بیان پاره مکالمات مادر جعفر بن یحیی حاضنه هارون الرشید بارشید
ازین پیش در ذیل گرفتاری و حبس برمکیان مسطور شد که زبیده دختر ماز ما در فضل و سایر جواری یحیی و اولادش را با ایشان بمحبس بفرستاد تا برایشان سخت نگذرد و ابن خلکان نیز میگوید زبیده از مولدات مدینه ما در فضل بن يحيى هارون را نیز شیر بداد و خیزران ما در رشید فضل اهم شیر بداد لاجرم هارون الرشيد وفضل بن يحيى برادر رضاعی بودند و ازین جهت هارون الرشید فضل را برادر خطاب کرد .
در عقد الفريد مسطور است که مادر جعفر بن یحیی فاطمه دختر محمد بن حسین بن قحطبه رشید را با جعفر شیر بداد (۱. این روایت سخنان مذکور در صفحه ۳۵۷ ج ۳ را تأیید می کند) زیرا که رشید در حجر تربیت فاطمه ببالید و از شير او بنوشید چه مادر رشید گاهی که رشید در گاهواره بود بمرد ازین روی هارون الرشيد برای پاس عظمت و اکرام آن زن و تبرك برأى ورویت او با وی مشاورت می کرد و در آن هنگام که در عرصه کفایت وی میگذرانید سوگند خورده بود که هرگز فاطمه را از خود دور و محجوب ندارد و در حق هر کسی شفاعت نماید پذیرفتار شود و هم فاطمه با او سوگند خورده بود که جز باذن و اجازت هارون بحضورش نرود و برای غرض دنیائی دربارۀ کسی شفاعت نکند
سهل بن هارون راوی این داستان میگوید سوگند با خداوند چه بسیار اسیرها که بشفاعت ام جعفر از بند بجست و چه کارهای بزرگ و دشوار که بدستیاری او فیصل پذیر بگشت و چه بسیار مردمان گرفتار و پریشان که بتوحه او آسوده و شادمان گردید و هارون الرشید از آن پس که ببغداد بازگشت در خلوت بنشست
فاطمه که در این وقت در باقونه بود اجازت خواست تا رشید را ملاقات نماید و بدستیاری حضانت و حصانتی که در کار هارون داشت الحاح نمود هارون نه او را اجازت داد و نه در حق او بچیزی امر کرد و چون این امر بطول انجامید وام جعفر نومید گردید آشفته خاطر شد و با روی گشوده و پای برهنه و بی پرده بیامد تا بدر قصر رشید رسید
عبد الملك بن فضل دربان رشید چون او را بآنجا بدید نزد هارون شد و گفت اينك دایه امیر المؤمنین است که بیامده است بر این در بحالتی که موجب شماتت حاسد و رعایت شفقت ام الواجد (۱.یعنی مادر داغدیده) است، رشید در عجب شد گفت و يحك اى عبد الملك آيا دوان و شتابان آمده است گفت آری یا امیرالمؤمنین با پای برهنه است گفت ای عبد الملك او را اندر آور غرب كبد غذتها وكربة فرجتها وعورة سترتها ، كنايت از اینکه مرا شیر بداده و عورت مرا در کودکی بپوشیده و شست شوی داده و اندوه ناله از من دور ساخته و مرا شادمان گردانیده است.
عبدالملک میگوید چون این سخنان بشنیدم یقین کردم که امروز برمکیان را نجاتی رسد و هر حاجتی او را باشد بجای آورد پس فاطمه بحضور رشید در آمد چون رشید او را از دور بدید که اندر آید و موزه و نعل برپای ندارد او نیز بدون نعل و موزه از جای برجست و باستقبال او بشتافت تامابین ستونهای مجلس او را دریافت و خود را بر روی بیفکند و سر او را و پستانهای او را ببوسید و او را با خود بنشانید فاطمه گفت یا امیر المؤمنين «ا يعدو علينا الزمان ويجفونا خوفاً لك الاعوان و يحردك بنا البهتان وقدر بيتك في حجرى واخذت برضاعك الامان من عدوي و دهری آیا ببایست
اهل روزگار بر ما تاختن برند و اعوان ما از بیم تو بر ماستم کنند و بر ما بهتان بندند و تو را بخشم آورند با اینکه من ترا در دامان خود بپرورانیدم و از بهر اینکه ترا شیر دادم و در میان دل و جان ببالا نیدم تحصیل امان و پیمان نمودم که از دشمن خود و دهر خود آسوده بگذرانم و هارون گفت ما ذالك يا ام الرشيد مقصود ازین سخنان چیست ای ام رشید سهل میگوید از اینکه هارون الرشید او را بام جعفر خطاب نکرد وام الرشید گفت از شمول رأفت او مأیوس شدم با اینکه از آن ملاطفاتی که هارون از نخست باوی مرعی داشت در طمع اصلاح امر او بودم فاطمه در جواب گفت: ظئرك يحيى وأبوك بعدا بيك ولا اصفه باكثر مما عرفه به أمير المؤمنين من نصيحته واشفاقه عليه وتعرضه للحتف في شأن موسى اخيه ظئر بمعنی دایه و هر کس کسی را بپروراند و با او مهربان باشد میگوید ظئر تو یحیی که بعد از پدرت مهدی نسبت بتو مقام پدری دارد و من در توصیف او افزون از آنکه خود أمير المؤمنین از نصایح و دولتخواهی او و اشفاق او بروی و به پهنه مرك و تباهی تاختن او در کار برادرش موسی عارف است سخن نمیکنم و این سخن فاطمه اشارت بحكايت موسى الهادی است که همی خواست هارون را از ولایت عهد خلع کند و با پسرش گذارد و وقتی میخواست او را بکشد و یحیی مانع بود و موسی یحیی را بآن تفصیل که مذکور شد بزندان افکند و در اندیشه قتل او برآمد اما خدای نخواست و روزش بسر آمدو هارون چنان از خلیفتی خود مأیوس بود که همی گفت مرا بگذارند تا با ام جعفر - یعنی زبیده خاتون زوجه اش بگذرانم دیگر هیچ نخواهم و یحیی او را یکسره تسلی داد وتشجيع نمود تا بمقام خلافت نایل شد .
هارون گفت و یا ام الرشيد امر سبق وقضاء حتم وغضب من الله نفذ ، كارى است که پیشی جسته و حکمی است که مقدر گشته و خشمی است از جانب خدای که نفوذ گرفته است فاطمه گفت ای امیر المؤمنين ( يمحو الله ما يشاء ويثبت و عنده ام الكتاب ، خدای را بدا جایز است هر چه را خواهد محو و اثبات مینماید و در حضرت اوست ام الکتاب ، کنایت از این که نباید حتم شمرد و دگرگون نخواست چون هارون این آیه شریفه بشنید گفت براستی سخن آراستی اما این از آنجمله است که خداوندش محو نکرده است .
فاطمه گفت غیب از پیغمبران خدا محجوب است یعنی خدا میفرماید « لا يعلم الغيب الا الله ، پس چگونه از تو ای امیرالمؤمنین پوشیده نیست، سهل بن هارون میگوید چون هارون این سخن بشنید اندکی سر بزیر افکند آنگاه این شعر بخواند.
و اذا المنية انشبت اظفارها الفيت كل تميمة لا تنفع
چون کر کس مرگ چنگ و ناخن در افکند هیچ تعویذی و تمیمه و بازو بندي سود نمیبخشد فاطمه بدون رویه و تامل گفت یا امیر المومنين من تميمه يحيى نیستم و شاعری دیگر گفته است .
و اذا افتقرت الى الذخاير لم تجد ذخراً يكون كصالح الاعمال
چون نیازمند ذخیره شوی هیچ ذخیره را مانند عمل نیکو نیابی و این بعد
از قول خدای عز و جل میباشد که می فرماید و الكاظمين الغيظ والعافين عن الناس والله يحب المحسنين، تمجید فرو خوردن خشم و گذشت از مردمان و نیکوکاران را می فرماید هارون اندکی سربزیر افکند آنگاه سر بر آورد و گفت ای ام الرشید میگویم .
إذا انصرفت نفسى عن الشيء لم تكد اليه بوجه آخر الدهر تقبل
چون از چیزی خاطرم بر نجید و روی از آن بر تافتم تا پایان جهان بآن روی نیاورم و بدور غبت نجویم و فاطمه در جواب گفت یا امیر المومنین من نیز میگویم و این شعر بخواند .
ستقطع في الدنيا اذا ما قطعتني يمينك فانظراى كف تبدل
کنایت از اینکه چون مرا نومید کنی و رشته آرزویم را قطع نمایی در هر دو جهان پاداش بینی پس بنگر حال تو چگونه خواهد بود گاهی که دست تو از دنیا کوتاه گردد هارون گفت رضا دادم.
گفت ای امیرالمومنین پس یحیی را با من ببخش همانا رسول خدا می فرماید من ترك شيئا لله لم يوجده الله فقده ، هر کس چیزی را برای خدا باز گذارد، در حضرت خدای از بهرش ذخیره اند و مفقود نشود هارون چندی با حال نژند سربزیر افکند پس از آن سر بر آورد و همی گفت «الله الامر من قبل و من بعده همه وقت حکم و فرمان با خداوند منان است فاطمه از همان سوره قرائت این آیت را در جواب هارون نمود گفت ای امیر المومنین ، ويومئذ يفرح المومنون بنصر الله ينصر من يشاء و هو العزيز الرحيم » .
اي امير المومنين یاد بیاور که قسم یاد کردی که هر چه شفاعت نمایم شفاعت مرا بپذیری هارون گفت ای ام رشید یاد کن که تو نیز سوگند یاد کردی که در حق کسی که در معاصی انهماك و اقتراف جسته باشد شفاعت نکنی، سهل بن هارون میگوید چون ام جعفر دید که هارون در منع او تصریح و اصرار دارد و از مطلب او روی بر میتابد و بدلایل و براهين توسل میجوید حقه ای که از يك دانه زمر دسبز بود بیرون آورد و در حضور هارون بگذاشت هارون گفت این چیست ؟
ام جعفر قفلی که از طلا بر آن زده بود بر گشود و خفض (1. یعنی پوست غلاف آلت که موقع ختنه بریده میشود .) و گیسوها و دو دندان پیشینهارون را که در ایام کودکی او با مشگ بیندوده در آن حقه جای داده بود بیرون آورد و گفت ای امیر المومنین این جمله را بسوی تو شفیع میگردانم و بخداوند تعالی بر تو استعانت میجویم و باین پاره جسد کریم و خوازع (۲. یعنی قطع شده و بریده شده از اجزاء بدن) نیکوی تو که نزد من جمع شده در حق یحیی بنده تو شفاعت می نمایم هارون آن جمله را بر گرفت و ببوسید و گریه بروی چیره شد و هر چه سخت تر بگریست و اهل مجلس نیز بر آن گریستن گرفتند و یکی از حاضران که بر این حال میدید بجانب یحیی بدوید و او را بشارت داد چه یقین داشت که اینگونه گریستن رشید دلیل جنبش رحمت اوست و از عقوبت ایشان بازگشت میکند اما چون هارون افاقت یافت آن اشیاء را در حقه بیفکند و با ام جعفر گفت چه نیکو این ودیعه را محفوظ نمودی
ام جعفر گفت یا امیر المومنین تو نیز سزاوار هستی که پاداش این کار را بکنی هارون ساکت شد و آن حقه را قفل برزد و بام جعفر بداد و گفت « ان الله يأمركم ان تؤدوا الأمانات الى اهلها ، خداوند فرمان کرده است که امانتها را با هلش باز رسانید ام جعفر گفت خداوند تعالی می فرماید « و اذا حكمتم بين الناس ان تحكموا بالعدل، و می فرماید و اوفوا بعهد الله اذا عاهدتم ، چون در میان مردمان حکومت یا بید بعدل حکم کنید و چون عهدی بر بستید بعهد خدای وفا نمائید هارون گفت این چیست ای مادر رشید؟ گفت مگر قسم یاد نکردی که مرادور و محجوب نسازی و خوار نگردانی هارون گفت دوست میدارم ای ام الرشید که این امر را ..... (۱. در اصل یکسطر بیاض بود .) گفت بچند گفت برضای تو از آنکس که تو را بسخط و خشم نیاورده گفت ای ام الرشید آیا مرا بر تو حقی مانند حقی که ایشان را بر تو میباشد نیست .
گفت آری ای امیر المومنین تو بر من از همه کس گرامی تر هستی و ایشان محبوب من هستند گفت اگر چنین است پس در تمنای دیگر که راجع بکار ایشان نباشد بهر چه خواهی بر من حکم بکن گفت چنین کنم او را بنو بخشیدم و تو را در کار او بحل ساختم و فورا از حضور رشید برخاست و رشید چنان سر گردان و مبهوت ماند که نتوانست هیچ سخن کند سهل میگوید ام الرشید بیرون شد و دیگر نزد رشید بازنگشت و هر چه رشید با آنجماعت بجای آورد سخن ننمود سوگند با خدای چون از حضور رشید بیرون رفت هیچ اشکی از چشم نبارید و هیچ ناله و انینی از وی نشنیدم .
سهل بن هارون گوید محمد بن زبیده پسرهارون ملقب بامین با یحیی بن جعفر بن يحيى همشیر بود در این وقت یحیی بن خالد در اصلاح کار خود بدو متوسل شد امین نیز وعده نها که خواهش مادر خود را یعنی زبیده را و شفاعت او را در حق ایشان بجای بیاورد از آن پس دواسطه لهو و لعب از انجام امر ایشان مشغول گشت پس یحیی بن خالد این اشعار را بخدمت امین بر نگاشت و بعضی گفته اند این ابیات از سلیمان اعمی برادر مسلم بن ولید است که بجماعت برامکه انقطاع داشت
یا ملاذی و عصمتی و عمادی و مجیرى من الخطوب الشداد
بك قام الرجاء في كل قلب زاد فيه البلاء كل مزاد
انما انت نعمة اعقبتها نفعها لكل العباد نعم
وعد مولاك اتممنه فابهی الدر مازين حسنه بانعقاد
ما اظلت سحايب الياس الا كان في كشفها عليك اعتمادي
ان تراخت يداك عنى فواقا اكلتني الايام اكل الجراد
پس این ابیات را که بجمله از سختی حال و درشتی روزگار او وطلب شفاعت حکایت میکرد برای محمد امین بفرستاد و امین آن مکتوب را نزد مادرش زبیده خاتون فرستاد و زبیده در هنگامی که هارون در حال لذت و عشرت و اقبال اريحه و بخشایش او بود بداد و آماده شد که در حق بر مکیان شفاعت نماید و نیز کنیز کان خاصه و سرود گران ایشان را آماده نمود و با ایشان امر کرد که هر وقت وی بپای شود ایشان نیز با او برخیزند چون رشید از قرائت آن مکتوب فراغت یافت از عطا و بخشش و تفضل او از آن برتر نشد مگر اینکه در زیر آن نوشت «عظم ذنبك امات خواطر العفو عنك ، بزرگی گناه تو راه گذشت و اغماض را بر تو مسدود و ناپدید ساخت و آن نوشته را بزبیده افکند چون زبیده آن توقیع را بدید بدانست که هارون الرشید را دیگر از آنچه در حق ایشان بیندیشیده بازگشت نیست و نظر عنایت بر آنها نمی گشاید
بیان آمدن عبد العزيز بن عبد الحميد نزد یحیی بن خالد برای تعزیت پسرش جعفر
در اکرام الناس از خلیل بن هیثم مسطور است که گفت در آن سفر که جعفر کشته شد من در برابر هارون الرشید و یحیی برمکی و پسران او در برابر رکاب بودم در این اثنا عبدالعز بن عبد الحمید که امیر و مهتر عرب بود و در آن اوان در آمدن عبدالعزيز بن عبد الحميد بتسلیت بر امکه تمامت اعراب هیچکس آن احتشام و احترام و اقتدار و مطاعیت نداشت و خورد و کلان و مردان و زنان عرب سر با طاعت او داشتند چون از قتل جعفر با خبر شد آهنگ ديدار يحيى بن خالد و تعزیت جعفر را نموده بدانسوی روی آورد .
در آنحال چون یحیی را بر پشت شتر سوار دید از اسب فرود آمد و پای او را ببوسید و بگریستن در آمد و بایستاد و شعری مطول در آن مصیبت گفته بود بآواز بلند برخواند و مردمان برای شنیدن مرثیه جعفر گرد آمده و انبوهی عظیم فراهم گشته بودند و عبدالعزیز از اوصاف حمیده جعفر در آن ابیات یاد کرده بود و او را بسیار ستوده بود یحیی از شنیدن میگریست و مردمان نعرها بر می کشیدند و سخت میگریستند و هیاهوئی سخت بر می آوردند زیرا که عبد العزیر را جعفر بن يحيى نیابت ولایت داده و در حق او انواع الطاف و اشفاق مبذول داشته بود و عبدالعزیز در فنون مبارزت و شجاعت و نیرومندی و نیزه داری بی نظیر و در جمله قبایل عرب بی بدیل بود .
چون در این وقت در میان لشگر خلیفه بیامد و بدان گونه در کار جعفر مصیبت داری و سوگواری و غمخواری و حقوق پروری را بجای آورد هارون از تمامت اقوال و افعال او باخبر شد و از آن پیش چنانکه مرقوم گردید هارون بچندین مره امر صریح کرده بود که هیچکس در مرثیه جعفر سخن نکند و محامد او را بر زبان نگذراند و مصیبت و تعزیت او را بپای ندارد و آل برمك را به نیکی یاد نکند و اگر کسی ازین فرمان بگذرد او را بسیاست رسانند و خانمان او را بغارت برند و خادمانش را با سیری کشند
لهذا از گفتار و کردار عبد العزیز عزیز عرب خشمش بجنبيد و او را نزديك طلبید تا دچار آزار نماید اما مصلحت خویش را در آن ندید چه با آن قضیه بر مکیان وشور قلوب جهانیان دید که اگر متعرض عبدالعزیز نیز بشود عرب یکباره بشورند و کار مملکت دشوار شود پس بضرورت عتابی بملایمت و ملامتی بملاطفت پیش آورد و گفت مگر تو نشنیده باشی که من منادی فرموده ام که هیچکس مرثیه جعفر نگوید و مصیبت او ندارد و آل برمك را به نیکی یاد نکند .
عبدالعزیز گفت امیرالمؤمنین از آن عظیم تر است که بر جزع مردمان در تعزیت جعفر و تعزیت مرگ او مانع شود خاصه بزرگی چون جعفر که در هفت اقلیم زمین وزیری بفضايل و دبيرى بمخائل او نشان نداده اند شرط شکر نعمت مدح و مرثيه منعم است و این حال را بهتر از خلیفه هیچکس نداند و من در جمله ابواب کرم از جعفر احسانها از وی بدیده ام که اگر خویشتن را در مصیبت او نکشم تقصیر کرده ام امیدوارم خلیفه روزگار مرا در حق گذاری و سوگواری جعفر ملامت نکند و سخت روی نباشد و از کشتن جعفر پشیمان باشد این کلمات همی بگفت و زار زار بگریست.
هارون چون این سخنان بشنید دگرگون شد و گفت مگر گناهان جعفر نشنیده باشی و این منادی بگوش تو نرسیده است و اگر نه چنین نافرمانی نمی کردی بباید در این ساعت بولایت خود بازگردی تا لشگریان از کردار تو ناهنجار نشوند و جسور نگردند عبدالعزیز گفت من بتعزيت جعفر برمکی بیامده بودم غرض من حاصل شد چون تاریکی شب درآمد عبدالعزیز با جمله بزرگان عرب با هارون الرشید وداع کرده با راضی و اماکن خود بازگشتند و دیگر بدو نیامدند و سر با طاعتش در نیاوردند
بیان طعام نخوردن فضل بن يحيى بعد از قتل جعفر و طعام خورانیدن هارون او را
خالد بن عثمان که یکی از مقربان و محققان فضل بن یحیی برمکی بود چنانکه در اکرام الناس یاد شده است گفته است چون فضل بن يحيى خبر قتل برادر خود جعفر را بشنید سه روز طعام نخورد و شراب از گلو باندرون نفرستاد و بر آن عزیمت بر آمد که چندان لب از مأکول و مشروب بر بندد که خداوند تعالی اورا بجعفر رساند هارون الرشید چون این خبر بشنید در پایان شب بوثاق جعفر بیامد.
این وقت ایام زمستان بود و خرقه بطانه سمور بر تن داشت (۱. یعنی جبه ایکه آستر آن از پوست سمور بود .) فضل چون او را بدید بدوید و پیش رفت و سر خود پیش افکند و گریان سلام بداد هارون جوابش را بگذاشت و گفت برای جعفر این چند غم و رنج کشیدی او فاسق و بدکردار بود پوشیده با تو دشمنی داشت چه تو از يك مادر و او از دیگر مادر بود و مرا بسیار بر آن می داشت که تو را آزار رسانم ازین گونه سخنان فراوان برای آسایش و اندیشه و بجای آوردن دل او بگذاشت فضل را آب در چشم بگردید و بی اختیار فرو بارید .
هارون جامه خود را از پشت بر آورد و بر او پوشانید و خوردن مخصوص از آشپز خانه خاص طلب کرده بسوگند و تکلیف او را بخورانید و شربتی آب در گلویش بریخت و دیگر باره گفت جعفر با تو بد بود و مرا بعزل تو تحريك مي نمود چندین غم باو نباید داشت و بروی اندوه نباید گرفت
فضل در جواب گفت هر چه خلیفه میفرماید جز آن نیست اما جعفر را آن چند حد نبود که او را بکشند و اکنون ای امیر المؤمنین او را بكشتي اينك نوبت يحيى و فضل رسیده است تا با ایشان چه خواهی کردن چه امیرالمؤمنین را روشن است که هیچ خلیفه و پادشاهی را چون جعفر وزیری نبوده است و نیست و نخواهد بود خلیفه او را بر سر گناه نابوده بگشت و در این حال که فضل این سخنان میگفت چندان بگریست که سخن او بسته شد هارون چون آن جواب از فضل بشنید دیگر سخن نکرد و گونه اش زرد گشت و تافته و رنجیده بازگشت .
و از آن سوی چون محمد بن يحيى خبر جعفر برادر خود را بشنید لب از طعام و شراب فروبست چندانکه نزديك بهلاكت رسید فضل را از قضیه او باز گفتند نزد اوراه گرفت و با سو کند و مبالغه بسيار اندك خوراکش بخورانید و بدست خویش او را بیاشامانید -
بیان حبس بر امکه بطور سهولت و وفات مادر فضل بن يحيى بن خالد
چنانکه سبقت گذارش گرفت هارون الرشید برمکیان را در دیر القائم بزندان افکند حموی گوید دیر القائم الاقصی بر شاطی، فرات از جانب غربی در طریق رقه از طرف بغداد واقع است ابوالفرج گوید من خود. آنجا را دیده ام و ازین روی آنجا را قائم گویند که در آن مکان عمارتی عالی بر کشیده اند و این بنا ما بین روم و فرس است تا بر آن دیدبانی نمایند و حفظ سرحد مملكتين را کنند مانند تل عقرقوف است که در چهار فرسنگی شهر بنداد است و چون در آنجا بر آیند تا پنج فرسنگ راه را تشخیص دهند و در آنجا دیری است که اکنون خراب است، عبد الله بن مالك و بقولى اسحق موصلی این شعر گوید :
بدير القائم الاقصى غزال شادن احوی
و نیز حموی گوید رقه بفتح راء مهمله وقاف مشدده در اصل لغت هر زمینی است که در پهلوی رودخانه باشد که آب بر آن منبسط گردد و جمع آن رقاق است و بعضی گفته اند رقاق زمینی است که خاکش نرم باشد و ریگ نداشته باشد و اصمعی این شعر را انشاد کرده است :
كأنها بين الرقاق والخمر تبارین شآبيب مطر
و این شهری است مشهور که بر فرات واقع است و از آنجا تاجر آن سه منزل راه است و در جمله بلاد جزیره معدود است زیرا که از طرف فرات شرقی است و هم آنجا را رقة البيضاء نامند .
و هم در جانب غربی شهری دیگر است که برقه وسطی معروف است و در آنجا دو قصر از بناهای هشام بن عبدالملک است که بر راه رصافه هشام واقع بود و پائین تر از این رقه مذكوره بفاصله يك فرسنگ رقه دیگر است که رقه السوداء نامند و آن قریه بزرگ و دارای بساتین کثیره است و از نهر بلخ مشروب می شود و جمیع نامه رشید بمادر جعفر برمکی در حبس آنها با هم متصل هستند و دیگر رقه رافقه است و دیگر رقه ایست که شهری است از نواحی قوهستان و نیز رقه بوستانی است نزديك بدار الخلافه بغداد در جانب غربی و بسیار عظیم و جلیل القدر بود و منسوب بدانجا را رقی گویند و جماعتی از اعیان علماء و ادباء بآنجا نسبت برند .
بالجمله هارون يحيى بن خالد و فرزندان و کسان او را در دیر القائم محبوس نمود و با موکلان فرمود که برایشان تنگ نگیرید و مایحتاج ایشان را بتمامت برسانید، همانا ایشان مرا در محل و مکانت پدر و مادر بودند و انواع حقوق بر من ثابت دارند این بگفت و ببغداد بازگشت و این وقت فصل زمستان و هواسخت سرد بود چنانکه چنان سرمائی هیچ پیری و برنائی و جوانی ندیده و نشنیده بود. هارون فرمان داد يك هزار خروار هیزم و سیصد خروار زغال بدانجا بردند تا بر امکه در محبس زحمت سرما نیابند و نیز سیصد بار جامه نفیس و پوستینهای سمور و قاقم نزد زوجه یحیی فرستاد و رقعه بدو نوشت که تو و دختران و خواهران تو بجای مادران و برادران و خواهران من هستند و من شما را بجائی باز نمیدارم اگر خواهید در همانجا در پهلوی یحیی و پسران خود و برادران خود باشید و اگر بخواهید در بغداد نزد من بیائید
و نیز رقعه دیگرسوی مادر جعفر نوشت که من از خجالت بسوی تو می نویسم بر تو پوشیده نیست که جعفر پسر تو چه گناه کرد و خیانت او بچه درجه بود و در آنگونه جرمی که او کرد خلفا و پادشاهان چها کنند و چون کار مملکتی بود من هم کردم آنچه کردنی بود زیرا که برای عفوجائی برجای نماند و در این کار بسی بیندیشیدم آنگاه او را هلاک نمودم و چون او را بکشتم اقارب او را با من جای آشتی نماند اکنون تقدیر خداوند قدیر هر چه بود شد جزع و پشیمانی و اسف فایده ندارد و این کرت بهر تو چیزی نفرستاده ام اينك هر مرادی داری بنویس تا بهر چه حاجت داری بفرستم .
چون آن صلات و جوایز با آن دو رقعه بمادر یحیی و مادر جعفر برسید شادمان گشتند مادر جعفر زنی دانشمند و سخن گوی بود و نیکو می نوشت و در هر گونه هنر از تمام زنها امتیاز داشت و جواب نامه هارون را بخط خود رقم کرده بدینصورت بهارون فرستاد
فرمان امير المؤمنين بافتخار پرستار و خدمتکار رسید آنچه از بزرگی و مهتری و دیانت او شایسته است از انواع مرحمت و شفقت در ضمن فرمان یاد کرده بودند روشن گشت اما از همت عالی خلیفه روی زمین عجب داشتم که در مصیبت پسر بر دل مجروح من زخمی بتازه رسد و آنچه او را بخلاف و خیانت منسوب فرموده بودند و بعیب یاد کرده از کرم امیر المومنین میسزد که بر من اظهار آن تهمت که او را بدان سبب کشتندی حرام است و اگر نا بوده جوری بروی نهند حقیقت و صحت آن در خدمت امیر المومنین روشن میباشد من یکی بیچاره زن مسکینه را بدان برچه سوزد. امیر المومنین نیکو میداند که پسر من چگونه کسی بوده است کسی که در جهان بهتر و خردمندی و سخاوت و شجاعت طاق بود و او جوان و مظلوم کشته شود حال مادر او چه باشد و چگونه ما در این چنین پسر زنده بخواهد ماند، حیات ابدی و سعادت سرمدی او این است که بدو برسد و آنچه اینجا پوشیده است در روز محشر که قلیل و کثیر آن اعمال را بر روی او خواهند آورد پوشیده نخواهد ماند.
اما از راه کرم و کهتر نوازی و بیچاره پروری و شکسته پرستی آنچه فرموده که هر چه آرزو دارای بنویس تا برایت بفرستم آرزوی من در این عالم همان پسر من بود که امیر المومنین او را از من جدا ساخت و امروز در حضرت خدای تعالی بکمال تضرع وزاری و نیازمندی خواستارم که مرا بدو برساند وهو المامول للاجابة والقادر عليه .
و اما اگر رأی امیر المومنين بصواب بیند و حق خدمتهای پیشینه این ضعیفه را بیاد آورد از آن ضیعتها که باز ستانده چیزی از آن بازدهد تا یتیمان و کودکان من ضایع نگردند و پس از من دچار درویشی نشوند و بردرهای مردمان نروند که آن حال نیز مرا پس از مردن مرگی دیگر است و روح من در تاباک (۱. یعنی اضطراب .) باشد خلیفه جهان از روی تحقیق تصور فرماید که هرگز در عالم مصیبت زده چون من نبوده و نخواهد بود .
خدای تعالی مرا پسری عطا کرده بود که بر روی زمین هیچکس را مانندش نبود اکنون محنتی داده که در روی زمین هیچکس را چنان محنت نیست چه آن کی که قاتل پسر من است چندان حقوق نعمت بر ما دارد که از دل اجازت نیابم او را در این جهان بدگویم و بد اندیش آیم و هم در آن جهان نتوانم که با این چنین که آن چنان ذی حقی را بدعای بد یاد کنم و از روی مروت و حق شناسی هم نتوانم صاحب حقی خصومت بورزم و داد خواهی کنم که او روزی هزار بار بهزار گونه نعمت ما را پرورش داده است اگر محاسبان بغداد گرد آیند که آن نعمتهای بسیار که امیر المومنین در این چند سال و این چند روز با فرزندان و کسان من مبذول داشته بشمار آورند نخواهند توانست .
