استغاثه گنجشک از امام رضا
سليمان بن جعفر جعفری میگوید در باغ امام رضا نشسته بودیم و با آن حضرت سخن میگفتیم که گنجشکی آمد و جلو ما به زمین نشست و شروع کرد به فریاد کشیدن و مضطرب بود.
حضرت به من فرمود میدانی این گنجشک چه می گوید؟
گفتم خدا و پیامبر و فرزند پیامبر او داناترند فرمود: می گوید ماری تصمیم دارد که جوجه های مرا بخورد پس برخیز و چوب را بردار و به آنجا برو و آن مار را بکش
راوی میگوید برخاستم و چوب را برداشته و وارد خانه شدم. ناگهان دیدم ماری در آن خانه جولان میکند، پس آن مار را کشتم.(. بحار الانوار ج ٦٤ ص ۲۷۳ - جلوه های اعجاز معصومین ص ۲۸۹)
پاداش تحمل سختی ها
ابو محمد برقی می گوید خدمت امام رضا رسیدم و بر او سلام کردم و با هم صحبت کردیم ناگاه به من گفت ای ابو محمد! اگر بنده مؤمنی به بلا و مصیبت دچار شود و بر آن صبر نماید، خداوند مانند اجر هزار شهید را به او میدهد.
راوی می گوید قبلاً سخن از مریضی و کسالت نبود، لذا از این حرف خوشم نیامد و با خود گفتم این سخن را بدون هیچ مقدمه و مناسبتی می گوید. پس از آن با حضرت خداحافظی کرده، بیرون آمدم و نزد همراهانم رفتم که آنها رفته بودند همان شب درد پا مرا گرفت و گفتم این چیزی است که مرا آزار میدهد.
روز بعد پایم ورم کرد و صبح بعد ورمش بیشتر شد. در این لحظه سخن امام به یادم آمد.
وقتی که به مدینه رسیدم ورم پای من تبدیل به زخمی شد و زخمش نیز بزرگ گردید و امان را از من گرفت به طوری که اصلاً نمی توانستم بخوابم. فهمیدم که منظور امام از آن سخن همین بوده است. در اثر آن درد بیش از ده ماه به بستر افتادم.
راوی می گوید بعد از آن خوب شد ولی دوباره آن مریضی برگشت و او مرد.(. بحار الانوار ج ٤٩ ص ٥١ - جلوه های اعجاز معصومین)
صص 95-94
استجابت دعا
محمد بن فضیل گوید در سالی که هارون جعفر بن یحیی را کشت و يحيى بن خالد و فرزندش فضل را به زندان افکند و برامکه را تارومار نمود، حضرت رضا در عرفات بودند.
امام در عرفات مشغول دعا بود سپس سر خود را پایین آورد به اندازه ای که نزدیک بود پیشانی اش به قدمهای مردم بخورد، بار دیگر سر خود را بالا برد پرسیدند این چه عملی بود انجام دادید؟
فرمود: من امروز در حق برمکیان نفرین می کردم، آنها انجام دادند آنچه را میخواستند انجام دهند خداوند متعال دعای مرا مستجاب کرد.
ص96
راوی گوید ما از عرفات ،برگشتیم چند روزی گذشت که خبر رسید هارون درباره برمکیان غضب کرده و آنان را کشته یا به زندان افکنده است.
برمکیان چنان تار و مار شدند که دیگر سر بر نیاورند و کسی از آنها دارای عنوانی نشد.
محفوظ ماندن امام از نقشه قتل
امام بارها و بارها در معرض ترور قرار داشت، چه در عصر هارون و چه در عصر مأمون ولی خدا او را از شر دشمن مصون می داشت و میخواست ذخیره باقیه او تا زمان معینی زنده بماند.
در میان خادمان و معتمدان مأمون غلامی بود که او را صبیح دیلمی میخواندند و بر اسرار و نهان مأمون آگاهی داشت. او گوید که مأمون شب هنگامی من و سی غلام دیگر را در ثلث اول شب احضار کرد و به هر کدام شمشیر بران و آلوده به زهر داد و از ما عهد و میثاق گرفت که راز در نزد ما محفوظ بماند و همه بر آن عهد قسم خوردیم و او به ما در برابر انجام وظیفه مان وعده زر داده بود.
او به ما دستور داد همین ساعت به اتاق علی بن موسى الرضا روید و او را در هر حالتی بیدار یا خفته نشسته یا ایستاده یافتید
سخنی با او نگویید بر او یورش برید و ایشان را به قتل برسانید و
ص97
آنگاه بساط را بر او پیچیده و شمشیرها را از خون پاک کرده و به نزد من آیید.
غلامان در پی انجام مأموریت به اتاق امام رضا رفتند و بر او شمشیر نهادند در حالی که امام به پهلو خوابیده بود. او دستهای خود را می گردانید و کلماتی را بر زبان جاری میکرد غلامان به گمان خود او را کشتند و در بساطی پیچیدند و به نزد مأمون آمدند که مأموریت خود را انجام دادیم. مأمون به آنان گفت از این راز کسی سردرنیاورد.
صبحگاهان مأمون با سر و پای برهنه در جایگاه خود قرار گرفت و برای تعزیت بنشست ناگهان صدای زمزمه ای شنید و از آن جویا شد. رفتند و خبر آوردند که امام در محراب عبادت نشسته و مشغول ذکر و عبادت است.(منتهى الأمال ج ۲ ص ۲۷۰ - در مکتب آل محمد ه ص ۱۰۹)
به نزد امام آمدند و او این ذکر را بر لب داشت میخواهند نور خدا را با دهان خود خاموش سازند و خدای در پی اکمال و تتمیم نور خویش است اگرچه کافران را ناخوش آید.(صف ۸)
ص98
عطا کردن خرما
ابو حبیب نباجی گوید در خواب دیدم که حضرت رسول ﷺ به نباج نام روستایی است تشریف آورده اند و در مسجدی که حجاج در آن فرود می آیند منزل کرده اند من خدمت آن حضرت رسیدم و سلام کردم.
در مقابل پیغمبر یک طبق خرما از خرماهای مدینه که به آن صیحانی میگفتند قرار داشت حضرت رسول یک مشت از آن خرماها را به من دادند من شمردم هجده دانه بود در روایت دیگری آمده که بیست و یک دانه بود.
من از خواب بیدار شدم و خواب خود را این طور تاویل کردم که من بیست و یک سال عمر میخواهم.
یکی از روزها در مزرعه خود بودم و کارگران من مشغول زراعت بودند، در این هنگام شخصی نزد من آمد و گفت ابوالحسنه از مدینه می آیند و در مسجد نباج نزول فرموده و مردم دسته دسته به دیدن او می روند.
من هم از جای خود برخاسته و به طرف مسجد رفتم، مشاهده کردم حضرت در همان جایی جلوس کرده که حضرت رسول ﷺ در آن جا جلوس کرده بودند.
ص99
امام رضا مانند حضرت رسول ﷺ روی حصیری نشسته و یک طبق خرمای صیحانی در مقابلش گذاشته بودند. من بر آن جناب سلام کردم جواب سلام مرا دادند و مرا نزدیک خود فراخواندند و یک مشت از آن خرماها را به من مرحمت فرمودند.
من خرماها را شمردم به همان عددی بود که پیغمبر به من مرحمت کرده بودند. عرض کردم یابن رسول الله زيادتر مرحمت فرمایید. فرمود: اگر جدم زیاد داده بود من هم زیاد میدادم.( بحار الانوار ج ٤٩ ص ٣٥)
عطای پیراهن به ریان بن صلت
ریان بن صلت گوید هنگامی که خواستم از خراسان به طرف عراق حرکت کنم تصمیم گرفتم از حضرت رضا خداحافظی کنم. با خود فکر کردم وقتی که با او وداع نمودم یکی از پیراهن هایی که پوشیده را از وی بگیرم و او را برای خود کفن نمایم و چند درهم نیز از وی گرفته و برای دخترانم انگشتر درست کنم.
هنگامی که میخواستم او را وداع نمایم گریه مرا گرفت و از مفارقت بسیار متأسف و اندوهناک شدم و فراموش کردم از وی پیراهن و درهم بخواهم.
ص100
پس از وداع و خداحافظی فریاد زد ای ریان بازگرد. من بازگشتم. فرمود: آیا دوست نداری یکی از پیراهنهای خود را به تو بدهم تا آن را برای خود کفن درست کنی؟ آیا میل نداری چند در هم داشته باشی تا برای دخترانت انگشتر درست کنی؟
عرض کردم آری میخواستم اینها را از شما درخواست کنم و لیکن اندوه مفارقت شما مانع شد امام متکا را یک طرف برگردانید و از زیر آن پیراهنی در آورد و از زیر مصلی نیز سی درهم بیرون آورد و به من مرحمت فرمود.(بحار الانوار ج ٤٩ ص ٣٦)
از بین رفتن شک وشاء
حسن بن علی وشاء گوید به طرف خراسان حرکت کردم و با خود مقداری مال التجاره داشتم. هنگامی که وارد شهر مرو شدم و پس از موسی بن جعفر الله به امامت دیگری اعتقاد نداشتم. ناگهان غلامی سیاه آمد و گفت سید من میگوید یکی از موالیان ما مرده است آن بردی را که با خود داری بدهید تا میت خود را در آن کفن کنیم.
گفتم سید تو کیست؟ گفت علی بن موسی. گفتم من برد و پارچه ای که در آن میتی کفن شود ندارم و در بین راه پارچه های خود را فروخته ام.
ص101
وی رفت و بار دیگر مراجعت کرد و گفت برد را نفروخته ای و در میان بساط تو موجود است تا سه بار رفت و برگشت.
وشاء گوید با خود گفتم اگر این درست باشد معلوم است که وی امام است. دخترم یک برد را به من داد و گفت این را بفروش و از خراسان برایم فیروزه بیاور من فراموش کرده بودم که این برد در میان پارچه ها قرار دارد. برد را به غلام او دادم و گفتم از بابت آن چیزی نمی گیرم.
غلام رفت و برگشت و گفت چیزی که مال تو نیست هدیه می کنی؟ این برد را دخترت داده که بفروشی و برای او فیروزه بخری اینک از محل فروش آن فیروزه برای دخترت تهیه کن و قیمت معمولی برد را تسلیم کرد.
وشاء گوید من از این جریان بسیار تعجب کردم. گفتم به خداوند سوگند مسائلی که در آن شک دارم را از وی خواهم پرسید و او را امتحان خواهم کرد.
مسائل مورد نظر را یادداشت کردم و با یکی از دوستانم که به امامت او اعتقاد نداشت به منزل او رفتم.
هنگامی که درب منزل علی بن موسی الله رسیدم مشاهده کردم رجال کشور و بزرگان و مردم عادی به منزل او رفت و آمد دارند. من در گوشه ای جلوس کردم و با خود فکر کردم من چه وقت می توانم
ص102
خود را به او برسانم انتظار من به طول انجامید و تصمیم گرفتم از منزل بیرون بروم در این هنگام یکی از خدام بیرون شد و چهره های مردم را نگاه میکرد و گفت پسر دختر الیاس صیرفی کجاست؟
گفتم من هستم. وی از آستین خود نوشته ای بیرون کرد و گفت این ها پاسخ مسائل تو میباشند.
من آن نوشته را گشودم مشاهده کردم همه پرسش های مرا پاسخ گفته است. از این رو مذهب وقف را ترک کردم و به امامت حضرت رضا معتقد شدم.( بحار الانوار ج ٤٩ ص ٤٤-٦٩)
آگاهی امام از قصد مردم
اسماعیل بن ابی الحسن نقل میکند که با امام رضا بودم که حضرت دستش را به زمین زد به طوری که انگار میخواهد چیزی را از زمین بیرون آورد. ناگهان چند تکه طلا ظاهر شد، دوباره دستش را کشید که ناپدید شدند. با خود گفتم ای کاش یکی از آنها را به من می داد.
حضرت رو به من کرد و فرمود هنوز وقت آن نرسیده است.(بحار الانوار ج ٤٩ ص ٥٠ - جلوه های اعجاز معصومین ا ص ٢٦٩)
ص103
ولایت تکوینی
ابراهیم بن موسی گوید از حضرت رضاء طلب داشتم، یک روز به امام عرض کردم قربانت عید نزدیک است و به خدا قسم درهم و غیر در همی ندارم امام ه با تازیانه خود بر زمین زد سپس دست برد و شمش طلایی از آنجا برداشت و فرمود این را بهره خود ساز و آنچه دیدی پنهان کن انتفع بها و اكتم ما رأيت».(کافی ج ١ ص ٤٠٧)
بی اعتنایی به مادیات
یکی از اصحاب گوید پول زیادی نزد امام بردم ولی امام از آن شادمان نگشت من ناراحت شدم و با خودم گفتم از چنین پولی خوشحال نمی شود! امام فرمود ای غلام آفتابه و لگن بیاور، سپس روی تختی نشست و دستش را گرفت و به غلام فرمود آب بریز، راوی گوید همین طور طلا بود که از میان انگشتانشان به درون طشت می ریخت، سپس متوجه من شد و فرمود کسی که چنین است به پولی که تو برایش آورده ای توجهى ندارد؛ من كان هكذا لا يبالي بالذي حمل إليه».( کافی ج ۲ ص ٤١٢ - بحار الانوار ج ٤٩ ص ٦٣)
ص104
هلاكت حمید بن مهران
حمید بن مهران در جلسه ای مطالب توهین آمیزی خطاب به امام رضا بیان کرد از جمله این که گفت ای پسر موسی به راستی که از حد و مرز خود تجاوز کرده ای و به محض این که باران مقدری که ساعتی از وقت معینش جلو یا عقب نمی شود نازل گردید، آن را برای خود معجزه و کرامت بر شمردی و چنان مینمایی که گویا مانند ابراهیم معجزه ای برای ما آشکار کرده ای که او پرندگان را به امر خدا زنده کرد هم اکنون اگر راست میگویی به این دو صورت سیر که بر تخت مأمون نقش بسته فرمان بده تا زنده شوند و سپس آنها را بر من مسلط کن اگر چنین کردی برای تو معجزه شمرده می شود نه بارانی که طبق معمول در وقتش میبارد.
