ناسخ التواریخ زندگانی حضرت علی بن موسی الرضا علیه السلام (جلد سیزدهم)  ( صص 242-234 ) شماره‌ی 4290

موضوعات

سيره امام رضا (عليه السلام) > سيره علمی و فرهنگی امام > سيره فرهنگی امام رضا (عليه السلام) > تلاش برای دفاع از امامت در قالب مناظره

خلاصه

ن

متن

 

بیان مکالمه امام رضا در باب امامت در حضور مأمون با یحیی بن ابی ضحاك سمرقندی

در عیون اخبار و بعضی کتب دیگر روایت شده است که از حضرت امام رضا در محضر مأمون مکالمه با يحيى بن ابى ضحاك سمرقندی روی داده است و محمد بن یحیی صولی میگوید که از حضرت امام رضا الخبرى مختلف الالفاظ از راویانی حکایت شده است اما من این خبر را نقل میکنم و بمعانی آن باز می گردانم هر چند الفاظش مختلف باشد .

راقم حروف میگوید ازین کلمات صولی میتوان دانست که حال رواه در نقل اقوال و الفاظ مبارکه پیغمبر و ائمه و کثرت دقت و تفحص در صحت و سقم خبر باراوی بچه میزان بوده است که در این خبر که شاید در رواه یا الفاظ آن اندك تأملی میرفته است این عنوان را می نماید و نقل به معانی می کند .

بالجمله ميكويد حال مأمون در باطن چنان بود که دوست میداشت حضرت امام رضا را در مجالس مناظرات و احتجاجات و سؤالات راجوبه سقطه روی دهد و مغلوب شود و طرف برابر را غلبه پدید آید اما در ظاهر با مردم چنان می نمود که بر خلاف این را میخواهد و طالب غلبه و علو آ نحضرت است پس جماعت فقهاء و متکلمین روزگار در پیشگاهش حاضر شدند مأمون پوشیده به آنجماعت پیام فرستاد که با حضرت رضا در امر امامت مناظرت نمایند .

امام رضا با ایشان فرمود « اقتصروا علي واحد منكم يلزمكم ما لزمه» از میان خود یکتن را که مجاز و اعلم میدانید برای مناظرت برگزیده نمائید بدان شرط که هر چه بروی لزوم جست شما را نیز لزوم افتد یعنی او را وکیل خود سازید ور دو قبول و تصدیق و تکذیب او را هر چه روی داد برگردن خودتان نیز ثابت شمارید و در مقام انکار بر نمائید. آنجماعت بمناظرت مردی رضا دادند که معروف به يحيى بن ابى الضحاك سمر قندى بود و در آنزمان در عرصه خراسان در فن کلام و مناظرت مانندی نداشت چون برای مناظرت منتخب گشت امام رضا فرمود ای یحیی آنچه میخواهی بپرس عرض کرد در امر امامت تکلم مینمائیم چگونه ادعا میفرمایی برای کسی امامت را که امام نبوده است و فروگذار می شود کسیکه

امام است و رضای مردم در حقش روی داده است .

امام رضا در جواب فرمود : « یا یحیی اخبرني عمن صدق كاذباً على نفسه او كذب صادقاً عن نفسه يكون محقاً مصيباً ام مبطلا مخطياً ، اى يحيى خبر ده با من از کسیکه خود را تصدیق کرده باشد و حال اینکه کاذب باشد یا اینکه خود را تکذیب کرده باشد با اینکه صادق باشد آیا چنین کسی در ادعای خود محق است و اجابت حق کرده باشد یا مبطل است و بخطا رفته است .

 یحیی چون این سخن بشنید خاموش گشت و زبان از سخن بر بست مأمون گفت جوایش را بازگوی یحیی گفت بهتر این است که امیر المؤمنین از جواب این سخن معفو بدارد مأمون عرضکرد یا ابا الحسن ما را از غرض در این مسئله عارف بگردان .