خلیل بن هیثم که از محارم هارون الرشید بود گوید شنیده ام که چون هارون آن رقعه مادر جعفر را در جواب مکتوب خود بخواند سخت بگریست و بسی جزع نمود و گفت لعنت خدای بر من باد و بر آن روزی که جعفر را بکشتم آنگاه مادر جعفر را پیام داد که خدای تو را و مرا بر مرگ جعفر شکیبائی داد و همانا چنانکه تو سوختی و میسوزی من نیز سوختم و میسوزم در این سوز و گداز فایدتی نیست آنچه ببایست بشود شد هم ایدون پشیمانی را سودی نیست و نخواهد بود و نیز بفرمود مادر جعفر را بگوئید از هنگام طلوع آدم تا این روزگار هیچ آفریده در مصیبت پسرش این چنین رقعه بکسی ننوشته است آفرین خدای بردانش و خرد مندی تو باد
مسرور خادم گوید در آن هنگام که خلیفه آن رقعه را می خواند و میگریست و نیز مکرر می کرد سخت در بیم شدم که بناگاه در آن حالت و در آن حال سوزو شرر جگر بر من بر آشو بد و بگوید تو جعفر را بکشتی چون از آن گریستن و نالیدن برست و بخویش پیوست با من گفت هم در این زمان بگنج خانه اندر شو و آن زر و زرینه و جامه و اوانی و هر چه اسباب از ایشان است بیاور چون حاضر کردم بالتمام بایشان باز داد و فرمود بهر هفته بایستی مادر جعفر سوی من رقعه نگارد و هر چه خواهد باز نماید
معلوم باد مقصود از مادر یحیی که در اینجا مسطور شد که هارون بدو نامه نوشت زوجه جعفر بن يحيى و مادر يحيى بن جعفر است و چنان می نماید که هارون الرشید این نامه را بعد از مدتها که از قتل وصلب و حرق جثه جعفر گذشته است نوشته است. چه اگر در آغاز کار بلیت بر امکه بود و اظهار این اندوه و پشیمانی می نمود بدن جعفر را تا مدت دو سال بردار نمیگذاشت و از آن پس نمیسوزانید و آن صدمات و مشقتها بر فضل ويیحیی وارد نمی کرد و در اوان گرفتاری ایشان بطوری خشمناک بود که اگر کسی در حق ایشان ترحمی و تفضلی مینمود دچار عقوبت میشد و کجا مادر جعفر چنان رفعه مینوشت و کجا جواب او را قرائت و اظهار عنایت میکرد.
و اگر مسرور را چنانکه بعضی نوشته اند بقتل رسانیده باشد ببایست در همان موارد روی داده که برایشان ترحم کرده و از گذشته پشیمانی گرفته بوده است چنانکه ضیاء برنی در اکرام الناس در مقام دیگر گوید بر مکیان را يك چندی در رقه موقوف داشتند و چون هارون از بغداد بجانب مكه و اقامت حج آهنگ سفر نمود بر امکه را دیگر باره برقه فرستاد و جماعتی از سواره و پیاده برایشان موکل ساخت در این اثنا ما در فضل در رقه وفات نمود و مصیبت بر امکه تازه شد .
و چون این خبر بهارون رسید از آنجا که هارون را این زن شیر داده و تربیت کرده بود و در مراتب عفت و عقل و درایت و امانت و دیانت نظیر نداشت بسیار جزع نمود و روضه او را بر کنار فرات مقرر داشت و در آنجا مقبره سخت نیکو مرتب داشتند و ملکها بر آن وقف کردند که مینویسد تا امروز آن روضه باقی است و چون هارون از تعزیت ما در فضل فراغت یافت با قامت حج پرداخت فضل بن یحیی در مصیبت آن
متهم شدن بر مکیان و سخت گرفتن هارون برایشان مادر مهربان چندان بموئید و بزارید که مشرف بهلاکت گردید او را تسلیها دادند تا از آن شدت اندوه و کثرت زاری فرود آوردند .
هارون الرشید در او ان حرکت بسفر مکه معظمه حاتم بن هر ثمه را که یکی از فرمان روایان بزرگ و سرکشان عراق بود برای حفظ و حراست بر مکیان در عراق بگذاشت و او بگمان اینکه رضای خلیفه در آزار ایشان است کار بر ایشان تنگ همی گرفت و ایشان را به تهدید و تشدید پریشان خاطر میداشت چون خلیفه این اخبار را بشنید سخت بر نجید و با حاتم بن هر ثمه عتابها و خطابها نوشت و و او را از آنجا دور ساخت و دیگری را از معتبران درگاه بمحافظت ایشان بر گماشت و در رفاه حال و فراغ بال و آسایش خیال و آرامش جمعیت و جنجال ایشان وصیتها و سفارشها نمود .
بیان سخت شدن بند و زندان برمکیان که بسبب عبد الملك بن صالح و غیره روی نمود
چنانکه ازین پیش بروایت ابن اثیر و بعضی دیگر سبقت گذارش گرفت چون هارون الرشيد يحيى بن خالد و اولاد و کسان او را در پاره از منازل رشید بزندان در افکندند حالت ایشان بخوشی و سهولت و رفاه می گذشت و زنان و خدام ایشان نیز با ایشان بودند تا گاهی که عبدالملك بن صالح هاشمی چنانکه ازین پیش مذکور شد در خدمت رشید متهم شد و مجدداً برامکه نیز مورد اتهام افتادند این وقت کار زندان برایشان تنگ شد
و بیان این حال این است که عبد الملك هاشمی بصفات حميده فضل وقدس و علم وزهد و طلاقت لسان و جلالت منزلت در میان بنی عباس ممتاز بود وقتی در خدمت رشید عرض کردندوی در طمع خلافت است رشید او را بگرفت و نزد فضل بن ربیع محبوس نمود و کرتی چندش بحضور طلبید و از وی جز برائت ذمه نشنید .
این وقت بروایت طبری و ابن اثیر و دیگران هارون الرشيد بدستیاری مسرور خادم که با جماعت بر امکه کین دیرین داشت به یحیی بن خالد پیام فرستاد که عبد الملك بن صالح میخواست بر من بیرون تازد و با من در کار سلطنت منازعت جوید و مردمان همی خواستند با وی بخلافت بیعت نمایند و این کار را واسطه تو بودی و همی خواستی خلافت از من بگردانی و با پسر صالح افکنی دلیل بر این سخن این است که عبدالملك بن صالح آنگونه تواضع و حرمت با تو بجای آوردی که با من نیاوردی و نیز نزد تو هیچ یک از بنی عباس را آن حرمت و منزلت که وی را بود نبود، هم اکنون بر آنچه ترا معلوم است بمن بازنمای و اگر با من بصداقت سخن کنی ترا بهمان حال نخست بازگردانم و دل از آزار شما بر گیرم و همه را ازین محنت و زحمت بیرون آورم .
یحیی در جواب گفت اگر چه مرا در خدمت امیرالمومنین حرمت و حشمتی بجای نمانده و حقوق خدمت و آزرم من بکلی بیکسوی بر نهاده و پرده حیا از روی مبارکش برافکنده است خدای تعالی گواه است که من ازین بهتان بری هستم و هیچ اطلاع نیافته ام که عبدالملک را این اندیشها و خیانتها باشد و اگر مطلع میشدم من خود بدون تو با او مخالفت و منازعت می ورزیدم چه ملک تو ملك من وسلطنت تو سلطنت من و اگر خیری و خوبی در این مملکت روی دهد سود من در آن بود و اگر شری و بدی روی میداد اسباب زبان و خسران و نقصان من می گشت پس چگونه می تواند بود که عبدالملك این گونه طمع وطلب در من بندد و اگر من با او باین معاملت مبادرت میگرفتم با من برتر از آنکه تو من مبذول میداشتی میداشت؟ ترا بخدای پناه میبرم که در حق من اینگونه گمان بری .
اما اگر خلیفه میخواهد ما را در امور ملکی و مالی منسوب بختیانت دارد تا در این جفاها و آزارها که بما رسانیده است مردمان او را بر حق دانند و ما بدنام شویم این بهانه و دست آویزها برای کشتن مالازم نیست خدا و بندگان خدا بر بی گناهی مادانا هستند تو خود ما را بخواست دل خود بکش تا غصه ما فرونشیند و ما هم ازین رنجها وعذابها بر آسائیم .
من اگر عبد الملك بن صالح را دوست داشتمی و حرمت نهادهی و او مرا دوست گرفت و حرمت بداشت از راه محبت دین بود نه دنیا چه عبدالملك بن صالح در ادب و شرم وصلاح وتقوى وديانت و زهد و عقل و عمل و پارسائی خود نظیر و عدیل نداشت و ندارد و سخت مسرور هستم که مانند اوئی در مملکت تو باشد پناه پخدای میبرم که آنچنان مردی پاک و متقی را بدون اینکه او را حقی باشد هوای خلافت و ملك داری در سر باشد هم اکنون زنده و برجای است از وی پرسیدن بفرمای تا آنچت ببایست از راستی گفتار من نمودار شود
چون مسرور خادم این پاسخ را بهارون آورد هارون گفت نه براستی سخن کرده است چه امر بدرستی آشکار شده است که با عبدالملك دست بیعت داده شده دیگر ره بدو پوی و از من بدو گوی این داستان راست و بیرون از گمان است تو خود براستی بگوی تاترا از این اندهان برهانم و اگر براستی اندر نیائی فرمان کرده است پسرت فضل را از پیش تو بیرون برم و گردن بزنم .
مسرور میگوید خلیفه مرا فرمود که اگر پاسخ درست نشنیدی دست فضل بگیر و از پیش پدر بیرون برو بگوي سر از تنش بر میگیرم و روزی چند بجای دیگر نگا، بدار باشد که یحیی چون چنین نگرد اقرار نماید و کیفیت بیعت را اعتراف کند چه او فرزندش فضل را از جان خود عزیزتر دارد و از آن پس که فضل را از نزد یحیی بیرون بردی دیگر باره نزد وی شد و بگو فضل را بکشتم و بنگر در آن حال دشوار چه میگوید .
مسرور میگوید بار دوم نزد یحیی در رقه برفتم و پیغام رشید را بتأ کید و تشدید بسیار بگذاشتم و گفتم فرمان رفته است که اگر براستی سخن نکنی پسرت فضل را بیرون برده بکشم یحیی گفت تو برما مسلط هستی آنچه میدانی بکن دست فضل بگرفتم و بیرون بردم فضل و یحیی هر دو تن زار زار بگریستند، فضل در پای پدر افتاده وداع کرد و گفت از من خشنودی؟ گفت من راضی هستم خدای از تو راضی باشد در اینحال سوز و فغان از زمین بآسمان بر شد و من که دشمن سخت ایشان بودم بر حال ایشان بگریستم.
یحیی گفت ای مسرور البته ترا در حضرت خدای کاری و حاجتی باشد و میدانی من خبری ازین تهمت ندارم و با این حال اگر گناه کردم من کردم فضل را در این کار مدخلتی نبوده است مرا بکش و او را بگذار این چنین مکابره را یزدان تعالی رواندارد و انصاف من از تو و آنکس که ترا بدینگونه ستم را ندن صریح فرمان کرده است بزودی بستاند ایزد متعال جبار منتقم است .
مسرور گفت تو چندین سال وزارت خلیفه میکردی نازکی مزاج و درشتی طبع او را نیکو میشناسی اگر آنچه بفرموده است بجای نیاورم دودمان مرا از بیخ و بن برافکند و من و یکنن از کسان مرا بر پهنه زمین باقی نگذارد این بگفت و دست فضل را گرفته از حضور یحیی بیرون برد یحیی غرق دریای گریه شد اشک از چشمش بیارید و از جگر خونابه بریخت مسرور گوید:
چون فضل را بیرون آوردم و در گوشه ای دست و پایش بر بسته جامه از تنش بیرون آورده شلواری برای ستر عورتش بر پایش بر جای نهادم، فضل گفت پیغامی با میرالمؤمنین دارم اگر میرسانی بگویم گفتم بگوی میگویم گفت بگوی که با ما پیمانها بر بستی و همه را بشکستی اکنون زنان و فرزندان ما بماندند هر چه با ایشان کنی یقین بدان که بازنان و فرزندان تو همان کنند
چون این سخن بگفت چشمش بر بستم و پس از ساعتی چشمش بر گشودم و گفتم مرا دل روا نمیدارد که مانند توئی را گردن بزنم دیگر باره نزد خلیفه شوم تا مجدداً از وی پرسش کنم فضل گفت ای کاش این مقدار رحم و شفقت که با من میورزی با برادرم جعفر مینمودی او با تو هیچ جفائی نکرده بود، مسرور بدستوری که رفته بود فضل را سه روز و بقولی يك هفته در گوشه ای بداشت در آن چند وقت یحیی از طعام و شراب کناری گرفت و نزديك بمردنش رسید
و چون رشید بدانست که یحیی را از کار عبدالملك خبری نیست فرمان کرد فضل را نزد یحیی برند لاجرم پسر را نزد پدر بردند و چشم ایشان بدیدار یکدیگر روشن گشت و در آن چند روز همواره فرستادگان رشید نزد یحیی شدند و پیامهای سخت و درشت بدو گذاشتند چه دشمنان ایشان رشید را محرک همی شدند و ایشانرا آلوده تهمت همی داشتند
و نیز در آنحال که فضل را از حضور یحیی بیرون بردند و یحیی را حالی عجیب و حالتی پر نہیب پدید شد آنچه در دل داشت بیرون افکند و با مسرور گفت بارشید بگوی پسر ترا مانند او خواهند کشت و چنین شد که گفت و محمد امین پسر هارون را چنانکه بخواست یزدان در جای خود یاد کرده آید در جوانی بکشتند.
مسرور میگوید چون ازین داستان روزی چند بر آمد و خشم رشید فرو کشید با من گفت چون چشم فضل بن یحیی را بر بستی چه گفت و من آنچه پیغام کرده بود بعرض رسانیدم و سخن یحیی را بگفتم گفت سوگند با خدای از سخن او بترسیدم زیرا که کمتر سخنی یحیی با من در میان آورد که تأویلش را ندیده باشم و فرمود فضل عالم و پارسا میباشد سخن وی بر زمین نیفتد فرزندان و زنان ایشان را نیکو بدارید و در رعایت ایشان مبالغت بورزید همانا بسیار بیندیشیدم که ایشان را باز آورم مصالح ملکی در بازگشت مزاج با ایشان رخصت نداد و نمی دهد
و نیز در تاریخ طبری و ابن اثیر در سبب سخت شدن بند و زندان بر کیان از صالح اعمی که در ناحیه ابراهیم بن عثمان بن نهيك جای داشت حکایت کرده اند که ابراهیم بسیار از جعفر بن یحیی و جماعت برمکیان یاد مینمود و برایشان از کثرت محبت و جزعی که داشت فراوان میگریست تا چندانکه از اندازه گریستن و سوگواری تجاوز کرد و از در طلب خون و کین جوئی و خصومت بر آمد و هر وقت با کنیزکان خاصه خود خلوت و دماغ را بشراب تافته مینمود میگفت ای غلام شمشير من ذو المنية را بمن ده چه شمشیر خود را ذوالمنیه نام کرده بود چون حاضر میساخت ابراهیم آن تیغ را از نیام بیرون میکشید پس از آن ناله و اجعفراه و اسیداه بلند میکرد و میگفت سوگند با خدای کشنده ترا میکشم و خون ترا در قلیل مدتی میجویم، چون این کار را بتکرار نمود پسرش عثمان برخود بترسید و نزد فضل بن ربیع برفت و آن داستان باوی بگذاشت فضل نیز در خدمت رشید شد و خبر بگفت رشید گفت عثمان را اندر بیار چون حاضر شد گفت فضل بن ربیع از قول تو چه میگوید عثمان از گفتار و کردار پدرش ابراهیم معروض نمود رشید گفت آیا غیر از تو دیگری این سخنان از پدرت بشنیده است؟ گفت خادمش نوال شنیده و دیده است هارون نوال را پوشیده بخواست و از وی پرسش کردنوال گفت ابراهیم این گفتار را نه یکدفعه بلکه بارها گفته است.
رشید گفت هیچ نمیشاید تنی از اولیای خود را بسخن پسری و خواجه سرائی بکشم شاید این دو تن بواسطه کدورت و رنجشی که از وی دارند باهم مواضعه نموده اند که آلوده تهمتش دارند پسر بواسطه مرتبت و منزلت و خادم بسبب طول صحبت و خدمت و ملالت امتداد مدت خدمت باین عقیدت افتاده اند لاجرم روزی چند این کار را فروگذار نمود و از آن پس خواست تا ابراهیم را بآزمایشی بیازماید تا این شك زدوده و این تو هم از خاطر بیرون شود.
پس فضل بن ربیع را بخواند و گفت میخواهم ابراهیم بن عثمان را در این نسبت که پسرش بدو میدهد بیازمایم چون خوان طعام برداشتند بگوی تا شراب حاضر سازند و با او بگو خدمت امیر المؤمنين بيا تا با تو منادمت نماید چه تو را در خدمت او آن محل است که تو خود میدانی و چون چندی نبیذ بیاشامد تو از محضر من بيرون شو واورا با من بخلوت بگذار فضل بن ربیع بطوری که فرمان شده بود بجای آورد و ابراهیم بشراب بنشست و چون فضل بن ربیع بپای شد ابراهیم نیز برجست تا بیرون شود رشید گفت ای ابراهیم بجای خود بباش ابراهیم بنشست .
چون چندی بر آمد . و سرخوش باده شد رشید با غلامان اشارت کرد تا دور شدند پس از آن به نرمی و ملاطفت گفت ای ابراهیم حال تو و حفظ سر تو بچه اندازه است گفت ای أمير المؤمنین من چون یکی از مخصوص ترین بندگان تو هستم و از تمام خدام تو مطیع ترم رشید گفت در دل من چیزی است که همیخواهم آن را از نزد تو سپارم چه سینه ام در حفظ آن تنگ شده و شب گذشته را بآن واسطه از خواب بی بهره شدم .
گفت ای سید من در این حال و این گونه مقال هرگز از من بیرون نتراود واز پهلوی خود پوشیده میدارم که بدان دانا شود و از نفس خود مستور نمایم که فاش گرداند هارون گفت و يحك من بر قتل جعفر بن يحيی پشیمان شده ام و چنان ندامت گرفته ام که نمیتوانم از عهده وصفش بر آیم و همی دوست میدارم که از مملکت و سلطنت خود بیرون شد می و جعفر برای من باقی میماند از آن هنگام که از وی جدا شدم مزه خوردن و خفتن نیافته و از آن وقت که او را بکشته ام لذت قتل ابراهيم نهيك بخاطر دوستی برامكه زندگانی نداشته ام .
چون ابراهیم این سخنان بشنید بی اختیار چشمش را اشک در سپرد و بر چهره فروریخت و گفت خدای رحمت کند ابوالفضل را و از گناهانش در گذرد ای سید من سوگند با خدای در کشتن او بخطا رفتی و بیرون از بصیرت کار کردی و زمین تلخ گیاه را در سپردی در دنیا کجا مانند او پدید خواهد شد در تمام مردم و خلق جهان در دین و آئین منقطع القرین بود .
رشید چون اندوه و حسرت و افسوس و ضجرت را دروی بدید و این سخنان تلخ وعنابها از وی بشنید بر آشفت گفت برخیز لعنت خدای بر تو باد ای پسرزن بدکاره ابراهیم بپای خاست و از شدت خوف و هراس ندانست پای برچه میگذارد و کدام زمین را مینوردد پس بدانحال نژند و دل دردمند نزد مادرش برفت و گفت ای مادر من سوگند با خدای جان من تباه شد گفت انشاء الله تعالی هرگز چنین نمیشود ای پسرك من این سخن از چیست گفت هارون الرشيد بيك نوع امتحاني مرا آزمودن فرمود که قسم بخدای اگر هزار جان داشته باشم یکی را بدر نبرم و از آن پس در میان این کلمات و در آمدن پسرش عثمان بروی وزدن او را بشمشیر تا بمرد جز چند شب بر نگذشت
بیان منع کردن هارون الرشید تمام مردمان را از رعایت برمکیان و حکايت يحيى بن معاذ
ضیاء بونی در اکرام الناس مینویسد که مسرور خادم گفت هارون بر آن اندیشه رفت تا گرد بر گرد بر امکه جمعی را بکمین بگذارد تا هر کس برای ایشان چیزی فرستد و از حال ایشان پرسشی و از روزگار ایشان پژوهشی نماید او را آگاهی دهند آخر الامر دلش بر آن بر آسود که فضل بن یحیی را که از راست گویان روزگار بود سوگند دهد که بهر چه در بندیخانه ایشان بگذرد هارون را مطلع نماید پس بفرستاد و او را سوگند داد که هیچ پنهان ندارد .
چنان اتفاق افتاد که وقتی فضل را نیاز بدانجا کشانید که از یحیی بن معاذ بیست هزار درم بقرض ستاند یحیی را از فرستادن آن محقر وجه شرم افتاد پانصد
هزار درم در دکان بازرگانی نهاد تا هر چه فضل را حاجت افتد خرج کند و بازرگان را در حفظ آن را از سفارش کرد بازرگان نیز پوشیده داشت و بیست هزار درم و رقعه با بیست هزار درم خدمت فضل تقدیم کرد و بسیاری معذرت بخواست که نداشتم که بیشتر فرستم و اگر احتیاج بیشتر گردد قصور نخواهد شد .
و نیز وقتی دیگر در همان نزدیکی از محمد بن عباس که برادر زن فضل بود بتوسط رقعه بیست هزار درم بخواست او نیز در زمان بفرستاد وفضل بن يحيى بموجب شرطیکه نهاده بود هارون را ازین هر دو کار خبر داد هارون را بسی خوش افتاد و گفت من دانسته ام فضل بن یحیی هرگز سوگند بدروغ نمی خورد و پس از روزی چند از یحیی بن معاذ پرسید که از فضل بن یحیی چه خبرداری و او از تو هیچ زر بخواست و تو هیچ بفرستادی یا نفرستادی؟ تمام آنچه بگذشته در خدمت خلیفه عرضه داشت هارون گفت مگر نمیدانی که منع کرده ام که هیچکس نزد بر امکه
نرود و مرایشان را چیزی نفرستد.
یحیی گفت در پیشگاه خلیفه محقق است که مرا فضل بن يحيى بدين مقام منع هارون از كمك ببرامگه و بازخواست آنان رسانیده و بر من ادای حق نعمت او از واجبات است خصوصاً وقتی که اور احاجتی پیش آید چگونه میشاید دریغ دارم هم اکنون فرمان ترا است من دل بر هر گونه شکنجی و رنجی بر نهاده ام چون این جواب بداد خداوند رحیم دل هارون را بروی مهربان کرده فرمود نیکو کردی و ازین مقدار وفا که در تو دیدم اعتقاد من در حق تو نیکوتر و بهتر شد این بگفت و او را بسلامت بازگردانید .
دیگر روز محمد بن عباس طوسی را بخواند و از وی بپرسید که فضل بن یحیی از تو چیزی بخواست و تو بفرستادی یا نفرستادی محمد منکر شد و گفت مرا خبری نیست تراند شد که خواهر او که زوجه من است بدون اینکه من بدانم چیزی فرستاده باشد و بر این تقریر قسم یاد کرد هارون از وی بر نجید و او را چهار ماه بزندان جای داد و بارها رشید میگفت که من بارها منادی کردم و منع فرمودم که بر مکیان را کسی خدمت کند و بچیزی اندک یا زیاد یاد نماید بعضی بفرستادند و برخی ایشان را بکلی از خاطر فراموش نمودند برمکیان را بر بیشتر مردمان حقوق فراوان است در این منعی که بفرمودم آزموده شد که حلال خوار و شاکر نعمت کیست .
حکایت قرض طلبیدن فضل بن یحیی در محبس از زبیده ساتون و گوهر فرستادن او ورد کردن فضل
در اکرام الناس از محمد بن یحیی مسطور است که وقتی فضل بن یحیی از زندان زنی کثیره نام را نزد زبیده خاتون زوجه رشید فرستاد و خواستار شد که اندک چیزی برای مخارج ضروری خود درخواست کرد ، زبیده با کثیره گفت مرا شرم همی آید که مقدار اندکی سیم برای چنان مردی کریم باذل بفرستم كثيره گفت ای خاتون روزگار این مقدار که طلب کرده است شاید بستاند و اگر بسیار فرستی دانم که نستاند چه بسیار کسان خواهان شدند که از بهر اومالها فرستند بهیچ طریق راضی نگشت و گفت در وقت رفتن مدیون منت مردمان نتوان شد .
زبیده بضرورت همان مقدار قلیلی که خواسته بود بدو فرستاد و نیز گوهری گران بها برای فضل تقدیم کرد و با کثیره گفت با فضل بگو این گوهر در میان من و تو نشانی است هر چه حاجت داری از صدقات و نفقات اعلام کن تا بفرستم و من دانم که اگر من حق دیرینه شما را بگذارم خلیفه بهیچوجه سخن بر روی من نگوید کثیره چون آن زر و گوهر نزد فضل رسانید فضل آن زر محقر را بخادم خود حوالت داد و گوهر را با معذرت بسیار بدست کثیره دیگر باره بز بیده اعادت داد كثيره میگوید من گوهر را نزد گوهریان بها کردم شش هزار دینار سرخ بها کردند و چون دیگر ره بدست زبیده بدادم و آن معذرتها بگفتم زبیده گفت صد هزار رحمت بر فضل باد و بر این همت او میدانم در ایام گشادگی همت وی بزرگ بود و اينك در زندان خانه و تنگی روزگار بزرگتر شده است .
و نیز کثیره گوید عورتی عصص نام در حرم هارون الرشید بود که یکی از مادرهای او پیوسته بر امکه را خدمت میکرد و چون برمکیان بر افتادند عصص بیشتر از پیش از حال ایشان تفحص مینمود و عنایتی که با ایشان داشت کم و کسر نشد ایشان معذرت همی خواستند و می گفتند ای مادر ما و خواهر ما چنان نیفتند که خلیفه را با تو خشم بیفتد وازین پژوهش تو رنجش گیرد ما را چندین مپرس و از خشم او بترس
عصص میگفت اگر هارون الرشید مرا از تیغ بگذراند این پرسش را دریغ نکنم بلکه تا زنده ام شما را ستاینده و پژوهنده و خواهنده و سپاس گذارنده ام و کجا توانم در جهان چنین دولت یا بم که یکزمان بندگان یزدان را خدمتی کنم و پاس نیکی ایشان را به نیکی بگذارم و شرط حق پروری از دست نگذارم، برمکیان ازین گونه لطف و عنایت او شرمنده شدندی و او را بدعاى نيك ياد كردندی و مردن خویشتن را بخواستندی و گفتندی بار خدایا جهان آفرینا تو خود دانی که ما را آن توانائی نیست که باز منت خلق کشیم
این بنده حقیر نیز در پیشگاه خالن بی نظیر همین استدعا دارد و همین تقاضا کند که سخت ترین احوال کشیدن بارمنت کسان از ناکسان است اگر چند اینها شدت فداکاری فضل نسبت بپدرش در زندان فضولی و جسارت است شرط بندگی خواستن خواست معبود حقیقی است اما چکنم توانائی این بنده و امثال او بیش ازین نیست خداوند تاب وطاقتی کرامت فرماید که بندگان او بهرچه او خواهد راضی و بهر چه دهد قانع شوند .
بیان سخنی حال یحیی در زندان و نامه نوشتن او به رشید و بعضی حالات او در زندان
در اکرام الناس و دیگر کتب نوشته اند که سهیل بن فضل روزی از فضایل یحیی تقریر همی کرد و در اثناء آن گفت یحیی برمکی را زحمت بواسیر آزار همی داد چنانکه در هیچ فصلی نتوانست آب استعمال نماید و در پاره اوقات که او بافضل پسرش در زندان گروگان بودند و هارون الرشید همی خواست بر زحمت و آزار ایشان بیفزاید و از آن زشت نامی و در از شدن زبان خلقان نیندیشید .
یکی شب فرمان کرد تا زندانیان را هیزم نبرند و آب گرم نکنند تا بفضل که رنجور بود صدمت رساند اتفاقاً سرمائی سخت میبست و آب یخ میبست فضل اگر چه خود دردمند بود اما بر رنج خویش رنجور نگشت و از آن خشگمین و نژند شد که در این پایان شب چگونه پدرش یحیی تواند با آب سردکار تطهیر و وضوء بسازد این اندیشه در دل او همی بگذشت و هیچ راهی نیافت جز آنکه آفتا به آب را نزديك قنديل بداشت و تا با مداد چشم بخواب آشنا نکرد تا آفتابه را بآن قندیل گرم ساخت .
چون یحیی سر از خواب بر گرفت و آبدستان از بهر وضوء بخواست فضل آفتابه را پیش برد چون باستعمال آب پرداخت آب را گرم یافت فضل را پرسید که بدون هیزم این آب را چگونه گرم داشتی فضل صورت حال را بگفت، یحیی سخت بگریست و دست سوی آسمان بر کشید وفضل را دعا کرد و فضل خودش با آب سرد وضوء بگرفت و با پدر بنماز وطاعت مشغول شدند .
شب دوم زندان بان را معلوم شد که فضل آفتابه را بشعاع قندیل گرم ساخته است از خبث فطرت و بیم رشید قندیل را هم از اول شب برداشتند فضل راغم و اندوه بر افزود و همی بر اندیشید که چه چاره سازد که پدر را آب گرم رساند که او با آب سرد وضوء نتواند بسازد پس آفتابه را از اول شب پر از آب کرد و در پهلو و شکم خویش بداشت تا از حرارت غریزی در آن اثر کند و گرم گردد و باین تدبیر آن شدت سردی که در آب بود چندی کاستن گرفت .
چون یحیی از خواب بیدار شد و آب بجست فضل آفتا به بداد یحیی از ملایمت آن آب بپرسید فضل آنحال را باز نمود یحیی بسیاری بگریست و سروروی پسر ببوسید و وضوء بساخت و در حضرت یزدان عرض تضرع و بیچارگی فراوان نمود و در مناجات خوده میگفت بار کرد گار اد او را تو میدانی هیچ پسری در حق پدرش این خدمت و نیکوسیری نکرده است که فضل مرا کرده است ، جز تو هیچکس دستگیر ندارم جزای خدمتهای او را از تو میخواهم تو میتوانی فضل را آن دهی که در دل آفریده نرسیده باشد و یحیی بر این گونه مناجات همیکرد چنانکه زندانیان را بر آنها دل بسوخت و زندان بان از گذشته گذشتن خواست و بعد از آن از کسان ایشان منع هیزم نکرد و آنچه قدرت داشت بایشان اذیت بکند نکرد و محنت روا نداشت .