پس از سخنان گستاخانه آن مرد غضب الهی از وجود امام رضا جلوه گر شد. امام خشمگین شدند و بانگ برآوردند: ای شیرها این شخص پلید را بگیرید و هیچ نشانه و اثری از او باقی نگذارید.
بدون درنگ آن دو صورت شیر به دو شیر واقعی تبدیل شدند و به حمید بن مهران حمله کردند و او را دریدند و هیچ اثری از او باقی نگذاشتند حتی خون ناپاکش را هم لیسیدند. سپس متوجه حضرت رضا شدند و عرض کردند ای ولی خدا هر گونه فرمان دهی اطاعت میشود. اگر فرمان دهی با این شخص نیز همین کار را می کنیم به
ص105
مأمون اشاره کردند مأمون با شنیدن سخن آنها از ترس بیهوش شد. امام رضا به آن دو شیر فرمودند توقف کنید. آنها توقف کردند، آنگاه فرمودند گلاب بر روی مأمون بریزید و او را خوشبو سازید تا به هوش آید چنین کردند و مأمون به هوش آمد دوباره شیرها عرض کردند آیا اجازه میفرمایی این مرد را هم به رفیقش ملحق نماییم و او را بدریم فرمودند اجازه ندارید چراکه خداوند عزوجل در مورد او تدبیری دارد که همان باید اجرا شود.
آن دو شیر گفتند چه فرمان میدهی؟ فرمودند: به حالت اصلی و جایگاه خود برگردید شیرها به جانب تخت مأمون بازگشتند و دوباره به دو نقش شیر تبدیل شدند.(ناسخ التواريخ ج ۱۱ ص ۳۸۷ - عيون اخبار الرضا الله ج ۲ ص ۱۷۱)
معالجه چشم
شخصی در محضر حضرت رضا از درد چشم شکایت کرد. حضرت فرمودند فلان روغن دارویی را تهیه کن و چند مرتبه بر کف پای خویش گذار تا درد چشم تو مداوا شود. شخصی که خصی و کوسه بود در مجلس شرکت داشت چون امام چنین دستوری دادند لبخند مسخره آمیزی زد. حضرت فرمودند چرا خندیدی؟ عرض
ص106
کرد معالجه چشم چه ربطی به کف پا دارد حضرت فرمود: کشیدن بیضه های تو چه ارتباطی به ریش تو داشت که در اثر کشیدن آن هم ریش تو تمامش ریخت او شرمنده گشت و حضار مجلس به او خندیدند. آن شخص به دستور حضرت عمل کرد و معالجه شد.(منهاج السرور ج 4 ص ٢٨١)
لذت همراهی با ولی پروردگار
حسین بن موسی میگوید به همراه امام رضا روزی که آسمان صاف و آفتابی بود از مدینه خارج شدیم و آن حضرت برای سرکشی بعضی از املاکی که داشت حرکت نمود و در آن حال فرمود: آیا لباسی که شما را از باران حفظ کند برداشته اید؟ عرض کردیم احتیاجی به آن نداریم زیرا آسمان ابری نیست و از باران وحشتی نداریم. اما امام الله فرمودند ولی من آن لباسها را برداشته ام و به زودی باران خواهد آمد. راوی میگوید طولی نکشید که ابرها به بالای سر ما آمدند و شروع به باریدن کردند و کسی از ما نماند مگر این که از سر تا پا خیس شد.( عيون اخبار الرضاء الله ج ٢ ص ٥٣٥ - معجزات امام رضاء ص ٤٠)
ص107
پذیرفتن عذر
ابن یحیی گوید وقتی امام کاظم به شهادت رسید، مردم در امامت حضرتش توقف کردند. من همان سال به حج مشرف شدم. در مکه امام رضا را دیدم در دلم نیتی کرده و این آیه را خواندم ... أبَشَراً مِنَّا وَاحِداً نَتَّبِعُه...( قمر ٢٤) : آیا ما از بشری از جنس خود پیروی کنیم؟
آن حضرت برق آسا از کنار من عبور نمود و فرمود: «أنا البشر الذي يجب عليك أن تتبعني» من همان بشری هستم که بر تو واجب است از او پیروی کنی.
عرض کردم مولای من از خدای متعال و از حضرت شما پوزش می طلبم. فرمود عذر تو پذیرفته است، ان شاء الله تعالى.(عيون اخبار الرضا ل ج ٢ ص ٥٢٦ - معجزات امام رضا ء ص ٥٢)
اعمال انسانها در پیشگاه امام
ابن شهر آشوب در کتاب مناقب» از موسی بن یسار نقل کرده است که گفت به همراه حضرت رضا بودم هنگامی که نزدیک دیوارهای شهر طوس رسیدیم ناگهان صدای ناله و فریادی شنیدم و به دنبال آن صدا رفتم دیدم جنازه ای است همین که چشمم به جنازه افتاد آقا و سرورم را دیدم که میخواهد از اسب پیاده شود. سپس طرف جنازه
ص108
آمد و آن را بلند کرد و همانند بره ای که مادرش او را در بر می گیرد و به او میچسبد جنازه را در بر گرفت آنگاه رو کرد به من و فرمود: یا موسى بن يسار من شيع جنازة ولى من أوليائنا خرج من ذنوبه كيوم ولدته أمه لا ذنب له اى موسی بن یسار هر کس جنازه دوستی از دوستان ما را تشییع کند از گناهان خارج میشود مانند روزی که از مادر متولد شده است و هیچ گونه گناهی ندارد.
و چون جنازه را کنار قبر نهادند دیدم آقا و سرورم جلو آمد و مردم را کنار زد تا میت برای آن حضرت پدیدار شد، دست مبارک خود را به روی سینه او نهاد و فرمود: ای فلان بن فلان تو را بشارت باد به بهشت و بعد از این ساعت دیگر ترس و وحشتی نخواهی داشت.
من که این رفتار حضرت و فرمایش او را درباره این شخص شنیدم، عرض کردم فدایت شوم آیا این مرد را می شناسید؟ به خدا قسم این سرزمینی است که قبلاً در آن قدم نگذاشته اید! ایشان بــه مــن فرمود:
يا موسى بن يسار! أما عملت أنا معاشر الأئمة تعرض علينا أعمال شيعتنا صباحاً و مساء؟ فما كان من التقصير في أعمالهم سألنا الله تعالى الصفح لصاحبه و ما كان من العلو سألنا الله الشكر لصاحبه:
ص109
ای موسی بن یسار آیا نمیدانی اعمال شیعیان هر صبح و شام به ما عرضه می شود؟ اگر در اعمال آنها تقصیری مشاهده کنیم از خداوند گذشت و بخشش برای آنها طلب میکنیم و اگر پرونده عالی باشد و اعمال نیکو در آن ثبت شده باشد توفیقات بیشتر و شکر الهی را برای آن نیکوکار تقاضا می نماییم.(مدينه المعاجز ج ۳ ص ۳۰۳ - بحار الانوار ج ٤٩ ص ۹۸ - معجزات امام رضا الله ص ٦١)
فرزند رسول خدا، شفای همه دردها
عماد الدین طبری در کتاب الثاقب في المناقب می نویسد: ابو احمد عبدالله بن عبدالرحمان معروف به صفوانی می گوید در ایامی که امام رضا را از مدینه به سوی مرو حرکت می دادند، کاروانی از سمت خراسان به سوی کرمان در حرکت بود دزدها راه را بر آنها گرفته و یکی از آنان که گمان میکردند پول زیادی به همراه دارد را دستگیر نمودند دزدان او را آزار داده و مدتی در میان برف نگه داشتند و دهانش را از برف پر کردند به همین جهت دهانش زخم شد و زبانش از کار افتاد و دیگر قادر به سخن گفتن نبود.
یکی از زنان دزدان به او ترحم نموده و آزادش کرد، او نیز فرار نمود و به طرف خراسان به راه افتاد. در این میان خبردار شد که امام رضا در نیشابور است. تصمیم گرفت به طرف خراسان برود. شبی در خواب دید که گویا هاتفی به او میگوید فرزند رسول خدا در
ص110
خراسان است. نزد او برو و درد خود را به او بگو تا دوایی به تو بیاموزد و بهبود یابی
او گوید من در عالم خواب به طرف خراسان رفته و به محضر مبارک امام رضا رسیدم و از گرفتاری خود به حضرتش شکوه کرده و بیماری خود را مطرح نمودم حضرت به من فرمود: «خُذ من الكمون و الشعير و الملح و دقة و خذ منه في فمك مرتين أو ثلاثاً تعافي»: مقدارى زیره را با مقداری جو و نمک مخلوط کن و بکوب و مقداری از آن را دو یا سه مرتبه در دهان بگیر خوب خواهی شد.
از خواب بیدار شدم به آنچه در خواب دیده بودم توجهی نکردم و به راه خود ادامه دادم تا این که به دروازه نیشابور رسیدم. سراغ حضرت را گرفتم گفتند مولای ما امام رضا از نیشابور خارج شده و اینک در رباط سعد» است.
به دلم افتاد در آنجا به خدمت حضرتش رسیده و مطلب خود را عرض نمایم به همین جهت به طرف رباط سعد به راه افتاده و وارد
آنجا شدم. وقتی به محضر مبارک امامم شرفیاب شدم، عرض کردم ای فرزند رسول خدا! قصه من چنین و چنان است، اینک دهانم زخم شده و زبانم از کار افتاده و حرف زدن برایم مشکل شده است، تقاضا دارم دوایی به من بیاموزید تا بهبود یابم حضرت فرمود: مگر به تو آن دوا را نیاموختیم؟ برو هر چه در خواب گفتم انجام بده.
ص111
عرض کردم ای فرزند رسول خدا اگر امکان دارد لطفاً دو مرتبه برای من تکرار بفرمایید حضرت فرمود مقداری زیره را با نمک و جو مخلوط کن و بکوب و دو یا سه مرتبه در دهانت بگیر خوب خواهی شد.
صفوانی می گوید طبق فرمایش مولایم امام رضا عمل نمودم و خداوند مرا شفا داد.(عيون اخبار الرضاء الله ج ۲ ص ۵۰۹ - معجزات امام رضا ص ٦٤)
پیامد اطاعت نکردن از امام
صفوان بن یحیی میگوید من در محضر با صفای حضرت ابوالحسن امام رضا الله بودم که حسین بن ابی خالد وارد شد و به محضر مبارکش عرض کرد فدایت گردم خیال دارم به «أعوص» بروم. امام فرمود: هر کجا عافیت و ایمنی باشد، آنجا خوب است
همان جا باش (یعنی رفتن تو صلاح نیست.
حسین بن ابی خالد توجهی به فرمایش آن حضرت نکرد و به آن شهر رهسپار گردید در راه راهزنان بر او ریختند و آنچه اموال داشت را از او ربودند.(عيون اخبار الرضاء ج ٢ ص ٥٥٧ - معجزات امام رضا ل ص ٧٧)
ص112
برکت همراهی با ولی پروردگار
مرحوم صدوق می گوید پدرم از یاسر خادم امام رضا الله روایت کرده است که حضرت رضا الله غلامانی داشت که اهل «صقلب» و بعضی از آنها از اهل روم بودند و اتاق آنها نزدیک اتاق شریف آن بزرگوار بود. بعضی از شبها امام از آنها شنید که با زبان خودشان به یکدیگر می گفتند ما در شهرهای خودمان سالی یکبار از جسم خود خون می گرفتیم، اما اکنون در اینجا هیچ سالی این کار را نکردیم.
صبح هنگام امام الله به بعضی از پزشکان دستور فرمود تا از فلان غلام فلان رگ را و از فلان غلام دیگر فلان رگ را بزنند، سپس به من فرمود: ای یاسر تو مبادا رگ بزنی لكن من توجه به فرمایش ایشان نکرده و خون گرفتم تا اینکه دستم آماس کرده و کبود شد. آن حضرت به من فرمود تو را چه شده؟ عرض کردم رگ زدم. آن بزرگوار فرمود مگر تو را از این کار نهی نکردم؟ اکنون دست خود را پیش بیاور من دستم را جلو برده و آن حضرت دست خود را بر آن کشید و با آب دهان آن را متبرک نمود آنگاه فرمود: شب ها هیچ گاه غذا مخور.
ص113
از شهرهای بلغارستان
من نیز تا توانستم شبها غذا نخوردم و هرگاه غفلت می کردم و غذا می خوردم آن بیماری عود می کرد.(عيون اخبار الرضا للاج ٢ ص ٥٥٢ - معجزات امام رضا ا ص ۷۷)
باد در خدمت امام رضا
می گویند چون مأمون ملعون امام رضا الله را ولی عهد ساخت، در حین ورود آن حضرت به دهلیزی که از آنجا داخل قصر بزرگ می شدند، هر کس که حاضر بود به تعظیم آن حضرت به پا میخاست و پرده ای را که به در آویخته بودند بر می داشت.
جمعی از دربانان و پرده داران را حسد بر آن داشت که با یکدیگر عهد و شرط نمودند که این مرتبه چون آن حضرت بیاید تعظیمش نکنند و پرده را برندارند.
