نظری بر معجزات آن معصوم
پسر منصور میگوید شبی خدمت امام رضا الله رسیدم، او در پستوی خانه بود، پس دستش را بلند کرد خانه آن چنان روشن و منور گشت که گویا در خانه ده چراغ هست. آنگاه مرد دیگری اجازه تشرف گرفت حضرت دستش را بینداخت و به او اجازه ورود داد.
شیخ مفید روایت میکند در سالی که هارون حج گزارد امام رضا ال نیز از مدینه به قصد حج بیرون شد تا به کوهی رسید که به آن «فارغ» می گفتند حضرت رضا الله نگاهی به آن کرد و فرمود: «سازنده و خراب کننده روی فارغ قطعه قطعه می شود.
راوی می گوید ما معنای کلام آن حضرت را نفهمیدیم تا زمانی که هارون به آن محل رسید.
جعفر بن یحیی برمکی که در دربار هارون دولت و شوکت بالایی داشت بالای آن کوه رفت و دستور داد برای او در آنجا محلی بسازند. چون از مکه بازگشت بالای آن کوه رفت و دستور داد خرابش کنند و چون به عراق بازگشت به امر هارون کشته شد و پاره پاره گشت.
«ابراهیم بن موسی میگوید راجع به طلبی که از امام رضا ال داشتم اصرار و پافشاری میکردم و او مرا وعده می داد. یک روز که به استقبال والی مدینه میرفت من همراهش بودم. نزدیک قصر فلان رسیده، در سایه درختان فرود آمد من هم فرود آمدم، شخص سومی با ما نبود عرض کردم قربانت گردم؛ عید نزدیک است به خدا که من درهم و غیر در همی ندارم.
حضرت با تازیانه اش به سختی زمین را خراش داد، سپس دست برد و شمش طلائی از آنجا برداشت و فرمود: « این را بهره خود ساز و آنچه دیدی پنهان دار».
یکی از اصحاب میگوید پول بسیاری نزد امام رضا ال آوردم؛ ولی آن حضرت از آن شادمان نگشت. من اندوهگین شدم و با خود گفتم چنین پولی برایش می آورند و او خوشحال نمی شود! امام الله فرمود: «ای غلامان آفتابه لگن بیاورید.
سپس روی تختی نشست و دستش را گرفته به غلامان فرمود: «آب بریزید».
راوی گوید همین طور طلا بود که از میان انگشتانش در طشت می ریخت سپس متوجه من شد و فرمود: کسی که چنین است به پولی که تو برایش آورده ای اعتنایی ندارد.
«وشاء» از «مسافر» نقل میکند که چون «هارون بن مسیب» خواست با «محمد بن جعفر بجنگد. امام رضا الله به من فرمود: نزد او برو و بگو فردا بیرون نرو که اگر بروی شکست میخوری و یارانت کشته می شوند و اگر پرسید تو از کجا می دانی؟ بگو من در خواب دیده ام».
مسافر می گوید من نزد او رفتم و گفتم فردا بیرون نرو که اگر بیرون روی شکست میخوری و یارانت کشته می شوند.
به من گفت تو از کجا میدانی از کجا این را دانستی؟
گفتم: در خواب دیده ام.
جواب داد آن بنده نشسته خوابیده که چنین خوابی دیده است. سپس بیرون رفت و شکست خورده یارانش کشته شدند.
ابن شهر آشوب از «مسافر» نقل میکند که گفت من با امام رضا ال در منا بودم یحیی بن خالد که برای حفاظت از گردو خاک سرش را پوشیده بود از آنجا گذشت. حضرت فرمود: بیچاره ها نمی دانند که امسال چه بر سرشان می آید؟ (یعنی از گرد و خاک سر می پوشند و خبر ندارند که همین امسال به چه خاک سیاهی مینشینند و شگفت تر از آن ماجرای هارون و من است که این چنینم.
در این حال حضرت دو انگشت خود را به هم چسباند. مسافر می گوید به خدا سوگند من سخن امام را نفهمیدم تا زمانی که او را پهلوی هارون دفن کردند.