در عقد الفريد واكرام الناس مسطور است که سیار بن معروف گوید چون کار زندان و محنت محبس بریجیی سخت گشت و جهان روشن برایشان تيره و تاريك نمودن گرفت و از هر سوی پریشانی و سرگردانی و بینوائی چنان شکیبائی را بر بود نامه از زندان بدین روش بهارون بنوشت
لأمير المؤمنين وخليفة المهديتين ، وإمام المسلمين ، وخليفة رب العالمين من عبد أسلمته ذنوبه ، و أو بقته عيوبه ، وخذله شقيقه ، ورفضه صدیقه ، و مال به الزمان ، ونزل به الحدثان فعالج البوس بعد الدعة ، وافترش السخط بعد الرضا اكتحل السهاد بعد الهجود ، ساعته شهر، ولیلنه دهر قدعاین الموت ، وشارف الفوت جزعاً لوجدتك يا أمير المومنين ، وأسفاً على مافات من قربك ، لا على شيء من المواهب ، لأن الأهل والمال إنما كانالك وبك ، وكان في يدى عارية ، والعارية مردودة .
وأما ما أصبت به من ولدى فبذنبه ، ولا أخشى عليك الخطاء في أمره ولا أن تكون تجاوزت به فوق حده ، تفكر في أمرى جعلني الله فداك وليمل هواك بالعفو عن دنب إن كان فمن مثلى الزلل، ومن مثلك الاقالة ، وإنما أعتذر إليك باقرار ما يجب به الاقرار ، حتى ترضى ، فاذا رضيت رجوت إن شاء الله أن يتبين لك من أمرى وبراءة ساحتى ما يتعاظمك بعده ذنب أن تغفره، مد الله في عمرك وجعل يومى قبل يومك ..
و در اعلام الناس بنوشتن نامه یحیی برشید بدینگونه مذکور میدارد که بعد از آنکه بر امکه را در شهرها و دیار متفرق ساختند و مدتی از هلاك و دمار ایشان بر گذشت روزی هارون الرشید در زیر مصلای خودش رقعه بدید که در آن خطابی و شعری چند نوشته بودند، در مقام جستجو برآمد گفتند صاحب سر بساخته است از وی بپرسید گفت ای امیرالمؤمنین این رقعه را در صحن سرای بدیدم و ندانستم کدام کس بیفکنده است لاجرم برداشتم و در زیر جای نماز تو گذاشتم .
بعضی گفتند این کار از زبیده خاتون بود تا بازماندگان برمکیان را نیز بکشتن دهد، مضامین آن در مزاج رشید کارگر شد و او را جنبش همی داد و برغیظ و خشم او فزوده گشت چندانکه در همان ساعت فضل را از زندان بخواست و چندانش تازیانه بزد که نزديك بمردن رسید و بر زنجیر وغل او بیفزود پس از آن یحیی را که پیری سالخورده بود طلب نمود و در بند و زنجیر او نیز بیفزود با اینکه یحیی در ايام عمر خود پرورده ناز و نعمت و عز و دولت بود این وقت یحیی یاد روزگاران بر گذشته و دولتها و نعمتهای در نوشته و فقدان جعفر وطغیان چرخ ستمگر و تشتت اهل وعيال وتفرق ابهت واجلال نمود و این مکتوب را بهارون الرشید در قلم آورد باشد خاطرش را بدست آرد و دلش را نرم سازد و این بندگران و رنج درشت را
تخفیف دهد
بسم الله الرحمن الرحيم إلى أمير المؤمنين ، ونسل المهديتين وإمام المسلمين و خليفة رسول رب العالمين ، من عبد أسلمته ذنوبه، وأوثقته عيوبه ، وخذله شقيقه ورفضه صديقه، وخانه الزمان ، وأناخ عليه الخذلان ، ونزل به الحدثان ، فصار إلى الضيق بعد السعة ، وعالج الموت بعد الدعة ، وشرب كاس الموت مترعة ، وافترش السخط بعد الرضا، واكتحل السهر بعد الكرى .
فنهاره فكر ، ونومه سهر ، وساعته شهر ، وليله دهر ، قدعاين الموت مراراً وشارف الهلاك جهاراً .
يا أمير المؤمنين قد أصابتنى مصيبتان : الحال والمال ، أما المال فان ذالك منك ولك ، و كان في يدى عارية منك ، ولا بأس برد العواري إلى أهلها، وأما المصيبة بجعفر فيجرمه وجرأته وعاقبته بما استخف من أمرك وكان جزاؤه فوق ما استحق .
وأما الفقير فاذكر يا أمير المؤمنين خدمتي ، و ارحم ضعفی ، و وهن قوتی وهب لي رضاك ، فمن مثلى الزلل ومن مثلك الاقالة ، ولست أعتذر و لكن أقر ، وقد رجوت أن أفوز برضاك ، فتقبل عذرى ، وصدق نيتى ، و ظاهر طاعتي ، وتلويح حجتي، ففى ذالك ما يكتفى به أمير المؤمنين ويرى الحقيقة فيه ويبلغ المرادمنه )
خلاصه ترجمه این دو روایت چنین است عرضه داشته است به پیشگاه امیر المؤمنین ونسل راه نمایندگان وزاده مهتران و پیشوای مسلمانان و خلیفه فرستاده پروردگار جهانیان از جانب بنده که دستخوش گناهان و پای کوب عیب و نقصان خود گردیده برادرش از وی جدائی و دوستش از او کناری گرفته حوادث زمان بروی چنگ در افکند و او را از اوج اقبال بموج ادبار در انداخت و از آن پس که روزگاری روشن تر از آب زلال و صافی تر از گنج لال داشت تارتر از خرمن زغال و نامطبوع تر از مخزن خاکستر و سفال گشت و از آن بعد که پرورش یافته ناز و نعم و نعمت دیده جود و کرم و آسایش برده در بستر تن آسانی و اریکه کامروائی و عنایت و نوازش بود لگد کوب قوارع فرسایش و نقم و کربت دیده اندوه و ندم گردید، نعمتش به نکبت و عزتش بذلت مبدل شد و از کوشکهای رفیع روشن در بند و زنجير تاريك سجن دچار رنج و شجن آمد و از آن پس که سالها بخواب راحت و امنیت و ابهت بگذرانید از صدمات زمان و مشقات دوران شبها راحت نخفت و سخن از خواب و استراحت نگفت.
هر ساعتش از کثرت اندوه ماهی است و هر شبش از شدت ستوه روزگاری و هر روزش بدرازی روز قیامت نماید و هر زمان مرگ را معاینه کند و تا بروز مردن نصیبش جز غم خوردن نباشد ای چه خوش پيك مرگ بشتافتی و او را از محنت سرای بر بودی و اینك سخت ترين محنتها وافسوسها دور ماندن از پیشگاه تو است نه بر مال و دولت و مواهب زیرا که اهل و مال از تو و بسوی تو است و بدست من بعاریت بود و هر چه عاریت باشد باهاش باز گردد و در برگشت عواری زمان هیچ باک نباشد .
و اما آن مصیبتی که مرا در جعفر روی نمود همانا بسبب جرم و جريرت وجرئت و جسارت او است که فرمان تو را سبک انگاشت و مکافات بر افزون از آنچه دید بود و در این کار که با او مرعی شد بهیچ وجه بر تو نمی ترسم که خطائی در این امر نموده باشی و ظلمی با او رفته باشد یا در تنبیه و کیفر او از حد استحقاق تجاوز فرموده باشی بلکه هر چه کرد بخطا کرد و هر چه دید بسزا دید .
أما در حق من بنده خدمت گذار تفکری بفرمای خدای مرا فدای تو گرداند و اگر گناهی از من رفته باشد دلت را مایل بعفو و گذشت گرداند خدمت مرا بیاد بیار و بر ضعف من وسستى قوت من ببخش و رضا و خوشنودی خود را در حق من مبذول بدار چه اگر گناهی بر من ثابت باشد از چون منی لغزش و از چون توئی بخشایش میسزد و من خودنه این سخنان برای تراشیدن آلت معذرت گویم بلکه بر گناه خود چنانکه رضای تو در آن اعتراف حاصل شود اقرار می نمایم و چون راضی شدی امیدوارم اگر خدای خواهد کار من و برائت ساحت من چنان آشکار شود که از آن پس هیچ بر تو بزرگ و گران نباشد گناهی را در گذری .
هم اکنون عذر من بپذیر و صدق نيت و ظاهر طاعت و حجت روشن و دلیل مبرهن مرا مقبول بدار چه در این جمله اسباب اکتفایى أمير المؤمنين و حقيقت یابی و تحصیل مراد او میشود خداوند رشته عمرت را دراز و مرا پیش مرگ تو بگرداند و این ابیات را در پایان آن نامه پرسوز و غم و حسرت و کد از مسطور نمود
قل للخليفة ذي الصنا يع و العطايا الفاشية
وابن الخلايف من قريش والملوك العالية
رأس الامور وخير من ساس الأمور الماضية
ان البرامكة الذين رموا لديك بداهية
عمتهم لك سخطة لم تبق منهم باقية
فكانهم مما بهم أعجاز نخل خاوية
مستضعفون مطر دون بكل ارض قاصية
بعد الامارة والوزارة و الامور السامية
و منازل كانت لهم فوق المنازل عالية
أضحوا وجل مناهم منك الرضا والعافية
يا من يريد لي الردي يكفيك ويحك مابيه
يكفيك اني مستباح عترتی و نسائيه
يكفيك ما ابصرت من دلی و ذل مکانیه
فلقد رأيت الموت من قبل الممات علانية
وبكاء فاطمة الكتيبة و الدموع الجارية
و مقالها تتوجع یا سوءتی و شقائيه
من لي وقد غلب الزمان على جميع رجاليه؟
ي الهف نفسي لهفها م اللزمان و ماليه
او ما سمعت مقالتی ياذا الفروع الزاكية
یا عطفة الملك الرضا عودی علينا ثانيه
چون هارون الرشید از قرائت این مکتوب و این اشعار فراغت یافت بروایت صاحب اعلام الناس این چند شعر را در جواب یحیی بر پشت همان ورقه بنوشت :
يا آل برمك انكم كنتم ملوكاً عاتيه
فعصيتموا و طغيتموا و كفر تموا نعمائيه
هذى عقوبة من عصى من فوقه و عصانيه
اجرى القضاء عليكم ماخنتموه علانيه
من ترك نصح امامكم عند الامور البادية
بعد از آنکه آنگونه اشعار عطوفت انگیز یحیی را که ببایست آتشهای غضب را خاموش و دیگهای بخشایش را بجوش و صدر جود و کرم را پر خروش آورد بخواند در جواب این چند شعر را که اشارت بوفور طغیان وظهور عصیان و کفران نعمت و کتمان حقوق و بداندیشی و بدخواهی و استحقاق مزید عقوبت و عناب و عدم لیاقت اجر و ثواب داشت بنوشت و این آیه شریفه را ردیف بآن گردانید .
بسم الله الرحمن الرحيم ضرب الله مثلا قرية كانت آمنة مطمئنة ياتيها رزقها رغداً من كل مكان فكفرت بأنعم الله فاذاقها الله لباس الجوع والخوف بما كانوا يصنعون.
چون جماعتی که روزی و نعمت ایشان متكاثر و خوب و خوش و وافر از اطراف برسد و از همه جهت خوشحال و در حالت امان و اطمینان بگذرانند و در ازای شکر خداوند منان طغیان و کفران بورزند و قدر نعمت خدای را ندانند لاجرم بصدمت جوع و زحمت خوف مبتلا گردند و پاداش آنچه را نموده اند دریابند .
چون یحیی بن خالد این خطاب با عتاب را در گوشه زندان بدید از همه طرف مأیوس شد و در همان ساعت در سجن بشجن و از تعب در تب افتاد چه کار زندان چنان بروی سخت بود که بر روی خاک میخوابید و از زندگانی خود مایوس گشت و بدانست که او را از آن بند و حبس نجاتی نخواهد بود و البته ازین بند و محنت نخواهد فرسود.
لكن در عقد الفريد مسطور است که چون آن نامه یحیی که محتوی بر نثر و نظم مذکور بود برشید رسید هیچ جوابی از جانب رشید نیافت و در زندان رنجور شد.
و در اعلام الناس مسطور است که یکی روز با یحیی بن خالد گفتند ایها الوزیر ما را به بهترین چیزی که در ایام سعادت خود دیدی خبر گوی گفت یکی روز در کشتی برای تنزه و تفرج بر نشستم چون نرد با مرا بیرون آوردند تا بالاروم بر تخته از تختهای کشی تکیه داشتم و مرا در انگشت حلقه انگشتری بود بناگاه نگین آن از دستم بیفتاد و آن نگین یاقوت سرخ و بهایش هزار مثقال طلا بود از این حال تطیر کردم و از آن پس بمنزل خود باز شدم و همچنان در آن فال بد میگذرانیدم در این حال آشپز خود را بدیدم که آن نگین پر بها را بعینه بیاورد و گفت ایها الوزیر این یاقوت را در شکم ماهی بدیدم و این حکایت چنان بود که چند ماهی برای کارخانه طباخی بخریدم و شکم آنها را بشکافتم و این نگین را در شکم ماهی بدیدم و با خود گفتم این نگین جز برای وزیر اعزه الله تعالی شایسته نیست .
چون این سخن طباخ را بشنیدم گفتم سپاس مخصوص بخداوند است و این برترین سعادتها و خوش بختیها است که بآن رسیدم بعد از آن با یحیی گفتند از پاره محنتهای جهان که بآن دچار شدی ما را بفرمای گفت در آن زمان که بزندان بودم سخت مایل بخوردن گوشت گردیدم و برای انجام مقصود خود بقدر هزار دینار غرامت کشیدم یعنی بدربان و وزندانبان و دیگران رشوه دادم تا دیگی و مقدار گوشتی که در نی فارسی پاره کرده و سر که و سایر ملزومات آنرا در قصبه دیگر جای داده هر چه محل حاجت من بود نزد من بگذاشتند
پس آتشی بیاوردند پس آن آتش را در زير ديك برافروختم و همی سربر آوردم و بر آن برد میدم و ریش من بر زمین میشود چندانکه جان من در هوای آن همی خواست از تن بیرون شود چون آن گوشت خام پخته شد هم چنانش بگذاشتم و آن دیگ می جوشید و فوران میزد و من نان پاره کرده در کاسه میریختم آنگاه دست بردم تا دیگ را فرود آورم و بقدح ریزم بناگاه در هم شکافته و بر زمین ریخته در هم شکست من ناچار آن پاره گوشتها را که بر زمین ریخته بود بر می چیدم و خاک از آن میستردم و میخوردم لکن آن آبگوشت که سخت بآن مایل بودم از میان برفت و این حال بزرگترین حالاتی بود که بر من بر گذشت .
راقم حروف گوید: آنچه ازین قبیل حکایات که بجمله بر ظهور انواع رنج و محنت و مشقت بر امکه حکایت میکند بنظر میرسد بیشتر دلالت بر آن نماید که این جماعت شريك خون امام و ابنای عظام امام نبوده اند چه اگر بودند اگر هزاران خیانت می ورزیدند بلکه در حرم هارون بیرون از طریق عفت میرفتند دچار این گونه سختی عقوبت نمیشدند بلکه اگر مباشر آن امر عظیم میگردیدند بر مراتب تقرب ایشان در خدمت هارون افزوده میگشت
غریب این است که ابن خلدون در ذیل حال برمکیان می نویسد جعفر بن خالد برمکی در کار تشیع مبالغت و غلو داشت چگونه تواند بود که جعفر در بدایت امر اینطور باشد و یحیی و سایر بر امکه در عین مشاغل و نهایت طلوع اختر اسلام جز آن باشند وانگهی این جماعت همه دانشمند با ذوق خوش سلیقه هوشیار عالم و آگاه بودند چگونه راه دیگر می جستند چنانکه رهانیدن یحیی بن عبدالله حسنی و آشفتگی هارون بر جعفر بن یحیی و هم چنین پاره حالات ایشان در خدمت حضرت کاظم و اخبار آن حضرت بیحیی در کید هارون وزوال ایشان را باید تأمل نمود .
حکایت یحیی بن خالد برمکی و مرض او و مکالمات او با منکه هندی طبیب
در عقد الفرید مسطور است که چنان اتفاق افتاد که یحیی بن خالد از آن پیش که دچار عزلت و محنت و بلیت خشم و عقوبت گردد دردمند شد و منکه هندی را طلب کرده گفت در این علت چه مصلحت و علاج میبینی منکه گفت در دی بزرگ است و دوائی آسان دارد و شکر و سپاس آسان تر است و این منکه مردی متفنن بود و از همه در سخن میراند، یحیی گفت بسیار افتد سمع را ثقل و سنگینی رسد و در این حالت دوری از صحبت بهتر از مفارقت است منکه گفت لكن من در طالع اثرى می بینم و ظهور تأثیر نزديك است و تو در مراتب معرفت و دانائی قسیم هستی و بسیار باشد که صورت نجم عقیم باشد و نتیجه برای آن نباشد لکن در هر حال و هر زمان رعایت حزم نمودن و در امور با احتیاط رفتن برای ادراک بخت نامدار و طالع سعيد نیکوتر است .
یحیی گفت تمام امور بعواقب آن راجع و منصرف است و هر چه را خداوند تعالى حتم فرموده باشد البته خواهد شد و منع و دفع دیگران چاره آن را نکند پس تو اکنون به آنچه تو را گفته ام برای اصلاح این امری که در مزاج موجود است تدبیری کن منکه گفت این مرض مایه اش از صفراء است که رطوبت بلغم بآن ممزوج شده است و ازین ممازجت این التهاب در حال ممارست رطوبت ماده از آن اشتعال حاصل میشود بفرمای آب انار بگیرند و هلیله سیاه در آن بکوبند ، چون بیاشامی مزاج را اجابت رسد و از يك مجلس دو مجلس اجابت تو را راحت رسد و این توقد و افروختگی و التهاب انشاء الله تعالی ساکن شود و چون دولت بر امکه روی بزوال و نکبت ایشان قوت گرفت منکه چندان لطایف بکار برد تا بزندان در آمد و یحیی را بر فراز نمدی نشسته و فضل را در حضورش بخدمت مشغول ديد واشك چشمش را در سپرد و گفت من ندا بر کشیدم اگر در اجابت سرعت کرده بودی کنایت از اینکه بر حسب علم نجوم ترا معلوم نمودم که بلیتی در پیش داری لکن عنایتی بسخن من نیاوردی
یحیی در جواب او گفت «أتراك كنت علمت من ذالك شيئاً جهلته كلا ولكن كان الرجاء للسلامة بالبراءة من الذنب أغلب من الشفقة و كان مزايلة القدر الخطير عنا اقل ما تنهض به الهمة فقد كانت نعم ارجو أن يكون اولها شكر أو آخرها اجراء .
آیا خود را چنان بینی که ازین امر چیزی را تو میدانی که من نمیدانم چنین نیست لکن امیدواری برای سلامت از بهر برائت از گناه اغلب از شفقت است و مزایلت قدر خطیر از ما کمتر چیزی است که همت را بجنبش میآورد و این امری است که بجای آمده، آری امیدوارم که اول آن شکر و پایانش اجر و مزد باشد هم اکنون بگوی در این درد و چاره آن چه میگوئی ...
منکه گفت هیچ دارویی برای این درد از صبوری بهتر نیست و اگر چند ببایست ما يملك خود را فدا سازی یا بمفارقت عضوي تن در دهی امری است که برای تو واجب است یحیی گفت آنچه را که گفتی سپاس گذار هستم اگر برای تو ممکن بشود که با ما عهدی تازه کنی چنان کن منکه گفت اگر برای من ممکن باشد که جان و روان خود را در خدمت تو بجای بگذارم دریغ نمیکنم چه خوشی ایام و عافیت مردمان و نکوئی حال وفراغ بال ایشان بسلامت و عافیت مقرون است و منکه این سخنان را برای اصلاح کار یحیی و خیر اندیشی و دولتخواهي نسبت باو برطريق الهام میراند .
بیان پاره حکایات عجیبه که بعد از قتل جعفر و نکبت برامکه برای آنها روی داد
در تاریخ حبیب السیر و نگارستان وغيرهما مسطور است که محمد بن غسان والی و قاضی کوفه گوید روز عیدی بدیدار والده خود بسرایش رهسپار شدم در آنجا زنی پیر با جامه فرسوده و کهنه پوشیده نزديك مادرم نشسته بصحبت دیدم در اثنای سخن مادرم با من گفت این مخدره محترمه را میشناسی گفتم نمیشناسم گفت وی عتابه مادر جعفر برمکی است چون این سخن بشنیدم یکباره بدو متوجه شدم و شرط پژوهش و احترام و تحیت عید بگفتم و از آن پس پرسیدم که در مدت زندگانی شریف آنچه برخاتون بزرگ بگذشته و غریب است بیان فرمای .
گفت ای فرزند چگویم غریب تر ازین چه تواند شد که عیدی بر من بر گذشت که چهار صد کنیز در حضور من کمر بخدمت بسته بودند معذالك از وضع خودشاکر نبودم و از پسرم رنجیده خاطر بودم و او را مقصر می شمردم و هیچ ندانستم که نعمت و دولت يك عروس زیبا است و کابین آن سپاس یزدان است و اينك بر من عیدی میگذرد که بدوپوست گوسفند که یکی را فرش خود کنم و آندیگر برخود پوشم خرسندم.
چون این سخن بشنیدم پند و موعظت گرفتم و بر حال و روزگار بسامان خود بسی شاکر و خرسند شدم و بر حال وی بسی رقت آوردم و پانصد در هم در خدمتش تقدیم کردم از کثرت شادی نزدیک بود از خویش بی خویش شود
و در بعضی کتب نوشته اند گفت چون برگذارش روزگار مادر جعفر وفقر و استیصال او متاسف شدم گفت : «يا بني انما كانت الدنيا عارية ارتجعها معيرها وحلة سلبها ملبسها ، ای پسرك من همانا متاع و نوال این سرای پر وبال بر سبیل عاریت است بناچار هر کسی چند روزی بعاریت گیرد البته ببایدش بازپس داد و حله ایست که هر کس بر تن آورد روزی از تن بیرون آورد، آنگاه آنداستان مسطور در میان آمد .
و از آن پس از عتا به پرسیدم از آنچه دیده کدام مشکل تر است این دو بیت را قرائت نمود :
كل المصائب قد تمر على الفنى فتهون غير شماتة الحساد
ان المصائب تنقضى أسبابها و شماتة الاعداء بالمرصاد
هر مرض را شفا و درمانی است جز شماتت که مرهمش نبود
بعد از آن گفت مشکل ترین چیزها مرگ است گفتم مگر مرگ را دیده این دوبیت را بخواند
لا تحسبن الموت موت البلا لكنما الموت سؤال الرجال
كلاهما موت ولكن ذا اشد من ذاك لذل السؤال
مرك نزديك مردمان غيور سهل تر از سؤال از نامرد
چون بمیری بخاک خواهی خفت و آن سؤالت زجان بر آرد گرد
ابن خلدون حکایت تدبیر عنابه را در تزویج عباسه بصراحت تصدیق نمیکند .
و نیز در کتابهای مذکور مسطور است که از غرایب اخبار و عجائب حکایاتی که مورخین بآن اشارت کرده اند این است که شخصی از نویسندگان آنزمان گوید چنان شد که دفتر مخارج هارون را از نظر میسپردم و ببازدید میگرفتم در ورقی دیدم نوشته بودند انعام امیر المؤمنين زاده الله كرماً در فلان روز از سیم وزر و فرش و جامه در حق ابي الفضل جعفر بن يحيى ادام الله بركاته این مقدار و دروجه بهاي عطريات نیز این مبلغ و چون همه را بمیزان در آوردم سی هزار بار هزار درهم برآمد و در ورقی دیگر نظر افکندم و نوشته بودند بهای نفت و بوریائی که بدن جعفر بن یحیی را بدان سوزانیدند چهار درم و نیم دانگ بود، یکی از شعرا گوید:
افسوس که در دفتر عمر ایام آنرا روزی نویسد این را روزی
راقم حروف گوید آنچه مکشوف و مبرهن و مجرب است این است که هر آتشی که بجان آدمی میرسد خواه در این جهان یا در آن جهان همه از شعله آتش شهوت است خواه آتش حرص و طمع وطلب باشد خواه آتش شهوت و عیش و طرب .
در کتاب اخبار الاول اسحاقی مسطور است که چون هارون الرشيد جعفر بن یحیی را مصلوب نمود بفرمود تا ندا بر کشیدند که هر کس زبان بسوگواری و مرثیه سرائی جعفر برگشاید باوی همان کنند که با جعفر کردند لاجرم مردمان از بیم هارون زبان در کام در کشیدند و بکلامی آغاز نکردند، چنان افتاد که مردی عرب که در بیابانی بس دور و ناهموار بود بهر سالی قصیده در مدح و ثنای جعفر برشته نظم در آورده آن راه دور و دراز را در زمانی دیر باز می نوشت و بخدمت جعفر می آمد و مدیحه خود را بعرض رسانیده هزار دینار بجایزه میگرفت و بمنزل خود باز میگشت و آن مبلغ را در امور معاشیه خود انفاق کرده چون سال بآخر ودنا نیر بمصرف میرسید قصیده دیگر نظم مینمود و ادراک خدمت جعفر نموده تقدیم میکرد و آن مبلغ را میگرفت و باز میگشت و بهمین نهج سالها بگذرانید .
و چون آن سال بآخر رسید اعرابی بر حسب معمول قصیده بگفت و آن راه دور را بامید جود و کرم جعفر به پیمود و ببغداد روی نهاد چون بجسر بغداد رسید بدن و سر جعفر را بردار آویزان دید پس در همان مقام شتر خود را بخوابانید و چندانکه توانست بگریست و بزارید و بنالید و باندوهی بزرگ دچار شد و آن قصیده را بآن حال دردمند و روان نژند بخواند و آب چشمش را فرو گرفته خواب نیز بر دیده اش چیره گشت و بخفت و جعفر را در عالم رؤیا بدید و جعفر بدو گفت چنان خود را دچار رنج و شکنج داشتی و این راه دور را در نوشتی و ما را بر این حال دیدی لكن روی بجانب بصره کن و از مردی که او را نام چنین و چنان است پرسش کن و آن مرد از بزرگان آن شهر است و با او بگو جعفر ترا سلام میرساند و میگوید
بنشانی «فوله» (۱. یعنی باقلا) هزار دينار بمن عطا کن .
اعرابی روی ببصره نهاد و آن مرد را بدست آورد آنچه جعفر بدو گفته بود ابلاغ نمود آن مرد چندان بگریست که همیخواست از جهان بیرون شود پس از آن در حق اعرابی اکرام و اعز از نمود و او را با خود بنشاند و منزلی نیکو از بهرش مهیا داشت، اعرابی سه روز در منزل او در کمال تکريم بزيست آنگاه يك هزار و پانصد دینار زر سرخ بدو بداد و گفت هزار دیناری است که امر شده است بتو عطا شود و پانصد دینار از جانب من در اکرام تو مبذول شد و تا زمانیکه من زنده بمانم بهر سال يك هزار دینار بتو میدهم چون اعرابی آن دنا نیر را بگرفت و آهنگ مراجعت نمود، با آن خواجه گفت ترا بخدای سوگند میدهم که مرا از اصل «فوله» و این حکایت با خبر گردانی .
گفت دانسته باش من در بدایت کارم مردی فقیر و درویش و با حالی نابساز و پریش بودم مقداری باقلا در دیگ میپختم و بر سر گرفته در شوارع و کوچهای بغداد میگردانیدم و میفروختم تا یکی روزی بس سرد و پربارش بیرون آمدم از کثرت درماندگی جامه بر تن نداشتم که چاره سرما نماید، گاهی از سختی سرما میلرزیدم و گاهی در آب باران فرو می افتادم و دچار حالتی دشوار غم انگیز بودم که هر کس مرا بدیدی و آن حال دشوار در من بدیدی بر خود بلرزیدی .
و این وقت جعفر برمکی در منزل خود در مکانی بلند و مشرف جای داشت و خواص او و کنیز کان مخصوصه او در خدمتش حضور دانشتند در این حال چشمش بر من افتاد و بر آن حال نژند دردمند شد و دلش بر من بسوخت و مرا احضار کرده نزد بخود بنشاند و گفت هر چه با خود داری باین جماعت که با من حضور دارند بفروش پس ترازو بر گرفتم و با پیمانهای خود بایشان بدادم پس هر کدام پیمانه باقلا میگرفت در جای آن زر سرخ میریخت پس هر چه باقلا داشتم بدادم و دیگر چیزی با من نماند
جعفر آن زرها را در ظرفی بریخت بعد از آن با من گفت آیا از باقلا چیزی مانده است؟ در دیگ خود بگشتم و جز يك دانه با قلا نیافتم جعفر آن را بگرفت و بر دو نیمه ساخت و يك نیمه آن را خود بگرفت و نیمه دیگر را بیکی از کنیز کان محبوبه خود بداد و با او گفت این نیمه باقلا را بچند میخری گفت باندازه زری که در این صبره است جعفر گفت من نیز این نیمه را بقدر دو چندان این صبره (۱. صبره یعنی سبد دستی، وقفه هم بهمین معنی است .) میخرم من از این سخنان مبهوت شدم و سرگردان بماندم و با خود همی گفتم این کار امری است محال که این چند زر بمن برسد .
این وقت جعفر با من گفت بهای باقلی خود را بر گیر من هم چنان بایستادم جعفر با یکی از غلامان خود گفت تمام آن مال را جمع کرده و در قفه من بگذاشت پس بگرفتم و باز گردیدم و از بغداد بجانب بصره کوچ دادم و بدستیاری آن مال بتجارت و سوداگری پرداختم خدای کار دنیا و معیشت را بر من وسعت بداد و خدا و ندر است حمد وثنا و منت وعطا و ازین پس اگر بهر سال يك هزار دینار بتو دهم این مبلغ يك جزئی از احسانات اوست .
