خبر دادن امام رضا از محل دفن خود در طوس در کنار قبر هارون الرشید
تميم بن عبدالله قرشی با اسناد خود از ابوصلت هروی نقل میکند :که گفت: هنگامی که علی بن موسی الرضاء الله به سوی مأمون رهسپار شد در بین راه به روستای حمراء» که رسید به آن جناب عرض شد (هنگام) ظهر است آیا نماز نمی خوانید؟ پس آن حضرت از مرکب فرود آمد و فرمود: برایم آب بیاورید. گفتند یا بن رسول الله آب همراه ما نیست پس آن حضرت با دست خود مقداری از زمین را حفر نمود آبی در آن گودال پدید آمد که خود و تمام همراهانش با آن آب وضو ساختند و آثار آن آب تاکنون باقی است.(۱)(آنجا را هم اکنون قدمگاه مینامند واقع بین نیشابور و مشهد مقدس.)
و چون به سناباد وارد شد تکیه به کوهی که از آن دیگ می سازند (۲)(تا امروز از آن کوه دیگ سنگی می سازند) کرد و گفت: «اللهم انفع به و.... »خداوندا این کوه را آن طور قرار ده که از آن سود برند و به آنچه از آن میسازند و آنچه در آن می نهند برکت ده سپس دستور داد که از سنگ آن کوه برای آن حضرت چند دیگ ساختند و فرمود برای من جز در این دیگها غذائی را نپزید و آن حضرت کم خوراک بود و چیزهای ساده می خورد، پس از آن روز مردم به ساختن دیگها از آن کوه رو آوردند و اثر دعای آن حضرت ظاهر شد. آنگاه به خانه حمید بن قحطبه وارد شدند و به بقعه ای که قبر هارون الرشید در آنجا بود رفتند سپس با دست خویش در کنار قبر هارون خطی کشیدند و فرمودند این جای قبر من است و من اینجا دفن خواهم شد و خداوند این مکان را محل زیارتگاه من و رفت و آمد شیعیان و دوستانم قرار خواهد داد به خدا سوگند! هیچ یک از آنان مرا زیارت نکند و بر من سلام نکند جز اینکه آمرزش و رحمت خداوند به شفاعت ما اهل بیت نصیب او گردد. سپس رو به قبله نمود و چند رکعت نماز بجا آورد و دعاهای کرد و چون از دعا فارغ شد به سجده رفت و سجده را بسیار طول داد و من شمردم که پانصد بار در آن سجده «سبحان الله» گفت سپس برخاست.(۱)(بحار الانوار ، ج ۴۸، ص ۳۳۴؛ عیون اخبار الرضا، ج ۱، ص ۲۸۱ باب ۶۵، ح ۲)
(ص110)
کیفیت شهادت امام رضا و معجزه ای شگفت از امام جواد
شیخ صدوق با سند خود از ابوصلت هروی روایت کرده که گفت: همین طور که من در مقابل امام رضا ایستاده بودم آن حضرت به من فرمود: ای اباصلت به این بقعه که هارون در آن دفن شده است داخل شد و از چهارگوشه آن برایم مشتی خاک بیاور، من رفتم و آنچه خواسته بود برداشته آوردم چون در مقابلش رسیدم به من فرمود: این خاک را به من بده و آن از نزد درب بقعه است من آن خاک را به او دادم او آن را بوئید و بر زمین ریخت و فرمود در آینده اینجا را برای دفن من حفر میکنند ولی سنگی پیدا میشود که اگر تمام کلنگهای خراسان گرد آیند نمی توانند آن سنگ را از جا بیرون کنند بعد درباره خاک پایین پا و خاک بالای سر هارون نیز نظیر این کلام را فرمود آنگاه گفت: آن خاک دیگر را به من ده من خاک پیش روی را بدو دادم آنرا بگرفت و فرمود این خاک از تربت من است.