غفاری» می گوید مردی از خاندان ابی رافع غلام پیغمبر اسلام که نامش «طیس» بود از من طلبی داشته، مطالبه میکرد و پافشاری می نمود.
مردم هم او را کمک میکردند چون چنین دیدم نماز صبح را در مسجد پیغمبر گزاردم و به امام رضا الان که در عریض» بود روی آوردم چون نزدیک خانه اش رسیدم آن حضرت پدیدار شد؛ بر الاغی سوار بود و پیراهن و ردائی در بر داشت چون نگاهم به امام ال افتاد. از آن حضرت خجالت کشیدم. حضرت به من رسیده ایستاد و نگاهی کرد من سلام کردم ماه رمضان بود گفتم: خدا مرا قربانت کند غلام شما طلبی از من دارد و به خدا مرا رسوا کرده است.
من با خود گمان میکردم به او می فرماید: از من دست بردارد. به خدا سوگند که من نگفتم او چقدر از من می خواهد به من فرمود: « بنشین تا من برگردم». من ماندم تا نماز مغرب را گزاردم روزه هم داشتم سینه ام تنگی کرد. خواستم برگردم دیدم حضرت پیدا شد. مردم گردش و گدایان بر سر راهش نشسته بودند؛ او به آنها تصدق می داد. از آنها گذشت تا داخل خانه شد. سپس بیرون آمد و مرا خواست من نزدش رفته با هم داخل منزل شدیم او نشست من هم نشستم. من شروع کردم به حرف زدن درباره احوال ابن مسیب که امیر مدینه بود و بسیاری از اوقات درباره او با حضرت سخن می گفتم چون فارغ شدم فرمود: «گمان ندارم هنوز افطار کرده باشی».
عرض کردم نه.
برایم غذایی طلبید و نزدم گذاشته به غلامش فرمود تا همراه من بخورد. من و غلام خوردیم چون فارغ شدیم فرمود: « تشک را بردار و هر چه زیرش هست بگیر
چون بلند کرد اشرفی هائی در آنجا بود. من برداشتم و در آستینم نهادم حضرت دستور داد چهار تن از غلامان همراه من بیایند. تا مرا به منزلم رسانند. من عرض کردم قربانت پاسبان و شبگرد ابن مسیب - امیر مدینه - گردش میکنند من دوست ندارم مرا همراه غلامان شما ببینند فرمود: «راست .گفتی خدا تو را به راه راست برد».
به آنها دستور داد هر وقت من گفتم برگردند چون نزدیک منزل رسیدم و دلم آرام شد آنها را برگردانیدم و به منزلم رفتم. چراغ طلبیدم و به اشرفیها نگریستم دیدم چهل و هشت اشرفی است. طلب آن مرد از من بیست و هشت اشرفی بود. در میان آنها یک اشرفی نظرم را جلب کرده از زیبایی اش خوشم آمد. آن را برداشتم و نزدیک چراغ بردم دیدم آشکار و خوانا روی آن نوشته است بیست و هشت اشرفی طلب آن مرد است و بقیه از آن خودت به خدا که من به او نگفته بودم طلب کار چقدر از من می خواهد.
سپاس پروردگار جهانیان را که ولی خود را در غربت روزی می دهد.
وی وضعیت زندگی اش از اساس تغییر یافت و دارای ثروت بسیاری شد.
شخصی به نام «احمد بن عمرو» می گوید:
یک بار خدمت امام رضا الله رسیدم چون همسرم آبستن بود، به حضرت عرض کردم مولای من وقتی از شهرم بیرون آمدم، زمان به دنیا آمدن فرزندم نزدیک بود استدعا می کنم دعا بفرمائید که خداوند فرزند پسری به من عنایت فرماید نیت کرده ام که اگر فرزندم پسر بود نامش را علی بگذارم به خانواده ام هم گفته ام.