فرمود: «لا بد ليحيى من ان يخبر عن ائمته انهم كذبوا علي انفسهم اوصدقوافان زعم انهم كذبوا فلا امانة لكذاب و ان زعم أنهم صدقوا فقد قال اولهم وليتكم ولست بخير كم و قال تاليه كانت بيعته فلتة فمن عاد لمثلها فاقتلوه فوالله ما ارضى لمن فعل مثل فعلهم الا بالقتل فمن لم يكن بخير الناس و الخيرية لا تقع الا بنعوت منها العلم و منها الجهاد و منها ساير الفضائل وليست فيه و من كانت بيعته فلتة يجب القتل علي من فعل مثلها كيف يقبل عهده الى غيره و هذا صورته ثم يقول علي المنبر ان لي شیطاناً يعتريني فاذا مال بی فقومونی و اذا اخطأت به فارشدوني فليسوا ائمة بقولهم ان كان صدقوا او كذبواء .

برای یحیی چاره نیست از اینکه از امام های خود خبر بدهد باینکه ایشان در آنچه گفتند و ادعا نمودند برخویشتن دروغ بستند یار است گفتند پس اگر گمان ) میکند دروغ بستند امانت و امامتی برای دروغگوی نشاید و اگر گمان مینماید ر است گفتند همانا نخستین ایشان ابوبکر چون خلافت یافت بر فراز منبر در حضور جماعت گفت من والی امر شما شدم و حال اینکه بهتر از شما نیستم و پس از ابوبکر تالی و دومین که عمر باشد گفت بیعت ابی بکر فلته یعنی بدون تدبر وروية روي داد و لغزشی واقع شد و هر کس عود نماید بسوی این بیعت او را بکشید سوگند با خدای تعالي عمر پسندیده نداشت برای کسیکه عمل او مانند عمل آنها باشد مگر قتل را پس کسیکه بهترین از تمامت مردم بهتر نیست و این بهتر بودن حاصل نمی گردد مگر بیاره ای صفات که یکی از آنها علم و بعضی جهاد في سبيل الله و برخی سایر می گردد قتل بر کسیکه مثل آن عمل و قبول بیعت بدون تدبر و روية برايش روى فضایل است و این جمله در او نبود و کسیکه بیعت او فلته روی داده باشد واجب داده باشد .

و برای چنین کسی که حالت او در بیعت با او باین روش و فلته باشد چگونه عهد و امامت او برای دیگری غیر از خودش مقبول تواند گشت و صورت حال وی چنین باشد و پس از آن بر فراز منبر میگوید که مرا شیطانی است که مرا عارض میشود هر وقت بمن میل نمود شما مرا براه راست بدارید و هر وقت خطا کردم مرا ارشاد کنید .

پس این مردم با این سخنان و بیاناتی که خودشان در حق خودشان میکنند امام نتوانند بود اگر راست گوی با دروغ گوی باشند یعنی در هر صورت امامت را نشایند پس جواب این مسئله نزد یحیی چیست یعنی چه جوابی برای یحیی باقی میماند که بتواند لب بسخن باز کند مأمون ازین جواب امام رضا در عجب شد و گفت ای ابوالحسن در روی زمین هیچکس نیست که بتواند باین نیکوئی سخن کند و جواب گوید .

ابن شهر آشوب در مناقب باین خبر اشارت کند و باندك تغییری مرقوم میدارد و میگوید بعد از آنکه یحیی عرض کرد بلکه تو سؤال فرمای یا ابن رسول الله تا مرا بشرف این سؤال مشرف فرمائی فرمود يا يحيى ما تقول في رجل ادعى الصدق لنفسه و كذب الصادقين ايكون صادقاً محقاً في دينه ام کاذباً» چه گوئی در حق مردیکه خویشتن را صادق خواند و صادقان را کاذب شمارد آیا چنین کسی در دین خود از روی صدق و حق است ؟ یحیی جوابی نداد و مدتی خاموش بماند مأمون گفت اي يحيى جواب رضا الله را بده گفت ای امیرالمؤمنین رشته سخن مرا قطع فرمود مأمون روی بامام رضا آورد عرض کرد این چه مسئله است که یحیی اقرار نمود که سخنش در این مسئله قطع شده و جوابی ندارد فرمود اگر یحیی چنان گمان میکند که تصدیق صادقان را مینماید پس امامتی نخواهد بود برای کسیکه خودش بر منبر رسول خدا بر نفس خودش اقرار بعجز خود نمود و گفت : وليتكم ولست بخير كم و الامير خير من الرعية والى امر شما شدم و حال اینکه از شما بهتر نیستم و شرط امیر این است که بهتر از رعیت باشد تا نفوذ حکم و اطاعت امرش را علتی باشد. و اگر یحیی گمان میکند که تصدیق صادق را مینماید پس امامت برای آن کس که بر منبر رسول خدای شهادت میدهد بر نفس خود که مرا شیطانی است که بر من غلبه میکند نخواهد بود چه شیطان در امام نیست و اگر یحیی گمان میبرد

