هلاکت مأمون پس از شهادت حضرت رضا
مسعودی در کتاب مروج الذهب درباره احوال مأمون و جنگ او در سرزمین روم می نویسد: هنگامی که مأمون از جنگ بازگشت در بین راه در کنار چشمه ای به نام بريدون توقف نمود و از آب سرد و زیبا و صفا و خرمی آن منطقه تعجب نمود. پس دستور داد درختهای بلندی را قطع کردند و بر روی آن آب پلی ساختند و او بر روی آن نشست و اتاقی از چوب برای او آماده نمودند که از سرما محفوظ بماند و در زیر آن پل آب جاری بود پس مأمون در همی را داخل آب انداخت و از بس آن آب صاف و شفاف بود نوشته درهم در قعر آب خوانده می شد و به قدری آن آب سرد بود که احدی نمیتوانست دست خود را داخل آن نگه دارد. ناگهان مأمون نگاهش به یک ماهی بزرگ افتاد که نیم متر طول آن بود و مانند نقره چشم ها را به خود متوجه نموده بود. پس گفت: «هر کس این ماهی را بگیرد من یک شمشیر به او می دهم. پس یکی از غواصها پرید و آن ماهی را گرفت و چون نزدیک مأمون آورد آن ماهی تکان خورد و از دست او خارج شد و در آب افتاد و آب آن چشمه به صورت و سینه مأمون باشید و لباس او مرطوب شد. پس برای مرتبه دوم غواص آن ماهی را گرفت و در مندیلی قرار داد و مقابل او گذارد و لكن مأمون یکباره از سردی آن آب لرزید به گونه ای که قدرت حرکت نداشت و از شدت سرما بی تاب شد و فریاد زد تا اطراف او لحاف و لباسهای گرم کننده جمع کردند و آتش گرد او روشن نمودند و او از شدت سرما فریاد میزد و چون آن ماهی را طبخ کردند و برای او آوردند نتوانست از آن بخورد و در سکرات مرگ قرار گرفت و معتصم به بختی شوم و این ماسویه طبیب گفت شما از نظر طبی حال مأمون را چگونه می بینید؟ پس آنان دستهای او را گرفتند و نبض او را بررسی کردند و گفتند:
حرکت نبض او خارج از متعارف است و نشانه مرگ و فنای او می باشد و راهی برای معالجه او نیست و چون مأمون خود را مشرف به مرگ دید گفت: «مرا در جای بلندی قرار دهید تا لشکر و ملک خود را ببینم و چون لشگر خود را در آن بیابان مشاهده نمود گفت: «یا من لا يزول ملكه إرحم من قد زال ملکه یعنی ای خدایی که ملک و سلطنت او زوال ناپذیر است رحم کن به کسی که ملک و سلطنت او زوال یافت.
سپس او را به بستر خود بازگرداندند و معتصم مردی را نزد او گماشت که هنگام مرگ شهادتین را به او تلقین کند. این ماسویه طبیب گفت: «فریاد مکن به خدا سوگند، او اکنون فرقی بین خدای خود و چیز دیگر نمی گذارد.
پس مأمون چشمان خود را باز کرد و چشمان او درشت و سرخ و وحشتناک شده بود و میخواست که با دستان خود به این ماسویه حمله کند و به او پرخاش نماید و لکن ناتوان شد و در همان ساعت به دوزخ واصل گردید، و مرگ او در روز هفدهم رجب سال دویست و هیجده هجری قمری واقع شد و او را به طوس آوردند و در طوس دفن گردید.(۱ )(مروج الذهب: ۳٫ ۲۵۶، أنوار البهية : ۱۱۸ - ۱۲۰)
مرحوم صدوق از دعبل خزاعی نقل نموده که گوید: خبر شهادت حضرت رضا در قم به من رسید و من قصيده رائبه خود را درباره آن حضرت سرودم:
أرى أُمَيَّةَ مَعْذُورِينَ إِنْ قَتَلُوا و لا أرى لِبَنِي الْعَبَّاسِ مِنْ عُذْرِ
أولاد حَرْبٍ وَ مَرْوَانَ وَ أَسْرَتُهُمْ بنو معيط ولاة الْحِقْدِ وَ الْوَغر
قوْمُ فَتَلْتُمْ عَلَى الْإِسْلامِ أَوَّلَهُمْ حَتَّى إِذَا اسْتَمْسَكُوا جَازُوا عَلَى الْكُفْرِ
إِرْبَعُ(۱) بِطُوسَ خَيْرُ النَّاسِ كُلِّهِمْ وَ قَبْرُ شَرِّهِمْ هَذَا مِنَ الْعِبَرِ(ربع بالمكان: قر و اطمان به)
ما يَنْفَعُ الرِّجْسَ مِنْ قُرْبِ الزَّكِي وَ مَا علَى الزَّكِي بِقُرْبِ الرِّجْسِ مِنْ ضَرَر
هَيْهاتَ كُلُّ امْرِي رَهْنُ بِمَا كَسَبَتْ لَهُ يَدَاهُ فَخُذْ مَا شِئْتَ أَوْ فَذَرْ
صدوق نیز گوید: علی بن أبی عبدالله خوافی در مصیبت حضرت رضا گوید:
يا أرْضَ طُوسَ سَقَاكَ اللَّهُ رَحْمَتَهُ ماذا حويت مِنَ الْخَيْرَاتِ يَا طُوسُ
طابت بقاعك فِي الدُّنْيَا وَ طَابَ بها شخص توى بسَنَابَادَ مَرْمُوسٌ
شَخْصُ عَزِيزٌ عَلَى الْإِسْلَامِ مَصْرَعُهُ في رَحْمَةِ اللَّهِ مَغْمُورُ وَ مَغْمُوسُ
يا قبره أَنْتَ قَبْرُ قَدْ تَضَمَّنَهُ حلمُ وَ عِلْمُ وَ تَطْهِيرُ وَ تَقْدِيسُ
فخراً بِأَنَّكَ مَغْبُوطُ بِجُنَّتِهِ و بالْمَلائِكَةِ الْأَبْرَارِ مَحْرُوس(۲)(عيون أخبار الرضا عليه السلام: ۱ ٫ ۲۸۰ - ۲۸۱)