چون آن حضرت آمد، همه به یکباره برخاستند و به عادت مقرر پرده را برداشتند و بعد از آن که حضرت داخل قصر شد به فکر افتاده و یکدیگر را ملامت کردند و هر کدام عذری را گفتند. دوباره تصمیم گرفتند که آن حضرت را احترام نکرده و پرده را برندارند.
چون امام رضا (ع) آمد باز بی اختیار برخاستند، ولی در برداشتن پرده توقف کرده و آن را برنداشتند. مقارن رسیدن آن حضرت بادی بلند شد و پرده را بلندتر از آنچه آنها بر می داشتند، برداشت.
ص114
چون آن حضرت داخل شد با خود گفتند این امر باید اتفاقی باشد. پس صبر کردند چون حضرت برگشت دیدند همانند قبل مقارن رسیدن آن حضرت بادی پرده را بلند کرد از این رو توبه کردند و فهمیدند که برای آن حضرت نزد حق تعالی قدر و منزلتی عظیم است و به نحوی که باد در فرمان حضرت سلیمان بود در فرمان آن حضرت نیز هست.( اثبات الهداء ج ۳ ص ۳۱۱ - معجزات امام رضا ع ص ٨٦ - بحار الانوار ج ٤٩ ص ٦٠ - ٦١)
دعای مستجاب
شیخ صدوق در عیون اخبار الرضا می نویسد: اباصلت هروی گوید به مأمون گزارش دادند که امام رضا مجالس اعتقادی تشکیل داده و به سؤالهای مردم پاسخ میدهد مردم نیز شیفته علم و دانش او شده اند.
مأمون به حاجب خود، محمد بن عمرو طوسی دستور داد که مردم را از محفل حضرتش متفرق کرده و امام رضا را احضار نمایند.
محمد بن عمرو طوسى طبق دستور مأمون، مردم را از مجلس متفرق کرده و امام رضا را به حضور مأمون آورد. مأمون که از این امر خشمگین بود، وقتی امام رضا را دید با خشم به آن حضرت نگریست و بی احترامی نمود و او را سبک شمرد.
ص115
امام رضا با خشم از مجلس او بیرون آمد و زیر لب می فرمود: سوگند به حق محمد مصطفی علی مرتضی و سيده النساء فاطمه الزهر الله به یاری خداوند چنان او را نفرین میکنم که بر او نازل گردد آن چه که باعث شود اراذل و سگهای اهل این سرزمین او را بیرون رانده و خاص و عام او را سبک شمارند.
آن گاه امام الله به اقامتگاه خود تشریف برده و آب حاضر ساختند، حضرت وضو گرفت و دو رکعت نماز خواند و در قنوت رکعت دوم نماز چنین دعا نمود:
«اللهم يا ذا القدرة الجامعة والرحمة الواسعة و المين المتتابعة و الآلاء المتوالية و الأيادى الجميلة و المواهب الجزيلة يا من لا يوصف بتمثيل و لا يُمثلُ بنظير و لا يُغلَبُ بظهير يا من خلق فرزق و ألهم فأنطق و ابتدع فشرع و علا فارتفع و قدر فأحسن و صور فأتقن وأحتج فأبلغ و أنعم فأسبغ و أعطى فأجزل يا من سما في العز ففات خواطف الأبصار و دني في اللطف فجاز هواجس الأفكار يا مَن تَفَرَّدَ بالمُلك فلا نِدَّ لَه في ملكوت سلطانه و توحد بالكبرياء فلا ضد له في جبروت شأنه يا من حارت في كبرياء هيبته دقائق لطائف الأوهام و حسرت دون إدراك عظمته خطائف أبصار الأنام يا عالم خطرات قلوب العارفين و شاهد لحظات أبصار الناظرين يا من عنت الوجوه لهيبته و خضعت الرقاب لجلالته و وجلت القلوب من خيفته و ارتعدت الفرائص من فرقه يا بدىء يا بديع يا قوي يا منيع يا علي يا رفيع صل على
ص116
من شرفت الصلاة عليه و انتقم لى ممن ظلمنى و استخف بي و طرد الشيعة عن بابي و أذقه مرارة الذل والهوان كما أذاقنيها و اجعله طريد الرجای و شريد الأرجاس»:
ای خدایی که دارای قدرت کامل و فراگیر رحمت بیکران و گسترده نعمتهای پیاپی نیکویی های پیوسته و زیبا و کرامتهای بیشمار هستی ای کسی که با نمثیل وصف نمی گردی و با مانند و نظیر تشبیه نشوی و نیروهایی که پشتیبان همند نز توانای پیروزی بر تو را ندارند.
ای آن که آفریده و روزی داده، الهام نموده و گویا ساخته، پدید آورده و راه نموده برتری و والایی گزیده و نظام بخشیده نیکو نموده و نقش داده محکم و استوار نموده و استدلال کرده و کامل رسا نموده و نعمت بخشیده و به نهایت رسانده و عطای فراوان داده ای آن که در عزت و کبریایی چنان اوج گرفته که از توان دیدگان گذشته و در لطافت چنان نزدیک شده که از درک اندیشه ها فراتر رفته است. ای ان که در سلطنت چنان یگانگی گرفته که در ملکوت سلطنتش همتا و مانندی نیست و در کبریایی یکتایی گزیده که حریف و ضدی در برابر قدرت جبروتش نیست. ای ان که در بزرگی هیبتش اندیشه دقیق بیان حیران و سرگردان گشته و دیده بینندگان از ادراک عظمتش بینایی خود را از دست داده است ای دانای بر خاطره های دلهای جهانیان و ای بینای لحظه های بینندگان ای آن که از هیبتش صورت ها به خاک فتاده و سرها در برابر شکوه جلالش به زیر افتاده و دلها از بیم قدرتش ترسیده و رگها از وحشتش به لرزه افتاده
ای پدید آورنده ای نور آورنده ای توانا ای والا مقام ای بلند مرتبه درود فرست بر کسی که نماز را با درود بر او شرف بخشیدی و انتقام بگیر از کسی که بر من ستم نمود و مرا سبک شمرد و شیعیان مرا از در خانه من راند . تلخی خواری و خفت را به او بچشان آن چنان که او به من چشانیده است و او را رانده شده پلیدان و الودگان قرار بده
ص117
ابا صلت عبد السلام بن صالح هروی گوید هنوز دعای مولایم امام رضا تمام نشده بود که یک دفعه زلزله شدیدی در شهر رخ داد، شهر لرزید و صدای داد و فریاد بلند شد هوا تیره و تار گشت و شهر شلوغ شد.
من از جای خود تکان نخوردم تا این که مولایم سلام نماز را داد آنگاه رو به من کرد و فرمود: ای اباصلت برو بالای پشت بام در آنجا پیرزن بدکاره تبه کار و احمقی را خواهی دید که اشرار را تحریک می کند و لباس چرکینی بر تن دارد و مردم این شهر او را به جهت بی حیایی و هتک حرمتش سمانه مینامند او به جای نیزه به شاخه ای از نی توسل جسته و چادر قرمز خود را بر آن بسته و آن را پرچم قرار داده و این آشوب را رهبری میکند و سپاهیان ستمگر را به سوی قصر مأمون و منازل سپهداران وی سوق می دهد.
اباصلت می گوید من بر بالای پشت بام رفتم، جمعیتی را دیدم که با چوب حمله می کرده و سرها را با سنگ میشکستند. در این بین مأمون را دیدم که زره پوشیده و از قصر شاهجان بیرون شده و پا به فرار گذاشت. من دیگر نفهمیدم چه شد یک وقت دیدم شاجرد حجام از بالای یکی از بام ها پاره آجر سنگینی را به سوی مأمون پرتاب کرد و به سر مأمون خورد، کلاه خود از سروی افتاد و استخوان فرق سرش شکست و پوست سرش شکافته شد.
ص118
شخصی که مأمون را شناخته بود به آن که آجر پرتاب کرده بود گفت وای بر تو این امیر مؤمنان (!!) مأمون بود! من شنیدم وقتی سمانه این سخن را شنید به او گفت خاموش باش بی مادر؛ امروز روز فرق گذاشتن و طرفداری از کسی نیست امروز روز احترام و درجه بندی نیست که با هر کس طبق مقام خودش رفتار شود اگر او واقعاً امیر مؤمنان بود هرگز مردان بدکاره را بر دختران باکره مسلط نمیکرد. پس از آن بود که مأمون و لشکریانش را سخت ذلیل و خوار نمود.( عيون اخبار الرضا الله ج ۲ ص ۳۹۸ - معجزات امام رضاء ص ۸۸)
ص119
کرامت های امام رضا
شفای مشلول
در شب چهارشنبه شانزدهم شوال ۱۳۷۱ سید عبدالله روضه خوان پسر سید حسین سیستانی الاصل که چهار سال مشلول بود شفا یافت و در روزنامه نوشته شد و نشر یافت. نویسنده کتاب کرامات الرضویه کراراً او را در حال شلی در حرم مطهر دیده بودم و میشناختم و او چون مشلول بود و قدرت حرکت نداشت روزها او را از خانه اش به پشت یک نفر داده تا به وسیله آن شخص او را به حرم می آوردند وقتی به رواق پشت سر مبارک می رسید از آنجا خود را میکشاند تا پشت خود را به دیوار می داد و گاهی بعضی زنها به او وجهی میدادند و او ذکر مصیبت می نمود و بدین زحمت و پریشانی امرار معیشت میکرد.
مدتی گذشت روزی صدای نقاره خانه به گوشم رسید، چون تفحص کردم گفتند آن سید مشلول را حضرت رضا شفا داده است. جویای احوال او شدم و آن جناب شرح حالش را مفصل بیان نمود لكن حقير مجمل و مختصرش را می نگارم و آن این است که فرمود:
ص120
من دوازده سال به درد و مرض مبتلا بودم از ابتدا تا هشت سال در مریض خانه ها و غیر آن مشغول معالجه بودم و بهبودی حاصل نشد بلکه در مریض خانه شاهرضا مشلول شدم و چون در آنجا از علاج من مأیوس شدند مرا جواب کردند و از مریض خانه بیرون آمدم و مدت چهار سال به حالت مشلولیت به سر بردم تا روز قبل از شفا یافتنم امری برای من پیش آمد که خیلی دلم سوخت و منقلب شدم و بسیار گریه کردم و تضرع نمودم و شب با کمال پریشانی و با دل شکسته خوابیدم.
ناگاه دیدم دو نفر سید بزرگوار نزد من حاضرند، یکی از آن دو نفر جوانی بود در حدود بیست و پنج ساله و دیگری بزرگ تر بود. پس آقایی که بزرگتر بود به من فرمود: برخیز من عرض کردم آقا من که شلم و قدرت برخاستن ندارم باز فرمود برخیز من همان جواب را دادم. دفعه سوم فرمود: برخیز.
من از هیبت آن بزرگوار بی اختیار برخاستم و ملتفت خود شدم که قدرت بر حرکت دارم و فهمیدم که نظر مرحمت شده و شفا یافته ام.(كرامات الرضويه ج ۱ ص ۱۳۰)
ص121
شفای نابینا
شخصی که نام او محمدرضا بود و خود حقیر (نویسنده کتاب كرامات الرضويه و جماعت بسیاری مدتها او را به حال کوری دیده بودیم و چون به واسطه کوری شغلی نداشت و به فقر و ناداری گرفتار بود دختری داشت روزها دست پدر را میگرفت و راه می برد و بعضی اشخاص ترحما چیزی به او میدادند و امرار معاش می نمود تا نظر لطف و مرحمت ابي الحسن الرضا شامل حالش شده و شفا یافت. او برای من چنین نقل کرد وقتی به درد چشم مبتلا شدم و به طبیب چشم مراجعه نمودم، بهبودی روی نداد بالاخره کور شدم و چیزی را نمیدیدم و این کوری من هفت سال طول کشید و دخترم دستم را می گرفت و عبور می داد تا یکروز در بست بالاخیابان دخترم مرا می گذرانید. مردی به من رسید و گفت هرگاه این دختر را به عنوان خدمتکاری به من بدهی من میخواهم جوابش را نگفته گذشتم، لکن سخن او بسیار بر دل من اثر کرد و محزون شدم، همانجا توجه کردم به حضرت رضا و عرض کردم یا مرگ یا شفا، زیرا زندگانی بر من خیلی ناگوار است پس همان طوری که دخترم دستم را گرفته بود با دل شکسته وارد صحن عتیق شدم ناگاه متوجه شدم که اندکی گنبد مطهر را میبینم تعجب کردم پس آمدم به گوشه ای نشستم و شروع کردم به گریه کردن و چون چند دقیقه گذشت فهمیدم که من همه چیز
ص122
و همه جا را میبینم پس برخاستم دخترم خواست دست مرا بگیرد گفتم من همه جا را میبینم و احتیاجی نیست دست مرا بگیری حضرت رضا مرا شفا داده دخترم باور نکرد لذا شروع کردم به دویدن، آنگاه با دختر از صحن مطهر بیرون آمدیم.(كرامات الرضويه ج ۱ ص ۱۹۰)
شفای دختر گنگ
مرحوم شیخ حر عاملی میفرماید دختری از همسایگان ما گنگ بود، روزی به زیارت حضرت رضا رفت ناگاه نزد قبر مطهر آن حضرت دید مردی خوش هیئت کنار قبر است یقین کرد که آن جناب خود امام رضا است.
شنید آن جناب به او فرمود چرا سخن نمی گویی؟ تکلم کن.