که تصدیق صادقان را میکند یعنی تصدیق امامت ایشان را می نماید پس امامت نیست برای کسی که صاحب او بر او اقرار می نماید و میگوید امامت ابی بکر فلته روی داد ، خداوند از شر این خلافت نگاهداری فرماید پس هر کسی بمانند این خلافت بازگشت گیرد بکشید او را .

در این حال مأمون نعره بر آن جماعت کشید تا جملگی پراکنده شدند پس از آن روی با بنی هاشم آورد و گفت آیا با شما نمی گفتم که با رضا الله فتح الباب مناظرت و مکالمت نکنید و بر حضرتش فراهم نگردید چه علم این جماعت از رسول الله است .

راقم حروف گوید در کتب لغت نوشته اند در کلام عمر و كانت بيعة ابي بكر فلتة وفى الله شرها ، بيعت ابی بکر ناگاه روی داد خدای تعالی مردمان را از شر این بیعت نگاهداری فرماید فلتة بمعنى وقوع امری است بدون تدبیر و رویت و فلتة هر چیزی است که آدمی بدون تدبير و روية و تفكر بناگاه بجای آورد و در حدیث وارد است « شيعتنا ينطقون بنور الله و من يخالفونهم ينطقون بتفلت، شيعيان بنور خدا نطق میکنند یعنی بروشنائی نور الهی و فروز قلب تکلم و تنطق مینمایند و از روی ظلمت وضلالت سخن نمیرانند و کسانیکه با شیعیان ما مخالف هستند تکلم ایشان از روی تفلت یعنی عدم فکر و تدبر است و فلتات جمع فلتة بمعنى زلات و لغزشها است خیلی دریغ باید خورد مثل جناب عمر بن الخطاب با آن هوشمندی و تجربه و اطلاعات وافیه و سیاست و جد و جهد و فتوحات که در زمان او روی داد چگونه بایستی غفلت کند و این سخن فرماید زیرا که خلافت جناب ابی بکر صدیق را که بدستیاری اجماع تصدیق مینمایند یکی از آن اشخاصی که حاضر و بر خلافت ابی بکر مصدق بودند خود جناب عمر بود و بعد از آنکه این خلافت را میگوید فلته بود در حقیقت بطلان اجماع و تكذيب تصدیق ایشان را و خودش را مینماید

و باز میرساند که تمام آن جماعتی که در بیعت جناب ابي بكر حاضر ومصدق شدند مردمى بدون قوة فكرية و تدبرية و عاقله بودند و اعتنائی در صحت و سقم امور دینیه و احکام الهیه و اوصاف خلافية نداشتند و تصدیق و تصویب ایشان حتی خود جناب عمر از مقام اعتماد و اعتبار و اختیار و انتخاب و صواب خارج است و هر کس باینگونه بخلافت رسد واجب است قتل او و شما بقتل او مأمورید در اینصورت که خود جناب عمر تکذیب خلافت جناب ابی بکر را با حالت اجماع بکند پس چگونه وقتی که ابوبکر جزاه الله تعالى عن قوله خير الجزاء فرمود «اقيلوني فلست بخیر کم و علی فیکم دست از من بدارید و بخلافت من سخن مکنید من از شما بهتر نیستم و حال اینکه علی در میان شما است و اگر این سخن را از روی قبول باطن و صدق عقیدت فرمود پس خود را در خور امامت ندانسته است و اگر بیرون از صدق بود کسیکه صادق نباشد امامت را نشاید و بانگ دا فیلونی اقیلونی آبی بکر چون بلند گرديد خشمناك شد و با کمال تندی و تیزی که در خور مخاطبه با خلفا نیست گفت ای ناکس اخرس ازین منبر فرود شو و چون ترا نیروی احتجاج با مردم قریش نیست از بهر چه بر این منبر صعود دادی و جای کردی سوگند با خدای تصميم عزم داده ام تا سالم مولای ابی حذیفه را بجای تو بنشانم و این خلافت را بدو اختصاص دهم ابو بکر خاموش و غمگین از منبر فرود آمده دست عمر بدست گرفت و بسرای خود اندر شد و چون عمر بسی زيرك بود و نگران شد که ابو بکر خليفه عصر خواستار اقالت شد و گفت جایی که علی است بخلافت و امامت ترجیح دارد .