بعد فرمود: برای من در این موضع قبری حفر کنند، و تو آنانرا امر کنی که تا هفت پله گود کنند و در آنجا از یک سو قبر را گشاد و وسیع کنند و قبری احداث نمایند اگر از آن امتناع ورزیدند و گفتند: حتماً باید لحد داشته باشد پس بگو باید دو ذراع و یکوجب وسعت قبر باشد، پس خداوند خود آنرا هر چه بخواهد وسعت می دهد و چون چنین کردند تو خواهی دید که در بالین قبر رطوبتی پیدا می شود این کلام را که به تو می آموزم در آنجا بخوان پس قبر پر از آب خواهد شد و پر می شود و در آن آب ماهیان ریزی خواهی دید پس برای آنها نانی که اکنون به تو می دهم خرد میکنی و آنها می بلعند و چون چیزی از آن نان باقی نماند ماهی بزرگ آشکار میشود و آن ماهیان ریز را می بلعد تا اینکه هیچ ماهی باقی نماند سپس پنهان میگردد و چون غایب شد تو دست بر آن آب فرو بر و این کلام را که به تو یاد میدهم بخوان و آب فرو می نشیند و چیزی از آن باقی نمی ماند و این کار را جز در پیش روی مأمون انجام مده، آنگاه فرمود: ای اباصلت فردا من بر این فاجر وارد می شود پس اگر از آنجا سر برهنه خارج شدم با من سخن گوی و من پاسخت را خواهم داد ولی اگر در بازگشتن سرم را پوشیده بودم با من سخن مگو، ابو الصلت گوید چون صبح شد لباس خود را بر تن کرد و در محراب عبادتش منتظر نشست و همین طور که انتظار میکشید ناگهان غلام مأمون وارد شد و گفت امیر شما را احضار میکند حضرت کفش خود را به پای کرد و ردای خود را بر دوش افکند و برخاسته حرکت کرد و من در پی او رفتم تا بر مأمون وارد شد و در پیش روی مأمون طبقی از انگور بود و طبقهائی از میوه جات و در دست او خوشه انگوری بود که مقداری از آن را خورده بود و مقداری از آن باقی بود چون چشمش به آن حضرت افتاد از جای برخاست و با او معانقه کرد و پیشانی اش را بوسید و آن حضرت را در کنار خود نشانید و خوشه انگوری که در دست داشت به آن جناب داده و گفت: یابن رسول الله من انگوری از این بهتر تاکنون ندیده ام، حضرت بدو فرمود: بسا می شود که انگوری نیکو است از بهشت است، یعنی انگور نیکو در بهشت است گفت شما از آن تناول کنید امام فرمود: مرا از خوردن آن معاف بدار گفت باید تناول کنی برای چه نمی خوری؟ شاید خیال بدی درباره من کرده ای؟ و خوشه انگور را برداشت و چند دانه از آن خورد و بعد به پیش آورده و امام از او گرفت و سه دانه از آن را به دهن گذارده و خوشه را بر زمین نهاد و عبا به سر کشیده خارج شد ابو الصلت گوید من با او سخنی نگفتم تا داخل خانه شد و فرمود درها را ببندید کسی را راه ندهید درها را بستند و حضرت در بستر خود خوابید و من اندکی در صحن خانه با حالتی افسرده و اندوهگین ایستاده بودم که در آن حال چشمم به جوانی نورس خوشروی، مجعد موی، شبیه ترین مردم به حضرت رضا افتاد که داخل خانه شد من پیش دویدم و سؤال کردم قربان درها که بسته بود شما از کجا وارد شدید؟ گفت آنکه مرا از مدینه در این وقت بدینجا آورد همو مرا از در بسته وارد خانه نمود پرسیدم شما که باشی؟ گفت: من حجت خدا بر تو هستم ای اباصلت من محمد بن علی میباشم، سپس به سوی پدرش رفت و وارد اتاق شد و مرا فرمود با او داخل شوم چون دیده پدرش رضا بر او افتاد یکمرتبه از جا جست و او را در بغل گرفت و دست در گردن او کرد و پیشانی اش را بوسید و او را با خود به فراش کشید و محمد بن علی به رو در افتاد و پدر را میبوسید و آهسته به او چیزی گفت که من نفهمیدم، اما بر لبان حضرت رضا کفی دیدم که از برف سفیدتر بود ابو جعفر آنرا با زبان بر میگرفت و بعد حضرت دست زیر لباس بر سینه برد و چیزی مانند گنجشک بیرون آورد و ابو جعفر آنرا بلعيد و حضرت از دنیا رفت و ابو جعفر مرا گفت: ای اباصلت برخیز و از آن پستو و انبار تخته ای که میت را بر آن میشویند حاضر ساز و آب برای تغسیل بیاور عرض کردم در انبار و پستو تخته غسل و آب نیست، ولی حضرت فرمود: آنچه به تو امر کردم انجام ده من داخل انبار شدم دیدم هر دو آماده است بیرون آوردم و دامن قبا بر کمر بستم و پای برهنه نمودم که آنجناب را غسل دهم حضرت فرمود: ای اباصلت کنار رو که غیر از تو کسی با من است که مرادر تجهیز یاری میکند و امام را غسل داده و بمن فرمود به پستو رو و جامه دانی که در آن کفن و حنوط است بیاور من رفتم بقچه ای دیدم که هرگز آنرا ندیده بودم آنرا برگرفته نزد حضرت آوردم پس او را کفن کرد و بر او نماز گزارد. پس گفت: آن تابوت را بیاور عرض کردم نزد نجاری روم و از او بخواهم تابوتی بسازد؟ فرمود نه برخیز و برو در خزانه و انبار تابوتی هست من به انبار رفته تابوتی یافتم که تاکنون در آنجا آنرا ندیده بودم آنرا نزد حضرتش آوردم او جنازه امام رضا را برداشته در آن تابوت نهاد و دو پایش را راست یکدیگر نهاد و دو رکعت نماز خواند که هنوز تمام نشده بود سقف خانه شکافت و جنازه از آن شکاف سقف خارج شد و بیرون رفت من عرض کردم یا بن رسول الله اینک مأمون خواهد آمد و پدرت رضا را از ما مطالبه میکند ما باید چه کنیم؟ فرمود: ساکت باش ای اباصلت جنازه بازخواهد گشت و هیچ پیامبری در مشرق از دنیا نرود و وصی او در مغرب نمیرد مگر اینکه خداوند ارواح و اجساد آنها را جمع می نماید هنوز امام گفتارش را تمام نکرده بود که سقف شکافت و جنازه با تابوت فرود آمد پس برخاست و جنازه را از تابوت بیرون آورد و در بسته خود قرار داد. مانند اینکه غسل داده و کفن کرده شده است آنگاه مرا گفت ای اباصلت برخیز و در را بروی مأمون باز کن من برخاستم و در راه گشودم که دیدم مأمون با غلامانش در خانه ایستاده است در حالی که میگرید و محزون است، داخل خانه شد گریبانش را پاره کرد لطمه : بر روی خود میزد و می گفت: ای سید من ای سرور من مرگ تو مرا به مصیبت انداخت پس داخل اتاق شد. و به بالین جنازه نشست و گفت: مشغول تجهیز آن شوید و امر کرد قبری بکنند و آن موضع را من کندم همان چیزها که حضرت رضا فرمود بود ظاهر شد یکی از درباریان مأمون گفت آیا نمی گویی و باور نداری او امام بود؟ گفت: آری امام خواهد بود مگر بر همه مردم مقدم باشد و امر کرد سمت قبله قبری برایش حفر کنند گفتم مرا امر کرده که به قدر ۷ پله رو به پایین از برای او حفر کنم بعد در یک سمت برای او محلی برای دفن بگشایم، مأمون گفت هر چه اباصلت می گوید که او امر کرده است عمل کنید جز آن محل در کنار عمق قبر بلکه قبر را معمولی بکنید و لحد بگذارید و چون دید آب پیدا شد و ماهیان در آن نمایان شدند و چیزهای دیگری که فرموده بود ظاهر گشت مأمون گفت: پیوسته حضرت رضا در زمان حیات خود عجایبی به ما می نمود و حتی پس از مرگش نیز عجایبی از او بظهور میرسد یکی از وزرایش که با او بود گفت: آیا میدانی رضا از چه چیز به تو خبر میدهد؟ گفت: نه گفت: به تو فهماند که شما بنی عباس دولت و شوکتتان با کثرت جمعیت و طول مدت سلطنت مانند این ماهیان هستید تا اینکه اجلتان برسد و مدتتان به سر آید و قدرتتان از دست برود خداوند مردی را از ما بر شما مسلط کند که همه شما را به فنا بسپارد اولین و آخرینتان را مأمون گفت راست گفتی، آنگاه رو به من کرد و گفت آن کلامی را که گفتی و ماهیان بلعیده شدند برای من بگو و بمن یاد ده گفتم به خدا قسم الان فراموش کردم و من راست میگفتم ولی او امر کرد مرا به زندان برند و بر من در زندان بسیار سخت میگذشت شبی خوابم نبرد و بیدار ماندم و به درگاه خدا رفتم و بدعا و زاری مشغول گشتم و بدعایی که در آن حال محمد و آل محمد را ذکر میکردم و به حق آنان از خداوند فرج می خواستم شروع کردم هنوز دعایم به اتمام نرسیده بود که ناگاه دیدم ابو جعفر محمد بن علی بر من وارد شده و فرمود: ای اباصلت سینه ات تنگ شده است و حوصله ات تمام گشته؟ عرض کردم: آری به خدا سوگند. فرمود: برخیز و با من بیرون آی آنگاه دست مبارکش را به کندو زنجیرهایی که بر من بود زده همه از من برداشته شد و دست مرا گرفت و از زندان بیرون آورد در حالی که پاسبانان و غلامان را نظاره می کردند اما قدرت سخن گفتن نداشتند و من از در خارج شدم پس از آن به من فرمود برو به امان خدا تو را به خدا سپردم بدانکه تو هرگز با مأمون روبه رو نشوی و او هم تو را نخواهد یافت ابوصلت گفت: تاکنون مأمون به من دست نیافته است.( ۱)(بحار الانوار ، ج ۴۹، ص ۳۰۳ - ۳۰۰ . ح ۱۰ و ج ۵۰، ص ۵۴ - ۴۹ ، ح ۲۷)
(صص141-147)