حضرت فرمودند: فرزندت پسر است نامش را عمر بگذار از نزد حضرت بازگشتم وقتی به کوفه رسیدم دیدم خداوند فرزند پسری عنایت فرموده است و خانواده نامش را علی گذاشته اند. من بنا بر دستور حضرت رضا الله نامش را عمر گذاشتم بعد از مدتی همسایگانم که سنی بودند به من گفتند:
از این به بعد بدگویی دیگران را درباره ی تو نمی پذیریم. می گفتند تو شیعه هستی حالا فهمیدیم که این گونه نیست و هم عقیده مایی.
در اینجا فهمیدم علت آن که حضرت فرمودند « نام فرزندت را عمر بگذار حفظ امنیت خود و خانواده ام بوده است.
شخصی به نام «احمد بن عمر» می گوید:
شنیدم در مکه فردی است به نام «اخرس» که هرگاه نام حضرت رضا ال را می برد دشنام میدهد وارد مکه شدم کاردی خریده با خدای خود عهد کردم که به محض دیدن اخرس با کارد او را به قتل برسانم به همین منظور بیرون از مسجد منتظر ماندم تا این که ناگهان یادداشتی از حضرت رضا الله به من رسید. در آن نوشته بود
بسم الله الرحمن الرحیم به حرمت حقی که بر تو دارم به او آسیبی نرسان بدون شک خداوند که تکیه گاه و پناه من است برای من کافی است».
شخصی به نام «ابو حبیب بناجی» می گوید:
یک بار خواب دیدم رسول خدا در مسجدی که هر سال حاجیان در منطقه ی «بناج» در آن توقف می کنند تشریف دارند. من خدمت ایشان رسیدم و سلام کردم دیدم نزد حضرت ظرفی پر از خرمای مدینه وجود دارد یک مشت از آن خرماها را به من دادند. وقتی شمردم دیدم هجده عدد است. وقتی بیدار شدم خواب را این گونه تعبیر کردم که هر خرما باید به معنای یک سال باشد و من هجده سال دیگر از عمرم باقی است بیست روز بعد از وقتی که این خواب را دیده بودم در زمین زراعتی مشغول کار بودم. یک نفر آمد و خبر داد که حضرت رضا ال از مدینه به همان مسجدی که در خواب دیده بودم تشریف آورده اند.
مردم به حضور حضرت میرفتند من نیز رفتم دیدم حضرت در همان مکانی نشسته اند که در خواب رسول خدا نشسته بودند. نزد ایشان نیز ظرفی از خرما وجود داشت خدمت ایشان سلام کردم. پاسخ دادند و فرمودند که نزدیکتر بروم. سپس از آن ظرف مشتی خرما به من دادند. وقتی شمردم دیدم به همان تعداد است که حضرت رسول خدا در خواب مرحمت کردند. عرض کردم ای فرزند رسول خدا خرمای بیشتری عنایت نمایید
حضرت فرمودند: « اگر رسول خدا بیش از این تعداد عنایت می فرمود ما هم چنین میکردیم.
شخصی به نام «ریان» میگوید وقتی می خواستم به عراق بروم تصمیم گرفتم برای خدا حافظی خدمت حضرت رضا ال بروم. به فکرم رسید هنگام خداحافظی از ایشان خواهش کنم که یکی از پیراهن هایش را مرحمت کند تا پس از مرگ مرا در آن دفن کنند و مقداری هم پول در خواست کنم تا بتوانم با آن برای دخترانم انگشتر خریداری کنم.
وقتی خدمت امام الله رسیدم هنگام خداحافظی، گریه و اندوه جدایی و فراق آن چنان بر من غلبه کرد که فراموش کردم از حضرت پول بخواهم وقتی بیرون آمدم صدای حضرت را شنیدم که فرمود: «ریان؛ برگرد».
وقتی بازگشتم فرمود: آیا دلت نمی خواهد مقداری پول به تو بدهم که با آن برای دخترهایت انگشتری بخری؟
و آیا دوست نداری یکی از پیراهن هایم را به تو بدهم تا وقتی عمرت به پایان رسید تو را در آن کفن کنند؟
با تعجب عرض کردم ای مولای من در نظر داشتم این دو خواسته را مطرح سازم اما اندوه جدایی مرا از ابراز آن بازداشت. حضرت برخاست و سی در هم در آورده و به من عنایت کرد.