صاحب تاريخ اخبار الاول میگوید نيك نگران اخلاق كريمه جعفر وثناء بر او در زندگی و مردگی باش
راقم حروف كويد نيك نگران اوصاف ذمیمه بخیله اغلب اعیان این روزگار حياً وميتاً باید بود .
در اکرام الناس مسطور است که خلیل بن هیثم گويد يك چند مدت در زندان خدمت برمکیان را مینمودم و در آن ایام هارون را روشن شده بود که
برمکیان را از کم و بیش خواسته نمانده است مرا از آمد و شد ایشان منع نمی کردند و محض خلوص نیتی که داشتم آزار نمیرسانیدند چون هارون با لشکر گران بجانب رقه روان شد و براندیشید و بترسید که از آن نیکوئیها که بر امکه به امردان کرده اند مبادا در غیبت او در بغداد فتنه برخیزد و مردمان از هر طبقه و هر صنف از اعيان علماء وفضلاء ودهاقين و سرهنگان که پرورده احسان ایشان هستند گرد آیند و برمکیان را از بندیخانه بیرون آورند و آشوبی بپای دارند .
پس بفرمود تابند از پای یحیی بر گشودند و برشتر بر نشانیدند تا در رکاب هارون باشد و فضل و محمد و مادر ایشان و موسی را بر عماریهای اشتر بنشانیدند و ایشان را بجمله در برابر لشکر روان سازند و حمید بن ابراهیم مروی را برایشان موکل ساخت تا آنها را باحتیاط تمام در میان لشکریان محافظت نماید و در برابر بدارد وصد هزار درم برای نفقه و مخارج ایشان همراه نمود، عمر بن مسعود گوید که محمد بن صالح که از مقربان و بزرگان در گاه هارون بود با من گفت اندر آن سفر یحیی را نگران شدم که بر ماده شتری که سنام زر داشت بر نشسته و جامهای پاکیزه و مهترانه پوشیده از لشکریان بريك سوى ميرفت.
چون وی را بدیدم حرمت بداشتم و احتشام او را از اسب فرود گشتم تا خدمت کنم مرا سو گند داد و سوار کرد و دعای خیر بگفت و گفت که ما پیش ازین دردمندی خلق را دار و بودیم و آن توانائی داشتیم که رنج آزاد مردان را راحت بخشیم اکنون باعث جراحت و اندوه دوستان شده ایم زیرا که هر کس ما را می بیند درمند میشود و من از آن پس هر جا یحیی را در آن سفر بدیدم خدمت کردم و تواضع و ادب بسیار بجای می آوردم و یحیی مرا دعا کردی و عذر خواستی .
علی بن عیسی بن ماهان که بزرگترین ارکان دولت هارون بود و پسرهارون محمد امین با برمکیان عداوتی مخصوص داشتند و ایشان حکایت کرده اند که چون هارون در آن نهضت که بر امکه را همراه بداشته بود بدیر القائم رسید و آنجا دیهی بزرك بود و خلیفه بالشکریان در آنجا منزل ساخت و یکی را نزد یحیی بن خالد فرستاد و او را پیام داد که این ناحیه همه وقت در دست تو بود اکنون در این ناحیت بزرگ چنانکه خاطر خواه تو باشد بر آسای تاترا این ناحیت عطا کنم و تو در آنجا بباش اما اهل بیت تو نباید در آنجا باشند بر طریق حبس با موکلان خواهند بود و تو در اینجا بدون موکل و دیده بان بمان .
یحیی در جواب گفت مرا زندانی که با فرزندان و متابعان من باشد بوستانی و گلستانی است و اگر بی ایشان در قصر و باغ بگذرانم عذابی الیم نماید من مجاورت ایشان اختیار نمودم هر جای که ایشان را باید بود من نیز ببایست در آنجا باشم هارون در جواب گفت ایشان در تمام ایام عمر محبوس خواهند بود یحیی گفت من نیز در تمام عمر با ایشان در زندان میگذرانم و این حال هزار مرتبه بر من خوشتر است که بی ایشان در صحرا و بوستان باشم .
خلیفه فرمود همه ایشان را در بند بدارید و موکلان در پیش در باشند و از آمد و شد مردمان آن سامان برایشان مانع نباشند و سیصد هزار درم و سیصد پارچه جامه برای نفقه و کسوت ایشان بدادند و یحیی و فضل را گفتند شما با ختیار و میل خاطر خود باشید شاید باین التیام زخم دل ایشان بهبودی گیرد و آخر الامر كار بدانجا کشیده بود که مردم بغداد خواستند جماعتی مسلح شده بیرون آیند و با رشید جنگ نمایند .
در اکرام الناس از حسین بن علی بن محمد محاضر مروی است که گفت در خدمت یحیی بن خالد برمکی بسیار میرفتم روزی او را دیدم که در مسند نشسته و خلوتی کرده و چند تن منجم و حکیم ماهر را که از ایشان هیچکس در بغداد نامدارتر نبود پیش نشانده و مولود نامه خود را بدیشان داده است ستاره نگران بعد از مطالعه مولود نامه تفکری کردند و گفتند در این ساعت کسی بخدمت پیوسته باشد که سی سال شهریه خود را از دیوان وزارت بستاند و روزی او بدیوان وزارت و فرزندان او مقدر است یحیی از حکم ستاره شماران و از گفتار ایشان در عجب رفت .
و من از ابوالفضل بن عبدالله بن احمد شنیدم که گفت من علم نجوم را دوست می داشتم و همان روز در خدمت یحیی بن خالد ملازم شده بودم و شهریه من معین شده بود بر آن نظر بودم که نباشد که من آنکس باشم و در خاطر یحیی از من گمان بد افتاده باشد لکن چون تفحص کردم چند نفر دیگر نیز در آنروز در خدمت او موظف شده بودند لاجرم آن بد گمانی از دل من برخاست تا بحکم تقدیر خداوند قدیر مدت سی سال از دیوان وزیر شهریه بردم و از جمله فراشان خاص او شدم و جز کار فراشی که کارکنان من میکردند کارهای نيك بمن رجوع می نمود چه در من فهم ورشدی نگران شده بود .
چون سی سال تمام از مدت سخن منجمان بر گذشت روزی از صاحب دیوان یحیی طلب ماهیانه خود نمودم گفت و جهی نمانده است از کجادهم این وقت مرا سخن آن منجم بیاد آمد و غمناك بفراش خانه آمدم و بخفتم و نیم شب آن بلای هایل فرود شد و مسرور خادم با تیغ برهنه در آمد و یحیی و فضل را بگرفت و بر بند نهاد و شنیدم رشید جعفر را گردن بزده است و اينك مسرور باینجا بیامده است و تا با مداد تمام خاندان ایشان را زیر وزیر نموده و برمکیان را همه بند بر نهاد و در بندیخانه برده در زندان جای داد، این وقت اثر سخن منجمان معاینه و مشهود گشت .
عد از این پیش مسطور شد که هارون الرشید چون اندیشه یحیی بن خالد را پریشان و خاطرش را متز ازل دید سوگندهای بزرگ یاد کرد که تا وی زنده است هرگز از او یا از دیگران آسیبی برمکیان را نخواهد رسید و عهد نامه با حضور اعیان دولت بخط و مهر خود بیحیی بداد و یحیی بفضل بپسرد تا اگر حاجتی بدان افتد حاضر باشد چون بر امکه را آن محنتها پیش آمد یحیی بیاد خط و مهرهارون افتاد و با فضل پسرش گفت حاضر سازد فضل بیاورد و بیحیی بداد ،
یحیی آن خط بگرفت و روی سوی آسمان افکند و سخت بگریست و عرض کرد بار پروردگارا تو میدانی ما بی گناهیم و هارون الرشید این عهد نامه را با شهادت مسلمانان داده و ترا در میان آورده است امروز و فردای رستاخیز انصاف خود را از تو خواهیم، آنگاه با فرزند ارجمندش فضل گفت چه مصلحت میبینی که این عهد نامه را نزد هارون بفرستم باشد در مقام تحقیق بر آید فضل گفت وزیر از من براه صواب داناتر است اما سخن در این است که هارون الرشید عزیزتر فرزندی که ترا بود گردن بزد و جای آشتی برجای نگذاشت ما را از او توقع خیر نباید داشت
وازین نامه نمودن او را شرم بیفزاید و در آنجمله جفاها و بدیها که می کند زیادتر گرداند و ما را هیچ فائده نرساند .
یحیی فرمود ای فرزند گرامی همان روز که من این عهد نامه بیاوردم و ترا دادم تو خود این معنی را بگفتی که سودی نمیرساند اما من در آنوقت بجوانی حمل کرده بودم اما سخن همان است که تو گفتی
آنگاه یحیی گفت جهانیان را در مستقبل ایام ما و احوال روزگارما و جفا و ستمگریهای هارون الرشید عبرتی تمام است و خداوندان دانش را دانشی است که در پادشاهان وفا نباشد و عهد و پیمان ایشان را بقانیست و هیچ پادشاهی بر پیمان و وثیقه خود محافظت نکند مگر اینکه تصدیق ایمانی و هوای ملکی بر قدرت و نخوت سلطنت و غضب زبانه زده غالب آید و ترس خداوند تعالی و ترس قیامت در رگ و پی او رفته باشد و نفس مسئولی او را مطمئنه گردانیده باشد و این پادشاهی از نوادر روز گار و عجایب زمانه است.
و حکمای جهان گفته اند که چون شخص بقدرت و کامرانی و کامکاری رسید و عالمیان و مردمان را از وجود خود بیچاره دید و نفاذ امر خود را بجهان اندر در جریان نگریست کارش از حد بندگی میگذرد و دعوی خدائی برسر بر آورد و کلمه انار بکم الاعلی بر زبان بگذراند چون یحیی این کلمات را بگفت بگریست و فرمود ای هزاران آفرین برزاهدان و هزاران زه و فرخا بر تارکان دنیا باد که نه در آن دست زنند و در این بلاها مبتلا گردند و بدانند و نیکودانند و نیکو دریابند که دنیا زهر کشنده است و هر چه زودتر جان را بهلاك رساند و خواه شخص نیکی کند و خواه از روزگار برکنار باشد پایان کار جهان ناخوب است و از چنگال پادشاهان جهان مگر بندرت جسته باشند .
در کتاب اکرام الناس مسطور است که یحیی بن سلام ابرش گفت پدرم با من حدیث نمود که یکی روز هارون الرشید پس از آنکه برمکیان را از میان بر گرفت بعزم شکار سوار شد. در طی راه بدیوار خرابه از دیوارها و بناهای بنی برمك بر گذشت و لوحی را نگران گشت که این اشعار بر آن نوشته بودند :
يا منزلا لعب الزمان باهله فأبادهم بتفرق لا يجمع
إن الذين عهدتهم فيما مضى كان الزمان بهم يضر وينفع
اصبحت تفزع من رآك وطالما كنا إليك من المخاوف نفزع
ذهب الذين يعاش في اكنافهم وبقى الذين حياتهم لا تنفع
ای منزل عيش و سرور و سرای نزهت و غرور که دستخوش بازی دنیای غدار ومکیدت گردون دوار و از اهل خود بیادگار بماندی و از حوادث زمان ویران آمدی و آن مردم آزاده با خوی آزاد و روی گشاده و طبع جواد و چهره ساده چه مدتها برو ساده عزت در این منزلگاه عشرت روز و شب بردند و مردمان را بریزش زروسیم و بذل مال و نعیم شاد کام گردانیدند و بناگاه از گزند حوادث و نزول نوایب پراکنده و تباه گردیدند و کسانیکه روزگار واهل زمان را توانستند نفع و زیان رسانند بر مرکب صرصر دواهی بر نشستند و نشانی جز نام نيك نگذاشتند و اکنون تو که منزلگاه ایشان و پناه اهل جهان بودی اینک از كربت غربت نالانی افسوس که آن کسان که مردمان در ظل رافت و کنف حمایت ایشان زندگانی می کردند برفتند و کسانی بجای ایشان بماندند که از زندگانی آنها سودی نمیرسد و از مطبخ ایشان دودی بر نمی خیزد و از وجود ایشان جودی نمودار نمی گردد .
جائی که بودی چون آرم خرم تر از روی صنم
دیوار او بینم بخم ماننده پشت شمن (۱.سمن بروزن چمن گلی است سه برگ که پشت آن مدور است .)
و آنجا که بودی دلستان با دوستان در بوستان
شد گور و کرکس را مکان شد گرگ و رو به را وطن
برجای رطل و جام می گوران نها دستند پی
برجای چنگ و نای ونی آواز زاغ است وزغن
آری چو پیش آید قضا مروا شود چون مرغوا (۱. مروا بضم اول يعنى فال نيك ، و مرغوا یعنی فال بد)
جای شجر روید گیا جای طرب گردد شجن
هارون الرشید از دیدار آن دیوار و تذکره آن روزگار عشرت آثار و قرائت آن اشعار عبرت شعار سخت بگریست و اشك فراوان مانند باران عارض (۲. عارض اول یعنی ابریکه در افق پخش باشد و عارض دوم یعنی گونه و صورت .) بر عارض روان ساخت و با اصمعی که ملتزم رکاب بود روی آورد و گفت آیا از اخبار بر مکیان چیزی میدانی که مرا بآن داستان کنی اصمعی گفت آیا مرا امان می بخشی گفت ترا امان است گفت داستانی را که من خود نزد فضل بن یحیی حضور داشته ام و بچشم خود دیده ام بعرض میرسانم
پس حکایت فضل را که در آنروز که بشکار رهسپار شده بود و آنمرد اعرابی که از زمین قضاعه با میدجود برمکیان راهی بس در از بنوشته و اشعاریکه بخواند وفضل با او از روی طیبت گفت شعر دیگر بگوی شاید فضل این شعر را از تو قبول نکند و گوید سرقت کرده و عرب شعر دیگر همی بداهة بگفت وفضل طفره زد تا آن فحش را از اعرابی بشنید وصله عظیم یافت و از همان بیابان بوطن خود مراجعت کرد و در ذیل احوال فضل باز نمودیم بعرض رشید برسانید .
حکایت طلب کردن هارون از فضل بن یحیی اموال را و ضرب فضل بتازیانه مسرور
مسعودی در مروج الذهب وضیاء برنی در اکرام الناس نوشته اند که خلیل بن هیثم که از جانب هارون نگاهبان برمکیان در زندان بود و ابوالحسن احمد بن حسين دبير خاص هارون و از مخلصان فضل برمکی و مرهون جود و کرم او بود حکایت کرده اند که روزی مسرور خادم که از خواص هارون و دشمنان برمکیان بود از حضور هارون بیرون آمد و تنی چند از اعوان را بخواند و بطرف زندانخانه که يحيی و فضل و پسران دیگرش جای داشتند روان شد و غلامی با مسرور همراه بود دستارى بزرك بسته و تازیانه بزرگ در دست گرفته از دنبال مسرور میرفت .
مرا از دیدار اینحال حالت بگشت و همی در دل بیندیشیدم که ایشان برای آزار فضل بن یحیی میروند سخت دلم بسوخت و مسرور با من آشنا بود نگران شدم آن سخت دل چون آتش سوزان روان بود بضرورت اور اسلام کردم و او نمیدانست که من و فرزندان من پرورده نعمت و دولت بر امکه هستیم و تا زمانیکه فضل در بندیخانه جای داشت روزی بر من نمیگذشت که دو بار به بندگی او نرفتمی و او را ندید می آن شقی با من گفت با من در بندیخانه بیا تا تو را معلوم گردد که امروز با فضل چکنم .
ابوالحسن گوید چون این سخن از وی شنیدم جهان در پیش چشمم تاريك شد و از خود می خود ماندم و حیران تا در زندان برفتم و او را گفتم من در اینجا تا پیشگاه بندیخانه خواهم بود و میشنوم که با او چه میسازی گفت خوددانی بهر کجا بمانی پس بدرون زندانخانه شد و فضل را نزد خود طلب کرد و سلام نا كرده بانك بزد و فضل گفت ای مسرور سلام باز مگير و بانك بلند مکن .
مسرور گفت ترا چه وقت عتاب است خلیفه فرموده است مالهای بسیار داری و همه را پنهان ساخته اينك مر ا بمال حاجت افتاده است مال بده و گرنه بخدای آسمان و زمین دویست چوبت میزنم فضل گفت ترس خدای تعالی در دل نداری که ترا از آن بترسانم هر چه ترا فرموده بر من بكن لكن بدانسان که پدرم نشنود و ازین سخن نه آن است که خود را اراده کرده باشم بلکه از اندوه خاطر او میترسم .
و من این سخنان فضل را میشنیدم و بر حیرت من افزوده تر میشد و همیگفتم بار خدایا این فضل چگونه آدمی است که در معرض عقاب هم غم پدر میدارد و در این اندوه میمردم که فضل بسيار نازك وضعيف است تاب يك چوب نیاورد چگونه چندین چوب بخواهد خورد و در دل همیگفتم در اول چوب بخواهد مرد، همی این اندیشه نمودم و آب از دیدگان بباریدم بعد از آن فضل گفت يك سخن از من با خلیفه بگوی دیگر خود دانی آنچه توانی بکن و آن سخن این است که تو میدانی ما را اگر مالی بدست بیامد ایثار کردیم و برای خود چیزی نداشتیم و نگذاشتیم و تو خود در آن ایام بایثار و بخشش راضی بودی و بارها میگفتی رحمت خدا بر شما باد که خوب زندگانی میکنید و سخاوت می ورزید ، ما دزدی نکردیم و خیانت روا نداشتیم و از مرسوم واملاك واقطاع خود هر چه حاصل کردیم بخلق خدای ببخشیدیم اگر ترا مال و اسباب ما بایستی هم در آن ایام ببایست ما را منع کنی و هیچ اقطاعی و شغلی و رسومی بما ندادی این زمان که مال نداریم و تو میطلبی غرض توجز آزار ما نیست زیرا که تا مال داشتیم دیگران را از بند چوب و زحمت خلاص کردیم و براه خدا دادیم و خدای میداند که نزد ما دانگی و در می نمانده است .
مسرور خادم چون این سخنان را بشنید بیشتر در خشم شد و آنغلام را که دستار بزرك بسته داشت پیش طلبید و چوبها را حاضر ساخت و فضل را بر زمین افکندو با آن غلام گفت جمله این چوبها را بر پشت و پهلوی فضل بشکند ابوالحسن میگوید من آه کردم که چرا میشنیدم و از خدای مرگ می طلبیدم و آن خبیث قسی القلب چهار خادم را گفت تا هر کدام پنجاه چوب فضل را بزنند من از خود بی خبر ماندم و بدانستم آن مرد نبهره آزار فضل را بداد و بازگشت .
چون من برفتم دیدم فضل بیهوش بر روی خاک بیفتاده و عقل از سرش زایل شده سرش در کنار گرفتم و آب از دیده بباریدم چون ساعتی بر گذشت نفس زدن گرفت شاد شدم چون بهوش آمد مرا بر سر خود بدید هر دو چشم پر آب کرد گفتم آه و صد آه لعنت خدای برهارون باد که مانند توئی را باینگونه بیازارد .
فضل گفت آنچه بر من برگذشت جواب قیامت بر عهده اوست و با من گفت تو میتوانی طبیبی بر سر من بیاوری که بیشتر پوست من بشکافته و جراحتها را خود اندازه نیست و نيزيك یاری دیگر بکن که پدرم ازین حال با خبر نشود و گرنه خود را هلاک نماید و مرا مردن آن زمان باشد زیرا که اول چوب که بر من زدند نزديك بود جان از تنم بیرون شود آن دویست چوب که مرا زدند بضرورت طاقت آوردم و صبر کردم و ناله و فریاد بر نیاوردم .
گفتم ای بزرگ زاده فرشتگان بر حال تو گریان گردند پدر چگونه طاقت رنج تو را میآورد؟ لعنت و نفرین رسول بر آن کس باد که بر تو این ظلم و ستم روا داشت و این جفا بر تو فرود کرد این بگفتم و در طلب طبیب برفتم و استادی دانائی را در ساعت طلب کرده بخدمتش بردم چون طبیب فضل را بدان حال بدید آب از دیده ببارید و گفت وزیر از بهر این الم و جراحت اندك دل مشغول ندارد که هم در این یک دو روز بتوفیق خدای سبحان چنان کنم که ابداً خبری از این درد و رنج ترا نماند و مرهمی دارم و چنان آزموده و استوار است که بعد ازده روز اثر جراحت بر اندام نماند، هم اکنون اندك شور بائی بیاشام پس طبیب او را دل داده و چون براندام او جراحت بسیار دید برفت و از هر گونه مرهم بساخت و بیاورد.
و از آن طرف چون یحیی خبر فضل و صدمتی که بروی وارد شده بود بشنید خواست خود را بکشد موکلان مانع شدند و هر چند خواست فضل را بنگر در خصت ندادند، یحیی ترك طعام گرفت و دل بر مردن بست و چون طبيب نيك مرد بود بهر روزی دو دفعه و سه دفعه بحال پرسی فضل میآمد و بعلاج میکوشید تا جراحت روى بالتیام نهاد و یحیی را از آن اندوه تب فرو گرفت و تا روز مرگ از آن تب نرست
و ابوالحسن دبیر گوید آن خبر هایل بمردم بغداد رسید همه در اندوه و حسرت شدند و غوغای قیامت در میان خلق برخاست و کسی از بیم هارون و غضب او مجال دم زدن نداشت و من تا گاهی که فضل را زحمت الم و جراحت برجای بود صبح وشام بحال پرسی او میآمدم .
و بروایت مسعودی از پسر هیثم که موکل زندان یحیی و فضل بود میگوید مسرور خادم نزد من بیامد با او جماعتی از خدام بودند و با یکی از خدام مندیلی بر پیچیده بود چنان گمان بردم که هارون الرشید را برایشان میل و عطوفتی افتاده و از سر لطف چیزی برایشان بفرستاده است آنگاه مسرور با من گفت فضل بن یحیی را نزد من حاضر کن چون فضل حاضر شد مسرور گفت امیر المؤمنین با تو میفرماید من ترا بفرمودم که از اموالی که در دست دارید با من بصداقت خبر دهید و من چنان میدانستم که تو چنان کردی و اینک مرا پیوست که بسیاری اموال برای خود ذخیره کرده و مسرور را امر نمودم که اگر او را بر آن اموال با خبر نکنی دویست تازیانه ات بزند .
فضل گفت ای ابوهاشم سوگند با خدای آنچه باید براستی و درستی بگفتم مسرور گفت ای ابوالعباس صلاح ترا در آن میبینم که مال خود را بر جانت اختیار نکنی چه من هیچ ایمن نیستم که اگر آنچه فرمان شده است در حق تو بجای آورم زنده بمانی، فضل سر بآسمان بر کشید و گفت ای ابوهاشم با امیرالمومنین دروغ نگفته ام و اگر تمام دنیا مرا باشد و مرا مخیر سازند که از تمام جهان چشم بپوشم یا يك چوب بر من فرود آید بیرون شدن از جهان را برگزینم و امیر المؤمنین میداند این را و تو نیز میدانی که همیشه اعراض خودمان را باموال خودمان صیانت همی کردیم چگونه امروز اموال خودمان را از شما صیانت میکینم و از جان خودمان چشم بر می دوزیم هم اکنون اگر بکاری ماموری چنان کن .
سرور فرمان داد تا مندیل بسته را بر گشوده تازیانه باردار یعنی گره بسته فرو ریخت یا چوبهای باردار تازه پس دویست تازیانه بفضل بزدند و آن خدام متولی زدن بودند و او را به سخت ترین ضرب مضروب داشتند و چون معرفتی بتازیانه زدن نداشتند نزديك بود او را بکشند و ما بيمناك بودیم که بخواهد مرد .
و چون برفتند خلیل بن هیثم با وکیلش که معروف بابی یحیی بود گفت در اینجا مردی است که در محبس بود و او را با مثال علاج این صدمات و جراحات بصیرتی است نزديك او شو و از وی بخواه که او را معالجه نماید ابو یحیی نزد او شد. آنمرد گفت شاید اراده معالجه فضل بن یحیی را داری چه با من خبر دادند که با او چکردند گفتم همین اراده را دارم گفت ما را بدو بر تا او را معالجه کنم .
چون بیامد و فضل را بدید برای تقویت قلب فضل گفت گمان دارم پنجاه عدد تازیانه خورده است گفت دویست تازیانه خورده است گفت من در این جراحت اثر پنجاه تازیانه بیشتر نمیبینم لکن حاجت بر آن دارد که او را بر حصیری بخوابانند تا من ساعتی سینه او را بمالم و بکوبم پس دست فضل را بگرفت و او را بکشید تا بپای داشت و او را بیاورد و بر حصیر بیفکند و بر سینه اش دست بزد و بکوفت پس از آن او را بکشید تا بپای داشت و گوشتی بسیار از پشت فضل بر حصیر بچسبید .
و از آن پس همه روز بدو بیامد و معالجه همی کرد تا یکی روز نظر بر پشت فضل انداخت و بسجده شکر بر زمین افتاد گفتم ترا چیست گفت ای ابویحیی بدانکه ابو العباس فضل بن يحيى صحت یافت با من نزديك شو تا بنگری بدو نزديك شدم پس مرا بگوشتی که تازه در پشت او روئیده بود نمودار ساخت
بعد از آن گفت آیا سخن مرا که در آن روز گفتم این جراحت اثر پنجاه تازیانه است بیاد داری؟ گفتم آری گفت سوگند با خدای اگر هزار تازیانه میخورد اثرش ازین سخت تر نبود و اینکه در آنروز چنان گفتم برای این بود که نفسش قوت بگیرد و بر علاجش مرا اعانت کند .
چون آن طبیب بیرون رفت فضل با من گفت ای ابویحیی مرا بده هزار درهم حاجت است هم اکنون نزد معروف سنانی شو و حاجت مرا باین مبلغ بدو بازرسان من نزد او شدم و آن رسالت بگذاشتم معروف بفرمود تا آن مبلغ را برای فضل ببردند فضل گفت ای ابویحیی دوست میدارم که این در اهم را برای این مرد برده از وی معذوت بخواهی و خواستار شوی که آنچه را بدو فرستاده ام بپذیرد میگوید: نزد آنمرد شدم و دیدم بر روی حصیر نشسته و طنبوری بیاویخته و مینائی چند شراب دارد ، و أشيائي مندرس و کهنه بیش ندارد چون مرا بدید گفت ای ابو یحیی حاجت تو چیست من از جانب فضل عذر همی بخواستم و از تنگی روزگار او بگفتم و از آن مبلغ که بدو فرستاده بدو خبر دادم از شنیدن این سخن چنان روی در هم کشید که مرا بیم فرو گرفت و گفت ده هزار درم؟ پس هر چند کوشش نمودم که آندراهم را قبول نماید امتناع نمود پس بخدمت فضل شدم و خبر دادم گفت سوگند با خدای این مبلغ را قلیل شمرده .
بعد از آن با من گفت دوست میدارم که دفعه دیگر نزدستانی شوی و بدو گوئی مرا بده هزار در هم دیگر حاجت است چون بتو داد تمام این بیست هزار در هم را نزد آن مرد ببر میگوید برفتم و ده هزار در هم دیگر از سنانی بگرفتم و با آن مال نزد آن مرد برفتم و حکایت را بگفتم آنمرد قبول ننمود که چیزی بستاند و گفت من یکی از جوانمردان روزگار را معالجه کرده ام از پیش من بروسوگند با خدای اگر بیست هزار دینار هم باشد نمی پذیرم پس بخدمت فضل بازگشتم و آن خبر باز گفتم .
فضل فرمود ای ابویحیی بهترین داستانی که از افعال جود و کرم ما بخاطر داری بازگوی پس شروع بگفتن کردم و از اکرام و انعام واحسان ایشان بخلق خدای حکایات عدیده بر شمردم گفت این سخنان را فرو بگذار سوگند با خدای این کاری که این مرد کرده است از تمام کارهایی که ما در روزگار خود کرده ایم بهتر است
اما در اکرام الناس مینویسد فضل با ابویحیی گفت این مرد طبیب زحمت بسیار کشیده این رقعه مرا بفلان دوست من برسان و هر چه داد نیم شبی که هیچکس بر آن آگاه نگردد بآنمرد بده و عذر بخواه رقعه را بدوست فضل در دل شب رسانیدم چون بخواند نعره ها زد و گریستنها کرد و بهر تدبیر بود در آن وقت شب ده هزار در هم فراهم کرد و نزد طبیب بردم نپذیرفت .
فضل دیگر باره مرا بخانه طبیب فرستاد تا بهر طور باشد او را بر قبول آن باز دارم چون بسرای طبیب اندر شدم او را بسی تنگدست و بی نوا دیدم زن و دختران او در حجره تنگ و تاريك باتن برهنه نشسته بنان شب درمانده چون مرا دیدند از من شرمسار گشتند و من آنمال و پیغام را با انواع معذرت بدو عرض دادم و هر چه جهد کردم نستد و علت ناستدن نگفت هم چنان بخدمت فضل بیامدم فضل غمگین شد و گفت جهت نستدن این است که این مبلغ در نظرش اندک آمده است .
مرا رقعه دیگر بداد و گفت نیم شب بطاهر بازرگان ببروده هزار در هم بگیر و ب آن مرد برسان، من با بیست هزار در هم بسرای او شدم گفت از همه مردم بغداد درویش تر هستم و هرگز ده هزار درم بچشم ندیده ام همی ترسم گوشزد خلیفه شود و این مال را با جان من بستانند گفتم من در این دل شب بیامده و آفریده خبر ندارد و خاطر آسوده بدار بصد هزار عجز و ابرام آن زر بگرفت و فضل را دعا کرد و فضل بعد از سه چهار روز بکرم آفریننده شب و روز تندرستی گرفت .
ابوالحسن دبیر گوید من باندازه دانش خویش مآثر و کارهای نيك و استوار بر امکه را بنگارش در آورده بودم در آن هنگام که فضل در زندان بود بدو بردم و گاه گاه آن مجموعه پیش خود بخواندی يك روز فضل با من گفت آن مجموعه را بیاور و مآثر برادرم جعفر را نزد من فروخوان که سخت تنگدل هستم باشد از شنیدن مآثر او دلم برگشاید و اندوهم را بزداید، ابوالحسن گوید آن نسخه را نزد وی میخواندم چون بنام جعفر رسید بگریه در آمدمن بخواندمی و او همی اشك براندى .
