و در این قصیده در بعضی روایات پنجاه بیت زیادت است و در آنجا ذکر قبور اهل بیت کرده است و چنین روایت است که در آن قصیده به این بیت رسید:
و قبر ببغداد لنفس زكية تضمنها الرحمن في الغرفات
امام رضا (ع) فرمود: «ای دعبل بدین موضع بیتی دیگر الحاق کنم که قصیده تو به آن تمام شود؟» گفت: «بلی یا بن رسول الله!» فرمود:
و قبر بطوس يا لها من مصيبة قَدْ أَو قد الاحشاء في الحرقات
(از مصیبت مزبور درون و احشاء را آتش می زند)
دعبل پرسید: این قبر که خواهد بود، یا بن رسول الله؟
فرمود: «قبر» من زود بود که توس محل آمد و شد دوستان و محبان اهل بیت شود. هر که مرا زیارت کند در این غربت با من باشد در درجه من در روز قیامت آمرزیده.»
و از آن جمله آن است که ابو اسماعیل سندی گفته است: «به رضا (ع) در آمدم و یک کلمه از عربی نمیدانستم بر وی به لغت «سند» سلام ،گفتم وی به همان لغت جواب داد. بعد از آن از وی سؤالات کردم به زبان سندی وی از همه به همان زبان جواب گفت. چون بیرون می آمدم گفتم: من زبان عربی نمیدانم دعا کن تا خدای تعالی مرا به دانستن آن ملهم گرداند. آن حضرت در حق من دعا کرد.
و از آن جمله خوارقی است که از اباصلت هروی روایت کرده اند و آن چنان است که اباصلت گفته است: روزی پیش رضا (ع) ایستاده بودم، با من گفت: «در این قبه رو که قبر هارون الرشید در آنجاست و از چهار جانب آن خاک به خاک بیار» رفتم و به موجب دستورشان خاک آوردم ببویید و بینداخت و گفت: «زود باشد که اینجا برای من حفر قبر کنند و سنگی ظاهر شود که اگر هر کلنگی که در خراسان است بیارند، آن را نتواند کند. بعد از آن فرمود: از فلان موضع خاک بیار.» آوردم. فرمود: «از برای من در آن موضع حفر کنند .... بعد از آن فرمود: ای اباصلت! فردا بر مأمون در خواهم آمد. اگر چنانچه به در آیم و چیزی بر سر خود پوشیده باشم، با من سخن گوی و اگر چیزی بر سر خود انداخته باشم با من سخن مگوی.»
اباصلت گوید که چون رضا (ع) با مداد کرد جامه ها بپوشید و منتظر بنشست تا غلام مأمون به طلب او آمد بر مأمون درآمد و در پیش مأمون طبقهای میوه نهاده بودند و خوشه انگور در درست داشت و میخورد چون وی را دید از جای برجست و وی را معاشقه کرد و بر میان دو چشم وی بوسه داد و وی را بنشاند و آن خوشه انگور را به وی داد و گفت: یا بن رسول الله از این انگور خوب تر دیده ای؟» فرمود: «انگور نیکو در بهشت باشد. پس مأمون گفت: از این انگور بخور فرمود: «مرا معاف دار.» مأمون مبالغه کرد و گفت: «مانع چیست؟ مگر ما را متهم می داری؟» و آن خوشه را بستند و بعضی از آن بخورد و دیگر بار به رضا (ع) داد. دو سه دانه از آن بخورد و بینداخت و برخاست مأمون گفت: «به کجا میروی؟ فرمود: «به آنجا که فرستادی!» و چیزی بر سر مبارکش انداخته و بیرون آمد. طبق دستور مبارکش با وی سخن نگفتم.
