شب و روز از دوری بیکسی و بیچارگی همسرم در حزن و اندوه بسر میبرم.» راوی میگوید از شنیدن این قضیه بسیار ناراحت شده و به گریه افتادم پس گفتم گره تقدیر را به سر انگشت تدبیر
نمیتوان باز کرد و حکم الهی را نمی شود تغییر داد.
گر شود ذرات عالم پیچ پیچ با قضای ایزدی هیچ است هیچ
آنگاه گفتم: «اگر تو خود را به آستان قدس امام هشتم حضرت رضا برسانی و درد دل خود را به آن بزرگوار را عرضه بداری امید است که درد تو را علاج کند و این ناراحتی از تو برطرف سازد و تو را به مقصود برساند، چون هر کس به او پناهنده شود او را یاری می فرماید. این سخن من در آن شخص بسیار اثر کرد و با خدا عهد کرد که از روی اخلاص یک قندیل از طلای خالص بسازد و پیاده به آستان آن حضرت مشرف شود و همسر خود را از امام رضا (ع) طلب کند.
ص ۳۲۴
پس همان روز طلای خوبی تهیه کرد و قندیلی ساخت و با دو پسر خود رو به طرف مشهد مقدس نهاد. قبل از ورود اینها به مشهد متولی آستان قدس حضرت رضا را در خواب میبیند که به او می فرماید: «فردا یک شخصی به زیارت ما می آید تو باید از او استقبال کنی متولی با جمعی از محترمین به استقبال او از شهر بیرون آمده آن مرد را با فرزندانش با احترام تمام وارد کردند و منزلی برای آنان معین نمودند و قندیلی که آورده بود، در محل خود نصب کردند. آنگاه آن مرد غسل کرد و به حرم مطهر مشرف و مشغول زیارت و دعا گردید تا پاسی از شب گذشت و خدام حرم برای بستن در همه را غیر از آن مرد بیرون کردند و درها را بستند. آن شخص چون حرم را خلوت دید، در کنار ضریح مطهر شروع به تضرع و زاری نموده و درد دل خویش را با حضرت ی گفت تا دو سوم از شب گذشت حال خستگی به او دست داد و سر به سجده گذاشت و چشمش به خواب رفت، ناگهان شنید کسی میگوید «برخیز سر برداشت، نگاه کرد دید.
ص ۳۲۵
وجود مقدس حضرت رضا (ع) است، می فرماید: «من همسرت را آورده ام و اکنون بیرون حرم است، برو او را ملاقات کن میگوید: عرض کردم: فدایت شوم درها که بسته است. چگونه بروم؟ فرمود کسی که همسرت را از راه دور آورده میتواند درهای بسته را هم بگشاید. پس برخاستم و به طرف بیرون حرم حرکت کردم و به هر دری که میرسیدم باز می شد؛ تا از رواق بیرون آمدم چشمم به همسرم افتاد و او را به همان هیئتی دیدم که در جزیره بود. پس یکدیگر را در آغوش گرفتیم و من پرسیدم: «چگونه به اینجا آمدی؟ گفت: من از درد فراق و کثرت گریه مبتلا به درد چشم شده بودم و از شدت درد ناله میکردم. ناگاه جوانی نورانی پیدا شد که از نور رویش تمام فضا روشن شد و به من فرمود چشم بر هم بگذار من چشمان خود را بستم و پس از چند لحظه ای چشم گشودم و خود را اینجا دیدم. پس آن مرد همسر خود را نزد فرزندانش برد و به اعجاز امام ثامن به وصال یکدیگر رسیدند و مجاورت آن حضرت را اختیار کردند تا وفات نمودند (دار السلام، ج ۱، ص ۲۷۳).
ص ۳۲۶
کرامات و معجزات حضرت در سالهای اخیر
در آستانه تجدید چاپ کتاب با مراجعه به امور فرهنگی آستان قدس رضوی بخش ثبت شفا یافتگان، مسئولین محترم تمامی پرونده کسانی که در سالهای اخیر بعد از سال ۱۳۶۰) عنایات و الطاف ملکوتی امام هشتم شامل حال آنان شده و از درگاه قدس رضوی شفای دردهای بی درمان خود را گرفته اند و به تأیید هیأت پزشکی آستان قدس رضوی نیز رسیده بود در اختیار اینجانب قرار دادند و با استفاده از پرونده ها و مجله گران سنگ «زائر» چند قضیه زیبا، ارزنده و تکاندهنده جهت استفاده دلباختگان آستان قدس رضوی ذکر میکنیم؛ باشد که ذخیره ای قرارگیرد برای روزی که لا ينفع مال ولا بنون از مسئولین محترم امور فرهنگی آستان قدس رضوی که نهایت همکاری را مبذول داشتند کمال تشکر و تقدیر را می نماییم.
ص ۳۲۷
شفای رقیه از بیماری غش
دختری به نام رقیه اهل و ساکن تبریز، گرفتار بیماری نورویتکی (غش) که هرگونه آسایش را از اهل خانه گرفته و خانواده او با قرض و فروش اشیا لازم زندگی، رقیه را نزد تمامی اطبای متخصص اعصاب و روان میبرند اما هر روز وضعیت جسمی و روحی بیمار حادتر میشود؛ بطوری که دفعات حمله و بیماری به روزی هشت بار بالغ می گردد. همه با حسرت و افسوس به چهره جوان و پرمهر رقیه می نگرند و جز سر تکان دادن و دست بر دست کوفتن، کاری دیگر نمی توانند انجام دهند و نسخه پزشکان نیز کاری از پیش نمی برد.
با راهنمایی این و آن دخترک را نزد دعانویسهای ساکن در گوشه و کنار و کوچه های پیچ در پیچ می بردند، اما هیچ وردی نتوانست بر جان و روان رقیه اثر بگذارد و دخترک، پیش چشم عزیزانش تحلیل می رفت و خانواده در غصه و ماتم به سرمی برد. همسایگان و نزدیکان هر کس نظری می داد، بعضی معتقد به چشم زخم و حلول جن در درون او بودند و اهل خانه جز توسل به خدا و دعاهایی که با اشک دل همراه شده بود، هیچ پناهی نداشتند.
ص ۳۲۸
ماه محرم با اشک و ماتم سوگ ابا عبد الله عليه و غم رقیه حسین و رقیه خود میگذرد و پدر و مادر بر رقیه امام حسین ملا اشکها ریختند بر سر و سینه کوفتند و شبهای محرم را دست به دعا شفای بیمار را به حرمت خون حسین از خدا خواستند و در اربعین مولایشان نیز با دستان بلند شده تا اوج نیاز شفا خواستند. و حال در آستانه رحلت پیامبر بزرگ اسلام الله هیأتی از عزاداران خاندان رسول خدا، قصد سفر به مشهد فرزند رسول الله الله را دارند تا در ماتم رحلت پیامبر خاتم شهادت سبط اکبر و هشتمین ستاره آسمان امامت الام عاشقانه فریاد نهند بر سینه بکوبند اشک بریزند و حوایج و دردهای بی درمان خود را به محضر امام هشتم ، ضامن آهو، عرضه بدارند و از آستان قدس ملک پاسبان آن بزرگوار با دستهای پر و قلبهای آکنده از سرور برگردند. هیأت مذهبی با عزاداران و خانواده های مشتاق زیارت فرسنگها راه را طی میکنند و در گذر از هر شهری نوای «یا رضا» و «یا محمد» شان سروشی است بر هموطنان مسلمان و همیشه در صحنه و گویا سرود دعوتی است بر جانها تا آهنگ آستان قدس رضوی نمایند.