چون شب در آمد با من گفت بسرای خویش برو و آسایش بجوی و این نسخه را بگذار مگر من خود بخوانم گفتم ای سرور سروران و مهتر مهتران هر کجا تو با منی من خوشدلم این زندان تاریک را گلشنی روشن و این خاک وخشت چون بهشتی آراسته است امشب در همین مکان بروز میرسانم و جزوی چند در حضور تو میخوانم چون شب در آمد مآثر فضل آغاز کردم .
فرمود ازین فصل مخوان که مرا از روی تو شرم می آید گفتم از آن ترا خوانم که در جهان همتا نداری الغرض ناگاه بنام آن طبیب جراح که بیست هزار درم از زندان بدو داده بود رسیدم گفت ازین مقدار محقر چون مردمان بدانند بر پستی همت من انگارند گفتم ای وزیر در این محل و در این معرض که توئی این چنین بخشش نمودی و بیچاره نوازی فرمود چنان باشد که در حالت قدرت و فرمانفرمائی صد هزار بار هزار درم زر بخشی
و چون از نامه پاره بخواندم فضل با من گفت ای برادر نگران هستی که مذاكرات فضل با ابوالحسن دبیر در زندان این ناخلیفه چه کرد در آغاز کار پدرم او را دستگیر شد برادرش موسی هادی بکشتن وی بفرمود و او نکشت و بیاری او پادشاهی یافت و پدرم را پدرهمی خواند وشير مادر من بخورد و من شير مادرش بخوردم چه محنتها کشیدیم و زحمتها بر خود نهادیم تا ممالك او را ضبط کردیم و مملکتش را باستقامت آوردیم و دشمنانش را از جان و توان بیفکندیم و دوستانش را کامروا و توانا کردیم و آنچه او در اقطاع و اشغال ما مقرر داشته بود چیزی بر زیادت نجستیم و در مال و ملك او خیانت روانداشتیم و بد اندیشی او را بدل راه ندادیم .
و با این چند حقوق که بروی ثابت داریم بارها نوشتها بخط خود بنوشت و عهدها و هارون آن حقوق را بزیر پای در سپرد و آن عهود را از نظر محو ساخت و پدر مرا بزندان جای داد و جعفر را که در هیچ روزگاری مانندش وزیری در فضل و عقل و درایت و فراست و تدبیر و دانش و کرم و خیر اندیشی نبود بکشت و من که برادر رضاعی و سوگندها در آن یاد کرده که هر کس آن را بنگر دانگشت حیرت بدندان بر گیرد وی هستم به بهانه مال نابوده این چند آزار نمود.
نه از خدا بترسید و نه از خلق شرم گرفت و این چند هم نیندیشید که بروزگارها نام زشت او بماند و ما را تمام جهانیان بنام نيك یاد کنند و از ما تا پایان جهان نيك بگویند و او را ببدی و پیمان شکنی و بی وفائی و نا مسلمانی نام برند و چنانکه ظاهر می نماید این است که پس از آن گاه ما نیز تباه شویم زیرا که کینه خاندان ما چنان در دلش استوار گشته است که یکتن از ما را زنده نگذارد و چون ما بگذریم می بینی که او را چندان زیستنی نخواهد بود و این کارها نزديك بهمان شد که فضل گفته بود چنانکه ازین بعد بخواست خداوند منان بپاره حکایات ایشان که بر این دلالت دارد اشارت رود .
بیان رنجیدن مردمان از اعمال رشید نسبت با برمکیان و بدگوئی از کردار او
چون افعال رشید نسبت با برمکیان و آزار ایشان بدر از کشید مردمان بغداد و دیگر بلاد زبان بطعن او بر گشودند و نظم و نثراً او را بزشت کاری و طمع و حرص و بد کیشی و پاس حقوق نا داشتن و کینه مردمان خدمتکار دولتخواه نيك خوى جواد بی گناه را در دل انباشتن و با ندیشه باطل تخم عناد در مرتع خیال کاشتن و بکام نفس بدفرجام گام برداشتن بصراحت و اشارت در میان جهانیان زشت نام و بدکار بر شمردند و برامکه را با عمال حسنه و مخائل سعیده مذکور و در صفحه زمین تا زمان بازپسین مشهور ساختند
در تاریخ ابن خلکان مسطور است که ابن بدرون در کتاب خود داستان جعفر و عباسه خواهر هارون را در شرح قصیده ابن عبدون که در مرثیه بنی افطس گفته و مطلعش این است :
الدهر تفجع بعد العين بالاثر فما البكاء على الأشباح والصور
در ذیل این بیت ابن عبدون که از جمله این قصیده است مذکور داشته است .
و اشرقت جعفراً والفضل يرمقه والشيخ يحيى بريق الصارم الذكر
کنایت از اینکه یحیی و فضل بدانستند که جعفر بن یحیی از آن نیزه تا بدار ونوك آبداری که عضو مخصوص عباسه بکار برد منتظر بودند که یکی روز دستخوش تیغ آتش بارشوند، و نیز ابو نواس را اشعاری است که بر این واقعه که ابن بدرون مذکور داشته است دلالت کند و این چند شعر از آنجمله است :
الاقل لامين الله و ابن القادة الساسة
اذا ما ناكث سرك ان تفقده راسه
فلا تقتله بالسيف و زوجه بعباسة
در این شهر نیز اشارت کند و گوید ای امین خدای و فرزند امرای مملکت آرای چون کار جعفر و عباسه مکشوف شد کشتن جعفر بشمشیر روا نیست بلکه بر فضیحت و رسوائی تو می افزاید بلکه شایسته آن است که او را با عباسه تجویز و تزویج نمائی عجب این است که ابو نواس این شعر را چنان بنظم در آورده است که از آن مفهوم می آید که جعفر بدون اینکه با عباسه اجرای صیغه تزویجی شده باشد در آمیخته است و از آن پس که هارون بدانسته و بقتل او پرداخته است ابو نواس میگوید این کردار سزاوار نبود بلکه چون دانستی ببایستی نهانی او را باوی تزویج کنی و برای خود نشانی از بدنامی برجای نگذاری بعید نیست که چنین هم باشد چه اگر عباسه شرعاً بروی حلال بود این چند موجب کین و کیدو بغض وقید نمیشد .
و نیز میخواهد برساند که شنامت عباسه که چندین تن شوی را بکشت برای هلاکت وی کافی است و محتاج بشمشیر نیست چنانکه ازین پیش در بدایت امر عباسه مذکور شد و بعضی گفته اندا بونواس چون با برمکیان دشمن بود این ابیات را بگفت تا برخشم و ستیز رشید بیفزاید و ریشه ایشانرا از صفحه جهان برافکند ، و بعضی گفته اند چون ابونواس این ابیات را بگفت از خشم رشید چنان ترسان و پنهان شد که تا پایان عمرش او را ندید .
در اخبار الدول مسطور است که چون سر جعفر را برجسر بیا ویختند یزید رقاشی شاعر بیامد و در برابرش بایستاد و این ابیات را اما والله لولا خوف واش که ازین پیش از تاریخ طبری باسم ابو عبدالرحمن عطوى مرقوم شد بخواند و چون
هارون بشنید کین او در دل و آسیبش در خاطر بسپرد و بیشتر بر آزار برامکه اقدام کرد و رقاشی را بخواست و گفت چه چیزت بر گفتن این اشعار جسارت داد با اینکه شنیده باشی که ما بیم داده ایم که هر کس در برابر این سر بایستد یا اور امرثیه گذارد چنین و چنان کیفر يابد .
یزید رقاشی گفت جعفر بن يحيى سالی هزار دینار بمن عطا میکرد رشید بفرمود تا دو هزار دینار بدو بدادند و گفت چندانکه ما در بند زندگانی بر پای باشیم همه ساله این مبلغ بتو عطا میشود
در مستطرف وحديقة الافراح مسطور است که وقتی زنی از برمکیان برهارون الرشید در آمد و این وقت گروهی از بزرگان اصحابش حضور داشتند پس زبان بر گشود و گفت :
يا امير المؤمنين أتم الله أمرك وأقر الله عينك، وفرحك بما آتاك ، وأتم سعدك لقد قسطت بما فعلت ، زادك الله رفعة ، اى امير المومنين خدا امرت را تمام و چشمت را سرد و خنک نماید و بآنچه ترا بباید شادان گرداند و ستاره سعد و خوش بختی ترا تمام کند همانا در آنچه کردی بقسط و عدل رفتی خداوند زیاد فرماید بلندی ترا .
چون هارون الرشید این سخنان بشیند روی با ارباب دولت خود کرده گفت آیا بدانستید که این زن چگفت و مقصودش از کلماتش چه بود گفتند از کلمات او جز دعای خیر نسبت بحضرت تو چیزی نفهمیدیم هارون گفت نه چنین است که شما فهم کردید بلکه قصدش نفرین بر من بود گفتند ای امیر المؤمنین این امر چگونه باشد گفت اما سخن این زن ها تم الله أمرك » عبارت اشارت باین شعر شاعر است که در این معنی انشاد کرده و گفته است :
اذا تم امر بدا نقصه توقع زوالا اذا قيل تم"
فواره چون بلند شود سرنگون شود هر چه در جهان بدرجه کمال رسد نوبت زوالش باشد و اما قول این زن «اقر الله عينك ، یعنی خداوند چشمت را از جنبش ساکن کند و چون چشم از حرکت ساکن گردد کور میشود ، و نیز میتوان گفت هر وقت چشم خنک و سرد و بی حرارت ماند صاحبش بمیرد و اما قول این زن و فرحك بما آتاك ، این عبارت ازین آیه شریفه مأخوذ است و حتى اذا فرحوا بما أوتوا أخذناهم بغتة » چون آن جماعت که متنعم بدولت و ثروت بودند بآنچه ایشان را میر سید شاد کام و از خداوند تعالی غافل و از حوادث روزگار بی خبر ماندند بناگاه ایشان را بصوارم نوازل و نوائب دواهی گرفتار ساختیم .
و اما قول آن زن و لقد قسطت بما فعلت ، باين قول خدای اراده کرده است. محاجه یکی از زنان با هارون درباره بر امکه د و اما القاسطون فكانوا لجهنم حطبا ، کسانیکه ظالم هستند هیزم دوزخ باشند زیرا که قسط از لغات اضداد است بمعنی عدل و ظلم هر دو استعمال میشود و اما قول این زن و زادك الله رفعة ، خداى بر بلندی تو بیفزاید باین شعر شاعر اراده کرده است در آنجا که گوید :
ما طار طير وارتفع الاكما طار وقع
هیچ پرواز کننده پرواز نکند و بلند نگردد مگر اینکه بهمان اندازه که بلند گشته فرود افتد چنانکه شاعر دیگر گوید :
بقدر الصعود يكون الهبوط و اياك والرتب العالية
باندازه بر شدن فرود آمدن است پس از پله های بلند پرهیز کن زیرا که هر چه بلندتر شود زحمتش در سقوط بیشتر و خطرش در هبوط فزون تر است .
از آن پس روی با آن زن کرد و گفت ترا چه بر این گونه کلمات بداشت آن زن گفت کسان مرا و خویشاوندان مرا بکشتی گفت اهل و قوم تو کیستند گفت مردم برامکه هستند هارون خواست تا او را بپاداش آن چیزی عطا کند آن زن راضی نشد و براه خود برفت .
و بقولی دیگر که صحیح تر مینماید چون آن زن آن کلمات را بگفت هارون از نخست پرسید کیستی ای زن گفت از آل برمك از آنکسان که مردان ایشان را بکشتی و اموال ایشان را ببردی و نعمت و نوال ایشان را مسلوب ساختی و این روایت دوم مقرون بحقیقت است چه اگر هارون از آن زن نمیپرسید و آن جواب نمی شنید و بغض او را نمیدانست این کلمات را بتأویلی دیگر و تبینی غیر مستعمل در نمی آورد در هر صورت حاضران بر فطانت هارون شگفتی گرفتند.
در ابن خلکان و سایر کتب مسطور است که چون خبر قتل جعفر و خذلان برمکیان در خدمت سفیان بن عیینه مكشوف شد روی بسوی قبله آورد و عرض کرد د اللهم إنه كان قد كفاني مؤنة الدنيا فاكفه مؤنة الآخرة ، بار خدايا جعفر بن يحيى مؤنة وامر معاش دنياى مرا کفایت میکرد تو بپاداش آن مؤنت و امور آخرتی او را کفایت فرمای .
در اکرام الناس مسطور است چون هارون آن مصائب را بر جماعت برامکه فرود آورد و خانه ایشان را بتاراج سپرد و مردم بغداد را از زوال ایشان و بال رسید درون خاص و عام مجروح شد و بتفکر و تحیر در آمدند و هر چند مردمان را از واقعه آل برمك اندوه فزون تر میگشت و تعزیت ایشان را آشکارا و پوشیده برپای میداشتند هارون در برافکندن ایشان و آزار با نجماعت بیشتر مبالغت مینمود و بر آن کرداریکه ناپسند جهانیان بود بر اصرار میافزود .
تا کار بدانجا رسید که از مردم بغداد هر کس نام ایشان به نیکی بر زبان میراند دچار رنج و عذاب و زنجیر و زندان و عقاب میگشت بشدت هر چه بیشتر کسان را از تمجید ایشان منع میکردند تا کسی مآثر ایشان نگوید و بر یاد ایشان سخن نکند و این کردار بر مردمان دشوار میگشت و دشمنی خلیفه را بیشتر در دل می نهفتند و شاعران شعرها در خوبی آنها و بدی خلیفه بنظم میآوردند و ابو نواس چنانکه یاد کرده آمد از عباسه خواهر خلیفه و عشق او بجعفر و بی گناهی جعفر برشته نظم در آورد و خلیفه از دیدن آن اشعار خشمش یکی بر هزار شد و بغدادیان در حیات هارون و پس از مرگ هارون بقدر توانائی زبان از مدح و مرثیه و تعزیت برامکه وظلم وجور و ناسپاسی هارون بر نیستند و پشت در پشت ممنون انعام و مرهون اكرام بر امکه بودند .
طبری گوید از آن پس که هارون الرشید جعفر را بکشت و برمکیان را بر افکند مردمان از هر سوی زبان بروی در از کردند و او را بدها و ناسزاها گفتند و رأی ورویت او راکر خواندند و روش او را زشت شمردند و بر خرد او خورده آوردند و همی گفتند این کردار او تا پایان روزگار او را زشت نام و نکوهیده فرجام ساخت چه تا جهان است جهانیان بهر انجمن داستان کنند که جعفر با خواهر رشید در آمیخت ورشید خونش بریخت و اگر خاموش شدی و دو حلال را باهم بآمیزش باز گذاشتی و بشکنجه و آزار ایشان خاطر نگماشتی این سخنان در میان نیامدی و جهانیان بهر افسانه بر سر آندستان نرفتندی و نیز رشید از آن پس چندانکه بزیست روز خوش ندید و پستان عیش و نوش نمکید و خود هماره پشیمان بود چنانکه در فصول سابقه از سؤال علمیه خواهر هارون و جواب هارون مکشوف افتاد .
مسعودی گوید بعد از آنکه رشید جعفر را بکشت و یحیی و فضل را جای در زندان بساخت و روزگار بر آنها سخت افتاد و از هر سوی بلائی و بلینی ایشان را در بر گرفت فضل بن یحیی را این اشعار بر زبان میرفت :
الى الله فيما نالنا نرفع الشكوى ففى يده كشف المضرة والبلوى
خرجنا من الدنيا و نحن من اهلها فلا نحن في الاموات فيها ولا الاحياء
اذا جائنا السجان يوماً لحاجة عجبنا وقلنا جاء هذا من الدنيا
از وصول این مصائب مهیبه و نوائب عمیا که ما را در چنگ عقاب در سپرده بحضرت احدیت شکایت بریم و بدادار دادگر داوری جوئیم که دفع هر بلیت و کشف هر مضرت بدست قدرت و مشیت اوست همانا از دنیا بیرون شدیم و حال اینکه در دنیا بر جای و باقی هستیم پس ما را نه در شمار مردگان و نه در زمره زندگان توان دانست اگر یکی روز زندان بان برای حاجتی بدیدار ما آید در شگفتی اندر شویم و همی گوئیم این مرد از دار دنیا باین مکان که گورستان زندگان است بیامده است.
و مردم هر چه از این گونه شکایات از ایشان و آن بلیات را برایشان میدیدند بر بغض ایشان نسبت بهارون الرشید و یاس از حقوق شناسی او می افزودند و زبان ایشان در نکوهش او در از تر میشد و هم مسعودی گوید چون رشید برامکه را بدست نکبت و پای ذلت در سپرد بیشتر اوقات این شعر میخواند :
ان سهامنا اذا وقعت لبقدر ما تعلوبها رتبه
و اذا بدت للنمل اجنحة حتى يطير فقددنا عطبه
کنایت از اینکه ما هر کسی را باندازه استعداد و قابلیت پرواز میدهیم و چون بخواهد افزون از حد و قابلیت خود بپرد و از اندازه لیاقتش تجاوز کند دستخوش بلیت و هلاکت شود.
بیان توجه هارون الرشيد در تفحص و تفتیش اموال برامکه و سخت گیری برایشان
در اکرام الناس مسطور است که ابو نعیم بن عامر بن احمد که از جمله نزدیکان و پیوستگان برمکیان بود حکایت کند که چون هارون جعفر را بکشت و یحیی را با دیگر پسرانش بزندان نشاند طمع در آن نهاد که از ذخایر ایشان خزاین خواهد آراست و اسبابها و اشیاء نفیسه فراهم خواهد ساخت چون اموال جعفر را تفحص نمودند از نقیر و قطمیر آنچه او را بود در قلم آوردند نهصد هزار درم حاصل گشت و در خزینه فضل هزار درم بدست آمد و گمان خلیفه چنان میرفت كه از يك نفر غلام برمکیان این مبلنها بدست می آید .
و چون در پژوهش ضیاع و عقار و باغها و دهات و املاک ایشان بر آمدند بیشتری وقف محتاجان و مستحقان شده بود و چون دفتر اموال برامکه را از نظر خلیفه بگذرانیدند تا بآخر بدید و برنجید و بخشم اندر شد و میر صالح خازن را که مولای یحیی بن خالد بود و بر پوشیده و آشکار خواسته و چیزهای خوب یحیی خبر داشت نزديك بخواند و غضبها براند و فرمود مال محمد که زمین را از حملش گران کرده بود چه شد و محمد بن یحیی که توانگرترین مردم بغداد و اموالش از جمله بر مکیان فزون تر است چه شد ببایست نیکو وستيره خواسته ایشان را بنمائی و گرنه ترا بعذاب و عقوبتی بکشم که عبرت خلق عالم گردد
صالح گفت آنچه امیر فرماید همین است ایشانرا اموال فراوان بچنک در آمد و دولت و مکنت بسیار حاصل شد اما در چشم خلیفه روشن است و نیز بر حاضران و غائبان درگاه خلافت پوشیده نیست که برمکیان مردمان را چه مالها بخشیدند و چه نوازشها کردند و چه مالها در مصارف تجملات و عمارات و باغهایی که بر می آوردند مصادره اموال و جواهرات ما در یحیی بن جعفر
بکار بردند این چنین کسان را مال نقد از کجا میماند و آنچه داشتند از کم و زیاد ما چند نفر بندگان که خازنان ایشان بودیم نوشته ایم اگر ازین پس از آنچه ما در قلم آورده ایم بر افزون چیزی باشد یا دفینه یا ذخیره ای یا امانتی ظاهر گردد خلیفه بفرماید تا ما را بسیاست بکشند .
بعد از آن هارون با صالح گفت ما در یحیی یعنی یحیی بن جعفر هم شیره رضاعی من پیوسته در میان اهل حرم با من منادمت مینمود و از حکایت و حدیث او مرا بسیار خوش آمدی نزدیکان من بجمله دانند که او را چه زرها داده ام و چه جواهر بخشیده ام و او سماحت و سخاوت نکرده است مال او را نزد من بیاورید اما بدان شرط که یکباره حالت استیصال بروی مسئولی نگردد و بنان و جامه حاجت نیابد چه من يك دفعه مال و خزانه خراسان بدو بخشیده ام چون تفتیش کردند چهار صد هزار دینار سوای جواهر و پیرایه بود.
هارون باین مقدار راضی نشد و از زنها و پردگیان و کنیزان پرسیدن گرفت گفتند صدقات و مبرات پنهانی وی بی اندازه بود شبها در خانه مساکین و درماندگان زرها میفرستاد و چنان میداد که هیچکس آگاه نمیشد که این زر وسیم را کدامکس فرستاده است بعد از آن هارون بفرمود تا گنجوران آل برمك را بزندان بردند و چندگاهی باز داشتند و چون چیزی حاصل نشد رها کرد.
و در آن چند مدت که اتباع و عیال و بندگان و پیوستگان آل برمك را جفا و آزار مینمودند مردم بغداد میگریستند مگرتنی چند از حاسدان و دشمنان ایشان که در آزار ایشان میکوشیدند خلیفه این معنی را میدانست و از محارم خود میشنید که بغدادیان از برانداختن ایشان در تعزیت و مصیبت اندراند اما چون خوی و طبیعت پادشاهان است که جهانی را براندازند و خشم و اندوه ایشان عالمی را زیر وزیر نماید و بازگشتی در سرشت نیاورند بدانچه بدی کرده بود و خود میدانست آنان را آن گناه نیست که این عذاب کشند بر آزار ایشان می افزود .
ابراهیم بن مهدی گوید جماعت بر مکیان مال بدادند و نام نيك خریدند و جعفر را بستم کشتند تا چرا با خواهر خلیفه که بروی حلال بود در آمیخت و از اموال ایشان هزاريك آنچه گمان میرفت بچنگ هارون نیامد و جمله بزرگان بغداد ایشان را دعاها و ثناها میکردند و با یکدیگر همی گفتند که اگر ایشان آن اموالی که بدست آوردند ذخیره میساختند این وقت بجمله در گنجینه مأمون بن هارون فراهم بودی و ایشان را جزو بال فایده نبودی و زیانکار هر دو جهان شدندی اکنون که مال بدادند باینجهان نام نيك حاصل کردند و در آنجهان رستگار گردیدند.
بیان استفسار هارون الرشيد احوال جعفر بن خالد را از عیسی پسر فیروز و ندامت هارون
در اکرام الناس از صالح بن سلیمان مذکور است که گفت از شرا بداران هارون بودم و شرابخانه او بدست من بود چون خلیفه جعفر را بکشت مرا از کفالت آن امر معزول ساخت چه او را معلوم بود که از معتقدان و مخلصان جعفرم و جعفر این شغل بمن داده بود و چندگاه که از آن حال بر آمد يك روز هارون مرا درون خلوت بخواند و جز چند تن خادم در حضورش نبود مرا پرسید که از تو سخنی میجویم اگر دروغ گفتی از من رها نشوی گفتم از جان خود سیر نیامده ام که بر خلاف راستی گویم فرمود از درون و بیرون قبه هر کس ایستاده و نشسته زودتر برود .
بعد از آن گفت ترا بخداوند عز وجل سوگند میدهم راست بگوی جعفر بن یحیی در کشتن من چه اندیشه کرده بود میخواست مرا بزهر یا به تیغ بکشد میدانم تو او را محرم بودی و البته ترا معلوم شده باشد گفتم بخدای ودین رسول خدای هرگز جعفر در این اندیشه نیفتاده بلکه در همه روز گار خود خلیفه روی زمین را مخلص و هواخواه بود. اگر بشنیدی خلق مشرق و مغرب در اندیشه آسیبی نسبت بخلیفه هستند میخواستی جمله ایشان را پاره پاره کند « بالله الذي لا إله الا هو عالم الغيب والشهادة الرحمن الرحيم، اگر هرگز چنین چیزی از جعفر شنیده باشم
وقتی در سرای او و اسلحه خانه او سلاح زیاد دیدم بگمان اندر شدم که این چند سلاح که او فراهم کرده است در دل چه دارد در خلوت از او پرسیدم تووزیری این چند سلاح در سرای پادشاه زادگان در کار است تو با اینها چه کنی گفت از بهر آنکه اگر هارون الرشید را دشمنی سر بر آورد در خدمت رشید برم تا دشمنش را قلع وقمع نماید .
گفتم خلیفه در اندیشه تباهی تو است و تو برای دفع دشمنانش اسلحه جمع کنی؟ جعفر گفت سوگند بپروردگار کعبه اگر هارون هفت اندام مرا از هم باز کند و مرا ریزه ریزه کند حق نعمتهای او را هرگز فراموش نکنم و پوشیده و آشکارا با وی خیانت نیندیشم و مرا و فرزندانش را بد نخواهم هارون گفت من در مصلحت ملك داری او را بکشتم ای کاش نه این ملک و نه من بودمی نمیدانم با مداد قیامت با کدام روی در روی او بنگرم لکن از مکارم اخلاقش بدان مستظهرم که فردای رستاخیز نیز با من در ستیز و آویز در نیاید .
بعد از آن گفت ترا بخدای عز وجل سوگند میدهم که تو خود از جعفر همین کلمات در حق من و فرزندانم بشنیدی گفتم « بالله الغالب الكبير المتعال الذي هو يعلم السر والعلانية ، همين کلمات را که با تو بگفتم از زبان جعفر بگوش خود بشنیدم هارون بگریست و ناله صعب بر کشید و بسیاری جزع و فزع بنمود و آهسته آهسته نوحه نمود و همی گفت « يا أسفى على جعفر يا أسفى علی جعفر ، و چون از نوحه وزاری و تأسف خود بر آسود دیگر باره شرابخانه خود با من گذاشت و هر چه در طی آن مدت از من گرفته بود فرمان داد تا از دیوان بستانم و مرا از مقربان و نزدیکان خود گردانید و گفت تو پاس دوستی جعفر بداشتی امیدوار شدم که حق نعمتهای مرا نیز نیکو بداری بر خردمندان مکشوف است که حق شناسی عاقبت محمود دارد.
در کتاب زینت المجالس مسطور است که مدت ده سال بر میگذشت که مزاج - هارون بر آل برمك متغیر گشت و همواره در صدد استیصال ایشان بود تا گاهی که مقصود خود را حاصل کرد یکی روز مسرور خادم که در خدمت خلیفه گستاخی داشت گفت. فرمان خلیفه در غرب و شرق جهان نافذ است سبب چه بود که در این مدت که خاطر خلافت مظاهر از برمکیان مکدر بود بدفع ايشان امر نفرمود ؟
هارون گفت ای مسرور ده سال است که من از ایشان رنجیده خاطر شده بودم اما کسیکه مهمات راجعه بایشان را کفایت بکند و بمشاغل ایشان مشغول تواند شد نداشتم و در این مدت جمعی را تربیت نمودم و بآن مرتبه رسانیدم که بتوانند کار بر مکیان کنند آنگاه بدفع بر امکه بر آمدم و اگر هما نروز که خاطرم بر آن جماعت متغیر شد ایشان را بر میکندم در امور مملکت اختلال میرسید .
و هم در آن کتاب مذکور است که اصمعی گفت مردی پیر و کهن روز گار از بقایای خواص بنی امیه در بغداد روزگار مینهاد هارون الرشيد بواسطه تجربت امور و اصابت رأی و تدبیر که او را بود حرمتی بسزا نسبت ب او مرعی میداشت بعد از استیصال برامکه نوبتی از او پرسید بنی امیه بخلافت اولی بودند یا ما پیر عالی تدبیر گفت شما، رشید او را سوگند بداد که مداهنه مکن
پیر ر گفت شما در اصل و نسب برایشان رجحان دارید لکن بنی امیه هرگز نهالی را که بدست خود مینشاندند بدست خود از بن بر نمیکندند و بنیانی را که خود مینهادند خودشان ویران نمیساختند و شما چنان می پندارید که چون مردی دانا را تربیت نمائید و کلیه مهمات انام و فتق ورتق امور بدست او گذارید چون بروی خشم گیرید باستیصال او مبادرت جوئید و دیگری را بجایش نصب کنید کار آن مرد دانا از شخص دوم چنانکه باید بر آید و هیچ رخنه در دیوار استوار کشور راه نکند ؟
اما این معنی غلط محض است نه از روی کفایت چه عبدالملك بن مروان حجاج بن يوسف را تربیت نمود و بیست سال زمام مهام انام خود را بدو دادوچون عبدالملک در گذشت و پسرش ولید بنشست هم چنان بعزلت حجاج رضا نداد با اینکه آن هر دو خلیفه دشمن جان حجاج بودند اما برای مصلحت ملک و برای اینکه پرورده و برکشیده خود را مستأصل نباید ساخت وی را بحال خود بگذاشتند .
چوب را آب فرو مینبرد دانی چیست شرمش آید زفرو بردن پرورده خویش
و شما را چون خشم فرو گیرد درختی را که مدتها بتربیت آن رنج برده اید تا بارش بکار آمده و نوبت منفعت اثمارش رسیده از بن وریشه بر آورید و بجای آن نهالی بر نشانید و تصور شما بر آن است که ازین نهال همان بارتوان خورد که از آن درخت کهن حاشا و کلا .
هارون چون این سخنان بشنید خاموش شد و پیر بیرون رفت و رشید با من گفت ای اصمعی بشنیدی که این مرد جهان دیده چه گفت گفتم ای امیر وی خرف شده است و در حالش اختلال افتاده نداند تا چگوید رشید گفت خرف توئی که در میان حق و باطل فرق نمیگذاری این سخنی بود که ببایست با آب زر بر نوشت اگر پیش از این این سخن از وی بشنید می هرگز باستیصال برمکیان نمیپرداختم، اکنون این راز را بپوش که اگر از دیگری بشنوم بکشتن تو ناچار گردم عجب که هارون ندانست این کردار مزید علت خواهد شد .
حکایت ندامت هارون الرشيد از برافکندن بر امکه و مکالمات او با ابوالحسن علوی
در اکرام الناس از ابوالحسن محمد علوی مذکور است که چون خشم و اندوه هارون چیرگی گرفت و دیده عقل او را غلبه جبروت فرو پوشید دیده و دانسته بر مکیان را بلکه ملك و مملکت خود را برانداخت روزی در حالی نژند و روانی درمند و خاطری اسف آمیز و اندیشه حسرت انگیز با پریشانی و پشیمانی نشسته و جرعه های حسرت و ندامت باندرون میکشانید ناگاه من در آمدم مرا بشناخت و نزديك
خواست و پیش روی خود بنشاخت و بمحاوره و کالمه پرداخت و تنی چند را که ضور داشتند بطرفی متفرق ساخت دانستم میخواهد مجلس را خالی کند و با من رازی سربسته را برگشاید و بصحبتی آغاز گیرد .
