حضرت فرمود: « خداوند متعال نفرموده است که من خود را به مهلکه اندازم اگر مجبورم مینمائی قبول می کنم به شرط این که کسی را نصب نکنم و احدی را عزل ننمایم، رسمی را بر هم نزنم و احداث امری نکنم بلکه از دور بر بساط خلافت نظر کنم.
مأمون به این شرط راضی شد پس حضرت دست به سوی آسمان برداشت و گفت: خداوندا تو میدانی که مرا اجبار نمودند و به ضرورت این امر را اختیار کردم پس مرا مؤاخذه مکن چنانچه دو بنده و دو پیغمبر خود یوسف و دانیال را مؤاخذه نکردی هنگامی که ولایت را از جانب پادشاه زمان خود قبول کردند. خداوندا عهدی نیست جز عهد تو و ولایتی نمیباشد مگر از جانب تو پس مرا توفیق ده که دین تو را بر پا دارم و سنت پیغمبر تو را زنده بدارم همانا تو نیکو مولا و نیکو یاوری».
پس محزون و گریان ولایت عهدی مأمون را پذیرفت.
روایت شده که چون عید نزدیک شد مأمون خدمت آن حضرت فرستاد که باید سوار شوید و به مصلا رفته نماز عید بگزارید و
خطبه بخوانید.
حضرت قبول نکرد؛ فرستاده چند بار رفت و آمد کرد تا این که حضرت به اصرار مردم پذیرفتند؛ به شرط این که مانند پیامبر ا و
علی الله به نماز برود چون روز عید شد مردم برای آن حضرت در راه ها و بام ها جمع شدند و زنها و کودکان اجتماع کردند. سرهنگان و لشکریان در حالی که سوار بر ستوران خود بودند بر در منزل آن حضرت نشستند.
حضرت غسل کرده جامه های خود را پوشید و عمامه سفیدی که از پنبه بافته شده بود بر سر بست؛ یک طرف آن را در میان سینه خود و طرف دیگرش را در میان دو کتف خود افکند. قدری هم بوی خوش به کار برده عصائی بر دست گرفت و به موالی خود فرمود: آنچه را که من انجام دادم شما نیز انجام بدهید». آنان در پیش روی آن حضرت بیرون رفتند. حضرت جامه را تا نصف ساق بالا زد. کمی راه رفت آنگاه سر به سوی آسمان کرد و تکبیر عید گفت. پیروان نیز با آن حضرت تکبیر گفته تا منازل سرهنگان و لشکریان رفتند. آنان حضرت را که به این هیئت دیدند همگی خود را از مرکب هایشان بر زمین افکنده کفشهای خود را از پای بیرون آوردند، حتی یکی از آنان با کارد بند کفش خود را درید و پایش را برهنه ساخت.
روای می گوید: حضرت امام رضا ال بر در منزل تکبیر گفت و مردم نیز با آن حضرت تکبیر میگفتند چنان به خیال ما آمد که آسمان و دیوارها با آن حضرت تکبیر می گویند. و مردم از شنیدن تکبیر آن حضرت شروع به گریستن و ضجه کشیدن کردند. به حدی که شهر مرو از صدای گریه و شیون به لرزه در آمد. این خبر به مأمون رسید ترسید که اگر آن حضرت به این کیفیت به مصلا برسد مردم مفتون و شیفته او بشوند لذا نگذاشت آن حضرت برود. بلکه کسی را خدمتش فرستاد که ما شما را به زحمت در آوردیم برگردید و خود را به مشقت و رنج نیفکنید. آن کس که هر سال نماز می خوانده همان بخواند حضرت کفش خود را طلبید و آن را پوشیده ، سوار شد و برگشت مردم نیز در انجام نماز اختلاف ورزیدند.
علی بن محمد بن الجهم میگوید چون مأمون علمای امصار و فقهای اقطار را جمع کرد تا با حضرت رضا الله مباحثه و مناظره نماید آن حضرت بر همه آنان غالب شد و همگی اقرار به فضیلت آن جناب نمودند امام الله از مجلس مأمون برخاسته، به منزل خود بازگشت؛ من به خدمت آن حضرت رفتم و گفتم: خدا را ستایش می نمایم که مأمون را مطیع شما گردانیده، در اکرام شما مبالغه می نماید، وغایت سعی را مبذول میدارد.
حضرت فرمود: ای پسر جهم محبتهای مأمون نسبت به من تو را فریب ندهد؛ زیرا به زودی مرا با زهر شهید خواهد کرد. این خبری است که از پدرانم به من رسیده است این سخن را پنهان دار و تا من زنده ام با کسی مگوی».
ص44