ص ۳۲۹
کاروان این عاشقان در غروب روز جمعه به شهر مقدس رضوی می رسد رقیه و همراهان نیز همراه عزاداران به مشهد مشرف می شوند. زائرین و مجاورینی که جهت شرکت در مراسم رحلت رسول گرامی اسلام له و شهادت امام مجتبی به حرم مشرف شده اند در اطراف هیأت تجمع کرده اند و از مراسم زنجیر زنی مردان این هیأت که با تمام دل و وجود، زنجیر بر پشت میکوبند در حیرتند که خدایا ! این همه اخلاص و عشق فقط در خور بندگان شایسته توست. رقیه و دیگر زنان کاروان نیز شاهد این عظمت و بزرگی اند که باز رقیه دچار حالت غش و بیهوشی میشود و نزدیکانش گو یا دیگر تحمل این همه درد را ندارند و او را وسط هیأت در حال عزاداری میخوابانند و رواندازی روی او می اندازند و گویا در یک لحظه تمامی هیأت از عمق دل و با شدت در حالی که زنجیرها را همچون کبوترانی بالای سر به پرواز معجزات و کرامات حضرت رضا (ع) در می آورند و چون شمشیری بر گوشت فرود می آورند با گفتن «یا حسین» شفای رقیه را طلب میکنند.
ص ۳۳۰
مگر رسول این امت شفا بخش نبوده؟ مگر می شود از این درگاه نا امید برگشت؟ «یا محمد» «یا حسن» و «یا حسین» شفای همیشه دلهای داغدار ما بوده هیأت یا حسین گویان برگرد رقیه می چرخند و رقیه همچون نوزادی تازه متولد شده گویا اول از حال غش به عالم الهام می رسد و آقایی با قامت بلند تمامی آرزوها و عمامه ای به رنگ سبز عشق و چهره ای به نورانیت خورشید می بیند که دستی به سرش میکشد و با زیباترین صدا می گوید: دخترم! برخیز!» رقیه بر می خیزد و زنجیر زنان اشک در چشم فریاد یا حسینشان به عرش اعلی بال می کشد. معجزه امام!! شفای رقیه !!! ! (طبق نظر مورخ ۷۰٫۹٫۲۴ دکتر نوروزی پزشک بیماریهای اعصاب و
روان دوشیزه رقیه ناصری که قبلاً مبتلا به نوعی بیماری نوروتیکی بوده، هیچ علایمی از بیماری با خود ندارد. مجله زائر، آبان ماه ۱۳۷۳، ص ۲۶ با اندک تصرف و تغییر)
ص ۳۳۱
نجات از قطع پا به عنایت حضرت
خانم اشرف ترایی که بیست و یک سال مربی قرآن بود و به تدریس و تعلیم قرآن سرگرم بود، ماجرای شفا یافتن خود را به دست پر مهر امام رضا این گونه بیان می کند: چندی پیش هنگامی که بعد از ظهر خسته از کار روزانه به خانه برگشتم درد شدیدی در انگشت شصت پایم احساس کردم این درد چند روزی ادامه داشت تا اینکه انگشت پایم زخم شد دو سه روزی در خانه خودم به مداوای زخم پایم پرداختم ولی مداوای شخصی سودی نبخشید و روز به روز درد پایم شدیدتر و طاقت فرساتر می شد و سرانجام انگشت پایم چرک کرد و ورم پا تا بالای زانویم را فرا گرفت. ناچار به سراغ دکتر که الآن نامش در خاطرم نیست، رفتم و او پمادی را برایم نوشت از داروی پزشک نتیجه ای نگرفتم و روز به روز درد پا و ورم آن بیشتر می شد، پزشک مذکور دستور عکس برداری از پایم را داد و هنگامی که عکس پایم را برای دکتر بردم گفت استخوان پای شما سیاه شده و باید پای شما قطع شود. این سخن دکتر مرا وحشت زده کرد و در نهایت ناراحتی از مطب وی خارج شدم.
ص ۳۳۲
آشنایان ما در تهران پزشکی دیگر را که در کار خود حاذق بود، به من معرفی کردند. پس از یک هفته انتظار، موفق شدم به مطب دکتر راه یابم هنگامی که آقای دکتر عکس پای مرا دید با ناراحتی تمام بر سرم فریاد کشید: «حالا که استخوان پایت سیاه شده به سراغ من آمده ای؟ از من هیچ کاری ساخته نیست و تنها راه علاج شما قطع کردن پای دردمند شما است و اگر در این کار کوتاهی و سهل انگاری کنید، ممکن است چرک پای شما به قلب برسد که در این صورت خطر مرگ شما را تهدید میکند و از آنجا که من چند روز آینده عازم سفر به خارج از کشور هستم فردا مبلغ سی هزار تومان به حساب من واریز کنید تا در بیمارستان نسبت به قطع پای شما اقدام کنم و اضافه کرد که تأخیر در این کار باعث مرگ شما می شود. در نهایت دلگیری و با کوهی از درد و غم مطب دکتر را ترک کردم وقتی از مطب دکتر خارج شدم به شوهرم گفتم: «من هرگز اجازه نمی دهم پای مرا قطع کنند. در همان حال گوسفندی نذر مهمانخانه حضرت امام رضا کردم و دست توسل به دامان این امام مهربان و کریم زدم.
ص ۳۳۳
آن شب که از مطب دکتر با آن خبر تلخ و وحشتناک به خانه آمدم شب فراموش نشدنی و سختی را گذراندم در طول شب از درد به خود می پیچیدم و شدت درد من به حدی بود که گمان میکردم امشب شب آخر عمر من است و سرانجام از شدت درد پا قلبم از حرکت باز خواهد ایستاد. با این حال با خدای خود زمزمه می کردم که ای خدای بزرگ مدت بیست و یک سال از عمرم را در راه آموزش قرآن به بندگان تو گذرانده ام و در همه عمرم چندان در حفظ حجاب خود کوشیده ام که حتی کسی پای مرا بدون جوراب ندیده است. در همین حال که از ته دل به درگاه خدا می نالیدم، درد شدید با طاقتم را طاق میکرد و گریه امانم را از کف می برد دخترم مریم در کنار بسترم از شدت درد من می گریست و هر چه میخواستم او را از کنار خود برانم، امکان نداشت. شب با همه سختی و ناگواریش به کندی میگذشت و من در حالی که از درد به خود می پیچیدم نفهمیدم چه وقت خوابم برده بود. در خواب دیدم که در اتاق من گشوده شد و دایی من که از سادات رضوی است وارد خانه شد.