چون ساعتی بر شد و جز من دیگر کس نماند گفت مجلس را از آن از حاضران بپرداخته ام که با تو سری در میان نهم چه میدانم مردی نیکو و راستگو وسره مرد و دانشمند و زیرک هستی پوشیده مرا پوشیده بخواهی داشت و در زبان نخواهی کوشید که تو حق شناسی و حق اولیای نعمت را نیکو دانی.
خدمت کردم و گفتم ای امیر چنان سخن بگوی که خردمندان و تیز فهمان به نیروی درایت و فراست نتوانند بآن پی برند خداوندان تجربه و کیاست بر درگاه خلیفه حاضراند چون کیفیت خلوت بشنوند صد گونه قیاس در کار آورند و از کمال زیر کی وفطانت و فراست احوال آنچه را که امیرالمؤمنین با من بخلوت فرماید بیرون آرند و پیش از استماع در میان مردمان شیاع دهند خلیفه گفت من چیزی با تو خواهم گفت که هیچ دانائی بدستیاری عقل و توانائی هوش نتواند بدان پی برد .
سپس گفت ای سیدوای عم زاده من هیچ نگران شدی چه خطائی کردم و چه بغلط رفتم و در پایان کار چشم نینداختم و از ازدحام اندوه و کینه ورشک و دشمنی کسانی را که روزگار کشور من بدیشان استوار و کارهای من بدیشان با بها و پایدار بود بآسان تر چیزی برانداختم و جماعت بر مکیان را بدون اینکه در نگی در پندار نمایم از بیخ و بن بر آوردم .
و این هنگام در کشورهای من از هر سوی رخنه ای در افتد و مرا زبان رساند که اگر خواهم آن در بر بندم جز بجنبش خودم نتوانم و ازین پیش شوری اگر برخاستی و چیزی تازه در کشور روی نمودی، در کنار جویبار و پهلوی یار گلعذار باده خوشگوار بخوردم و آن فتنه بیدار از یمن تدبیر ایشان سر بخواب میکشید و گرنه یکی از ایشان را میفرستادم و از آن کاربر می آسودم .
ای علوی نگران هستی که در این کار سالها بیندیشیدم هم در پایان گروگان خشم و غضب شدم و چنان ناکردنی را پای در نهادم و چون یکی از ایشان را بکشتم صلاح در برگشتن از رأی خود ندیدم و همه را برانداختم تا خلق بر نادانی من و خطای من حمل نکنند و ایشان را بصواب و مرا بخطا نشمارند و اکنون از آن حال پشیمان و حیرانم که نمیدانم کار ایشان با چه کس گذارم بگوی تا چه میگوئی مشورت هارون راجع بوزارت فضل بن ربيع ورأی برچه میآوری ؟
گفتم خلیفه خود میداند آنچه برفت باز نتوان آوردن و پشیمانی را سود نباشد گذشت هر چه گذشت ، اگر مصلحت افتد فضل بن ربیع را چون با کفایت و درایت و پرورش یافته خاندان شماست و انواع حقوق بر گردنش ثابت است و از او بر این درگاه لازم خدمت وزارت بدو تفویض شود گویا بیرون از صلاح و صواب نیست ؟
هارون گفت ای سید ترا صاحب رأی و درایت میدانستم اینقدر میدانی که چون کاری را که از چنان کسان سلب کنند یکسانی باید داد که در همه چیز از آنها بهتر و مهتر باشند تا قول و قلم او در میان خواص و عوام عالمیان اعتباری گیر دو ازین حیثیت در فضل بن ربیع چیزی را مشهود نمیبینم نه خیلخانه و خاندان انبوه دارد ونه بمكارم اخلاق معروف است و نه بسخاوت و سماحتی مشهور تا دلهای جهانیان بسویش گرایان گردد و نه در هنرمندی درجه کمال و سرآمد یافته که بدان معتبر شود نه دارای چنان فکر صائب و رأی سلیم است که بدان جهت ذاتش را شرف باشد
تو میدانی او درم و دینار را از صد شرف بالاتر دارد و حرص و حسدی بروی غالب است که اندازه ندارد تو او را از من بهتر نشناسی و مرا اندوه از این است که وی از آن ما میباشد لکن این چنین کسان را بزرگ ساختن و بجاه و مال سرافراز کردن غرض ملك حاصل نشود و مرض مملکت زایل نگردد، پادشاهان بزرگ گفته اند اشغال خطيره ومصالح بزرك بكسانی باید داد که این شغل ومصلحت بذات او شرف گیرد و از قول او غرضی فزاینده حاصل شود و آن شغل بوجود او بزرك ومشرف گردد و چون از وی بستانند همچنان خمول و محتشم بماند .
و من همی خواهم فضل را وزارت دهم چه او را با این معانی و شرایطی که بر شمردم دشمنی برمکیان بدل اندر مکان آورده است اما میدانم که آن کارها که از ایشان ساخته است صد يك بلکه هزار یکش از وی بر نیاید و شغل من از اعتبار و احتشام خواهد افتاد و فرمان و امر مرا رونقی نخواهد ماند دریغ از این مشاورت کردن من با تو و محرم داشتن ترا در این کار من خدمت و تواضع بردم و گفتم اندازه دل من همین بود که گفتم .
و چون خلیفه سخن تمام کرد در حال فضل بن ربیع در آمد و عرضه داشت که جمله لشگر با پسران سلیمان کیرد آمده و پسران سلیمان عرضه داشتی دارند که جد و پدر مرا خلیفه نیکو بداشت و در ترقی احوال ما بسی مبالغت ورزید مگر ما ایشان را بکار میآمدیم و امیر المؤمنین را بکار نمیآئیم الحال خلیفه ما را دستوری دهد تا ماترك چاکری دارالخلافه گیریم و بر سر کار خویش رویم و زمین پاره ای که داریم گرد زراعت آن بر آئیم که ما بر این طریق که خلیفه میدارد خرسند نه ایم و خوشنود نیستیم
من بآن جماعت گفتم این چنین عرایض را در مقام فرصت بباید بعرض رسانید بفرمایم تا سر از تن پسران سلیمان کرد بردارند که در سرایشان فسادی می بینم ایشان را چه محل و مقام است که لشگر برایشان گرد آید و این چنین گستاخی کنند و اينك خليفه در خلوت بیا سوده است گفتند لا والله همین زمان این پیغام را بخلیفه باید برد که فرصت از دست میرود چون ایشان چنین گستاخ سخن کردند من خواستم و اینگونه پیغام بحضرت خلافت فرستند .
ابوالحسن علوی میگوید هارون سوی من بدید یعنى حد عقل وحدكار فضل بن ربیع بدیدی
بعد از آن با فضل گفت نزد ایشان شو و پیغام من برسان و بگوی هیچ شبهتی نیست که در باب شما تغافل شده و تقصیر بسیار کرده ام و شما را در رنج داشته ام و مرا با شما حاجت بیش از آن است که جد و پدر مرا با شما بود ازین سبب معذور دارید من ازین پس در کار شما غمخوار گیها کنم و شما را بآسایش و راحت رسانم، من جميع الوجوه خاطر ها آسوده دارید که عذر تقصیرات گذشته را میخواهم.
فضل بن ربیع گفت این چنان مردم سرتاب را این چنین پیغام نرم چه باید خلیفه را اندوه بگرفت و فضل را بدشنام در سپرد و گفت ترا چه محل باشد که آن چه من بفرمایم تو بر آن کار اعتراض کنی و حکمت در همان است که من بفرمودم و تو ندانسته بجواب مشغول شوی . آنچه ترا گفتم به ایشان برسان.
چون فضل بازگشت خلیفه روی سوی من کرد که حد عقل ودانش ورأى فضل ربیع را بدیدی این چنین کسان را بجای جعفر و یحیی اشارت میکنی در این اثنا فضل بن ربیع باز آمد و گفت آن پیغام را با پسران سلیمان کرد و سران لشگر و سرهنگان برسانیدم همه سران از اسب فرود آمدند و سر بر زمین نهادند و امیدوار بازگشتند و گفتند ما همه بندگانیم اگر خلیفه ما را نیکو بدارد از خدایتعالی صواب یابد و اگر ما را نیکو پرورد تا زنده ایم جان خویش فدای او سازیم، همه خوشحال و خرم بخانه خود برفتند .
و چون فضل بن ربیع از حضور خلیفه بیرون شد رشید روی با من آورد و گفت کاری را که بتوان بسخن نرم و تنعم بر آورد وفتنه را فرونشاند بر افزون از آن کردن محض احمقی است اگر من برای فضل کار میکردم چندین خون میریخت آیا پایان کار هم بکجا انجامیدی .
و من در تاریخ عجم خوانده ام انوشیروان از خواجه بزرگوار بزرگمهر پرسید چیست زنان را که اگر با سخن خوش با ایشان در میان آیند خوشتر دارند تا ایشان را خواسته بخشند بوذرجمهر گفت زنان را خرد اندک باشد و در مال و مقاصد مال نمی توانند رسید و چون در سخن خوش يك نوع لذتی است در حال فریفته شوند کسری او را بزه و آفرین گفت و بنواخت .
آنگاه هارون با من گفت آشکارا نمودی که مرا از آوردن اینگونه داستان چه اندیشه بود؟ گفتم بدانستم گفت بگو گفتم لشگر بسخن خوش آرام و شاد میگردد و افزون بر آن از چه باید کرد و انگشت در سوراخ بلا از چه باید انداخت و بعد از طی این سخنان فرمود روزی در شکار سوار بودم جعفر برمکی در پیش روی من میرفت ناگاه در آن میان از گناهان وزشتکاریهای او مرا یاد افتاده اندوه و خشم بر من چیره گشت در پندار بگذرانیدم که باشد این گردن سطبر را با تیغ جدا سازم .
میله در این اندیشه دلم خوش گشت و مرا خنده بیفتاد جعفر باز پس نگریست و آن خندیدن بی جای در من بدید و آنچه مرا بدل اندر افتاده بود بهوشیاری دریافت و مرا گفت خلیفه بدون اینکه چیزی شگفت خبر بنگرد چه می خندد گفتم از سخنان لاغ و شوخ کنیزکان شوخ که در خلوت بشنیدم بدلم در گذشت .
ها جعفر گفت در دل مبارك امير المؤمنین برگذشت که جعفر گردنی سطبر پاکیزه دارد همی خواهم از تن جدا گردانم ای خداوند و ولی نعمت از اینگونه اندیش براندیش که من خود بیگناهم از خدای بپرهیز و خون من بیگناه مریز خدای پوشیده دان گواه است که گناهی ندارم و در خور شمشیر خلیفه نیستم، من از نیروی ادراك و روشنی ذهن و صفای پندار جعفر سر گشته بماندم .
ا کنون ای علوی بگوی کیست که آنچه دیگری را در پهنه پندار پدیدار آید بذهن روشن خود آنرا دریابد و چون این داستانها بپایان آمد و روز به نیمه پیوست مرا در آن سخنها و داستانها که بگذشته وصیتهای فراوان نهاد و از آن نشستنگاه برخاستن گرفت و ازین پیش در فصلی که بحکایات فراست جعفر نظر داشت باین سرگذشت هارون در شکارگاه با اندك تفاوتی اشارت رفت .
صاحب کتاب مذکور مینویسد اگر مردمان خردمند دور بین دور اندیش در چنین داستان اندیشه را کارفرمایند فواید بسیار در امور ملکی و مصالح جهانداری و رموز شهریاری روشن گردد و از آن رأیهای روشن و سر گذشت گذشتگان و سر نوشت جهان در نوشتگان سلاطین و وزیران و دبیران در رونق جهان بیفزایند و بدانند از اندیشه های خام پادشاهان و رای های بی اصل و اسلوب وزرای روزگار چه خرابیها در صفحه زمین بیفتد و روز تا روز بر ویرانی جهان و بی سامانی جهانیان بیفزاید.
ا و هم صاحب کتاب در مقام دیگر که از نکبت بر امکه و تغییر مزاج هارون سخن میراند میگوید آنچه هارون با برمکیان بپایان برد طالبان جاه و خواستاران خواسته و مناصب را پند نامه ایست تا اندازه کار خویش بدانند و چندان دست و پا در از نکنند کمر آسایش از میان نگشانید و خود را از همه روی و همه سوی پرورده نعمت و بر آورده خدمت پادشاهان دانند چه بسیار افتد که پادشاها نرا برای مصلحت ملکی رعایت حق خدمت از میان میرود در جای خشم خرسندی و در جای خرسندی خشم گیرد .
بیان پشیمانی هارون الرشید در برانداختن برمکیان و پدید آمدن فتنه ها در ملك ورهائی ایشان
جماعت بر امکه را که بنام ایشان اشارت کردیم بطوریکه در عقد الفرید و ابن اثیر و کتب دیگر یاد کرده اند و از مشاهیر ایشان در حال انقلاب ایشان مسطور نموده اند باین صورت است یحیی بن خالد ابو على وزير كبير و سليمان بن برمك عم یحیی چنانکه ابن اثیر در ذیل وقایع سال یکصد و شصت وسیم اشارت نموده است ابو العباس فضل بن يحيى امير بي نظير ابوالفضل جعفر بن يحيى دبير عديم النظير و دیگر محمد بن یحیی و دیگر موسی بن یحیی و دیگر محمد دیگر خالد پسرهای وی .
ابن خلکان دروفیات الاعیان در ذیل احوال محمد بن عبد الملك زيات مينويسد که عبد الرحمن عطوی و بقولی ابونواس این شعر را در مدح محمد بن عمران بن موسى بن يحيى بن خالد بر مکی گفته است :
ان البرامكة الكرام تعلموا فعل الجميل و علموه الناسا
كانوا اذا غرسو اسقوا واذا بنوا لا يهدمون لما بنوه اساسا
واذا هم صنعوا الصنايع في الورى جعلوالها طيب البقاء لباساً
فعلام تسقيني و انت سقيتني كاس المودة من جفائك كاسا
آنستنی متفضلا افلاتری ان القطيعة توحش الايناسا
و ازین داستان معلوم میشود که موسی را پسری عمران نیز بوده است و ازین پیش در ذیل مجلدات مشكوة الادب احوال ابن زیات مذکور شد .
بال عأبو الفرج اصفهانی در جلد هیجدهم اغانی در ذیل احوال عریب مغنیه مشهور که در انواع فضل و کمال و حسن و جمال و ضرب و صنعت نظیر و عدیل نداشت مینویسد ما در عریب فاطمه نام تیمیه ام عبد الله بن يحيى بن خالد بود و جعفر بن يحيى فاطمه را ازام عبدالله برای خود بخواست و تزویج نمود و در سال یکصد و هشتاد و یکم هجری عریب از وی متولد گشت و چون جماعت بر امکه معزول و مقتول و منهوب شدند عريب را که دختر کی خورد سال بود بدزدیدند و عریب نود و شش سال در جهان بپائید و در بلاغت و فصاحت و اندام با پدرش جعفر همانند بود جخطه بر مکی گوید روزی با شروین مغنی و ابو العبيس مغنی نزد عریب شدیم عریب مرا نشناخت شروین گفت وی جوانی از اهل بیت خودت میباشد وی پسر جعفر بن موسی بن یحیی بن خالد است. انشاء الله تعالى احوال عریب در ذیل احوال متوکل عباسی و مقامات دیگر مشروحاً مذکور خواهد شد و ازین پیش در ذيل مجلدات مشكوة الادب احوال ابي الحسن احمد بن جعفر بن موسى بن يحيى بن خالد بن برمك مسطور شد .
وابو العباس قاضی شمس الدین احمد بن ابراهیم بن ابي بكر بن خلكان بن بارك بن عبد الله بن شاكل بن حسين بن مالك بن جعفر بن يحيى بن خالد بر مکی صاحب تاریخ وفیات الاعیان نیز از برامکه است و نیز چنانکه در تذکره های شعراء مینویسند حکیم علی بن قلوع مکنی بابی الحسن سیستانی متخلص بفرخی از شعرای نامدار روز گار سلطان محمود غزنوی این قصیده را که مطلعش این شعر است در مدح خواجه ابو الحسن بن فضل برمکی میفرماید :
پیچان درختی بار آن نارون چون سرو زرین بر عقیق یمن
نازنده چون بالای آن زادسرو تا بنده چون رخسار آن سیم تن
و نیز در ذیل قصیده دیگر مینویسد در مدح خواجه ابو الحسن علی بن فضل می فریاید :
بجان تو که نیارم تمام کرد نگاه ز بیم چشم رسیدن بر آن دو چشم سیاه
الی آخر هما. اما باید دانست این خواجه مذکور نه آن است که فرزند امیر
فضل بن یحیی برمکی باشد زیرا که چنانکه نوشته اند وفات حکیم فرخی در سال چهار صد و بیست و نهم هجری بوده است و این وقت قریب دویست و چهل سال از مرگ امیر فضل بن يحيى بن خالد برمکی بر گذشته است پس این خواجه ابوالحسن برمکی از نتایج يحيى بن خالد برمکی است والله اعلم
و دیگر عبدالملك و دیگر یحیی و دیگر خالد پسران جعفر بن یحیی و دیگر العاصی و دیگر مزید و دیگر خالد و دیگر معمر پسران فضل بن يحبى و ديگر يحيى و دیگر جعفر و دیگر زید پسران محمد بن یحیی و دیگر ابراهیم و دیگر مالك و دیگر جعفر و دیگر عمر و دیگر معمر پسران خالد بن یحیی و دیگر محمد بن خالد برادر یحیی بن خالد است و در عقد الفرید که باین اسامی اشارت کرده است از موسی بن یحیی بن خالد نام نبرده و بجای آن خالد را یاد کرده است اما موسی بن یحیی از آن برتر است که نام برده نشود و اگر یحیی را خالد نام پسری بوده است حالات او و جلالت مقام او مانند این چهار پسر نیست چنانکه شاعر گوید :
اولاد يحيى بن خالد وهم اربعة سيد و متبوع
الخير فيهم اذا سئلت بهم مفرق فيهم و مجموع
چنانکه مسعودی گوید هیچکس بمقام و منزلت پسران یحیی نرسید نه فضل بن يحيی را در جود و نزاهت نه جعفر بن یحیی را در کتابت و فصاحت نه محمد بن يحيى را در سرور و علو همت نه موسی بن یحیی را در باس و شجاعت، واحوال و مجاری اوقات ایشان در تواریخ مسطور است و نیز چنانکه مذکور شد گفته اند .
اولاد يحيى اربع كالاربع الطبايع فهم اذا خبرتهم طبايع الصنايع
چون هارون آن جماعت را برافکند روزگار عیش و عشرت و صفای سلطنت و مملکتش مکدر و خطای او در جفای ایشان مصور گشت و گاه بگاه چنان پشیمانی بروی چیره میشد که از کردار نا بهنجار خود با محارم خود تذکره می نمود و اگر پاره مفسدان و دشمنان آل برمک برای اینکه دیگر آن جماعت بر سر کار نیایند از مساوی ایشان سخن میراندند هارون دیگرگون میگردید و آشفته و خشمناك این بیت را قرائت می نمود
اقلوا عليهم لااباً لا بيكم من اللوم اوسد وا المكان الذي سد وا
پدر وجد و مادر شما را مبادا تا چند از برمکیان بدگوئید و ملامت کنید یا از گفتار خود بر کنار شوید یا آن تدابیر حسنه و افعال سعیده که ایشانرا در رموز ملك داری بود بکار بندید، کنایت از اینکه در این مدت آنچه بباید در کار ایشان فساد کنید کردید تا ایشان را از میان برداشتید و خود در مکان ایشان بنشستید و آنچه ایشان کردند هزار یکش را نتوانستید پس دیگر این سخنان ملامت آمیز و این بد گوئیها از چیست خاموش گردید و از کردار خود شرمسار باشید .
در اکرام الناس مسطور است ابو محمد عبد الله بن لابری مؤلف اول این کتاب میگوید روزی در مجلس عقلاء و ادباء حضور داشتم جوانی که از اهل فضل و بسی خود بین بود نیز حاضر بود دو حکایت ازین کتاب قرائت کردم آن جوان فضول روی با حاضران آورده گفت این حکایات که در این ترجمه آمده است شما را باور می افتد؟ جوانمردی گفت حکایات کرم ایشان از آن مشهور تر است که انکار توان کرد و یاظن کسی را زحمت برسد مگر تو را از کرم این جماعت بهره نیفتاده است اگر ازین بیشتر هم باشد باور باید کرد مردمی بزرگ بوده اند و خراج خراسان و آذربایجان و بیشتر عراق بدست ایشان میرسید و خلق را بوفور احسان شادان میساختند مانند این جماعت در جود و سخا در جهان نیامده است و اگر بعضی کسان بخشندگی داشته اند متکبر وزفت بوده اند من خود تمنا دارم که چندانکه بتوانم در همین حال بیچارگی بنوازش بیچارگان بپردازم تا چه رسد بآن مردمی که جواد و دارای چنان بضاعت و استطاعت و اندیشه آزاد بوده اند و اگر خلیفه ایشانرا بر نیفکندی مآثر ایشان بیشتر روی زمین را در سپردی دیگران در پاسخ آن فضول گفتند شخص بخیل چون در خود همه امساك بيند سخاوت اسخیارا یاد نکند و باور ندارد و اگر بشنود منکر شود چنانکه اهل معقولات معجزات انبیا را چنانکه باید تصدیق ندارند و بقیاس و تشبیه میروند، یحیی را سه پسر بوده اند. یکی فضل دوم جعفر سوم محمد از یحیی سخاوت بسیار یاد کرده اند و از فضل دو چندان و از جعفر با آن همه فضایل و سخاوت کمتر از پدرش یحیی نوشته اند و از محمد چندان روایت و نقلی نیست با اینکه ثروت و نعمتش بیش از ایشان بود و ایشان همت عالی و کرم ذاتی داشتند و بقدرت وزارت مهتری و سروری عالم را بدست آوردند .
هرثمه بن اعین گوید خلیل بن هیثم مردی کم دانش بود و فصاحت و بلاغتی در خور نداشت در ایام محنت بر مکیان ملازمت و خدمت ایشان را کردی و این معنی در بغداد مشهور بود که بر امکه در فضل و بلاغت و علم و فصاحت نظیر ندارند و اغلب مقربان آستان خلافت از صحبت و مجالست ایشان مؤدب و مهذب شدند و هر کس در صحبت ایشان روز بردی در میان مردمان معتبر شدی و هیچ شرف و بزرگی را از آن برتر نمی داشتند که در حق کسی گفتند وی چندین گاه در خدمت و صحبت برمکیان روزگار نهاده و از حضور ایشان بهره ها برده است چه ایشان در مکارم اخلاق ضرب المثل آفاق بوده اند پس خداوندان بصائر و اخلاق غریزی را واجب است که مردمان نیکخوی وجواد خیر خواه را در هر زمان و هر طبقه یاد کنند بدعای خیر شاد گردانند و نیز عواقب نيك مآثر پسندیده را بنگرند خود نیز پیشه سازند تا خالق و خلق را بر خود دوست سازند.
ناصر بن خلیل که یکی از مورخان عهد هارون بود گوید در آن ایام که هارون در کرت اول از ری بازگشت و ببغداد اندر آمد و علی بن عیسی بن ماهان را از بلخ بیرون کرده بود تا دفع دشمن کند و علی بهزیمت گریخت اگر هارون او را دریافته بود پاره پاره میساخت اما نشان پسرش ابوالقاسم بن علی را دریافت و او را بگرفت و بکشت و بسبب ظلم علی بن عيسى تمام ملك خراسان پر آشوب و در آسیب شد و چنانکه یحیی و جعفر بگفتند فتنه های عظیم برخاست، هارون دیگر باره آهنگ خراسان کرد و فضل و سهل را وزارت داد و او را پیشتر از خود روانه داشت و در این مدت فضل و یحیی را فراوان یاد همی کردو اور اطلب میکرد و هر وقت فضل بن ربیع را میدید او را بدشنام در میسپرد و از کرده خود اظهار ندامت می نمود.
و نیز در اکرام الناس مسطور است که مسرور خادم میگفت از شدت اندوه و ندامتی که هارون را در برانداختن بر امکه و قتل جعفر نمایشگر و روز تا روز فزون تر میشد مرا بیم همی گرفت که مبادا بناگاه در آن احوال اضطراب مرا بکشد و گوید تو جعفر را بکشتی و از آن هنگام که جعفر را سر بریدم آب خوش نخوردم و بهر زمان که سوار میشدم میترسیدمی که خلق بسبب شدت دوستی و مهری که با برامکه داشتند مرا سنگسار گردانند و من نیز میدانم که هيچيك از پادشاهان جهان در کشتن کسی این چند پشیمانی نیافت که هارون در کشتن جعفر بیافت چه بعد از کشتن جعفر بلاها بروی ببارید و در ملک خللها و آشوبها زائید و در این وقت تأسف و پشیمانی سود نداشت و در هر وقت حادثه در ملك بيفتادی هارون باجگر پرخون بآواز بلند میگفت اگر امروز شغل وزارت با برمکیان بودی چنین نشدی و چنین خلل در دیوار ملك راه نساختی از آن تاریخ که بر امکه را برافکند هارون را يك روز خوش نصیب نشد و تا پایان عمر اندوه و پریشانی بروی چنگ در افکند و رنجور و دیوانه شد چنانکه در همان رنجیدگی رنجور و چنگال مرك مزدور گشت بساسران و بزرگان جهان سر بطغیان بر آوردند و راه عصیان در سپردند. بسا فرمانگذاران بازی (۱. يعنى باج و خراج .) که میسپردند باز گرفتند بسا همسایگان پای در حدود مملکت در آوردند و از زمین او متصرف شدند و بسا دلها که از وی زخمین و اندوهگین شد
و چون طاهر ذوالیمینین استیلا یافت و بعد از مرگ هارون بامر پسرش مأمون محمد امین را که اشرف و ارفع و اعز اولاد هارون بود بکشت بغداديان بيك زبان گفتند که خون جعفر کار گر شد همانطور که هارون او را بی گناه بکشت طاهر نیز امین را بيك ناگاه بدون گناه بکشت و ماجرای هارون و برمکیان نیز پند نامه عبرت آمیز خلفا و سلاطین و پادشاهان جهان است تا کارها با ندیشه کنند و برای چیرگی خشم و اندوه فرمان بسیاست ندهند که این سبب بر افتادن ملك ودولت ايشان وبد نامی تا آخر زمان خواهد گشت و نیز نوشته است چون هارون در تفحص اموال بر مکیان برآمد و چندانکه توانست ایشانرا بیازارید و همه را بکاوید و چیزی چنانکه در پندار داشت پدیدار نشد از آن حالت خشم و ستیز برست و بجانب مهرو عطوفت پیوست و یحیی و فضل را از بندیخانه بیرون آورده و بفرمود ایشان را در خانه ای گشاده بدارند و چیزی برای مخارج ایشان بعلاوه پاره اسباب فرستاده دست از آزار ایشان بیکباره برداشت اما چون آن جوانمردان محنت و جفای روزگار بسیار دیده بودند در همان نزدیکی با نام نيك بحضرت پروردگارشتافتند
احمد بن حسین گوید از خلیل بن هیثم چنین شنیدم که هارون الرشید فضل برمکی را رنج بسیار رسانید و افزون از آنچه بر مکیان نوشته و صورت داده بودند دانگی و در می دیگر حاصل نشد این وقت هارون از اذیت فضل بن یحیی ندامت گرفت و با بزرگان عباسی گفت اگر میدانستم که ازین جماعت مالی حاصل نمیشود هرگز فضل را نرنجانید می که او برادر رضاعی من است و اینکه جعفر را کشتم و ایشان را از جای بر آوردم بر حسب تقاضای امور مملکت است و چون صلاح مملکت پیش آید نمیشاید محابا جست، پس بفرمود تا یحیی و فضل را از آن محبس بموضعی دیگر که بهتر باشد تحویل دهند و زرو درهم والبسه نفیسه برای ایشان برند و در امور معاشیه و لباسیه ایشان نيك بنگرند در این اثنا که فضل را از آن زندان بدیگر مکان میبردند شخصی از عوام در کوچه ایستاده بود چون بر فضل بدید گفت یزدان را سپاس که ما برمکیان را در روز بلا و محنت بدیدیم پس روی خود سوی فضل آورد و گفت چه نیکو باشد. که نعمتهای شما روی بزوال نهاد پس از آن بآسمان نگریست و گفت بار خدایا تو بر همه چیزها قادری و توانا ترا بدین نعمت شکر و منت گذارم که بر این گونه دیدار فضل شادمان ساختی چون فضل اینگونه سخن از آن ناجوانمرد بشنید و شادی او بدید در نهایت تافتگی بر آمد و بگریست و خلیل بن هیثم حاضر بود از دنبال فضل و یحیی بر گونه اندوه زدگان میرفت و هر گاه نظر در ایشان میانداخت زار زار میگریست و چون فضل را از ناسزای آن ناسزاگو بگریه اندر دید پیش دوید و گفت ای بزرگ و بزرگ زاده از چه روی از گفتار این نابهنجار در اندوه شدی؟ فضل گفت ای برادر کرم کن و آن بزرگ را بگو ترا از من و یا پدر من و یا برادر من چه
رسیده است که در چنین حالت با ما ببدی اندر شدی و جفا کردی و ناسزا گفتی و از بر افتادن ما خدای را شکر میگذاری اگر معلوم نمود که او را ضرری رسیده است از بهر خدا او را خشنود کن و هر چه در این روز از زر وسیم و جامه بما رسد بجمله او را بده تا از ما راضی گردد خلیل بن هیثم گوید من بازگشتم و با آن شقی گفتم ترا از برمکیان چه رنج رسیده است که چندین ناسزا به روی فضل بگفتی مرا بگوی تا تو را راضی کنم و آنچه از تو گرفته است با تورسانم مرا فضل از آن بتو فرستاده است که از تو برای او بحل طلبم آن بی فرهنگ جواب داد مرا از بر مکیان هیچ وقت جفائی نرسیده است اما از کسی شنیده بودم که ایشان زندیق و ملحد هستند و این کلمات را در حمیت و حمایت اسلام گفتم .
