پس رو به حضرت امام رضا الله کرد و گفت: می خواهم خود را از خلافت خلع نمایم و آن را به تو تفویض کنم.
حضرت فرمود: «اگر خلافت را خدا برای تو قرار داده است. جایز نیست به دیگری ببخشی و خود را از آن معزول کنی و اگر خلافت از تو نیست تو را اختیار آن نیست که به دیگری تفویض نمائی».
مأمون گفت: البته لازم است این را قبول کنی.
حضرت رضا الله فرمود: « من به رضای خود هرگز قبول نخواهم نمود».
تا مدت دو ماه این سخن در میان بود چنان که او مبالغه کرد حضرت چون غرض او را می دانست امتناع می فرمود چون مأمون از قبول خلافت آن حضرت مأیوس گردید گفت اگر خلافت را قبول نمی کنی پس ولایت عهدی را قبول کن تا بعد از من خلافت با تو باشد.
حضرت فرمود: « پدران بزرگوار من از رسول خدا به من خبر دادند که من پیش از تو از دنیا خواهم رفته مرا به زهر ستم شهید خواهند کرد و بر من ملائکه آسمان و ملائکه زمین خواهند گریست و در زمین غربت پهلوی هارون الرشید مدفون خواهم شد.
مأمون از شنیدن این سخن گریان شد و گفت: تا من زنده ام چه کسی میتواند تو را به قتل رساند یا اندیشه بدی نسبت به تو نماید؟
حضرت فرمود: «اگر بخواهم میتوانم بگویم چه کسی مرا شهید خواهد کرد؟».
مأمون گفت: غرض تو از این سخنان آن است که ولایت عهد مرا قبول نکنی تا مردم بگویند که تو ترک دنیا کرده ای.
حضرت فرمود: « از روزی که پرودگارم مرا خلق کرده است تا به حال دروغ نگفته ام و ترک دنیا برای دنیا نکرده ام. من غرض تو را می دانم».
مأمون گفت: غرض من چیست؟
فرمود: «غرض تو آن است که مردم بگویند علی بن موسی الرضا ال دنیا را ترک نکرده بود بلکه دنیا او را ترک نموده بود. اکنون که دنیا برایش فراهم شد از روی طمع خلافت ولایت عهدی را قبول کرد.
مأمون در غضب شد و گفت پیوسته سخنان ناگوار در برابر من می گوئی و از سکوت من ایمن شده ای به خدا سوگند که اگر ولایت عهدی مرا قبول نکنی گردنت را میزنم
حضرت فرمود: « خداوند متعال نفرموده است که من خود را به مهلکه اندازم اگر مجبورم مینمائی قبول می کنم به شرط این که کسی را نصب نکنم و احدی را عزل ننمایم، رسمی را بر هم نزنم و احداث امری نکنم بلکه از دور بر بساط خلافت نظر کنم.
مأمون به این شرط راضی شد پس حضرت دست به سوی آسمان برداشت و گفت: خداوندا تو میدانی که مرا اجبار نمودند و به ضرورت این امر را اختیار کردم پس مرا مؤاخذه مکن چنانچه دو بنده و دو پیغمبر خود یوسف و دانیال را مؤاخذه نکردی هنگامی که ولایت را از جانب پادشاه زمان خود قبول کردند. خداوندا عهدی نیست جز عهد تو و ولایتی نمیباشد مگر از جانب تو پس مرا توفیق ده که دین تو را بر پا دارم و سنت پیغمبر تو را زنده بدارم همانا تو نیکو مولا و نیکو یاوری».
پس محزون و گریان ولایت عهدی مأمون را پذیرفت.
روایت شده که چون عید نزدیک شد مأمون خدمت آن حضرت فرستاد که باید سوار شوید و به مصلا رفته نماز عید بگزارید و
خطبه بخوانید.
حضرت قبول نکرد؛ فرستاده چند بار رفت و آمد کرد تا این که حضرت به اصرار مردم پذیرفتند؛ به شرط این که مانند پیامبر ا و
علی الله به نماز برود چون روز عید شد مردم برای آن حضرت در راه ها و بام ها جمع شدند و زنها و کودکان اجتماع کردند. سرهنگان و لشکریان در حالی که سوار بر ستوران خود بودند بر در منزل آن حضرت نشستند.
ص41