ص ۳۳۴
به او سلام کردم و با گلایه گفتم چه شده که دایی عزیزم یادی از ما کرده است؟ دایی در جواب من گفت: «مشهد بودم و به همین دلیل نمی توانستم به دیدار شما بیایم. در این حال من در عالم خواب به او گفتم: «بروید، شما هم با آقا امام رضایتان دایی با ناراحتی انگشتش را جلوی دهانش برد و گفت: ساکت باش، گفتم: «چرا ساکت باشم؟ گفت مگر آقا را نمی بینی؟ وقتی دقت کردم آقایی را با قدی بلند و چهره ای نورانی در حالی که لباس خاکستری بر تن داشت دیدم؛ ولی هر چه دقت کردم صورت آقا در هاله ای از نور پنهان بود و من نمی توانستم صورت ایشان را به خوبی ببینم. گفتم: «دایی جان این آقا کیست؟ دایی جلو آمد و آهسته به من گفت: «این آقا حضرت امام رضا است که به دیدن شما آمده اند.
به احترام امام رضا از جا برخاسته و در برابر آقا ایستادم در همین حال از شدت درد پا به زمین خوردم و ناگهان از خواب پریدم.
ص ۳۳۵
وقتی به خود آمدم همه وجودم می لرزید و بدنم غرق عرق شده بود هر چه در اتاق دایی و امام رضا را جستجو کردم کسی را نیافتم، جز دخترم که در کنار بستر من خوابش برده بود. صبح آن شب از دخترم مریم خواستم که پانسمان پای مرا عوض کند وی طشتی زیر پای من گذاشت تا پانسمان پای مرا عوض کند من در زمان تعویض پانسمان پایم، هیچ وقت دقت نمی کردم ولی همین که دخترم پای مرا باز کرد در نهایت شگفتی فریاد زد مادر انگشت پای شما به مویی بسته بود و پای شما غرق خون و چرک بود ولی الآن هیچ نشانی از زخم و خون و چرک در پای شما مشاهده نمی شود. هنگامی که شگفتی بیش از حد دخترم را دیدم از جای خود بلند شدم تا وضع پایم را ببینم وقتی چشمم به پایم افتاد دیدم هیچ نشانی از جراحت ناراحتی و درد در پایم نیست. افراد خانواده اطراف من جمع شده بودند و در حالی که گریه امانم نمی داد ماجرای خوابی را که دیشب دیده بودم برای ایشان نقل کردم. از آن شب تا به حال هیچ درد و ورم معجزات و کرامات حضرت رضا (ع) و ناراحتی در پای خود احساس نمیکنم (یادآوری میشود که مجموعه مدارک پزشکی بانوی شفا یافته در آرشیو شفایافتگان اداره امور فرهنگی آستان قدس رضوی موجود است. مجله زائر آبان ماه ۱۳۷۲، ص ۳۲).
ص ۳۳۶
شفای دختر لال
در غروب یک روز و در تاریک روشن شامگاهی دختر یکی از اهالی روستای بیدخت از توابع بیرجند، برای برداشتن بالش خواهر کوچکترش دزدانه و بی صدا به اتاقی می رود و در تاریکی کدر اتاق دست بر شانه خواهرش میزند به خیال اینکه او را غافلگیر کرده باشد؛ اما دختر بیچاره با این کار خواهر بازیگوشش هول میشود شاید هم می ترسد و هیولای ترس روز به روز هولناکتر میشود تا اینکه به یک بیماری لا علاج مبدل میشود و از تکلم باز می ماند و نیمی از صورتش پس از گذشت هفت روز بی حس شده و فکش از حالت عادی خارج می شود ... و مراجعه به پزشک برای مداوای دختر بیچاره بی نتیجه می ماند. چندین بار به بیمارستان و دکتر مراجعه میکنند اما سودی ندارد، حتی یک بار هم نزد دکتری که در مشهد، بسیار بسیار معروف است میبرند و جواب رد از دکتر میگیرند.
ص ۳۳۷
آری پیرمرد روستایی ناامید از همه جا، دخترش را به حرم آقا امام رضا میبرد و کنار پنجره فولاد دخیلش میکند و خود و همسرش داخل حرم رفته و خود پیرمرد می گفت: به درون حرم که داخل شدم، حتی عجیب در من قوت گرفت که نمی توانم آن را بیان کنم. میگفت خودم را در آن ازدحام مشتاقان به ضریح رساندم و نالیدم که یا امام رضا! اگر پسر بود، غمی نداشتم؛ دختر است و اگر شفا نیابد مایه سرشکستگی، یا شاه غریبان نا امیدم نکن ! و....... گویا چیزهایی گفته بود که تنها خدا آن گفته ها را می داند. می گفت: وقتی از حرم خارج شدم و پا به صحن گذاشتم متوجه ازدحام جمعیت در کنار پنجره فولاد شدم. از یکی علت را پرسیدم یکی از زائران در جوابم گفت: مثل اینکه امام رضا یک نفر را شفا داده است. پیرمرد با شتاب خودش را به پنجره فولاد می رساند و با کمال ناباوری دخترش را در صحت کامل می یابد.
ص ۳۳۸
دختر شفا یافته بعد از اینکه پدر و مادرش او را در کنار پنجره فولاد دخیل کردند و رفتند با اینکه سردرد عجیبی در او قوت گرفته بود شروع کرده بود به دعا خواندن و در همین حال خوابش میبرد و در عالم خواب که فکر می کرده بیداری است چون همه را میدیده حتی همان دخیل شده ای که در کنارش بوده اما هیچ صدایی به گوشش نمی رسیده؛ حس کرده حتی خودش را هم دیده است که عاجز و ناتوان در گوشه پنجره دخیل شده در همین موقع متوجه حضور آقایی سبزپوش می شود با عبایی و عمامه ای سبز و قرآنی زیر بغل، وقتی به چهره اش نگاه میکند در آن لبخندی می بیند که باعث می شود دخترک جرأت پیدا کرده و در حالی که سرش در التهاب درد می سوخته بگوید: «آقا ! من ناخوشم!» بعد آقای سبز پوش در
جوابش میگوید: «بلند شو! شفا پیدا کردی دخترک حس میکند در بیداری است و به همین دلیل اصلاً به فکرش نمی رسد که ممکن است آن آقای سبزپوش، امام رضا (ع) باشد.
وقتی از خواب میپرد به یکباره متوجه می شود آن آقا آنجا نیست.
ص ۳۳۹
اول چیزی که بعد از بیداری حس میکند صدای همهمه مردم بوده که تا قبل از آن یعنی در عالم خواب - آن را نمی شنیده و بی اختیار فریاد میزند یا امام رضا ا و مردم مشتاق دوره اش میکنند و.... حالا دیگر نه تنها سرش درد نمی کند بلکه همان دختری که به سردرد و فلج قسمتهایی از بدنش مبتلا شده بود و دکترها از علاجش عاجز مانده بودند شفا یافته و چنان در سلامت به سر می برد که اصلا نمی شود باور کرد که او همان دختر مریض چندی قبل است (مجلة زائر، شماره ۱۰، بهمن ماه ۱۳۷۲).
شفای دختر گرفتار بیماری غش
مردی به نام برزو از سرزمین سیستان و بلوچستان هجرت نموده و در دشت گرگان سکونت اختیار کرده و به کار زراعت و کشاورزی اشتغال می ورزد او همراه با همسرش از سپیده دم تا غروب آفتاب در صحرا و مزرعه مشغول کار و فعالیت است و در اثر همین کار مداوم ما در خانواده از کار افتاده و برزو پدر خانواده نیز کم کم نور چشمان خود را از دست می دهد.