گفتم ای بنده ناسپاس مگر این حال بر مسلمانان پوشیده است که ایشان ترویج اسلام کنند چگونه این نسبت بایشان توان داد این چند خیرات و حسنات که ایشان در روزگار کردند هیچکس را در جهان بخاطر نیست و هر چه کردند بامید رحمت پروردگار است اگر ایشان مسلمان نبوده و اعتقاد نداشتند و بالحاد و زندقه میرفتند این همه اوقاف بر علما و مشایخ و سادات از چه روی کردندی و اگر ایشانرا بلائی رسیده باشد انبیاء و اولیاء را هم رسیده است و این هم دلیل بزرگی ایشان میباشد، خلیل میگوید چون بازگشتم و فضل را آن قصه باز گفتم فضل شاکر و خرسند شد و روی سوی آسمان کرد خداوندا این شخص بدون تحقیق برای حمیت اسلام این سخنان بگفت من از وی در گذشتم تو نیز او را برای مانگیر و برای اینکه این گفت او را اجر جزیل عطا کن خلیل میگوید من از دیانت و امانت و حلم و کرم فضل در عجب شدم و با خود همی گفتم آیا چنین مردی با این فضایل در جهان خواهد آمد .
محمد بن محمد حکایت کند که مرا در خدمت برامکه اعتباری تمام بود در آن زمان که هارون الرشید جای در رقه داشت مرا طلب کرد چون بخدمتش رفتم در کوشکی بود که آنرا كوشك سفید گفتندی نماز پیشین مرا نزد رشید بردند و او خوب میدانست که من پرورده نعمت و دولت آل برمك هستم و در این وقت بر امکه را در رقه در بند کرده بود من ازین طلب بترسیدم که با من چه خواهد کرد و چه خواهد گفت چون در حضورش در آوردند زمانی برگذشت و من ایستاده بماندم و او برپشت خری مصری سوار شد و در صحن آن كوشك گردش و تماشا میکرد و من در جلو خراو پیاده میرفتم هارون دست مرا بگرفت و سخت بجنبانید و رها کرد و آهی سرد از سینه بر کشید و مرا گفت بمن نزديك آی و او سواره عمارات قصر ابیض را بنظر در آورد و ساعتی در اندیشه برفت سپس سر بر آورد و با من گفت ای محمد هرگز هیچکس از خلفاء را خداوند تعالی چنین فرزندان کاردان که مرا بداده است داده است؟ گفتم نداده است نه از فرزندان و نه از کاردانان و نه از امیران و نه از غلامان و خادمان رشید گفت بدان خدای که پسر عم رسول را چنین ملکی بداده و محمد رسول ﷺ را بر خلق فرستاده است اگر تمام این نعمتها از من بسندی مرا این چند ناخوش نیامدی که دوستان ترا دشمن بدارم محمد میگوید گفتم ای امیر المؤمنین ما که ایشان را دوست و بزرگ میداشتیم برای دوستی تو بود چون تو ایشانرا بر این حال انداختی ما را با ایشان چه دوستی باقی می ماند؟ هارون دانست که این سخن را از روی ترس و بیم گویم گفت دست ازین حدیث بدار و مانند این کلمات بر زبان مسیار از من مترس که من همیخواهم درد دلی پیش تو گفتن و تو همیخواهی بر طریق منادمت پاسخ گوئی بدان خدای که پنهان و آشکار خلق را داناست آنچه گفتم راز دل و درد دل است .
محمد گوید چون هارون را بر صدق قول خود استوار دیدم و سخنان او را از روي ، تأسف و اندوه شمردم گفتم هنوز چیزی نشده است و کار از دست نرفته و جز یکنن جعفر از این جماعت کم نشده است بقیه همه باقی و برجای هستند از چه بر ایشان رحمت نفرمائی و بپایه اول باز نداری؟ هارون گفت ای محمد تو خردمند و هوشیاری اما این سخن که نمودی مردم خردمند چنین نگویند کسانیکه این چند آزار یافته اند و عزیز ترین آنها را کشته باشم و پرده حرمت و حشمت ایشان را برهم دریده باشم چگونه میتون برایشان اعتماد نمود و کارهای مملکت را چگونه توانند بنظام آورد تو مگر مصالح و مقاصد ملکی را ندانی این بگفت و خر خود را پیشتر براند و بطرف حرم روی نهاد و مرا بازگردانید و دیگر سخن نفرمود
ابو علی فزاری که از جمله بلغا و اساتید و فصحای عراق بود گوید که مرا نيكو مشهود شده است که هارون الرشید در آزار بر امکه و برانداختن ایشان پشیمان شده بود اما بسبب رعایت سلطنت و ملامت بریت که او را بر سبك رأیی حمل کنند اظهار نمی توانست نمود و هر وقت در مملکت او خوف و هراسی و انقلابی روی میکرد از ایشان و آراء صحیحه و تدابیر حسنه ایشان یاد میکرد و دردمند میشد و درد درون را آشکار نمی نمود و در پایان کار در همه احوال نفقه و آنچه مایحتاج ایشان بود بفرمود تا مهیا دارند و شعر مذکور را « اقلوا عليهم لاابا لابیکم » را پیوسته بر زبان میگذرانید چنانکه محمد بن عمر رو می گوید که از تمام مولی زادگان عباسیان هیچکس را با آل برمك آن بستگی و پیوستگی و صدق عقیدت نبود که پدر مرا بود و خواص هارون الرشید از آن بغض و حسد که پدر من داشتند همواره بدو گفتند که عمر از جمله یگانه دوستان برمکیان است هر چه در مجلس خلیفه میگذرد بایشان میرساند و خلیفه این معنی را میدانست و هر گز عمر را بخطاب وعتاب نمی گرفت و متغیر نمیشد از بسکه از قلع برمکیان متاسف و نادم بود و یکسره خویشتن را در آن کار و کردار که بنمود بعتاب و ملامت فرو میگرفت .
و هم در اكرام الناس مسطور است که چون هارون الرشید از سفر مکه معظمه بازگشت بندگان و مولی زادگان و پیوستگان برمکیان در شهر بغداد همه در بند وزندان بودند و کار ایشان به بینوائی و سختی کشیده و حیران بودند تا چه سازندوزاری ونانه بدرگاه هارن آوردند و درماندگی و بیچارگی خود را باز نمودند. هارون بفرمود تا همه را از بند نجات دادند و اجازت داد تا بهر کجا که خود خواهند بروند و خوش باشند و چاکران و مختصان برمکیان را دستوری داد که در خدمت بزرگان چاکر و خادم شوند و اما محمد بن خالد چون با برادرش دوست و مهربان نبود در ابتدای محنت برمکیان در عیش و عشرت و باده گساری و سرود مشغول بود چنانکه مردمان را چنان بنمود که او را از نکبت و ذلت ایشان غمی و اندوهی نیست هیچگاه با یحیی و پسران او نیامیخت و از محنت و بلیت ایشان اظهار اندوه و کربت نمیکرد و کسی را از ندیمان و حریفان او این مجال نبودی که از یحیی و پسرانش نزد او نام برند و همه بغداد بر بی وفائی و بی سعادتی او سخن میکردند که با این چند مکارم یحیی و پسران او نسبت بدو و خلق جهان چگونه روی از ایشان برتافت بلکه بکلی بیگانه شد بلکه پاره ای گفته اند از یحیی و پسرانش گاه بگاه در پیشگاه خلافت سعایت بردی و شکایت کردی و این حال هارون را بسیار خوش افتادی که محمد بن خالد این بیگانگی که با ایشان می نماید از راه بزرگی و بزرگتری است نه از روی عدم مهربانی و یحیی بن خالد در زمان قدرت خود او را امارت سواد داده بود و هارون نیز سواد را با او مقرر داشت و انعام و احسان دیگر نیز مبذول نمود تا پس از چند گاه بسوی سواد روان شد، در یکی از منازل رسیده شب بخفت بگاه او را مرده یافتند بعضی گفته اند در اندوه برادر و برادر زادگان چنان نفس بروی تنگ و روان پژمان شد که جان بسپرد بعضی گفتند فدویان یحیی از آن غصه و اندوه که از چه بایستی محمد در حالت محنت ایشان شادمان و عشرت سپاران باشد او را زهر داده در شهر صفر سال یکصد و هشتاد و هشتم که یکسال از قتل جعفر بر آمده بود بدیگر جهان برفت و هارون را مرگ او دشوار افتاد و سخت باندوه اندر شد و پسر او را مال بسیار فرستاد تاسوگ پدر بواجبی بگیرد و ترتیب طعامها و گورخانه چنان که بزرگانرا سزد بجای آورد و خود خلیفه بر جنازه محمد حاضر شد و بر او نماز بگذاشت و تا او را بخاک در آوردند بایستاد و پس از دفنش بازگشت و آنچه او را وام بر گردن بودادا نمود و امیری شهر سواد را با پسرش مقرر ساخت و این همه کارها که هارون کرد همه از روی مصالح ملکی بود و چون چندگاه از مرك محمد بن خالد بر گذشت پسرش را از شغل و ولایت سواد معزول کرد و پس از مرگ هارون گروهی از موالیان جعفر برمکی در مد این محبوس بودند محمدامین که در آنوقت بخلیفتی بنشست بفرمود تا بجمله ببغداد آیند و دنباله کار خویش گیرند و ازین حالات مختلفه است که خردمندان مجرب گفته اند مزاج سلاطین را هر کسی نتواند دریافت که این گروه برای صلاح دولت خویش با آنکس که در باطن دشمن باشند نظر باقتضای وقت صد نوع لطف و عنایت ظاهر کنند و با دیگری با اینکه در باطن دوست باشند برای مصلحت زمان هزار گونه جفا ورزند و رویهمرفته نزدیکی خلفا و سلاطین قادر را هیچ خردمندی تجویز نکند
در اعلام الناس مسطور است که چون هارون الرشید از سفر حج بازگشت و مرگ یحیی را بشنید سخت اندوه گرفت و فضل بن یحیی را رها کرد و او را در جای برادرش جعفر بن يحيى بمنصب وزارت بنشاند اما این خبر در دیگر تواریخ و كتب مذکور نیست و دیاب اتلیدی در نگارش آن منفرد است .
بیان وفات يحيى بن خالد بن برمك در محبس هارون الرشيد
در اعلام الناس مینویسد پس از انجام امر بر امکه هارون الرشيد بر حسب نذری که کرده بود اقامت حج فرمود و در شهر رمضان خیمه بیرون کشید و لشگریان بالتزام رکابش روان شدند و در تشریف و تفخیم سرادقات مکمل بدیبا و مفروش بحر پر در تمام راه بر افراختند تا از سرادقی بسر ادقی پیاده راه سپر دو مردمان در پیرامونش انجمن داشتند تا گاهی که بحرم محترم رسید و اقامت حج نمود و چنان اتفاق افتاد که یحیی را زمان مرگ در رسید و در این وقت جای در زندان داشت، پس رقعه در قلم آورد و با پسرش فضل وصیت نمود که آن رقعه را برشید برساند و این اشعار را در آن بنوشت :
ستعلم في الحساب اذا التقينا غداً يوم القيام من الظلوم
وينقطع التلذذ عن اناس من الدنيا وتنقطع الهموم
تنام ولم تنم عنك المنايا تنبه الممنية يانوم.
تروم الخلد في دار المنايا وكم قد رام غيرك ما تروم
الى ديان يوم الدين نمضى و عند الله تجتمع الخصوم
زود است که چون در پیشگاه خداوند دارین من و تو در مقام حساب و شمار در آئیم بدانی ستمکار کیست؟ عيش ولذت و غم و كربت و حرص و شهوت دنیای ناپایدار در می گذرد و جز عمل بجای نمیماند اگر تو بخواب غفلت بگذرانی چشم منیت و نظر بلیت از تو در خواب و غفلت نیست گویا گمان میبری که در جهان همیشه بخواهی ماند چه بسیار کسان که همین آرزو که تو داری داشتند و بگذشتند و بگذاشتند بجمله در حضرت خداوند دیان حاضر می شویم و داوری میکنیم می گوید، چون رشید از سفر حج بازگشت فضل بن یحیی مرقومه پدرش را برای رشید بفرستاد چون بخواند بدانست که بمرده است گفت سوگند با خدای یحیی بمرد وجود و کرم و سخا بمردسو کند با خدای اگر زنده بود او را رها میساختم پس از آن فرمان داد تا پسرش فضل را رها ساختند و چنانکه مذکور شد وزارت خود را بدوداد طبری می گوید یحیی در ماه محرم سال نودم هجری در رافقه بمرد و این وقت در زندان بود و هفتاد سال روزگار بر نهاده بود .
حموی گوید رافقه باراء مهمله وفاء مكسوره وقاف شهری است که متصل البناء به رقه است و بهیئت شهر بغداد بنا کرده اند و در کنار فرات واقع است و فاصله رافقه تارقه سیصد ذراع است و رافقه را دوباره است و ما بین این دوسور فصلی است ورقه خراب شد و آن آبادی بر افقه کشید و رافقه را رقه نامیدند و رافقه را منصور عباسی در سال یکصد و پنجاه و پنجم بنا کرد و جماعتی از لشگریان خراسان را بآنجا منزل داد و اجرای این کار بدست پسرش مهدی بود و پس از مهدی هارون الرشید در آنجا قصرها بساخت و در میان رقه و رافقه زمینی پهناور بود که زراعت میشد چون علی بن سليمان بن علی والی جزیره شد بازارهای رقه را بآن زمین نقل داد و چنان بود که بازار بزرگ رقه در روزگار قدیم ببازار کهنه هشام موسوم و معروف بود چون رشید بیامد بر این بازارها بیفزود و بآنجا میآمد و برای تفرج وعيش اقامت میکرد لاجرم مدتی در از معمور بود و هم رافقه نام یکی از قراء بحرین است جماعتی از علمای روزگار ازین مکان بیرون آمدند مسعودی وفات یحیی بن خالد را در رقه در سال یکصد و هشتاد و نهم نگارش داده است .
الی در کتاب عقد الفرید مسطور است که یحیی در محبس مریض شد و چون مشرف بر مرك شد پاره کاغذی بخواست و در عنوان آن نوشت امیر المؤمنين عهد و پیمان مولایش را که یحیی بن خالد است بجای میآورد « بسم الله الرحمن الرحيم قد تقدم الخصم إلى موقف الفصل وانت على الأثر والله حكم عدل وستقدم فتعلم ، بنام روزی دهنده جهانیان و بخشاینده گناهکاران دانسته باش که خصم تو یحیی پیش از تو در ایستاد نگاه جدا کردن درست از نادرست برفت و تو براثرش راه مینویسی و خداوند فرمانگزاری دادگر است زود است که بیائی و بدانی و چون یحبی از سختی رنجوری سنگین شد و نوبت سپردن جان و نوشتن راه دیگر جهان رسید بازندانبان گفت این پیمان نامه مرا برشید برسان چه ولی نعمت من است و سزاوار ترین کسانی است که بباید وصیت مرا نافذ بگرداند و چون یحیی بمرد زندانبان نوشته او را برشید رسانید سهل بن هارون گوید من نزد رشید حاضر بودم چون آن رقعه را رشید قرائت کرد در زیر آن نوشت و من نمیدانستم آن رقعه از کیست گفتم یا امیرالمؤمنین آیا این کار را از تو کفایت نکنم یعنی من ننگارم؟ گفت نه چنین است چه من بیم دارم که عادت کردن براحت موجب تسلط عجز و بیچارگی شود پس حکم بر غفلت و بلادت نمایند پس در زیر آن نوشته نوشته الحكم الذى رضيت به في الآخرة لك هو أعدى الخصوم عليك وهو من لا ينقض حكمه ولا يرد قضاؤه خدا وندی را که در میان خود ومن بحكومت قرار دادی و بحکم او در آخرت خوشنود شدی همان خدای از همه خصوم بر تو دشمن تر است و کسی است که آنچه حکم کند و قضا فرماید دیگر گون و برگشته نگردد، پس رشید بمن افکند تا مسجل دارم چون بدیدم بدانستم که آن نامه از یحیی است و رشید همیخواست که آن جواب از خود او صادر شده باشد .
ابن خلکان دروفیات الاعیان گوید هارون الرشیدیحیی بن خالد را در رافقه بزندان افکند و یحیی در نهایت سختی حال و مشقت و تنگی عیش و زندگانی در محبس بزیست تا درسیم شهر محرم سال یکصد و نودم بناگاه بدون علتی بمرد و در این وقت هفتاد ساله بود پسرش فضل در کنار فرات در ربض (۱. ربض - بفتح اول - خانه ییلاقی که در کنار شهر میساخته اند) هر ثمه بروی نماز بگذاشت و در همانجایش بخاک سپرد و در جیب یحیی رقعه ای بیرون آمد که در آن نوشته بود بخط خودش « قد تقدم الخصم والمدعى عليه فى الاثر والقاضي هو الحكم العدل الذي لا يجور ولا يحتاج الى بينة » چون این رقعه را برشید آوردند هارون تمام آنروز را می گریست و چند روز میزیست و نشان غم و اندوه در چهره اش نمودار بود و ابن خلکان گوید یحیی هر ماهی هزار در هم برای سفیان ثوری می فرستاد و سفیان در سجود خود می گفت « اللهم ان يحيى كفاني امر دنیای فاکفه امر آخرته » و این کامات بهمین تقریب مذکور شد
چون یحیی بمرد او را در خواب دیدند پرسیدند خدای با تو چکرد گفت مرا بواسطه دعای سفیان بیامرزید و بعضی گفته اند صاحب این قضیه سفیان بن عیینه بود نه ثوری
و هارون الرشید از برانداختن بر امکه پشیمان بود و از آنچه در حق ایشان کرد به تحسر و ندامت میرفت و با جماعتی از اخوان خود گفت اگر بر صفای نیت برامکه وثوق داشته باشم دیگر باره ایشانرا بهمان مشاغل که داشتند باز میگردانم و اغلب اوقات می گفت « حملونا على فصحائنا وكفاتنا و اوهمونا انهم يقومون مقامهم فلما صرنا الى ما ارادوا لم يغنوا عنا ، جماعتی از مشتریان در گاه بواسطه حسد با برمکیان و مداخله خودشان در امور مملکت ما را بر آن بداشتند که وزرای کافی و نویسندگان فصیح بلیغ خود را از میان برداریم و چنان با ما نمودند که ایشان مقام آنها را می گیرند و کار آنها را میکنند اما چون بمقصود آنها برفتیم و آنچه خواستند بجای آوردیم نتوانستند از عهده امور ملک و مهام انام بر آیند و ما را به آسودگی و راحت بگذارند و این شعر مذکور را « اقلوا علينا لا اباً لا بيكم انشاد می نمود و این شعر از جمله اشعار خطیئه شاعر مشهور است و بعد از آن این بیت است .
اولئك قوم ان بنوا احسنو البنا وان عاهدوا اوفوا وان عقدوا شدوا
در اکرام الناس مذکور است که چون یحیی بن خالد آن نامه پرسوز و درد با خون جگر به هارون الرشيد بکرد و جواب او را بر وفق مراد نیافت و بالمره مأیوس شد یکباره دل بر زحمت بر نهاد و خوش بگذرانید موسی عباسی گوید روزی نزد هارون برفتم دیدم رقعه در دست گرفته زار میگریست گفتم یا امیرالمؤمنین از چه چنین زار گریانی؟ گفت یحیی بن خالد بر مکی را در این ساعت از زندان بگورستان بردند و این رقعه در زیر مصلی او دیدند و سه بیت نوشته بود این زمان میخوانم و می گریم و رقعه را بمن داد از بیگانه و آشنا هر کس بخواند دلش تافته گردد و از دنیا و مهمات دنیا افسرده آید
صاح الزمان بآل برمك صيحة خر والصيحته على الاذقان
و نوشته بود مدعی بمحكمه عدل خداوند برفت و مدعا علیه براثر وی میرود قاضی حاکمی است که مطلقا مداهنه جایز نمیدارد و وسيعلم الذين ظلموا ای منقلب ينقلبون ، گفته اند هارون الرشید پس از مطالعه این رقعه بسیار بترسید و همی بزارید و بنالید و گاهی که ازین جهان بدیگر جهان سفر کرد همواره خائف بود .
ابن اثیر میگوید در آن هنگام که بر مکیان منکوب و مخذول شدند یحیی بن خالد میگفت « الدنيا دول والمال عارية ولنا بمن قبلنا اسوة و فينا لمن بعدنا عبرة ، شاهد نازیبا و بی وفای دنیا هر روزی با کسی و هر شبی در آغوش دیگری و مال دنیا هر ساعتی نزد کسی بعاریت و بدیگر ساعت دیگری را فریبنده است لاجرم ما را با دیگران که پیش از ما بودند و دولت و ذلت و نعمت و نکبت عالم را مشاهدت کردند اسوتی و آنانرا که بعد از ما بجهان اندر آیند و حالات گوناگون ما را بشنوند عبرتی است.
حموی در معجم البلدان میگوید قصر الطین از بناهای یحیی بن خالد است که در باب الشماسیه بنیان نموده است .
بیان بیماری فضل بن یحیی برمکی و سفر کردن بجهان جاویدان
ازین پیش مذکور شد که فضل بن یحیی با هارون الرشيد هم شیر بودند هارون از شیر مادر فضل و فضل از شیر خیزران مادر رشید بنوشید و برادر رضاعی بودند گاهی که رشید جعفر را بکشت یحیی و فضل را که با او بودند بگرفت و از آن پس بجانب رقه شد و هر دو بارشید بودند و جماعت برامکه تماماً بند و زنجیر داشتند مگر یحیی ، چون به رقه در آمدند رشید بیحیی فرستاد اگر خواهی به رقه بمان یا بهر کجا که خواهی جواب داد میخواهم با فرزندانم باشم ، دیگر باره رشید پیام داد آیا راضی بحبس باشی گفت رضا میدهم پس یحیی را با ایشان در زندان بداشتند لکن در کار معاش و در بایست ایشان وسعت دادند و از آن پس گاهی برایشان گشاده و گاهی تنگ میگرفتند اگر از ایشان در خدمت رشید سخن بخیر می کردند ایشان را آسایش بود و اگر نه بسختی می گذشت ، فضل بن یحیی با آن ناز و نعمت و ظرافت و لطافت وعيش وعشرت و تجمل و وسعت و خدام و حراس و عمارات و ملابس و جواری و مشارب وما كل و امارت و حشمت وجود و عطيت معلوم است چون بيك ناگاه بر حسب ترتیب روزگار تمام این مقامات مبدل بضد آن گردد بعلاوه زحمتها و مشقتها و صدمتهای روحی و بدنی و ناملایمات طبعی و استماع اخبار موحشه ناخوش و ترصدهزار گونه آفت و بلیت و کمال عسرت و محنت پیش آید معلوم است دوامی و بقائی نخواهد و همه روز درد و المی و رنج سقمی و تب و تعبی فرو خواهد سپرد خصوصاً قتل برادر مانند جعفر را بنگرد و حبس و بلیت و محنت چنان پدری مانند یحیی را همه وقت بنگرد .
در اکرام الناس مسطور است که چون کار خراسان بشورید چنانکه حسین بن عبد الله كاتب حکایت نموده است و خللهای بسیار در مملکت روی کرد در آن روزگار و نمایش این حالات ناگوار هارون الرشید را ورود اندیشه چون نمود بیشه افتاد و خود بسوی خراسان تصمیم عزم داد چون بطوس رسید عارضه شکم بروی مسئولی گردید و آن علت جانب فزایش گرفت سخت دلتنگ و افسرده گشت و چنان از كثرت جنجال خیال و اختلال مهام آشفته و خشم آلود شد که فضل بن ربیع را دیدن نتوانست هر گاهش بدیدی بدشنامش کشیدی و از پیش مردم ستاره شهرش گفته بودند فضل پور یحیی برمکی بر طالع و ستاره تو زائیده شده است لاجرم هارون همواره نظر در حال فضل نیز میگماشت و جان و زمان خود و او را توامان میانگاشت اتفاقاً در همین هنگام که هارون را آن درد شکم روی داده بود بدو خبر دادند که فضل بن یحیی بیمار شده است هارون را اندیشه بر اندیشه سوار و رنجی بر آن رنج پدیدار شد و آرزوی ملاقات فضل بروی چیره شد معتمدان را در طلب او فرمان کرد و گفت چون فضل از مکان خود روی براه گذارد در هر جایگاهی که اندر میان راه فرود آید او را میزبانیهای نیکو کنند و اسباب تجمل او بلیاقت گذارند و اشتران او را علوفه برسانند و رعایت احترام و احتشام او را از همه جهت پاس دارند و بدل اندر گرفت که چون فضل برسد وزارت بدو گذارد تا بی شک وريب امور ملك را سر انجام کند و مهام انام را بنظام آور دو فرمانها بشهرها فرستاد که هر قدر مال که فضل طلب کند در همان ساعت بدون در نگ برسانند اما فضل بن ربیع چون هارون را در نهایت رنجوری دید در تقدیم فرامین تأخیر افکند و در همان چند روز خبر وفات فضل بن یحیی در رسید فضل بن ربیع شادیها کرد و از عزل خود آسوده شد و آن خبر را از هارون پوشیده داشت همینقدر میگفت فضل بسختی بیمار است خدای داند امروز زنده مانده باشد یا نباشد هارون نیز در آن ایام چنانکه مسطور آید در طوس بخداوند قدوس پیوست فضل بن ربیع خزانه ها و اسباب که همراه بود ببغداد آورد و وزارت محمد امین گرفت و او را با برادرش مأمون بهم افکند تا امین کشته شد وفضل بن ربیع را روزگار بگشت و بخواری پنهان گشت، نوشته اند چون فضل بن یحیی از این دار ممات بسرای حیات راه نوشت بغدادیان در خانمان خویشتن چه سوگها گرفتند و در تعزیت او چه سلوکها نمودند و در محلات نوحه وزاری می نمودند و محمد امین و مادرش زبیده او را تکریم و تعظیم بسیار مینمودند و امین و عباسیان و جمله محتشمان و اعیان بغداد بر جنازه او برفتند .
طبری گوید در سال یکصد و نود سوم هجری فضل بن یحیی در محبس رقه بمرد و درد مرگش این بود که او را سنگینی در زبان و نیمه بدنش افتاد، ماهی چند بمعالجت پرداخت و صحت یافت و در ایام خود میگفت دوست نمی دارم که رشید بمیرد چه امر من و او بهم نزديك است هر وقت او بمیرد من نیز از پی او بخواهم رفت اما چندی بر نیامد که دیگر باره آن مرض بروی خیره و چیره و روزگار فضل تیره گشت روز تا روز سخت تر شد و زبان او و یکسوی اندامش از کار بیفتاد و در محرم همان سال جان بداد برادران او در همان قصر که در آنجا بحبس اندر بودند بروی نماز گذاشتند پس از آن جنازه اش را بیرون آوردند و مردمان بروی نماز نهادند وجزع بسیار کردند مرگ او پنج ماه پیش از مرگ رشید بود و این وقت چهل و پنجسال روزگار بر شمرده بود.
ابن خلکان گوید ولادت فضل هفت روز از شهر ذی الحجه سال یکصد و چهل و هشتم بجای مانده و وفاتش در زندان در بامداد روز جمعه در شهر محرم بسال یکصد و نودوسوم در رقه روی داد و بعضی وفاتش را در شهر رمضان سال یکصد و نود و دوم دانسته اند و یافعی تولدش را در بیست و یکم ذی الحجه سال یکصد و چهل و نهم وفاتش در محرم سال یکصد و نود و دوم و گرنه نو دوسیم نوشته است و چون از مرگ او برشيد حدیث کردند گفت مرک من نیز نزدیک شده است. طبری گوید چون آن حال اشتداد مرض فضل برسید روز پنجشنبه و جمعه بآن حال بماند و بامدادان بگاه از سرای نیستی و آفت بسرای هستی و عافیت روی کرد و چون میگفت بمرك هارون خوشنود نیستم او را گفتند مگر دوست نمیداری خداوندت فرج بخشد گفت امر من و امر او با هم نزدیک است مدت زندگانی فضل چهل و پنجسال بود
جمله نویسندگان نوشته اند فضل بن یحیی از محاسن دنیا بود مانندش در عالم دیده نشده است بعضی نوشته اند فاصله مرك فضل و هارون افزون از هفت روز نبود و منجمان گفته بودند که ایشان در يك طالع متولد شده اند چون خلیفه بیمار شد فضل نیز بیمار گشت و زبانش گران شد خلیفه محمد امین پسر خود را با طبیبان دانا بر سر بالینش فرستاد هر گونه معالجتها کردند زبانش بر نگشاد و چون خبر رنجوری هارون در بغداد شایع شد فضل بن يحيى بهر ساعت از رنج هارون خبر می گرفت ناصر خلیل روزی از فضل ترسید اصلح الله الوزیر بسیار از بیماری هارون میپرسی مقصود چیست گفت اگر او بمیرد من نیز بخواهم مرد چه مرگ من و او را با هم نزديك ديده اند اما من مرك خود را میطلبم که طاقت محنت و حبس یحیی پدر جعفر را ندارم و همان شد که فضل می گفت .
بیان احسان امین و مأمون در حق بر امکه و پیش آوردن و ترقی پاره ایشان
در اکرام الناس مسطور است که بعد از مرك هارون وجلوس محمد امین و مخاصمه میان امین و مأمون و شورش ممالك هارونیه و وزرارت فضل بن سهل ملقب بذى الرياستين بتوسط جعفر برمکی در خدمت مأمون در این هنگام با شارت فضل بن سهل جماعت برامکه آرام و ساکن جانب مأمون گرفتند و در خدمت مأمون رونق یافتند و فضل و برادرش حسن بن فضل در کار ایشان مبالغتها و مساعدتها کردند و وسایل عدیده برانگیخته و پاس حقوق دیرین را بگذاشتند مأمون برمکیان را بسی بنواخت و خلاع فاخره و انعام بسیار مبذول نمود و بمراتب عالیه برآورد و چون کار امین بپایان کشید و مأمون ببغداد آمد اقارب و مربیان خود را نيك بنواخت و تواضع بسيار کرد و حقوق خدمت ایشان را رعایت فرمود و در حفظ مراتب بر امکه فرو گذار نفرمود. املاک آنها را بخودشان بازگردانید و عباس بن فضل بن یحیی در روزگار جوانی بسرای جاودانی شتافت و دیگر جماعت برمکیان در عیش و نوش اندر شدند .