تا این فرمایش را فرمود فوراً زبانش باز شد و به سخن در آمد و به برکت حضرت رضا شفا یافت.(كرامات الرضويه ج ١ ص ٢٦٢-٢٦٣)
پیدا شدن فرزند
عالم جلیل شیخ مهدی یزدی واعظ گوید داماد من ملاعباس در شب پنجم ماه صفر ۱۳۰۴ نقل کرد که من قریب بیست و پنج سال قبل به زیارت حضرت رضا له مشرف شده بودم و هر وقت که به
ص123
حرم میرفتم پیرمردی را میدیدم که در حرم شریف نشسته و نزد قبر شریف امام هشتم مشغول تلاوت قرآن است و چون همیشه او را در حرم به قرآن خواندن دیدم بسیار تعجب کردم و با خود خیال کردم که مگر این پیرمرد هیچ کار دیگری بجر تلاوت کلام الله ندارد؟ زیرا که من هر زمان مشرف میشوم در صبح و ظهر و عصر و شب او را میبینم به این کار مشغول است.
تا روزی نزدیک او رفتم و بعد از سلام مطلب خود را به او اظهار نمودم. گفتم مگر شما هیچ شغلی ندارید که من پیوسته شما را در این مکان شریف به قرآن خواندن میبینم.
گفت مرا حکایتی است و از آن جهت نمیخواهم از حضور قبر آن حضرت دور شوم و آن حکایت این است که من وقتی از وطن با پسر خود به زیارت این بزرگوار میآمدیم ناگاه بین راه جماعتی ترکمان به ما رسیدند و پسر جوان مرا گرفته و بردند و مرا به واسطه اینکه پیر و از کار مانده بودم نبردند. لذا من با نهایت افسردگی به پابوس این بزرگوار مشرف شدم و درد دل خود را به آن حضرت عرض کردم که یابن رسول الله من پیر و ناتوانم و به غیر همان پسر جوان کسی را ندارم، او را هم ترکمنان از من گرفتند و بردند و حال من بیچاره شده ام و من پسر خود را از شما میخواهم.
ص124
از این تضرع و زاری من اثری ظاهر نشد و نتیجه ای به دست نیامد تا شب جمعه ای نزدیک ضریح مقدس بسیار گریه کردم و عرض نمودم که یا مرگ مرا از خدا بخواه و یا پسرم را به من برسان.
پس از شدت گریه و بی حالی مرا خواب ربود و در عالم رؤیا دیدم وجود مقدس حجت خدا حضرت رضا از ضریح مطهر بیرون آمد و به من فرمود تو را چه میشود؟ من قضیه و حال خودم را خدمتشان عرض کردم.
دیدم آن حضرت کاغذی به من داد و فرمود این کاغذ را بگیر و صبح از شهر بیرون برو در خارج شهر قافله ای خواهی دید که به سمت بخارا میرود تو با اهل قافله همراه شو تا به بخارا برسی و در آنجا این کاغذ مرا به حاکم بخارا برسان و او پسر تو را به تو میرساند. چون از خواب بیدار شدم دیدم کاغذ مرحمتی آن بزرگوار مهر شده در دست من است و در پشت آن نوشته شده است به حاکم بخارا برسد. خوشوقت شدم و صبح از دروازه بیرون آمدم.
قافله ای که فرموده بود دیدم پس با ایشان حرکت کردم و اهل قافله از تجار بودند و چون من سرگذشت خودم را با ایشان اظهار نمودم ایشان از من توجه نمودند تا مرا به بخارا برده و به در خانه حاکم آنجا رسانیدند.
ص125
پس من در آنجا به بعضی گفتم که به حکومت بگویید یک نفری آمده است و کاغذی را از طرف امام رضا آورده.
چون این خبر را به او دادم دیدم خود حاکم با سر و پای برهنه بیرون دوید و کاغذ امام را گرفت و بوسید و بر سر نهاد. آن وقت به خدام خود گفت فلان تاجر کجاست؟ او را حاضر کنید.
به امر او رفتند و آن تاجر را حاضر نمودند.
پس حاکم به او گفت که حضرت رضا برای من مرقوم فرموده است که پسر این پیرمرد را از تو به پنجاه تومان خریداری کنم و به او برگردانم و اگر اطاعت نکنم تا شب کار مرا تمام کند. آن مرد تاجر برای فروش حاضر شد.
لکن حاکم چند نفر را با من همراه کرد و گفت برو نگاه کن و ببین پسر تو همان است یا نه؟ لذا من با آن چند نفر رفتم به خانه تاجر رسیدیم تا چشمم به پسرم افتاد و او مرا دید یک مرتبه دست به گردن یکدیگر در آورده و معانقه کردیم و خوشوقتی بسیار برای ما روی داد و آمدیم نزد حکومت آنگاه حاکم به من گفت که حضرت رضا برای من نوشته است که خرج راه شما را هم بدهم امر کرد تا دو اسب برای ما آوردند و مخارج راه را نیز به ما داد و هم خطی برای ما نوشت که کسی متعرض ما نشود.
ص126
پس من با پسر خود حرکت کرده و رو به راه نهادیم تا به این ارض اقدس رسیدیم و حالا روزها پسر من پیکاری می رود و من شغلی ندارم بجز خدمت قبر این بزرگوار و تلاوت قرآن(كرامات الرضويه ج ۱ ص ۲۷۰)
پیدا شدن دختر گمشده
سید نعمت الله جزائری در زهر الربیع نقل می کند سالی که من مشرف شدم برای زیارت حضرت رضا در مراجعت سال ۱۱۰۷ از راه استرآباد (گرگان) برگشتم.
در استرآباد یکی از افاضل سادات و صلحا برای من نقل کرد که چند سال قبل در حدود سال ۱۰۸۰ ترکمنها حمله به استرآباد نمودند. اموال مردم را به غارت بردند زنها را اسیر کردند از جمله دختری را بردند که مادر بیچاره اش غیر از او فرزندی نداشت این پیرزن که به چنین بلایی گرفتار شد روز و شب در فراق دختر خود گریه می کرد و آرام و قرار نداشت.
تا اینکه با خود گفت حضرت رضا ضامن بهشت شده برای کسی که او را زیارت کند چطور ممکن است ضامن برگشتن دختر من نگردد. خوب است به زیارت آن بزرگوار بروم و دختر خود را از آن حضرت بخواهم به همین جهت حرکت کرد و به فیض زیارت آن
ص127
جناب نایل گردید و در حرم دعا می کرد و دختر خود را طلب می نمود.
از طرفی دختر را که اسیر کرده بودند به عنوان کنیزی به تاجری فروختند. تاجر بخارایی آن دختر را به شهر بخارا برد تا بفروشد. در بخارا شخص مؤمن و صالحی در خواب دید که در دریای عظیمی فرو رفته و دست و پا میزند آنقدر دست و پا زد تا خسته شد و نزدیک به هلاکت رسید ناگاه مشاهده کرد دختری پیدا شد دست دراز کرده او را از آب بیرون کشید و از دریا خارج کرد.
آن مرد از دختر اظهار تشکر کرد نگاهی به صورت او نموده و از خواب بیدار شد ولی آن روز از آن خواب در فکر و حیران بود تا به حجره تجارتی خود آمد. در همین موقع شخصی وارد حجره شده، گفت من کنیزی برای فروش آورده ام. اگر مایل هستی او را خریداری کن آن مرد را با خود برد و دختر را به او نشان داد.
تا چشم تاجر به دختر افتاد دید همان دختری است که او را شب گذشته در خواب دیده و از دریا نجاتش داده خیلی در شگفت شد. با خوشحالی تمام دختر را خریداری کرد از حال و حسب و نسبش سؤال نمود.
دختر شرح حال خود را مفصل بیان کرد تاجر از شنیدن داستان او دلش سوخت، ضمناً متوجه شد دختری با ایمان و شیعه است.
ص128
به او گفت مبادا ناراحت شوی و اندوهگین گردی من چهار پسر دارم تو هر کدام از آنها را بخواهی بعنوان شوهری می توانی اختیار کنی.
دختر گفت هر کدام شرط کند مرا با خود به مشهد مقدس به زیارت حضرت رضا ببرد، من او را می خواهم.
یکی از آن چهار پسر این شرط را قبول کرد، دختر را به ازدواج خود درآورد. همسر خود را برداشته به عزم زيارت ثامن الائمه حرکت نمود ولی دختر در بین راه مریض شد شوهرش هر طوری بود با حال مرض او را به مشهد مقدس رسانید و محلی را برای سکونت اختیار کرد و اجاره نمود خودش مشغول پرستاری بیمار گردید، اما میدید که از عهده پرستاری او بر نمی آید در حرم مطهر حضرت رضا از خدا درخواست کرد که زنی پیدا شود تا توجه و پرستاری از بیمارش بنماید.
چون حاجت خود را به پیشگاه پروردگار عرض نمود و از حرم شریف بیرون آمد در دارالسیاده پیرزنی را دید که به طرف مسجد گوهرشاد می رود.
به آن پیرزن گفت مادر ! من شخصی غریبم زن بیماری دارم و از پرستاری او عاجزم خواهش میکنم چند روزی پیش ما بیایی و برای رضای خدا پرستاری از مریضه من بنمایی
ص129
پیرزن در جواب گفت من هم اهل این شهر نیستم به زیارت آمده ام، کسی را هم ندارم البته محض خشنودی این امام می آیم.
با یکدیگر به طرف منزل رفتند وقتی داخل شدند مریض در بستر افتاده بود و لحاف را بر روی صورت خود کشیده و ناله میکرد. پیرزن نزدیک بستر رفت و روی او را باز کرد ناگاه با کمال تعجب مشاهده کرد مریض دختر خود اوست که از فراقش میسوخت. تا چشمش به دختر افتاد از شوق فریادی کشید که به خدا قسم این دختر من است دختر نیز با دیدن مادر اشکهایش جاری شد. هر دو یکدیگر را در آغوش گرفتند و از لطف امام هشتم الله دانه های اشک بر رخسار می باریدند.(كرامات الرضويه ج ١ ص ٢٧٤ - زندگانی امام هشتم على بن موسى الرضا ص ٢٦٦)
راهنمایی زائران
محدث نوری در دارالسلام نقل میکند یکی از خدمتگزاران حرم مطهر حضرت رضا گفت در شبی که نوبت خدمت من بود در رواقی که معروف به دارالحفاظ است خوابیده بودم.
ناگاه در خواب دیدم که درب حرم مطهر باز شد و خود حضرت رضا از حرم بیرون تشریف آورد و به من فرمود برخیز و بگو مشعلی بالای گلدسته ببرند و روشن کنند زیرا که جماعتی از اعراب
ص130
بحرین به زیارت من میآیند و ایشان در بین راه، راه را گم کرده اند. از طرف طرق طرق محلی است در دو فرسخی مشهد) هم اکنون آنها سرگردانند برف هم میبارد مبادا تلف شوند و برو به میرزا تقی شاه متولی بگو چند مشعل روشن کنند و با جمعی بروند و آن زائران را ملاقات کرده بیاورند.
خدمتگزار حرم گوید من از خواب بیدار شدم فوراً از جای حرکت کرده و رفتم سرکشیک را از خواب بیدار کردم و جریان خواب را برایش توضیح دادم با تعجب برخاست و با یکدیگر آمدیم در حالی که برف می بارید مشعل دار را خبر کردیم او با سرعت رفت و مشعلی روی گلدسته روشن کرد بعد با جماعتی از خدام به خانه متولی باشی رفتیم و خواب را نقل کردم.
متولی با جماعتی مشعل ها را روشن کرده با ما همراه شد و از شهر بیرون آمدیم به طرف طرق به راه افتادیم نزدیک طرق به زوار رسیدیم در آن هوای سرد میان بیابان سرگردان بودند.
پس از ملاقات جویای حالشان شدیم گفتند ما در شدت برف و طوفان نمیتوانستیم راه را تشخیص دهیم بالاخره از شدت سرما دست و پای ما از حس و حرکت بازماند تن به مرگ دادیم و از چهارپایان خود پیاده شده همه یک جا دور هم جمع شدیم و فرشها را روی خود انداختیم، شروع به گریه و زاری نمودیم. میان ما مرد
ص131
صالح و طالب علمی است چشمش که به خواب رفت حضرت رضا الله را در خواب زیارت کرد آن حضرت به او فرمود: «قوموا فقد امرت أن يجعلوا المشعل فوق المنارة فاقصدوا نحو المشعل تصادفوا المتولی برخیزید دستور داده ام مشعل بالای گلدسته قرار بدهند از روشنایی مشعل به آن سمت حرکت کنید متولی به استقبال شما خواهد آمد.
این بود که ما حرکت کردیم و به راه افتادیم همان جهت روشنایی مشعل را هدف قرار دادیم تا اینجا که شما به ما رسیدید. متولی آنها را به شهر آورد و به خانه خود برد و پذیرایی نمود.
آری، حضرت رضا ضامن غریبان و امام رئوف است و به زائران بلکه همه دوستان توجه خاص دارد.(زندگانی امام هشتم علی بن موسى الرضاء ص ۳۰۷)
توسل به امام جواد
صاحب کرامات رضویه در کتاب خود مینویسد: مرحوم حاج شیخ عباسعلی معروف به محقق نقل کرد:
میرزا مرتضی شهابی که زمان سابق دربان باشی کشیک سوم آستان قدس بود، ده روز مجلس روضه خوانی فراهم نمود و والد مرا با حاج شیخ مهدی واعظ و مرا هم به واسطه پدرم برای منبر رفتن دعوت کرد
ص132
و سفارش کرد که همه شما هر شب بایستی متوسل شوید به امام نهم حضرت جواد الائمه له و باید ذکر مصیبت آن سرور بشود و من چون تازه کار بودم و معلوماتم در منبر کم بود برایم دشوار بود و هر چند گفتم که جهت توسل به امام جواد هر شب چیست؟ جواب می داد حالا باشد من آخر کار به شما خواهم گفت بالاخره ما هر شب متوسل به آن بزرگوار میشدیم تا ده شب تمام شد. شب بعد ما منبری ها را برای شام خوردن دعوت نمود آن وقت گفت جهت توسل من هر شب به امام جواد این بود که من در روز کشیک و خدمت خود در صحن مطهر به رسم و عادتی که داشتم با دربانان مشغول جاروب کردن صحنه کهنه میشدیم و جوی آبی که از صحن می گذشت و دو طرف آن نهر یک پله پایین مردم از زائر و مجاور لب آن آب می نشستند به جهت وضو ساختن یک روز همان قسم مشغول جاروب کردن بودیم نزدیک سقاخانه اسماعیل طلایی برابر گنبد مطهر دیدم چند نفر از زائرین نشسته اند و مشغول خوردن خربزه اند، تخم های خربزه را آنجا ریخته و کثیف کرده اند.