شخصی میگوید من به همراه چند نفر در بیابانی با حضرت رضا اللهم سفر بودیم به حدی تشنگی بر ما و چارپایانمان غلبه کرد که ترسیدیم هلاک شویم حضرت وقتی وضعیت ما را مشاهده کرد مکانی را تعیین کرد و فرمود: «اینجا بیایید که آب خواهید یافت».
به آن مکان رفتیم و دیدم آب وجود دارد. همه ی افراد قافله با چارپایانمان به اندازه لازم از آن آب استفاده کردیم و سیراب شدیم. وقتی حرکت کردیم حضرت فرمود: «بروید ببینید آیا آن چشمه آب وجود دارد».
وقتی برگشتیم هر چقدر جستجو کردیم جز خاک بیابان چیزی ندیدیم.
شخصی به نام «سلمان» جعفری» می گوید: روزی در یک باغ خدمت امام رضا الله بودم ناگهان دیدم گنجشکی آمده مقابل آن حضرت با اضطراب و پریشانی سر و صدایی کرد.
حضرت به من فرمود: میدانی این گنجشک چه میگوید؟
عرض کردم: نه.
حضرت فرمود: « می گوید ماری قصد دارد بچه هایش را بخورد. سلیمان این عصا را بردار و مار را بکش» (۱. عبدالله نام مأمون و محمد نام برادرش امین بود که توسط مأمون کشته شد.)
عصا را در دست گرفتم و رفتم دیدم ماری در جنب و جوش است با عصا آن را کشتم.
شخص به نام «حسین بن بشار می گوید یک بار حضرت رضا ال فرمود: « عبدالله محمد را خواهد کشت.
یک بار مأمون در نامه ای از حضرت در خواست کرد که او را موعظه بفرماید. امام رضا الله در پاسخ چنین نوشت: «تو در دنیایی هستی که برای آن مدتی است و تنها در این زمان کار و عمل مورد قبول قرار می گیرد.
آیا نمی بینی که مرگ دنیا را احاطه کرده و آرزوی آرزو کنندگان را ربوده است؟
در انجام گناه شتاب میکنی اما توبه کردن را به سال آینده موکول می سازی این شیوه ی انسان هوشیار و عاقل نیست زیرا که مرگ بی خبر بر آدمی وارد می شود.
شخصی به نام ابراهیم بن عباس می گوید
بسیاری از اوقات حضرت رضا الله شعری را می خواندند که مضمون آن چنین است وقتی که در آسایش و راحتی هستی مغرور و فریفته مشو و بگو خداوند این نعمت را از نابودی به سلامت دار و آن را بر من تکمیل کن».(۱. إذا كنت في خير فلا تعترِرْبِهِ وَلَكِنْ قُلِ اللَّهُمَّ سَلَّمْ وَ تَسْمُ».)
از حضرت رضا المنقول است که فرمود: « در بدن رگی هست که «عشا» نام دارد هر کس که در طرف شب چیزی نخورد آن رگ او را نفرین میکند و تا صبح میگوید خدا تو را گرسنه بدارد چنان چه مرا گرسنه داشتی خدا تو را تشنه بدارد چنان چه مرا تشنه داشته ای.
پس البته شام خوردن را ترک مکنید اگر چه به لقمه ی نانی باشد یا به دمی آب باشد».
در حدیث صحیح از حضرت امام رضا المنقول است که فرمود: « سويق - یعنی آرد - بوداده خوراک خوبی است گرسنه را سیر میکند و غذا را هضم می نماید.
در حدیث معتبر منقول است حضرت امام رضا الله شخصی را دیدند که آزار چشم داشت فرمود: می خواهی به تو چیزی بیاموزانم که اگر به جا آوری هرگز درد چشم نبینی»؟
گفت بلی فرمود: « در هر پنجشنبه ناخن بگیر».
آن شخص چنین کرد هرگز درد چشم ندید.
نیز از آن حضرت منقول است که در روز سه شنبه ناخن بگیرید.
ص70