داستان عجیب دعبل بن علی خزاعی ( شاعر اهل بیت )
محمد بن ابو طلحة اربلى شافعی در کتاب «کشف الغمة في معرفة الائمة» ج ۳، ص ۷۴، از دعبل بن علی خزاعی نقل میکند که گفت: هنگامی که قصیده شعری« مدارس آیات... »را سرودم خواستم این اشعار را برای ابالحسن على بن موسى الرضا بخوانم آن حضرت در آن وقت در خراسان بود و به عنوان ولایت عهدی مأمون تعیین شده بود پس هنگامی که به محضر آن حضرت رسیدم اشعارم را برایش خواندم. آن حضرت آن اشعار را نیکو شمرد و به من فرمود: قبل از دستور من این اشعار را برای هیچ کس نخوان خبر اشعار من به مأمون رسید او مرا احضار کرد و پس از احوالپرسی به من گفت ای دعبل ابیات شعری مدارس آیات خلت من تلاوة را كه سروده ای برایم بخوان.
گفتم یا امیرالمؤمنین!!! من این ابیات را یاد ندارم.
مأمون به غلامش گفت فوراً ابو الحسن علی بن موسی الرضاء را احضار کن .
طولی نکشید که آن حضرت به آنجا تشریف آوردند پس مأمون به آن حضرت عرض کرد: ای ابوالحسن من از دعبل خواستم قصیده «مدارس آیات...» را که سروده است برایم بخواند و او اظهار بی اطلاعی کرد و گفت آن را یاد ندارد!!!
پس ابالحسن به من فرمود: ای دعبل قصیده ات را بخوان من هم از اول تا به آخر آن قصده را خواندم مامون آن قصیده را نیکو شمرد و دستور داد که به من پنجاه هزار در هم بدهند و همچنین ابالحسن علی بن موسی الرضا نزدیک به آن مبلغ را به من دادند.
عرض کردم ای آقای من اگر ممکن است چیزی از لباسهای خود را به من عنایت فرمائید تا در آن کفن شوم!!
فرمود: آری، سپس یکی از جامه های خود را همراه با یک حوله لطیفی را به من داد و فرمود از این خوب نگهداری کن زیرا از تو محافظت خواهد. کرد. سپس فضل بن ربیع (ذوالریاستین وزیر دربار مأمون) یک اسب زرد خراسانی به عنوان جایزه به من داد در روزی باران به شدت می بارید و آن حضرت لباس بارانی و روپوشی از خز بر تن داشت آن را به من داد و یک لباس بارانی جدیدی را طلبید و آن را پوشید و فرمود: آنچه را ایثار کردم و به تو دادم گرچه پوشیده شده بود ـ ولی از این لباس نو بهتر میباشد.
دعبل گفت: آن لباس بارانی را خواستند از من به هشتاد دینار (طلا) خریداری کنند ولی من حاضر نشدم آن را بفروشم سپس همراه قافله ای به عراق بازگشتم در میان راه گروهی از راه زنان کرد به ما حمله کردند و تمام پولها و چیزهایی که همراه داشتم را ربودند و من در آن روز که بارانی بود با یک پراهنی کهنه و حالتی زار به سر می بردم و بر از دست دادن آن پیراهن و حوله لطیفی که ابالحسن على بن موسى الرضاء به من داده بودند بیش از همه چیزهای دیگر متأسف و غمگین بودم و غصه میخوردم و در فرموده آقایم امام رضا بودم که فرموده بود از این پیراهن و حوله خوب نگهداری کن زیرا از تو محافظت خواهد کرد ناگهان سرکرده راه زنان کرد در حالی که بر اسب زرد من سوار و بارانی خزم را در تن داشت از من گذشت و در نزدیکی من ایستاد تا دیگر همراهانش به او ملحق شوند و سپس شروع کرد به خواندن قصیده شعری که سروده بودم« مدارس آیات...» و می گریست آن منظره مرا به تعجب واداشت که چگونه یکی از دزدان کرد شیعی مذهب است سپس فرصت را غنیمت شمردم و به طمع دستیابی به پیراهن و حوله لطیف امام رضا به او گفتم ای آقای من این قصیده شعری را چه کسی سروده است؟
گفت :تو را چه کار به این چیزها وای بر تو!
گفتم: علتی دارد که آن را به تو خواهم گفت. او گفت گوینده این قصیده مشهورتر از آن است که کسی او را نشناسد.
گفتم: او کیست؟
گفت: او دعبل بن على شاعر آل محمد می باشد که خدا جای خیر به او عنایت فرماید!!!
من به او گفتم ای آقای من به خدا سوگند که من دعبل می باشم و این قصیده را من سروده ام.
او گفت: وای بر تو چه میگویی؟ این سخن چیست؟!!!
گفتم این مطلب نزد همه مشهور است.
پس او جمعی از اهل قافله را طلبید و از آنان پرسید تمام آنان گفتند این دعبل بن علی خزائی است!!! او گفت من به احترام تو تمام مال و ثروت اهل این قافله را به خودشان باز میگردانم از چوب خلال دندان گرفته تا بیش از آن سپس در میان اصحاب و دستیارانش رفت و ندا داد که هر کس هر چیزی را از این قافله ربوده به صاحبش بازگرداند.
پس تمام اهل قافله آنچه را از دست داده بودند به آنان برگردانده شد و من نیز به تمام آنچه که از دست داده بودم رسیدم سپس آنان ما را تا جایی که از خطر دیگر راه زنان در امان باشیم بدرقه کردند و بازگشتند. پس من آنگاه فهمیدم از برکت پیراهن و حوله آن حضرت من و دیگر همراهانم( تمام اهل قافله) محافظت شدیم.(۱)(بحار، ج ۴۹، ص ۲۴۲ ، ح ۱۲ ، کشف الغمة، ج ۳، ص ۷۴ )