من اوقاتم تلخ شد گفتم آقایان اینجا که جای خربزه خوردن نیست لااقل میبایست پوستها و تخم های خربزه را در جوی آب بریزید تا زیر پای کسی نیاید. آنها از سخن من متغیر شدند و گفتند مگر اینجا خانه پدر توست که چنین میگویی و دستور می دهی من
ص133
نیز عصبانی و متغیر شدم و با پای خود بقیه خربزه ها و پوست ها و تخم ها را میان جوی آب ریختم.
آنها برخاستند و رو به حضرت رضا نموده و گفتند آقا ! امام رضا ما خیال کردیم اینجا خانه توست که آمدیم و اگر میدانستیم خانه پدر این مرد است، نمی آمدیم.
این حرف را زدند و رفتند. من هم عقب کار خود رفتم و چون شب شد و خوابیدم در عالم خواب دیدم در ایوان طلا جنجال و غوغایی است نزدیک رفتم که ببینم چه خبر است. دیدم آقای بزرگواری وسط ایوان ایستاده است و یک سه پایه ای در وسط ایوان گذاشته شده چون آن زمان رسم بود که شخص مقصر را به سه پایه می بستند و شلاق می زدند.
پس آن آقای بزرگوار فرمود بیاورید تا این امر از آن سرور صادر شد. مأمورین آمدند و مرا گرفتند و بردند پهلوی سه پایه و بستند که شلاق بزنند. من بسیار متوحش شدم و عرض کردم مگر گناه من چیست و چه تقصیری کرده ام؟
فرمود مگر صحن خانه پدر تو بود که زائرین مرا ناراحت کردی و با پا خربزه آنها را به جوی آب ریختی خانه، خانه من و زوار هم مهمان من هستند تو چرا چنین کردی؟ از این فرمایش حضرت چنان حال انفعالی و خجالتی برایم روی داد که نمی توانم بیان کنم و
ص134
مأمورین تا خواستند مرا بزنند من از ترس و وحشت این طرف و آن طرف را نگاه کردم که شاید آشنایی پیدا شود تا بدین وسیله نجات یابم. در آن حال متوجه شدم که یک آقای جوانی پهلوی حضرت رضا ایستاده است. آن جوان حالت وحشت مرا که مشاهده کرد، عرض کرد پدر جان این مقصر را به من ببخشید تا این سخن را گفت مرا آزاد کردند.
دیدم نه سه پایه ای و نه شلاقی است. پرسیدم این جوان که بود؟ گفتند این آقازاده پسر آن حضرت امام جواد الله است. از خواب بیدار شدم و به فکر آن زائرین افتادم آن روز در جستجوی آنها بودم و به هر زحمتی بود آنان را پیدا کرده و از آنان دعوت و پذیرایی کردم و رضایتشان را تحصیل کردم. (كرامات الرضويه ج ۲ ص ۷۳)
حال شما آقایان بدانید که من آزاد شده حضرت جوادم و از این جهت بود که ده شب متوسل به آن بزرگوار شدم.
ص135
گذرنامه کربلا
جناب آقای موسی خسروی (ره) (نویسنده پند تاریخ گوید: هیأت مدیره بیمارستان امام رضا واقع در مشهد مقدس هر چند وقت یک مرتبه جلسه مشورتی داشتند که چند نفر از آنها اهل تهران و بقیه مشهدی بودند.
در یکی از جلسات مشورتی که آقای سید جعفر سیدان نیز حضور داشتند و اینجانب تلفنی کیفیت را از ایشان جویا شدم چنین توضیح داد.
یک روز قرار شد که هر یک از اعضای جلسه کرامتی از حضرت رضا دیده است نقل کند. آقای نقی زاده یکی از اعضای هیأت تهرانی گفت:
من در سن هجده سالگی پدرم یکی از تجار مرفه تهران بود؛ روزی به ایشان پیشنهاد کردم که مایلم به زیارت حضرت رضا مشرف شوم، ایشان پذیرفتند ولی فرمودند باید صبر کنی تا یک نفر همراهی مناسب پیدا شود با هم بروید. چند روزی برای پیدا کردن همراهی صبر کردم اما کسی پیدا نشد یکی از دلالان بازار گفت من عازم زیارت حضرت رضا هستم. من قصد زیارت او را به پدرم گفتم و از او اجازه رفتن به زیارت خواستم پدرم گفت پسرم! او وضع مالی
ص136
مناسبی ندارد اما به هر نحو از خورد و خوراک و مسکن سازگار است و تو صبر او را نداری باز هم صبر کن تا کسی را پیدا کنیم که هماهنگی مالی هم داشته باشد.
چند روز گذشت، شخص مناسبی پیدا نشد به پدرم گفتم بابا جان! من با همین آقا میسازم به هر نحو که گذران کند؛ پدر اجازه رفتن داد، همین که وارد صحن و سرای حضرت رضا له شدیم، گفت احمد این اولین سفر تو است که به زیارت حضرت رضا له مشرف شده ای از این بزرگوار هر چه بخواهی به تو کرامت میکند. گفتم من نیاری احساس نمیکنم که برآوردنش را درخواست کنم. گفت: نه، فکر کن ببین به چه نیازمندی من هر چه فکر کردم چیزی به خاطرم نرسید. گفتم من که چیزی به یادم نمی آید گفت یک سفر کربلا بخواه. گفتم اکنون که گذرنامه سفر کربلا برای کسی صادر نمیکنند. گفت اگر تو از حضرت رضا بخواهی برایت صادر میکنند. سخنش را پذیرفتم و پس از تشرف از حضرت رضا سفر کربلا درخواست کردم.
زیارت چند روزه ما به پایان رسید و به تهران رفتیم به محض اینکه پدرم از ورود من آگاه شد به استقبالم آمده مرا در بغل گرفت و بوسید و گفت پسرم زیارتت قبول سپس گفت بابا در این سفر از حضرت رضا له چه درخواست کردی؟ گفتم حقیقت این است که رفیق راه من پیشنهاد کرد که تو از حضرت رضا چیزی بخواه، حتماً
ص137
به تو کرامت میکند من هر چه فکر کردم چیزی به خاطرم نرسید؛ بالاخره خودش گفت یک سفر کربلا از آن حضرت بخواه. من هم پذیرفتم و درخواست کردم.
آنگاه دیدم پدرم یک گذرنامه به نام من احمد نقی زاده از جیبش بیرون آورده و به من داد گفتم این گذرنامه را چگونه گرفتی؟ گفت پسرم نخست وزیر در یک موردی کارش گیر کرده بود، به هر دری می زد درست نمیشد به او پیشنهاد کردند مگر به فلانی که دم و نفس خوبی دارد متوسل شوی تا برایت کاری انجام دهد. پس از مراجعه کار آقای نخست وزیر درست شد. او به این آقا گفته بود هر چه پول بخواهی میدهم اما ایشان از گرفتن پول امتناع ورزید، با وجود این که نیاز هم داشت اما از او پولی نمی خواست بگیرد - از این رو گفته بود پول نمی خواهم ولی دوازده عدد گذرنامه کربلا می خواهم.
نخست وزیر گفته بود اشکالی ندارد اسامی آنها را بده تا فردا گذرنامه ها را بگیری ایشان یازده نفر از تجار سرشناس تهران را که می شناخت نام برد و یادداشت کرد اما نفر دوازدهم به خاطرش نیامد. یک مرتبه نام تو احمد نقی زاده به دلش افتاد با اینکه نمی دانست کسی با این نام و نشان هست یا نه؟ نام تو را به عنوان نفر دوازدهم داد و گذرنامه صادر شد. ایشان به تجار صاحبان گذرنامه مراجعه کرد
ص138
و هر کدام برای صدور گذرنامه خود مبلغ قابل توجهی به او دادند ولی گذرنامه دوازدهم روی دستش ماند؛ از تجار پرسیده بود که در بازار کسی به نام احمد نقی زاده هست؟ گفته بودند نقی زاده هست ولی گمان نمیکنیم که نامش احمد باشد برای تحقیق نام او به حجره ما فرستادند. آمد و گفت اسم شما چیست؟ گفتم حسین نقی زاده گفت شما احمد ندارید؟ گفتم چرا نام پسرم احمد است که فعلا در مشهد زائر حضرت رضا است.(زندگانی امام هشتم على بن موسى الرضا ص ٢٥٨)
او این گذرنامه را در اختیارم گذاشت و دانستم که این اهدایی حضرت رضا است.
دادن گل به عالم پرهیزکار
آیت الله وحید خراسانی فرمودند مدت زیادی در مدرسه حاج حسن مشهد تحت سرپرستی مرحوم حاج شیخ حبیب الله گلپایگانی که سالها در مسجد گوهرشاد امام جماعت بود، بودم.
ایشان روزی به من فرمودند مدتی در تهران مریض و بستری شدم روزی به جانب حضرت رضا رو کرده و گفتم آقا! من چهل سال تمام پشت در صحن در سرما و گرما سجاده پهن کرده، نماز شب و
ص139
نوافل نیمه شبم را تا وقت باز شدن درب میخواندم و بعد داخل می شدم حالا که بستری شده ام به من عنایتی بفرمایید.
ناگاه در همان حال بیداری دیدم در بستان و باغی در خدمت حضرت رضا هستم. ایشان از داخل باغ گلی چیده به دست من دادند. من آن گل را بوییدم و حالم خوب شد.
آن دستی که حضرت رضا له به آن گل داده بودند چنان با برکت بود که بر سر هر بیماری میکشیدم فی الحال شفا می یافت. آیت الله وحید خراسانی فرمود آقای گلپایگانی فرمودند ابتدا با یک مرتبه دست کشیدن بیماریهای صعب العلاج بهبود می یافت، ولی بعدها که با این دست با مردم مصافحه کردم آن برکت اول از دست رفت. اکنون باید دعاهای دیگری را نیز به آن بیفزایم تا مریضی شفا یابد.
آیت الله وحید فرمودند بیماران زیادی به دست ایشان شفا یافتند.( زندگانی علی بن موسى الرضا ء ا ص ٢٥٨)
ص140
پذیرفتن قصیده
استاد احمد وائلی استاد سخن و خطیب توانای عراق است که به حق سخنرانیهای ایشان در طول افزون از نیم قرن به صورت مدرسه سیار در بسیاری از مناطق دلها را روشنی بخش بوده است. وی در اواخر سال ١٤١٨ هـ ق به بیماری سرطان در قسمت گردن مبتلا شد و برای معالجه به لندن رفت وقت معالجه نزدیک ماه محرم الحرام بود ماهی که او پیوسته در چنین ماهی در حسینیه های شیعیان در کویت به سخنرانی می پرداخت.
از این رو موجی از احساسات به او دست داد و قصیده ای سرود و آن را به وسیله زائری امین به کربلا فرستاد تا در کنار ضریح سالار شهیدان خوانده شود.
در این شرایط یک نفر از مؤمنان از او درخواست کرد که قصیده ای نیز درباره امام هشتم له بسراید و از حضرتش بطلبد که از درگاه الهی شفای او را بخواهد او این پیشنهاد را پذیرفت و قصیده دومی نیز سرود که نخستین بیت آن چنین است:
سيدي يا أبا الجواد و يابن الخير و يا مناط الرجاء
وی در این فکر بود که این مدیحه را توسط زائری به ایران بفرستد تا در کنار ضریح حضرت خوانده شود؛ ولی وی پیش از آن که
ص141
تصمیمش را عملی سازد یکی از بستگانش که در ایران به سر می برد در تماس تلفنی بعد از احوال پرسی به او چنین گفت: من پیامی از امام هشتم به تو دارم و آن این که فرمود نیازی به ارسال قصیده نیست سروده شما رسید و حاجت تو برآورده شد.
این پیام آن چنان دگرگونی عجیب در خطیب شهیر ایجاد کرد که پس از مراجعه به پزشک به او بشارت داده شد که شما از این بیماری بهبود یافته و میتوانید به هر کجا که بخواهید سفر کنید. از این جهت وی سفر خود را به کویت آغاز کرد و سخنرانی خود را در دو ماه محرم و صفر از سر گرفت و هم اکنون در بهبودی کامل به سر می برد و خود را رهین عنایات ثامن الحجج الله می داند.(مجله زائر شماره ٦١ ص ١٦)
پرواز بر حریم عشق
اسفندیار رحیمی در راهروی بیمارستان پشت اتاق انتظار قدم می زند. ده ها بار مسیر طولانی راهروها را طی میکند. عاقبت صدای پرستار او را به خود می آورد؛ آقای رحیمی مبارکه پدر شدید فرزندتان پسر است حال مادر هم خوب است.
