در این هنگام دیدم جوانی خوشروی با موهای مجعد شبیه ترین مردم به حضرت رضا - به خانه وارد شد پیش رفته عرض کردم، درها را بسته بودم شما از کجا وارد شدید؟ فرمود: آن که مرا از مدینه در این ساعت به توس آورد در حالی که در بسته بود به خانه وارد کرد سپس گفتم شما کیستی؟
فَقَالَ : أَنَا حُجَّة الله عَلَيْكَ يا اباصلت أنا محمد بن على
فرمود: ای اباصلت من حجت خدا پسر على بن موسى الرضا هستم. سپس به طرف اتاق پدر رفت و از من نیز خواست که با او به داخل اتاق بروم چون چشم حضرت رضا به فرزندش افتاد، از جای جست و فرزندش را در آغوش گرفت و به سینه چسبانید و پیشانی اش را بوسید و به بستر خود برد و امام جواد پیوسته پدر را می بوسید و آرام سخنانی به حضرت گفت که من نفهمیدم؛ در این هنگام کفی سفیدتر از برف بر دهان حضرت آشکار شد و امام جواد آن کف را مکید سپس امام دست در گریبان خود برد و چیزی شبیه گنجشک بیرون آورد و به فرزندش داد و حضرت جواد آن را گرفته بلعید، پس از آن حضرت رضا از دار فانی رحلت فرمود.(بحار، ج ۴٩، ص301)
حضرت جواد فرمود: ای اباصلت برو از خزانه آب با تخت بیاور تا پدرم را غسل دهم.
عرض کردم در خزانه تخت و آب نیست.
فرمود: هر چه میگویم به جای آور.
به خزانه وارد شدم تخت و آب بود آوردم.
دامن به کمر زده تا امام را غسل دهم.
فرمود: تو کنار برو کسی هست که مرا یاری دهد.
باز فرمود به داخل خزانه برو زنبیلی که کفن و حنوط پدرم در آن است بیاور، به خزانه وارد شدم زنبیلی در آن جا دیدم - که قبلاً ندیده بودم آن را برداشته برای حضرت آوردم. فوراً پدر خود را کفن کرده بر بدنش نماز خواند سپس فرمود تابوت بیاور
عرض کردم پیش نجار رفته بگویم تابوت بسازد؟ فرمود: تابوت در داخل خزانه هست به خزانه وارد شدم، تابوت آوردم.
امام جواد، پیکر پاک امام را در آن تابوت نهاد و دو رکعت نماز خواند هنوز نمازش تمام نشده بود که تابوت بلند شد و سقف شکافته گردید و از خانه خارج شد.
عرض کردم: يابن رسول الله هم اكنون، مأمون آمده حضرت رضا را از من میخواهد چه کنم؟
فرمود: ساکت باش... الآن بر می گردد.
اگر پیامبری در شرق بمیرد و وصی او در مغرب خداوند بین ارواح و اجساد آنها جمع خواهد نمود.
هنوز سخن امام تمام نشده بود که سقف شکافته شد و تابوت بر زمین آمد.
در حال از جای حرکت کرد و پیکر پاک امام را از تابوت بیرون آورده در رختخواب ایشان گذاشت مثل این که نه او را غسل داده و نه کفن کرده اند، سپس فرمودند: برو در را برای مأمون بگشای و خود از نظر ناپدید شد.