و ازین سخن معلوم شد که بعد از آنکه علی الله بر ابوبکر که در آن زمان بر حسب اجماع بخلافت بر نشسته و امارت مسلمانان و نیابت رسول خدای را تحصیل کرده بتصديق و اذعان خود جناب ابی بکر صدیق برتری و فزونی دارد البته بر سایر اصحاب و است که یکی از آنجمله خود عمر است بطریق اولی اولویت دارد گذشته از آنکه با آنهمه فضایل و مناقب و شئونات امير المؤمنين ومراتب منصوصيه آنحضرت که یکی از آنجمله را خود ایشان دارا نبودند البته مسلمانان روی بدو کنند و جناب ابی بکر معزول شود و هیچوقت نوبت خلافت بعمر و دیگران فرسد و اختصاص با بنی هاشم افتد این بود که در چشم و دهان ابو بکر حلیم برفت و اگر چنین نمیکرد هرگز بمراد خود امیرسید .

و این کار یکی از تدابیر عجیبه عمری بود معذلك از حیثیت دیگر با کمال فراست و کیاست بواسطه غلبه خشم و چیزکی نفس اماره که موجب خیر کی چشم و کری گوش است و جناب عمر بن خطاب بواسطه شدت تعصب و شرهی که در فصول و اصول امور و فیصل و صیقل مسائل داشت چون خشمگین شدی کلمات و حرکات و افعالی از وی ظاهر شدی که از آن پس بر کردار خود واقف و نادم شدی در این موقع نیز چند کار کرد یکی اینکه کلام خلیفه عصر را مقرون به بیهوده گی و خرافت شمرد دیگر اینکه او را از منبریکه که خودش و جمعی او را بر آن جای داده بودند فرود آورد و به پستی و ناکسی برشمرد و اگر با جناب عمر می گفتند اگر جناب ابی بکر باین صفت موصوف بود از چه روی آنهمه زحمت و محنت بر وجود تعصب نمود خود وارد آوردی و او را بخلافت بر نشاندی وعليه را با آن مناقب و براهین و سبقت و نصوص وارده و شهادت و نصرت اصحاب خاص رسول الله الله منزوی ساختی و اگر چنین نبوده پس چرا او را به آنچه دروي نبود مذموم و موسوم و موصوف نمودی و شأن و مقام خلافت و خلیفه را از دست بگذاشتی و چنانکه گفتی هر کس بخواهد به خلافت فلتة نايل شود او را واجب - القتل شمردى .

دیگر اینکه از چه روی خلافت رسول خدای را با آن عز و شرافت و ابهت و عظمت را این چند خوار مایه شمردی و گفتی همیخواهم بجای تو سالم غلام حذیفه را بنشانم و اگر در خلافت ابی بکر مستند باجماع امت هستی چگونه در این موقع میل شخصی خود را در خلیفه ساختن سالم مقرون بصحت و سلامت خواندی و کافی دانستی و چگونه تصدیق و تصویب و توصیه خودت را کافی شمردی و آن تصدیقات و تنصيصات و تخصیصات و تصریحاتی را که در حق علی بود و اصحاب کبار نیز شاهد و مذعن بودند تا دیده شمردی و چگونه در باره خودت وصیت و تصدیق ابی بکر را که خود گوئی خلافتش فلته بود صحیح و کافی دانستی و بسخنان دیگران که تصدیق نمی کردند و از بزرگان اصحاب بودند اعتنا ننمودي وتصديق ابي بكر را که بر حسب معنی او را واجب القتل شمردی برای خود محل اعتماد دانستی وفي الحقيقة خود را بقول و اشارت و حکم خودت خلیفه زور خواندی و واجب القتل گردانیدی .