ص142
با شنیدن این خبر بسیار خوشحال میشود خنده ای ملیح بر چهره افسرده اش مینشیند و میرود تا این پیام خوش را به فرزندانش که در خانه منتظر هستند بدهد و شادی اش را با آنها قسمت کند. روز بعد که برای ترخیص همسر و کودکش به بیمارستان می رود، پزشک معالج آقای رحیمی را به اتاق خویش میخواند خبر بیماری بزرگی قلب کودک و وخیم بودن حال او را به وی میدهد با شنیدن این خبر زانوان اسفندیار خم میخورد و چشمانش به سیاهی می گراید. دکتر او را دلداری میدهد و به خونسردی و آرامش دعوت میکند. شادی اش به غم تبدیل می شود.
کار بر روی کودک به جهت درمان او سریعاً آغاز می گردد. همسر اسفندیار وقتی که میفهمد او را میخواهند مرخص کنند اما بچه اش باید مدتها تحت نظر پزشکان بستری باشد بسیار شوکه می شود و اشک می ریزد مادری که باید کودک دلبندش را در کنار خود جای دهد و دست نوازش به سرش بکشد و از شیره جانش شیر بدهد اکنون باید دست خالی به خانه برود و این تنهایی و جدایی برایش طاقت فرسا و ملال آور است.
آن شب زن و مرد به خانه برگشتند بچه ها جلو دویدند و منتظر رؤیت نوزاد بودند اما وقتی پدر و مادر را ناراحت و دست خالی دیدند به کناری رفتند و پژمرده شدند پدر موضوع بستری شدن کودک
ص143
را برای فرزندانش بازگو کرد و آنها را نوید داد که در آینده ای نه چندان دور شاهد آوردن نوزاد خواهند بود. اسفندیار هر روز از حال کودکش با خبر می شد.
۹ روز از بستری شدن کودک در بیمارستان می گذشت. نه روزی که همچون سالی بر خانواده رحیمی گذشت شادی و نشاط از آن خانواده رخت بر بسته بود و گریه و زاری بر فضای خانه مستولی شده بود.
شب دهم بود اسفندیار از پزشکان جواب ناامید کننده شنیده بود. آنها صریحاً اعتراف نمودند که کاری از دست ما بر نمی آید. کودکی که از زمان تولد ٣٫٤ کیلو وزن داشت اکنون به قدری ضعیف و لاغر شده بود که پرستار وزن او را ۱٫۲۰۰ کیلو اعلام کرد. اسفندیار شاهد خاموش شدن شمع وجود فرزند دلبندش بود و کاری هم از دستش برنمی آمد به خانه آمد و یکسر به اتاقش رفت. در حالی که اشک پهنای صورتش را فراگرفته بود با قلبی سوزان از خداوند کمک و یاری خواست. دست توسل به سوی کسی دراز کرد که محبوب خدا بود دل غریبش با غریب الغربا گره خورد. از همانجا دل ترک خورده اش را به سوی طبیب واقعی دردمندان پناه همیشه جاودان بی پناهان روانه کرد.
از ته دل به امام رضا گفت: آقاجان حال و روزم را می دانی نام فرزندم را همنام شما گذاشتم این کودک نذر شماست، حاشا به
ص144
کرمتان من دیگر کاری با او ندارم زنده و مرده بودنش بستگی به لطف و کرم شما دارد اگر مصلحت بود میماند و اگر نبود، می رود.
شما صاحب اختیار اویید. با این عقده گشایی خودش را سبک کرد به بستر رفت تا تکرار اما مثلها کارهای فردا را شاهد باشد. فردای آن روز به اتفاق همسرش به بیمارستان رفتند. به محض ورود دکتر را ملاقات کرد و حال پسرش را پرسید دکتر گفت کدام رضا؟! اسفندیار پاسخ داد منظورم کودکمان است دیشب نامش را رضا گذاشتم یا امام رضا اشک در چشمان پزشک معالج حلقه زد. دکتر آنها را به اتاق خود برد و اظهار داشت از دیشب تا به حال در کنار بستر فرزندتان بودیم.
اتفاق عجیبی رخ داد این بچه از دیشب ۱۸۰ درجه تغییر کرده و آزمایشات مجدد سالم بودن قلب او را تأیید می کند. جای هیچ نگرانی نیست. میتوانید کودک را به منزل ببرید این کار معجزه حضرت رضا ناست. گریه، اسفندیار و همسرش را امان نداد. پدر رنج کشیده ماجرای رازونیاز شبانه اش را به دکتر گفت مادر محزون خواب شب گذشته اش را چنین تعریف کرد پیرمرد محاسن سفیدی نوید شفای فرزندم را توسط حضرت رضا به من داد و گفت: چون فرزند شما نذر امام رضاست، حضرت فرزندتان را شفا داده، باید نزد آقا بروید.
ص145
همه تحت تأثیر قرار گرفته بودند با شنیدن این خبر فریاد «یا امام رضای بیماران و پرستاران و پزشکان در آسمان طنین انداز شد و
عطر صلوات فضای بیمارستان را معطر کرد.(مجله زائر شماره ۱۲ ص ۹)
احاطه نور بر قبر مطهر
در کتاب عیون اخبار الرضا نقل شده است که محمد بن عمر نوقانی که در نوقان سکونت داشت گفته است شب تاریکی در نوقان در بالاخانه خود خوابیده بودم ناگاه از خواب بیدار شدم و نظر کردم به طرف سناباد به جانب قبر مقدس حضرت رضا، دیدم سرتاسر مشهد مقدس را نور فرا گرفته اشت به طوری که گویا روز روشن شده است. من در امامت حضرت رضا شک داشتم و خودم و مادرم عقیده مند به صاحب قبر نبودیم.
چون قضیه را به مادرم گفتم در جواب گفت اینها خیالات شیطانیه است که برای تو رخ داده پس آن شب گذشت تا شب دیگر رسید. آن شب از شب سابق تاریک تر بود دوباره نور زیادی را مشاهده کردم که تمام مشهد شریف را احاطه کرده بود، در این حال مادرم را خبر دادم و او نیز با چشم خود نور را دید. پس مادرم به حمد و ثنای الهی مشغول شد و مانند من به حضرت رضا معتقد شد. من
ص146
هم به جانب قبر مطهر رو نهادم تا درب حرم رسیدم و درب را بسته دیدم.
به خدا عرض کردم خداوندا! اگر امامت حضرت رضا برحق است در را برای من باز کن
آنگاه دست به درب زدم ناگاه درب باز شد. در آن حال وسوسه به قلبم روی داد که شاید درب حرم باز بوده و اصلاً بسته نبوده، پس درب را بستم و یقین کردم که در بسته شد و دیگر بدون کلید باز نخواهد شد. آن گاه گفتم «اللهم إن كان أمر الرضا حقاً فافتح لي الباب»: خدایا اگر حضرت رضا بر حق است این در را برای من بگشا. سپس دست به درب زدم و درب باز شد و من داخل حرم شدم و زیارت نموده و نماز خواندم و اعتقاد به امامت آن بزرگوار پیدا کردم و حال هر روز جمعه از نوقان به زیارت قبر آن حضرت مشرف میشوم.
دریای رأفت
در کتاب «الكلام يجر الکلام آمده است که مرحوم آقای شیخ ابراهیم صاحب زمانی میگوید زمانی که به مشهد مقدس مشرف شده بودم به منزل مرحوم حاج شیخ حسن تهرانی که از زهاد و اخیار معروف بود وارد شدم ولی از جهت مخارج عیالاتم که در عراق بودند بی نهایت نگرانی داشتم.
ص147
یکی از دوستان به من گفت آصف الدوله والى مشهد است و آدم خیر خواهی است اگر چند شعر در مدیحه او بگویی من از او صله خوبی برای تو می گیرم.
این بود که من هم هفت بیت شعر عربی ساختم، ولی دیدم مناسب مقام او نیست بلکه سزاوار است حضرت رضا الله مدح گردد. خجالت کشیدم که به آن اشعار آصف الدوله را مدح نمایم، پس با خود گفتم من این اشعار را حضور مبارک علی بن موسی الرضا تقدیم می نمایم و از آن حضرت مطالبه صله می نمایم.
آنگاه به حرم مطهر مشرف شدم و اشعار را خواندم و عرض کردم یابن رسول الله ! دعبل خزاعی اشعاری چند محضر مبارکت عرض نمود و در صله آن هم پول و هم جبه یک نوع لباس به او مرحمت فرمودید من جبه را بخشیدم ولی پول را میخواهم. همان لحظه که این عرض حاجت را نمودم آقا سید حسین مکرر ده تومان پول در دستم گذاشت.
به حضرت رضاه عرض کردم یابن رسول الله ! این مبلغ نه مناسب شأن شماست و نه مطابق مقدار حاجت من مدتی نگذشت که دیدم ده تومان دیگر نیز داد از حرم که بیرون آمدم تا صحن سی و پنج تومان بدون سابقه به من رسید و من پولها را در دستمال گذاشته و زیر بغل گذاشتم و به طرف منزل روانه شدم.
ص148
نباید وارد حرم بشوی
سید نصر الله بن سید حسن موسوی در کتاب خود به نام «روضات الزاهرات نقل کرده است که زمانی به زیارت حضرت رضا مشرف شدیم و با ما مرد تاجری از بغداد بود چون به نزدیکی مشهد رسیدیم آن مرد تاجر گفت سبحان الله آیا کسی به راه زیارت حضرت رضا دوازده تومان خرج کرده است که من خرج کرده ام؟
آنگاه از آن منزل حرکت کردیم تا به مشهد وارد شدیم. چون برای تشرف به درب حرم مطهر رسیدیم و خواستیم وارد شویم یک نفر از خدام آن حضرت جلوی آن مرد تاجر را گرفت و از داخل شدن او به حرم مانع شد و گفت آقای من در خواب فرموده است که دوازده تومان به تو بدهم و نگذارم که داخل حرم شوی، زیرا که پشیمان شده ای از این که دوازده تومان در راه زیارت خرج کرده ای پس آن وجه را داد و آن تاجر هم پول را گرفت و برگشت و کسی به غیر از من بر این امر مطلع نشد.
شفای فلج
آقای صالحی خوانساری در ایام شهادت امام رضا در سال ۱۳۸۸ در منزل آیت الله العظمی بروجردی (ره) نقل کردند: سه نفر مهندس از یکی از کشورها به مشهد مقدس برای تأسیس یک کارخانه ای آمده
ص149
بودند. یک مهندس اهل مشهد که با آنها همراه بود می گفت یکی از این سه نفر را افسرده دل و ناراحت میدیدم آنها را به برخی از مراکز تفریحی مشهد بردم. در مراجعت نگاهشان افتاد به گنبد مطهر حضرت رضا پرسیدند این جا چه مرکزی است؟ گفتم مرقد مطهر امام رضا گفتند ما هم می توانیم برویم؟ گفتم مانعی ندارد. تا وارد صحن اسماعیل طلایی شدیم آن مهندس افسرده دل نگاهش افتاد به افرادی که در پشت پنجره فولاد خود را با نخ یا ریسمان بسته اند. پرسید اینها چه کسانی هستند؟ گفتم اینها دکتر جواب کرده ها هستند.
گفت یک ریسمان هم به گردن من ببند. پرسیدم مشکل تو چیست؟ گفت چه کار داری؟ خلاصه یک ریسمان پیدا کردم و به او بستم شروع کرد به گریه کردن بعد از نیم ساعت تلفن او زنگ زد. همسر او پرسید کجا هستی؟ به تو تبریک میگویم فرزند ۱۹ ساله ما شفا پیدا کرد. از این مهندس پرسیدم چه شده است؟ گفت به امام رضا عرض کردم من که شما را نمیشناسم شما مرا می شناسید. فرزند من ۱۹ سال از عمرش گذشته و فلج است، من به نیابت او ریسمان میبندم شما او را شفا بده حالا چند سال است که این مهندس با همسر و فرزندان خود با هدایای زیادی به مشهد می آیند.
ص150
کرامتهای حضرت رضا به نقل برخی از دوستان
پاسخ امام رضا به حیوان
جناب حجت الاسلام والمسلمین حاج سید مهدی طباطبایی برای نویسنده نقل کرد: شخصی بود در مشهد به نام حاج حسن برزگر که این قضیه را در جمعی که من در آنجا حضور داشتم بیان کرد:
او می گفت من باغی داشتم و یک سگی نگهبان باغ بود. مدت زیادی این سگ در آنجا بود تا این که سگ پیر شد. روزی مادرم به من گفت این سگ را از اینجا ببر دیگر احتیاجی به او نیست.
من هم سگ را یک دوبار به راه دور بردم اما بعد از مدت کوتاهی برگشت. دفعه بعد او را به چند فرسخی مشهد سنگ بست) بردم و رها کردم و در آن زمان هوا سرد و برفی بود. دوسه روز گذشت، یک روز مادرم به من گفت پسرم برو حرم گویا این سگ از ما نزد امام رضا شکایت کرده است زیرا در خواب دیدم شخصی از طرف امام به من گفت این سگ مدتی به شما خدمت کرده، حالا که پیر شده چرا او را از خود دور کردید.
ص151
حاج حسن برزگر گوید صبح که به حرم رفتم، وقتی آمدم سوار ماشین شوم دیدم همان سگ در کنار ماشین من خوابیده، تعجب کردم. تا درب صندوق عقب ماشین را باز کردم وارد صندوق عقب شد. یک نگاهی به این سمت و آن سمت کرد تا نگاهش به گنبد مطهر امام رضا افتاد اشک حیوان جاری شد و تشکر کرد. وقتی سگ را به منزل بردم بعد از آن نزد مادرم رفتم تا مرا دید گفت حسن سگ را آوردی؟ گفتم آری گفت کار خوبی کردی هم اکنون من در خواب بودم و در عالم خواب همان شخص به من گفت امام رضاه فرموده با این کار خود مرا خشنود ساختید.
پذیرایی از حیوان
جناب آقای سید مهدی طباطبایی قضیه دیگری نیز برای نویسنده نقل کردند که آن نیز قابل توجه است.