ص ۳۴۰
او دختر بزرگ خود را به خانه بخت فرستاده بوده و دختر کوچکش به نام گل جمال نان آور خانواده بود. گل جمال علاوه بر کار پرزحمت مزارع، تمامی وظایف خانه را نیز بر عهده داشت دوخت و دوز شست و شو و رسیدن به پدر نابینا و مادر زمینگیر و پنج برادر کوچکترش ...... در مزرعه او در هنگام کار پر ملال رعه با خود می گفت: من کار میکنم برادرانم هر روز بزرگ و بزرگتر می شوند و بالأخره روزی زندگی به روی ما هم خواهد خندید، پس چه باک از کار چه باک از رنج من زاده رنجم من مرد خانه ام پس چه باک
اما فاجعه همیشه در کمین است فاجعه هنگامی که تصور نمی رود صاعقه وار فرود می آید. یک شب دختر بزرگ برزو که فرزندی نوزاد داشت مفقود می شود و مدتی بعد جسد او را پیدا می کنند. این فاجعه خانواده را کمر شکن می کند.
مادر بیمار و از کار افتاده حالی وخیم تر پیدا می کند و پدر نابینا نیز زمین گیر می شود.
ص ۳۴۱
لبخند گل جمال محو می شود و صورت شاداب او پر اشک میگردد و یک روز که با گریه همیشگی به گورستان سر قبر خواهرش رفته بود، دچار بیماری روحی میگردد و از گل جمال جز شبحی سرگردان هیچ نمی ماند، دیدن دختر مهربان مزارع با آن حالت همه را دچار تأسف میکند و با دیدن او هیچ کس نمی تواند از ریختن اشک خودداری کند کمر برزو میشکند نان آور خانه از دست می رود. حال گل جمال ساعت به ساعت بدتر می شود تا آنجا که هر دو دقیقه یک بار دچار ناراحتی می گردد؛ برای درمان او هرگونه سفارشی که از هر دهانی شنیده می شود به کار می بندند و به تمامی دعانویسان و افرادی که معرفی می شوند رجوع می کنند. بعد در گرگان به پزشکان مراجعه میکنند تا شاید گل جمال علاج شود اما هیچ تغییری در حال او پیش نمی آید تا اینکه گل جمال سفر به مشهد را پیشنهاد میکند تا شفای خود را از امام رضا(ع) بگیرد. روز اول خرداد سال ۱۳۷۰، ساعت ۷ صبح گل جمال با بدرقه نگاههای پر حسرت و آرزومند و گریان افراد خانواده اش که بدون او هیچ نان آوری ندارند، از علی آباد گرگان به اتفاق آشنایان راهی مشهد می شود.
ص ۳۴۲
در مشهد بلافاصله پس از سپردن وسایل سفر در یک مسافرخانه گل جمال و همراهانش به حرم مطهر مشرف می شوند. او با چشمانی اشک بار دست به ضریح میگیرد و با هق هقی خالصانه میگوید یا ضامن آهوا ای پناه بی پناهان منم گل جمال نان آور هشت نفر میدانید که پدرم کور است و مادرم زمینگر شده فرزند کوچک خواهر مقتولم کسی را ندارد، پنج برادر کوچکم چشم به راه من دوخته اند. بدون من هم گرسنه میمانند و امیدی جز تو ندارم، خودت مرا شفا بده! پس از گفتن این سخنان بیهوش می شود که بلافاصله به دار الشفا برده میشود و از آنجا به وسیله آمبولانس به بیمارستان قائم انتقال می یابد پزشکان پس از معاینه اولیه و تزریق چند آمپول و تجویز دارو پیشنهاد میکنند که فردا صبح او را به بیمارستان روانی رازی برده تا بستری شود. در مسافرخانه با وجود مصرف داروها، گل جمال سه بار دیگر دچار حالت بیهوشی میشود و پس از بازگشت به حالت عادی، گل جمال چند دقیقه ای میخوابد.
ص ۳۴۳
چند دقیقه خوابی که در زندگی گل جمال شاید دیگر پیش نیاید، زیباترین خواب عالم در خواب آقایی با لباس سبز بر او ظاهر می شود که با
شیرینترین لحن و پر مهرترین کلمات میگوید: دخترم! بیا به زیارت او بلافاصله بر می خیزد و با همراهان به حرم مشرف می شود گل جمال به محض تماس با ضریح بیهوش می شود که مجدداً حضرت بر او ظاهر میشود و با مهربانترین دستان او را بلند میکند و با همان لحن می فرماید
دخترم شفا یافتی دیگر بیمار نیستی گل جمال با چهره ای پر از حیرت و با چشمانی گریان بر می خیزد و با اشک و فریاد ضریح را در آغوش می فشرد. زندگی بار دیگر به خانواده برزو باز میگردد و دختر مهربان مزارع باز هم با لبخند به دشتها شادی بخشیده و سفره با نان آشتی می کند (مجلة زائر، مهر ماه ۱۳۷۳، ص ۲۲).
ص ۳۴۴
شفای دختر مبتلا به فلج پا
سمیه نوایی که در اثر تصادف با ماشین از پا و کمر ضربه می بیند و در پی آن استخوان پایش سیاه می شود هر گونه مداوا و درمان اثر نمیبخشد عاقبت دکتر معالج با جمله دیگر از دست ما کاری ساخته نیست پای او بطور کلی سیاه و خشک شده درهای امید را به روی آنان میبندد و پدر بیچاره به عاقبت زندگی دختری که وبال گردن او شده می اندیشد. او در حالی که قطرات اشک او همانند ابر بهاران از چشمانش سرازیر است به طرف قرآن آن کتاب شفا بخش و رحمت گستر آسمانی می رود کتابی که به تعبیر امیر مؤمنان فيه شفاء المستشفى وكفاية المكتفی ( نهج البلاغه، خطبة ۱۵۲) شفای دردمندان دواجو و حامی کمک خواهان است، پناه می برد و به او تفال زده و استخاره میکند. با تلاوت اولین آیه از صفحه مقابل سرور و خوشحالی از سیمای او نمایان میشود و با چهره خندان و بشاش میگوید.
ص ۳۴۵
فردا حرکت میکنیم حرکت بسوی طبیب واقعی شفاخانه خدایی!! مشهد مقدس حرم هشتمین امام نور آن پناه بی پناهان و امید بیچارگان!!! پس از پیمودن مسافتهای زیاد وارد شهر مقدس مشهد وادی طور و بهشت رضوان و حرم امن الهی میشوند و دختر بیمار و رنجور را که تا مرگ فاصله چندانی ندارد در کنار پنجره فولاد نشانده و دخیل می بندند. دختری که ابر سیاه غم و یأس بر سراسر وجودش سایه افکنده بود و آینده تاریک و مبهم در جلوی چشمان معصومش رژه می رفت و تمام پلهای ارتباطی میان خود و بهبودی را ویران شده می دید، اینک خود را در کنار اقیانوس بی ساحل ولایت و دریای بیکران امامت میبیند و در انتظار شبنم عنایت نشسته و برای وزیدن نسیم رحمت لحظه شماری میکند. یکباره نوری که از الله نور السموات والارض سرچشمه گرفته در برابرش تجلی میکند و به کتاب سبزی که در جلوی چشمانش گشوده شده خیره میشود آنگاه رنگ سبزی و خطوط سفید و نورانی مشاهده میکند و صدایی از میان اوراق می شنود که این آیات را با صدای ملکوتی تلاوت می کند.
