پابوسی ۵
هنوز طبیبان نتوانستند کاری انجام بدهند همه عاجز و درمانده اند. دعبل به شدت به کنیزش علاقمند بود و در اندوه کسالت او اندوهگین......
به یکباره لباسی را که از امام رضا (ع) به عنوان هدیه گرفته بود، دید و جلسه ی باشکوهی را که برای ایشان قصیده ای خوانده بود را به خاطر آورد. اشک ریخت به آخرین جمله فکر میکرد ای دعبل خزاعی در طوس قبر دیگری خواهد بود که مأمن تجمع شیعه خواهد شد و در جواب سوال دعبل که پرسیده بود قبر چه کسی یا مولا؟ فرموده بودند قبر خود من .
دعبل اشک چشمان کنیز را که برق میزد و او را نگران نگاه میکرد با لباس متبرک پاک کرد بیشک امام شفاعت گری بزرگ است.
عیون اخبار الرضا (ع)، ج ۲، ص ۲۶۳، ح ۳۴
پابوسی ۶
درخت بادام دیگر شهرت پیدا کرده بود و همه از هر جایی که می توانستند خود را به خانه حمدان در نیشابور میرساندند و بعد از خوردن بادام سلامت از دست رفته شان را باز مییافتند چه بسا بارها نابینایانی هم شفا گرفته بودند.
مدتی بعد حمدان چند شاخه از درخت را قطع کرد و درخت خشک شد. نابینایی خودش نیز بلافاصله بعد از این کار بروز کرد. پس از آن دیگر زندگی به کام فرزندانش تلخ شد زیرا عمرو فرزند حمدان نیز درخت را از ریشه در آورده و نابود کرده بود.
اما هنوز آنجا حضور امام را در خاطر خواهد داشت و گواهی خواهد داد که ایشان بادامی را در گوشه حیاط کاشته و آن بادام رشد کرد و تبدیل به درختی شد که به شهرتی عظیم رسید.
.... تنها با حضور متبرک مردی که شکوه تاریخ نیشابور را رقم زد.
مدينه المعاجز، ج ۷، ص ۱۳۰، ح ۱۳۵
پابوسی ۷
مدتی بود که جلوی درب منزل حضرت رضا (ع) ایستاده بودم باید نامه خود را تحویل میدادم تا جوابش را دریافت کنم برایم سؤال بود که آن دو نفر به محض ورود من به خراسان، حله ای را که دخترم برای فروش به من داده بود خواستند.
همان دو تن از سوی امام رضا (ع) آمده بودند آخر باید فیروزه را برای دخترم میخریدم آنها حتی جای پارچه را می دانستند.
گیج شده بودم پارچه من را برای کفن یکی از دوستان حضرت برده بودند و مبلغی برای آن نیز پرداخت کردند.
هنوز ذهن من مشغول همان نامه ای است که خدمتگزار مولایم به دستم داد.
حضرت جواب همه ی سؤالات مرا داده و من آنها را تحویل گرفتم بی آنکه با ایشان سخنی گفته باشم غلام امام رضا (ع) صدایم کرد
ای علی بن احمد جواب سوالاتی که میخواستی دریافت کردی؟ و من فقط سرم را به علامت تأیید تکان دادم باید خودم را به شهر می رساندم.
مناقب ابن شهر آشوب، ج ۴، ص ۳۴۱
حلّه: پارچه ابریشمی
پابوسی ۸
ای دیان برگرد صدای حضرت را شنیدم و به سرعت بازگشتم و دوباره خدمت مولایم نشستم فرمایشی اگر دارید سراپا گوشم امام فرمودند آیا دوست داری که یکی از پیراهنهای خودم را به تو هدیه بدهم تا اگر وفات یافتی آن را کفن خود قرار دهی؟
آیا مگر دینار و در هم نیاز نداری تا برای خانواده ات هدایا ببری؟
من شگفت زده شده بودم و فقط مانند چند لحظه قبل که از امام جدا شده بودم گریه میکردم چه امام بزرگی داریم. ایشان حتی فکر مرا نیز خوانده بودند آخر در لحظات خداحافظی من دلتنگ شده بودم که از امام جدا میشدم و خواسته هایم را فراموش کردم لحظه ای بعد زمزمه میکردم چه خوب است که در کنار امام بزرگی هستم و هدایا در دستان من حکایت خوشی را رقم میزد و من از امام دور شدم به سمت خانه ام در عراق.....
عيون اخبار الرضا، ج ۲، ص ۲۱۱ ، ح ۱۷
پابوسی ۹
از دیدن این صحنه در شگفت بودم قطعه طلایی که میان دستان من جا خوش کرده بود در زیر اشعه های خورشید میدرخشید و من چشم در چشمان حضرت فقط تشکر میکردم یا مولا این هدیه برایم بسیار غیر قابل باور است و ایشان نگاهم کرده به من گفتند نیازهایت را برآورده کن و خانواده ات را شاد.
حالا حکمت حضور من با حضرت در روز عرفه آن هم در بقیع را میتوانستم درک کنم من از حضرت خواستم که یا امام رضا (ع) چه کسانی را سلام بگویم؟ و حضرت دوباره در جواب فرمودند: مادرم فاطمه زهرا (س) و فرزندانش حسن و حسین و علی بن الحسین و محمد بن علی و جعفر بن محمد و پدرم موسى بن جعفر عليهم السلام.
دوباره گفتم یا مولا عیدی خانواده ام را از شما گرفتم چه بسا همه مایحتاج مرا تا مدتها تأمین کردید ایشان آرام فرمودند: ای علی بن ابساط میتوانی به سوی خانواده ات بروی
تمام راه به حضرت فکر میکردم و آن خطی که با عصایشان روی زمین کشیدند. بیشک معجزه ای عظیم نیاز مرا برآورده ساخته بود. حالا دیگر غروب شده و من با دست پر به خانه ام میروم به راستی امام رئوف خود اوست.
اختصاص شیخ مفید، ص ۲۷، ارشاد مفید، ص ۳۰۹