عبد الله بن عباس گوید چون مأمون در بغداد متمکن شد فضل بن سهل وزیر مأمون عباس بن فضل ومحمد بن يحيی را در خدمت مأمون بسی یاد کرده و اوصاف ایشان بر شمرده بود چون در خدمت مأمون در آمدند بر لطف گفتار و حسن کردار و کمال هنرمندی ایشان عشق گرفت فرزندان جعفر بن یحیی را که بتازه بالیده و بعرصه رسیده بودند نزد مأمون آوردند مأمون هفت هشت تن جوانان نورس قابل مستعد را بدید سخت مسرور و مبتهج گشت و ایشان را با نعام و احسان وافر نوازش کرد و همه را در زمره مقربان آستان و ندیمان خاص اختصاص داد و از جمله ایشان عبد الله بن یحیی را مقرب تر ساخت در آن روزگار هارون را دختری فاطمه نام بودو او را کنیز کی در نهایت صباحت و طراوت و ظرافت و لطافت و زدوده مری و ستوده روی بود فاطمه آن کنیز را بمحمد امین برادرش بخشیده بود امین چنان شیفته آن گوهر مکین بود که ساعتی بی او قرار نتوانست و لحظه او را از خود دور نتوانست داشت چون مأمون جواهر و خزانه رشید را عرض میدید گوهری نامدار را که میدانست ندید گفت فلان گوهر که در صفحه جهان مانند نداشت چه شد اتفاقاً چنان شده بود که فاطمه دختر یحیی در زمان مأمون بخانه خود آمد و سخت غمناك و افسرده دل بود. آن کنیز در خلوتی بدو آمد و برای تسلی او آن گوهر را بدوداد و گفت این چنین گوهر نفیسی مانند چون تو اختر عفیفی را سزد فاطمه از آن دختر بسی منت پذیرفت و با او گفت وارث این گوهر مأمون است و مأمون درباره ما آن مهربانی فرمود که هیچ پدری و مادری در حق فرزند خویش نکند آن كنيزك بترسید و گفت ای بانوی بزرگ اگر مأمون این گوهر را به بیند و بداند دیگر گوهرها از من طلب نماید و آنچه دارم از من بستاند فاطمه گفت مأمون از آن بالاتر است که بدین چیزها نظر اندازد و من دانم بواسطه من چنین نکند و از جانب او آسوده باش که هرگز بتو آسیبی نرساند هر چه در جمله بغداد است نزد همت او بيك حبه مساوی است پس فاطمه آن جوهر را بدست عبد الله بن یحیی داده بخدمت مأمون فرستاد مأمون عبدالله را تعظیم و تکریم کرد و بر دست او بوسه داد و فاطمه و اصلات گرانمایه فرستاد و آن كنيزك را امان داد و عزت عبدالله بن یحیی افزوده شد و چندان ایشان را بنواخت که محنتهای بر گذشته فراموش کردند و در ایام دولت مأمون از برامکه هر - کس بود برفاه حال بر آسودند و مأمون الرشید موسی بن یحیی را امارت مدینه طيبه داد و محمد بن يحيى را ولایت بصره بخشید و عباس بن فضل را امارت خراسان عنایت کرد و ایشان چنان زندگانی کردند که نام گذشتگان را زنده ساختند و بحسن اخلاق وسير عباس بن فضل آشفتگی خراسان فرونشست و مردمان فراهم و مدینه مکرمه که سالی چند در هم شده و سادات و فضلاء و علماء و بزرگان آن سامان پراکنده و پریشان شده بودند از یمن رفتار موسی بن یحیی دیگر باره گرد آمدند و اشرار را پراکنده و تباه ساخت و بزرك و كوچك را بانواع احسان برخوردار کرد و آنولایت معمور و آبادان شد و چون اخبار مدینه بعرض مأمون رسید و مأمون از حیثیت آن ناحیت مدتی پریشان خیال بود بسیار خرسند گشت و موسی بن یحیی را انعام و تحسین بسیار فرستاد .
سیار بن معروف گوید عباس بن یحیی در خراسان وفات کرد و موسی بن یحیی در کار مدینه طیبه نظر انداخت و جنازه عباس بن یحیی را از خراسان ببغداد آوردند اگر چه کم روزگار بود اما کارهای بزرگ نموده و نسخه مرقومه فضل بن سهل که از جمله دست پروردگان یحیی بود و در طلب برمکیان ببغداد فرستاد باین صورت است « بسم الله الرحمن الرحيم حفظكم الله من بيتى بحق خليفة الامام المأمون امير المؤمنین اعز الله انصاره پوشیده نیست که عنایت من در حق شما که فرزندان بزرگ من هستید و حق تربیت شما وجد شما و پدران شما درباره من پنهان نیست اگر حق نعمتهای گوناگون در باب من نبودی و همان سخاوتها و بزرگیها و خلعتها که آنوزیر زادگان منظور داشته اند و من بحكايت بشنیده ام مرا واجب بودی که رعایت چنین مردم عالی همت و رعایت حق اسلاف ایشان را از دست نگذارم خاصه که آن پیر بزرگوار محتشم را درباره من حقوق فراوان بود و او مرا بپرورد و پدریها در تربیت من بفرمود و در تهذيب و تاديب من رنج برد که هیچکس با فرزند خود تحمل نکند و چون حال بر این جمله باشد بپاره اشارات حاجت نمیرود عنایت من در حق شماها که فرزندان پیر مخدوم من هستید بسیار است و شما خود بدانید امير المؤمنين مأمون بن هارون اعز الله انصاره تمام خراسان را صافی گردانید و امراء و سرداران خود را در هر شهر و ولایت برگماشت و اینکه آهنگ عراق فرمود یقین است که این خلیفتی بهره امام مأمون است و عنقریب دست قدرت او بر همه جهان گشاده خواهد شد و مخالفان خود را باقی نخواهد گذاشت با همه خویشاوندان و نزدیکان و فرزندان ه ژده برسانید و تقصیر را مجال ندهند و من جمله ضياع و عقار و املاک شما را از بندگان خلافت توقیع بسنده ام باید که شما بی تقصیر و تغافل بدرگاه آئید تا من جهد کنم و از خدای تعالی توفیق طلبم بر گذاردن حقوق پدر و جد شما»، چون این مكتوب بعباس بن فضل برمکی و فرزندان یحیی رسید از بیم و هراس بیرون آمدند وجوانان دیگر را با خود یار کردند و بدرگاه مأمون برفتند و نوازش و مراحم بسیار یافتند و فضل بن سهل حق نعمت یحیی را در رعایت فرزندان و بازماندگان او مرعی ساخت و حرمت و حشمت ایشان را چنان نگاه بداشت که برادری اعیانی را سزد بزرگان روزگار او را بسی ستایش کردند چه هر کس با برمکیان محبت کردی محبوب خلق شدی .
بیان پاره اشعاریکه در مدح برمکیان پاره شعرای روزگار انشاد کرده اند
اگر چه شعرای روزگار را در مدح ممدوحین وقدح مقدوحين اشعار بسيار است خاصه درباره بر مکیان که سالهای دراز در صفحه جهان بزرگ و امیر و وزیر بوده اند و بذل وجود و نوازش آنانکه تمام طبقات ناس خصوصاً شعرای زمانه را در سپرده بود چندان است که احصای آن آسان نیست بعلاوه لزومی هم ندارد لکن در این مقام معدودی مسطور میشود:
در کتاب اعلام الناس مسطور است که این شعر را در حق بر امکه گفته اند .
إن البرامكة الكرام تعلموا فعل الكرام فعلموه الناسا
كانوا اذا غرسوا سقوا واذا بنوا لم يهدموا مما بنوه اساسا
واذا هم صنعوا الصنايع في الورى جعلوا لها طول البقاء لباسا
فعلام تسقيني وأنت سقيتني من مر هجرك من جفائك كاسا
آنستنی متفضل افلاتری ان انقطاعك يوحش الايناسا
این چند بیت جامع تکالیف تمام سلاطين و وزراء وامراء و رؤسای عالم است از اسحق بن ابراهیم موصلی پرسیدند کیفیت سخاوت اولاد يحيى بن خالد چگونه است گفت « اما الفضل ففعله يرضيك واما جعفر فقوله يرضيك واما محمد فيفعل ما يجده فضل بن یحیی از کردارش ترا زنده و خوشنود و آسوده خاطر گرداند و جعفر بن يحيی بسخن مطبوع که دارای حقیقت و معنی است ترا راضی سازد و محمد بن يحيى هر چه بباید و از هر در که اندر آید ترا خرسند نماید در غرر الخصائص الواضحه گوید بشار بن برد این شعر را در مدح خالد بن برمك گفته است .
العمرك قد اجدى على ابن برمك وما كل من كان الغنى عنده يجدى
حليت بشعری راحتیه فدرتا على كما در السحاب على الرعد
اخالد ان الحمد يبقى لاهله جمالا ولا تبقى الكنوز مع الكد
فاطعم وكل من عادة مستردة ولا تبقها ان العواري للمرد
می نویسد پسرش یحیی در سنن او سالك و در میدان جود و کرمش سابق است وسلم الخاسر در مدح او گوید :
يا ايها الملك الذي اضحی و همته المعالی
أنت المنوه باسمه عند الملمات الثقال
تم الذي امواله عند المحامد خير مال
الله درك من فنى ما فيك من كرم الخلال
يحيى بن خالد الذي يعطى الجزيل ولا يبالي
اعطاك قبل سواله وكفاك مكروه السؤال
ابن خلکان گوید مسلم بن ولید انصاری در حق یحیی بن خالد گوید :
اجدك هل تدرين ان زدت ليلة كان دجاها من قرونك ينشر
صبرت بها حتى تجلت بغرة لغرة يحيى حين يذكر جعفر
یکی از شعراء در حق فضل بن یحیی گوید .
اذا نزل الفضل بن يحيى ببلدة رأيت بها عشب السماحة ينبت
فليس بسعال اذا سيل حاجة ولا يمكب في ثرى الارض ينكت
می گوید چون موکب سماحت کو کب فضل بن يحيى بشهری عز ورود بخشد از میمنت جود و سخای او گیاه جود و درخت کرم در آن زمین سر بر کشد و ثمر بخشد وفضل چون دیگر مردمان نیست که بجود و سخا معروفند لکن چون سائلی از ایشان چیزی طلب کند بسبب عدم رغبت طبیعت و عدم مطاوعت جبلت سرفه از پی سرفه بروی مسئولی شود و از کثرت خیال که او را از این حادثه غیر مترقبه روی داده است با نوك قضيب خیال زمین را تا گاهی که بگاو ماهی برسد بسنباند که باری این چه بلیت بوده که بمن چنگ زد و چه مصیبت بود که مرا دریافت .
سائل در مانده در حالی نژند حاتم لفظی بحالی مستمند
او پی دینار و در هم در سؤال وین پی چاره برفته در سعال
با همه رنج و بلا و چون و چند نیست سائل را بکف جز ریشخند
چون نخواهی چاره دردش نمود از سعال و کاوش خاکت چه سود
ور تو خود خواهی بدهر اندر کسی زودتر جانش بخر زین مفلسی
و این بیت که در کتاب روضة الصفا در مدح برامکه مذكور است نزديك باین معنی است.
ولو كنت من بغداد في الف فرسخ شممت نسيم الجود من آل برمك
چون کسی بآهنگ دارالسلام بغداد و نوال این جوادان مکرمت نماید از هزار فرسنگی بوی جود میشنود خوشا و خنکا و فرخا بر مردم زمانی که از یک ذرعی تا پایان كره خاك جز بوى بخله لوم وتكبر و تمنر نمیشنوند و در همان حال جز جین و ضعف نفس که علامت امامت است نمی بینند عجب است که در عین اینکه فرعونی متجبر هستند از صدای موشی بیهوش گردند . .
در تاریخ ابن خلکان میگوید اسحق موصلی در حق فضل گوید :
لو كان بيني وبين الفضل معرفة فضل بن يحيى لأعداني على الزمن
هو الفتى الماجد الميمون طائره والمشترى الحمد بالغالي من الثمن
چنان افتاد که وقتی هارون الرشید برعنا بی شاعر خشمگین گردید و فضل بن یحیی در خدمت رشید در حق عتابی بشفاعت سخن کرد هارون از وی خوشنود شد پس عنابی این شعر در مدح فضل بگفت :
مازلت في غمرات الموت مطرحاً يضيق عنى وسيع الراى والحيل
فلم تزل دائماً تسعى بلطفك بي حتى اختلست حياتي من يدى اجلی
اگر دست جود و شفاعت فضل بن یحیی در کار نبود مرا از گزند هارون رستگاری نمیرسید .
بیان فرمان کردن هارون الرشید بطلاق دادن عباس بن فضل زوجه خود را
در اکرام الناس مسطور است که خالد بن عثمان كه يك تن از معتبران موثق العقل والنقل درگاه هارون الرشید بود حکایت کند که چون يك چند مدت از روزگار کشته شدن جعفر بن يحيى و حبس برادران او بر گذشت هارون الرشید امیری موصل را بعبد الله بن محمد بن خالد برادر زاده یحیی بن خالد که از بر مکیان کناری و در خدمت هارون تقرب داشت تفویض فرمود و خود در کرت دوم به رقه رفت چه بعد از بر مكيان كارملك بشوريد و هارون را قدرت قرار در بغداد و استقرار در لهو و لعب نماند بهر چند روزی فتنه بر میخاست و خلیفه ناچار میشد بذات خود در خمود آتش آن فتنه بیرون تازد و چون در این نوبت بیرون رفت شنید که مادر عبد الله بن یحیی در گذشت و آن زنی سخت سره و خردمند و دانا و پارسا و از عجایب دنیا بود و همان طور که مردان برمکیان بصفت فضل و سخاوت و سماحت و خردمندی و هنروری امتیاز داشتند زنان ایشان نیز در عفت و جلالت و علم و ادب یگانه روزگار بودند و با فاضت و افادت حسنات و مبرات روزگار می نهادند هارون بفرمود تا املاك مادر عبدالله را آنچه در سر کار خلافت ضبط کرده بودند باز دادند و حمدونه دختر خود را فرمان داد تا اطفال و زنان بازمانده او را نیکوتر از فرزندان خود بدارد و هر چه نیکوتر بپروراند ، دختر هارون نیز بر حسب فرمان پدر ایشانرا خوش بداشت تا پس از چند سال ببالیدند و بمهتری رسیدند
و نیز چنان بود که در آن اوقات که هارون الرشید بر جماعت برامکه خشم گرفته و نوبت محنت و نکبت ایشان روی داده بود سندی بن شاهک داروغه بغداد را فرمان کرده بود تا قضاة و فقیهان بغداد را فراهم ساخته عباس بن فضل بن يحيى را حاضر کرده تا زوجه خود دختر محمد بن یحیی را طلاق گوید و اگر نگوید جمله مشايخ وفقهاء بغداد بحيل مختلفه این کار را با نجام رسانند و سندی بن شاهك او را در باطن بر طلاق آن زن مجبور نماید سندی بن شاهک چنانکه فرمان رفته و در دیگر عهود نیز این گونه اعمال از عمال مقتدر روزگار مشهود شده است مرعی نموده وازین ظلم فاحش و ستم آشکار نیز مردم بغداد رنجیده خاطر شدند و چون دولت رشید بپایان کشید و مأمون بمیمنت بر مسند خلافت بنشست و از مرو ببغداد آمد و در کار سلطنت قدرت یافت زن عباس بن فضل را دیگر باره بدو بازگردانید چه آن طلاق که از راه اکراه بود بچیزی شهرده نمیشود ازین است که صاحبان بصیرت گفته اند ظلم را دوامی نباشد اگر چه پسر یا غلام ستمکار هم بر تخت بنشیند تا بنیان ظلم پدر و خداوندگار خود را بر نیند از دو احکامش را محو نکند او را نیز بایداری نباشد و مأمون در هنگام خلافت خود اغلب کارهای ستم آمیز و ناصواب رشید را برافکند .
بیان پاره مراثی که در حق بر مکیان گفته اند و از مصائب و بلیات ایشان یاد کرده اند
در تاریخ ابن خلکان مسطور است که این شعر را اشجع سلمی در مرثیه بر امکه گفته است :
ولى على الدنيا بنو برمك فلوتولى الناس مازادا
كانما ايامهم كلها كانت لاهل الارض اعياداً
و نیز اشجع سلمی بهمین تقریب و سخت نیکو گفته است
كان ايامهم من حسن بهجتها مواسم الحج والاعياد والجمع
وصالح بن طریح این شعر را در مرتبه بر امکه گوید .
يا بني برمك واها لكم ولا يامكم المقتبله
كانت الدنيا عروسا بكم وهي اليوم ثكول ارملة
ابن خلکان گوید چون جعفر را بکشتند شعرا در مرثیه او انشاد ابیات کثیره نمودند و این شعر از اشعار رقاشی است که در حق او گوید و در عقد الفرید از سلیمان اعمی دانسته است.
هدى الخالون عن شجوى و ناموا وعيني لايلايمها منام
و ماسهری بانی مستهام اذا سهر المحب المستهام
ولكن الحوادث ارقتني فبي ارق اذا هجع النيام
أصبت بسادة كانوا عيونا بهم نسقى اذا انقطع الغمام
فقلت وفي الفؤاد ضريم نار و للعبرات من عينى انسجام
على المعروف والدنيا جميعاً و دولة آل برمك السلام
جزعت عليك يا فضل بن يحيى ومن يجزع عليك فلا يلام
هوت بك انجم المعروف فينا وعز بفقدك القوم اللئام
و ماظلم الاله اخاك لكن قضاء كان سببه احترام
عقاب خليفة الرحمن فخر لمن بالسيف صبحه الحمام
عجبت لمادها فضل بن يحيى و ما عجبي وقد غضب الامام
جرى في الليل طائرهم بنحس وصبح جعفراً منه اصطلام
برين الحادثات له سهامها فنالته الحوادث والسهام
ليهن الحاسدين بان يحيى اسير لا يضيم و يستضام
امين الله في الفضل بن يحيى رضيعك و الرضيع له ذمام
وقد آليت فيه بصوم شهر فان تم الرضا وجب الصيام
بان لا ذقت بعد كم مداماً و موتى ان يفارقني المدام
وكيف يطيب لي عيش وفضل اسیر دونه محاسنه البلد الشام
و جعفر ثاوياً بالجسر ابلت محاسنه السمائم و القتام
و این قصیده طویله است و ازین پیش نیز ازین قصیده شعری چند مذکور شد ابن اثیر گوید رقاشی و بقولی ابونواس این شعر گوید .
الان استرحنا و استراحت ركابنا وامسك من يحدى ومن كان يحتدى
فقل للمطايا قد امنت من السرى وطي الفيا في فدفداً بعد فدفد
وقل للمنايا قد ظفرت بجعفر وان تظفرى من بعده بمسود
وقل للعطايا بعد فضل تعطلى وقل للرزايا كل يوم تجددي
و دونك سيفاً برمكياً مهنداً اصيب بسيف هاشمی مهند
و در طبری مسطور است که این شعر را رقاشی و بقولی ابونواس در مرثیه جعفر گفته است از آن جمله است :
ان يغدر الزمن الخئون بنا فقد غدر الزمان بجعفر بن محمد
حتى اذا وضح النهار تكشفت عن قتل اكرم هالك لم يلحد
والبيض لولا انها مامورة مافل حد مهند بمهند
اه یا آل برمك كم لكم من نائل وندى كعد الرمل غير مصرد
ان الخليفة لا يشك اخوكم لكنه في برمك لم يولد
نازعتموه رضاع اكرم حرة مخلوقة من جوهر و زبرجد
ملك له كانت يد فياضة ابداً تجود بطارف وبمتلد
كانت يداً للجود حتى غلها قدر فاضحى الجود مغلول اليد
و این شعر را سیف بن ابراهیم در حق بر امکه گوید .
هوت انجم الجدوى وشلت يدالندى وغاضت بحور الجود بعد البرامك
هوت انجم كانت لابناء برمك بها يعرف الحادي طريق المسالك
و این شعر را ابن ابی کریمه در حق ایشان گوید :
كل معير اعير مرتبة بعد فتى برمك على غرر
صالت عليه من الزمان يد كان بها صائلا على البشر
وابو العتاهية در مرثیه جعفر گفته است .
قولا لمن يرتجى الحياة اما في جعفر عبرة و يحياه
كانا وزيرى خليفة الله هارون هما ما هما خليلاه
فذا لكم جعفر برمته في حالق رأسه و نصفاه
والشيخ يحيى الوزير اصبح قد نحاه عن نفسه و اقصاه
شتت بعد النجميع شملهم فاصبحوا في البلاد قد تاهوا
كذاك من يسخط الاله بما يرضى به العبد يجزه الله
سبحان من دانت الملوك له اشهد ان لا اله الاهو
طوبى لمن تاب بعد غرته فتاب قبل الممات طوباه
مسعودی گوید این شعر را صالح اعرابی گفته است :
لقد خان هذا الدهر ابناء برمك وای ملوك لم تخنها دهورها
الم يك يحيى والى الأرض كلها فاضحی کمن وارته منها قبورها
و این شعر منصور یمنی است در حق ایشان .
اندب بني برمك لدنيا تبكى عليهم بكل واد
كانت بهم برهة عروساً فاضحت الارض في حداد
و این شعر را دعبل خزاعی گوید :
ألم ترصرف الدهر في آل برمك وفي ا بن نهيك والقرون التي تخلو
لقد غرسوا غرساً كثيراً لغيرهم فما وجدوا في غرسهم لهم اهل
و نیز اشجع در حق ایشان گفته است .
قد سار دهر ببنى برمك ولم يدع فيهم لنا لقيا
كانوا أولى الخير وهم اهله فارتفع الخير عن الدنيا
مسعودی در مروج الذهب میگوید مدت دولت بر امکه وسلطان و ایام نضره حسنه ایشان از هنگام خلافت هارون الرشيد تا قتل جعفر برمکی هفده سال و هفت ماه و پانزده روز بود و شعرای روزگار در مراثی ایشان شعرها بگفتند و قصائد سرائیدند از آنجمله این اشعار علی بن ابی معاذ میباشد .
يا ايها المغتر بالدهر والدهر ذو صرف و ذو غدر
لا تا من الدهر وصولاته و كن من الدهر على حذر
ان كنت ذا جهل بتصريفه فانظر الى المصلوب بالجسر
فان فيه عبرة فاعتبر يا ذالحجي والعقل والفكر
و خذ من الدنيا صفا عيشها واجر مع الدهر كما يجرى
كان وزير القائم المرتضى وذا الحجا والفضل والذكر
وكانت الدنيا باقطارها اليه في البروفي البحر
يشيد الملك بآرائه وكان فيه نافذ الامر
فبينما جعفر في ملكه عشية الجمعة بالقمر (1 .در سابق گذشت که صحیح «عمر» است در نسخه چاپی مروج الذهب ط بیروت نیز «بالعمر» بود . )
يطير في الدنيا باجناحه يأمل طول الخلد و العمر
اذ عشر الدهر به عثرة يا ويلنا من عثرة الدهر
وزلت النعل به زلة كانت له قاصمة الظهر
فغودر البائس في ليلة السبت قتيلا مطلع الفجر
و أصبح الفضل بن يحيى وقد احيط بالشيخ وما يدرى
وجيىء بالشيخ و اولاده يحيى معاً في الغل" والاسر
و البرمكيين و اتباعهم من كان في الافاق والمصر
كانما كانوا على موعد كموعد الناس الى الحشر
واصبحوا للناس أحدوثة سبحان ذي السلطان والامر
حموی (۱. مکرر گذشت که یاقوت حموی مؤلف معجم البلدان است وصفی الدین بغدادی آنرا بنام مراصد الاطلاع مختصر نموده است.) در مراصد الاطلاع می نویسد بر امکه نسبت بآل برمك وزراء نامدار روزگار محله در بغداد بود و هم قریه ایست که آنجا را بر امکه گویند .
عال در کتاب اخبار الدول مینویسد که صاحب كتاب نزهة النفوس نوشته است اخبار برامکه بسیار است و برای هر مورخی شایسته است که صفات و حالات و مجاری روزگار ایشانرا طر از تاریخ خود نماید زیرا که در خواندن و شنیدن و دانستن آن پنج فائده است اول اینکه هر شخص بخشنده کریمی چون از جود و کرم ایشان بشنود در بخشش وجود خود می افزاید دوم اینکه چون مردم بخیل بشنوند نفس خود را مكلف بجود مینمایند و کرم برخود میبندند و تن خود را بحلیه جود می آرایند سیم اینکه ادبای روزگار از طرز آداب حسنه ایشان می آموزند و در مقامات مناسبه بکار می بندند چهارم اینکه کسانیکه بدنیای خود و متاع ومراتب و منازل و احتشامات دينويه مغرور میشوند چون آنحال نکبت شدید ایشان را بعد از اقتدار و سلطنت مدت مدید ایشان بنگرند بر مکاید ادوار و دهور داناشوند و از باره غرور بزیر آیند پنجم اینکه هر کسی را روز محنتی بعد از عزت و نکبتی بعد از دولت پیش آید و سخت گردد باین جماعت و انقلاب حالات ایشان نگران شود و تاسی جوید و بخداوند پاینده پناهنده گردد .
بنده حقیر گوید اگر بر وقایع ایام رشید و حالات او بتعمق بنگرند باز می نماید که هارون الرشید را دانشی همایون و خردی رشید و مغزی نغز نبوده است و اغلب حالات و اطواری که از وی ظهور میگرفته است ضد آن يك بوده است و بیشتر کارهای او بافراط و تفریط می گذشته است و آنچه در پهنه پندار می آورده است و در آن ثبات می ورزیده است آن نیز از جاده عقل بیرون بوده است و بطشی شدید و عزمی غیر سدید داشته و حرص و آز او چندان بوده است که از برای تحصیل آمال خود از هیچ گونه معصیتی اجتناب نمی جسته است اگر قتل امام و ذریه امام را متضمن میگردیده است بدیهی است آنکس که مدام بشرب مدام بگذراند و در مهام يك قسمت عمده انام سلطنت داشته دائماً هر گونه مطالب ومآرب وحوادث و سوانح يك نيمه جهان در خدمتش معروض گردد و با گروهی جواری مغنیه آن مجلسها بسازد و همه ساله یا اقامت حج کند یا غز و بسپارد حالت قوت متخیله او چه تاب وطاقت خواهد داشت و البته خلل در عقل او راه کند چنانکه در اکرام الناس می نویسد هارون الرشید در پایان روزگار بمرض حرص و طمع گرفتار وقوه عاقله اش مستهلك شد و پس از برافکندن برمکیان پریشانیها و بی سامانیها در مملکت روی کرد و کارهای نا کردنی بکرد، یکی از آنها نشاندن فضل بن ربیع بجای یحیی برمکی بود و با اینکه بمیل خود کرد پشیمانی او را در سپر دوگاه بگاه او را دشنامهای صریح میداد و می گفت چنین ناشایسته را بجای چنان شایستگان برگزیدم لاجرم از وزارت او كار ملك و دولت من بپایان آمد این بود که مأمون چون خلافت یافت اغلب افعال ناسنجیده هارون را آشکارا برانداخت و ازین روی خلافت او استقامت گرفت و خلق بدو معتقد شدند
معلوم باد کتاب تاريخ اكرام الناس تأليف ضياء برنی که منتشر شده است و این بنده بحکایات او اشارت کرده است او لا غالب حکایات او مطابق روايات كتب معتبره است و بعضی را با دیگر روایات اندك مخالفتی است ثانیاً بعضی از قدمای مصنفین در کتب خود بکتاب او اشارت و از حکایات او نقل کرده اند مثل صاحب کتاب بحیره که متجاوز از سیصد سال قبل بوده است دیگر اینکه او خود می نویسد که ابو محمد عبد الله بن محمد که مترجم اول اخبار برامکه بود بعد از محمد بن حسين بن عمر هروی این ترجمه باین سلاست و روانی ترتیب کرده و از فضلاء بغداد بعبارت عربی جمع کرده است و من آنرا بحکم فرمان اعلی بپارسی ترجمه کرده ام البته چون مردم بخيل و ممسك را این گونه اخبار بگوش برسد چون برخلاف طبع ایشان است تنك نفس گردند و منکر شوند و نیز در همه جهان پوشیده نیست که پادشاه دین دار سلطان محمود سبکتکین غازی تا چند نازک مزاج و راستی خواه است در جمله ربع مسکون هیچکس را آن زهره نباشد که از کریمان زمان داستانی بدروغ ترجمه نماید و از نظر اعلی بگذراند تا داستانی بدرستی و راستی روی نداده باشد بترجمه نمی توان رسانید در هر صورت اگر وزرای خردمند هوشیار و سلاطین کامکار و امرای جهان بر این نمونه داستان باستان بگذرند و بچشم دانش بنگرند بسیاری چیزها دریابند که در گذر روزگار و هنگام کاربکار ایشان آید و بی گمان از خواب خویشتن ستائی و بی خبری وستم رانی بیدار شوند و بروخامت عاقبت بیندیشند و از نتایج افعال نيك و بدو ظلم و عدل بیشتر آگاهی گیرند و بندگان خدای را در حضرت خدای عزیز دانند و عزیز بدارند و پاداش هر کاری را البته در مکمن غیبت آماده بدانند و از آنچه سزای نیکو نبخشد برکنار شوند و نام نيك وفرجام نیکو را بر همه چیز ترجیح دهند و تا ممکن باشد ارذال ناس را با ابدال برابر ندانند و پست را بر بلند و نادان را بردانا وظلمت را بر نور ترجیح ندهند و در فیصل امور از عجلت و شتاب بپرهیزند و بعقل و حزم کار فرمایند تا هر دو جهان را بخوبی و خوش بختی در سپارند و از میوه کامکاری و نامداری برخورداری گیرند اگر چه این فصل که باحوال برمکیان اختصاص گرفت مفصل و مطول باشد لکن برای جامعیت احوال این جماعت و تبصره و عبرت آیندگان و دستور کارفرمایان مضایقت نرفت والعلم عند الله
ص106