بلي يك جواب برای ابوبکر و عمر و دیگران هست که چون عصمت را شرط امامت ندانند و سلطنت و خلافت را یکسان شمارند و خطا و لغزش و فراموشي و عصیان را برای خلیفه جایز دانند آنوقت این امر را چندان غرابت و استعجابی نخواهد بود. از این است که جناب ابی بکر در حال خلافت بر منبر نبوت مخبر رسول خداى الا الله بدون ملاحظه و تفکر و تأمل فرمودند مرا شیطانی است که فریب میدهد مرا پس هر وقت کار بعدل و اقتصاد سپارم با من همراهی کنید و چون بر طریق عصیان روم از من کناری کنید و اگر از طریق هدایت بگردم به راه راست بازم بدارید .

پس با این کلمات اگر معنی خلافت چنانست که مردم شیعی پندارند بایستی مانند جناب ابى بكر قبول خلافت و دعوی امارت مسلمانان را هرگز آرزومند نشود و خود را مستحق آنمقام نشمارد چه آنکس که دستخوش وساوس شیطانی و کشاکش نفسانی باشد و گاهی بخطا و عصیان و گاهی بصواب و برهان رود چگونه احکامش مانند حکم آنکس که خلیفه اوست میشود که عبارت از رسول خدای است متبع و اطاعتش واجب و مخالفتش كفر و معصیت خواهد بود و این در صورتی است که بر تمام ابنای آنروزگار تقدم و اعلمیت داشته باشد و در علم و جهاد و سایر فضایل که خداوند عالم بر شماره و مقدارش آگاه است پیشی و بیشی بجوید تا بتواند لیاقت جلوس بر مسند پیغمبر و امارت مسلمانان و مؤمنان را از روی لیاقت و استحقاق تحصیل نماید و جلوس بر آن مسند موجب و زرو و بال و وخامت حال و مفاسد امور امت نشود پس این جلوس و این حکومت و امارت را بر سبیل سلطنت و فرمان فرمائی دیگر فرمانفرمایان بباید دانست که در فیصل هر امری محتاج باشارت و تصویب عقلا و امرای عهد خود هستند و اگر خواهند برأی و اندیشه خود متکی و مستبد گردند در اندک زمانی فاسد و معزول و مقتول گردند و میتوان در این موقع گفت جناب صدیق با کمال انصاف سخن کرده است و مردم را در فیصل امور با خود شريك و سهیم گردانیده است بلکه ایشانرا بر خود ترجیح و تفضیل داده است و چاره خطا و معصیت و لغزش خود را از ایشان خواسته است . و اگر فی الحقیقه خلافت را به آن معنی میدانست و حضار را بر خود ترجیح میداد بایستی از منبر فرود آید و خلافت را بهر کسیکه از وی اشرف و اعلم واكمل بود تفویض نماید و اگر جز این کردی مرتکب فعل حرام شدی . جناب عمر نیز بر این منوال بود و این خلافت راعین سلطنت میدانست از این روی بود میفرمود همیخواهم با سالم غلام حذیفه گذارم یا وصایت ابی بکر را در امر خلافت خود کافی میدانست و چون این بیان مسجل گردید پس خلافت رسول خدای تعالی که با عصمت توام است. وه لولا الامام لساخت الأرض باهلها، چنانکه در مقامات عديده وعرض ادله قاطعه وجود اینگونه خلیفه معصوم که محفوظ از خطا و سهو و نسیان و عصیان باشد واجب است در جای خود باقی و ثابت است و منافاتی با امور سلطنت ظاهریه ندارد.

ص242

مخاطب

جوان ، میانسال ، کارشناسان و صاحبنظران

قالب

سخنرانی ، کتاب معارفی