ص ۳۴۶
سبح اسم ربك الأعلى الذي خلق فسوى * والذى
اخرج المرعى * فجعله غثاء احوی * سنقرئک فلاتنسی (سورة اعلى، آية ٦-١). بلافاصله چشمانش را باز میکند میبیند طناب پایش که به پنجره فولاد بسته بود بازگشته دوباره به پنجره گره می زند و چشمان خود را روی هم میک می گذارد. دوباره همان کتاب برابر نگاهش ورق میخورد در میان تابش نور سبز چهره مرد نورانی و سیمای انسان ملکوتی که بر او لبخند می زند، مشاهده می کند به او سلام میدهد. او پس از پاسخ سلام با سخنان پر مهر خویش دختر غمدیده و رنج کشیده را مورد محبت قرار داده و میگوید چرا طنابی را که گشوده بودیم، بستی؟ با دستان نورانی و ملکوتی خود طناب را از پایش باز میکند. دختر سراسیمه چشم باز کرده و به طنابی که از پایش گشوده شده خیره میشود لبخند شادی بر چهره اش نمایان میشود سرور و تبسم بر لبهایش بوسه می زند، گلهای پژمرده اش شکوفا می شود. انبوه جمعیتی که در گرد او جمع شده بودند، متوجه عنایت گوهر رخشنده ولایت می شوند.
ص ۳۴۷
صدای صلوات آنان در فضا پیچیده و اشک شوق از چشمان دلباختگان مکتب انسان ساز امامت سرازیر می شود. آری در حالی که چرخش عقربه ساعت حرم، چهار با مداد را نشان می داد در کتاب قطور تاریخ سوم بهمن ۱۳۷۲ ، ورق می خورد نقاره خانه آستان قدس رضوی به نشانه ظهور کرامت نواختن را آغاز کرده بود سمیه می رفت تا شروع زندگی نوین خود را جشن بگیرد و مراسم سپاس و تقدیر ایزد منان بجای آورد ( رجوع شود به مجله زائر، شماره ۲۱، ص ۲۸).
شفای دختر فلج در سال ۱۳۷۳
دختر خانمی به نام معصومه محسن پور فرزند جلیل اهل و ساکن اهواز سال اول تجربی که در اثر ناراحتیهای عصبی از ناحیه هر دو پا فلج میشود و به وسیله ماشین و مساعدت دیگران به مدرسه می رفته به طوری که مسئولین مدرسه به خاطر مشکلاتی که در محیط مدرسه به بار می آورد از حضور وی در کلاس درس ممانعت به عمل می آوردند.
ص ۳۴۸
والدین او در اهواز و تهران به دکترهای متخصص مانند دکتر علوی فاضل روان پزشک دکتر ده باشی متخصص مغز و اعصاب دکتر تک منش و دکتر جعفر پهلوی متخصص مغز و اعصاب و روان و ... مراجعه میکنند ولی هیچگونه نتیجه ای نمی گیرند. با توجه به علاقه شدید معصومه او را در تابستان سال ۱۳۷۳ به مشهد مقدس به حرم مطهر حضرت علی بن موسى الرضا آورده و در پشت پنجره فولاد به ضامن آهو و شفابخش دردهای بی درمان و سلامتی بخش بیمارانی که دکترها از علاج او عاجز مانده یعنی واسطه میان خالق و مخلوق، ربّ مربوب جلوه اتم جمال حق و مظهر کامل کمال مطلق، حضرت علی بن موسى الرضاء متوسل می شود. در همان شب اول تیر دعا به هدف اجابت رسیده و در عالم خواب امام هشتم را به صورت نوری می بیند که وی را دلداری میدهد و می فرماید تو شفا می یابی، عجله نکن با این خواب روزنه امید در قلب او گشوده می شود و با قلبی سوزان و ناله جانسوز دامن آن امام نور را میگیرد بالأخره در مورخ ۱۳۷۳٫۵٫۲۳ هجری شمسی ساعت ۲٫۱۵ دقیقه با مداد احساس می کند.
ص ۳۴۹
عنایت مطلقه آن امام راستین و شافع دنیا و واپسین شامل حال او گردیده و از ناراحتی پا اثری نیست از جا بر می خیزد و از خواهرش که در کنار او آرمیده بود میخواهد همراه او به داخل حرم مطهر مشرف شود. او بدون اینکه احتیاج به کمک و مساعدت دیگران داشته باشد، داخل حرم رفته و به آستان بوسی هشتمین ستاره آسمان ولایت و امامت، توفیق می یابد. بدینوسیله به برکت امام هشتم غنچه های زندگی دوباره به روی او شکوفا می شود (این قضیه به دست یکی از خادمین حرم مطهر که شاهد جریان بوده نوشته شده و در همان تاریخ یاد شده (۱۳۷۳٫۵٫۲۳) در اختیار اینجانب قرار گرفت).
به پنج ماه قبل از انتشار چاپ دوم این کتاب یعنی این قضیه به دست یکی از خادمین حرم مطهر که شاهد جریان بوده نوشته
شفای مبتلا به سرطان و لکنت زبان در سال ۱۳۷۴
این قضیه مستند و شنیدنی که شمه ای از دریای بیکران کرامات رضوی است نه از زمانهای بسیار دور هزار و اندی سال قبل و یا پانصد سال و یکصد سال پیش است؛ بلکه مربوط به پنج ماه قبل از انتشار چاپ دوم این کتاب یعنی هشتم شهریور ۱۳۷۴ است.
ص ۳۵۰
به تعبیر صاحب داستان این قضیه را با دیده دل بخوان مشنو ببین مخوان بیاب و پیش از آنکه بیندیشی تا چه بگویی بیندیش که چه گفته ام و پیش از آنکه برخیزی که چه بکنی برخیز و ببین که مولایمان چه کرده است؟ آری او که نامش «حمیدرضا و به ثابتی شهرت یافته است از سه سال قبل گرفتار نارسایی کلیه و لکنت زبان و بیماری خانمانسوز سرطان میشود مرضی که با شنیدنش لرزه بر اندام هر کس می افتد و جهان در جلوی چشمانش تیره و تار می گردد. مرضی که روز روشن را به شب ظلمانی مبدل میکند و فاصله انسان را با حیات و زندگی تنگتر و قرابت آدمی را با
مرگ عمیقتر می سازد. او را در این کشور پهناور به هر بیمارستان و نزد هر دکتری می برند اما نتیجه معاینات و آزمایشها جز یأس و ناامیدی چیز
دیگری را بیان نمیکند عاقبت او را به بیرون مرز آمریکا می برند شاید که از تخصصها و مهارتهای پزشکان آن دیار بهره ای بجویند؛ ولی پس از مدتها تلاش و کوشش نه تنها هبودی و عافیت نصیب وی نمی شود.