می فرمودند: شخصی بود در مشهد به نام حاج محمد که آشپز مهمان سرای حضرت رضا بود و ایشان این قضیه را برای خودم نقل کرد. او می گفت من هر روز که آشپزی میکردم وقتی گوشت ها را برای قیمه درست کردن تکه تکه میکردم یک گربه ای می آمد و قسمتی از گوشتها را میخورد به انواع مختلف گربه را از خود دور میکردم و لکن روزهای بعد باز میآمد تا این که یک روزی او را در
ص152
کیسه گونی کردم و به میامی یکی از زیارتگاههای مشهد بردم و منزل خواهرم در آنجا بود. وقتی گربه را به آنجا بردم و رها کردم خواهرم متوجه شد. وقتی به مشهد برگشتم شب امام رضا را در خواب دیدم. حضرت به من فرمود این گربه گوشتهای مهمان سرای مرا میخورد چرا او را آواره کردی؟ فردای آن روز به میامی رفتم تا وارد منزل خواهرم شدم گفت برادر خوب شد که آمدی. این گربه از آن موقعی که او را به اینجا آورده ای رفته کنار امام زاده و سروصدا و ناله می کند. گفتم اتفاقاً الآن که ماشین را پارک کردم آمد کنار ماشین و آنجا نشسته است. بعد از آن آمدم درب صندوق ماشین را باز کردم وارد صندوق عقب شد و گربه را به مشهد آوردم و او را وارد مهمان سرا کردم لکن از آن روز به بعد وقتی گوشت ها را تکه تکه میکنم دیگر نمی خورد بلکه گربه های دیگر که گاهی به این جا سر می زنند مانع آنها میشود و اجازه نمیدهد آنها به طرف گوشت ها نزدیک شوند. خلاصه این که این گربه فعلاً نگهبان گوشت ها شده است.
ص153
شفای مفلوج
جناب حجت الاسلام والمسلمین آقای سید جعفر طباطبایی برای نویسنده نقل کرد که شخصی به نام سید ذبیح الله سیستانی حدود ٢٥ سال فلج بود و قادر به راه رفتن نبود.
یک روزی او را دیدم ایستاده و مانند مردم به طور متعارف راه می رود. به او گفتم شما که چندین سال است قادر به راه رفتن نبودید! او گفت حضرت رضا مرا شفایم داده و قضیه از این قرار است که چند وقت قبل در صحن عتیق میخواستم بروم وضو بگیرم، کسی نبود مرا کمک کند از این رو کشان کشان به طرف پنجره فولاد رفتم و به امام هشتم الله متوسل شدم و عرض کردم یا مرگ یا شفا به اندازه ای دلم شکست و اشکم جاری شد که بی حال شدم. یک مرتبه آقایی را بالای سر خود مشاهده کردم فرمود بلند شو گفتم نمی توانم. فرمود: بلند شو که شفا یافتی وقتی ایستادم دیگر آن آقا را ندیدم.
حل مشکل با ذکر دو نشانه
حجت الاسلام والمسلمین جناب آقای حسینی بوشهری برای نویسنده نقل کردند در زمانی که مسؤولیت مدیریت حوزه علمیه قم را بر عهده داشتم یک روز طلبه سیدی نزد من آمد و یک کتاب که مربوط به کرامت های علما و دانشمندان بود برای من آورد. به او گفتم
ص154
اگر فرمایشی دارید بفرمایید. گفت من در شهر مشهد مقدس بودم مشکلی داشتم به حرم حضرت رضا شرفیاب شدم. بعد از تضرع و زاری و گریه از امام رضا خواستم مشکلم حل شود. بعد از زیارت یک روحانی به من برخورد کرد وقتی حال مرا دید پرسید چه مشکلی داری که این طور منقلب شده ای؟ وقتی برای ایشان بیان کردم فرمود به قم برو و نزد جناب آقای حسینی بوشهری ایشان مشکل شما را حل خواهد کرد و به ایشان بگویید به این دو نشانه کار شما را راه بیاندازد؛
اول اینکه شما سه حاجت داشتید که برای حضرت رضا بیان کردید و یکی از آنها به اجابت رسیده است. دوم اینکه همسر شما وقتی به عتبات عالیات رفته بود در کنار حرم حضرت قمر بنی هاشم که متوسل شدند پارچه سبزی از بالای ضریح به روی دامن ایشان افتاد و هم اکنون این پارچه در منزل شما وجود دارد.
جناب آقای حسینی بوشهری گفتند من بسیار تعجب کردم از این دو نشانه که هیچ فردی از آن مطلع نبود هر چه به آن طلبه سید اصرار کردم که آن روحانی را به من معرفی کن امتناع ورزید. اما بالاخره مشکل او را حل کردم و همین طور در فکر بودم که آن روحانی چطور از زندگی ما مطلع بوده تا روزی که حضرت آیت الله بهجت از دنیا رفتند آن طلبه سید به من تلفن زد و گفت آن روحانی که دو نشانه
ص155
برای حل مشکل من بیان کردند جناب آقای بهجت بودند. وقتی شنیدم برای خانواده ام بیان کردم و یک انقلاب روحی عجیبی در ما ایجاد شد.
فراهم شدن منزل
حجت الاسلام والمسلمین آقای نظری منفرد برای نویسنده نقل کردند: حدود بیست سال قبل بعد از ماه مبارک رمضان با خانواده به مشهد مقدس مشرف شدیم برای سکونت به چند مسافرخانه و هتل مراجعه کردیم هیچ کدام اتاق خالی نداشتند در خیابان امام رضا یک جا توقف کردم و بعضی از اعضای خانواده در جستجوی منزل بودند و من متحیر بودم که آیا منزلی برای ما فراهم میشود یا خیر؟
یک لحظه به حضرت رضا متوسل شدم. بعد از مدت کوتاهی خانمی محجبه نزد ما آمد و گفت شما به منزل احتیاج دارید؟ گفتم آری گفت به منزل ما تشریف بیاورید. وقتی به منزل ایشان رفتیم دو اتاق در اختیار ما گذاشت و از ما پذیرایی کردند آن خانم با شوهرش به یک اتاق کوچک دیگری که داشتند رفتند.
در پایان سفر وقتی خواستم اجاره منزل را بدهم نپذیرفت. هرچه اصرار کردم قبول نکرد و به بنده گفت فلانی من آن روز که از حرم بر می گشتم با این که همیشه از مسیری دیگر به منزل می رفتم از این
ص156
خیابان آمدم و ماشین شما را دیدم وقتی نگاهم به شما و خانواده تان افتاد با این که همسرم مرا از سخن گفتن با نامحرم منع کرده بود، در دلم خطور کرد که شما زائر حضرت رضاه هستید و به منزل مسکونی نیاز دارید. از این رو از شما پرسیدم که آیا به منزل احتیاج دارید یا خیر و من تمام این امور را غیر عادی میدانم.
آخر الامر به ما گفت شما هر وقت به مشهد تشریف آوردید به منزل ما بیایید.
کلاس درس برای جوانان
جناب حجت الاسلام حاج آقای محسن قرائتی روزی به منزل نویسنده تشریف آوردند به ایشان عرض کردم اگر کرامتی از حضرت رضا مشاهده کردید بازگو کنید تا در این کتاب بنویسم. فرمودند:
در اوایل سفر تبلیغی در ماه مبارک رمضان به کاشان رفتم با خود گفتم پزشک بزرگسالان داریم چرا پزشک اطفال نداشته باشیم؟ در برخی از خیابانهای کاشان که راه میرفتم دیدم بچه ها به من سلام می کنند از آنها پرسیدم چرا به من سلام کردید؟ گفتند چون شما روحانی هستید با خود گفتم اینها به خاطر دین به من سلام می کنند من برای دین این بچه ها چه کار کرده ام؟ از این رو تصمیم گرفتم که یک کلاسی برای آنها تشکیل دهم به آن بچه ها گفتم در یک مسجد
ص157
جمع شوید تا من برای شما قصه بگویم آنها نیز پذیرفتند. وقتی به مسجد رفتم حدود نیم ساعت نشستم هیچ یک از بچه ها نیامدند. لحظه آخر یکی آمد گفتم چرا نیامدید؟ او گفت چند دقیقه صبر کن بچه ها را جمع میکنم بعد از چند دقیقه هفت نفر آمدند. اولین کلاس تبلیغی من بود و مورد استقبال قرار گرفت.
به تدریج کلاس ها رونق گرفت تا به چهل پنجاه نفر رسید. ماه رمضان که تمام شد خواستند ٤٠٠ تومان به من بدهند. گفتم این پول مربوط به وقتی است که شما مرا دعوت کرده باشید، لكن من شما را دعوت کرده ام، لذا پول را نپذیرفتم لکن یک نامه تشکرآمیز نوشتند.
بعد به آنها گفتم اگر تمایل دارید من در هر شب جمعه می آیم برای شما کلاس تشکیل میدهم ثبت نام کردند و به مدت چهار سال از قم به کاشان رفتم بدون اینکه از آنها پول بگیرم. فقط یک نفر ۲۰۰ تومان به من داد بعد از مدتی رفتم به مشهد مقدس بعد از زیارت حضرت رضا به آن امام بزرگوار عرض کردم من در کاشان کلاس برای جوانان داشتم و دوست دارم اینجا هم کلاسی داشته باشم. بعد از لحظاتی دکتر جمال موسوی اصفهانی مرا دید و از آنجا که اینجانب را می شناخت گفت امروز در مشهد سمینار تعلیمات دینی است، شما هم شرکت کن گفتم مرا که نمیشناسند. گفت مشکلی ندارد.
ص158
به فلکه آب که رسیدیم ماشینی نگه داشت و ما را سوار کرد، آقای موسوی گفت ایشان را میشناسی؟ گفتم .خیر گفت ایشان دکتر باهنر است شهید باهنر وقتی وارد جلسه شدم دیدم بسیاری از بزرگان مملکتی که تا آن روز آنان را نمیشناختم آنجا حضور دارند، مانند آقایان مطهری بهشتی خامنه ای هاشمی رفسنجانی در آن جلسه گفتم به من ۵ دقیقه وقت بدهید صحبت کنم وقتی صحبت کردم خوششان آمد بعد شهید دکتر صادقی حدود یک ساعت برای سخنرانی وقت داشت و وقت خود را به من داد چنان جاذبه دار سخن گفتم که چند مرتبه برای من کف زدند بعد از اتمام جلسه رهبر معظم انقلاب جناب آقای خامنه ای به من گفتند من ممنوع المنبر هستم، شما به منزل ما بیا و برای جوانها صحبت کن.
این اولین کرامتی بود که از حضرت رضا له دیدم. چون صبح از حضرت رضا درخواست کردم برای جوانها صحبت کنم همان شب جوانها برای استماع سخنرانی من حاضر شدند. بعد از مدتی باز به حرم حضرت رضا شرفیاب شدم گفتم یابن رسول الله لطف كنيد تمام جوانهای ایران را در اختیار من بگذارید. وقتی این تقاضای مهم را کردم خودم خنده ام گرفت اما بالاخره این درخواست عجیب و غریب را کردم تا اینکه انقلاب شد و حکومت در اختیار روحانیت
ص159
قرار گرفت. بعد از مدت کوتاهی توسط شهید مطهری به تلویزیون راه یافتم و بحمدالله به خواسته خود رسیدم. بعد از مدتی باز به حرم رفتم گفتم ای امام رضا لطف بفرما جوان های غیر ایرانی را هم در اختیار من قرار بده بعد از مدتی متوجه شدم برنامه درسهایی از قرآن به زبانهای مختلف ترجمه می شود و در برخی از کشورها مورد استقبال قرار گرفته است و بعد به حضرت رضا گفتم من سطل زباله ام شما هم که زعفران را در سطل زباله نمی ریزید بعد گفتم اگر حاجتم را دادید از رحمت شما است، اگر ندادید از حکمت شما است. به هنگام خروج از حرم یکی از دوستان را دیدم یک بسته زعفران که به خانه کعبه و مرقد پیامبر و ضریح حضرت رضا تبرک داده بود به من داد.
پول نداشتن برای خرید نان
جناب آقای محسن قرائتی بعد از آن کرامت دیگری نقل فرمودند و آن اینکه تازه ازدواج کرده بودم با همسرم به مشهد رفتیم. هزینه سفر ما تمام شد همسرم گفت برو نان بگیر پول نداشتم. رفتم به نانوایی برای نسیه خریدن یک نان با خود گفتم اگر به من نداد چه کنم؟ فوراً به منزل آمدم یک سجاده مخملی داشتیم، برداشتم ببرم بفروشم. همسرم گفت چرا بر می داری؟ گفتم چیزی نیست. فوراً آن را
ص160
در جای دیگر گذاشتم رفتم به حرم گفتم برای مردم زیارتنامه میخوانم به چند نفر گفتم آقا برای شما زیارتنامه بخوانم؟ گفتند خیر. یک تسبیح چوبی داشتم گفتم میفروشم و نان می خرم. به چند نفر گفتم تسبیح مرا می خرید به یک تومان؟ گفتند خیر. یکی گفت به دو ریال میخرم. در آنجا به امام رضا گفتم نان را که نسیه نکردم برای فروش سجاده هم که از همسرم خجالت کشیدم زیارت نامه خواندن را هم که هیچ کس قبول نکرد تسبیح را هم که کسی نخرید اگر میخواهید ظهر نان به منزل ببرم رودتر لطف کنید چون چند دقیقه دیگر نانواییها میبندند یک مرتبه شخصی به نام سید امین الله از دوستان مرا دید گفت تو کجا هستی سه ربع ساعت اسـت مـن بـه دنبال شما میگردم من پول زیادی دارم که میخواستم به شما بدهم تا در این مسافرت بی پول نباشی جالب این که از آن لحظه ای که من مضطر شدم او هم به دنبال من میگشت.