به سرای خود درآمد و بفرمود تا در سرای ببندند و بر فراش خود بخفت و من در میان سرای ایستادم غمگین ناگاه دیدم که جوانی درآمد خوب روی و مشک و موی بسیار شبیه رضا (ع) پیش وی دویدم و گفتم از کجا درآمدی که در بسته بود؟ فرمود: «آن کس مرا در آورد که به یک ساعت از مدینه آورد. پرسیدم که: «تو کیستی؟» فرمود: من حجت الله محمد بن علی و پیش پدر درآمد و مرا نیز گفت: «در آی.» چون رضا (ع) وی را بدید برخاست و معانقه کرد و به طرف سینه خود کشید و میان دو چشم وی ببوسید وی نیز روی بر روی پدر خود نهاد و با وی سخنان پنهانی گفت که من ندانستم بعد از آن رضا (ع) در گذشت.
محمد بن علی رضی الله عنه گفت: ای اباصلت برخیز و از خزانه آب و تخته بیار» گفتم: در خزانه نه آب است و نه تخته فرمود: هر چه تو را میگویم، به جای می آر. در خزانه رفتم آب و تخته یافتم بیرون آوردم و خواستم که وی را مدد دهم. فرمود: «ای اباصلت با من کسی دگر هست که مدد میدهد.» وی را غسل کرد و فرمود: «در خزانه جامه دانی است در وی کفن و حنوط بیرون آر. رفتم آنجا جامه دانی دیدم که هرگز ندیده بودم بیرون آوردم وی را تکفین کرد و نماز گزارد. پس گفت: تابوت بیار» گفتم بروم و نجار را بگویم تا تابوت را بتراشد.» گفت: «در خزانه رو رفتم تابوتی دیدم که هرگز ندیده بودم آوردم وی را در تابوت کرد و دو رکعت نماز آغاز کرد...
پس بفرمود: «برخیز و در بگشای بگشادم مأمون و غلامان بر در بودند، در آمدند گریان و اندوهگین گریبان می دریدند و تپانچه بر سر می زدند و مأمون می گفت: «یا سیداه فجعت بک یا سیداه بعد از آن به تکفین و تجهیز وی مشغول شدند و بفرمود تا به حفر قبر وی اشتغال نمایند. من در آن موضع حاضر شدم. هر چه رضا (ع) گفته بود، همه ظاهر شد. مأمون گفت: رضا چنانچه در حیات خود ما را عجایب می نمود در ممات خود هم می نماید.
اباصلت گوید که چون مأمون از دفن رضا (ع) فارغ شد، گفت: «آن کلام که گفتی مرا تعلیم کن» گفتم: «آن را همان ساعت فراموش کردم و راست گفتم. فرمود که مرا حبس کردند. مدت یک سال در حبس بماندم عیش من تنگ شد. گفتم: «بار خدایا، به حق محمد و آل محمد که مرا فرجی روزی کن هنوز دعا تمام نکرده بودم که محمد بن علی الرضا را دیدم که درآمد و گفت: تنگدل شدی ای اباصلت؟» گفتم: «آری والله.» گفت: «برخیز! بیرون بیا خارج شدم در حالی که حارسان و غلامان مرا می دیدند ولی نتوانستند که با من سخن گویند.
پس گفت برو در ضمان خدای تعالی و ودیعت او که دیگر به او نرسی و او به تو نرسد.» اباصلت گوید که تا این وقت مأمون را ندیده ام!( ۱. مؤلف سعی کرده است عین متن شواهد النبوة شيخ عبد الرحمان جامی عليه الرحمة را تقريباً بدون تصرف و تجزیه و تحلیل ذکر نماید تا خوانندگان محترم با صدق نوشته ها و گفته ها در آینده کتاب را مهر تأیید نهاده و به علت شیعه و عاشق اهل بیت بودن مرا از جانب انصاف و مروت نویسندگان خارج ندانند و آیندگان قضاوت دیگر نداشته باشند که این کتاب را یکی از محبان ثامن الحجج (ع) نوشته است، بلکه تلاش دارم هر چند قطره در برابر اقیانوس عظمت امام رضا (ع) این کتاب را با اسناد و مدارک متقن به رشته تحریر در آورم تا دعای خیر خوانندگان عزیز بدرقه راهم باشد. ان شاء الله.....)