ص ۳۵۱
بلکه هر چه عقربه زمان به جلو می رود هاله غم و نا امیدی ضخیمتر و سنگینتر می شود و فاصله او را با مرگ نزدیکتر می کند. پس از ناامیدی و یأس کامل از هرگونه مداوا و درمان طبیعی پزشکان به طبیب حقیقی و درمان ماورای طبیعی روی می آورد به توصیه مادرش از بیمارستان مادی به شفاخانه نور هجرت میکند برای گرفتن شفای خویش به آستان ملک پاسبان ضامن آهو هشتمین امام نور، پناهنده می شود. در کنار ضریح مطهرش به امید تابش نور ولایت و بارش ابر امامت به انتظار مینشیند و قطرات اشک خود را همانند سیلابی از گونه های غمدیده اش جاری می سازد. عاقبت آن مظهر رحمت بیکران الهی و مجرای تجلی اسمای حسنای خداوندی و مقام مشیت پروردگاری، گوشه چشمی به گوشه نشین آستانش می افکند و با عنایتهای خدا گونه اش قلب شکسته و پر درد او را می نوازد و روح تازه بر کالبد بی رمقش می دمد. آری او که مدتها در میان شعله های سوزان سرطان می سوخت یکدفعه خود را در مرز بهشت نور و سلامتی مشاهده میکند و با وزش نسیم بهاران ولایت، گلهای زندگیش
شکوفا می شود.
ص ۳۵۲
به تعبیر خودش آفرینش جدید خود را حس میکند و آغاز شدن خویش را با چشم خود نظاره میکند. می رود تا زندگی تازه ای با قلبی مالامال از عشق مولایش شروع کند و افسانه شوم آن شبهای تار و ظلمانی را به دیار فراموشی بسپارد. به جان پاک آن که حق حیات به گردن وی دارد، سوگند یاد می کند که جان و مال و فرزندش را فدای او کند و به فرمان او باشد و هر جا که او بخواند و هر کو که او براند و هر چه که او بخواهد در فرمانش درنگ نکند و در وفای یادگار محمد عليه واله و الله و ماندگار علی الله اسیر قیصر نشود، زرخرید یهود نگردد (رجوع شود به مجله زائر، شماره ۲۰، هشتم آبان ۱۳۷۴).
ص ۳۵۳
عنایت حضرت به زائری که در راه از دنیا برود
عالم ربانی مرحوم حاج میرزا حسن لواسانی» آورده است. که سه نفر از جوانان ثروتمند نجف به محضر یکی از علمای بزرگ که در همسایگی آنان بود رفتند و گفتند: «حضرت آیت الله پدر ما اینک حدود چهل سال است که به زیارت حضرت رضا میرود و هر بار مسافرت او ماهها به طول می انجامد. اینک که بسیار پیر و ناتوان شده ما با مسافرت زیارتی او موافق نیستیم اما او آماده حرکت است و ما نگرانیم که در راه تلف شود بدین وسیله تقاضا میکنیم او را نصیحت کنید تا شاید منصرف شود. آن عالم بزرگوار می پذیرد و به خانه آنان می رود اما نصیحت او سودی نمیبخشد و مرد سالخورده بر حرکت خویش اصرار می ورزد. مرد عالم می پرسد این همه اصرار برای چیست؟ پاسخ می دهد که دوست عزیز جهتی دارد. و آنگاه می افزاید حدود سی سال پیش دوستی داشتم که به همراه او این سفر را هر ساله انجام میدادم اما در سفری او بیمار شد و در راه از دنیا رفت.
نه آبی برای غسل دادن او داشتم و نه پارچه ای برای کفن کردنش و نه امکانی برای تجهیز و به خاکسپاری او به ناچار پیکر او را برای اینکه طعمه درندگان نشود.
ص ۳۵۴
در نقطه ای پنهان کردم و به سوی روستایی شتافتم تا کمک بگیرم شب را در آنجا ماندم و روز بعد که به همراه چند نفر برای خاکسپاری او آمدم دیگر اثری از جسد او نیافتم. در اوج تحیر و سرگردانی بودم که دیدم شخصیت گرانقدری از راه رسید. نفهمیدم از کجا آمد؟ آسمان یا زمین؟ او فرمود: من جسد دوستت را شب گذشته تجهیز و به خاک سپردم و این هم قبر اوست. به نقطه ای که اشاره کرد. رفتم و صورت قبری را دیدم.
آنگاه خطاب به من فرمود: تو هم اینک به هدف خویش رسیدی بازگرد! گفتم: «چگونه به هدف خویش رسیدم با اینکه من عازم زیارت حضرت رضا (ع) هستم.» فرمود: «همان است که گفتم.» پرسیدم: «آخر چگونه؟ فرمود اگر زیارت صاحب قبر را در مشهد میخواهی که نایل شدی و اگر قبر و حرم را می خواهی برو. و فرمود: به شیعیان ما پیام ده که هر کس در راه زیارت ما، از دنیا برود ما خود او را تجهیز میکنیم و به خاک می سپاریم. خود را بر روی پای مبارکش افکندم که ببوسم دریغا که کسی را ندیدم ... و اینک از آن تاریخ تاکنون هر سال مشرف می شوم تا به فیض عظیمی که دوستم نایل شد، نایل آیم. آری این داستان من است با این بیان اگر باز هم شما مرا از رفتن به زیارت حضرت رضا منع می کنید، می پذیرم... و آنگاه آن عالم بزرگوار فرمودند: «هرگز! نه تنها شما را باز نمی دارم بلکه خود نیز از این پس همه ساله همسفر تو خواهم بود. و هر دو آنقدر به زیارت دوست همه ساله شتافتند تا خداوند این دو را نیز در راه زیارت هشتمین امام نور به بارگاه خود پذیرفت (كرامات صالحین، ص ۲۱۲).
ص ۳۵۶
صله حضرت رضا (ع)
مرحوم ثقة الاسلام آقای حاج شیخ ابراهیم صاحب الزمانی معروف به شیخ ابراهیم ترک از خوبان بود، هم مداح اهل بیت بود و هم مرثیه خوان آنان اما هر دو کار را با اخلاص و به قصد تقرب انجام می داد. فردی بود که سالها پیش از شروع درس مرحوم آیت الله العظمی حائری بنیانگذار حوزه علمیه قم، دقایقی مرثیه می خواند و آنگاه آیت الله درس فقه و یا اصول خود را آغاز می کرد. او داستان شنیدنی دارد که از حضرت رضا برای مدح خویش صله دریافت داشته است. داستان او را یکی از علما و از ائمه جماعت مشهور تهران آقای حاج سید علی نقی جلالی تهرانی که به فضل و کمال وتقوا و ولایت اهل بیت ل شهرت به سزایی داشت، اینگونه نقل می کرد. اینجانب با مرحوم صاحب الزماني، مأنوس بودم. او می گفت من مشهد مقدس مشرف شدم و مدتی در آنجا اقامت گزیدم پولم تمام شد و آشنایی هم برای رفع مشکل نداشتم به همین جهت قصیده ای در مدح حضرت رضا سرودم.
ص ۳۵۷
و فکر کردم که بروم و آن را برای تولیت بخوانم و صله بگیرم. با این نیت حرکت کردم اما در راه به خود آمدم که چرا نزد خود حضرت رضا نروم و به دیگری بخوانم؟ به همین جهت کنار ضریح رفتم و پس از استغفار و راز و نیاز با خدا قصیده خود را خطاب به روح بلند و ملکوتی آن حضرت خواندم و تقاضای صله کردم که به ناگاه دیدم دستی با من مصافحه نمود و یک اسکناس ده تومانی در دست من نهاد بی درنگ گفتم «سرورم! این کم است. ده تومانی دیگری داد باز هم گفتم کم است تا به هفتاد تومان که رسید دیگر خجالت کشیدم تشکر کردم و از حرم بیرون آمدم. کفشهای خود را می پوشیدم که دیدم «آیت الله حاج شیخ حسنعلی تهرانی جد آیت الله مروارید مشهدی با شتاب رسید و فرمود: «شیخ ابراهیم!»