فراهم شدن منزل مناسب
جناب حجت الاسلام والمسلمین آقای الهی خراسانی مسؤول بنیاد پژوهشهای آستان قدس رضوی برای نویسنده نقل کردند در ایامی که تازه ازدواج کرده بودم به دنبال منزل مناسبی برای خریدن بودیم. منزلی را به ما نشان دادند آن را به خاطر برخی از شرایط مناسب ندیدم.
ص161
منزل دیگری را به ما معرفی کردند که قیمت آن در حدود ٤٠ سال قبل یعنی تقریباً سال ١٣٤٤هـ ق بیست و دو هزار تومان بود و لکن فروشنده وقتی مرا شناخت گفت اگر این منزل را بپسندید دو هزار تومان تخفیف میدهم بنده نیز منزل را پسندیدم، لکن فروشنده گفت الآن که وسط هفته است سه چهار روزی به شما مهلت می دهم و قرار ما ساعت ۸ صبح شنبه باشد اگر تا آن موقع برای خریدن آمدید منزل را به شما می فروشیم و الا به دیگری مرحوم پدرم مبلغ ۱۰ هزار تومان در اختیار من گذاشت اما فراهم کردن ده هزار تومان دیگر برای اینجانب مشکل بود به چند نفر از دوستان که احتمال می دادم بتوانند هر کدام مقداری به بنده قرض بدهند جریان را گفتم، هیچ کدام از آنها جواب مثبت ندادند. وقتی از همه جا ناامید شدم شب شنبه به حرم حضرت رضا الله مشرف شدم و عرض کردم کار به دست شماست. از این رو در شب شنبه برای برآورده شدن حاجت ١٤ نماز مستحبی با ١٤ هزار صلوات برای چهارده معصوم له به جا آوردم.
صبح شنبه جناب آیت الله ضیاء الدین آملی داماد مرحوم آیت الله حاج آقا حسین قمی را در حرم دیدم ایشان به من نگاهی کردند فرمودند شما را ناراحت میبینم گفتم چیزی نیست. اصرار کردند که مشکل شما چیست؟ گفتم دعا کنید باز پرسیدند چرا ناراحتی؟ گفتم دعا کنید. فرمودند صبحانه بیایید منزل جناب حاج آقای سیدان. من به
ص162
آنجا رفتم و لكن دلم شور میزد که اگر تا ساعت ۸ نتوانم پول را حاضر کنم این منزل از دستم میرود. وقتی از آنجا خواستم مرخص شوم ایشان مبلغ ۱۰ هزار تومان - همان مقداری که به آن نیاز داشتم - به بنده به عنوان قرض الحسنه دادند و بالاخره آن منزل را به برکت لطف حضرت رضا خریدم.
امانت نگه داری
مرحوم حاج آقای واله، واعظ متعظ و عالم زاهد و پرهیزکار می فرمودند سه چهار تا پهلوان در نزدیکی حرم مطهر مشغول صحبت بودند. یکی از آنها یک لحظه با خود فکر میکند که از من پهلوان تر کیست؟ بعد از مدتی یک شخصی به همسر یکی از زائران نگاه بد می کند. همسر به شوهرش میگوید فلانی به من نگاه کرد، لکن این زائر اشتباهاً به جای اینکه با آن فرد برخورد کند، به همین پهلوان بر می خورد و یک سیلی به صورت او میزند که چرا به همسرم نگاه کردی پهلوان میگوید من نگاه نکردم همسر آن زائر گوید شخص دیگری به من نگاه کرد تو چرا به این بنده خدا سیلی زدی؟ بعد که متوجه می شود اشتباه کرده معذرت خواهی میکند.
ص163
جالب این که در همان ساعت پهلوان به حرم مشرف می شود و می گوید یا علی بن موسی الرضا من زائر شما را بخشیدم و لکن این سیلی را برای من به امانت نگه دارید و یک روزی به من پاسخ دهید. این زائر با همسر خود بعد از آن که فهمیدند چه اشتباه بزرگی کردند به هر جور شده آدرس منزل پهلوان را پیدا می کنند و مقداری شیرینی و یک پتو میخرند و به منزل او میروند و معذرت خواهی می کنند پهلوان میگوید من اینها را از شما نمی پذیرم و دیروز رفتم خدمت امام رضا و با حضرت یک معامله ای کردم. بعد از مدتی این پهلوان به تهران می آید تا گذرنامه ای برای رفتن به کربلا بگیرد. اتفاقاً گذرنامه همه دوستانش مهر میخورد اما گذرنامه او مهر نمی خورد. از آنجا که بسیار ناراحت میشود گذرنامه را پرت میکند به طرف کسی که پشت میز نشسته و به او اهانت می شود. مسؤولین آنجا می آیند و این پهلوان را دستگیر میکنند و به زندان می برند.
یکی دو روز بعد مسؤول زندان به دیدن برخی از زندانی ها می رود اتفاقاً چشمش می افتد به پهلوان میگوید چرا به اینجا آمدی؟ پهلوان جریان را نقل میکند. بعد مسؤول زندان می پرسد خوب بگو ببینم شما مرا میشناسی؟ پهلوان میگوید خیر مسؤول زندان می گوید اما من تو را خوب میشناسم. من همان زائر حضرت رضا هستم که در مشهد به شما سیلی زدم و هم اکنون گذرنامه برای شما صادر میکنم و شما را
ص164
به کربلا میفرستم پهلوان یک مرتبه منقلب میشود و شروع میکند به گریه کردن که ای علی بن موسی الرضا له چه زود امانت را رد کردی و به من پاسخ مثبت دادی.
پاسخ سریع
حجت الاسلام والمسلمین جناب آقای حسین حیدری برای نویسنده نقل کردند حدود ۱۷ سال از عمرم گذشته بود در ایام جوانی علاقه به ازدواج داشتم از این رو به حرم حضرت رضا رفتم و حاجت خود را مطرح کردم. چند روزی نگذشت پدرم به من فرمود حسين من و مادرت رفتیم برای خواستگاری و روی حرف من دیگر حرفی نیست. یعنی همسر را ما برای تو انتخاب کردیم همانجا شروع کردم گریه کردن همسایه ای داشتیم به مادرم گفت شما برای این بچه خواستگاری رفته اید که گریه میکند اما آنها نمی دانستند که گریه من تشکر از حضرت رضاه است که چه اندازه سریع پاسخ می دهند.
پذیرفتن خواستگاری
جناب حجت الاسلام والمسلمین آقای ضیاء برای نویسنده نقل میکردند در ایام جوانی والدین بنده برای خواستگاری به منزل یکی از اقوام رفتند بعد از مدتی من هم رفتم. صاحب منزل وقتی متوجه شد برای خواستگاری رفته ایم استقبال کرد در مراجعت در بین راه چشمم
ص165
به گنبد حرم مطهر امام رضا افتاد شروع کردم گریه کردن و از آن حضرت خواستم که خانواده دختر مرا به دامادی بپذیرند.
بحمد الله در همان روز کار به انجام رسید و جالب این که هزینه مجلس عروسی را یک شخصی پذیرفته بود که هنوز او را نمی شناسیم. بعد از مدتی از جهت معیشتی با سختی مواجه شدم. روزی وقتی وارد منزل شدم به همسرم گفتم تو چرا همسر من شدی با این که من وضع درستی از نظر مالی ندارم؟ او گفت چندی پیش از خواستگاری شما من حضرت فاطمه را خواب دیدم به مادرم فرمود: پسرم که برای خواستگاری دخترت میآید او را بپذیر از این رو ما با کمال میل و علاقه استقبال کردیم.
پیدا شدن مرکب سواری
یکی از دوستان به نام جناب آقای حکیم باشی روزی به منزل ما تشریف آوردند و این قضیه را برای نویسنده نقل کردند؛ شخصی از زائران حضرت رضا الله به مشهد آمدند ماشین خود را در یکی از خیابانها پارک کردند و به حرم رفتند بعد از مراجعت از حرم متوجه شدند ماشین به سرقت رفته است. بسیار متأثر شده و فوراً به حرم بر می گردد و می گوید ای امام رضا ! من زائر شما هستم و ماشین به سرقت رفته خود را از شما میخواهم از حرم بیرون می آید و سوار
ص166
یک ماشین میشود و به راننده میگوید مقداری در خیابان ها راه برویم هر چه خواستی به تو میدهم از چند خیابان گذر می کنند یک مرتبه به ذهن او می رسد که وارد یک فرعی بشوند. مقداری از آن فرعی میگذرد که چشمش به ماشین خودش میافتد. پایین می آید و نمی داند زنگ کدام یک از منزلها را بزند با خود می گوید اول به پلیس راهنمایی خبر بدهیم که در این مکان حاضر شود، بعد زنگ یک منزل را بزند خوشبختانه در همان لحظه یک ماشین پلیس در همان فرعی حاضر میشود و به او اطلاع میدهند. بعد از آن درب یکی از منازل را می زنند اتفاقاً صاحب آن منزل کسی بوده که ماشین را به سرقت برده و پلیس او را دستگیر میکند و این زائر به ماشین خود می رسد.
شفا یافتن همسر روانی
جناب حجت الاسلام والمسلمین آقای عدالتیان برای نویسنده میگفت در سفری که عازم عراق بودم من یک کرامتی را برای یکی از افراد نیروی انتظامی نقل کردم او هم گفت یکی از همکاران من دارای چند فرزند است روزی فرزندان او در منزل فیلمی را مشاهده میکنند که با آموزش بد آن فیلم یکی از بچه ها تحت تأثیر قرار میگیرد و برادر کوچکتر خود را به قتل میرساند. همسر آن شخص
ص167
آن روز در منزل نبوده و وقتی وارد منزل میشود با چنین صحنه ای که مواجه میشود از شدت ناراحتی روانی میشود به طوری که کنترل را از دست داده و هر چه به دستش میآمد پرتاب میکرد و گاهی بچه ها را کتک میزد از این جهت مجبور شدیم او را به زنجیر ببندیم و چند قفل به زنجیر زدیم. او می گفت ادامه این جور زندگی برایم مشکل بود. یک مرتبه به ذهنم رسید که روانه مشهد مقدس شویم و شفای همسرم را از امام رضا الله بخواهیم وقتی سوار اتوبوس شدیم به یکی از شهرها رسیدیم، چشمم افتاد به بلوار امام رضا دلم شکست. در همان موقع نگاهم افتاد به آینه دیدم گویا همسرم آرام است و به بچه ها نگاه میکند. یک قفل را باز کردم بعد از مدتی باز به همسرم نگاه کردم دیدم خیلی آرام است و به فرزندانش خیره خیره نگاه می کند. قفل دیگر را باز کردم همین طور کم کم زنجیر را از بدن او جدا کردم. یک مرتبه آغوش باز کرد و فرزندان خود را در بغل گرفت. کوتاه سخن اینکه هنوز به مشهد نرسیده امام رضا همسرم را شفا داد.
ص168
لازم به ذکر است که بنده (نویسنده) کرامت های زیادی را از حضرت رضا شاهد بوده ام که به دو نمونه آن اشاره می نمایم:
رفتن به حج بيت الله الحرام
حدود ۱۲ سال پیش و شاید بیشتر در سال ١٣٧٦، نام نویسنده به عنوان معین روحانی از طریق سازمان حج اعلام شد. بسیار خرسند شدم و لکن بعد از یکی دو روز به عنوان (رزرو) اعلام شد. وقتی متوجه شدم با کمال ناراحتی به حرم حضرت رضاله رفتم و از آن امام بزرگوار خواستم که به حج مشرف شوم به یکی از خادمان حضرت که از دوستان اینجانب بود جریان را گفتم ایشان به بنده گفتند برو به حضرت رضا بگو. امام کسی است که مشکل را حل می کند و اجازه نمی دهد مانعی در کار ایجاد شود و بگویید شما لطف بفر مانند مشکل مرا حل کنید. همین جملات را به امام الله عرض کردم. بعد از آن به منزل یکی از دوستان بزرگوار جناب آقای سید جعفر طباطبایی رفتم و ایشان از قضیه که مطلع شدند به من فرمودند انشاء اللله امسال به حج میروی و اگر از طریق سازمان حج نرفتی اینجانب با پول خودم شما را به حج میبرم. سخن ایشان تسلی خاطر برایم بود و بحمدالله بعد از یکی دو روز مجدداً نام اینجانب به عنوان معین روحانی اعلام شد و از رزرو بودن خارج شد.
ص169
هزینه سفر
در سال ۱۳۸۸ در ایام فاطمیه توفیقی برای نویسنده حاصل شد که به اردکان برای تبلیغ رفتم با یکی از دوستان به نام جناب آقای مختاری که هم اکنون از اساتید حوزه علمیه اردکان است ملاقات کردم. ایشان به من فرمودند یادت می آید در ۱۰ سال قبل (تقریباً) در مشهد یکدیگر را ملاقات کردیم؟ گفتم آری ایشان به من گفتند در آن زمان پول ما تمام شده بود. از حضرت رضا خواستم که ما را کمک کند تا بتوانیم به شهر خود مراجعت کنیم یک مرتبه شما رسیدید و جریان تمام شدن پول سفر را مطرح کردم و شما گفتید من در قم منزلی خریده ام و بحمدالله پول زیادی همراهم هست هر مقدار که نیاز دارید به شما بدهم بنده هم به مقدار هزینه سفر از شما گرفتم و این را نمی دانم جز این که حضرت رضا در این سفر به ما عنایت خاصی داشتند.
ص170
صص 170-96