و هر چند آیه بر زبانها مذکور است و در کتابها مسطور از مناقب و فضایل رضا (ع) اندکی است از بسیار و قطره ای است از بحر زخار این مختصر را گنجایی آنها نیست لاجرم بر بعضی از کرامات و خوارق عادات به اقتصار باید گفت: مأمون وی را ولیعهد خود ساخت. هرگاه که قصد ملاقات مأمون کردی خادمان حاجبان استقبال وی کردند و پرده ای را که بر درگاه مأمون آویخته بودی بالا داشتندی تاوی درآمدی.
و آخر الامر بنابر تقابل که میان اصحاب نفس و هوا و ارباب صدق و صفا می باشد ایشان را نفرتی از رضا (ع) واقع شد با یکدیگر اتفاق کردند که من بعد، بر قاعده معهود استقبال وی نکنند و پرده را بالا برندارند. چون دیگر بار رضا (ع) آمد و ایشان نشسته بودند بی اختیار برجستند و استقبال کردند و پرده را بالا داشتند. چون وی درون رفت با یکدیگر گفتند: «این چه بود که ما کردیم؟ دیگر بار اتفاق کردند: «بار دیگر این نکنیم. چون کرت دیگر آمد برخاستند و سلام کردند، اما در برداشتن پرده توقف نمودند. خدای تعالی بادی بر انگیخت که آن پرده را برداشت، پیش از آنکه ایشان بر میداشتند چون وی درآمد آن باد ساکن شد و چون قصد بیرون آمدن کرد. باز آن باد برخاست و آن پرده را بالا برد آن جماعت چون آن را دیدند، گفتند: «هر که را خدای تعالی عزیز گرداند هیچ کس خوار نمی تواند کرد و به عادت معهود خود عودت کردند.
و از آن جمله آن است که دعبل خزاعی رحمة الله تعالى علیه که از شعرای فصيح أن عصر بود گوید چون من آن قصیده را گفتم مدارس آيات خلت من تلاوة .... آن را پیش رضا (ع) بردم در خراسان در آن وقت که ولیعهد مأمون بود. چون آن را بخواندم، استحسان کرد و فرمود: این را پیش هیچ کس دیگر مخوان مگر که من گویم و خبر من به مأمون رسید مرا طلب داشت و احوال من پرسید. پس گفت: «قصیده مدارس آیات را بخوان من تعلل کردم فرمود که رضا (ع) را حاضر کردند. گفت: «یا ابا الحسن! دعبل را از قصیده مدارس آیات پرسیدم، نخواند.»
رضا (ع) فرمود: ای دعبل بخوان» بخواندم. استحسان نمود و پنجاه هزار درم عطا داد و رضا (ع) نیز نزدیک به این عطا داد. من گفتم یا سیدی، می خواهم که مرا از جامه های خود چیزی ببخشی تا کفن من باشد مرا پیراهنی داد که پوشیده بود و ردا داد به غایت لطیف و فرمود: اینها را نگاهدار که به آن از آفات نگاه داشته خواهی شد. بعد از آن قصد مراجعت به عراق کردم در راه بعضی از قطاع الطریق بیرون آمدند و قافله ما را غارت کردند چنان که با من پیراهنی کهنه ماند و بس و بر هیچ چیز چندان حسرت نداشتم که بر آن پیراهن و در آن سخن که رضا (ع) فرموده بود: «این را نگاهدار که به آن نگاه داشته خواهی شد، متفکر بودم ناگاه دیدم که یکی از آن دزدان بر اسب من سوار و جامه بارانی من در بر آمد و نزدیک من بایستاد، منتظر آنکه اصحاب وی جمع شوند و این بیت را خواندن گرفت مدارس آيات خلت من تلاوة» و گریه آغاز کرد.
با خود گفتم عجب است که این دزد محبت اهل بیت رسول می ورزد. پس طمع کردم که پیراهن رضا به دست من آید وی را گفتم یا سیدی، این قصیده را که گفته است؟» گفت: تو را با این چه کار؟» گفتم: مرا در این سری هست که خواهم گفت. گفت: صاحب این از آن مشهور تر است که کسی نداند گفتم: «کیست آن؟» گفت: دعبل بن علی، شاعر آل محمد (ص) گفتم: «والله که دعبل منم و این قصیده را من گفته ام.» استبعاد بسیار کرد و اهل قافله را طلب کرد و از ایشان استفسار حال نمود. همه گواهی دادند این دعبل است. هر چه از قافله گرفته بود همه را باز پس داد و هیچ نگاه نداشت و ما را بدرقه کرد و از محل خطر گذرانید. پس من و آن قافله به برکت آن پیراهن و از آن بلا برستیم و نگاه داشته شدیم.»