گفتم: «بفرمایید آقا ! گفت: «خوب با آقا حضرت رضا روی هم ریخته ای برایش مدح میگویی و صله میگیری، صله را به من بده تا ..... بی درنگ پولها را به او تقدیم داشتم و او یک پاکت به من داد و رفت وقتی گشودم دیدم دو برابر پول صله است، یعنی یکصد و چهل تومان (كرامات صالحين، ص ٢١٦)
ص ۳۵۸
عنایت و دستگیری حضرت از زائرین خود
مؤلف كرامات صالحین مینویسد عنایتی از آن حضرت که به یکی از گویندگان خوب مذهبی «آقای حاج سید علی ابطحی اصفهانی نموده است، شنیدم که بدینگونه است: ایشان میگفتند به همراه همسرم به قصد زیارت حضرت رضا به مشهد رفتیم. مدتی آنجا بودیم که پولم تمام شد و هر چه نگریستم آشنایی نیافتم حساب کردم دیدم برای بازگشت به تهران به هفتاد و پنج تومان، برای تهیه دو بلیط قطار نیاز دارم و پانزده تومان هم برای مخارج دیگر. وقتی همه راهها را بسته دیدم به حرم مشرف شدم و با همه وجود از حضرت رضا حاجت خویش را خواستم و زیارت وداع خواندم و بیرون آمدم. در نزدیکی سقاخانه که می رفتم مردی زمین گیر را دیدم که مرا فرامی خواند، پنداشتم او فقیر است و کمک می خواهد شرمنده شدم نزدیک رفتم تا از او عذرخواهی کنم و با زبان خوب دل او را به دست آورم که گفت: لطفاً یک استخاره کنید.
ص ۳۵۹
استخاره کردم خوب بود. گفت: «استخاره دیگری بفرمایید. باز هم خوب بود. گفت: «استخاره سومی هم بفرمایید. آن هم خوب بود. خندید و دست به جیب کرد و مشتی ده تومانی به من داد. جریان را پرسیدم. گفت این پول نود تومان است و مال شما است. پرسیدم: «چطور؟ گفت: واقعیت این است که من در نظر داشتم مقداری پول به یکی از زائران حضرت رضا بدهم که از پی آن اندیشه همین جا نشسته و به زائران مینگریستم که به کدامیک کمک کنم که شما رسیدید و به دلم افتاد که آن پول را به شما بدهم به همین جهت شما را صدا زدم و گفتم: استخاره کنید! مرتبه اول به دلم افتاده بود که سی تومان به شما بدهم که خوب آمد؛ استخاره دیگری کردم که سی تومان دیگر بیفزایم باز هم خوب آمده استخاره سوم را نیز خواستم که باز هم خوب آمد و این شد نود تومان من خندیدم و گفتم: «یک استخاره دیگر بکنم؟
ص ۳۶۰
گفت: «نه حواله همین است.» و با دریافت حواله حضرت رضا همان روز به سوی تهران حرکت کردم (كرامات صالحین، ص ۲۱۸).
نجات از مرگ به برکت امام هشتم مؤلف کرامات صالحین می نویسد: برادری دارم که نامش حاج غلامرضا و از دوستداران و ارادتمندان به خاندان وحی و رسالت و از توسل جویان به آنها بوده است. هم توفیق کارهای نیک و خدا پسندانه را خدا به او ارزانی داشته و هم به راز و نیاز با خدا و دعای کمیل ندبه، سمات و ..... مراقب و مواظبت داشتند. همه ساله به زیارت حضرت رضا می شتابد. گاه به همراه هیئت و گاه با خانواده خویش به برکت حضرت رضا یک بار از مرگ قطعی نجات یافته است. ایشان مکاشفه ای دارد که شنیدنی است بدین صورت درست سال ۱۳۴۴ شمسی بود که یک نوع بیماری شبه و با در برخی از شهرهای ایران از جمله مشهد شایع شده و بسیاری را از حیات و زندگی محروم ساخت.
ص ۳۶۱
در همان سال بود که برادر نگارنده حاج غلامرضا با خانواده خویش به قصد زیارت وارد مشهد میشوند و در بازارچه میرزا آقاجان در مسافرخانه ای
مسکن می گزینند. ایشان تصمیم میگیرد شب اول توقف در مشهد را در حرم حضرت رضاع به سحر آورد اما به ناگاه همان شب و بایی که در مشهد شایع بود به او نیز دست می دهد و تا صبح به او فرصت دعا و مناجات نمیدهد و همواره در رفت و آمد و تجدید وضو بوده اند. پس از نماز صبح در ایوان بیرون حرم به زحمت به مسافرخانه باز میگردد و در آنجا به حالت اغما و بیهوشی می افتد. یاد آوری میگردد که ایشان بیماری دیگری نیز از پیش داشتند که غالباً بر اثر آن استفراغ می نمودند و در آن شرایط دو بیماری دست در دست هم او را تا مرز مرگ می برند. مدیر مسافرخانه به وسیله تلفن به بهداری ارتش که مسئول مبارزه با بیماری شبه و با بود اطلاع میدهد و آنجا نیز آمبولانسی با آژیر و سر و صدا به بازارچه و مسافرخانه گسیل میدارند تا بیمار را به بیمارستان انتقال دهند.
ص ۳۶۲
پس از انتقال به بیمارستان و انجام آزمایشات لازم معلوم می شود که ایشان دچار عفونت و و با زدگی است، او را به بخش ویژه ای که چنین بیمارانی را در آنجا به وسیله اسید به کلی نابود ساختند تا میکروب و با را از میان ببرند می فرستند و در آنجا نیز پس از آزمایشات لازم تنها راه مبارزه با میکروب را نابود ساختن او با شیوه خاص آن بخش اعلان میکنند و در جای مخصوصی بستری میکنند تا روز بعد کار را انجام دهند. حاج غلامرضا که بیهوش بر روی تخت افتاده بوده است به ناگاه نیمه شب شنبه توجه پیدا میکند که سید بزرگواری وارد اطاق او شده و بطور مستقیم به کنار تخت او آمد و فرمود: غلامرضا برخیزا تو خوب شدی و او بر می خیزد اما دیگر کسی را نمی بیند و تنها اطاق را روشن و عطر آگین یافته و
خویشتن را کاملاً سالم و با نشاط می یابد.از تخت پایین آمده و به پرستارها مراجعه میکند و میگوید: «چرا مرا اینجا آورده اند من که کسالتی ندارم؟ دکتر کشیک از راه میرسد و او را مورد معاینه قرار می دهد.
ص ۳۶۳
با تعجب اعلان میکند که حاج غلامرضا سالم است و هیچ علائم بیماری در او دیده نمیشود. و آنگاه به او می گوید می تواند برود. او هم بی درنگ از بخش عفونی بیمارستان ارتش خارج شده و با سر و پای برهنه و بدون لباس و با سر و وضع نامرتب با هر وسیله ای که شده خود را به مسافرخانه می رساند. خانواده اش در اطاق نشسته و هر لحظه در انتظار تلفن و خبر فوت او بوده و به حال خود میگریستند که چگونه به همراه آمده و اینک باید بدون او بازگردند که طنین صدای پدر صلوات و هیاهو آنان را از اطاقشان بیرون می کشد. هنگامی که بیرون می آیند میبینند که حاج آقا صحیح و سالم آمده و مردم لباسهای او را به عنوان تبرک پاره کرده و می گویند حضرت رضا حاجی را شفا بخشیده است (كرامات صالحین، ص ۲۱۹). عنایت حضرت رضا و ضمانت حضرت جواد مرحوم محدث زاده قمی که از وعاظ مخلص و توانا هستند در روز آخر ماه ذیقعدة الحرام سال ۱۳۴۷ در منزل حضرت آیت الله العظمی گلپایگانی تن در منبر این داستان را از قول یکی از وعاظ مشهور مشهد (که ظاهراً مرحوم محقق خراسانی است نقل می کرد.
ص ۳۶۴
در مشهد یکی از خدمتگزاران آستان حضرت رضا بنام سید مرتضی هر سال دهه آخر ماه ذیقعده را جلسات روضه برپا می کرد و در ابتدا با وعاظ شرط می کرد که باید تمام این ده روز از فضایل حضرت جواد خوانده شود. البته کمتر کسی بود که این شرط را قبول کند مگر چند نفر معدود که از جمله مرحوم محقق بود که سخنرانی او پایان بخش مجلس بود. آقای محقق فرمود: «من در فکر بودم که چرا برای چه این مرد چنین شرطی میکند تا اینکه روزی حقیقت امر را از او سؤال کردم.» پاسخ داد: داستانی دارم که اگر مایلی برایت شرح دهم. گفتم: « کاملاً مایلم و آماده شنیدن هستم.»
گفت: چند سال پیش نوبت کشیک من بود.
ص ۳۶۵
رفتم، در صحن کهنه دیدم یک نفر نشسته لب رودخانه (سابقاً روی رودخانه باز بود و آب از آنجا می رفت و زوار می نشستند و لباس و ظرف می شستند) . همینکه به صحن رسیدم دیدم یک نفر زائر نشسته و یک خربزه ای شکسته و پاره کرده و چون هواگرم بود مگسها جمع شده و پوستهای خربزه را در صحن قرار داده، یک وضع عجیبی به بار آورده پیش رفتم و گفتم مردک اینجا صحن است و مکان مقدس باید احترام کرد و با توک پا، بقیه خربزه را با هر چه بود انداختم میان آب و از شدت ناراحتی بنا کردم فحش دادن؛ اما دیدم او اصلاً با من حرف نزد و جواب نگفت برخاست و رو کرد به طرف گنبد و بارگاه حضرت رضا (ع) عرض کرد آقا! آیا باید با زوار تو چنین معامله شود؟ اینگونه زوار می طلبی؟ اگر این خانه را شما صاحبی پس این چه میگوید و اگر این صاحب خانه است پس شما چرا مرا دعوت کردی؟ این جملات را گفت و رفت.
ص ۳۶۶
من نیز وقتی شب شد، پستم سر آمد به دیگری سپردم و به منزل رفتم. شب در عالم رؤیا شنیدم کسی در را دق الباب می کنند. پشت در رفته در را باز کردم دیدم دو نفر از همکاران من هستند که نسبت به من همیشه بی اندازه احترام می کردند. اما اکنون برخلاف همیشه بدون احترام و سلام به من گفتند مرتضی مرتضی آقا تو را میخواهد. زود بیا تا برویم. و هر دو بازوی مرا گرفتند و چنان فشار می دادند که نزدیک بود استخوانهای بازویم بشکند. مرا وارد صحن نمودند احساس میکردم که در و دیوار صحن و حرم به من غضب کرده اند تا این که نزد امام علی بن موسى الرضا رسیدم حضرت با نظر شدید و لحن تند فرمودند: به چه جهت با زوّار من چنین کردی؟ تو را چه که زوار مرا اذیت کنی ؟ گفتم آقاجان صحن را کثیف کرده بود، تقصیر با او بود.» فرمود: «مگر خدمتگزار نبود پاک کند؟ چرا چنین کردی؟ عرض کردم: «حالا گذشته.»
ص ۳۶۷
فرمود: «نه!» و دستور داد مرا بخوابانند و فلکی حاضر کنند. در مقابل حضرت مرا خواباندند و می خواستند که مرا فلک کرده چوب بزنند.
من خیلی وحشت زده بودم که یک مرتبه دیدم از آن میان یک آقازاده پنج شش ساله وارد شد و خود را روی دستهای حضرت افکند و گفت:
پدر بزرگوار من ضمانت میکنم، این مرتبه از او در گذر و او را ببخش آنگاه امام هشتم مرا رها کرد. بعد رو کرد به حضرت و گفت «پدر! آبروی او رفت، او را خلعت بدهید. امام یک خلعت به من عنایت فرمود. گفتم: «خدایا ! این آقازاده کیست؟ گفتند: «فرزند دلبند امام هشتم، جواد الأئمه ال است.» و به همین جهت من همه ساله این دهه را جلسات توسل برپا میکنم با این شرط که فضایل جواد الائمه لا گفته شود.»
ص ۳۶۸
شفای لال و گنگ توسط حضرت
محدث گرانقدر مرحوم شیخ حر عاملی صاحب کتاب ارزشمند وسائل الشیعه، اعجازی را از ثامن الائمه آورده که امید بخش و شنیدنی است و مرحوم آیت الله العظمی حاج شیخ مرتضی حائری آن را به نظم در آورده است که در پی این داستان خواهد آمد.
مرحوم شیخ حر عاملی می نویسد: در روزگار ما جوانی آراسته و خوش قامت دچار ناراحتی بود و از زبان گنگ و کاملاً لال بود به زیارت حضرت رضا علی شتافت و با همه وجود شفای خویش و رفع گنگی زبان خود را با توسل به آن حضرت از آفریدگار توانای هستی خواست و حضرت رضا او را مورد مهر خویش قرار داد و با اعجازی از آن حضرت زبانش پس از سالیان بسیار باز و با زبانی گویا و رسا از حرم مطهر خارج شد که داستانش برای مردم این زمان معروف است.
او پس از مشاهده این اعجاز و شفا یافتن زبانش قصیده ای سرود که اینگونه آغاز می گردد: يا كليم الرضا (ع) وعلیک السلام والاكرام
ص ۳۶۹
آیت الله حاج شیخ مرتضی حائری تان این قصیده را به فارسی ترجمه و بدینگونه سروده است:
ای آنکه با امام رضا هم سخن شدی گل بودی چه بلبل شیرین دهن شدی
بادا درود بر تو از حی مطلقی کز جلوه اش تو بلبل این انجمن شدی
با من سخن بگو که شوم هم کلام تو ای آنکه با علی ولی هم سخن شدی
آیا به کودکی تو رأفت نمود و خواست تا مورد عنایت صاحب منن شدی
یا حسن و دلبری تو جلب نظر نمود تا درفشان چه طوطی شکر شکن شدی
یا آنکه رهنمای حقیقت به اذن حق بنمود جلوه و تو عروس چمن شدی
یا آنکه به هر جلوه حق در ره خدا اینک چراغ روشن عصر و زمن شدی (كرامات صالحین، ص ۲۱۷)
صص370-262